ترجمه قانون در طب

مشخصات كتاب

سرشناسه : ابن سينا، حسين بن عبدالله، 370 - 428ق.

عنوان قراردادي : القانون في الطب .فارسي

عنوان و نام پديدآور : قانون در طب/ تاليف شيخ الرئيس ابوعلي سينا؛ ترجمه و تصحيح علي رضا مسعودي.

مشخصات نشر : كاشان: مرسل ، 1386-

مشخصات ظاهري : 5 ج.

شابك : 140000 ريال 978-964-972-050-0 :

وضعيت فهرست نويسي : فاپا(برون سپاري)

يادداشت : فارسي - عربي.

يادداشت : پشت جلد به انگليسي: Shaykh al - Rais Avicenna. Canon on Medicine...

يادداشت : كتابنامه.

موضوع : پزشكي اسلامي -- متون قديمي تا قرن 14

موضوع : داروشناسي -- متون قديمي تا قرن 14 .

شناسه افزوده : مسعودي، عليرضا، 1343، مترجم

رده بندي كنگره : R128/3 /الف18ق2041 1386

رده بندي ديويي : 610

شماره كتابشناسي ملي : 1158211

[كتاب قانون (متن)]

پيشگفتار

اشاره

نام طب هميشه ياد آور طبيبى نامدار و استادى بى بديل در اين عرصه بوده است و او كسى نيست جز شيخ الرئيس ابو على سينا، و اثر ژرف و ماندگار وى در طب مزاجى و طبيعى كه ساليان متوالى در بزرگ ترين مراكز علمى و پزشكى جهان مدار تدريس در علم پزشكى بوده است، و آن نيست جز شاهكار وى كتاب گران سنگ «قانون در طب» هر چند با گذر ايام و تغيير و تحولات علمى و بينشى، غبار فراموشى بر چهره آن نشسته و طب طبيعى به گوشه انزوا رانده شده است، ولى در سايه همين تحولات علمى است كه بار ديگر طب طبيعى و كتاب قانون قد برافراشته و درخت تنومند آن با گذر از زمستان خمودى بار ديگر زنده و پا بر جا گرديده است كه" قانون" هميشه پا بر جاست، اگرچه چند صباحى از آن گريزان شوند ليك باز بايد به آغوش آن بازگردند.

هرگز اين شبهه پيش نيايد كه

چگونه با گذر هزار سال و وقوع پيشرفت هاى علمى و پزشكى شگرف باز بايد به طب قانون كه به دوره خود تعلق داشته بازگشت، زيرا اين منطق طبيعت است و طبيعت هميشه زنده است و به گذشته و حال تعلق ندارد، و بيشتر قوانين طب طبيعى مانند قوانين جهان از طرف انسان وضع نشده، بلكه كشف گرديده است و ناديده گرفتن قوانين آن به منزله ناديده گرفتن طبيعت است.

بارى طب قانون، از منطق طبيعت سرمشق گرفته است و طبيعت، بزرگ آموزگار طب طبيعى مى باشد.

ابوعلى سينا به نيكويى نام كتاب خود را «قانون در طب» نهاد يعنى قانون تندرستى و اعاده آن. قانون، كتابى ژرف و عميق از بزرگ ترين فيلسوف اسلامى و ايرانى است كه بى گزاف ام الكتابِ كتاب هاى طب مزاجى شمرده مى شود و در آن هر آنچه بايد در طب دانسته شود تحرير گرديده است و به تعبير عروضى سمرقندى در تعريف كتاب قانون

ترجمه قانون در طب، ص: 8

«كلّ الصيد فى جوف الفرأ» «1» يعنى همه نيازهاى طبى را قانون برآورده مى گرداند، زيرا ابن سينا قانون را بر اساس پنج كتاب تدوين نموده است:

كتاب اول: مبانى و كليات طب.

كتاب دوم: داروهاى ساده (مفردات).

كتاب سوم: بيمارى هاى جزيى كه در هر يك از اندام بدن از سر تا قدم رخ مى دهد.

كتاب چهارم: بيمارى هاى عمومى كه به عضوى خاص اختصاص ندارد؛ مانند تب.

كتاب پنجم: قرابادين (داروسازى).

پس در واقع كتاب قانون در بردارنده همه ابواب نظرى و عملى طب طبيعى مى باشد.

بنابراين از ابتداى آشنايى ام با طب به سراغ كتاب قانون شيخ الرئيس ابو على سينا رفتم و ترجمه موجود از آن را براى استفاده تهيه

كردم. سپس به دليل نارسا بودن برخى عبارات، بهتر ديدم كه به متن عربى قانون مراجعه نمايم تا شايد از طريق زبان اصلى بهتر بتوانم با موضوع، ارتباط برقرار نموده و به نظريات طبى شيخ واقف گردم و طبعاً در پاره اى از موارد به تطبيق ترجمه موجود از قانون با متن عربى آن مى پرداختم و در اين بين به تفاوت هاى بسيارى در آن پى بردم به طورى كه در بسيارى از موارد براى درك و اطمينان بهتر بناچار بايد به متن عربى قانون مراجعه مى كردم و ترجمه نمى توانست من را از متن اصلى بى نياز كند. و به تدريج با دقت بيشتر و با آشنايى با استاد محقق جناب آقاى اسماعيل ناظم به اتفاق به اشتباهات اساسى و فاحش در برگرداندن متن عربى به فارسى برخورد نموديم كه استفاده درست از يك كتاب علمى و فنى را دچار ترديد و آن را از درجه اعتماد و اعتبار ساقط مى نمود، آن هم كتابى به اهميت قانون كه مرجع و منبع بى بديل در علم طب شمرده مى شود.

______________________________

(1) نظامى عروضى در توصيف قانون مى گويد: اگر خواهد كه از اين همه مستغنى باشد به قانون كفايت كند، سيد كونين و پيشواى ثقلين مى فرمايد: «كل الصيد فى جوف الفرا» همة شكارها در شكم گورخر است، اين همه كه گفتيم در قانون يافته شود با بسيارى از زوايد و هر كه را مجلد اول از قانون معلوم باشد از اصول علم طب و كليات او هيچ بر او پوشيده نماند زيرا اگر بقراط و جالينوس زنده شوند روا بود كه پيش اين كتاب سجده

كنند ... (چهار مقاله نظامى عروضى، ص 71).

ترجمه قانون در طب، ص: 9

لذا به اين نكته توجه نموديم كه اگر بنا باشد طب سنتى از انزوا خارج گردد و از اضمحلال نجات يابد، بايد كتاب هاى منبع و معتبر اين علم را دريافت و در اين زمينه از جمله كارهاى لازم، تصحيح و تنقيح و ترجمه دقيق متون و منابع اصيل اين علم مى باشد. تصحيح و بازنويسى متون فارسى طب به سبب تغييرات و تفاوت هايى كه در نوشتار و واژگان آن پديدار گرديده است، و در كنار آن ترجمه متون عربى ضرورى مى باشد؛ زيرا بيشتر منابع اصيل اين علم مانند قانون شيخ الرئيس، الحاوى رازى و ... به زبان عربى نگارش يافته است و برگرداندن آنها به زبان فارسى نيازمند دقت و حوصله بسيارى مى باشد،، زيرا ترجمه متون علمى از زبانى به زبان ديگر آن هم از زبان عربى كه از لفظى كوتاه و موجز معنايى بلند اراده مى گردد، كارى بس دشوار است و علاوه بر آگاهى بر ادبيات دو زبان (مبدأ و مقصد) كه در قواعد ترجمه از اصول ابتدايى آن شمرده مى شود، رعايت دو اصل ديگر ترجمه نيز ضرورى مى باشد:

1. رعايت اصل امانت در اداى تمام نكات و مطالب متن مورد ترجمه بدون هيچ كم و كاست و تصرف در آن.

2. آگاهى مترجم بر موضوع كتاب، زيرا نگارش و ترجمه در موضوعات تخصصى نيازمند كسب تخصص لازم در آن زمينه مى باشد.

بنابراين تنها با آشنايى با زبان مبدأ و مراجعه به كتاب هاى لغت نمى توان يك متن تخصصى و علمى را درست ترجمه نمود و آنچه از

فرهنگ لغت به دست مى آيد معانى لغات است نه مفاهيم عبارات و اصطلاحات، مگر با استفاده از لغت نامه تخصصى كه متأسفانه در علم طب طبيعى، لغت نامه كاملى در دسترس نمى باشد.

مترجم كتاب هاى طبى، بايد لغات و مصطلحات نزد طبيبان را بداند و بر اساس اصطلاح اهل فن و علماى طب آن را استعمال نمايد، لذا پيش زمينه ترجمه يك متن طبى، آشنايى با مبانى و كليات علم طب مى باشد.

در اينجا براى روشن شدن موضوع، به يك اشتباه در ترجمه متن طبى اشاره مى كنيم كه از ناآشنا بودن با قوانين و مبانى طبى ناشى مى گردد. برخى از مترجمان روايات طبى،

ترجمه قانون در طب، ص: 10

روايت پيامبر- صلوات اللَّه عليه وآله- را كه مى فرمايد: «خَيْرُ مَا تَدَاوَيْتُمْ بِهِ الْمَشِىُّ» يا روايت ديگرى كه در تقسيم بيمارى ها بيان شده و مى فرمايد: «الدَّاءُ ثَلاثَةٌ وَ الدَّوَاءُ ثَلاثَةٌ ... وَ دَوَاءُ الْمِرَّةِ الْمَشِىُّ» چنين ترجمه كرده اند: بهترين چيزى كه بدان تداوى مى كنيد راه رفتن است و در روايت دوم ترجمه كرده اند، درد سه گونه است و درمان سه گونه ... و دواى مِره (صفرا و سودا) راه رفتن است.

در نظر ابتدايى و غير فنى، ترجمه اى درست و زيبا است و مطلبى را كه در جاى خود بسيار خوب مى باشد سفارش مى فرمايد؛ يعنى ورزش و راه رفتن كه براى تندرستى بسيار ضرورى مى باشد، ليكن اين ترجمه از نظر فنى و بر اساس مبانى طبى، نادرست است، زيرا واژه «مَشى» از نظر لغت مصدر و به معناى راه رفتن مى باشد ولى در استعمال و اصطلاح

طبى مَشِىّ (بر وزن رضىّ) به معناى مسهل (يعنى خوردن مسهل) نيز استعمال شده است «1». و از قوانين عملى در طب سنتى است كه صفرا و سودا با خوردن داروى مسهل از بدن تخليه و پاكسازى مى گردد نه با راه رفتن كه خود موجب ايجاد گرمى در بدن و باعث هيجان صفرا مى گردد و آشنا با قوانين و كليات طب سنتى خوب مى داند كه راه رفتن از جمله شش امر ضرورى براى حيات و تندرستى است و در مبحث حركت و سكون از آن ياد مى گردد و در اصطلاح طبى، دواء تلقى نمى شود، بلكه جزء ضروريات حياتى و جنبه پيشگيرانه از بروز بيمارى ها را دارد، پس هيچ گاه راه رفتن باعث استفراغ و پاكسازى بدن از دو خلط صفرا و سودا نمى گردد، بلكه راه رفتن مى تواند در تحليل بلغم از بدن مؤثر واقع شود كه در همان روايت از باب تمثيل به حمّام كردن براى كاهش بلغم توصيه شده است، بنابراين داشتن آگاهى نسبت به علم طب پيش از ترجمه يك متن طبى، ضرورى مى باشد.

همان گونه كه اشاره كرديم براى احياى علم طب بايد متون اصيل آن را شناخت و با دقت بازخوانى نمود و از جمله منابع و مآخذ اصيل آن، كتاب «القانون فى الطب» مى باشد.

______________________________

(1) البته به اين معناى اصطلاحى در كتاب هاى لغت نظير لسان العرب اشاره شده است، ولى اين معنا آشنا و متبادر به ذهن نمى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 11

در خصوص ترجمه كتاب قانون به فارسى به ترجمه اى كه توسط آقاى عبد الرحمن شرفكندى انجام گرفته اشاره

مى كنيم. كتاب نخست آن زير نظر دانشگاه تهران به چاپ رسيده كه با تطبيق چند تن از اساتيد دانشگاه همراه بوده است كه در پاره اى از موارد با نسخه انگليسى قانون نيز مقابله شده و در پاورقى آن درج گرديده است كه مورد استفاده مى باشد ليكن همان گونه كه در ابتدا اشاره كردم بروز اشكالات متعدد و نارسايى در اداى مقصود، ما را به دقت بيشتر و طرح ترجمه اى ديگر از قانون وا داشت، زيرا متأسفانه با تطبيق اين ترجمه با متن عربى به اشتباهاتى برخورد نموديم، كه هر چند مترجم، سعى وافرى در اين راه نموده ولى به دلايلى كه ايشان در مقدمه كتاب سوم بدان اشاره مى كنند و از آن جمله عدم آشنايى با طب و اصطلاحات طبى است، اين اشتباهات بيش از حد انتظار مى باشد، آن هم در كتابى به ژرفاى «قانون در طب» كه سال هاى متمادى در مراكز علمى جهان محور تحقيق و تدريس بوده است و از مراجع و منابع اصلى تحقيقات طبى شمرده مى شود و محور مراجعه طبيبان و محققان بسيارى مى باشد.

لذا با توكل بر خداى متعال و عنايت اولياى حق- عليهم السّلام- و راهنمايى هاى استاد ارجمند جناب آقاى اسماعيل ناظم بر آن شدم تا در حد توان به ترجمه و توضيح كتاب اول (كليات) بپردازم.

اينك به ويژگى هاى اين ترجمه و شيوه اى كه در آن اتخاذ شده، مى پردازيم و به عواملى كه ما را بر آن داشت تا كوشش ديگرى در اين راه انجام دهيم اشاره مى نماييم.

ويژگى هاى اين ترجمه را مى توان در چند موضوع به اختصار بيان

نمود:

1- تصحيح نسخه قانون

اشاره

بديهى است كه ترجمه متون كهن از زبانى به زبان ديگر با ترجمه متون متأخر بسيار متفاوت مى باشد، اين تفاوت تنها ناشى از شيوه نگارش و نكات ادبى از قبيل اشتراك زمانى و بيانى بين نويسنده و مترجم خلاصه نمى شود، بلكه معضل مهم ديگرى در پيش روى مترجم قرار دارد و آن دست يابى به نسخه صحيح و معتبر مى باشد، نسخه اى كه

ترجمه قانون در طب، ص: 12

مغلوط نباشد و از سلامت كافى براى ترجمه برخوردار باشد و در گذر زمان دست خوش تغييرات و تصرفات نابجاى كاتبان واقع نشده باشد.

از آنجا كه آثار مكتوب و ميراث علمى بر جا مانده از گذشتگان با نبود امكانات چاپى عصر حاضر، پيوسته به وسيله نسخه نويسان، مورد استنساخ هاى متعدد قرار گرفته و بطور طبيعى با گذشت زمان هاى طولانى، غبار تصرفات و تصحيفات گوناگون بر چهره آنها نشسته است، بويژه متونى كه متعلق به سده هاى پيش از سده هشتم هجرى مى باشد. بنابراين مترجم اين گونه متون بايد پيش از ترجمه به دنبال دست يابى به نسخه اى معتبر يا متن تصحيح شده از كتاب باشد تا با اطمينان خاطر به ترجمه آن مبادرت ورزد و يا علاوه بر قابليت در ترجمه و آشنايى با موضوع، در صدد به دست آوردن نسخه هاى كتاب باشد و با بررسى آنها و توانايى در فن تصحيح و با بهره گيرى از اصول و شيوه هاى آن، اشكالات احتمالى نسخه را برطرف نمايد تا ترجمه اى دقيق از كتاب را ارائه دهد.

بنابراين بايد در آغاز، آنچه را كه در تعريف تصحيح نسخه هاى كهن عنوان شده است مطرح كنيم يعنى

«به حاصل آوردن نسخه اى از اثرى كه بر اساس عرض دادن و مقابله كردن نسخه هاى خطى معتبر و موثق آن اثر فراهم آمده باشد به طورى كه نسخه مذكور چه از جهت مفهوم و معنى و چه از بابت لفظ و صورت عين نسخه اى باشد كه مؤلف عرضه داشته است و يا لااقل هيأتى داشته باشد كه مؤلف اثرش را به مانند آن و يا نزديك به آن فراهم آورده است» «1».

آنچه به صورت مقدمه در باره معضل نسخه بيان شد در خصوص كتاب نفيس قانون در طب نيز وجود دارد، زيرا كتاب قانون با اين كه مورد توجه محافل علمى و مدارس طبى در قرون و اعصار متمادى بوده است، با گذشت هزار سال از تأليف آن، داراى نسخ متعددى مى باشد و از تغييرات و تصحيفات گوناگون مانند ناخوانا بودن، غلطنويسى،

______________________________

(1) راهنماى تصحيح متون، جويا جهانبخش.

ترجمه قانون در طب، ص: 13

افتادگى و جابه جايى عبارات مصون نبوده و اشكالات ناشى از استنساخ هاى متعدد در آن مشاهده مى شود، بنابراين بايد پيش از ترجمة دقيق آن در صدد تصحيح متن اصلى برآمد تا اثر طبى شيخ الرئيس آن گونه كه بوده عرضه گردد و از اشتباهات متأثر از كم سوادى، بى توجهى و حواس پرتى نسخه نويسان كه به مواردى از آن اشاره مى كنيم، در حد توان جلوگيرى به عمل آيد، لذا در تصحيح متن اصلى قانون بر اساس قواعد تصحيح متون چند كار صورت پذيرفته است:

1. استفاده از عناصر تصحيح.

2. بكارگيرى شيوه و روش استدلالى براى تصحيح.

در خصوص منابع اصلى براى تصحيح متن قانون از چند نسخه كه در دسترس

بوده و در كنار آنها از منابع فرعى استفاده شده است:

1- نسخه چاپ بولاق، 2- نسخه چاپ تهران، 3- نسخه شرح حكيم جيلانى، 4- نسخه موجود در ضمن شرح حكيم آملى.

منابع فرعى كه از بعضى از آنها در تصحيح و ترجمه استفاده شده عبارتند از:

1- ذخيره خوارزمشاهى تأليف سيد اسماعيل جرجانى، 2- طبيعيات شفا،

3- كامل الصناعة حكيم على بن عباس اهوازى، 4- لغت نامه هاى معتبر عربى.

نسخ مورد استفاده از قانون
اشاره

نسخه هايى كه مى توانستيم از آنها در تصحيح قانون استفاده كنيم محدود به چند نسخه مى باشند:

الف. نسخه چاپ بولاق مصر

نسخه اى بسيار رايج و متداول كه مبناى چاپ هاى بعدى قانون قرار گرفته است، اين نسخه از نسخه چاپ تهران خواناتر است و اشكالات سطحى و بد خطى در آن كمتر به چشم مى خورد، ولى متأسفانه اغلاط اساسى و فاحش در آن بسيار مشاهده مى شود.

ترجمه قانون در طب، ص: 14

اشكالات اين نسخه، گاه در مطلب بسيار تأثيرگذار بوده و موضوع مورد بحث را بطور كلى وارونه جلوه مى دهد، و جاى تأسف است كه اين نسخه به تنهايى مأخذ ترجمه قانون قرار گرفته كه از اين جهت باعث بروز اشكالات بسيارى در ترجمه آن گرديده است.

نسخه بولاق هر چند امتيازهايى دارد ولى به دليل وجود اين گونه اغلاط نمى تواند نسخه معتبرى براى قانون تلقى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 16

ب. نسخه مصحّح چاپ تهران

نسخه تهران نسخه بسيار خوبى است كه به دست طبيب خبره و آگاه مورد تصحيح و توسط گروهى از فضلا مورد مقابله و بازخوانى قرار گرفته است اين نسخه در مقدمه

با اين تعريف از قانون آغاز مى شود «بسم اللَّه تعالى هذا كتاب لو يباع بوزنه ذهباً

لكان البايع مغبوناً» اين كتابى است كه اگر به وزنش طلا داده شود، فروشنده آن فريب خورده است.

سپس به انگيزه خود براى تصحيح كتاب قانون مى پردازد و مى گويد: «اين كه متأخران را از مطالعت اين گنجينه حكمت، اكتساب و اجتلابى به سزا دست نمى داد، موجب همانا تحريف كتاب بود و كثرت اغلاط كتاب از آن كه تصريف عهود و تصحيف نسّاخ چندان تغيير و تبديل بدان راه داده كه توان گفتن شطرى و سطرى از انشاء مصنف و املاء مؤلف مصون از نسخ

و مسخ باقى نگذاشته تا در اين عهد ميمون ... جالينوس زمان و افلاطون اوان عارف غوامض طب و حكمت ... آقا ميرزا سيد رضى طباطبايى حكيم باشى ... تصحيح اين فرخنده كتاب و تنقيح فصول و ابواب مبذول داشت ... مقابلت نامه ثانى را با نسخه نخستين كه مصحّح است مجمعى از فضلاء منعقد خواست تا چنان كه بايد و شايد از ابتداى كليات به انضمام ادويه مفرده تا حمّيات و قرابادين از مقابلت و تصحيح منقح و مقبول و مطبوع بيرون آمد ... حرّره العبد المذنب محمد على طهرانى طبيب نظام فى شهر شعبان 1295».

نسخه تهران را مى توان به عنوان نسخه تصحيح شده، پذيرفت و بيشترين ضعف آن در بدخطى، قلم خوردگى پاره اى از كلمات آن مى باشد كه در حقيقت به نوع چاپ سنگى آن برمى گردد و همين بدخطى و ناخوانا بودن باعث بروز اغلاط سطحى در آن گرديده كه با كمى حوصله و دقت، قابل اصلاح مى باشد.

تفاوت هاى كم اهميت ديگرى در نسخه هاى قانون از جمله نسخه تهران با بولاق ديده مى شود مانند اختلاف در تأنيث و تذكير افعال، كلمات و ضماير كه دليل عمده آن

ترجمه قانون در طب، ص: 17

وجود مؤنث هاى مجازى در زبان عربى است و در پاره اى از موارد اختلاف نظر در ارجاع ضماير مى باشد كه برخى از شارحان قانون مانند آملى در موارد حايز اهميت به آن اشاره نموده اند.

بطور كلى بايد گفت: دو نسخه تهران و بولاق مكمل يكديگر مى باشند، بدين

معنا كه يكى اشكالات فاحش ديگرى را مى زدايد و ديگرى اشكالات سطحى اين

را مى پوشاند.

بنا بر اين استفاده

از هر دو نسخه براى تصحيح كتاب قانون و سپس ترجمه آن امرى اجتناب ناپذير مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 19

ج. نسخه شرح حكيم جيلانى

نسخه اى كه حكيم صدر الدين على جيلانى در شرح خود بر قانون از آن استفاده

نموده است.

اين نسخه بيشتر به نسخه بولاق شباهت دارد و در پاره اى موارد با نسخه تهران هم خوانى دارد و به نظر مى آيد كه مأخذ استنساخ آن با نسخه بولاق يكى باشد با اين تفاوت كه اشكالات اساسى نسخه بولاق در آن كمتر ديده مى شود، كاتب آن در ابتدا مى گويد: اين شرح قانون از فاضل كامل اديب بى همتا، حكيم على جيلانى است كه نقل و تصحيح شده از نسخه اى كه مصنف آن را با نهايت نظر تهذيب نموده مى باشد.

نسخه شرح جيلانى به دليل آميخته نبودن با شرح در كنار دو نسخه ديگر راه گشاى خوبى براى رفع اشكالات و ابهامات نسخه اى قانون مى باشد.

حكيم جيلانى در پاره اى موارد در ضمن شرح به بيان اختلاف نسخه نيز مى پردازد كه براى حل نسخه و فهم عبارت سودمند مى باشد. وى در برخى موارد به اختلاف شديد در نسخ قانون اشاره و آن را كم اهميت تلقى مى نمايد، مثلًا در تشريح عضل منخرين مى گويد: نسخه ها در اين مقام، بسيار مختلف مى باشند كه به دليل كم فايده بودن و اتحاد معنوى آنها از بيان آن صرف نظر نموديم.

حكيم جيلانى به اختلاف نسخ در تقديم و تأخير عبارات در نسخه هاى مختلف اشاره نموده است. مثلًا در صفحه 66 چاپ بولاق و چاپ تهران، عبارت «والعروق التى تأتى الرحم من الجوانب

يتفرع منها عروق صاعدة الى الثدى ليشارك بها الرحم الثدى» در سطر هفتم و يازدهم كتاب تكرار شده است، كه تصحيف از نوع تكرار مى باشد و به دلايل آن در پاورقى ترجمه اشاره كرديم. در اين عبارت حكيم جيلانى اختلاف نسخ را علت وقوع اين تكرار بيان مى نمايد و مى گويد: «نسخ كتاب قانون در اين موضع پر اختلاف مى باشد بويژه در تقديم و تأخير» و به اختلافات نسخ اشاره مى كند كه در پاورقى متن عربى آن را ذكر نموديم.

ترجمه قانون در طب، ص: 20

د. نسخه شرح حكيم آملى

آملى در آغاز شرح خود بر قانون با انتقاد از كسانى كه نسخه ها و كتاب هاى طبى را مغلوط مى خوانند و طبعاً آن را به غلط ضبط مى كنند به چند مورد از اشتباهات در اين زمينه اشاره مى كند. مثلًا كسى عبارت «الغسل تقلل من حرارة الصبر» شستن صبر زرد باعث كاهش حرارت آن مى شود، العسل خوانده و در توجيه غلطخوانى خود گفته است: «كاهش حرارت صبر به خاطر خاصيت عسل مى باشد». ديگرى خوانده كه جالينوس از فصد «منجم» منع نموده در صورتى كه نسخه صحيح «متخم» است يعنى كسى كه دچار تخمه مى باشد؛ و يا در مبحث تشريح عبارت «الحسّ البصرى يشهد بذلك» را خوانده: حسن بصرى به اين مطلب گواه است.

در باره نسخه شرح حكيم محمد بن محمود آملى بايد گفت، نسخه اى مزجى است كه متن با شرح بسيار آميخته شده به گونه اى كه در بسيارى از موارد، تفكيك بين شرح و متن مقدور نمى باشد، لذا تشخيص و تمايز بين شرح و متن خود نياز به

دقت زيادى دارد، خط كشى روى سطور نيز در همه موارد كامل و دقيق نمى باشد.

نسخه حكيم آملى به لحاظ معنوى بسيار مورد استفاده مى باشد، ليكن در بسيارى از عبارات به گونه اى، نقل به مضمون در آن ديده مى شود و گاه به دليل مزجى بودن آن مثلًا مرجع ضمير را در متن آورده لذا با توجه به قراين و مراجعه به نسخ ديگر مى توان از نظر لفظى از نسخه آملى استفاده نمود.

در اينجا به چند نمونه از نقل به معنا در نسخه آملى اشاره مى كنيم:

عبارت «عضلتان تأتيان من جهة الموقين يجذبان الجفن الى اسفل جذبا متشابها» مطابق با نسخه تهران و جيلانى و در نسخه بولاق تنها تفاوت «نابتان» به جاى «تأتيان» مى باشد. نسخه آملى چنين دارد «عضلتان يأتى احدهما من جهة الموق الوحشى والاخرى من جهة الانسى حتى اذا جذبتا من الموقين بالتساوى حصل الانطباق» با اين كه تطابق مفهومى با ديگر نسخ دارد، ولى به لحاظ لفظى بسيار متفاوت مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 21

در اين عبارت براى داورى بين نسخه تهران و جيلانى با نسخه بولاق، ما با استفاده از لفظ «يأتى» در عبارت آملى مى فهميم كه در نسخه وى لفظ «تأتيان» وجود دارد نه لفظ «نابتان» لذا در اين تعبير نسخه آملى را در رديف دو نسخه ديگر ذكر مى كنيم.

مثال ديگر در تشريح شفه (لب) در نسخه تهران «بقرب طرفيها» دارد و در نسخه بولاق «بقرب طرفها» و در نسخه آملى «بقرب طرفى الشفه» دارد كه مرجع ضمير را آورده كه نشان گر موافقت آن با نسخه تهران است.

مثال ديگر در تشريح

فقرات قطن عبارت سه نسخه «وعلى فقر القطن سناسن

وأجنحة عراض وزوائدها المفصلية السافلة تستعرض فتتشبه بالأجنحة الواقية وهى

خمس فقرات ...»

نسخه آملى «القطن وعلى كل منها سنسنة وجناحان وكلها عراض واستعرضت زوائدها المفصلية السافلة ليكون شبيهة بالأجنحة الواقية ...» در اين عبارت مندمج بودن و مزج نسخه با شرح، كاملًا مشاهده مى شود.

در تشريح عضل فك اسفل عبارت سه نسخه از قانون چنين است «ثم حركات الفك الاسفل لم يحتج فيها الى أن يكون فوق ثلاث حركات» و در نسخه آملى كاملًا نقل به مضمون شده «ثم حركات الفك الاسفل أنه لا يحتاج الى أزيد من حركات ثلاث».

براى توضيح استفاده مفهومى از شرح آملى مثال ديگرى مى آوريم: در مبحث اعصاب دماغى زوج ششم، در نسخه بولاق دارد: «قد انقسم قبل الخروج ثلاثة اجزاء ثلاثتها تخرج من ذلك الثقب معا» و در نسخه تهران و جيلانى دارد: «ثلاثة اجزاء ثلثها تخرج من ذلك» ممكن است كسى توهّم كند ثُلث (يك سوم) مقصود است با اين كه قرينه «معا» وجود دارد، در نسخه شرح آملى به جاى «ثلاثتها» به «مجموع تلك الاجزاء» نقل به معنا گرديده كه مؤيد ثلاثتها مى باشد، البته مشخص است كه در نسخه تهران و جيلانى نيز تفاوت در رسم الخط ثلاث است كه در برخى متون به حذف الف و به صورت «ثلث» نوشته مى شود.

ترجمه قانون در طب، ص: 22

از شرح و توضيح آملى در برخى عبارات، علاوه بر تصحيح نسخه و استفاده در ترجمه به تصحيح نسخه متن آملى نيز راهنمايى شده ايم مثلًا صفحه 66 چاپ بولاق دارد «كما يتحلل مفصل الركبة» كه علاوه بر نسخه بولاق در ظاهر

شرح آملى و جيلانى نيز «يتحلل» مى باشد و تنها نسخه تهران «يتخلل» ضبط شده ليكن حكيم آملى در شرح آن مى گويد: أى وصل خلال مفصل الركبة. در نتيجه نسخه آملى نيز در حقيقت يتخلل مى باشد.

از نسخه شرح آملى براى تصحيح پاره اى از تصحيفات قانون بهره برده ايم. مثلًا در تصحيف از نوع جابه جايى در صفحه 61 چاپ بولاق عبارت چنين آمده است: «والعروق التى فى عظم العجز وحده واذا رافق الشريان العضل الموضوعة على الوريد على الصلب» در صورتى كه عبارت صحيح با استفاده از نسخه آملى چنين است: «العروق التى فى عضل الموضوعة على عظم العجز وحده واذا رافق الشريان الوريد على الصلب».

نكته ديگرى كه باعث مى گردد در برخى از عبارات از استفاده لفظى از نسخه آملى بى بهره گرديم اين است كه آملى در برخى عبارات از نقل متن قانون به لحاظ وضوح و بى نيازى از شرح خوددارى نموده است. بدين دليل شرح آملى حاوى نسخه و متن كامل قانون نمى باشد.

آملى نيز مانند حكيم جيلانى در برخى موارد به اختلافات نسخه اى اشاره نموده است مثلًا در تعريف علم طب دارد: «يتعرف او يعرف على ما فى بعض النسخ» از اين جهت براى تصحيح نسخه، قابل استفاده مى باشد.

بطور كلى نسخه آملى هر چند در بيشتر موارد به لحاظ مفهوم با ديگر نسخ قانون مشابهت دارد، ولى در اختلاف لفظى بين ديگر نسخه ها و نارسايى نسخه به كمك قراين، به عنوان مؤيد مورد استفاده قرار مى گيرد و به صورت مستقل به عنوان نسخه تلقى نمى شود، لذا بطور معمول از ذكر آن در موارد منفرد

در پاورقى به عنوان تفاوت نسخه صرف نظر نموده ايم.

بدون ترديد نسخه هاى زيادى از كتاب قانون در كتابخانه ها وجود دارد و نظر به اين كه ازدياد نسخ، باعث تشتت افكار خوانندگان مى شود ما نسخه هاى ياد شده را بر آنها مقدم

ترجمه قانون در طب، ص: 23

دانستيم و به آنها بسنده نموديم و در اين باره آقا بزرگ تهرانى در كتاب الذريعة مى گويد: از كتاب قانون نسخ متعددى در كتابخانه سپهسالار يافت مى شود مانند نسخه اى كه در 23- 2- 694 نوشته شده و نسخه اى كه توسط امين بن جلال بن امين الصديق الكازرونى در 13 ذى الحجه 888، نوشته شده و نسخه اى كه توسط نورالدين محمد بن جلال الدين محمد الطبيب الاصفهانى در 17 صفر 993 نوشته شده است.

ترجمه قانون در طب، ص: 25

منابع فرعى در تصحيح قانون

از منابع فرعى مى توان ذخيره خوارزمشاهى تأليف سيد اسماعيل جرجانى را نام برد كه بسيار نزديك به قانون، تحرير شده و گويا ترجمانى از كتاب قانون به زبان فارسى مى باشد كه هدف جرجانى از نوشتن ذخيره خوارزمشاهى و اغراض طبيه و خفيه علايى نگارش فارسى علم طب بوده است.

در تصحيح متن قانون و در برخى موارد فهم موضوع از كتاب" ذخيره" بهره مند شده ايم. مثلًا در تشريح عصب دماغى مى خوانيم: «مبدأ زوج نخست از درون دو بطن (لوب) بخش قدامى مغز مى باشد، درست در همسايگى دو برآمدگى شبيه دو نوك پستان» در هر سه نسخه «جواز» مى باشد كه در اينجا معناى روشنى ندارد و تنها در نسخه تهران «جوار» است لذا طبق نسخه تهران (جوار) ترجمه شد، و مؤيد ما در

تصحيح اين نسخه تعبير جرجانى در ذخيره است كه مى گويد: «از پيش دماغ دو فزونى فرود آمده است چون دو سر پستان و حس بوييدن بدان باشد ... از «همسايگى» هر يكى عصبى بيرون آمده است مجوف يعنى ميان تهى ...».

در عبارت ديگر از نسخه تهران و بولاق جمله منفى مى باشد «ماتزيد الثقبة العنبية ...» يعنى: هرگاه يك چشم بسته باشد سوراخ (مردمك) عنبيه گشاده مى گردد كه موافق با نسخه آملى- با تأييد آن از تعبير جرجانى در ذخيره كه مى گويد: ... و ثقبه عنبيه فراخ تر گردد- مثبت ترجمه شد.

اشاره به افتادگى از نسخه قانون

در اين مقدار از ترجمه به موردى از افتادگى در نسخه، در پاورقى اشاره كرده ايم.

درباره تشريح عضلات حركت دهنده كتف، حكيم جيلانى مى گويد: «نسخه هاى كتاب قانون متفاوت است». در يك نسخه قديمى از قانون پس از عبارت اخير «فتعين على انبساط الصدر» در تشريح ماهيچه هاى كتف (شانه) چنين آمده است: «ما يختصّ تحريك الكتف سبعة ازواج ...» حكيم جيلانى در ادامه مى گويد: «خدا مى داند اين بخش از تشريح از ملحقات خود شيخ است يا از طرف شخص ديگرى اضافه گرديده است ...».

ترجمه قانون در طب، ص: 26

شيوه تصحيح نسخه قانون

با توجه به آنچه در خصوص نسخ قانون بيان شد، بهترين شيوه از بين روش هاى تصحيح متن قانون، روش تصحيح بينابين مى باشد يعنى تصحيح بر مبناى نسخه اساس و تصحيح التقاطى هر دو، زيرا ما به دلايلى كه بيان شد- يعنى شهرت و رواج، خوش خطى نسبى و اغلاط سطحى كمتر- و بر خلاف ميل خود مجبور مى باشيم كه نسخه بولاق را نسخه اساس قرار دهيم، هر چند اين رجحان آن قدر ممتاز نيست و براى تصحيح اغلاط فاحش آن از شيوه التقاطى استفاده مى كنيم، بنابراين شيوه اتخاذ شده شيوه بينابين است كه از مجموع دو روش تصحيح بر مبناى نسخه اساس و تصحيح التقاطى تشكيل مى گردد.

اين شيوه در جايى استفاده مى شود كه نسخه اى نه آن قدر ممتاز است تا بر ديگر نسخه ها رجحان يابد و مبنا قرار گيرد و نه آن قدر كم اهميت كه داخل در تصحيح التقاطى گردد، بنابراين با توجه به آنچه درباره نسخه بولاق بيان كرديم، آن را نسخه اساس نسبى قرار

داديم.

2. استفاده از شروح در ترجمه قانون

اشاره

در اين ترجمه، هم در تصحيح نسخه و هم در ترجمه متن، از شروح و منابع فرعى استفاده شده است كه در خصوص تصحيح نسخه، سخن گفته شد.

1. تحفه سعديه از شروح بسيار مبسوط و معروف كتاب اول قانون (كليات) مى باشد كه توسط حكيم قطب الدين محمد بن مسعود شيرازى به رشته تحرير در آمده است. از اين شرح مفصّل در ابتدا و در مواردى اندك استفاده شده است، زيرا اهم مطالب تحفه سعديه را شارح آملى در شرح خود بدون اطاله كلام (و به تعبير خود بدون رطب و يابس) بيان نموده است؛ و علاوه بر آن اهم مبحث امور طبيعيه، در تشريح اعضاى مفرد مى باشد كه علامه شيرازى از شرح آن صرف نظر نموده است.

از تحفة سعديه در مباحث بعدى قانون، مطالب بسيار ارزشمند و نفيسى مورد استفاده قرار گرفته است.

ترجمه قانون در طب، ص: 27

2. شرح حكيم شمس الدين محمد بن محمود آملى، مؤلف كتاب نفايس الفنون، وى در آغاز با بيان اين نكته كه بسيارى از استوانه هاى علمى در زمان هاى مختلف در صدد شرح و توضيح قانون بر آمده اند، به تمجيد بسيار از علامه قطب الدين شيرازى مى پردازد و مى گويد كه وى بسيارى از معضلات كتاب را كه ديگران از گشايش آن ناتوان بودند گره گشايى كرده و در تبيين آن سعى بسيار نموده است با اين وجود به سبب اطاله كلام به انتقاد از وى پرداخته و مى گويد: «إلا أنه كتب فيه كل رطب و يابس و جمع بين راحل و فارس و ما يبالى بالتكرار و لا بفرط الإكثار حتى صار المقصود

منه كالمفقود و باب المطلوب لإطنابه كالمسدود» يعنى: جز اين كه هر رطب و يابسى را به تحرير آورده و سواره و پياده را گرد آورده و پروايى از تكرار و افراط در اطاله گويى نداشته به گونه اى كه مقصود گم گشته و باب مطلوب بسته گرديده است.

از شرح آملى در تبيين بسيارى از عبارات شيخ يارى جسته ايم و بيشترين مطالب گردآورى شده در پاورقى، استنتاج از شرح حكيم آملى مى باشد كه در برخى موارد به آن اشاره نموده ايم.

شرح آملى چنانچه پيشتر بيان شد با متن، مزج شده است و بطور كلى در رديف بهترين شرح هاى قانون شمرده مى شود.

3. شرح حكيم صدرالدين على جيلانى از جمله شروح بسيار خوب قانون مى باشد كه علاوه بر استفاده در تصحيح متن، در تبيين پاره اى از مشكلات مفهومى قانون مورد استفاده قرار گرفته است.

جيلانى در شرح خود علاوه بر توضيح و تبيين عبارات شيخ به بيان نظرات اطباى گذشته چون جالينوس مبادرت مى ورزد، در برخى موارد روش درمانى جالينوس را ياد آور مى شود. مثلًا در بحث خروج عصب حركتى دست با حكايت روش جالينوس به رفع تعارض از كلام شيخ مى پردازد و مى گويد: «اين تصريح از كلام جالينوس است كه خود در جاهايى از كتاب هاى خود حكايت نموده است كه حسِ انگشتان كوچك و انگشترى و نيمى از انگشت ميانى مردى دچار مشكل گرديد به طورى كه علاج در او مفيد واقع نشد

ترجمه قانون در طب، ص: 28

تا اين كه دارو بر خروجى هاى عصب زوج ششم از اعصاب نخاعى وى ضماد نمودم كه نتيجه بخش واقع گرديد».

شرح حكيم

جيلانى هم در زمينه مباحث گوناگون و هم در زمينه تبيين مباحث تشريح بسيار پر فايده مى باشد.

منابع فرعى در ترجمه و فهم قانون

در پاره اى موارد از كتاب كامل الصناعة حكيم على بن عباس اهوازى استفاده شده است. مثلًا در معناى كشك الشعير (آش جو) در تعريف كيلوس كه مى گويد: «هرگاه جو با آب پخته گردد و از آن كشك به عمل آيد ...» (ج 1، صفحه 181) و در موارد ديگرى كه در پاورقى آورده شده است.

از جمله منابع فرعى مورد استفاده، كتاب هاى لغت مى باشند؛ مانند لغتنامه طبى بحر الجواهر كه در پاره اى موارد مانند: مقصود از «عقب» در تشريح مهره ها از آن استفاده شده است. مؤلف بحر الجواهر مى گويد: «عَقَب وزان فرس عصب است و وزان كتِف (عَقِب) هر رباطى را مى گويند كه به عضلات كشيده نشود بلكه بين دو استخوان را محكم پيوند زند».

در زمينه فهم مطلب از ديگر كتاب هاى لغت نيز در بعضى موارد استفاده شده

است مانند لسان العرب، المصباح المنير و حتى در معناى أضلاع خلف (دنده هاى آزاد)

از كتاب مفردات راغب نيز استفاده شد كه راغب در مفردات مى گويد: «الخَلف .. ما

تخلّف من الاضلاع الى ما يلى البطن» كه دقيقا دليل ناميده شدن آنها به دنده هاى خلف را روشن مى نمايد.

از منابع فرعى كه در فهم متن قانون استفاده شده، مى توان از طبيعيات شفا نام برد كه در پاره اى موارد از آن بهره مند شده ايم. مثلًا در بحث اركان در مورد زمين به عنوان يكى از اركان در طبيعيات شفا، صفحه 223 مى خوانيم:

«در اين عناصر چهارگانه، هيچ خصوصيت و كيفيتى ديده نمى شود، مگر

گرمى، سردى، خشكى و ترى، سبكى، و سنگينى، اگر كسى بگويد: زمين داراى رنگ است. در

ترجمه قانون در طب، ص: 29

پاسخ اين اشكال مى گوييم: رنگ زمين از امتزاج با آب و ديگر چيزها عارض شده است و (انه لو كان لنا سبيل إلى مصادفة الأرض الخالصة لكنا نجدها خالية عن الألوان،

وكنا نجدها شفافة ...) اگر براى ما راهى بود تا با زمين خالص مواجه مى شديم (امكانات امروزى) هر آينه زمين را خالص و خالى از هر گونه رنگ و شفاف مى يافتيم زيرا اجسام بسيط رنگ ندارند».

3. استفاده از پاورقى و پرانتز براى توضيح متن قانون

براى توضيح عبارت متن و بيان مطالب مورد نياز، بيش از هزار و صد پاورقى آورده شده كه بيشتر مطالب درج شده در اين پاورقى ها، از شروح قانون بويژه شرح حكيم آملى اقتباس گرديده است كه در مواردى بدان اشاره نموديم.

در پاورقى به پاره اى از ابهامات و نظريات در طب مزاجى مانند نظريه اركان چهارگانه و نظريه اخلاط در حد توان پاسخ داده ايم و در خصوص برخى موضوعات مانند بحث حرارت غريزى، اطلاعات بيشترى را ارائه داده ايم.

از مواردى كه در پاورقى درج گرديده است، لغات و اصطلاحات آناتومى جديد مى باشد تا براى كسانى كه مى خواهند براى مطالعه بيشتر به آناتومى مراجعه نمايد تسهيل فراهم آيد، و نيز با تطبيق با آناتومى جديد در پاره اى موارد، موضوع مورد بحث قابل فهم بهتر واقع گردد.

مثلًا در فهم تعبير «لفائف الكلية» در مبحث تشريح وريد اجوف نازل آورده ايم: مقصود از «لفائف كليه» در عبارت قانون، لايه هاى چربى پوشاننده كليه مى باشد. در ضروريات آناتومى اسنل «1» آمده است: در خارج از

كپسول فيبروز، پوششى از چربى به نام چربى اطراف كليوى (چربى پرى رنال) وجود دارد.

دليل ديگر اين تطبيق مختصر با آناتومى جديد و اصطلاح انگليسى اين است كه روشن شود كه پزشكى جديد با پيشرفت هاى فراوان در تشريح و شناخت دقيق اندام بدن

______________________________

(1) ضروريات آناتومى اسنل، ويرايش دكتر غلامرضا حسن زاده، ص 358.

ترجمه قانون در طب، ص: 30

در بسيارى از موارد بر شالوده طب گذشته استوار مى باشد و در طب گذشته نيز اين گونه مطالب وجود داشته است.

شما در تشريح استخوان، ماهيچه، عصب و شريان ها مشاهده مى كنيد كه حتى برخى واژه ها، تغيير داده شده كلمات گذشتگان مى باشد. مثلًا واژه «طروخانطير» به معناى زايده و برآمدگى كه به صورت بزرگ و كوچك روى استخوان ران قرار دارد، اين لفظ اصل عربى تروكانتر مى باشد.

و يا واژه پانكراس كه در قانون دارد «المسمّى بانقراس» موسوم به انقراس، با گمان به اصلى بودن باء به پانكراس برگردانده شده است و مطالب ديگرى كه در مبحث تشريح به چشم مى خورد.

از پرانتز داخل متن براى ارتباط بين مطالب و توضيح مختصر و ضرورى در ضمن متن استفاده شده است.

از پرانتز داخل متن در برخى موارد براى اشاره به نسخه اى از كتاب استفاده نموده ايم كه بيان آن بين پرانتز، باعث ابهام و نارسايى در مفهوم و سياق عبارت نمى گردد.

4. جايگاه تشريح اعضاى بدن در طب

اشاره

از مباحث مفصل بخش كليات، كه بيشترين صفحات امور طبيعى را به خود اختصاص مى دهد، مبحث تشريح اعضاى مفرد بدن مى باشد. تشريح از موضوعات تجربى علم طب است كه بسيارى از طبيبان، آن را به كالبد شكافان موكول نموده اند و

تنها مطالعه كتاب هاى تشريح را ناكارآمد مى پندارند، حتى شيخ در فصل دوم در تعيين موضوعات علم طب مى گويد: «أما الاعضاء و منافعها فيجب ان يصادفها بالحس و التشريح» اما درباره اعضاى بدن طبيب بايد با مشاهده و تشريح، بدان دست يابد (جاى مطالعه كتب و تقليد نيست). شايد به همين دليل شارح بزرگ قانون علامه قطب الدين شيرازى از شرح مباحث تشريح صرف نظر نموده، زيرا رسيدن به واقع در آن تنها از راه مطالعه كتب، هموار نمى گردد و بايد به مشاهده و تشريح پرداخت.

ترجمه قانون در طب، ص: 31

اين موضوع از ابتدا مورد عنايت دانشمندان علم پزشكى بوده و در كتاب تاريخ پزشكى بدان اشاره شده است. جالينوس در توصيه خود به پزشكان در مقاله اى درباره استخوان كه توسط «لوگان كلندنينگ» به چاپ رسيده است مى گويد: «استخوان هاى انسان موضوعى براى مطالعه است كه بايد كاملًا با آن آشنا شويد. شما نمى توانيد تنها با مطالعه كتبى درباره استخوان ها مانند كتاب من كه از تمام كتاب هايى كه تاكنون در اين مورد نوشته شده، دقيق تر است، بر اين موضوع احاطه يابيد، بايد به سختى مطالعه كنيد نه تنها تشريح استخوان ها را در كتاب بخوانيد، بلكه چشمان خود را در حال لمس هر استخوان به كار اندازيد تا با وضعيت هر استخوان آشنا شويد و به مشاهده گرى دست اول تبديل شويد ...» «1». وى همچون ارسطو به تشريح حيواناتى مانند ميمون پرداخته و نتايج حاصل از آن را در مورد انسان به كار مى گرفته است.

در اين زمينه حتى هنرمندانى كه مى خواستند از اعضاى بدن انسان

نقاشى كنند، خود را ملزم به تشريح مى دانستند، لئوناردو داوينچى، هنرمند معروف دوران رنسانس- همچون جالينوس- معتقد بود كه تشريح پيكر مردگان هم براى پزشكان و هم براى هنرمندان واجب است. در اين گزيده كه از دفترچه يادداشت او از كتاب تاريخ طب نوشته روبرتو مارگوتا اقتباس شده، وى علت و جزئيات تشريح هاى خود را چنين شرح مى دهد:

«شما كه مى گوييد تماشاى كالبدشكافى واقعى بهتر از تماشاى اين تصاوير است، ممكن است حق داشته باشيد، ولى به شرطى كه مشاهده تمام جزئياتى كه در اين تصاوير نشان داده شده است در يك نما ممكن باشد، نمايى كه حتى شما هم با وجود تمام زيركيتان غير از چند رگ چيز ديگرى را نمى توانيد ببينيد، من براى درك كامل و واقعى اينها بيش از ده جسد را تشريح كرده ام و تمام غشاهاى مختلف اطراف رگ ها را كنار زده ام بدون اين كه باعث خونريزى بشوم ...» «2»

______________________________

(1) مجموعه تاريخ جهان (تاريخ پزشكى، ص 27، ليزا يونت).

(2) تاريخ پزشكى، ليزا يونت، ص 40.

ترجمه قانون در طب، ص: 32

تشريح و ريشه اختلافات آن

از آنجا كه تشريح، بيشترين مطلب را در فن اول قانون به خود اختصاص داده، لازم مى باشد درباره تشريح اعضاى بدن در گذشته و تفاوت آن با تشريح جديد و ريشه بروز اختلافات در آن توضيح دهيم.

با بيان اين مقدمه، ابتدا بايد به اين نكته توجه نمود كه تشريح، علمى است كه بر اساس تجربه و مشاهده بدست مى آيد، لذا هرگونه تغيير و تحول در آن امرى طبيعى است كه طبيبان بزرگى چون جالينوس و ابن سينا نيز به مشاهدات شخصى و عينى توصيه نموده

اند كه مستلزم قول به تغييرپذيرى در آن مى باشد يعنى چيزى قطعى در آن نيست و حقيقت آن را مشاهدات كالبدشكافان تعيين مى كند، بر همين مبنا آملى شارح قانون نيز كه به شرح مبحث تشريح پرداخته در پاره اى از مباحث مى گويد: به رأى پزشكان كالبدشكاف بايد اعتماد نمود، يعنى آنچه كه كالبد شكافان، مستند بر مشاهدات عينى خود بيان مى كنند، مورد پذيرش مى باشد مثلًا درباره وجود استخوان هاى كنجدى (سزاموئيد) مى گويد: «قرشى وجود اين گونه استخوان ها را در مفاصل انگشتان انكار نموده است. و البته بايد به ديدگاه كالبد شكافان در اين زمينه اعتماد نمود».

بنابراين با فرض بطلان پاره اى از نظرات گذشتگان در زمينه تشريح، باز از ارزش كار ايشان در تماميت طب طبيعى، كاسته نمى شود و اعتبار آن مورد سوال قرار نمى گيرد. اينك به چند مورد از اختلافات ظاهرى در تشريح گذشته و حال اشاره مى كنيم.

تشريح قلب و گردش خون كوچك (ريوى)

شايد پاره اى از اختلاف نظرها در تشريح، به درستى كالبد شكافى نشده باشد. اين كه دانشمندان تشريح در گذشته به دقت، طبقات چشم را با تمام ظرافت و قطر ميليمترى آن تشريح نموده اند ولى از ارتباط بين قلب و ريه ناتوان بوده اند، مى تواند عجيب باشد با اين كه گذشتگان نيز از تشريح به روش هاى مختلف غافل نبوده اند.

ترجمه قانون در طب، ص: 33

در تاريخ پزشكى مى خوانيم كه ويليام هاروى پزشك و كالبدشناس انگليسى (1578- 1657) فرضيه جديد گردش خون ريوى را ارائه كرده است؛ هاروى با تشريح جانوران به فرضيه جديدى رسيد. وى مى گويد: «قلب يك عضله است كه خون را

در شريان ها پمپ مى كند ... بطن راست قلب، خون كبود رنگ را از طريق سياه رگ ها به شريان هاى ريوى مى فرستد تا به ريه ها برسند، سياه رگ ها خونى را كه به شكلى از كبودى خارج شده و سرخ شده است به سمت چپ قلب باز مى گرداند ...» «1».

و به جالينوس نسبت مى دهند كه وى گفته است بين دو بطن قلب به وسيله منفذهاى زياد ارتباط وجود دارد و خون از بطن راست به بطن چپ عبور مى نمايد. اينك در مورد جريان خون كوچك، به نظريه شيخ الرئيس در قانون (ششصد سال پيش از هاروى) اشاره مى كنيم. ابن سينا در تشريح شريان وريدى مى گويد: «اولين چيزى كه از حفره چپ قلب رويش مى يابد دو شريان مى باشد: يكى از آن دو شريان براى استنشاق هواى لطيف و رساندن خونى كه تغذيه ريه را به عهده دارد از جانب قلب به سوى ريه مى رود و در آن توزيع مى گردد، زيرا گذرگاه غذارسانى به ريه، قلب و از قلب به سوى ريه است.

رويشگاه اين قسم (شريان وريدى) از باريك ترين بخش هاى قلب مى باشد و (اين رويشگاه) در جايى قرار دارد كه وريدها در آن به سوى قلب نفوذ مى كنند «2»، اين قسم بر خلاف ديگر شريان ها يك لايه مى باشد، لذا شريان وريدى ناميده مى شود» «3».

چنانچه مى بينيد، شيخ ارتباط قلب با ريه توسط شريان وريدى و بازگشت (خون) همراه با هوا (اكسيژن) را تشريح مى نمايد و رويشگاه آن را به داخل بطن چپ از باريك ترين بخش هاى قلب نزديك جايى كه

وريدها به سوى قلب نفوذ مى كنند، مى داند. تنها تفاوت با نظريه جديد در فيزيولوژى اين شريان مى باشد و آن تغذيه ريه توسط اين شريان كه ابن نفيس قرشى با رد آن عيناً نظريه ويليام هاروى را در چهارصد سال پيش از وى بيان

______________________________

(1) تاريخ پزشكى، ص 46.

(2) يعنى نزديك به موضعى كه در آن وريدهاى شريانى پس از اريب شدن به سوى داخل حفره قلب نفوذ مى كنند.

(3) فصل دوم تشريح شريان وريدى.

ترجمه قانون در طب، ص: 34

مى كند. ابن نفيس در شرح اين بخش از نظريه شيخ مى گويد: «اين نظريه مشهور مى باشد، ولى درست اين است كه تغذيه ريه از اين شريان نمى باشد، زيرا اين شريان از حفره چپ قلب مى آيد و خونى كه در آن جريان دارد از طرف ريه باز مى گردد و نفوذ خون از طرف قلب به سوى ريه از وريد شريانى مى باشد».

البته شيخ در تشريح وريد اجوف به نفوذ خون از جانب راست قلب توسط وريد شريانى نيز اشاره مى نمايد و مى گويد: «اين وريد هنگام محاذى قرار گرفتن «1» با قلب، سه رگ از خود به جا مى گذارد:

رگ اول بعد از جدا شدن از قلب به سوى ريه مى رود، رويشگاه اين رگ از كنار رويشگاه شريان هاى نزديك بطن چپ مى باشد در حالى كه در بطن راست به طرف ريه خم شده است «2» و مانند شريان ها از دو لايه آفريده شده است لذا وريد شريانى ناميده مى شود».

شيخ در تشريح ريه (كتاب سوم) شريان وريدى و وريد شريانى هر دو را در تغذيه ريه از

قلب سهيم مى داند.

بنابراين با كنار هم قرار دادن اين دو گفتار شيخ الرئيس در تشريح شريان وريدى و وريد شريانى، به نظريه شيخ در اين كه بين قلب و ريه ارتباط بر قرار مى باشد و بين آن دو تبادل خون در چرخه مى باشد واقف مى گرديم، ليكن جهت اين ارتباط (و فيزيولوژى آن) مبهم مى باشد (جريان از بطن راست به چپ يا بالعكس).

ابن نفيس شارح قانون اين ابهام را برطرف نموده است و اين كه بين دو بطن قلب منفذى است براى عبور خون از آن، سخن ديگرى است كه در جاى خود عين عبارت شيخ را در تشريح قلب (كتاب سوم) بيان مى كنيم.

______________________________

(1) بعد از رسيدن به قلب مقصود مى باشد نه محاذات خارج از قلب.

(2) دليل خميدگى وريد در بطن راست اين است كه رويشگاه اين وريد هنگام نفوذ به قلب در گوشك دهليز راست مى باشد در اين صورت امكان نفوذ در بطن چپ را ندارد مگر اين كه از بطن راست به طرف بطن چپ خم گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 35

تشريح قلب و گردش خون بزرگ (گردش محيطى)

درباره گردش بزرگ خون در بدن، شواهد خوبى در كلام شيخ الرئيس ديده مى شود.

در تاريخ پزشكى مى خوانيم: «ويليام هاروى مى گفت: خون در سراسر بدن به تدريج در شريان هاى كوچك و كوچك تر جريان مى يابد، سرانجام به جاى اين كه از بين برود به سوى وريدها راه مى يابد و از طريق آنها به قلب باز مى گردد، به اين ترتيب خون در سراسر بدن مى گردد ... تنها چيزى كه او نتوانست اثبات كند ارتباط بين شريانها و وريدها بود

.... مارچلو مالپيگى ايتاليايى توانست با كمك ميكروسكوپ بخش هايى از دستگاه گردش خون را كه هاروى نتوانسته بود بيابد، پيدا كند. او متوجه شد كه شريان ها و وريدها به وسيله عروق بسيار ريزى به نام موى رگ به هم متصل مى شوند. وى در سال 1661 موى رگ ها را در ريه به شكل يك قورباغه مشاهده كرد و نوشت:

با كمك عدسى من لكه هاى پراكنده خون را نديدم بلكه عروقى را ديدم كه به شكل يك حلقه به هم متصل شده بودند اين عروق از يك سمت به وريد و از سمت ديگر به شريان مى رسيدند» «1».

اينك به شواهد كلام ابن سينا در قانون و ديگر اطبّاى گذشته در اين باره

اشاره مى كنيم:

وى در بحث مزاج اعضا «2» مى گويد: «أحر ما فى البدن ... ثم الدم وان كان متولدا فى الكبد فانه لاتصاله بالقلب يستفيد من الحرارة ما ليس للكبد.» گرم ترين چيز در بدن ... سپس خون، هر چند در كبد به وجود مى آيد، ولى به علت ارتباطش با قلب از

گرمى برخوردار است، كه كبد از آن بى بهره مى باشد. شيخ در اين عبارت مى گويد: «لاتصاله بالقلب» خون به دليل متصل بودنش با قلب از گرم ترين رطوبات بدن

شمرده مى شود.

______________________________

(1) تاريخ پزشكى، ص 48.

(2) قانون، چاپ بولاق، ص 10.

ترجمه قانون در طب، ص: 36

آملى در شرح اين عبارت قانون مى گويد: «اگر كسى بگويد خون متصل به قلب اندك است و آن مقدارى است كه از كبد نفوذ مى كند تا به قلب متصل گردد در پاسخ مى گوييم: ان الدم جميعه يتصل بالقلب لكن بعضه بغير واسطة كالمذكور

وبعضه بواسطة الشرايين فانها مصاحبة للأوردة وبينهما منافذ يستفيد دم الأوردة من حرارة القلب الموجودة فى الدم ...؛ همه خون به قلب متصل مى باشد، ليكن برخى بدون واسطه مانند آنچه ذكر شد (از كبد به قلب) و برخى به واسطه شريان ها با قلب مرتبط مى باشند، زيرا آنها با وريدها همراه مى باشند و بين آنها منفذهايى است كه خون وريدى از حرارت قلب موجود در خون شريانى، بهره مند مى گردد، دليل عينى بر اين ارتباطِ بين وريدها و شريان ها اين است كه هرگاه وريدى زده شود همه خون وريدى و شريانى از بدن تخليه مى گردد».

حكيم على بن عباس اهوازى در كتاب نفيس خود، «1» به همين استدلال براى ارتباط بين عروق در بدن استناد مى نمايد:

«وذاك أن العروق غير الضوارب فيها منافذ الى العروق الضواربى والدليل على ذلك أن العرق الضارب اذا انقطع استفرغ منه جميع الدم الذى فى العروق غير الضوارب. در وريدها منافذ ارتباط با شريان ها وجود دارد و دليل بر آن اين است كه هرگاه شريانى زده شود تمام خون وريدى نيز از بدن تخليه مى گردد».

شيخ الرئيس در بحث شريان سباتى به ارتباط شريان و وريد در مغز اشاره مى نمايد

و مى گويد:

«تلاقى فوهات شعبها التى قد تصغرت ثمة بفوهات الشعب العروق الوريدة النازلة» «2» يعنى: در آنجا دهانه شاخه هاى باريك شده شريانى با دهانه شاخه هاى رگ هاى وريدى پايين آمده به هم مى رسند.

______________________________

(1) كامل الصناعة، ج 1، صفحه 139.

(2) قانون، چاپ بولاق، ص 60.

ترجمه قانون در طب، ص: 37

از عبارات شيخ الرئيس كه به ارتباط شريان ها و وريدها تصريح دارد انتهاى مبحث شريان

ها مى باشد: «... وانما اصحبت الشرايين الاوردة لشيئين أحدهما لترتبط الاوردة بالغشية المجللة للشرايين وتستقى مما بينهما من الاعضاء والآخر ليستقى كل واحد منهما من الآخر» «1» همراهى شريانها با وريدها براى دو هدف مى باشد:

1. وريدها به وسيله غشاهاى پوشاننده شريانى با شريان ها پيوند داده شوند و اعضاى واقع بين آن دو سيراب گردند. «2»

2. شريان و وريد از يكديگر سيراب شوند.

بنابراين ريشه هايى از ارتباط بين شريان و وريد و نوعى گردش خون محيطى در تشريح گذشتگان ديده مى شود.

تشريح اعصاب دماغى و ريشه اختلاف در آن

پاره اى از اختلاف ها در تشريح به مشاهده و كالبد شكافى بر نمى گردد، بلكه منشأ اختلاف آرا در نوع تفسير و گزارش از مشاهده مى باشد كه اين، ريشه پاره اى از تفاوت ها مى باشد.

از جمله اين اختلافات، اختلاف نظر در مورد ازواج مغزى است كه كالبدشكافان گذشته هفت زوج فرض نموده اند و شيخ الرئيس نيز در قانون آن را بيان نموده است و امروزه دوازده زوج مى دانند.

شيخ در بحث تشريح عصب مغزى زوج پنجم مى گويد: «أما الزوج الخامس فكل فرد منه ينشق بنصفين على هيأت المضاعف بل عند أكثرهم كل فرد منه زوج ...» «3» يعنى:

هر فرد از زوج پنجم به دو شاخه منشعب مى گردد به شكل دو لايه (مضاعف) بلكه

نزد بيشتر علماى تشريح هر فردى از آن در حقيقت يك زوج جداگانه از عصب

محسوب مى شود.

______________________________

(1) قانون، چاپ بولاق، ص 61.

(2) آملى مى گويد: بين وريد و شريان عضوى قرار ندارد پس مقصود از اعضاى واقع بين آن دو، دو جانب آن دو مى باشد.

(3) قانون، چاپ بولاق، ص 55.

ترجمه قانون در

طب، ص: 38

آملى در ذيل اين عبارت مى گويد: «حتى جالينوس معتقد است كه اين دو از يك رويشگاه واحدى خارج نمى شوند بلكه هر يك از مبدأ جداگانه رويش مى يابند».

بنابراين ريشه اين اختلاف، در ناتوانى در تشريح و مشاهده نيست، بلكه تفسير متفاوت گذشتگان از علماى تشريح و كالبدشكافان امروز، دليل تقسيم بندى متفاوت در بارة تعداد اعصاب مغزى مى باشد، مثلًا به دليل تقارب رويشگاه، آن را شاخه اى از عصب دانسته اند و امروزه آن را زوج جداگانه اى از عصب شمرده اند.

اختلافى كه درباره زوج هاى عصب مغزى بيان كرديم در بسيارى از مباحث تشريح وجود دارد كه روشن شدن آن نياز به بررسى و تتبع در اين زمينه دارد.

تشريح شريان اورطى (آئورت) و اشاره به عروق اكليلى (كرونرى)

وجود شريان هاى اكليلى كه وظيفه غذا رسانى به قلب را بر عهده دارد به كالبدشكافان جديد نسبت مى دهند و برخى آن را از كشفيات ابن نفيس قرشى در شرح تشريح قانون مى دانند.

عبارتى كه شيخ در كتاب سوم در تشريح قلب آورده و باعث چنين تصورى شده است: «... وفيه ثلاثة بطون بطنان كبيران وبطن كالوسط ليكون له مستودع غذاء يغتذى به ...» يعنى در قلب سه بطن وجود دارد دو بطن بزرگ و بطنى متوسط گونه، تا براى قلب ذخيره غذايى باشد كه از آن تغذيه مى نمايد.

ابن نفيس «1» مى گويد: «غرضه بهذه الدلالة على ثبوت البطون الثلاثة التى ظن ثبوتها وانما هى بطنان فقط كما قررناه وجعله للدم الذى فى البطن الايمن منه يغتذى القلب لا يصح البتة فان غذاء القلب انما هو الدم المنبث فيه من العروق المنبثة فى جرمه ...».

غرض شيخ با اين دلالت، گمان

وجود بطن هاى سه گانه براى قلب مى باشد در صورتى كه تنها دو بطن براى قلب متصور است، چنانچه تقرير گرديد و قرار دادن آن براى خون

______________________________

(1) ابن نفيس، شرح قانون، ص 95.

ترجمه قانون در طب، ص: 39

موجود در بطن راست كه از آن، قلب تغذيه نمايد به يقين نادرست مى باشد؛ زيرا غذاى قلب، تنها خون پراكنده شده از رگ هاى پراكنده در جرم قلب مى باشد ...

اين كه بطن سوم (وسط) چيست؟ آيا مجراى ارتباط است بين دو بطن چنانچه از نسخه چاپ تهران استفاده مى شود كه (يعدّه جالينوس دهليزا ومنفذا ليس ببطن) و جرجانى نيز در ذخيره، عين مفاهيم نسخه تهران را آورده است، يعنى جالينوس بطن سوم را دهليز و منفذ مى داند و بطن نمى داند. ابن سينا در تشريح شريان در كتاب اول از دو تجويف سخن مى گويد، پس منظور از بطن سوم در اينجا چيست؟

اهوازى «1» وجود بطن سوم را انكار مى نمايد و مى گويد: «من التجويف الايمن الى التجويف الايسر منفذ تسميه قوم تجويفا ثالثا وليس كذلك ...».

داود انطاكى «2» مى گويد:

«براى قلب سه بطن هست، بطن راست كه وريدها متصل مى باشند و بطن وسط كه در آن ارواح نضج مى يابند و بطن چپ ...».

پس حقيقت بطن سوم مبهم است. آنچه مسلم مى باشد اين است كه شيخ درباره عروق غذا رسان به قلب در كتاب نخست به وضوح سخن گفته است، در تشريح آئورت مى گويد:

«شريان ديگر كه بزرگ تر مى باشد و ارسطوطاليس آن را اورتى ناميده است، در ابتداى رويش از قلب دو شاخه مى فرستد، بزرگ ترين آن به دور

سطح قلب دائره مى زند و در اجزاى آن پراكنده مى گردد».

اين تعبير از ابن سينا با شريان هاى كرونارى- اكليلى (تاجى) سازگار مى باشد.

مبدا وريدها قلب يا كبد

در تشريح اين كه مبدأ رگ هاى ساكن، قلب است يا كبد، بين گذشتگان اختلاف نظر بوده است.

______________________________

(1) اهوازى، كامل الصناعة، ج 1، ص 108.

(2) داود انطاكى، النزهة المبهجة در هامش تذكره، ص 134.

ترجمه قانون در طب، ص: 40

آملى «1» مى گويد: «معلم اول ارسطو قلب را مبدأ عصب، شريان و وريدها مى دانسته

است و جالينوس بر اين رأى بوده كه وريدها از كبد مى آيند و استدلال وى بر اين كه وريدهاى واصل بين كبد و قلب از كبد مى رويند اين بوده كه ريشه و انتهاى ستبر آن

در سمت كبد قرار دارد و از آن به شاخه هاى كوچك و بسيار متفرع گرديده است و شيخ الرئيس در شفا به اين استدلال جالينوس انتقاد نموده و مى گويد: چه بسا ستبر

بودن در يك سمت به اعتبار فايده و ضرورتى است ... نه به دليل رويشگاه و مبدأ براى

آن طرف».

نقدى بر ترجمه قانون
اشاره

با توجه به مقدمه اى كه درباره ترجمه حاضر از قانون و ويژگى هاى آن بيان گرديد، اينك به نقد ترجمه پيشين مى پردازيم.

در اينجا به عناوين و نمونه هايى از اشكالات ترجمه قانون اشاره مى نماييم:

الف. اشتباهات در ترجمه كلمات

برگرداندن كلمات عربى به واژگان فارسى و ترجمه عبارات، نياز به دقت و حوصله زيادى دارد كه متأسفانه در ترجمه پيشين اين دقت در ترجمه كلمات و نيز در ترجمه عبارات مصروف نگرديده است، لذا خطاهاى بسيارى در اين زمينه ديده مى شود:

از مقدمه كتاب كه شروع كنيم اشكال در ترجمه كلمه و نيز ترجمه عبارت ديده مى شود. مثلًا كلمه «أصباغ» به مرهم ها ترجمه شده كه صحيح آن رنگ ها مى باشد. و عبارت «و ما كان سلف ذكره من الادوية .... لم أكرر الا قليلا» به درستى ترجمه نشده است، زيرا شيخ در اين عبارت در صدد بيان نحوه تدوين كتاب امراض مى باشد، لذا ترجمه صحيح چنين است: آنچه در كتاب ادويه مفرده در قالب جدول ها و رنگ ها بيان كرده ام

______________________________

(1) آملى، شرح قانون، ص 165.

ترجمه قانون در طب، ص: 41

ديگر در كتاب امراض تكرار نكرده ام مگر اندكى از آنها را. پس ترجمه كلمه اصباغ به مرهم ها نادرست و بى ارتباط با مطلب است و غفلت از مبتدا (ما سلف) و خبر (لم أكرّر) در جمله باعث اشتباه در ترجمه جمله گرديده است.

به موارد ديگرى از اين گونه اشكالات در ذيل اشاره مى كنيم:

1. صفحه 7:» علوم أخرى أقدم منها» ترجمه شده: علوم ديگر و قديمى تر، در صورتى كه ترجمه صحيح أقدم در اين عبارت يعنى علوم مقدم تر است، علومى كه از

حيث موضوع اعم است مانند فلسفه كه موضوع آن هستى مى باشد و موضوع علم طب بدن انسان است لذا بر علم طب، مقدم تر مى باشد.

2. صفحه 7: تعبير «العلاج باليد وأعمال اليد» ترجمه شده: به معالجات فيزيكى (و فيزيك درمانى) كه ترجمه مأنوس آن معالجه با دست (مانند جراحى و فصد ...) است.

3. صفحه 7: عبارت «فبعض هذه الامور انما يجب ...» ترجمه شده: طبيب به اقتضاى حرفه اش ... بايد برخى از اين امور را تنها به تصور علمى خود درك كند و به مشاهده خود، چنين اعتقاد پيدا كند كه نتيجه گيرى هاى وى از طرف يكى از علماى طبيعى پذيرفته شده است. اين پاراگراف از ترجمه، عبارت پردازى مترجم مى باشد نه بيان مؤلف قانون.

4. صفحه 8: از اول تا آخر بى ربط و نادرست ترجمه شده است، لذا در پاورقى با مقابله با نسخه انگليسى به اين تفاوت فاحش توجه شده است.

5. صفحه 9:» متكلم» قائل (گوينده) ترجمه شده، كه مقصود عالم به علم كلام مى باشد و علم كلام از شاخه هاى علوم اسلامى شمرده مى شود.

6. صفحه 11: تعبير «فليتسلّم الطبيب من الطبيعى ...» ترجمه شده: طبيب طبيعت شناس بايد بداند ... حال آن كه ترجمه صحيح اين است: طبيب، بايد از جانب دانشمند

طبيعى بپذيرد ...

7. صفحه 11: كلمه «ارض» خاك ترجمه شده كه ترجمه درست آن، زمين مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 42

8. صفحه 11: عبارت «ويتحرّك اليه بالطبع ان كان مباينا» ترجمه شده: هرچه از عناصر غير خاك است به سوى آن حركت مى كند، و ترجمه صحيح: هرگاه قطعه اى از آن به اجبار جدا گردد به

سرشت خويش به سوى زمين باز مى گردد.

9. صفحه 11: عبارت «ثقله الاضافى» در تعريف عنصر آب علاوه بر جابجايى در ترجمه، نادرست نيز معنا شده (سنگينى زياد) و صحيح آن يك سطر پايين تر، عبارت است: از سنگينى نسبى آب (يعنى نسبت به هوا و آتش سنگين است).

10. صفحه 11: عبارت «يحبّب بأدنى سبب الى ...» ترجمه شده: آب به كوچك ترين علتى حباب مى شود، ترجمه صحيح آن ... به اندك سبب (از گرمى) ميل به ....

11. صفحه 12: عبارت «تفاعل الكيفيات المتضادة» ترجمه شده: واكنش متقابل اجزاى ريز مواد متضاد ... صحيح آن، كيفيت هاى متضاد مى باشد و بطور كلى نارسايى و عدم دقت، در ترجمه مبحث مزاج، بسيار به نظر مى رسد.

12. صفحه 16: عبارت «مزاج بحسب الشخص مقيسا الى احواله» ترجمه شده:

با حالات نفسانى شخص، صحيح آن: حالات گوناگون مزاجى شخص منظور است

نه نفسانى.

13. صفحه 16: تعبير «وهو شى ء له عرْض» ترجمه شده: اعتدال مزاج در انسان عَرَضى است (گوهرى نيست) در صورتى كه كلمه عرض در اين عبارت به سكون راء (در برابر طول) منظور مى باشد يعنى دامنه، نه عرض- به فتح راء- در برابر گوهر كه در ترجمه آمده است.

14. صفحه 18: عبارت «براى او نيز حوادثى در كمين نشسته اند» كه بى ارتباط با متن عربى مى باشد.

15. صفحه 21: عبارت «لكن هذه الاربعة لا تستقر ولا تثبت زمانا له قدر ...» كه مطلب مهمى را در بحث مزاج نامعتدل گوشزد مى كند به اشتباه ترجمه شده: نمى توان تخمين زد كه اين حالت چهارگانه مورد اشاره تا چه مدتى پايدار مى مانند، در صورتى كه معناى درست

آن چنين است: اين چهار مزاج در عالم خارج، دوام چندانى ندارند و زمان قابل

ترجمه قانون در طب، ص: 43

اعتنايى را به خود اختصاص نمى دهند زيرا ... و در ادامه بيان دليل براى اين عبارت

كه ترجمه ما را تاييد مى نمايد، تعبير «بالرطوبة الغريبة» (يعنى رطوبت بيگانه) ترجمه

شده به: رطوبت بدن را بطور غير عادى بيشتر مى كند. كه تفسير نادرستى از رطوبت بيگانه است.

16. صفحه 22: عبارت «ان المزاج مع المادة قد يكون على جهتين ...» ترجمه شده: مزاج واجد ماده دو وجه دارد وجه نخست آن كه ماده تغيير يابد و جسم را بهبودى دهد و وجه دوم اين كه ماده در مجارى و مخفى گاه هاى مزاج محبوس بماند. ترجمه صحيح آن، مزاج با ماده گاه به يكى از دو حالت، باعث بيمارى عضوى در بدن مى گردد: 1. گاه عضو در ماده (خلط) فرو رفته و بدان آغشته مى گردد. 2. گاه ماده در مجارى و فضاهاى خالى بدن حبس مى گردد.

17. صفحه 22: پاراگراف آخر فصل اول نادرست و بدون دقت ترجمه شده است.

18. صفحه 26: در مزاجِ سن نوجوان عبارت «الى أن يبقل وجهه» ترجمه شده: تا زمانى كه جوش در صورت ظاهر شود در صورتى كه بَقَلَ وجهُ الغلام، صورت نوجوان سبز شد، كنايه از ريش درآوردن مى باشد.

19. صفحه 27: عبارت «جوهر رطب كثير ... وجوهر يابس قليل» ترجمه شده: بسيار رطوبى ... و بسيار خشك كلمه كثير و قليل صفت جوهر است نه صفت براى رطب و يابس. لذا ترجمه مى شود: جوهر رطوبى بسيار زياد و ....

20. صفحه 28: عبارت «فيجب أن يكون فى الوسط

...» ترجمه شده: پس بايسته است خود انتخاب كند كدام يك از كارها را انجام دهد ... ترجمه صحيح: پس لازم است اين رطوبت در حد متوسط باشد تا دست كم يكى از آن دو جنبه را كفايت نمايد ....

21. صفحه 28: عبارت نبض اطفال سريع و متواتر است و «ليس له عظم» ترجمه شده: نبض آنها به آن بارزى نيست ترجمه صحيح: و نبض (اطفال) عظيم نيست.

22. صفحه 29: عبارت «والامران كلاهما متظاهران» نادرست معنا شده است.

ترجمه قانون در طب، ص: 44

23. صفحه 29: عبارت «لأن تلك الرطوبة تكون بلغمية باردة» ترجمه شده: از اين رطوبت، بلغميه سردى به وجود مى آيد. ترجمه صحيح آن: زيرا رطوبت بيگانه (بر خلاف رطوبت غريزى) طبيعتى بلغمى و سرد دارد ....

24. صفحه 33: تعبير «لطيفه مرة صفراء وكثيفه مرة سوداء» ترجمه شده: لطيف آن به صفرايى تلخ و ماده غليظ آن به سودايى تلخ. كلمه (مِرة) در ترجمه قانون تلخ معنى شده است در صورتى كه مرة به كسر ميم مى باشد (نه به ضم ميم به معناى تلخ) و به خلط غيرطبيعى از صفرا و سودا اشاره دارد.

25. صفحه 33: تعبير «عكر و رقيق» ترجمه شده: به تيره و روشن، ترجمه درست آن دُردى و آبكى مى باشد.

26. صفحه 34: جمله «وهو ضرب من البلغم الحلو» ترجمه شده: مزه اين بلغم شيرين است، صحيح: و آن نوعى بلغم شيرين مى باشد.

27. صفحه 34: عبارت «ليس هو شديد البرد بل هو بالقياس الى البدن قليل البرد و بالقياس الى الدم و الصفراء بارد». ترجمه شده: سردى آن زياد نيست و در حد سردى خون و صفرا است.

صحيح: بلغم طبيعى بسيار سرد نبوده (بلكه نسبت به بدن انسان اندكى سرد است) و نسبت به دو خلط خون و صفرا سرد مى باشد.

28. صفحه 34: عبارت «وقد يكون من البلغم الحلو ما ليس بطبيعى ...» ترجمه شده: گاهى اتفاق مى افتد كه بلغم طبيعى شيرين نيست. صحيح: گاه بلغم شيرين طبيعى نيست.

29. صفحه 34: عبارت «أقبلت عليه قواها بحرارته الغريزية فأنضجته ...» ترجمه شده: آنگاه اندام ها با نيرويى كه از حرارت غريزى بلغم كسب كرده اند بلغم را پخته مى گردانند. صحيح: در اين صورت قواى اعضا به كمك حرارت غريزى، بلغم را پخته ....

30. صفحه 35: عبارت «مختلف القوام حتى عند الحسّ وهو المخاطى» ترجمه شده: بلغم زايد كه به اشكال گوناگون و به انواع مختلف است و حتى با حس نيز نمى توان اختلاف انواع آنها را تشخيص داد. اين نوع بلغم همان بلغم خلمى (آب بينى) است.

ترجمه قانون در طب، ص: 45

صحيح: ... بلغم مخاطى، بلغم زايدى كه از حيث شكل متفاوت است و اين تفاوت در هيئت و شكل در حس نيز مشهود مى باشد.

31. صفحه 36: تعبير «البلغم نوع زجاجى ثخين غليظ» ترجمه شده: بلغمى است غليظ و تند. صحيح: سفت و متراكم، معناى ثخين تند نمى باشد.

32. صفحه 36: كلمه «ناصعة» (خالص و درخشان) در ترجمه صفراى طبيعى فراموش شده است كه در تبيين صفرا اهميت دارد.

33. صفحه 37: ترجمه: يا براى تك تك اندام هاست كه كيسه صفرا را غذا مى دهند. نادرست ترجمه شده است، و ... آميختن بلغم با ماده بيگانه يعنى صفرايى كه از كبد پيدايش يافته است، نادرست ترجمه شده.

34. صفحه 38:

خلط سودا «رنگ سياه» ترجمه شده است.

مبحث اخلاط با توجه به اهميتى كه در مبانى و كليات طب دارد با اين وجود، اشكالات فراوانى در ترجمه آن ديده مى شود.

35. صفحه 40: ضعف بدن از كم خونى ترجمه شده: به لاغرى،

36. صفحه 41:» حدبة الكبد» ترجمه شده: به مقعر جگر كه نادرست و معناى مخالف است.

37. صفحه 42: علت فاعلى ثأثير خون ... و علت فاعلى در صفراى طبيعى (كف) خون و گرمى معتدل است. نادرست ترجمه شده است.

38. صفحه 51: كلمه «أقراء» كه به معناى دوره هاى عادت زنان مى باشد، ترجمه شده: به دوره باردارى.

39. صفحه 51: پاراگراف «أن الاعضاء الحساسة ... لكل قوة عصبة» ترجمه شده: منشأ حس و حركت اندامهاى حسى و حركتى گاهى عصبى است و گاهى نيروى عصبى است. ترجمه كاملًا نادرست و بى ارتباط با موضوع مى باشد، بحث درباره تقسيم اعضا به اعتبار منشأ عصب مى باشد كه برخى منشأ حسى و حركتى توسط يك عصب مى باشد و برخى براى هر يك از حس و حركت، عصب جداگانه اى مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 46

در بخش تشريح، اشكالات فاحش بسيارى به چشم مى خورد.

40. صفحه 62: دندانهاى حلم ترجمه شده: به (احتلام يعنى رويا) كه حلم دو معنا دارد دندان هاى عقل و دندان هاى بلوغ.

41. صفحه 63: تعبير «زايدة مستديرة عليها عظمية» ترجمه شده: استخوان كوچكى بر آن روييده است. صحيح: عظمية صفت براى زايدة مى باشد؛ يعنى سخت و استخوانى، نه عُظَيْمة كه تصغير عظم به معناى استخوان كوچك است.

42. صفحه 69: اندام «اشرف» ترجمه شده: (اندام بر آمده تر) كه مقصود اندام با اهميت و مهم

تر مى باشد.

43. صفحه 70: تعبير «وهو دعامة وحامل لعظم العانة ومنبت اعصاب الرجل» در ترجمه ضمير هو به استخوان خاجى (عجز) برگردانده شده لذا به اشتباه ترجمه شده: استخوان خاجى نگهدارنده استخوان زهار و رستنگاه پى هاى پاست. صحيح: به استخوان قطن (كمر) بر مى گردد.

44. صفحه 71: جمله «الصلب كشى ء واحد» ترجمه شده: (ستون پشت در شكل كلى خود واحدى از بدن است.) ترجمه بى ارتباط با متن مى باشد.

45. صفحه 81: تعبير «وقد وضع على هذا العظم أعضاء الشريفة مثل المثانة والرحم و ...» ترجمه شده: اندام هايى مانند مثانه و زهدان و ... مقعد بر استخوان حقه ران قرار دارند. صحيح: مراد از هذا العظم استخوان زهار مى باشد نه حقه ران.

46. صفحه 82: عبارت «وهى عين الركبة» در ترجمه كشكك زانو آمده است (كشكك همان خود زانو ست) ترجمه درست: كشكك، كاسة زانو است.

47. صفحه 86: عبارت «قد عرض لاغشيتها الرباطية من التشعب ما شكك فى امرها ...» در تشريح عضلات چشم، ترجمه شده: (چون پوشش هاى رباطى اين ماهيچه

آن را از انشعاب باز داشته است پژوهشگران را دچار ترديد ساخته است.) بر عكس ترجمه شده است.

ترجمه قانون در طب، ص: 47

48. صفحه 96: دو ماهيچه معرّضتان ... و مطوّلتان ترجمه شده: (دو ماهيچه پهن ... و ... طويل) و ترجمه درست: دو ماهيچه عريض كننده و درازكننده مى باشد.

49. صفحه 99: عبارت (دو ماهيچه از ترقوه به طرف سر كتف مى آيند و به پهلوى اولى شانه مى چسبند و كتف را بلند مى كنند.) اشتباه ترجمه شده است ... و به دنده اولى سينه مى چسبد و آن را (يعنى دنده)

بلند مى كنند. بر اساس اين اشتباه در ترجمه، در پاورقى به مطلب اشكال وارد كرده اند، كه ماهيچه بالا برنده شانه به چهار مهره گردن متصل است نه به ترقوه.

50. صفحه 99: عبارت «اعلى القص» ترجمه نشده و «انسى رأس العضد» بخش خارجى سر بازو ترجمه شده كه صحيح آن، بخش داخلى ... مى باشد.

51. صفحه 99: در چند مورد از جمله صفحه 99» أضلاع الخلف يا ضلوع الخلف» كه اصطلاح است براى دنده هاى آزاد قفسه سينه، ترجمه شده به: دنده هاى عقبى.

52. صفحه 104: عبارت «وأشرفها وهو الاسفل» ترجمه شده به: حجيم ترين آنها ... و ترجمه صحيح چنين است: مهم ترين آنها ....

53. صفحه 110: تعبير «ولها ثلاثة رؤوس و طرفان» ترجمه شده: اين ماهيچه داراى سه شاخه و دو جانب است و ترجمه صحيح: و براى آن سه سر و دو انتها مى باشد.

54. صفحه 112: در چند مورد واژه معرّق اشتباه ترجمه شده مثلًا در جزء معرق، الموضع المعرق من الساق والموضع المعرق من الركبة؛ ترجمه شده به: بخش رگ دار، قسمت رگ دار ... و ترجمه صحيح واژه معرّق چنانچه در كتاب هاى لغت نيز آمده به معناى كم گوشت مى باشد، المعرق: الخالى من اللحم، القليل اللحم، المهزول.

55. صفحه 130: در فصل چهارم عصب مهره هاى سينه مى گويد: مهره هاى پشتى داراى دو زوج عصب هستند، اين ترجمه نادرست از قانون باعث شده كه در تعليقه 199- با انتقاد گفته شود: اعصاب قفسه سينه اى دوازده زوج هستند.

ترجمه قانون در طب، ص: 48

در صورتى كه با دقت در عبارت شيخ درمى يابيم كه شيخ نيز دوازده عدد مى داند بدين صورت كه ده

زوج ديگر را در چند سطر پايين تر بيان مى نمايد با تعبير «وباقيه مع سائر الازواج الباقية» بنابراين كلام شيخ در تعداد زوج هاى عصب سينه اى، درست و مطابق با واقع مى باشد و عدم دقت در ترجمه باعث چنين برداشت نادرستى شده است.

56. صفحه 130 تعبير «عصب دنده هاى كمر» كه در چند مورد تكرار شده و مورد اعتراض محشى نيز واقع شده ترجمه «عصب القطن» مى باشد كه صحيح آن عصب كمرى است كه از مهره هاى كمر بيرون مى آيد.

57. صفحه 139: عبارت «والسباتيين حيث يتفرّقان فى الشبكة والمشيمة» ترجمه شده: ... پراكنده در شبكه عروقى رحم و صحيح: دو رگ سباتى پراكنده در شبكه و پرده عنكبوتى مغز.

آيا با اين نوع ترجمه مى توان مقام و ساحت علمى و مكتب طبى شيخ الرئيس ابن سينا را معرفى كرد و در شعاع اين مكتب به بهره بردارى طبى و درمانى پرداخت، ابن سينا در نزد ما پيشواى طب مزاجى و طبيعى قلمداد مى شود آيا اين گونه تفسير و ترجمه از قانون منزلت علمى ابن سينا را خدشه دار نمى كند؟

58. صفحه 164 و صفحه هاى ديگر: «نيروى ناطقه» به نيروى گفتارى ترجمه شده كه مقصود نيروى عاقله مى باشد.

59. صفحه 165: كلمه «للاجماع» در عبارت (الوهم الموجب للاجماع) ترجمه شده: تابع فرمان وهم سبب گرد آوردن است، در صورتى كه اجماع يعنى قصد و آهنگ كارى كردن و ترجمه صحيح: تابع فرمان وهم كه باعث آهنگ كارى است. (اشاره به قوه

باعثه مى باشد.)

60. صفحه 270: در بحث علائم شناخت اورام عبارت «اما بشكله فانه ان كان عند اليمين وكان هلاليا دل على انه

فى نفس الكبد ...» ترجمه شده: از شكل ورم ... اگر شكل ورم هلالى باشد بيمارى در كبد اگر دراز باشد بيمارى در ماهيچه زير ورم است. ترجمه

ترجمه قانون در طب، ص: 49

صحيح آن عبارت است از: ... اگر ورم در جانب راست باشد و به شكل هلالى، نشان آن است كه ورم در خود كبد مى باشد و اگر ورم دراز باشد، نشان آن است كه ورم در عضله بالاى كبد قرار دارد.

61. صفحه 287: در بحث نبض نيز اشكالات فراوان به چشم مى خورد مثلًا در عدم احساس حركت انقباضى نبض مى گويد: برخى برآنند كه حركت انقباض در نبض اندام نيرومند و اندام بزرگ و اندام سخت محسوس است. قواى شخص، بزرگى اندام تنومند و مبارزه اندام سخت ....

تعجب نكنيد اين عبارات در ترجمه نبض قوى، و نبض عظيم، و نبض صلب، مى باشد؟!

62. صفحه 289: عبارت «الجنس المأخوذ من قوام الآلة» ترجمه شده: نبض هايى كه به وسيله ابزار معاينه مى شود. كه مقصود از آلت در بحث نبض، شريان مى باشد كه هيئت آن از لحاظ نرمى و سفتى از اجناس شناخت و تشخيص در نبض گيرى نزد طبيبان مى باشد.

63. صفحه 291: عبارت «وأنا أستعظم ضبط هذه النسب بالجس» ترجمه شده: من اين فرمول نبض گيرى را بسيار مى پسندم. ترجمه صحيح: من حفظ اين نسبت ها را به وسيله نبض گيرى بسيار سخت مى دانم.

64. صفحه 380: تعبير «اذا وقع الخطأ ... باستعمال ما يضاده عقيبه حتى ينهضم ...» ترجمه شده: ... به هيچ وجه قبل از هضم آن، نبايد چيزى متضاد آن را فرو داد ... كه

ترجمه برعكس مى باشد و صحيح آن: ... اگر از اغذيه دوايى خورد براى تدبير در هضم آن بايد به دنبال آن، چيزى متضاد فرو دهد «حتى ينهضم» تا هضم گردد.

65. صفحه 390: عبارت «قال جالينوس والغذاء الرطب هو المفارق لكل كيفية ....» ترجمه شده: جالينوس فرمايد: خوراك تر براى هيچ حالتى از حالات بدن مناسب نيست انگار كه در ارزش هيچ است نه شيرين است و ... حال آن كه اصل مطلب فهميده نشده زيرا در جمله پيش دارد، كسانى كه بدن سهل التحلل دارند بايد از غذاى تر استفاده كنند زيرا به سرعت به رطوبت يعنى خون استحاله مى گردد، لذا بيان جالينوس در شناخت غذاى

ترجمه قانون در طب، ص: 50

تر است، غذايى كه از هر كيفيتى (طعمى) جداست شايد تفه باشد و ... بيان جالينوس در مذمت غذاى رطب كه باعث خون سازى در بدن است، نمى باشد.

66. صفحه 491: حجامت بر كاهل «خليفة الباسليق» ترجمه شده: كه بقيه باسليق در آنجاست، و صحيح آن است كه حجامت كاهل، جانشين فصد باسليق مى باشد.

67. صفحه 514: كلمه «سدة» به معناى گرفتگى، به امتلا ترجمه شده است.

68. صفحه 515: كلمه «بالتطفية» همان بالتطفئة (از ماده طفأ مى باشد.) كه همزه آن با تخفيف به ياء تبديل شده به بالا آوردن (از ماده طفا يطفو) ترجمه شده كه نادرست است، و صحيح آن: در تب سوناخوس، ابتدا بايد به پايين آوردن و اطفاى حرارت تب پرداخت.

اين گونه اشكالات در ترجمه فراوان مى باشد كه به مواردى از آن اشاره كرديم.

ب. بى اهميتى در ترجمه برخى از واژه ها

در اين ترجمه سعى كرديم عين عبارات قانون، برگردانده شود، اگرچه ممكن است در

پاره اى از موارد به سلاست ترجمه اندك آسيبى وارد شود ولى در يك متن علمى مطابق بودن ترجمه با متن اهميت بسيارى دارد و به اتقان آن مى افزايد.

مثلًا اگر شيخ در قانون مى گويد: كالزايد يا كالمثلّث ترجمه كرديم مانند زايد و

مثلث گونه و يا اگر در جايى ان وُصليه به كار برده همان گونه ترجمه كرده ايم. اين نكته در ترجمه موجود اصلا مورد توجه نبوده است، لذا پاره اى از نكات و ظرايف، در ترجمه منعكس نشده و در مواردى نيز اشتباه برگردانده شده كه به چند نمونه در ترجمه

اشاره مى كنيم:

در مواردى من (از) و فى (در) جابجا معنا شده كه گاه باعث ابهام در مطلب مى گردد، مثلًا در بحث اخلاط ترجمه شده: (صفرا وقتى از جگر به وجود مى آيد) درست اين است

ترجمه قانون در طب، ص: 51

كه بگوييم: صفرا وقتى در جگر به وجود مى آيد. و در عبارت ديگر آمده (يا بخشى است كه از معده به وجود مى آيد) درست آن است كه بگوييم: در معده به وجود مى آيد.

69. صفحه 38: عبارت «اكثر ما يتولد منه مما هو فى المعدة» ترجمه شده: اكثر آن از محتويات معده حاصل مى شود.

70. صفحه 272: عبارت «أكثر من هو بارد المزاج ليّن البدن وان كان نحيفا» ترجمه شده: بيشتر سرد مزاج ها بويژه اگر لاغر باشند بدن نرم دارند. ترجمه صحيح: بيشتر سرد مزاجان بدن نرمى دارند گر چه لاغر باشند.

در بسيارى از عبارات واژه «طرف» كه به معناى انتها مى باشد كناره ترجمه شده است مثلًا در صفحه 71 دارد (تنها يك پى از كناره آن

خارج مى شود.)

براى اين گونه از اشكالات نمونه هاى زيادى به چشم مى خورد، بدون توجه و عنايت به خصوصيت يك لفظ و اين كه تغيير در ترجمه آن ممكن است باعث نارسايى در موضوع و ابهام و اشتباه در آن گردد.

ت. اشكالات ناشى از نسخه نادرست

نوع ديگر اشكالات در ترجمه موجود، ناشى از نادرستى و عدم وضوح نسخه مورد ترجمه مى باشد كه براى برطرف كردن اين نقيصه، سعى شده در موارد عدم وضوح و تفاوت در كلمات و عبارات از نسخه هاى ديگرى كه در دسترس بوده استفاده گردد مانند نسخه تهران و نسخه شرح آملى و شرح جيلانى و در مواردى از قراين قطعى كمك گرفته شده كه اين موضوع در ترجمه موجود رعايت نشده است كه خود باعث بروز اشتباهات ديگرى در ترجمه گرديده است مثلًا:

71. صفحه 4: كلمه «يكشف» يعنى بروزدهنده در علاج ورم هاى گرم، هيچ مناسبت ندارد، لذا از نسخه آملى «يكثف» استفاده شده كه مناسب مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 52

72. صفحه 30: كلمه «أشد تبرّداً» در توضيح مزاج زنان نسبت به مردان، كاملًا غلط است و نسخه درست «أشد تبرءاً» مى باشد كه در متن آملى آمده، لذا عدم توجه به نسخه صحيح باعث شده كه در ترجمه به اشتباه گفته شود: هر چند گوشت مرد متراكم تر از گوشت زن است، ولى به سبب رگ ها و رشته هاى عصبى كه در آن نفوذ كرده اند سردتر از گوشت زن است.

73. صفحه 43: كلمه «أذعر، جبانا» بيمناك و ترسو ترجمه شده ولى با توجه به نسخه حكيم جيلانى «أزعر» به زاء صحيح است، يعنى كم مو و بى مو كه درباره مزاج سرد

و خشك صادق است.

74. صفحه 45: ترجمه «الغضروف الحنجرى» ترجمه شده: (غضروف گلو كه زير استخوان سينه قرار دارد) كه صحيح آن «الغضروف الخنجرى» است و از قرينه زير جناغ سينه مى توان تشخيص داد.

75. صفحه 61: در تشريح بينى كلمه «جملة» ترجمه شده: (گرچه تمام هواى استنشاق شده وارد شش مى شود)، نسخه صحيح آن «جلّه» مى باشد، يعنى بيشتر آن وارد شش مى شود، لذا تناقضى با سطر بعد پيدا نمى شود.

76. صفحه 69: در تشريح گردن كلمه «كالمتوجه» ترجمه شده: (بخش تاج بر سر نهاده اى از مفصل) ترجمه و نسخه درست كالمتوحد مى باشد يعنى: با مفصل ديگر به منزله يك چيز مى گردند.

77. صفحه 75: در تشريح بازو كلمه «متقاربة» ترجمه شده به (زايده نزديك خودش) و نسخه درست اين است «منقارية» يعنى زايده منقارى و نوك كلاغى.

78. صفحه 99: عبارت «زيق الترقوه» ترجمه شده به: گريبان ترقوه و در نسخه هاى تهران، آملى و جيلانى «زيق النقره» است كه كناره گودى شانه مقصود است.

79. صفحه 101: عبارت «من تحت مقدم العضد ومن الضلع الاسفل ومن الكتف» ترجمه شده: مبدأ هر يك از آنها در زير قسمت جلويى بازو و دنده پايين و كتف است. در

ترجمه قانون در طب، ص: 53

نسخه صحيح «واو» اضافى مى باشد در نتيجه «من الضلع الاسفل من الكتف» ترجمه مى شود: از ضلع پايينى شانه.

80. صفحه 101: كلمه «فقار العضد» نسخه صحيح «قفاء العضد» يعنى پشت بازو.

81. صفحه 101: عبارت «لأن منشأه من الزند الاسفل من الكتف» ترجمه شده: مبدأ آن از زند در پايين كتف. كلمه «الزند» مصحف الزيق مى باشد به معناى حفره چنانچه

در ترجمه آمده است.

82. صفحه 110: كلمه «طروخابطير الاعظم» در نسخه بولاق مصحف مى باشد و صحيح آن بنابر نسخه تهران «الطروخانطير» مى باشد كه يك كلمه است و اصل عربى كلمة تروكانتر مى باشد.

83. صفحه 131 عبارت «لما لم يكن للعضل التى تنبت من ناحية عظم العانة طريق ...» ترجمه شده: براى ماهيچه هايى كه از جانب استخوان زهار هستند محلى براى رسيدن به پا وجود ندارد.

بنابر نسخه صحيح و قرينه مقاميه (بحث عصب) صحيح اين است «لما لم يكن للعصب ... يعنى عصب براى رسيدن به پا راهى ندارد.

84. صفحه 134: در فصل دوم شريان وريدى كلمه «احكام السكن» ترجمه شده: به استحكام زياد نياز چندانى ندارد، واژه السكن مصحف «السكر» مى باشد كه در نسخ تهران، آملى و جيلانى آمده است و ما آن را به «دريچه» ترجمه كرديم.

85. صفحه 79 و صفحه 134: كلمه «اللثة» ترجمه شده: يكى از اين دو شعبه (آئورت) ... به طرف لثه مى رود. و صحيح آن «اللبة» مى باشد يعنى زير گردن و سينه.

86. صفحه 143: ترجمه عبارت «يتخلف له أغشية ثلاثة مسقفها من داخل الى خارج و من خارج الى داخل» ترجمه شده: اين رگ بزرگ وقتى به قلب وارد مى شود سه غشا از آن به وجود مى آيد كه سخت ترين و سفت ترين غشاها هستند و آستر آنها هم به طرف بيرون و هم به طرف درون قرار دارد.

ترجمه قانون در طب، ص: 54

در عبارت سه تصحيف ديده مى شود: 1. يتخلف يتخلق كه ترجمه آن، درست مى باشد؛ 2. مسقفها كه ضبط صحيح تر آن مسفقها (بستن) مى باشد؛ 3. عبارت «من

داخل الى خارج» اضافى مى باشد كه موجب تناقض در مطلب مى گردد.

ترجمه درست عبارت چنين است: براى اين وريد هنگام ورود به قلب سه غشا از سخت ترين غشاها آفريده شده كه بستن آن از خارج به داخل مى باشد.

87. صفحه 143: عبارت «شعبا كبيرة تتفرع كالشعر» ترجمه شده: انشعابات بزرگى به پوشش قلب مى فرستد. نسخه صحيح «كثيرة» مى باشد تا با تعبير كالشعر (موى مانند) نيز منافات نداشته باشد.

88. صفحه 144: كلمه «الى الحنجرى» براى چندمين بار حنجره خوانده شده است لذا عبارت «تنحدر على طرف القص يمنة ويسرة حتى تنتهى الى الحنجرى» ترجمه شده: يكى از طرف راست استخوان سينه و ديگرى از طرف چپ آن سرازير مى شود و در حنجره پايان مى يابند. ترجمه درست: يكى از آن رشته ها از هر جانب بر انتهاى جناغ سينه از چپ و راست سرازير مى گردد تا به غضروف خنجرى منتهى مى شود.

89. صفحه 149: عبارت «قبل موافاة الكبد» ترجمه شده: هر يك به طرف يكى از ران ها مى رود و هر يك از اين دو شعبه قبل از رسيدن به كبد ... واضح است كه كلمه كبد در اينجا بى مفهوم است لذا با مراجعه به نسخ ديگر مى بينيم كه «موافاة الفخذ» قبل از رسيدن به ران، درست مى باشد.

90. صفحه 621: كلمه «لتعيّن افعالها» ترجمه شده به: از آنجا كه كنش هاى معينى دارد شبيه قواى نفسانى مى باشد. نسخه صحيح «لتفنّن افعالها» مى باشد كه ترجمه مى شود: از جهت تنوع كنش ها به نيروى نفسانى مشابهت دارد.

91. صفحه 166: عبارت نسخه بولاق دارد «والكيفية الجاذبة» ترجمه شده: كيفيت

نيروى جاذبه ... كه نادرست مى باشد و نسخه صحيح «والكيفية الحارة» مى باشد يعنى كيفيت گرما.

92. صفحه 171: عبارت «وعدم القرحة فى الحدقة» اين مثال براى بيمارى هاى تركيب و شكل مى باشد ترجمه عبارت طبق اين نسخه مى شود: (و نبود زخم در حدقه چشم) چون

ترجمه قانون در طب، ص: 55

اين معنا نادرست و بى ارتباط است، لذا در ترجمه قانون، حدسى چنين ترجمه شده: يا كره چشم فاقد سپيدى باشد كه زيان ببار مى آورد و نوعى از بيمارى است. در حالى كه ترجمه صحيح آن طبق نسخه آملى «عدم الفرطحة فى الحدقة» است. كلمه فرطحة يعنى عريض و پهن بودن لذا ترجمه مى شود: (مثال براى بيمارى تركيب و شكل) ... و بيضى شكل نبودن حدقه چشم.

93. صفحه 177: ورم صفراوى را طبق نسخه صحيح از آملى و جيلانى و جرجانى در بحث اورام ذخيره خوارزمشاهى (حمره) مى گويند و در نسخه بولاق جمرة آمده لذا ترجمه شده به: اخگر (جمره)

94. صفحه 178: چنين ترجمه شده: اكثر ورم هاى سخت و ورم هاى سرطانى، حريفى (كناره نشين) هستند. اين ترجمه مبهم ناشى از اشتباه در نسخه كتاب مى باشد كه با داشتن اطلاعات در زمينه طب قابل تشخيص و اصلاح مى باشد نسخه آملى (خريفية) مى باشد يعنى اكثر ورم هاى سفت و سرطانى در فصل پاييز رخ مى دهد (زيرا فصل پاييز باعث توليد ماده آنها- سودا- مى گردد).

95. صفحه 180: عبارت «و آفات الرائحة كالضأن» ترجمه شده به: بوى نامطبوع چون بوى گوسفند. اين مطلب هيچ ارتباطى با موضوع (شبه بيمارى ها) ندارد، نسخه صحيح كالصُّنان مى باشد، يعنى: بوى بد زير بغل.

96. صفحه

182: در فصل هشتم گفتار در امراض عبارت «لانهما متجاوزان كالرئة والدماغ» ترجمه شده: (يا هر دو اندام با هم همسايه هستند مانند شش و مغز) كه نسخه صحيح كالرقبة است يعنى مانند گردن و مغز و در همان سطر عبارت «حار ضعيف» گرم ناتوان ترجمه شده كه صحيح آن «جار ضعيف» است يعنى همسايه ناتوان.

97. صفحه 183: عبارت «ان امراض كل فصل يرجى أن ينحلّ فى صدره من الفصول» ترجمه شده: بيماريهاى موسمى كه ويژه فصلى از فصول سال هستند انتظار مى رود كه در اوايل فصل ظاهر شوند.

ترجمه قانون در طب، ص: 56

در صورتى كه طبق نسخه صحيح مطلب چيز ديگرى مى باشد و اشاره به نكته اى بسيار با اهميت در طب مزاجى دارد كلمه «صدره» در نسخه آملى «ضده» مى باشد: بيمارى هاى متناسب با هر فصلى از سال اميد مى رود كه در فصل مخالف از لحاظ مزاج بهبود يابد. (مثلًا بيمارى هاى پاييزى در فصل بهار رو به بهبود رود).

98. صفحه 186: عبارت «مثال الاسباب الواصلة ... الرطوبة السائلة الى النفث للسدة والسدة للحمى.» ترجمه شده: مانند نمى كه به سوى بزاق (نفث) جارى است و موجب گرفته شدن بينى مى گردد (سده) و گرفته شدن بينى موجب پيدايش تب مى شود. نسخه صحيح با تفاوت زياد عبارت است از: الرطوبة السائلة الى الثقبة (العنبية) للسدة والسدة للعمى. كه ترجمه آن: ريزش رطوبت به عنبيه چشم باعث گرفتگى و آن نيز سبب براى نابينايى .... مى باشد.

99. صفحه 231: عبارت «وانحلال الفؤاد فى نواحى الصدر» ترجمه شده: و يا قلبشان در اطراف به انحلال گرائيده است. نسخه صحيح از شرح آملى

«انحلال الفرد ...» يعنى پارگى (تفرق اتصال) در قفسه سينه و ترجمه انگليسى كه در پاورقى ترجمه آمده، صحيح مى باشد.

100. صفحه 287: در ترجمه نبض بطى (نبض كند) به خاطر عدم وضوح «ى» و اشتباه با «ن» ترجمه شده: به (نبض شكم) كه البته قرينه واضح بر موضوع وجود دارد.

101. صفحه 361: در بيمارى هاى كودكان «بزرالعرفج» آمده كه صحيح آن بزرالفرفخ (خرفه) يا در همان صفحه «حب الخورى» آمده كه صحيح آن حب الخوزى است.

اشكالاتى كه از ضعف نسخه مورد ترجمه (نسخه چاپ بولاق) و عدم تطبيق در

موارد ضرورى با ديگر نسخه ها به وجود آمده به صحت مطالب و اتقان ترجمه آسيب جدى وارد كرده است.

ج. دستكارى و تغيير اصطلاحات طبى

در ترجمه اى كه پيش رو داريد سعى شده از دستكارى و تغيير اصطلاحات طبى خوددارى شود، زيرا هر علمى براى خود اصطلاحات خاص خود را دارد كه تغيير آنها نادرست و باعث خطا در شناخت آن علم مى گردد. مثلًا محلّل در طب اصطلاح است براى

ترجمه قانون در طب، ص: 57

دارويى كه باعث تحليل اورام گردد و حال اين كه در ترجمه موجود از قانون اين اصطلاحات تغيير داده شده و متأسفانه در مواردى به اشتباه نيز ترجمه شده است.

102. صفحه 4: محلّل به محلولهاى شستشو ترجمه شده است.

103. صفحه 147، 148: در چند مورد «وريد قيفال» را به تعبير نامأنوس «وريد سر و صورت» ترجمه نموده است مثلًا مى گويد: ... با شعبه عمقى سر و صورت مى پيوندد. و وريد اكحل را يك جا رگ چهار اندام و جاى ديگر رگ چهارم اندام تعبير آورده كه خروج از اصطلاح مى باشد.

104. صفحه 170: اصطلاح

تفرق اتصال و انحلال فرد كه از اقسام بيمارى هاى مفرد مى باشد ترجمه شده به: (جدايى انداز و تك ربا).

105. صفحه 174 كلمه تفرق اتصال ترجمه شده به: گسستگى آور.

در اين ترجمه اصطلاحات در صورت نياز در پاورقى يا در پرانتز توضيح داده شده اند.

د. افتادگى در ترجمه قانون

در اين ترجمه، دقت شده چيزى از متن كتاب از قلم نيفتد و همه مطالب منتقل گردد، متأسفانه در ترجمه موجود گاه، افتادگى هايى به چشم مى خورد كه به چند مورد كه بطور اتفاقى ديده شده، اشاره مى شود:

106. صفحه 23: كلمه «ثُمَّ الرئة» ترجمه نشده است.

107. صفحه 30: از «وأما الكهول و المشايخ ...» دو سطر از كتاب ترجمه نشده است.

108. صفحه 184: كلمه «نقرس» در ترجمه نيامده است.

109. صفحه 231: كلمه «بالصنعة» در عبارت بدون توجه به آن ترجمه شده كه قيد مهمى مى باشد، يعنى آبى كه با وسيله و آتش گرم شده نه آب هاى گرم معدنى و يا گرم شده به وسيله حرارت خورشيد.

ترجمه قانون در طب، ص: 58

ذ. اشتباه در به كارگيرى اسامى داروها

از خصوصيات اين ترجمه آن است كه سعى شده در ترجمه اسامى داروها از نام هاى رايج و شناخته شده نزد طبيبان و مندرج در كتاب هاى مفردات دارويى استفاده شود و از استعمال نام هاى ناآشنا و يا جعل و تصرف در آنها خوددارى گردد و در اين خصوص نيز مانند اصطلاحات طبى كه قبلًا درباره آن توضيح داده شد، لزومى ندارد كه ما در نام دارو تصرف كنيم و آن را ترجمه كنيم؛ مثلًا وقتى لفظ «صبر» نزد همگان از طبيب تا

عامى شناخته شده است، چه ضرورت دارد كه آن را به «آلوا» ترجمه كنيم، كه نام انگليسى آن مى باشد.

ما در خصوص نام داروها از كتاب «مفردات قانون» و قرابادين آن (كتاب پنجم) و ديگر كتاب هاى ادويه مانند مخزن الادويه استفاده كرده ايم. اهميت اين موضوع از آنجا ناشى مى شود كه قانون در طب كتابى منبع و مرجع مى باشد

و هرگونه تغيير و اشتباه در آن خود باعث اشتباه در تحقيقات بعدى مى گردد و چه بسا باعث سردرگمى و تأثيرگذارى در فرهنگ نويسان دارويى شود و شايد يكى از دلايل تعدد اسامى داروها و اختلاف در مصاديق آنها همين دخل و تصرفات بى رويه در پاره اى از كتب باشد و متأسفانه در اين مورد نيز در ترجمه موجود از قانون، اشكالات زيادى ديده مى شود، كه علاوه بر تصرف در نام دارو در برخى موارد، اشتباه در تعيين مصداق نيز رخ داده است كه جاى تأمل فراوان دارد. به چند مورد از آن اشاره مى كنيم:

110. صفحه 414: در كتاب كليات در تدبير مشايخ لفظ «بسفايج» كه نامى معروف نزد اطبّا مى باشد به بسپايك تغيير داده شده، يا در همان صفحه «المرّى» يك جا آبكامه ترجمه شده كه درست است و در سطرهاى بعدى به مر ترجمه شده در همان صفحه قثاء (خيارزه- خيار متعارف) به خيارچنبر ترجمه شده است.

111. صفحه 415: در دو جا «قرطم» كه تخم كافشه است به هرطمان (جو دو سر) ترجمه شده، و در همان صفحه دو داروى تركيبى «اثاناسيا و امروسيا» كه از داروهاى

ترجمه قانون در طب، ص: 59

تركيبى است و در معاجين قرابادين كتاب پنجم آورده شده به آناناس و دوشاب ترجمه شده است.

در پايان به اين نكته اشاره مى كنم كه ما در اين ترجمه با استفاده از پاورقى به توضيح عبارات دشوار و بيان مطالب مورد نياز پرداخته ايم و در پاره اى از موارد براى توضيح بيشتر يا ايجاد ارتباط بين مطالب از وجود پرانتز در متن بهره برده ايم. و لازم

است ياد آور شوم كه در خصوص متن عربى كتاب، علاوه بر تصحيح و نسخه يابى آن، براى اولين بار در اين گونه كتاب ها، متن عربى را با اعراب گذارى و ضبط كامل كلمات ارائه نموده ايم تا فايده آن براى استفاده كنندگان بيشتر باشد.

ما در حد توان و بضاعت خود سعى كرده ايم تا اين ترجمه دقيق و منطبق با متن قانون و قوانين طب مزاجى باشد و خصوصيات ياد شده را رعايت كنيم و به خواست خداوند متعال در حد توان بشرى از اشكالات اساسى به دور باشيم، و سهوهاى احتمالى را به حداقل رسانيم. و كمال الجود بذل الموجود.

رموز تصحيح متن عربى

ط نسخه طهران

ج نسخه جيلانى

ب نسحه بولاق

آ نسخه آملى

«-» در صورت فقدان يك كلمه يا جمله اى در يك نسخه اين گونه بدان اشاره مى گردد؛ مثلا نسخه ب:- العظيم.

«+» در صورت وجود كلمه يا جمله اى در يك نسخه اين گونه بدان اشاره مى گردد.؛ مثلا نسخه ط، ج:+ الفوهات.

ترجمه قانون در طب، ص: 61

[خطبة الكتاب]

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلَّهِ حَمْداً يَسْتَحِقُّهُ بِعُلُوِّ شَأنِهِ وَسُبُوغِ إحْسَانِهِ وَ الصَّلاةُ عَلَى سَيِّدِنَا «1» مُحَمَّدٍ النَّبِىِّ وَآلِهِ «2» وَسَلَامُهُ وبَعْدُ فَقَدِ الْتَمَسَ مِنّ ددى بَعْضُ خُلَّصِ إِخْوَانِى ومَنْ يَلْزَمُنِى إِسْعافُهُ بِمَا «3» يَسْمَحُ بِهِ وُسْعِى أَنْ أُصَنِّفَ فِى الطِّبِّ كِتَاباً مُشْتَمِلًا عَلَى قَوَانِينِهِ الْكُلِّيَّةِ وَالْجُزْئِيَّة اشْتِمَالًا يَجْمَعُ إلَى الشَّرْحِ الاخْتِصَارَ وَ إلَى إِيفَاءِ «4» الأَكْثَرِ حَقَّهُ مِنَ الْبَيَانِ الإِيجازَ فَأَسْعَفْتُهُ بِذَلِك وَرَأَيْتُ أنْ أَتَكَلَّمَ أوَّلًا فِى الأُمُورِ الْعَامَّةِ «5» الْكُلِّيَّةِ فِى كِلَا قِسْمَىِ الطِّبِّ، أعْنِى الْقِسْمَ النَّظَرِىَّ، وَالْقِسْمَ الْعَمَلِىَّ ثُمَّ بَعْدَ ذَلِكَ أتَكَلَّمَ فِى كُلِّيَّاتِ أحْكَامِ قُوَى الْأدْوِيَةِ الْمُفْرَدَةِ ثُمَّ فِى جُزْئِيَّاتِهَا ثُمَّ بَعْدَ ذَلِكَ فِى الأمْرَاضِ الْوَاقِعَةِ بِعُضْوٍ عُضْوٍ فَأَبْتَدِئُ أوَّلًا بِتَشْرِيحِ ذَلِكَ الْعُضْوِ وَمَنْفَعَتِهِ وَأمَّا تَشْرِيحُ الأعْضَاءِ الْمُفْرَدَةِ الْبَسِيطَةِ فَيَكُونُ قَدْ سَبَقَ مِنِّى ذِكْرُهُ فِى الْكِتَابِ الأوَّلِ الْكُلِّىِّ وَكَذَلِكَ مَنَافِعُهَا ثُمَّ إذَا فَرَغْتُ مِنْ تَشْرِيحِ ذَلِكَ الْعُضْوِ ابْتَدَأْتُ فِى أَكْثَرِ الْمَوَاضِعِ بِالدَّلالَةِ عَلَى كَيْفِيَّةِ حِفْظِ صِحَّتِهِ ثُمَّ دَلَلْتُ بِالْقَوْلِ الْمُطْلَقِ عَلَى كُلِّيَّاتِ أمْرَاضِهِ وَأسْبَابِهَا وطُرُقِ الاسْتِدَلالاتِ عَلَيْهَا وَطُرُقِ مُعَالِجَاتِهَا بِالْقَوْلِ الْكُلِّىِّ أيْضاً

______________________________

(1) ط: نبيّه المصطفى. ج: نبيّه.

(2) ط:+ الطيبين وأصحابه الطاهرين. ج:+ الطيبين الطاهرين.

(3) ط: فيما. ب: بما.

(4) ط، ب، ج: إيفاء. آ: إعطاء.

(5) ط: العامية. ب، آ، ج: العامّة.

ترجمه قانون در طب، ص: 62

فَإذَا فَرَغْتُ مِنْ هَذِهِ الأُمُورِ الْكُلِّيَّةِ أَقْبَلْتُ عَلَى الأمْرَاضِ الْجُزْئِيَّةِ وَدَلَلْتُ

أوَّلًا فِى أكْثَرِهَا أيْضاً عَلَى الْحُكْمِ الْكُلِّىِّ فِى حَدِّهِ وَأسْبَابِهِ وَدَلائِلِهِ ثُمَّ تَخَلَّصْتُ

إلَى الأَحْكَامِ الْجُزْئِيَّةِ ثُمَّ أَعْطَيْتُ الْقَانُونَ الْكُلِّىَّ لِلْمُعَالَجَةِ «1» ثُمَّ نَزَلْتُ إلَى الْمُعَالِجَاتِ الْجُزْئِيَّةِ بِدَوَاءٍ دَوَاءٍ بَسِيطٍ أوْ مُرَكَّبٍ وَ مَا كَانَ سَلَفَ ذِكْرُهُ مِنَ

الأَدْوِيَةِ الْمُفْرَدَةِ وَ مَنْفَعَتِهَا لِلأمْرَاضِ «2» فِى كِتَابِ الأدْوِيَةِ الْمُفْرَدَةِ فِى الْجَدَاوِلِ وَ الأَصْبَاغِ الَّتِى أَرَى اسْتِعْمَالَهَا فِيهِ كَمَا تَقِفُ أيُّهَا الْمُتَعَلِّمُ عَلَيْهِ إذَا وَصَلْتَ إلَيْهِ،

لَمْ أُكَرِّرْ إلَّا قَلِيلًا مِنْهُ وَ مَا كَانَ مِنَ الأَدْوِيَةِ الْمُرَكَّبَةِ أنَّمَا «3» الأَحْرَى بِهِ أنْ يَكُونَ فِى الأَقْرَابَاذِينِ «4» الَّذِى أَرَى أنْ أَعْمَلَهُ، أَخَّرْتُ ذِكْرَ مَنَافِعِهِ وَمَضَارِّهِ «5» وَكَيْفِيَّةِ خَلْطِهِ إلَيْهِ وَ رَأَيْتُ أنْ أَفْرَغَ مِنْ هَذَا الْكِتَابِ إلَى كِتَابٍ أيْضاً فِى الأمُورِ الْجُزْئِيَّةِ مُخْتَصٍّ بِذِكْرِ الأمْرَاضِ الَّتِى إذَا وَقَعَتْ لَمْ تَخْتَصَّ بِعُضْوٍ بِعَيْنِهِ وَ نُورِدُ هُنَالِكَ أيْضاً

الْكَلامَ فِى الزِّينَةِ وَ أَنْ أَسْلُكَ فِى هَذَا الْكِتَابِ أيْضاً مَسْلَكِى فِى الْكِتَابِ

الْجُزْئِىِّ الَّذِى قَبْلَهُ، فَإذَا تَهَيَّأَ بِتَوْفِيقِ اللَّهِ تَعَالَى الْفَرَاغُ مِنْ هَذَا الْكِتَابِ جَمَعْتُ بَعْدَهُ كِتَابَ الأقْرَابَاذِينِ «6».

وَ هَذَا كِتَابٌ لا يَسَعُ مَنْ يَدَّعِى هَذِهِ الصِّنَاعَةَ وَ يَكْتَسِبُ بِهَا أنْ لا يَكُونَ جُلُّهُ مَعْلُوماً مَحْفُوظاً عِنْدَهُ فَإنَّهُ مُشْتَمِلٌ عَلَى أقَلِّ مَا لابُدَّ مِنْهُ لِلطَّبِيبِ وَأمَّا الزِّيَادَةُ عَلَيْهِ فَأَمْرٌ غَيْرُ مَضْبُوطٍ وَ إنْ أَخَّرَ اللَّهُ تَعَالَى فِى الأَجَلِ وَ سَاعَدَ القَدَرُ انْتَصَبْتُ

______________________________

(1) ط: للمعالجة. ب: فى المعالجة.

(2) ط: للأمراض. ب: فى الأمراض.

(3) ط، ج: أنّما. ب: أن ما.

(4) ط، ج: الأقرابادين. ب: الأقراباذين.

(5) ب:- مضارّه.

(6) ط، ج: الأقرابادين. ب: الأقراباذين.

ترجمه قانون در طب، ص: 63

لِذَلِكَ انْتِصَاباً ثَانِياً وَأمَّا الآنَ فَإنِّى أَجْمَعُ هَذَا الْكِتَابَ وَ أَقْسِمُهُ إلَى كُتُبٍ خَمْسَةٍ عَلَى هَذَا الْمِثَالِ «1»:

الْكِتَابُ الْأَوَّلُ فِى الأُمُورِ الْكُلِّيَّةِ مِنْ «2» عِلْمِ الطِّبِّ.

الْكِتَابُ الثَّانِى فِى الأَدْوِيَةِ الْمُفْرَدَةِ.

الْكِتَابُ الثَّالِثُ فِى

الأَمْرَاضِ الْجُزْئِيَّةِ الْوَاقِعَةِ بِأَعْضَاءِ الإنْسَانِ عُضْوٍ عُضْوٍ مِنَ الرَّأْسِ «3» إلَى الْقَدَمِ ظَاهِرِهَا وَ بَاطِنِهَا.

الْكِتَابُ الرَّابِعُ فِى الأمْرَاضِ الْجُزْئِيَّةِ الَّتِى إذَا وَقَعَتْ لَمْ تَخْتَصَّ بِعُضْوٍ وَ فِى الزِّينَةِ.

الْكِتَابُ الْخَامِسُ فِى تَرْكِيبِ الأَدْوِيَةِ وَهُوَ الْأَقْرَابَاذِينُ.

______________________________

(1) ط:+ وهو حسبى ونعم الوكيل ونعم المولى ونعم النصير.

(2) ط: من. ب: فى.

(3) ط: الرأس. ب: الفرق.

ترجمه قانون در طب، ص: 65

الْكِتَابُ الأَوَّلُ الأُمُورُ الْكُلِّيَّةُ مِنْ عِلْمِ الطِّبِ يَشْتَمِلُ عَلَى أَرْبَعَةِ فُنُونٍ:

الْفَنُّ الأَوَّلُ مِنَ الْكِتَابِ الأوَّلِ فِى حَدِّ الطِّبِّ وَ مَوْضُوعَاتِهِ مِنَ الأُمُورِ الطَّبِيعِيَّةِ يَشْتَمِلُ عَلَى سِتَّةِ تَعَالِيمَ.

[التعليم الأول: في حد الطب و موضوعاته]
الْفَصْلُ الأوَّلُ مِنَ التَّعْلِيمِ الأوَّلِ مِنَ الْفَنِّ الأَوَّلِ مِنَ الْكِتَابِ الأوَّلِ مِنْ كِتَابِ الْقَانُونِ فِى حَدِّ الطِّبِّ.

أَقُولُ: إنَّ الطِّبَّ عِلْمٌ يَتَعَرَّفُ «1» مِنْهُ أَحْوَالُ بَدَنِ الإنْسَانِ مِنْ جِهَةِ مَا يَصِحُّ وَ يَزُولُ عَنِ الصِّحَّةِ، «2» لِيَحْفَظَ «3» الصِّحَّةَ حَاصِلَةً، وَيَسْتَرِدَّهَا زَائِلَةً. وَلِقَائِلٍ أنْ يَقُولَ إنَّ الطِّبَّ يَنْقَسِمُ إلَى نَظَرٍ وَعَمَلٍ، وَ أَنْتُمْ قَدْ جَعَلْتُمْ كُلَّهُ نَظَراً، إذْ قُلْتُمْ إنَّهُ عِلْمٌ. وَحِينَئِذٍ نُجِيبُهُ وَ نَقُولُ إنَّهُ يُقَالُ إنَّ مِنَ الصِّنَاعَاتِ مَا هُوَ نَظَرِىٌّ وَعَمَلِىٌّ، وَمِنَ الْحِكْمَةِ «4» مَا هُوَ نَظَرِىٌّ وَعَمَلِىٌّ، وَيُقَالُ إنَّ مِنَ الطِّبِّ مَا هُوَ نَظَرِىٌّ وَعَمَلِىٌّ. وَ يَكُونُ الْمُرَادُ فِى كُلِّ قِسْمَةٍ «5» بِلَفْظِ النَّظَرِىِّ وَالْعَمَلِىِّ شَيْئاً آخَرَ،

وَ لا نَحْتَاجُ «6» الآنَ إلَى بَيَانِ اخْتِلافِ الْمُرَادِ فِى ذَلِكَ إلّا فِى الطِّبِّ. فَإذَا قِيلَ إنَّ مِنَ الطِّبِّ مَا هُوَ نَظَرِىٌّ، وَمِنْهُ مَا هُوَ عَمَلِىٌّ، فَلا يَجِبُ أنْ يُظَنَّ أنَّ مُرَادَهُمْ فِيهِ هُوَ أنَّ أَحَدَ قِسْمَىِ الطِّبِّ هُوَ تَعْلِيمُ الْعِلْمِ، وَالْقِسْمَ الآخَرَ هُوَ الْمُبَاشَرَةُ لِلْعَمَلِ، كَمَا

______________________________

(1) آ، ج، ب: يتعرّف. ط: يعرف.

(2) آ، ب: عن الصحة. ط: عنها. ج: عنه.

(3) ب، ج: ليحفظ. ط: لتحفظ. آ: لحفظ.

(4) ب: الحكمة. ط، ج، آ: الفلسفة.

(5) ب، ط: كل قسمة. ج، آ: كل قسمته. آ: كِلا قسميه (منقول عن نسخة).

(6) ب: ولا نحتاج. ج:- و. ط: لا يحتاج.

ترجمه قانون در طب، ص: 66

يَذْهَبُ إلَيْهِ وَهْمُ كَثِيرٍ مِنَ الْبَاحِثِينَ عَنْ هَذَا الْمَوْضِعِ، بَلْ يَحِقُّ عَلَيْكَ أنْ تَعْلَمَ أنَّ الْمُرَادَ

مِنْ ذَلِكَ شَىْ ءٌ آخَرُ: وَهُوَ أنَّهُ لَيْسَ وَاحِدٌ مِنْ قِسْمَىِ الطِّبِّ إلّا عِلْماً، لَكِنْ أَحَدُهُمَا عِلْمُ أُصُولِ الطِّبِّ، «1» وَ الآخَرُ عِلْمُ كَيْفِيَّةِ مُبَاشَرَتِهِ. «2» ثُمَّ يُخَصُّ الأَوَّلُ مِنْهُمَا بِاسْمِ الْعِلْمِ، أوْ بِاسْمِ النَّظَرِ، وَ يُخَصُّ الآخَرُ بِاسْمِ الْعَمَلِ. فَنَعْنِى بِالنَّظَرِ مِنْهُ، مَا يَكُونُ التَّعْلِيمُ فِيهِ مُفِيداً لِاعْتِقَادٍ فَقَطْ، مِنْ غَيْرِ أنْ يَتَعَرَّضَ لِبَيَانِ كَيْفِيَّةِ عَمَلٍ، مِثْلُ مَا يُقَالُ فِى الطِّبِّ: إنَّ أصْنَافَ الْحُمَّيَاتِ ثَلاثَةٌ، وَإنَّ الأَمْزِجَةَ تِسْعَةٌ. وَنَعْنِى بِالْعَمَلِ مِنْهُ، لا الْعَمَلَ بِالفِعْلِ، وَلا مُزَاوَلَةَ «3» الْحَرَكَاتِ «4» الْبَدَنِيَّةِ، بَلِ الْقِسْمَ مِنْ عِلْمِ الطِّبِّ الَّذِى يُفِيدُ التَّعْلِيمُ فِيهِ رَأْياً، ذَلِكَ الرَّأْىُ مُتَعَلِّقٌ بِبَيَانِ كَيْفِيَّةِ «5» عَمَلٍ مِثْلُ مَا يُقَالُ فِى الطِّبِّ، إنَّ الأوْرَامَ الْحَارَّةَ يَجِبُ أنْ يَقْرُبَ إلَيْهَا فِى الابْتِدَاءِ مَا يَرْدَعُ وَيُبَرِّدُ وَيُكَثِّفُ. «6» ثُمَّ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ، تُمْزَجُ الرَّادِعَاتُ بِالْمُرْخِيَاتِ ثُمَّ بَعْدَ الانْتِهَاءِ إلَى الانْحِطَاطِ، يُقْتَصَرُ عَلَى الْمُرْخِيَاتِ الْمُحَلِّلَةِ، إلّا فِى أَوْرَامٍ تَكُونُ عَنْ مَوَادَّ تَدْفَعُهَا الأَعْضَاءُ الرَّئِيسَةُ. فَهَذَا التَّعْلِيمُ يُفِيدُكَ رَأْياً هُوَ بَيَانُ كَيْفِيَّةِ عَمَلٍ، فَإذَا عَلِمْتَ هَذَيْنِ الْقِسْمَيْنِ، فَقَدْ حَصَلَ لَكَ عِلْمٌ عِلْمِىٌّ، وَعِلْمٌ عَمَلِىٌّ، وَ إنْ لَمْ تَعْمَلْ قَطُّ.

وَ لَيْسَ لِقَائِلٍ أنْ يَقُولَ إنَّ أَحْوَالَ بَدَنِ الإنْسَانِ ثَلَاثٌ: الصِّحَّةُ، وَالْمَرَضُ، وَحَالَةٌ ثَالِثَةٌ لا صِحَّةَ وَلا مَرَضَ، وَأَنْتَ اقْتَصَرْتَ عَلَى قِسْمَيْنِ، فَإنَّ هَذَا الْقَائِلَ لَعَلَّهُ إذَا فَكَّرَ، لَمْ يَجِدْ أَحَدَ الأَمْرَيْنِ وَاجِباً، لا هَذَا التَّثْلِيثَ، وَلا إخْلالَنَا بِهِ. ثُمَّ إنَّهُ إنْ كَانَ هَذَا التَّثْلِيثُ وَاجِباً، فَإنَّ قَوْلَنَا: الزَّوَالُ عَنِ الصِّحَّةِ يَتَضَمَّنُ الْمَرَضَ، وَ

______________________________

(1) ب: علم أصول الطب. ط، ج: علم أصول.

(2) ب: كيفية مباشرته. ط: كيفية مباشرة. ج: كيفية المباشرة.

(3) ب، ج: مزاولة. ط: لمزاولة.

(4) ب، ج: الحركات. ط: للحركات.

(5) ب، ج: متعلق ببيان كيفية. ط: متعلق بكيفيته.

(6) ط، ج،

آ: يكثف. ب: يكشف.

ترجمه قانون در طب، ص: 67

الْحَالَةَ الثَّالِثَةَ الَّتِى جَعَلُوهَا لَيْسَ لَهَا حَدُّ الصِّحَّةِ، إذِ الصِّحَّةُ «1» مَلَكَةٌ أوْ حَالَةٌ

تَصْدُرُ عَنْهَا الأفْعَالُ مِنَ الْمَوْضُوعِ لَهَا سَلِيمَةً، وَلا لَهَا مُقَابِلُ هَذَا الْحَدِّ إلا

أنْ يَحُدُّوا الصِّحَّةَ كَمَا يَشْتَهُونَ وَيَشْتَرِطُونَ فِيهِ شُرُوطاً مَا بِهِمْ إلَيْهَا حَاجَةٌ. ثُمَ

لا مُنَاقَشَةَ مَعَ الأَطِبَّاءِ فِى هَذَا، وَمَا هُمْ مِمَّنْ يُنَاقَشُونَ فِى مِثْلِهِ، وَلا تُؤَدِّى

هَذِهِ الْمُنَاقَشَةُ بِهِمْ أوْ بِمَنْ يُنَاقِشُهُمْ «2» إلَى فَائِدَةٍ فِى الطِّبِّ. وَأَمَّا مَعْرِفَةُ الْحَقِ

فِى ذَلِكَ فَمِمَّا يَلِيقُ بِأُصُولِ صِنَاعَةٍ أُخْرَى، نَعْنِى أُصُولَ صِنَاعَةِ الْمَنْطِقِ،

فَلْيُطْلَبْ مِنْ هُنَاكَ. «3»

الْفَصْلُ الثَّانِى فِى مَوْضُوعَاتِ الطِّبِ

لَمَّا كَانَ الطِّبُّ يَنْظُرُ فِى بَدَنِ الإنْسَانِ مِنْ جِهَةِ مَا يَصِحُّ وَ يَزُولُ عَنِ الصِّحَّةِ، وَ الْعِلْمُ بِكُلِّ شَىْ ءٍ إنَّمَا يَحْصُلُ وَ يَتِمُّ، إذَا كَانَ لَهُ أَسْبَابٌ، أنْ يُعْلَمَ مِنْ أسْبَابِهِ، «4» فَيَجِبُ أنْ يُعْرَفَ فِى الطِّبِّ، أسْبَابُ الصِّحَّةِ وَ الْمَرَضِ، وَ الصِّحَّةُ وَ الْمَرَضُ «5» وَ أَسْبَابُهُمَا قَدْ يَكُونَانِ ظَاهِرَيْنِ، وَقَدْ يَكُونَانِ خَفِيَّيْنِ لا يُنَالانِ بِالْحِسِّ بَلْ بِالاسْتِدْلالِ مِنَ الْعَوَارِضِ، فَيَجِبُ أيْضاً أنْ تُعْرَفَ فِى الطِّبِّ الْعَوَارِضُ الَّتِى تَعْرِضُ فِى الصِّحَّةِ وَ الْمَرَضِ. وَ قَدْ تَبَيَّنَ فِى الْعُلُومِ الْحَقِيقِيَّةِ، أنَّ الْعِلْمَ بِالشَّىْ ءِ إنَّمَا يَحْصُلُ مِنْ جِهَةِ الْعِلْمِ بِأسْبَابِهِ وَ مَبَادِيهِ إنْ كَانَتْ لَهُ، وَ إنْ لَمْ تَكُنْ فَإنَّمَا يَتِمُّ مِنْ جِهَةِ الْعِلْمِ بِعَوَارِضِهِ وَلَوَازِمِهِ الذَّاتِيَّةِ. لَكِنِ الأسْبَابُ أَرْبَعَةُ أصْنَافٍ: مَادِّيَّةٌ، وَ فَاعِلِيَّةٌ، وَصُورِيَّةٌ، وَ تَمَامِيَّةٌ. وَ الأسْبَابُ الْمَادِّيَّةُ: هِىَ الأشْيَاءُ الْمَوْضُوعَةُ الَّتِى فِيهَا تَتَقَوَّمُ «6»

______________________________

(1) ب: اذ الصحة. ط، ج: وهى. آ: هى.

(2) ب: يناقشهم. ط، ج: يناقضهم آ: هذا المناقشة لهم أو معهم إلَى فائدة.

(3) ب:+ نعنى أصول صناعة المنطق فليطلب من هناك ط، ج،- نعنى أصول صناعة المنطق فليطلب من هناك.

(4) ط: أن يعلم من أسبابه

(تحفه سعديه) ب: بعلم أسبابه.

(5) ط: لأن الصحة و المرض. ب: و الصحة و المرض.

(6) ب: تتقوّم. ط، آ، ج: يتقرّر.

ترجمه قانون در طب، ص: 68

الصِّحَّةُ وَ الْمَرَضُ: أَمَّا الْمَوْضُوعُ «1» الأقْرَبُ، فَعُضْوٌ أوْ رُوحٌ. وَ أَمَّا الْمَوْضُوعُ «2» الأبْعَدُ، فَهِىَ الأخْلَاطُ، وَ أَبْعَدُ مِنْهُ، هُوَ الأرْكَانُ. وَ هَذَانِ مَوْضُوعَانِ بِحَسَبِ التَّرْكِيبِ وَ إنْ كَانَ أيْضاً مَعَ الاسْتِحَالَةِ وَ كُلُّ مَا وُضِعَ كَذَلِكَ، فَإنَّهُ يُسَاقُ فِى تَرْكِيبِهِ وَ اسْتِحَالَتِهِ إلَى وَحْدَةٍ مَّا، «3» وَ تِلْكَ الْوَحْدَةُ فِى هَذَا الْمَوْضِعِ الَّتِى تَلْحَقُ تِلْكَ

الْكَثْرَةُ: إمَّا مِزَاجٌ، وَ إمَّا هَيْئَةٌ. أمَّا الْمِزَاجُ، فَبِحَسَبِ الاسْتِحَالَةِ، وَ أمَّا الْهَيْئَةُ فَبِحَسَبِ التَّرْكِيبِ.

وَأمَّا الأسْبَابُ الْفَاعِلِيَّةُ: فَهِىَ الأسْبَابُ الْمُغَيِّرَةُ، أَوِ الْحَافِظَةُ لِحَالاتِ

بَدَنِ الإنْسَانِ مِنَ الأَهْوِيَةِ، وَمَا يَتَّصِلُ بِهَا وَالْمَطَاعِمِ، وَالْمِيَاهِ، وَالْمَشَارِبِ،

وَمَا يَتَّصِلُ بِهَا، وَالاسْتِفْرَاغِ وَالاحْتِقَانِ، وَالْبُلْدَانِ، وَالْمَسَاكِنِ، وَمَا يَتَّصِلُ بِهَا، وَالْحَرَكَاتِ، وَالسُّكُونَاتِ الْبَدَنِيَّةِ، وَالنَّفْسَانِيَّةِ، وَ مِنْهَا النَّوْمُ، وَإلَيقَظَةُ، وَ الاسْتِحَالَةِ فِى الأسْنَانِ، وَ الاخْتِلافِ فِيهَا، وَفِى الأجْنَاسِ وَ الصِّنَاعَاتِ وَ الْعَادَاتِ

وَالأشْيَاءِ الْوَارِدَةِ عَلَى الْبَدَنِ الإنْسَانِىِّ مُمَاسَّةً لَهُ إمَّا غَيْرُ مُخَالِفَةٍ لِلطَّبِيعَةِ وَإمَّا مُخَالِفَةٌ لِلطَّبِيعَةِ.

وَ أمَّا الأسْبَابُ الصُّورِيَّةُ: فَالْمِزَاجَاتُ وَ الْقُوَى الْحَادِثَةُ بَعْدَهَا، وَ التَّرَاكِيبُ.

وَ أمَّا الأسْبَابُ التَّمَامِيَّةُ: فَالأفْعَالُ، وَ فِى مَعْرِفَةِ الأفْعَالِ، مَعْرِفَةُ الْقُوَى لا مَحَالَةَ، وَمَعْرِفَةُ الأرْوَاحِ الْحَامِلَةِ لِلْقُوَى، كَمَا سَنُبَيِّنُ.

فَهَذِهِ مَوْضُوعَاتُ صِنَاعَةِ الطِّبِّ مِنْ جِهَةِ أنَّهَا بَاحِثَةٌ عَنْ بَدَنِ الإنْسَانِ، أنَّهُ كَيْفَ يَصِحُّ وَيَمْرَضُ.

______________________________

(1) ب: الموضوع. ط: الوضع. آ، ج: بالوضع.

(2) ب: الموضوع. ط: وضع. ج: بالوضع.

(3) ط: فإنه يساق إلى وحدة ما فى تركيبه. ب: فإنه يساق فى تركيبه و استحالته إلى وحدة ما.

ترجمه قانون در طب، ص: 69

وَأَمَّا مِنْ جِهَةِ تَمَامِ هَذَا الْبَحْثِ، وَهُوَ أنْ تَحْفَظَ الصِّحَّةَ، وَ تُزِيلَ الْمَرَضَ، فيَجِبُ أنْ تَكُونَ لَهَا أيْضاً مَوْضُوعَاتٌ «1» أُخَرُ، بِحَسَبِ

أسْبَابِ هَذَيْنِ الْحَالَيْنِ وَ آلاتِهِمَا، وَ أسْبَابُ ذَلِكَ التَّدْبِيرُ بِالْمَأكُولِ، وَالْمَشْرُوبِ، وَ اخْتِيَارُ الْهَوَاءِ، وَ تَقْدِيرُ الْحَرَكَةِ، وَ السُّكُونِ، وَ الْعِلاجُ بِالدَّوَاءِ، وَالْعِلاجُ بِالْيَدِ، وَ كُلُ «2» ذَلِكَ عِنْدَ الأَطِبَّاءِ بِحَسَبِ ثَلاثَةِ أَصْنَافٍ مِنَ الأَصِحَّاءِ وَ الْمَرْضَى وَالْمُتَوَسِّطِينَ الَّذِينَ نَذْكُرُهُمْ وَ نَذْكُرُ أَنَّهُمْ كَيْفَ يَعُدُّونَ مُتَوَسِّطِينَ بَيْنَ قِسْمَيْنِ لا وَاسِطَةَ بَيْنَهُمَا فِى الْحَقِيقَةِ.

وَإذْ قَدْ فَصَّلْنَا هَذِهِ الْبَيَانَاتِ، فَقَدِ اجْتَمَعَ لَنَا أنَّ الطِّبَّ يَنْظُرُ فِى الأرْكَانِ، وَالْمِزَاجَاتِ، وَالأَخْلاطِ، وَ الأعْضَاءِ الْبَسِيطَةِ، وَ الْمُرَكَّبَةِ، وَ الأرْوَاحِ، وَ قُوَاهَا الطَّبِيعِيَّةِ، وَ الْحَيَوَانِيَّةِ، وَالنَّفْسَانِيَّةِ، وَ الأفْعَالِ وَ حَالاتِ الْبَدَنِ مِنَ الصِّحَّةِ وَ الْمَرَضِ وَ التَّوَسُّطِ «3» بَيْنَهُمَا وَ أَسْبَابِهَا مِنَ الْمَآكِلِ وَالْمَشَارِبِ وَالأهْوِيَةِ وَالْمِيَاهِ وَالْبُلْدَانِ وَ الْمَسَاكِنِ وَ الاسْتِفْرَاغِ وَ الاحْتِقَانِ وَ الصِّنَاعَاتِ وَالْعَادَاتِ وَ الْحَرَكَاتِ الْبَدَنِيَّةِ وَ النَّفْسَانِيَّةِ وَ السُّكُونَاتِ وَ الأسْنَانِ وَالأجْنَاسِ وَ الْوَارِدَاتِ عَلَى البَدَنِ مِنَ الأُمُورِ الْغَرِيبَةِ، وَ التَّدْبِيرِ بِالْمَطَاعِمِ وَالْمَشَارِبِ وَاخْتِيَارِ الْهَوَاءِ، وَتَقْدِيرِ «4» الْحَرَكَاتِ وَ السُّكُونَاتِ «5» وَ اسْتِعْمَالِ الأدْوِيَةِ «6» وَ أَعْمَالِ الْيَدِ لِحِفْظِ الصِّحَّةِ وَ عِلَاجِ مَرَضٍ

مَرَضٍ، فَبَعْضُ هَذِهِ الأُمُورِ إنَّمَا يَجِبُ عَلَيْهِ مِنْ جِهَةِ مَا هُوَ طَبِيبٌ، أنْ يَتَصَوَّرَهُ بِالْمَاهِيَّةِ فَقَطْ تَصَوُّراً عِلْمِيّاً، وَيُصَدِّقَ بِهَلِّيَّتِهِ تَصْدِيقاً عَلَى أنَّهُ وُضِعَ لَهُ، مَقْبُولٌ مِنْ

______________________________

(1) ب، آ، ج: موضوعات. ط: أجزاء.

(2) ب، آ: وكل ذلك. ط، ج: كل ذلك.

(3) ب: التوسط. ط، آ، ج: التوسط بينهما.

(4) ط، آ، ج: تقدير. ب: اختيار.

(5) ب: و العلاج. ط، آ، ج:- و العلاج.

(6) ب، ج: و الأدويه. ط، آ: و استعمال الأدوية.

ترجمه قانون در طب، ص: 70

صَاحِبِ الْعِلْمِ الطَّبِيعِىِّ، وَبَعْضُهَا يَلْزَمُهُ أنْ يُبَرْهِنَ عَلَيْهِ فِى صِنَاعَتِهِ، فَمَا كَانَ مِنْ هَذِهِ كَالْمَبَادِئِ فَيَلْزَمُهُ أنْ يَتَقَلَّدَ هَلِّيَّتَهَا، فَإنَّ مَبَادِئَ الْعُلُومِ الْجُزْئِيَّةِ مُسَلَّمَةٌ «1» وَ تَتَبَرْهَنُ «2» وَ تَتَبَيَّنُ

«3» فِى عُلُومٍ اخَرَ «4» أَقْدَمَ مِنْهَا، وَهَكَذَا «5» حَتَّى يَرْتَقِىَ «6» مَبَادِئُ الْعُلُومِ كُلِّهَا إلَى الْحِكْمَةِ «7» الأُولَى الَّتِى يُقَالُ لَهَا عِلْمُ مَا بَعْدَ الطَّبِيعَةِ. وَإذَا شَرَعَ بَعْضُ الْمُتَطَبِّبِينَ وَأَخَذَ يَتَكَلَّمُ فِى إِثْبَاتِ الْعَنَاصِرِ وَ الْمِزَاجِ وَمَا يَتْلُو ذَلِكَ «8» مِمَّا هُوَ مَوْضُوعُ «9» الْعِلْمِ الطَّبِيعِىِّ فَإنَّهُ يَغْلَطُ مِنْ حَيْثُ إنَّهُ «10» يُورِدُ فِى صِنَاعَةِ الطِّبِّ مَا لَيْسَ مِنْ صِنَاعَةِ الطِّبِّ وَ يَغْلَطُ مِنْ حَيْثُ يَظُنُّ أنَّهُ يُبَيِّنُ «11» شَيْئاً وَلا يَكُونُ قَدْ بَيَّنَهُ الْبَتَّةَ، فَالَّذِى يَجِبُ أنْ يَتَصَوَّرَهُ الطَّبِيبُ بِالْمَاهِيَّةِ، وَ يَتَقَلَّدَ مَا كَانَ مِنْهُ «12» غَيْرَ بَيِّنِ الْوُجُودِ بِالْهَلِّيَّةِ، هُوَ هَذِهِ الْجُمْلَةُ، الأركَانُ أنَّهَا هَلْ هِىَ وَكَمْ هِىَ، وَالْمِزَاجَاتُ أنَّهَا هَلْ هِىَ وَمَا هِىَ «13» وَكَمْ هِىَ، وَالأَخْلاطُ أيْضاً هَلْ هِىَ «14» وَمَا هِىَ وَكَمْ هِىَ، وَالْقُوَى هَلْ هِىَ وَكَمْ هِىَ «15» وَالأرْوَاحُ هَلْ هِىَ وَكَمْ هِىَ وَأَيْنَ هِىَ. وَ أنَّ لِكُلِ

______________________________

(1) ب، آ: مسلمة. ط: متسلمة.

(2) ط، ب: تتبرهن. آ: يبرهن.

(3) ب: و تتبين. ط، آ:- و تتبين.

(4) ط: اخَر. ب، آ: اخرى.

(5) ط، ج: وكذلك. ب: و هكذا.

(6) ط، ج: يرتقى. ب: ترتقى.

(7) ب: الحكمة. ط، ج: الفلسفة.

(8) ب، ج: يتلو ذلك. ط: يتلوهما.

(9) ط، ج: موضوع له من. ب: موضوع العلم.

(10) ط، آ: حيث إنه. ب، ج: حيث يورد.

(11) ط: يبيّن. آ: بيّن. ج: تَبَيَّن. ب: قد يبيّن.

(12) ط، آ: يتقلّد منه ما كان. ب، ج: يتقلد ما كان منه.

(13) ب: و ما هى. ط، آ، ج:- و ما هى.

(14) ط، آ، ج: و كيف هى. ب: و ما هى.

(15) ط، ج:+ و أين هى. ب، آ:- و أين هى. (فى الآملى و قد يوجد فى بعض النسخ و

ذلك إعطاء لما بالعرض حكم ما بالذات).

ترجمه قانون در طب، ص: 71

تَغَيُّرِ حَالٍ وَثَبَاتِهِ سَبَباً، وَ أنَّ الأسْبَابَ كَمْ هِىَ. وَأمَّا الأعْضَاءُ وَمَنَافِعُهَا فَيَجِبُ أنْ يُصَادِفَهَا بِالْحِسِّ وَالتَّشْرِيحِ. وَالَّذِى يَجِبُ أنْ يَتَصَوَّرَهُ «1» وَيُبَرْهِنَ عَلَيْهِ الأمْرَاضُ وَأَسْبَابُهَا الْجُزْئِيَّةُ وَ عَلامَاتُهَا وَ أنَّهُ كَيْفَ يُزَالُ الْمَرَضُ وَ تُحْفَظُ الصِّحَّةُ فَإنَّهُ يَلْزَمُهُ أنْ يُعْطِىَ الْبُرْهَانَ عَلَى مَا كَانَ مِنْ هَذَا خَفِىَّ الْوُجُودِ بِتَفْصِيلِهِ وَتَقْدِيرِهِ وَ تَوْقِيَتِهِ. «2» وَ «جَالِينُوسُ»، إذْ حَاوَلَ إِقَامَةَ الْبُرْهَانِ عَلَى الْقِسْمِ الأَوَّلِ فَلا يَجِبُ أنْ يُحَاوِلَ ذَلِكَ مِنْ جِهَةِ أنَّهُ طَبِيبٌ وَلَكِنْ مِنْ جِهَةِ أنَّهُ يُحِبُ «3» أنْ يَكُونَ فَيْلَسُوفاً يَتَكَلَّمُ فِى الْعِلْمِ الطَّبِيعِىِّ، كَمَا أنَّ الْفَقِيهَ إذَا حَاوَلَ أنْ يُثْبِتَ صِحَّةَ وُجُوبِ مُتَابَعَةِ الإجْمَاعِ فَلَيْسَ ذَلِكَ لَهُ مِنْ جِهَةِ مَا هُوَ فَقِيهٌ، وَ لَكِنْ مِنْ جِهَةِ مَا هُوَ مُتَكَلِّمٌ وَ لَكِنِ الطَّبِيبُ مِنْ جِهَةِ مَا هُوَ طَبِيبٌ وَ الْفَقِيهُ مِنْ جِهَةِ مَا هُوَ فَقِيهٌ لَيْسَ يُمْكِنُهُ أنْ يُبَرْهِنَ عَلَى ذَاكَ بَتَّةَ! «4» وَ إلّا وَقَعَ الدَّوْرُ. ترجمه قانون در طب 71 الفصل الثانى فى موضوعات الطب ..... ص : 67

______________________________

(1) ط: يتصوره الطبيب. ب، آ، ج:- الطبيب. آ: تصوّرُه و البرهان عليه.

(2) ط، آ، ج: توقيته. ب: توفيته.

(3) ط، ب: يحبّ. آ، ج: يجبّ.

(4) ط، ج: ذلك- بتة. ب: ذاك بتة.

ترجمه قانون در طب، ص: 73

التَّعْلِيمُ الثَّانِى فِى الأرْكَانِ وَ هُوَ فَصْلٌ وَاحِدٌ

الأرْكَانُ هِىَ أَجْسَامٌ «1» بَسِيطَةٌ، هِىَ أَجْزَاءٌ أَوَّلِيَّةٌ لِبَدَنِ الإنْسَانِ وَغَيْرِهِ، وَهِىَ «2» الَّتِى لا يُمْكِنُ أنْ تَنْقَسِمَ إلَى أَجْسَامٍ «3» مُخْتَلِفَةِ الصُّوَرِ، «4» وَهِىَ الَّتِى تَنْقَسِمُ المُرَكَّبَاتُ إلَيْهَا «5» وَيَحْدُثُ بِامْتِزَاجِهَا الأنْوَاعُ الْمُخْتَلِفَةُ الصُّوَرِ «6» مِنَ الْكَائِنَاتِ فَلْيَتَسَلَّمِ الطَّبِيبُ مِنَ الطَّبِيعِىِّ أنَّهَا أَرْبَعَةٌ لا غَيْرُ، اثْنَانِ مِنْهَا خَفِيفَانِ وَ اثْنَانِ «7» مِنْهَا ثَقِيلانِ، فَالْخَفِيفَانِ النَّارُ

وَ الْهَوَاءُ، وَ الثَّقِيلانِ الْمَاءُ وَالأرْضُ. وَالأرْضُ جِرْمٌ بَسِيطٌ مَوْضِعُهُ الطَّبِيعِىُّ هُوَ وَسَطُ الْكُلِّ يَكُونُ فِيهِ بِالطَّبْعِ سَاكِناً وَ يَتَحَرَّكُ إلَيْهِ بِالطَّبْعِ إنْ كَانَ مُبَايَناً وَ ذَلِكَ ثِقَلُهُ الْمُطْلَقُ وَ هُوَ بَارِدٌ يَابِسٌ فِى طَبْعِهِ، أَىْ طَبْعُهُ طَبْعٌ إذَا خُلِّىَ وَ مَا يُوجِبُهُ وَ لَمْ يُغَيِّرْهُ سَبَبٌ مِنْ خَارِجٍ، ظَهَرَ عَنْهُ بَرْدٌ مَحْسُوسٌ وَ يُبْسٌ. وَ وُجُودُهُ فِى الْكَائِنَاتِ وُجُودٌ مُفِيدٌ لِلاسْتِمْسَاكِ وَ الثَّبَاتِ وَ حِفْظِ الأَشْكَالِ وَ الْهَيْئَاتِ.

وَأَمَّا الْمَاءُ فَهُوَ جِرْمٌ بَسِيطٌ مَوْضِعُهُ الطَّبِيعِىُّ أنْ يَكُونَ شَامِلًا لِلأرْضِ، مَشْمُولًا لِلْهَوَاءِ، إذَا كَانَا عَلَى وَضْعَيْهِمَا الطَّبِيعِيَّيْنِ وَ هُوَ ثِقَلُهُ الإضَافِىُّ. وَ هُوَ بَارِدٌ رَطْبٌ أَىْ

______________________________

(1) ط، ج: أجسام. ب: أجسام ما.

(2) ط، ج:- وهى. ب:+ وهى.

(3) ب، آ: أجزاء. ط، ج: أجسام.

(4) ب: بالصورة. ط، آ، ج: الصور.

(5) ب:+ «وهى التى تنقسم المركبات إليها». ط، ج، آ:- «وهى ...».

(6) ب، آ:+ الصور. ط، ج:- الصور.

(7) ط، ج: عنه. ب: فيه.

ترجمه قانون در طب، ص: 74

طَبْعُهُ طَبْعٌ إذَا خُلِّىَ وَ مَا يُوجِبُهُ وَ لَمْ يُعَارِضْهُ سَبَبٌ مِنْ خَارِجٍ، ظَهَرَ عَنْهُ «1» بَرْدٌ مَحْسُوسٌ، وَ حَالَةٌ هِىَ رُطُوبَةٌ، وَ هِىَ كَوْنُهُ فِى جِبِلَّتِهِ بِحَيْثُ يُجِيبُ «2» بِأَدْنَى سَبَبٍ إلَى أنْ يَتَفَرَّقَ وَ يَتَّحِدَ وَ يَقْبَلَ أىَّ شَكْلٍ كَانَ، ثُمَّ لا يَحْفَظَهُ. وَ وُجُودُهُ فِى الْكَائِنَاتِ لِتَسْلَسَ الْهَيْئَاتُ «3» الَّتِى يُرَادُ فِى أَجْزَائِهَا التَّشْكِيلُ «4» وَ التَّخْطِيطُ وَ التَّعْدِيلُ، فَإنَّ الرَّطْبَ وَ إنْ كَانَ سَهْلَ التَّرْكِ لِلْهَيْئَاتِ الشَّكْلِيَّةِ فَهُوَ سَهْلُ الْقَبُولِ لَهَا، كَمَا أنَّ الْيَابِسَ وَإنْ كَانَ عُسْرَ الْقَبُولِ لِلْهَيْئَاتِ الشَّكْلِيَّةِ فَهُوَ عُسْرُ التَّرْكِ لَهَا، وَ مَهْمَا تُخْمَرُ الْيَابِسُ بِالرَّطْبِ اسْتَفَادَ الْيَابِسُ مِنَ الرَّطْبِ قَبُولًا لِلتَّمْدِيدِ وَ التَّشْكِيلِ سَهْلًا، وَ اسْتَفَادَ الرَّطْبُ مِنَ الْيَابِسِ حِفْظاً لِمَا حَدَثَ فِيهِ

مِنَ التَّقْوِيمِ وَالتَّعْدِيلِ قَوِيّاً وَاجْتَمَعَ الْيَابِسُ بِالرَّطْبِ عَنْ تَشَتُّتِهِ وَ اسْتَمْسَكَ الرَّطْبُ بِالْيَابِسِ عَنْ سَيَلانِهِ.

وَ أمَّا الْهَوَاءُ فَإنَّهُ جِرْمٌ بَسِيطٌ مَوْضِعُهُ الطَّبِيعِىُّ فَوْقَ الْمَاءِ وَ تَحْتَ النَّارِ وَ هَذَا خِفَّتُهُ الإِضَافِيَّةُ، وَ طَبْعُهُ حَارٌّ رَطْبٌ عَلَى قِيَاسِ مَا قُلْنَاهُ، وَ وُجُودُهُ فِى الْكَائِنَاتِ لِتَتَخَلْخَلَ وَ تُلَطَّفَ وَ تَخِفَّ وَ تَسْتَقِلَّ. «5»

وَ أمَّا النَّارُ فَهُوَ جِرْمٌ بَسِيطٌ مَوْضِعُهُ الطَّبِيعِىُّ فَوْقَ الأجْرَامِ الْعُنْصُرِيَّةِ كُلِّهَا وَ مَكَانُهُ الطَّبِيعِىُّ هُوَ السَّطْحُ الْمُقَعَّرُ مِنَ الْفَلَكِ الَّذِى يَنْتَهِى عِنْدَه الْكَوْنُ وَ الْفَسَادُ وَ ذَلِكَ خِفَّتُهُ «6» الْمُطْلَقَةُ، وَ طَبْعُهُ «7» حَارٌّ يَابِسٌ، وَ وُجُودُهُ «8» فِى الْكَائِنَاتِ لِتَنْضَجَ وَ تُلَطَّفَ

______________________________

(1) ط، ج، آ:+ منها. ب:- منها.

(2) ط، ج، آ: يجيب. ب: يحبب.

(3) ب، ج: الهيئات. ط: للهيات. آ: للهياة.

(4) ط، آ، ج: من التشكيل. ب:- من.

(5) آ: ليتخلخل ويلطف ويخف ويستقل. ط، ب: لتتخلخل و تلطف و تخف و تستقل.

(6) ب: خفته. ط، ج: خفتها.

(7) ب: طبعه. ط، ج: طبعها.

(8) ب: وجوده. ط، ج: وجودها.

ترجمه قانون در طب، ص: 75

وَ تَمْتَزِجَ «1» بِالْعَنَاصِرِ «2» وَ يَجْرِىَ فِيهَا بِتَنْفِيذِهِ «3» الْجَوْهَرَ الْهَوَائِىَّ، وَ لِيَكْسِرَ مِنْ مُحُوضَةِ بَرْدِ الْعُنْصُرَيْنِ الثَّقِيلَيْنِ الْبَارِدَيْنِ فَيَرْجِعَا عَنِ الْعُنْصُرِيَّةِ إلَى الْمِزَاجِيَّةِ. وَ الثَّقِيلانِ أَعْوَنُ فِى كَوْنِ الأعْضَاءِ وَ فِى سُكُونِهَا. وَ الْخَفِيفَانِ أَعْوَنُ فِى كَوْنِ الأرْوَاحِ وَ فِى تَحَرُّكِهَا «4» وَ تَحْرِيكِ الأعْضَاءِ وَ إنْ كَانَ الْمُحَرِّكُ الأوَّلُ هُوَ النَّفْسُ بِإِذْنِ بَارِيهَا «5» فَهَذِهِ هِىَ الأرْكَانُ.

______________________________

(1) ط، ج، آ: لتنضج و تلطف وتمتزج. ب: لينضج و يلطف و يمتزج.

(2) ط، ج، آ: تمتزج بالعناصر. ب: يمتزج- (بالعناصر). (قال الآملى: قال ابن التلميذ و يمتزج فى دستور الشيخ غير مقيد بالعناصر و معناه يعتدل على استعمال السريانيين، و هو

مَعَ بُعده مخالف لما قبله و ما بعده فى الفاعل).

(3) ط: تجرى فيها بتنفيذها. ب: يجرى فيها بتنفيذه.

(4) ب، ج، آ: تحرّكها. ط: تحريكها.

(5) ط، ج:- باذن باريها.

ترجمه قانون در طب، ص: 77

التَّعْلِيمُ الثَّالِثُ فِى الأمْزِجَةِ وَ هُوَ ثَلاثَةُ فُصُولٍ
الْفَصْلُ الأَوَّلُ فِى الْمِزَاجِ

أَقُولُ: الْمِزَاجُ كَيْفِيَّةٌ حَاصِلَةٌ «1» مِنْ تَفَاعُلِ الْكَيْفِيَّاتِ الْمُتَضَادَّاتِ «2» إذَا «3» وَقَفَتْ عَلَى حَدٍّ مَا، و وُجُودُهَا فِى عَنَاصِرَ مُتَصَغِّرَةِ الأجْزَاءِ لِيُمَاسَّ أَكْثَرُ كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهَا أَكْثَرَ الآخَرِ، إذَا تَفَاعَلَتْ بِقُوَاهَا بَعْضُهَا فِى بَعْضٍ، حَدَثَ عَنْ جُمْلَتِهَا كَيْفِيَّةٌ مُتَشَابِهةٌ فِى جَمِيعِهَا، هِىَ الْمِزَاجِ.

وَ الْقُوَى «4» الأوَّلِيَّةُ فِى الأرْكَانِ الْمَذْكُورَةِ أَرْبَعٌ هِىَ: الْحَرَارَةُ وَ الْبُرُودَةُ وَ الرُّطُوبَةُ وَ الْيُبُوسَةُ. وَ بُيِّنَ «5» أَنَّ الْمِزَاجَاتِ فِى الأجْسَامِ الْكَائِنَةِ الْفَاسِدَةِ إنَّمَا تَكُونُ عَنْهَا، وذَلِكَ بِحَسَبِ مَا تُوْجِبُهُ الْقِسْمَةُ الْعَقْلِيَّةُ بِالنَّظَرِ الْمُطْلَقِ غَيْرِ مُضَافٍ إلَى شَىْ ءٍ عَلَى «6» وَجْهَيْنِ.

وَ أَحَدُ الْوَجْهَيْنِ أنْ يَكُونَ الْمِزَاجُ مُعْتَدِلًا عَلَى أنْ تَكُونَ الْمَقَادِيرُ مِنَ

الْكَيْفِيَّاتِ الْمُتَضَادَّةِ فِى المُمْتَزَجِ مُتَسَاوِيَةً مُتَقَاوِمَةً، و يَكُونُ الْمِزَاجُ كَيْفِيَّةٌ مُتَوَسِّطَةٌ بَيْنَهَا بِالتَّحْقِيقِ «7»

______________________________

(1) ب: حاصلة. ط، ج، آ: تحدث.

(2) ب: المتضادات. ط، آ، ج: متضادة.

(3) ط، ج: موجودة فى عناصر متصغرة الأجزاء ليماسّ أكثر كل واحد منها .... ب: إذا وقفت على حد ما و وجودها فى عناصر متصغرة ....

(4) ب: و القوى .... ط، ج: لانّ القوى.

(5) ب: و بين. ط، ج: فبين.

(6) ب: على وجهين. ط: فهو على وجهين.

(7) ب: بالتحقيق. ط: بالحقيقة.

ترجمه قانون در طب، ص: 78

وَ الْوَجْهُ الثَّانِى أَنْ لا يَكُونَ الْمِزَاجُ بَيْنَ الْكَيْفِيَّاتِ الْمُتَضَادَّةِ وَسَطاً مُطْلَقاً، وَ لَكِنْ يَكُونُ أَمْيَلَ إلَى أَحَدِ الطَّرَفَيْنِ إمَّا فِى إحْدَى الْمُتَضَادَّتَيْنِ اللَّتَيْنِ بَيْنَ الْبُرُودَةِ وَ الْحَرَارَةِ وَ الرُّطُوبَةِ وَالْيُبُوسَةِ، وَ إمَّا فِى كِلَيْهِمَا. لَكِنِ الْمُعْتَبَرُ فِى صِنَاعَةِ الطِّبِّ بِالاعْتِدَالِ وَ الْخُرُوجِ عَنِ الاعْتِدَالِ لَيْسَ

هَذَا وَلا ذَاكَ، «1» بَلْ يَجِبُ أنْ يَتَسَلَّمَ الطَّبِيبُ مِنَ الطَّبِيعِىِّ أنَّ الْمُعْتَدِلَ عَلَى هَذَا الْمَعْنَى مِمَّا لا يَجُوزُ أنْ يُوجَدَ أصْلًا، فَضْلًا عَنْ أنْ يَكُونَ مِزَاجَ إنْسَانٍ، أوْ عُضْوِ إنْسَانٍ، وَ أَنْ يَعْلَمَ أنَّ الْمُعْتَدِلَ الَّذِى يَسْتَعْمِلُهُ الأَطِبَّاءُ فِى مَبَاحِثِهِمْ هُوَ مُشْتَقٌّ، لا مِنَ التَّعَادُلِ الَّذِى هُوَ التَّوَازُنُ بِالسَّوِيَّةِ، بَلْ مِنَ الْعَدْلِ فِى الْقِسْمَةِ وَ هُوَ أنْ يَكُونَ قَدْ تَوَفَّرَ فِيهِ عَلَى الْمُمْتَزَجِ بَدَناً كَانَ بِتَمَامِهِ أَوْ عُضْواً مِنَ الْعَنَاصِرِ بِكَمِّيَّاتِهَا وَكَيْفِيَّاتِهَا، الْقِسْطُ الَّذِى يَنْبَغِى لَهُ فِى الْمِزَاجِ الإنْسَانِىِّ عَلَى أَعْدَلِ قِسْمَةٍ وَ نِسْبَةٍ، لَكِنَّهُ قَدْ يَعْرِضُ أنْ تَكُونَ هَذِهِ الْقِسْمَةُ الَّتِى تَتَوَفَّرُ عَلَى الإنْسَانِ قَرِيبَةً جِدّاً مِنَ الْمُعْتَدِلِ الْحَقِيقِىِّ الأَوَّلِ، و هَذَا الاعْتِدَالُ الْمُعْتَبَرُ بِحَسَبِ أَبْدَانِ النَّاسِ أيْضاً الَّذِى هُوَ بِالْقِيَاسِ إلَى غَيْرِهِ مِمَّا لَيْسَ له ذَلِكَ الاعْتِدَالُ، وَ لَيْسَ لَهُ قُرْبُ الإنْسَانِ مِنَ الاعْتِدَالِ الْمَذْكُورِ فِى الْوَجْهِ الأَوَّلِ، يَعْرِضُ لَهُ ثَمَانِيَةُ أَوْجُهٍ مِنَ الاعْتِبَارَاتِ.

فَإنَّهُ إمَّا أَنْ يَكُونَ بِحَسَبِ النَّوْعِ مَقِيساً إلَى مَا يَخْتَلِفُ مِمَّا هُوَ خَارِجٌ عَنْهُ.

وَ إمَّا أَنْ يَكُونَ بِحَسَبِ النَّوْعِ مَقِيساً إلَى مَا يَخْتَلِفُ مِمَّا هُوَ فِيهِ.

وَ إمَّا أَنْ يَكُونَ بِحَسَبِ صِنْفٍ مِنَ النَّوْعِ مَقِيساً إلَى مَا يَخْتَلِفُ مِمَّا هُوَ خَارِجٌ عَنْهُ وَ فِى نَوْعِهِ.

وَ إمَّا أَنْ يَكُونَ بِحَسَبِ صِنْفٍ مِنَ النَّوْعِ مَقِيساً إلَى مَا يَخْتَلِفُ مِمَّا هُوَ فِيهِ «2»

______________________________

(1) ط، ج: ذاك. ب، آ: ذلك.

(2) ج: مما هو داخل فى الصنف. آ، ب: مما هو فيه. ط: و هو داخل فى الصنف.

ترجمه قانون در طب، ص: 79

وإمَّا أَنْ يَكُونَ بِحَسَبِ الشَّخْصِ مِنَ الصِّنْفِ مِنَ النَّوْعِ مَقِيساً إلَى مَا يَخْتَلِفُ مِمَّا هُوَ خَارِجٌ عَنْهُ وَ فِى صِنْفِه وَ فِى نَوْعِهِ.

وَ إمَّا أَنْ يَكُونَ بِحَسَبِ الشَّخْصِ مَقِيساً إلَى مَا يَخْتَلِفُ مِنْ

أَحْوَالِهِ فِى نَفْسِهِ.

وَ إمَّا أَنْ يَكُونَ بِحَسَبِ الْعُضْوِ مَقِيساً إلَى مَا يَخْتَلِفُ مِمَّا هُوَ خَارِجٌ عَنْهُ وَ فِى بَدَنِهِ.

وَ إمَّا أَنْ يَكُونَ بِحَسَبِ الْعُضْوِ مَقِيساً إلَى أَحْوَالِهِ فِى نَفْسِهِ «1».

وَ الْقِسْمُ الأَوَّلُ: هُوَ الاعْتِدَالُ الَّذِى لِلإنْسَانِ بِالْقِيَاسِ إلَى سَائِرِ الْكَائِنَاتِ، وَ هُوَ شَىْ ءٌ لَهُ عَرْضٌ وَ لَيْسَ مُنْحَصِراً فِى حَدٍّ، وَ لَيْسَ ذَلِكَ أيْضاً كَيْفَ اتَّفَقَ بَلْ لَهُ فِى الإفْرَاطِ وَ التَّفْرِيطِ حَدَّانِ، إذَا خَرَجَ عَنْهُمَا بَطَلَ الْمِزَاجُ عَنْ أَنْ يَكُونَ مِزَاجَ إنْسَانٍ.

وَ أَمَّا الثَّانِى: فَهُوَ الْوَاسِطَةُ بَيْنَ طَرَفَىْ هَذَا الْمِزَاجِ الْعَرِيضِ، وَ يُوجَدُ فِى شَخْصٍ فِى غَايَةِ الاعْتِدَالِ مِنْ صِنْفٍ فِى غَايَةِ الاعْتِدَالِ فِى السِّنِّ الَّذِى يَبْلُغُ فِيهِ النُّشُوءُ غَايَةَ النُّمُوِّ، وَ هَذَا أيْضاً وَ إنْ لَمْ يَكُنِ الاعْتِدَالُ الْحَقِيقِىُّ الْمَذْكُورُ فِى ابْتِدَاءِ الْفَصْلِ حَتَّى يَمْتَنِعَ «2» وُجُودُهُ، فَإنَّهُ مِمَّا يَعِزُّ «3» وُجُودُهُ وَهَذَا الإنْسَانُ أيْضاً إنَّمَا يَقْرُبُ مِنَ الاعْتِدَالِ الْحَقِيقِىِّ الْمَذْكُورِ، لا كَيْفَ اتَّفَقَ، وَ لَكِنْ تَتَكَافَأُ «4» أَعْضَاؤُهُ «5» الْحَارَّةُ كَالْقَلْبِ، وَ الْبَارِدَةُ كَالدِّمَاغِ، وَ الرَّطْبَةُ كَالْكَبِدِ، وَ الْيَابِسَةُ كَالْعِظَامِ، فَإذَا تَوَازَنَتْ وَ تَعَادَلَتْ، قَرُبَتْ مِنَ الاعْتِدَالِ الْحَقِيقِىِّ، وَ أمَّا بِاعْتِبَارِ كُلِّ عُضْوٍ فِى نَفْسِهِ، فَكَلَّا «6» إلّا عُضْواً وَاحِداً وَ هُوَ الْجِلْدُ عَلَى مَا نَصِفُهُ بَعْدُ. وَ أمَّا بِالْقِيَاسِ إلَى

______________________________

(1) ب، ج: إلى أحواله فى نفسه. ط، آ: إلى ما يختلف من أحواله فى نفسه.

(2) ب، ط، ج: يمتنع. آ: يمنع.

(3) ط، آ: يعزّ. ب: يعسر.

(4) ب: تتكافأ. ط، ج: يتكافى.

(5) ب: أعضاؤه. ط، ج: الأعضاء.

(6) ب، آ، ج: فكلّا. ط: فليس معتدلًا.

ترجمه قانون در طب، ص: 80

الأرْوَاحِ وَ إلَى الأعْضَاءِ الرَّئِيسَةِ فَلَيْسَ يُمْكِنُ أَنْ يَكُونَ مُقَارِباً لِذَلِكَ الاعْتِدَالِ الْحَقِيقِىِّ بَلْ خَارِجاً عَنْهُ إلَى الْحَرَارَةِ وَ الرُّطُوبَةِ. فَإنَّ مَبْدَأَ الْحَيَاةِ هُوَ

الْقَلْبُ وَ الرُّوحُ، وَ هُمَا حَارَّانِ جِدّاً مَائِلانِ إلَى الإفْرَاطِ. وَ الْحَيَاةُ بِالْحَرَارَةِ، وَ النُّشُوءُ بِالرُّطُوبَةِ، بَلِ الْحَرَارَةُ تَقُومُ بِالرُّطُوبَةِ وَ تَغْتَذِى بِهَا. وَ الأعْضَاءُ الرَّئِيسَةُ ثَلاثَةٌ كَمَا سَنُبَيِّنُ بَعْدَ هَذَا، وَ الْبَارِدُ مِنْهَا وَاحِدٌ وَ هُوَ الدِّمَاغُ. وَ بَرْدُهُ لا يَبْلُغُ أَنْ يُعَدِّلَ حَرَّ الْقَلْبِ وَ الْكَبِدِ. وَ الْيَابِسُ مِنْهَا أوِ الْقَرِيبُ مِنَ الْيُبُوسَةِ وَاحِدٌ وَ هُوَ الْقَلْبُ، وَ يُبُوسَتُهُ لا تَبْلُغُ أَنْ تُعَدِّلَ مِزَاجَ رُطُوبَةِ الدِّمَاغِ وَ الْكَبِدِ. وَلَيْسَ الدِّمَاغُ أيْضاً بِذَلِكَ الْبَارِدِ، وَلا الْقَلْبُ أيْضاً بِذَلِكَ الْيَابِسِ، وَ لَكِنِ الْقَلْبُ بِالْقِيَاسِ إلَى الآخَرَيْنِ يَابِسٌ، وَ الدِّمَاغُ بِالْقِيَاسِ إلَى الآخَرَيْنِ بَارِدٌ.

وَأمَّا الْقِسْمُ الثَّالِثُ: فَهُوَ أَضْيَقُ عَرْضاً مِنَ الْقِسْمِ الأَوَّلِ، أَعْنِى مِنَ الاعْتِدَالِ النَّوْعِىِّ إلّا أَنَّ لَهُ عَرْضاً صَالِحاً وَ هُوَ الْمِزَاجُ الصَّالِحُ لِأُمَّةٍ مِنَ الأُمَمِ بِحَسَبِ الْقِيَاسِ إلَى إقْلِيمٍ مِنَ الأقَالِيمِ، وَهَوَاءٍ مِنَ الأَهْوِيَةِ، فَإنَّ لِلْهِنْدِ مِزَاجاً يَشْمُلُهُمْ، يَصِحُّونَ بِهِ. وَ لِلصَّقَالِبَةِ مِزَاجاً آخَرَ يُخَصُّونَ بِهِ «1» وَ يَصِحُّونَ بِهِ. كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا مُعْتَدِلٌ بِالْقِيَاسِ إلَى صِنْفِهِ، وَ غَيْرُ مُعْتَدِلٍ بِالْقِيَاسِ إلَى الآخَرِ. فَإنَّ بَدَنَ الْهِنْدِىِّ إذَا تَكَيَّفَ بِمِزَاجِ الصِّقَلابِىِّ مَرِضَ أوْ هَلَكَ. وَ كَذَلِكَ حَالُ بَدَنِ الصِّقَلابِىِّ إذَا تَكَيَّفَ بِمِزَاجِ الْهِنْدِىِّ. فَيَكُونُ إذَنْ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِنْ أَصْنَافِ سُكَّانِ الْمَعْمُورَةِ مِزَاجٌ خَاصٌّ يُوَافِقُ هَوَاءَ إقْلِيمِهِ، وَ لَهُ عَرْضٌ وَ لِعَرْضِهِ طَرَفَا إفْرَاطٍ وَ تَفْرِيطٍ.

وَ أمَّا الْقِسْمُ الرَّابِعُ: فَهُوَ الْوَاسِطَةُ بَيْنَ طَرَفَىْ عَرْضِ مِزَاجِ الإقْلِيمِ، وَ هُوَ أَعْدَلُ أَمْزِجَةِ ذَلِكَ الصِّنْفِ.

______________________________

(1) ب:+ يخصّون به. ط، ج، آ:- يخصّون به.

ترجمه قانون در طب، ص: 81

وَ أمَّا الْقِسْمُ الْخَامِسُ: فَهُوَ أَضْيَقُ «1» مِنَ الْقِسْمِ الأَوَّلِ وَ الثَّالِثِ، وَ هُوَ الْمِزَاجُ الَّذِى يَجِبُ أَنْ يَكُونَ لِشَخْصٍ مُعَيَّنٍ حَتَّى يَكُونَ مَوْجُوداً حَيّاً صَحِيحاً، وَ لَهُ أيْضاً عَرْضٌ يَحُدُّهُ

طَرَفَا إفْرَاطٍ وَ تَفْرِيطٍ. وَ يَجِبُ أَنْ تَعْلَمَ أَنَّ كُلَّ شَخْصٍ يَسْتَحِقُّ مِزَاجاً يَخُصُّهُ، يَنْدُرُ أوْ لا يُمْكِنُ أَنْ يُشَارِكَهُ فِيهِ الآخَرُ.

وَ أمَّا الْقِسْمُ السَّادِسُ: فَهُوَ الْوَاسِطَةُ بَيْنَ هَذَيْنِ الْحَدَّيْنِ أيْضاً، وَ هُوَ الْمِزَاجُ الَّذِى إذَا حَصَلَ لِلشَّخْصِ كَانَ عَلَى أَفْضَلِ مَا يَنْبَغِى لَهُ أَنْ يَكُونَ عَلَيْهِ.

وَأمَّا الْقِسْمُ السَّابِعُ: فَهُوَ الْمِزَاجُ الَّذِى يَجِبُ أَنْ يَكُونَ لِنَوْعِ كُلِّ عُضْوٍ مِنَ الأعْضَاءِ يُخَالِفُ بِهِ غَيْرَهُ، فَإنَّ الاعْتِدَالَ الَّذِى لِلعَظْمِ هُوَ أَنْ يَكُونَ الْيَابِسُ فِيهِ أَكْثَرَ، وَلِلدِّمَاغِ أَنْ يَكُونَ الرَّطْبُ فِيهِ أَكْثَرَ، وَ لِلْقَلْبِ أَنْ يَكُونَ الْحَارُّ فِيهِ أَكْثَرَ، وَ لِلْعَصَبِ أَنْ يَكُونَ الْبَارِدُ فِيهِ أَكْثَرَ، وَ لِهَذَا الْمِزَاجِ «2» أيْضاً عَرْضٌ يَحُدُّهُ طَرَفا إفْرَاطٍ وَ تَفْرِيطٍ وَهُوَ «3» دُونَ الْعُرُوضِ الْمَذْكُورَةِ فِى الأمْزِجَةِ الْمُتَقَدِّمَةِ.

وَ أمَّا الْقِسْمُ الثَّامِنُ: فَهُوَ الَّذِى يَخُصُّ كُلَّ عُضْوٍ مِنَ الاعْتِدَالِ حَتَّى يَكُونَ الْعُضْوُ عَلَى أَحْسَنِ مَا يَكُونُ لَهُ فِى مِزَاجِهِ «4»، فَهُوَ الْوَاسِطَةُ بَيْنَ هَذَيْنِ الْحَدَّيْنِ وَهُوَ الْمِزَاجُ الَّذِى إذَا حَصَلَ لِلعُضْو كَانَ عَلَى أَفْضَلِ مَا يَنْبَغِى لَهُ أَنْ يَكُونَ عَلَيْهِ. فَإذَا اعْتَبَرْتَ الأنْوَاعَ كَانَ أَقْرَبُهَا مِنَ الاعْتِدَالِ الْحَقِيقِىِّ هُوَ الإنْسَانَ. وَ إذَا اعْتَبَرْتَ الأَصْنَافَ فَقَدْ صَحَّ عِنْدَنَا أنَّهُ إذَا كَانَ فِى الْمَوْضِعِ الْمُوَازِى لِمُعَدِّلِ النَّهَارِ عِمَارَةٌ، وَ لَمْ يَعْرِضْ مِنَ الأسْبَابِ الأَرْضِيَّةِ أَمْرٌ مُضَادٌّ أَعْنِى مِنَ الْجِبَالِ وَ الْبِحَارِ، فَيَجِبُ أَنْ

______________________________

(1) ط:+ عرضاً. ب، آ، ج:- عرضاً.

(2) ب، آ، ج: لهذا المزاج. ط: له.

(3) ط، آ، ج: وهو. ب:- و.

(4) ب:+ فهو الذى يخص ... فى مزاجه. ط، آ، ج:- فهو الذى يخص ... فى مزاجه.

ترجمه قانون در طب، ص: 82

يَكُونَ سُكَّانُهَا أَقْرَبَ الأَصْنَافِ مِنَ الاعْتِدَالِ الْحَقِيقِىِّ. وَ صَحَّ أنَّ الظَّنَّ الَّذِى يَقَعُ، أنَّ هُنَاكَ خُرُوجاً عَنِ الاعْتِدَالِ بِسَبَبِ قُرْبِ الشَّمْسِ ظَنٌّ

فَاسِدٌ، فَإنَّ مُسَامَتَةَ الشَّمْسِ هُنَاكَ أَقَلُّ نِكَايَةً وَتَغْيِيراً لِلْهَوَاءِ مِنْ مُقَارَبَتِهَا هَاهُنَا، أوْ أَكْثَرَ عَرْضاً مِمَّا هَاهُنَا وَ إنْ لَمْ تُسَامِتْ ثُمَّ سَائِرُ أَحْوَالِهِمْ فَاضِلَةٌ مُتَشَابِهَةٌ، وَ لا يَتَضَادُّ عَلَيْهِمُ الْهَوَاءُ تَضَادّاً مَحْسُوساً، بَلْ يُشَابِهُ مِزَاجَهُمْ دَائِماً. وَ كُنَّا قَدْ عَمِلْنَا فِى تَصْحِيحِ هَذَا الرَّأْىِ رِسَالَةً. ثُمَّ بَعْدَ هَؤُلاءِ فَأَعْدَلُ الأَصْنَافِ سُكَّانُ الإقْلِيمِ الرَّابِعِ، فَإنَّهُمْ لا مُحْتَرِقُونَ بِدَوَامِ مُسَامَتَةِ الشَّمْسِ رُؤُوسَهُمْ حِيناً بَعْدَ حِينٍ بَعْدَ تَبَاعُدِهَا عَنْهُمْ كَسُكَّانِ أَكْثَرِ الثَّانِى وَ الثَّالِثِ، وَ لا فَجُّونَ نِيُّونَ، بِدَوَامِ بُعْدِ الشَّمْسِ عَنْ رُؤُوسِهِمْ كَسُكَّانِ أَكْثَرِ الْخَامِسِ، وَ مَا هُوَ أَبْعَدُ مِنْهُ عَرْضاً، وَأمَّا فِى الأشْخَاصِ فَهُوَ أَعْدَلُ شَخْصٍ مِنْ أَعْدَلِ صِنْفٍ مِنْ أَعْدَلِ نَوْعٍ. وَ أمَّا فِى الأعْضَاءِ فَقَدْ ظَهَرَ أنَّ الأعْضَاءَ الرَّئِيسَةَ لَيْسَتْ شَدِيدَةَ الْقُرْبِ مِنَ الاعْتِدَالِ الْحَقِيقِىِّ بَلْ يَجِبُ أَنْ تَعْلَمَ أَنَّ اللَّحْمَ أَقْرَبُ الأعْضَاءِ مِنْ ذَلِكَ الاعْتِدَالِ، وَأَقْرَبُ مِنْهُ الْجِلْدُ، فَإنَّهُ لا يَكَادُ يَنْفَعِلُ عَنْ مَاءٍ مَمْزُوجٍ بِالتَّسَاوِى، نِصْفُهُ جَمَدٌ وَ نِصْفُهُ مَغْلِىٌّ، وَ يَكَادُ يَتَعَادَلُ فِيهِ تَسْخِينُ الْعُرُوقِ «1» وَالدّمِّ لِتَبْرِيدِ الْعَصَبِ، وَكَذَلِكَ لا يَنْفَعِلُ عَنْ جِسْمٍ حَسَنِ الْخَلْطِ مِنْ أَيْبَسِ الأجْسَامِ وَ أَسْيَلِهَا إذَا كَانَا فِيهِ بِالسَّوِيَّةِ، وَ إنَّمَا يُعْرَفُ أنَّهُ لا يَنْفَعِلُ مِنْهُ «2» لأنَّهُ لا يُحِسُّ وَإنَّمَا كَانَ مِثْلَهُ لَمَّا كَانَ لا يَنْفَعِلُ مِنْهُ، لأنَّهُ لَوْ كَانَ مُخَالِفاً لَهُ لَانْفَعَلَ عَنْهُ، فَإنَّ الأشْيَاءَ الْمُتَّفِقَةَ الْعُنْصُرِ الْمُتَضَادَّةَ الطَّبَائِعِ يَنْفَعِلُ بَعْضُهَا عَنْ بَعْضٍ. وَ إنَّمَا لا يَنْفَعِلُ الشَّىْ ءُ عَنْ مُشَارِكِهِ فِى الْكَيْفِيَّةِ إذَا كَانَ مُشَارِكُهُ فِى الْكَيْفِيَّةِ شَبِيهَهُ فِيهَا. وَأَعْدَلُ الْجِلْدِ جِلْدُ الْيَدِ، وَأَعْدَلُ جِلْدِ الْيَدِ جِلْدُ الْكَفِّ، وَأَعْدَلُهُ

______________________________

(1) ب، ج: تسخين العروق. ط: تسخين الروح.

(2) ب:+ منه. ط، ج:- منه.

ترجمه قانون در طب، ص: 83

جِلْدُ الرَّاحَةِ، وَأَعْدَلُهُ مَا كَانَ عَلَى الأَصَابِعِ،

وَأَعْدَلُهُ مَا كَانَ عَلَى السَّبَّابَةِ، وَأَعْدَلُهُ مَا كَانَ عَلَى الأَنْمُلَةِ مِنْهَا، فَلِذَلِكَ هِىَ وَأَنَامِلُ الأَصَابِعِ الأخْرَى تَكَادُ تَكُونُ هِىَ الْحَاكِمَةَ بِالطَّبْعِ فِى مَقَادِيرِ الْمَلْمُوسَاتِ. فَإنَّ الْحَاكِمَ يَجِبُ أنْ يَكُونَ مُتَسَاوِى الْمَيْلِ إلَى الطَّرَفَيْنِ جَمِيعاً حَتَّى يُحِسَّ بِخُرُوجِ الطَّرَفِ عَنِ التَّوَسُّطِ وَ الْعَدْلِ.

وَ يَجِبُ أنْ تَعْلَمَ مَعَ مَا قَدْ عَلِمْتَ أَنَّا إذَا قُلْنَا لِلدَّوَاءِ إنَّهُ مُعْتَدِلٌ، فَلَسْنَا نَعْنِى بِذَلِكَ أنَّهُ مُعْتَدِلٌ عَلَى الْحَقِيقَةِ فَذَلِكَ غْيرُ مُمْكِنٍ. وَلا أيْضاً أنَّهُ مُعْتَدِلٌ بِالاعْتِدَالِ الإنْسَانِىِّ فِى مِزَاجِهِ، وَ إلّا لَكَانَ مِنْ جَوْهَرِ الإنْسَانِ بِعَيْنِهِ. وَ لَكِنَّا نَعْنِى أنَّهُ إذَا انْفَعَلَ عَنِ الْحَارِّ الْغَرِيزِىِّ فِى بَدَنِ الإِنْسَانِ فَتَكَيَّفَ بِكَيْفِيَّةٍ، لَمْ تَكُنْ تِلْكَ الكَيْفِيَّةُ خَارِجَةً عَنْ كَيْفِيَّةِ الإِنْسَانِ إلَى طَرَفٍ مِنْ طَرَفَىِ الْخُرُوجِ عَنِ الْمُسَاوَاةِ، فَلا يُؤَثِّرُ فِيهِ أَثَراً مَائِلًا عَنِ الاعْتِدَالِ فَكَأَنَّهُ «1» مُعْتَدِلٌ بِالْقِيَاسِ إلَى فِعْلِهِ فِى بَدَنِ الإنْسَانِ. وَ كَذَلِكَ إذَا قُلْنَا إنَّهُ حَارٌّ أًوْ بَارِدٌ، فَلَسْنَا نَعْنِى أنَّهُ فِى جَوْهَرِهِ بِغَايَةِ الْحَرَارَةِ أوِ الْبُرُودَةِ، وَ لا أنَّهُ فِى جَوْهَرِهِ أَحَرُّ مِنْ بَدَنِ الإِنْسَانِ، أوْ أَبْرَدُ، وَ إلّا لَكَانَ الْمُعْتَدِلُ مَا مِزَاجُهُ مِثْلُ مِزَاجِ الإِنْسَانِ. وَ لَكِنَّا نَعْنِى بِهِ «2» أنَّهُ يَحْدُثُ مِنْهُ فِى بَدَنِ الإنْسَانِ حَرَارَةٌ أوْ بُرُودَةٌ فَوْقَ اللَّتَيْنِ لَهُ، وَلِهَذَا قَدْ يَكُونُ الدَّوَاءُ بَارِداً بِالْقِيَاسِ إلَى بَدَنِ الإِنْسَانِ، حَارّاً بِالْقِيَاسِ إلَى بَدَنِ الْعَقْرَبِ، وَ حَارّاً بِالْقِيَاسِ إلَى بَدَنِ الإِنْسَانِ بَارِداً بِالْقِيَاسِ إلَى بَدَنِ الْحَيَّةِ، بَلْ قَدْ يَكُونُ لِدَوَاءٍ وَاحِدٍ أيْضاً حَارّاً بالْقِيَاسِ إلَى بَدَنِ زَيْدٍ، فَوْقَ كَوْنِهِ حَارّاً بِالْقِيَاسِ إلَى بَدَنِ عَمْرٍو. وَ لِهَذَا يُؤْمَرُ الْمُعَالِجُونَ بِأنْ لا يُقِيمُوا عَلَى دَوَاءٍ وَاحِدٍ فِى تَبْدِيلِ الْمِزَاجِ إذَا لَمْ يَنْجَعْ.

______________________________

(1) ط، ج: فكأنّه. ب: وكأنه.

(2) ب:+ به. ط، آ، ج:- به.

ترجمه قانون در طب، ص: 84

وَإذْ قَدِ

اسْتَوْفَيْنَا الْقَوْلَ فِى الْمِزَاجِ الْمُعْتَدِلِ، فَلْنَنْتَقِلْ إلَى غَيْرِ الْمُعْتَدِلِ، فَنَقُولُ: إنَّ الأمْزِجَةَ الْغَيْرَ الْمُعْتَدِلَةِ سَوَاءً أَخَذْتَهَا بِالْقِيَاسِ إلَى النَّوْعِ، أوِ الصِّنْفِ، أوِ الشَّخْصِ، أوِ الْعُضْوِ، ثَمَانِيَةٌ بَعْدَ الاشْتِرَاكِ فِى أنَّهَا مُقَابِلَةٌ لِلمُعْتَدِلِ. وَ تِلْكَ الثَّمَانِيَةُ تَحْدُثُ عَلَى هَذَا الْوَجْهِ، وَ هُوَ أنَّ الْخَارِجَ عَنِ الاعْتِدَالِ إمَّا أنْ يَكُونَ بَسِيطاً وَ إنَّمَا يَكُونُ خُرُوجُهُ «1» فِى مُضَادَّةٍ وَاحِدَةٍ، وَ إمَّا أنْ يَكُونَ مُرَكَّباً. وَ إنَّمَا يَكُونُ خُرُوجُهُ فِى المُضَادَّتَيْنِ جَمِيعاً. وَ الْبَسِيطُ الْخَارِجُ فِى الْمُضَادَّةُ الْوَاحِدَةِ إمَّا فِى الْمُضَادَّةِ الْفَاعِلَةِ، وَ ذَلِكَ عَلَى قِسْمَيْنِ: لأنَّهُ، إمَّا أنْ يَكُونَ أَحَرَّ مِمَّا يَنْبَغِى، لَكِنْ لَيْسَ أَرْطَبَ مِمَّا يَنْبَغِى، وَ لا أَيْبَسَ مِمَّا يَنْبَغِى، أوْ يَكُونَ أَبْرَدَ مِمَّا يَنْبَغِى، وَ لَيْسَ أَيْبَسَ مِمَّا يَنْبَغِى وَلا أَرْطَبَ مِمَّا يَنْبَغِى، وَإمَّا أنْ يَكُونَ فِى الْمُضَادَّةِ الْمُنْفَعِلَةِ، وَذَلِكَ عَلَى قِسْمَيْنِ: لأنَّهُ، إمَّا أنْ يَكُونَ أَيْبَسَ مِمَّا يَنْبَغِى وَ لَيْسَ أَحَرَّ وَ لا أَبْرَدَ مِمَّا يَنْبَغِى، وَ إمَّا أنْ يَكُونَ أَرْطَبَ مِمَّا يَنْبَغِى وَلَيْسَ أَحَرَّ وَلا أَبْرَدَ مِمَّا يَنْبَغِى. لَكِنْ هَذِهِ الأرْبَعَةُ لا تَسْتَقِرّ وَلا تَثْبُتُ زَمَاناً لَهُ قَدْرٌ، فَإنَّ الأَحَرَّ مِمَّا يَنْبَغِى يَجْعَلُ الْبَدَنَ أَيْبَسَ مِمَّا يَنْبَغِى، وَ الأَبْرَدَ مِمَّا يَنْبَغِى يَجْعَلُ الْبَدَنَ أَرْطَبَ مِمَّا يَنْبَغِى بِالرُّطُوبَةِ الْغَرِيبَةِ، وَ الأَيْبَسَ مِمَّا يَنْبَغِى سَرِيعاً مَا يَجْعَلُهُ أَبْرَدَ مِمَّا يَنْبَغِى، وَ الأَرْطَبَ مِمَّا يَنْبَغِى إنْ كَانَ بِإِفْرَاطٍ فَإِنَّهُ أَسْرَعُ مِنَ الأَيْبَسِ فِى تَبْرِيدِهِ، وَ إنْ كَانَ لَيْسَ بِإِفْرَاطٍ فَإنَّهُ يَحْفَظُهُ مُدَّةً أَكْثَرَ، إِلّا أنَّهُ يَجْعَلُهُ آخِرَ الأمْرِ أَبْرَدَ مِمَّا يَنْبَغِى. وَ أَنْتَ تَفْهَمُ مِنْ هَذَا أنَّ الاعْتِدَالَ أَوِ الصِّحَّةَ أَشَدُّ مُنَاسَبَةً لِلْحَرَارَةِ مِنْهَا لِلْبُرُودَةِ فَهَذِهِ هِىَ الأرْبَعُ الْمُفْرَدَةُ.

______________________________

(1) ط:+ عن الاعتدال. ب، ج:- عن الاعتدال.

ترجمه قانون در طب، ص: 85

وَ أَمَّا الْمُرَكَّبَةُ الَّتِى يَكُونُ

الْخُرُوجُ فِيهَا فِى الْمُضَادَّتَيْنِ جَمِيعاً، فَمِثْلُ أنْ يَكُونَ الْمِزَاجُ أَحَرَّ وَ أَرْطَبَ مَعاً مِمَّا يَنْبَغِى، أَوْ أَحَرَّ وَ أَيْبَسَ مَعاً مِمَّا يَنْبَغِى أوْ أَبْرَدَ وَ أَرْطَبَ مَعاً مِمَّا يَنْبَغِى، أوْ أَبْرَدَ وَ أَيْبَسَ مَعاً. وَ لا يُمْكِنُ أنْ يَكُونَ أَحَرَّ وَ أَبْرَدَ مَعاً وَ لا أَرْطَبَ وَ أَيْبَسَ مَعاً.

وَ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْ هَذِهِ الأمْزِجَةِ الثَّمَانِيَةِ لا يَخْلُو إمَّا أنْ يَكُونَ بِلا مَادَّةٍ، وَ هُوَ أنْ يُحْدِثَ ذَلِكَ الْمِزَاجُ فِى الْبَدَنِ كَيْفِيَّةً وَحْدَهَا مِنْ غَيْرِ أنْ يَكُونَ قَدْ تَكَيَّفَ الْبَدَنُ «1» بِهِ «2» لِنُفُوذِ خِلْطٍ فِيهِ مُتَكَيِّفٍ بِهِ، «3» فَيَتَغَيَّرُ «4» الْبَدَنُ إِلَيْهِ، «5» مِثْلُ حَرَارَةِ الْمَدْقُوقِ وَ بُرُودَةِ الْخَصِرِ الْمَصْرُودِ الْمَثْلُوجِ وَ إمَّا أنْ يَكُونَ مَعَ مَادَّةٍ وَهُوَ أنْ يَكُونَ الْبَدَنُ إنَّمَا تَكَيَّفَ بِكَيْفِيَّةِ ذَلِكَ الْمِزَاجِ لِمُجَاوَرَةِ خِلْطٍ نَافِذٍ فِيهِ غَالِبٍ عَلَيْهِ تِلْكَ الكَيْفِيَّةُ، مِثْلُ تَبَرُّدِ الْجِسْمِ الإِنْسَانِىِّ بِسَبَبِ بَلْغَمٍ زُجَاجِىٍّ، أوْ تَسَخُّنِهِ بِسَبَبِ صَفْرَاءَ كُرَّاثِىٍ «6». وَ «7» سَتَجِدُ فِى الْكِتَابِ الثَّالِثِ وَ الرَّابِعِ مِثَالًا لِوَاحِدٍ وَاحِدٍ مِنَ الأمْزِجَةِ السِّتَّةَ عَشَرَ.

وَ اعْلَمْ: أنَّ الْمِزَاجَ مَعَ الْمَادَّةِ قَدْ يَكُونُ عَلَى جِهَتَيْنِ، «8» وَ ذَلِكَ لأنَّ الْعُضْوَ قَدْ يَكُونُ تَارَةً مُنْتَقِعاً فِى الْمَادَّةِ مُبْتَلًّا بِهَا، وَ قَدْ تَكُونُ تَارَةً الْمَادَّةُ مُحْتَبِسَةً فِى مَجَارِيهِ وَ بُطُونِهِ، فَرُبَمَا كَانَ احْتِبَاسُهَا وَ مُدَاخِلَتُهَا يُحْدِثُ تَوْرِيماً، وَ رُبَمَا لَمْ يَكُنْ. فَهَذَا هُوَ الْقَوْلُ فِى الْمِزَاجِ، فَلْيَتَسَلَّمِ الطَّبِيبُ مِنَ الطَّبِيعِىِّ عَلَى سَبِيلِ الْوَضْعِ مَا لَيْسَ بَيِّناً لَهُ بِنَفْسِهِ.

______________________________

(1) ب، ج، آ: يكون قد تكيف البدن. ط: يكون البدن قد تكيف.

(2) ب: به. ط، آ، ج: بها.

(3) ب، ج، آ: به. ط: بها.

(4) ب: فيتغير. ط، آ: فيغير.

(5) ب، ج، آ: إليه. ط: إليها.

(6) ب، ج: كراثى. ط، آ: كراثية.

(7) ط، ج:+

و زنجارية.

(8) آ: من جهتين. ب، ج: على جهتين. ط: على وجهين.

ترجمه قانون در طب، ص: 86

الْفَصْلُ الثَّانِى فِى أَمْزِجَةِ الأعْضَاءِ

اعْلَمْ أنَّ الْخَالِقَ جَلَّ جَلالُهُ أَعْطَى كُلَّ حَيَوَانٍ، وَ كُلَّ عُضْوٍ مِنَ الْمِزَاجِ، مَا هُوَ أَلْيَقُ بِهِ وَأَصْلَحُ لأَفْعَالِهِ وَ أَحْوَالِهِ بِحَسَبِ الإمْكَانِ لَهُ. وَ تَحْقِيقُ ذَلِكَ إلَى الْفَيْلَسُوفِ دُونَ الطَّبِيبِ.

وَأَعْطَى «1» الإنْسَانَ أَعْدَلَ مِزَاجٍ يُمْكِنُ أنْ يَكُونَ فِى هَذَا الْعَالَمِ مَعَ مُنَاسَبَةٍ لِقُوَاهُ الَّتِى بِهَا يَفْعَلُ وَ يَنْفَعِلُ. وَ أَعْطَى كُلَّ عُضْوٍ مَا يَلِيقُ بِهِ مِنْ مِزَاجِهِ، فَجَعَلَ بَعْضَ الأعْضَاءِ أَحَرَّ، وَبَعْضَهَا أَبْرَدَ، وَ بَعْضَهَا أَيْبَسَ، وَ بَعْضَهَا أَرْطَبَ.

فَأَمَّا أَحَرُّ مَا فِى الْبَدَنِ فَهُوَ الرُّوحُ وَ الْقَلْبُ الَّذِى هُوَ مَنْشَؤُهُ، ثُمَّ الدَّمُ، فَإنَّهُ وَإنْ كَانَ مُتَوَلِّداً فِى الْكَبِدِ، فَإنَّهُ لِاتِّصَالِهِ بِالْقَلْبِ يَسْتَفِيدُ مِنَ الْحَرَارَةِ مَا لَيْسَ لِلْكَبِدِ، ثُمَّ الْكَبِدُ لأنَّهَا كَدَمٍ جَامِدٍ، «2» ثُمَّ اللَّحْمُ، وَهُوَ أَقَلُّ حَرَارَةً مِنْهَا «3» بِمَا «4» يُخَالِطُهُ مِنْ لِيفِ الْعَصَبِ الْبَارِدِ، ثُمَّ العَضَلُ، وَهُوَ أَقَلُّ حَرَارَةً مِنَ اللَّحْمِ الْمُفْرَدِ لِمَا يُخَالِطُهُ مِنَ الْعَصَبِ وَ الرِّبَاطِ، ثُمَّ الطِّحَالُ لِمَا فِيهِ مِنْ عَكَرِ الدَّمِ، ثُمَّ الكُلَى لأنَّ الدَّمَ فِيهَا لَيْسَ بِالْكَثِيرِ، ثُمَّ طَبَقَاتُ الْعُرُوقِ الضَّوَارِبِ لا بِجَوَاهِرِهَا الْعَصَبِيَّةِ، بَلْ بِمَا تَقْبَلُهُ مِنْ تَسْخِينِ الدَّمِ وَ الرُّوحِ اللَّذَيْنِ فِيهَا، ثُمَّ طَبَقَاتُ الْعُرُوقِ السَّوَاكِنِ لأَجْلِ الدَّمِ وَحْدَهُ، ثُمَّ جِلْدَةُ الْكَفِّ الْمُعْتَدِلَةِ، وَ أَبْرَدُ مَا فِى الْبَدَنِ الْبَلْغَمُ، ثُمَّ الشَّحْمُ، ثُمَّ السَّمِينُ «5»، ثُمَّ الشَّعْرُ، ثُمَّ العَظْمُ، ثُمَّ الْغُضْرُوفُ، ثُمَّ الرِّبَاطُ، ثُمَّ الوَتَرُ، ثُمَّ الْغِشَاءُ، ثُمَّ الْعَصَبُ، ثُمَّ النُّخَاعُ، ثُمَّ الدِّمَاغُ «6»، ثُمَّ الْجِلْدُ.

______________________________

(1) ط: فأعطى. ب، آ، ج: و أعطى.

(2) ب:+ ثمّ الرئة. ط، آ، ج:- ثمّ الرئة (و تحفه سعديه).

(3) ط:+ و إنما يقصر عن الكبد. ب:- و إنما يقصر عن الكبد.

(4) ب، ج،

آ: بما. ط: لما.

(5) ب:+ ثمّ الشحم ثمّ السمين. ط، آ، ج:- ثمّ الشحم ثمّ السمين.

(6) ط، آ، ج:+ ثمّ الشحم ثمّ السمين. ب:- ثمّ الشحم ثمّ السمين.

ترجمه قانون در طب، ص: 87

وَ أمَّا أَرْطَبُ مَا فِى الْبَدَنِ فَالْبَلْغَمُ، ثُمَّ الدَّمُ، ثُمَّ السَّمِينُ، ثُمَّ الشَّحْمُ، ثُمَّ الدِّمَاغُ، ثُمَّ النُّخَاعُ، ثُمَّ لَحْمُ الثَّدْىِ، وَالأُنْثَيَيْنِ، ثُمَّ الرِّئَةُ، ثُمَّ الْكَبِدُ، ثُمَّ الطِّحَالُ، ثُمَّ الْكُلْيَتَانِ، ثُمَّ الْعَضَلُ «1»، ثُمَّ الْجِلْدُ.

هَذَا هُوَ التَّرْتِيبُ الَّذِى رَتَّبَهُ «جَالِينُوسُ». و لَكِنْ يَجِبُ أن تَعْلَمَ أَنَّ الرِّئَةَ فِى جَوْهَرِهَا وَ غَرِيزَتِهَا لَيْسَتْ بِرَطْبَةٍ شَدِيدَةِ الرُّطُوبَةِ، لأنَّ كُلَّ عُضْوٍ شَبِيهٌ فِى مِزَاجِهِ الْغَرِيزِىِّ بِمَا يَغْتَذِى «2» بِهِ، وَ شَبِيهٌ فِى مِزَاجِهِ الْعَارِضِ بِمَا يَفْضُلُ فِيهِ. ثُمَّ الرِّئَةُ تَغْتَذِى مِنْ أَسْخَنِ الدَّمِ وَ أَكْثَرِهِ مُخَالَطَةً لِلصَّفْرَاءِ. فَعَلَّمَنَا «3» هَذَا «جَالِينُوسُ» بِعَيْنِهِ «4» وَ لَكِنَّهَا قَدْ يَجْتَمِعُ فِيهَا فَضْلٌ كَثِيرٌ مِنَ الرُّطُوبَةِ عَمَّا يَتَصَعَّدُ مِنْ بُخَارَاتِ الْبَدَنِ وَ مَا يَنْحَدِرُ إلَيْهَا مِنَ النَّزَلاتِ. وَ إذَا كَانَ الأمْرُ عَلَى هَذَا فَالْكَبِدُ أَرْطَبُ مِنَ الرِّئَةِ كَثِيراً فِى الرُّطُوبَةِ الْغَرِيزِيَّةِ. وَ الرِّئَةُ أَشَدُّ ابْتِلَالًا، وَ إنْ كَانَ دَوَامُ الابْتِلَالِ قَدْ يَجْعَلُهَا أَرْطَبَ فِى جَوْهَرِهَا أيْضاً. وَ هَكَذَا يَجِبُ أنْ تَفْهَمَ مِنْ حَالِ الْبَلْغَمِ

وَ الدَّمِ مِنْ جِهَةٍ، وَ هُوَ أنَّ تَرْطِيبَ الْبَلْغَمِ فِى أَكْثَرِ الأمْرِ هُوَ عَلَى سَبِيلِ الْبَلِّ، وَ تَرْطِيبَ الدَّمِ هُوَ عَلَى سَبِيلِ التَّقْرِيرِ فِى الْجَوْهَرِ، عَلَى أنَّ الْبَلْغَمَ الطَّبِيعِىَّ الْمَائِىَّ قَدْ يَكُونُ فِى نَفْسِهِ أَشَدَّ رُطُوبَةً. فَإنَّ الدَّمَ بِمَا يَسْتَوْفِى حَظَّهُ مِنَ النُّضْجِ يَتَحَلَّلُ مِنْهُ شَىْ ءٌ كَثِيرٌ مِنَ الرُّطُوبَةِ الَّتِى كَانَتْ فِى الْبَلْغَمِ الْمَائِىِّ الطَّبِيعِىِّ الَّذِى اسْتَحَالَ إِلَيْهِ. فَسَتَعْلَمُ بَعْدُ أنَّ الْبَلْغَمَ الطَّبِيعِىَّ دَمٌ اسْتَحَالَ بَعْضَ الاسْتِحَالَةِ.

وَأمَّا أَيْبَسُ مَا فِى الْبَدَنِ فَالشَّعْرُ، لأنَّهُ مِنْ بُخَارٍ دُخَانِىٍّ تَحَلَّلَ مَا

كَانَ فِيهِ مِنْ خَلْطِ الْبُخَارِ وَ انْعَقَدَتِ الدُّخَانِيَّةُ الصِّرْفَةُ، ثُمَّ العَظْمُ لأنَّهُ أَصْلَبُ الأعْضَاءِ، لَكِنَّهُ أَرْطَبُ مِنَ الشَّعْرِ، لأَنَّ كَوْنَ الْعَظْمِ مِنَ الدَّمِ وَ وَضْعُهُ وَضْعُ نَشَّافٍ لِلرُّطُوبَاتِ

______________________________

(1) ب، آ، ج:- ثمّ الغضروف. ط:+ ثمّ الغضروف.

(2) ط، آ، ج: يغتذى. ب: يتغذّى.

(3) ب: فعلّمنا. ط، آ: يعلّمنا.

(4) ب: بعينه. ط: نفسه.

ترجمه قانون در طب، ص: 88

الْغَرِيزِيَّةِ مُتَمَكِّنٍ مِنْهَا. وَ لِذَلِكَ مَا كَانَ العَظْمُ يَغْذُو كَثِيراً مِنَ الْحَيَوَانَاتِ وَ الشَّعْرُ لا يَغْذُو شَيْئاً مِنْهَا أوْ عَسَى أنْ يَغْذُوَ نَادِراً «1» مِنْ جُمْلَتِهَا كَمَا قَدْ ظُنَّ مِنْ أَنَّ الْخَفَافِيشَ تَهْضِمُهُ وَ تُسِيغُهُ. لَكِنَّا إذَا أَخَذْنَا قَدْرَيْنِ مُتَسَاوِيَيْنِ مِنَ الْعَظْمِ وَالشَّعْرِ فِى الْوَزْنِ، فَقَطَّرْنَاهُمَا فِى الْقَرْعِ وَ الإنْبِيقِ سَالَ مِنَ الْعَظْمِ مَاءٌ وَ دُهْنٌ أَكْثَرَ، وَ بَقِىَ لَهُ ثُفْلٌ أَقَلُّ. فَالْعَظْمُ إذاً أَرْطَبُ مِنَ الشَّعْرِ. وَ بَعْدَ الْعَظْمِ فِى الْيُبُوسَةِ الْغُضْرُوفُ، ثُمَّ الرِّبَاطُ، ثُمَّ الْوَتَرُ، ثُمَّ الْغِشَاءُ، ثُمَّ الشَّرَايِينُ، ثُمَّ الأوْرِدَةُ، ثُمَّ عَصَبُ الْحَرَكَةِ، ثُمَّ الْقَلْبُ، ثُمَّ عَصَبُ الْحِسِّ. فَإنَّ عَصَبَ الْحَرَكَةِ أَبْرَدُ وَأَيْبَسُ مَعاً كَثِيراً مِنَ الْمُعْتَدِلِ. وَ عَصَبَ الْحِسِّ أَبْرَدُ وَ لَيْسَ أَيْبَسَ كَثِيراً مِنَ الْمُعْتَدِلِ بَلْ عَسَى أنْ يَكُونَ قَرِيباً مِنْهُ، وَ لَيْسَ أيْضاً كَثِيرَ الْبُعْدِ مِنْهُ فِى الْبَرْدِ ثُمَّ الْجِلْدُ.

الْفَصْلُ الثَّالِثُ فِى أمْزِجَةِ الأَسْنَانِ وَ الأَجْنَاسِ

الأَسْنَانُ أَرْبَعَةٌ فِى الْجُمْلَةِ: سِنُّ النُّمُوِ وَ يُسَمَّى سِنَّ الْحَدَاثَةِ، وَ هُوَ إلَى قَرِيبٍ مِنْ ثَلاثِينَ سَنَةً، ثُمَّ سِنُّ الْوُقُوفِ: وَ هُوَ سِنُّ الشَّبَابِ، وَ هُوَ إلَى نَحْوِ خَمْسٍ وَثَلاثِينَ سَنَةً أوْ أَرْبَعِينَ سَنَةً، وَ «2» سِنُّ الانْحِطَاطِ مَعَ بَقَاءٍ مِنَ الْقُوَّةِ وَ هُوَ سِنُّ الْمُكْتَهِلِينَ «3» وَ هُوَ إلَى نَحْوٍ مِنْ سِتِّينَ سَنَةً، وَسِنُّ الانْحِطَاطِ مَعَ ظُهُورِ الضَّعْفِ فِى الْقُوَّةِ وَ هُوَ سِنُّ الشُّيُوخِ إلَى آخِرِ الْعُمْرِ.

لَكِنْ سِنُّ الْحَدَاثَةِ يَنْقَسِمُ إلَى سِنِّ الطُّفُولَةِ

وَ هُوَ أنْ يَكُونَ الْمَوْلُودُ بَعْدُ غَيْرَ مُسْتَعِدِّ الأعْضَاءِ لِلْحَرَكَاتِ وَ النُّهُوضِ، وَ إلَى سِنِّ الصَّبَا وَ هُوَ بَعْدَ النُّهُوضِ وَ قَبْلَ

______________________________

(1) ب، ج: نادراً. ط، آ: واحداً.

(2) ط، ج: ثمّ. ب: و.

(3) ط، ب، آ: المكتهلين. ج: المتكهلين.

ترجمه قانون در طب، ص: 89

الشِّدَّةِ، وَ هُوَ أنْ لا تَكُونَ الأسْنَانُ «1» اسْتَوْفَتِ السُّقُوطَ وَ النَّبَاتَ ثُمَّ سِنُّ التَّرَعْرُعِ وَ هُوَ بَعْدَ الشِّدَّةِ وَ نَبَاتِ الأسْنَانِ قَبْلَ الْمُرَاهَقَةِ، ثُمَّ سِنُّ الْغُلامِيَّةِ وَ الرِّهَاقِ إلَى أنْ يَبْقُلَ وَجْهُهُ. ثُمَّ سِنُّ الْفَتَى «2» إلَى أنْ يَقِفَ النُّمُوُّ. وَالصِّبْيَانُ أَعْنِى مِنَ الطُّفُولَةِ «3» إلَى الْحَدَاثَةِ مِزَاجُهُمْ فِى الْحَرَارَةِ كَالْمُعْتَدِلِ، وَفِى الرُّطُوبَةِ كَالزَّائِدِ، ثُمَّ بَيْنَ الأَطِبَّاءِ الأَقْدَمِينَ اخْتِلافٌ فِى حَرَارَتَىِ الصَّبِىِّ وَ الشَّابِّ، فَبَعْضُهُمْ يَرَى أَنَّ حَرَارَةَ الصَّبِىِّ أَشَدُّ، وَ لِذَلِكَ يَنْمُو أَكْثَرَ، وَ تَكُونُ أَفْعَالُهُ الطَّبِيعِيَّةُ مِنَ الشَّهْوَةِ وَ الْهَضْمِ كَذَلِكَ أَكْثَرَ وَ أَدْوَمَ، وَلأنَّ الْحَرَارَةَ الْغَرِيزِيَّةَ الْمُسْتَفَادَةَ فِيهِمْ مِنَ الْمَنِىِّ أَجْمَعُ وَأَحْدَثُ. وَ بَعْضُهُمْ يَرَى أَنَّ الْحَرَارَةَ الْغَرِيزِيَّةَ فِى الشُّبَّانِ أَقْوَى بِكَثِيرٍ لأَنَّ دَمَهُمْ أَكْثَرُ وَأَمْتَنُ، وَلِذَلِكَ يُصِيبُهُمُ الرُّعَافُ أَكْثَرَ وَ أَشَدَّ، وَلأَنَّ مِزَاجَهُمْ إلَى الصَّفْرَاءِ أَمْيَلُ، وَمِزَاجَ الصِّبْيَانِ إلَى الْبَلْغَمِ أَمْيَلُ، وَلأنَّهُمْ أَقْوَى حَرَكَاتٍ، وَالْحَرَكَةُ بِالْحَرَارَةِ، وَهُمْ أَقْوَى اسْتِمْرَاءً وَهَضْماً وَذَلِكَ بِالْحَرَارَةِ. وَأمَّا الشَّهْوَةُ فَلَيْسَتْ تَكُونُ بِالْحَرَارَة، بَلْ بِالْبُرُودَةِ، وَ لِهَذَا مَا تَحْدُثُ الشَّهْوَةُ الْكَلْبِيَّةُ فِى أَكْثَرِ الأَمْرِ مِنَ الْبُرُودَةِ، وَالدَّلِيلُ عَلَى أَنَّ هَؤُلاءِ أَشَدُّ اسْتِمْرَاءً أنَّهُ «4» لا يُصِيبُهُمْ مِنَ التَّهَوُّعِ وَ الْقَىْ ءِ وَ التُّخَمَةِ مَا يَعْرِضُ لِلصِّبْيَانِ لِسُوءِ الْهَضْمِ. وَ الدَّلِيلُ عَلَى أنَّ مِزَاجَهُمْ أَمْيَلُ إلَى الصَّفْرَاءِ، هُوَ أنَّ أمْرَاضَهُمْ حَارَّةٌ كُلَّهَا، كَحُمَّى الْغِبِّ وَقَيْئَهُمْ صَفْرَاوِىٌّ. وَأمَّا أَكْثَرُ أَمْرَاضِ الصِّبْيَانِ فَإنَّهَا رَطْبَةٌ بَارِدَةٌ، وَحُمَّيَاتُهُمْ بَلْغَمِيَّةٌ، وَ أَكْثَرُ مَا يَقْذِفُونَهُ بِالْقَىْ ءِ بَلْغَمٌ. وَ أمَّا

النُّمُوُّ فِى الصِّبْيَانِ فَلَيْسَ مِنْ قُوَّةِ حَرَارَتِهِمْ، وَ لَكِنْ لِكَثْرَةِ رُطُوبَتِهِمْ وَأيْضاً فَإنَّ كَثْرَةَ شَهْوَتِهِمْ تَدُلُّ عَلَى نُقْصَانِ حَرَارَتِهِمْ. هَذَا مَذْهَبُ الْفَرِيقَيْنِ وَ احْتِجَاجُهُمَا.

______________________________

(1) ط، ج:+ قد:. ب، آ:- قد.

(2) ب، ج: الفتى. ط، آ: الفتا.

(3) ب، آ: الطفولة. ط، ج: الطفولية.

(4) ب، ج: أنّه. ط: أنّهم.

ترجمه قانون در طب، ص: 90

وَ أَمَّا «جَالِينُوسُ»، فَإنَّهُ «1» يَرُدُّ «2» عَلَى الطَّائِفَتَيْنِ جَمِيعاً، وَ ذَلِكَ أنَّهُ «3» يَرَى الْحَرَارَةَ فِيهِمَا مُتَسَاوِيَةً فِى الأَصْلِ، لَكِنْ حَرَارَةُ الصِّبْيَانِ أَكْثَرُ كَمِّيَّةً وَ أَقَلُّ كَيْفِيَّةً أَىْ حِدَّةً. وَ حَرَارَةُ الشُّبَّانِ أَقَلُّ كَمِّيَّةً وَ أَكْثَرُ كَيْفِيَّةً أىْ حِدَّةً. وَ بَيَانُ هَذَا عَلَى مَا يَقُولُهُ فَهُوَ أنْ يَتَوَهَّمَ أنَّ حَرَارَةً وَاحِدَةً بِعَيْنِهَا فِى الْمِقْدَارِ، أوْ جِسْماً لَطِيفاً حَارّاً وَاحِداً فِى الْكَيْفِ وَ الْكَمِّ فَشَا تَارَةً فِى جَوْهَرٍ رَطْبٍ كَثِيرٍ كَالْمَاءِ، وَ فَشَا أُخْرَى فِى جَوْهَرٍ يَابِسٍ قَلِيلٍ كَالْحَجَرِ، وَ إذَا كَانَ كَذَلِكَ فَإنَّا نَجِدُ حِينَئِذٍ «4» الْحَارَّ الْمَائِىَّ أَكْثَرَ كَمِّيَّةً وَ أَلْيَنَ كَيْفِيَّةً، وَ الْحَارَّ الْحَجَرِىَّ أَقَلَّ كَمِّيَّةً وَ أَحَدَّ كَيْفِيَّةً. وَ عَلَى هَذَا فَقِسْ وُجُودَ الْحَارِّ فِى الصِّبْيَانِ وَ الشُّبَّانِ، فَإنَّ الصِّبْيَانَ إنَّمَا يَتَوَلَّدُونَ «5» مِنَ الْمَنِىِّ الْكَثِيرِ الْحَرَارَةِ، وَ تِلْكَ الْحَرَارَةُ لَمْ يَعْرِضْ لَهَا مِنَ الأسْبَابِ مَا يُطْفِئُهَا. فَإنَّ الصَّبِىَّ مُمْعِنٌ فِى التَّزَيُّدِ وَ مُتَدَرِّجٌ فِى النُّمُوِّ وَ لَمْ يَقِفْ بَعْدُ، فَكَيْفَ يَتَرَاجَعُ؟ وَ أمَّا الشَّابُّ فَلَمْ يَقَعْ لَهُ سَبَبٌ يَزِيدُ فِى حَرَارَتِهِ الْغَرِيزِيَّةِ وَلا أيْضاً وَقَعَ لَهُ سَبَبٌ يُطْفِئُهَا بَلْ تِلْكَ الْحَرَارَةُ مُسْتَحْفَظَةٌ فِيهِ بِرُطُوبَةٍ أَقَلَّ كَمِّيَّةً وَ كَيْفِيَّةً مَعاً إلَى أنْ تَأْخُذَ «6» «7» فِى الانْحِطَاطِ. وَ لَيْسَتْ قِلَّةُ هَذِهِ الرُّطُوبَةِ تُعَدُّ قِلَّةً بِالْقِيَاسِ إلَى اسْتِحْفَاظِ الْحَرَارَةِ وَ لَكِنْ بِالْقِيَاسِ إلَى النُّمُوِّ، فَكَأَنَّ الرُّطُوبَةَ تَكُونُ أَوَّلًا بِقَدْرٍ تَفِى «8»

بِكِلَا الأمْرَيْنِ «9»،

______________________________

(1) ب:+ فانه. ط، ج:- فانه.

(2) ب: يرد. ط، ج: فيرد.

(3) ب:+ ذلك انّه. ط، ج:- ذلك انه.

(4) ط، ج، آ:- الماء. ب:+ الماء.

(5) ب: يتولدون. ط، ج: تولّدوا.

(6) ب، آ: يأخذ. ط، ج: تأخذ.

(7) ب:- الحرارة. ط، ج:+ الحرارة.

(8) ب: يفى. ط، ج، آ: تفى.

(9) ج، آ: بكلا الأمرين. ب: به كلا الأمرين. ط: بكلاهما لا بأحد الأمرين.

ترجمه قانون در طب، ص: 91

فَيَكُونُ بِقَدْرِ مَا تَحْفَظُ «1» الْحَرَارَةَ وَ تَفْضُلُ «2» أيْضاً لِلنُّمُوِّ «3» ثُمَّ تَصِيرُ بِأَخَرَةٍ «4» بِقَدْرِ لَا تَفِى «5» بِكِلَا الأَمْرَيْنِ «6»، ثُمَّ تَصِيرُ بِقَدْرٍ لا تَفِى «7» وَ لا بِأَحَدِ الأمْرَيْنِ، فيَجِبُ أنْ يَكُونَ فِى الْوَسَطِ بِحَيْثُ تَفِى بِأَحَدِ الأمْرَيْنِ دُونَ الآخَرِ. وَ مُحَالٌ أَنْ يُقَالَ إنَّهَا تَفِى بِالتَّنْمِيَةِ وَ لا تَفِى بِحِفْظِ الْحَرَارَةِ الْغَرِيزِيَّةِ، فَإنَّهُ كَيْفَ يَزِيدُ عَلَى الشَّىْ ء مَا لَيْسَ يُمْكِنُهُ أنْ يَحْفَظَ الأَصْلَ؟ فَبَقِىَ أنْ يَكُونَ إنَّمَا تَفِى بِحِفْظِ الْحَرَارَةِ الْغَرِيزِيَّةِ «8» وَ لا تَفِى بِالنُّمُوِّ. وَ مَعْلُومٌ أنَّ هَذَا السِنَّ هُوَ سِنُّ الشَّبَابِ.

وَأمَّا قَوْلُ الْفَرِيقِ الثَّانِى: أنَّ النُّمُوَّ فِى الصِّبْيَانِ إنَّمَا هُوَ بِسَبَبِ الرُّطُوبَةِ دُونَ الْحَرَارَةِ، فَقَوْلٌ بَاطِلٌ. وَ ذَلِكَ لأنَّ الرُّطُوبَةَ مَادَّةٌ لِلنُّمُوِّ، وَ الْمَادَّةُ لا تَنْفَعِلُ وَلا تَتَخَلَّقُ بِنَفْسِهَا، بَلْ عِنْدَ فِعْلِ الْقُوَّةِ الْفَاعِلَةِ فِيهَا، والْقُوَّةُ الْفَاعِلَةُ هَاهُنَا هِىَ نَفْسٌ أوْ طَبِيعَةٌ بِإذْنِ اللَّهِ عَزَّ وَجَلَّ، وَ لا تَفْعَلُ إلَّا بِآلَةٍ «9» هِىَ الْحَرَارَةُ الْغَرِيزِيَّةُ. وَ قَوْلُهُمْ أيْضاً: إنَّ قُوَّةَ الشَّهْوَةِ فِى الصِّبْيَانِ إنَّمَا هِىَ لِبَرْدِ الْمِزَاجِ قَوْلٌ بَاطِلٌ. فَإنَّ تِلْكَ الشَّهْوَةَ الْفَاسِدَةَ الَّتِى تَكُونُ لِبَرْدِ الْمِزَاجِ لا يَكُونُ مَعَهَا اسْتِمْرَاءٌ وَاغْتِذَاءٌ. وَالاسْتِمْرَاءُ فِى الصِّبْيَانِ فِى أَكْثَرِ الأَوْقَاتِ عَلَى أَحْسَنِ مَا يَكُونُ، وَ لَوْلا ذَلِكَ لَمَا كَانُوا يُورِدُونَ مِنَ الْبَدَلِ الَّذِى هُوَ

الْغِذَاءُ أَكْثَرَ مِمَّا يَتَحَلَّلُ حَتَّى يَنْمُوَ، وَ لَكِنَّهُمْ قَدْ

______________________________

(1) ط، ج: يحفظ. آ، ب: تحفظ.

(2) ب، آ، ج: تفضل. ط: يفضل.

(3) ط، ج، آ: للنمو. ب: النمو.

(4) ط: بأخرة. ب: بآخرة. ج، آ: باخره.

(5) ب: يفى. ط، ج، آ: تفى.

(6) ط، ج: بكلا الأمرين. ب: به كلا الأمرين.

(7) ط، ج، آ:- ثمّ تصير بقدر لا تفى.

(8) ب:+ الغريزية. ط، ج، آ:- الغريزية.

(9) ط:+ و الآلة. ب، ج:- و الآلة.

ترجمه قانون در طب، ص: 92

يَعْرِضُ لَهُمْ سُوءُ اسْتِمْرَائِهِمْ لِشَرَهِهِمْ وَ سُوءِ تَرْتِيبِهِمْ «1» لِمَطْعُومِهِمْ وَ تَنَاوُلِهِمُ الأشْيَاءَ الرَّدِيئَةَ وَ الرَّطْبَةَ وَ الكَثِيرَةَ وَ حَرَكَاتِهِمُ الْفَاسِدَةِ عَلَيْهَا، فَلِهَذَا «2» تَجْتَمِعُ فِيهِمْ فُضُولٌ أَكْثَرُ، وَ يَحْتَاجُونَ إلَى تَنْقِيَةٍ أَكْثَرَ، وَ خُصُوصاً رِئَاتِهِمْ، وَ لذَلِكَ نَفَسُهُمْ «3» أَشَدُّ تَوَاتُراً وَ سُرْعَةً، وَلَيْسَ لَهُ عِظَمٌ لأنَّ قُوَّتَهُمْ لَمْ تَتِمَّ. فَهَذَا هُوَ القَوْلُ فِى مِزَاجِ الصَّبِىِّ وَ الشَّابِّ عَلَى حَسَبِ مَا تَكَفَّلَ «جَالِينُوسُ» بِبَيَانِهِ «4» وَعَبَّرْنَا عَنْهُ.

ثُمَّ يَجِبُ أنْ تَعْلَمَ أنَّ الْحَرَارَةَ بَعْدَ مُدَّةِ سِنِّ الْوُقُوفِ تَأْخُذُ فِى الانْتِقَاصِ لِانْتِشَافِ الْهَوَاءِ الْمُحِيطِ مَادَّتَهَا الَّتِى هِىَ الرُّطُوبَةُ، وَمُعَاوَنَةِ الْحَرَارَةِ الْغَرِيزِيَّةِ الَّتِى هِىَ «5» أيْضاً مِنْ دَاخِلٍ، وَمُعَاضَدَةِ الْحَرَكَاتِ الْبَدَنِيَّةِ وَالنَّفْسَانِيَّةِ الضَّرُورِيَّةِ فِى الْمَعِيشَةِ لَهُ «6»، وَعَجْزِ الطَّبِيعَةِ عَنْ مُقَاوَمَةِ ذَلِكَ دَائِماً، فَإنَّ جَمِيعَ الْقُوَى الْجِسْمَانِيَّةِ مُتَنَاهِيَةٌ. فَقَدْ تَبَيَّنَ «7» ذَلِكَ فِى الْعِلْمِ الطَّبِيعِىِّ فَلا يَكُونُ فِعْلُهَا فِى الإِيرَادِ دَائِماً. فَلَوْ كَانَتْ هَذِهِ الْقُوَّةُ «8» أيْضاً غَيْرَ مُتَنَاهِيَةٍ وَكَانَتْ دَائِمَةَ الإِيرَادِ، لِبَدَلِ مَا يَتَحَلَّلُ عَلَى السَّوَاءِ بِمِقْدَارٍ وَاحِدٍ وَلَكِنْ كَانَ التَّحَلُّلُ لَيْسَ بِمِقْدَارٍ وَاحِدٍ، بَلْ يَزْدَادُ دَائِماً كُلَّ يَوْمٍ لِمَا كَانَ الْبَدَلُ يُقَاوِمُ التَّحَلُّلَ «9»، وَلَكِنِ «10» التَّحَلُّلُ يُفْنِى الرُّطُوبَةَ، فَكَيْفَ وَالأَمْرَانِ كِلاهُمَا مُتَظَاهِرَانِ عَلَى تَهْيِئَةِ النُّقْصَانِ وَ التَّرَاجُعِ؟ وَإذا كَانَ كذَلِكَ فَوَاجِبٌ

______________________________

(1)

ط، آ، ج: ترتيبهم. ب: تربيتهم.

(2) ط، ج:+ ما. ب، آ:- ما.

(3) ط، آ، ج: نفسهم. ب: نبضهم.

(4) ب: جالينوس ببيانه. ط، آ: ببيانه جالينوس. ج: يكفل جالينوس بيانه.

(5) ب:+ التى هى. ط:- التى هى.

(6) ط، آ: له. ب: لهما.

(7) ب: تبين. ط: يبرهن. ج: تبرهن.

(8) ط، آ، ج: القوة. ب: القوى.

(9) ب: التحلّل. ط، آ، ج: المتحلل.

(10) ب: و لكن. ط، ج: و لكان. آ: بل كان.

ترجمه قانون در طب، ص: 93

ضَرُورَةً أنْ تَفْنَى «1» الْمَادَّةُ، فَتَنْطَفِئُ «2» الْحَرَارَةُ وَخُصُوصاً إذَا كَانَ يُعِينُ «3» انْطِفَاءَهَا بِسَبَبِ غَوْرِ «4» الْمَادَّةِ سَبَبٌ آخَرُ وَهُوَ الرُّطُوبَةُ الْغَرِيبَةُ الَّتِى تَحْدُثُ دَائِماً لِعَدَمِ بَدَلِ «5» الْغِذَاءِ الْهَضِمِ، فَيُعِينُ عَلَى انْطِفَائِهَا مِنْ وَجْهَيْنِ أَحَدُهُمَا بِالْخَنْقِ وَ الْغَمْرِ، وَالآخَرُ بِمُضَادَّةِ الْكَيْفِيَّةِ لأنَّ تِلْكَ الرُّطُوبَةَ تَكُونُ بَلْغَمِيَّةً بَارِدَةً، وَهَذَا هُوَ الْمَوْتُ الطَّبِيعِىُّ الْمُؤَجَّلُ لِكُلِّ شَخْصٍ بِحَسَبِ مِزَاجِهِ الأوَّلِ إلَى حَدٍّ تَضَمَّنَهُ قُوَّتُهُ فِى حِفْظِ الرُّطُوبَةِ.

وَلِكُلٍّ مِنْهُمْ أَجَلٌ مُسَمًّى وَلِكُلِّ أَجَلٍ كِتَابٌ «6» وَهُوَ مُخْتَلِفٌ فِى الأشْخَاصِ لاخْتِلافِ الأمْزِجَةِ، فَهَذِهِ هِىَ الآجَالُ الطَّبِيعِيَّةُ، وَهَاهُنَا آجَالٌ اخْتِرَامِيَّةٌ غَيْرُهَا، وَهِىَ أُخْرَى وَكُلٌّ بِقَدَرٍ، فَالْحَاصِلُ إذاً مِنْ هَذَا أنَّ أَبْدَانَ الصِّبْيَانِ وَ الشُّبَّانِ حَارَّةٌ بِاعْتِدَالٍ، وَأَبْدَانَ الْكُهُولِ وَالْمَشَايِخِ بَارِدَةٌ. وَ لَكِنْ أَبْدَانُ الصِّبْيَانِ أَرْطَبُ مِنَ الْمُعْتَدِلِ لِأَجْلِ النُّمُوِّ وَ يَدُلُّ عَلَيْهِ التَّجْرِبَةُ، وَ هِىَ مِنْ لِينِ «7» عِظَامِهِمْ وَ أَعْصَابِهِمْ «8». وَ الْقِيَاسُ وَهُوَ مِنْ قُرْبِ عَهْدِهِمْ بِالْمَنِىِّ وَالدَّمِ «9» وَالرُّوحِ الْبُخَارِىِّ. وَ أمَّا الْكُهُولُ وَ الْمَشَايِخُ خُصُوصاً فَإنَّهُمْ مَعَ أنَّهُمْ أَبْرَدُ فَهُمْ أَيْبَسُ، يُعْلَمُ ذَلِكَ بِالتَّجْرِبَةِ مِنْ صَلابَةِ عِظَامِهِمْ وَنَشْفِ «10» جُلُودِهِمْ وَ بِالْقِيَاسِ مِنْ بُعْدِ عَهْدِهِمْ بِالْمَنِىِّ وَ الدَّمِ وَ الرُّوح الْبُخَارِىِّ. ثُمَّ النَّارِيَّةُ مُتَسَاوِيَةٌ فِى الصِّبْيَانِ وَالشُّبَّانِ وَالْهَوَائِيَّةُ وَالْمَائِيَّةُ فِى

______________________________

(1) ب، ج: يفنى.

ط: تفنى.

(2) ب: بل يطفئ. ط: فتنطفئ.

(3) ط:+ على. ب:- على.

(4) ط: عوز. ج، آ: غور. ب: عون.

(5) ب:+ بدل. ط، ج، آ:- بدل.

(6) ط:- و لكل اجل كتاب. ب:+ و لكل اجل كتاب.

(7) ب، ط، ج: لين. آ: لمس.

(8) ط، ب، ج: أعصابهم. آ: أعضائهم (و تحفه سعديه).

(9) ط، ج، آ:+ و الدم. ب:- و الدم.

(10) ط، ج: قشف. ب: نشف.

ترجمه قانون در طب، ص: 94

الصِّبْيَانِ أَكْثَرُ، وَ الأَرْضِيَّةُ فِى الْكُهُولِ وَالْمَشَايِخِ أَكْثَرُ مِنْهُمَا «1» فِيهِمَا، وَ هِىَ فِى مَشَايِخَ أَكْثَرُ. وَ الشَّابُّ مُعْتَدِلُ الْمِزَاجِ فَوْقَ اعْتِدَالِ الصَّبِىِّ، لَكِنَّهُ بِالْقِيَاسِ إلَى الصَّبِىِّ يَابِسُ الْمِزَاجِ، وَ بِالْقِيَاسِ إلَى الشَّيْخِ وَالْكَهْلِ حَارُّ الْمِزَاجِ، وَ الشَّيْخُ

أَيْبَسُ مِنَ الشَّابِّ، وَ الْكَهْلُ فِى مِزَاجِ أَعْضَائِهِ «2» الأَصْلِيَّةِ وَ أَرْطَبُ مِنْهُما بِالرُّطُوبَةِ الْغَرِيبَةِ الْبَالَّةِ.

وَ أمَّا الأجْنَاسُ فِى اخْتِلافِ أَمْزِجَتِهَا فَإنَّ الإنَاثَ أَبْرَدُ أَمْزِجَةً مِنَ الذُّكُورِ، وَ لِذَلِكَ قَصُرْنَ عَنِ الذُّكُورِ فِى الْخَلْقِ، وَأَرْطَبُ فَلِبَرْدِ مِزَاجِهِنَّ تَكْثُرُ فُضُولُهُنَّ، وَ لِقِلَّةِ رِيَاضَتِهِنَّ جَوَاهِرُ «3» لُحُومِهِنَّ أَسْخَفُ، وَ إنْ كَانَ لَحْمُ الرَّجُلِ مِنْ جِهَةِ تَرْكِيبِهِ بِمَا يُخَالِطُهُ أَسْخَفَ، فَإنَّهُ لِكَثَافَتِهِ أَشَدُّ تَبَرُّءاً «4» مِمَّا يَنْفُذُ فِيهِ مِنَ الْعُرُوقِ وَ لِيفِ الْعَصَبِ. وَ أَهْلُ الْبِلادِ الشِّمَالِيَّةِ أَرْطَبُ، وَ أَهْلُ الصِّنَاعَةِ الْمَائِيَّةِ أَرْطَبُ. وَ الَّذِين يُخَالِفُونَهُمْ فَعَلَى الْخِلافِ، وَ أمَّا عَلامَاتُ الأمْزِجَةِ فَسَنَذْكُرُهَا حَيْثُ نَذْكُرُ الْعَلامَاتِ الْكُلِّيَّةَ وَ الْجُزْئِيَّةَ.

______________________________

(1) ط، ج: منهما. ب: منها.

(2) ب، ج: أعضائه. ط، آ: الأعضاء.

(3) ب: جوهر. ط، ج، آ: جواهر.

(4) ط، آ: تبرّءاً. ج: تبرى. ب: تبرداً.

ترجمه قانون در طب، ص: 95

التَّعْلِيمُ الرَّابِعُ فِى الأَخْلاطِ وَ هُوَ فَصْلانِ
الْفَصْلُ الأَوَّلُ فِى مَاهِيَّةِ الْخِلْطِ وَ أَقْسَامِهِ

الْخِلْطُ: جِسْمٌ رَطْبٌ سَيّالٌ يَسْتَحِيلُ إلَيْهِ الْغِذَاءُ أَوَّلًا، فَمِنْهُ خِلْطٌ مَحْمُودٌ وَ هُوَ الَّذِى مِنْ شَأْنِهِ أنْ يَصِيرَ جُزْءا مِنْ جَوْهَرِ الْمُغْتَذِى وَحْدَهُ أوْ مَعَ غَيْرِهِ، وَ

مُتَشَبِّهاً بِهِ وَحْدَهُ أوْ مَعَ غَيْرِهِ. وَبِالْجُمْلَةِ سادّاً بَدَلَ شَىْ ءٍ مِمَّا يَتَحَلَّلُ مِنْهُ، وَ مِنْهُ فَضْلٌ وَ خِلْطٌ رَدِى ءٌ وَ هُوَ الَّذِى لَيْسَ مِنْ شَأْنِهِ ذَلِكَ أَوْ يَسْتَحِيلَ فِى النَّادِرِ إلَى الْخِلْطِ الْمَحْمُودِ، وَ يَكُونُ حَقُّهُ قَبْلَ ذَلِكَ أنْ يُدْفَعَ عَنِ الْبَدَنِ وَ يُنْفَضَ.

وَ نَقُولُ: إنَّ رُطُوبَاتِ الْبَدَنِ مِنْهَا أَوَّلِىٌّ وَ مِنْهَا ثَانِيَةٌ. فَالأَوَّلِىُّ: هِىَ الأَخْلاطُ الأَرْبَعَةُ الَّتِى نَذْكُرُهَا. وَ الثَّانِيَةُ: قِسْمَانِ: إمَّا فُضُولٌ وَ إمَّا غَيْرُ فُضُولٍ. وَ الْفُضُولُ سَنَذْكُرُهَا. وَ الَّتِى لَيْسَتْ بِفُضُولٍ هِىَ الَّتِى اسْتَحَالَتْ عَنْ حَالَةِ الابْتِدَاءِ وَ نَفَذَتْ فِى الأعْضَاءِ، إلّا أَنَّهَا لَمْ تَصِرْ جزْءَ عُضْوٍ مِنَ الأعْضَاءِ الْمُفْرَدَةِ بِالْفِعْلِ التَّامِّ وَ هِىَ أَصْنَافٌ أَرْبَعَةٌ:

أَحَدُهَا الرُّطُوبَةُ الْمَحْصُورَةُ فِى تَجَاوِيفِ أَطْرَافِ الْعُرُوقِ الصِّغَارِ الْمُجَاوِرَةِ لِلأَعْضَاءِ الأَصْلِيَّةِ السَّاقِيَةِ لَهَا.

وَ الثَّانِيَةُ: الرُّطُوبَةُ الَّتِى هِىَ مُنْبَثَّةٌ فِى الأَعْضَاءِ الأَصْلِيَّةِ بِمَنْزِلَةِ الطَّلِّ، وَ هِىَ مُسْتَعِدَّةٌ لأَنْ تَسْتَحِيلَ غِذَاءً إذَا فَقَدَ الْبَدَنُ الْغِذَاءَ وَلأَنْ تَبُلَ «1» الأعْضَاءَ إذَا جَفَّفَهَا سَبَبٌ مِنْ حَرَكَةٍ عَنِيفَةٍ أَوْ غَيْرِهَا.

______________________________

(1) ب، ج: تبلّ. ط: تبتلّ.

ترجمه قانون در طب، ص: 96

وَ الثَّالِثَةُ: الرُّطُوبَةُ القَرِيبَةُ الْعَهْدِ بِالانْعِقَادِ، فَهِىَ غِذَاءٌ اسْتَحَالَ إلَى جَوْهَرِ الأعْضَاءِ مِنْ طَرِيقِ الْمِزَاجِ وَ التَّشْبِيهِ، وَ لَمْ تَسْتَحِلْ بَعْدُ مِنْ طَرِيقِ الْقِوَامِ التَّامِّ.

وَ الرَّابِعَةُ: الرُّطُوبَةُ الْمُدَاخِلَةُ لِلأعْضَاءِ الأَصْلِيَّةِ مُنْذُ ابْتِدَاءِ النَّشْوِ الَّتِى بِهَا اتِّصَالُ أَجْزَائِهَا وَ مَبْدَؤُهَا مِنَ النُّطْفَةِ وَ مَبْدَأُ النُّطْفَةِ مِنَ الأَخْلاطِ.

وَ نَقُولُ أيْضاً: إنَّ الرُّطُوبَاتِ الْخِلْطِيَّةَ الْمَحْمُودَةَ وَ الْفَضْلِيَّةَ تَنْحَصِرُ فِى

أَرْبَعَةِ أَجْنَاسٍ: جِنْسُ الدَّمِ وَ هُوَ أَفْضَلُهَا، وَ جِنْسُ الْبَلْغَمِ، وَ جِنْسُ الصَّفْرَاءِ، وَ جِنْسُ السَّوْدَاءِ.

وَ الدَّمُ: حَارُّ الطَّبْعِ رَطْبُهُ وَ هُوَ صِنْفَانِ: طَبِيعِىٌّ وَ غَيْرُ طَبِيعِىٍّ، وَ الطَّبِيعِىُّ: أَحْمَرُ اللَّوْنِ لا نَتْنَ لَهُ، حُلْوٌ جِدّاً. وَ غَيْرُ الطَّبِيعِىِّ: قِسْمَانِ فَمِنْهُ مَا قَدْ تَغَيَّرَ عَنِ الْمِزَاجِ الصَّالِحِ

لا بِشَىْ ءٍ «1» خَالَطَهُ، وَ لَكِنْ بِأَنْ ساءَ مِزَاجُهُ فِى نَفْسِهِ فَبَرَدَ مِزَاجُهُ مَثَلًا أوْ سَخُنَ، وَ مِنْهُ مَا إنَّمَا تَغَيَّرَ بِأَنْ حَصَلَ خِلْطٌ رَدِى ءٌ فِيهِ وَ ذَلِكَ قِسْمَانِ: فَإنَّهُ إمَّا أَنْ يَكُونَ الْخِلْطُ وَرَدَ عَلَيْهِ مِنْ خَارِجٍ فَنَفَذَ فِيهِ فَأَفْسَدَهُ، وَ إمَّا أنْ يَكُونَ الْخِلْطُ تَوَلَّدَ فِيهِ نَفْسُهُ مَثَلًا بِأنْ يَكُونَ عَفِنَ بَعْضُهُ فَاسْتَحَالَ لَطِيفُهُ مِرَّةً صَفْرَاءَ، وَ كَثِيفُهُ مِرَّةً سَوْدَاءَ، وَ بَقِيَا أوْ أَحَدُهُمَا فِيهِ، وَ هَذَا الْقِسْمُ بِقِسْمَيْهِ يَخْتَلِفُ «2» بِحَسَبِ مَا يُخَالِطُهُ. وَ أَصْنَافُهُ مِنْ أَصْنَافِ الْبَلْغَمِ وَ أَصْنَافِ السَّوْدَاءِ وَ أَصْنَافِ الصَّفْرَاءِ وَ الْمَائِيَّةِ، فَيَصِيرُ تَارَةً عَكَراً وَ تَارَةً رَقِيقاً وَ تَارَةً أَسْوَدَ شَدِيدَ السَّوَادِ وَ تَارَةً أَبْيَضَ، وَ كَذَلِكَ يَتَغَيَّرُ فِى رَائِحَتِهِ وَ فِى طَعْمِهِ فَيَصِيرُ مُرّاً وَ مَالِحاً وَ إلَى الْحُمُوضَةِ.

______________________________

(1) ب، آ، ج: بشى ء. ط: لشى ء.

(2) ب: مختلف. ط، ج، آ: يختلف.

ترجمه قانون در طب، ص: 97

وَ أمَّا الْبَلْغَمُ: فَمِنْهُ طَبِيعِىٌّ أيْضاً وَ مِنْهُ غَيْرُ طَبِيعِىٍّ. وَ الطَّبِيعِىُّ: هُوَ الَّذِى يَصْلُحُ أَنْ «1» يَصِيرَ فِى وَقْتٍ مَا دَماً لأنَّهُ دَمٌ غَيْرُ تَامِّ النُّضْجِ، وَ هُوَ ضَرْبٌ مِنَ الْبَلْغَمِ الْحُلْوِ «2»، وَ لَيْسَ هُوَ بِشَدِيدِ الْبَرْدِ بَلْ هُوَ بِالْقِيَاسِ إلَى الْبَدَنِ قَلِيلُ الْبَرْدِ وَ بِالْقِيَاسِ إلَى الدَّمِ وَالصَّفْرَاءِ بَارِدٌ، وَقَدْ يَكُونُ مِنَ الْبَلْغَمِ الْحُلْوِ مَا لَيْسَ بِطَبِيعِىٍّ، وَهُوَ الْبَلْغَمُ الَّذِى لا طَعْمَ لَهُ الَّذِى سَنَذْكُرُهُ إذَا اتَّفَقَ أنْ خَالَطَهُ «3» دَمٌ طَبِيعِىٌّ. وَكَثِيراً مَا يُحَسُّ بِهِ فِى النَّوَازِلِ وَفِى النَّفْثِ وَأمَّا الْحُلْوُ الطَّبِيعِىُّ فَإنَّ «جَالِينُوسَ» زَعَمَ أنَّ الطَّبِيعَةَ إنَّمَا لَمْ تُعِدَّ لَهُ عُضْواً كَالْمَفْرَغَةِ مَخْصُوصاً مِثْلُ مَا لِلْمِرَّتَيْنِ، لأَنَّ هَذَا الْبَلْغَمَ قَرِيبُ الشَّبَهِ مِنَ الدَّمِ وَتَحْتَاجُ إلَيْهِ الأعْضَاءُ كُلُّهَا، فَلِذَلِكَ أُجْرِىَ مَجْرَى الدَّمِ وَنَحْنُ نَقُولُ: إنَّ تِلْكَ

الْحَاجَةَ هِىَ لأَمْرَيْنِ: أَحَدُهُمَا ضَرُورَةٌ، وَالآخَرُ مَنْفَعَةٌ، أمَّا الضَّرُورَةُ فَلِسَبَبَيْنِ، أَحَدُهُمَا: لِيَكُونَ قَرِيباً مِنَ الأعْضَاءِ، فَمَتَى فَقَدَتِ الأعْضَاءُ الْغِذَاءَ الْوَارِدَ الْمُهَيَّأَ «4» «5» دَماً صَالِحاً لِاحْتِبَاسِ مَدَدِهِ مِنَ الْمَعِدَةِ وَ الْكَبِدِ، أوْ «6» لِأَسْبَابٍ عَارِضَةٍ، أَقْبَلَتْ عَلَيْهِ «7» قُوَاهَا بِحَرَارَتِهَا «8» الْغَرِيزِيَّةِ «9» فَأَنْضَجَتْهُ وَ هَضَمَتْهُ وَ تَغَذَّتْ بِهِ، وَ كَمَا أنَّ الْحَرَارَةَ الْغَرِيزِيَّةَ تُنْضِجُهُ وَتَهْضِمُهُ وَ تُصْلِحُهُ دَماً، فَكذَلِكَ الْحَرَارَةُ الْغَرِيبَةُ قَدْ تُعَفِّنُهُ وَ تُفْسِدُهُ. وَ هَذَا الْقِسْمُ مِنَ الضَّرُورَةِ لَيْسَ لِلْمِرَّتَيْنِ، فَإنَّ الْمِرَّتَيْنِ لا

______________________________

(1) ب: أن. ط، آ، ج: لأن.

(2) ب، ج: البلغم الحلو. ط: الحلو من البلغم.

(3) ب: خالطه. ط، آ: يخالطه.

(4) ط، ج، آ: المهيأ. ب: إليها.

(5) ط، ج، آ:- صار. ب:+ صار.

(6) ط، ج، آ: أو. ب: و.

(7) ب، ج:+ عليه. ط، آ:- عليه.

(8) ط، ج، آ: بحرارتها. ب: بحرارته.

(9) ط، آ:+ عليه. ب، ج:- عليه.

ترجمه قانون در طب، ص: 98

تُشَارِكَانِ الْبَلْغَمَ فِى أنَّ الْحَارَّ الْغَرِيزِىَّ يُصْلِحُهُ دَماً، وَ إنْ شَارَكَتَاهُ فِى أنَّ الْحَارَّ الْعَرَضِىَّ يُحِيلُهُ عَفِناً فَاسِداً.

وَ الثَّانِى: لِيُخَالِطَ الدَّمَ فَيُهَيِّئَهُ لِتَغْذِيَةِ الأعْضَاءِ الْبَلْغَمِيَّةِ الْمِزَاجِ الَّتِى يَجِبُ أنْ يَكُونَ فِى دَمِهَا الْغَاذِيهَا «1» بَلْغَمٌ بِالْفِعْلِ عَلَى قِسْطٍ مَعْلُومٍ مِثْلُ الدِّمَاغِ، وَ هَذَا مَوْجُودٌ لِلْمِرَّتَيْنِ، وَأمَّا الْمَنْفَعَةُ فَهِىَ أنْ تَبُلَّ الْمَفَاصِلَ وَ الأعْضَاءَ الكَثِيرَةَ الْحَرَكَةِ، فَلا يَعْرِضُ لَهَا جَفَافٌ بِسَبَبِ حَرَكَةِ الْعُضْوِ وَ بِسَبَبِ الاحْتِكَاكِ وَ هَذِهِ مَنْفَعَةٌ وَاقِعَةٌ فِى تُخُومِ الضَّرُورَةِ.

وَ أمَّا الْبَلْغَمُ الغَيْرُ الطَّبِيعِىِّ فَمِنْهُ فَضْلِىٌ «2» مُخْتَلِفُ الْقِوَامِ حَتَّى عِنْدَ الْحِسِّ وَ هُوَ الْمُخَاطِىُّ، وَمِنْهُ مُسْتَوَى الْقِوَامِ فِى الْحِسِّ مُخْتَلِفَةٌ فِى الْحَقِيقَةِ وَهُوَ الْخَامُ، وَمِنْهُ الرَّقِيقُ جِدّاً وَهُوَ الْمَائِىُّ مِنْهُ «3»، وَ مِنْهُ الْغَلِيظُ جِدّاً وَ هُوَ الأَبْيَضُ الْمُسَمَّى بِالْجَصِّىِّ وَ هُوَ الَّذِى قَدْ تَحَلَّلَ لَطِيفُهُ لِكَثْرَةِ

احْتِبَاسِهِ فِى الْمَفَاصِلِ وَ الْمَنَافِذِ وَ هَذَا «4» أَغْلَظُ الْجَمِيعِ «5»، وَ مِنَ الْبَلْغَمِ صِنْفٌ مَالِحٌ وَهُوَ أَحَرُّ مَا يَكُونُ مِنَ الْبَلْغَمِ وَ أَيْبَسُهُ وَ أَجَفُّهُ، وَ سَبَبُ كُلِّ مُلُوحَةٍ تَحْدُثُ أنْ تُخَالِطَ رُطُوبَةٌ مَائِيَّةٌ قَلِيلَةُ الطَّعْمِ أوْ عَدِيمَتُهُ أَجْزَاءً أَرْضِيَّةً مُحْتَرِقَةً يَابِسَةَ الْمِزَاجِ مُرَّةَ الطَّعْمِ مُخَالَطَةً بِاعْتِدَالٍ فَإنَّهَا إنْ كَثُرَتْ مَرَّرَتْ. وَ مِنْ هَذَا تَتَوَلَّدُ الأمْلَاحُ وَ تُمْلَحُ الْمِيَاهُ. وَ قَدْ يُصْنَعُ الْمِلْحُ مِنَ الرَّمَادِ وَ الْقَلَى وَالنُّورَةِ وَغَيْرِ ذَلِكَ بِأنْ يُطْبَخَ فِى الْمَاءِ وَ يُصَفَّى وَيُغْلَى ذَلِكَ الْمَاءُ حَتَّى يَنْعَقِدَ مِلْحاً، أوْ يُتْرَكَ بِنَفْسِهِ فَيَنْعَقِدَ وَ كَذَلِكَ الْبَلْغَمُ الرَّقِيقُ الَّذِى لا طَعْمَ لَهُ أوْ طَعْمُهُ

______________________________

(1) ب، ط، ج: الغاذيها. آ: الغاذى لها.

(2) ط، آ: فضل. ب، ج: فضلى.

(3) ب:+ منه. ط، ج، آ:- منه.

(4) ب: هو. ط، ج: هذا.

(5) ط، ب، ج: أغلظ الجميع. آ: أبيض من الجميع.

ترجمه قانون در طب، ص: 99

قَلِيلٌ غَيْرُ غَالِبٍ إذَا خَالَطَتْهُ مِرَّةٌ «1» مُرَّةً يَابِسَةً بِالطَّبْعِ، مُحْتَرِقَةً مُخَالَطَةً بِاعْتِدَالٍ مَلَّحَتْهُ وَ سَخَّنَتْهُ فَهَذَا بَلْغَمٌ صَفْرَاوِىٌّ. وَ أمَّا الْحَكِيمُ الْفَاضِلُ «2»» جَالِينُوسُ»، فَقَدْ قَالَ: إنَّ هَذَا الْبَلْغَمَ يُمْلَحُ لِعُفُونَتِهِ أوْ لِمَائِيَّةٍ خَالَطَتْهُ. وَنَحْنُ نَقُولُ: إنَّ الْعُفُونَةَ تُمَلِّحُهُ بِمَا تَحْدُثُ فِيهِ مِنَ الاحْتِرَاقِ وَالرَمَادِيَّةِ فَيُخَالِطُ «3» رُطُوبَتَهُ. وَأمَّا الْمَائِيَّةُ الَّتِى تُخَالِطُهُ فَلا تُحْدِثُ الْمُلُوحَةَ وَحْدَهَا إذَا لَمْ يَقَعِ السَّبَبُ الثَّانِى وَ يُشْبِهُ أنْ يَكُونَ بَدَلَ أَوْ الْقَاسِمَةِ الْوَاوُ الْوَاصِلَةُ وَحْدَهَا فَيَكُونُ الْكَلَامُ تَامّاً. وَ مِنَ الْبَلْغَمِ حَامِضٌ. وَ كَمَا أنَّ الْحُلْوَ كَانَ عَلَى قِسْمَيْنِ: حُلْوٌ لأَمْرٍ فِى ذَاتِهِ، وَ حُلْوٌ لأَمْرٍ غَرِيبٍ مُخَالِطٍ، كَذَلِكَ الْحَامِضُ أيْضاً تَكُونُ حُمُوضَتُهُ عَلَى قِسْمَيْنِ: أَحَدُهُمَا بِسَبَبِ مُخَالَطَةِ شَىْ ءٍ غَرِيبٍ وَ هُوَ السَّوْدَاءُ الْحَامِضُ الَّذِى سَنَذْكُرُهُ. وَ الثَّانِى بِسَبَبِ أَمْرٍ فِى نَفْسِهِ وَ هُوَ

أنْ يَعْرِضَ لِلْبَلْغَمِ الْحُلْوِ الْمَذْكُورِ أوْمَا هُوَ فِى طَرِيقِ الْحَلاوَةِ مَا يَعْرِضُ لِسَائِرِ الْعُصَارَاتِ الْحُلْوَةِ مِنَ الْغَلَيَانِ أَوَّلًا، ثُمَّ التَّحَمُّضُ ثَانِياً، وَ مِنَ الْبَلْغَمِ أيْضاً عَفِصٌ، وَ حَالُهُ، هَذِهِ الْحَالُ، فَإنَّهُ رُبَمَا كَانَتْ عُفُوصَتُهُ لِمُخَالَطَةِ السَّوْدَاءِ الْعَفِصِ، وَ رُبَمَا كَانَتْ عُفُوصَتُهُ بِسَبَبِ تَبَرُّدِهِ فِى نَفْسِهِ تَبَرُّداً شَدِيداً فَيَسْتَحِيلُ طَعْمُهُ إلَى الْعُفُوصَةِ لِجُمُودِ مَائِيَّتِهِ وَ اسْتِحَالَتِهِ لِلْيُبْسِ إلَى الأَرْضِيَّةِ قَلِيلًا، فَلا تَكُونُ الْحَرَارَةُ

الضَّعِيفَةُ أَغْلَتْهُ فَحَمَّضَتْهُ وَلا الْقَوِيَّةُ أَنْضَجَتْهُ. وَ مِنَ الْبَلْغَمِ نَوْعٌ زُجَاجِىٌّ ثَخِينٌ غَلِيظٌ يُشْبِهُ الزُّجَاجَ الذَّائِبَ فِى لُزُوجَتِهِ وَ ثِقَلِهِ، وَ رُبَمَا كَانَ حَامِضاً، وَ رُبَمَا كَانَ مَسِيخاً وَ يُشْبِهُ أنْ يَكُونَ الْغَلِيظُ مِنَ الْمَسِيخِ مِنْهُ هُوَ الْخَامَ، أوْ يَسْتَحِيلَ إلَى الْخَامِ وَ هَذَا النَّوْعُ مِنَ الْبَلْغَمِ هُوَ الَّذِى كَانَ مَائِيّاً فِى أوَّلِ الأَمْرِ بَارِداً، فَلمْ يَعْفَنْ وَ لَمْ يُخَالِطْهُ شَىْ ءٌ، بَلْ بَقِىَ مَخْنُوقاً حَتَّى غَلُظَ وَ ازْدَادَ بَرْداً.

______________________________

(1) ط، آ، ج:+ مرة. ب:- مرة.

(2) ب:+ الحكيم الفاضل. ط:- الحكيم الفاضل.

(3) ط، ج، آ: فيخالط. ب: فتخالط.

ترجمه قانون در طب، ص: 100

فَقَدْ تَبَيَّنَ إذاً أنَّ أَقْسَامَ البَلْغَمِ الْفَاسِدِ مِنْ جِهَةِ طَعْمِهِ أَرْبَعَةٌ: مَالِحٌ وَ حَامِضٌ وَ عَفِصٌ وَ مَسِيخٌ. وَ مِنْ جِهَةِ قِوَامِهِ أَرْبَعَةٌ: مَائِىٌّ وَ زُجَاجِىٌّ وَمُخَاطِىٌّ وَجَصِّىٌّ. وَالْخَامُ فِى عِدَادِ الْمُخَاطِىِّ.

وَ أمَّا الصَّفْرَاءُ: فَمِنْهَا أيْضاً طَبِيعِىٌّ، وَ مِنْهَا فَضْلٌ غَيْرُ طَبِيعِىٍّ، وَ الطَّبِيعِىُّ مِنْهَا: هُوَ رَغْوَةُ الدَّمِ وَ هُوَ أَحْمَرُ اللَّوْنِ نَاصِعُهُ «1» خَفِيفٌ حَادٌّ، وَ كُلَّمَا كَانَ أَسْخَنَ فَهُوَ أَشَدُّ حُمْرَةً فَإذَا تَوَلَّدَ فِى الْكَبِدِ انْقَسَمَ قِسْمَيْنِ: فَذَهَبَ قِسْمٌ مِنْهُ مَعَ الدَّمِ، وَ تَصَفَّى قِسْمٌ مِنْهُ إلَى الْمَرَارَةِ. وَ الذَّاهِبُ مِنْهُ مَعَ الدَّمِ يَذْهَبُ مَعَهُ لِضَرُورَةٍ وَ مَنْفَعَةٍ، «2» أمَّا الضَّرُورَةُ فَلِتُخَالِطَ الدَّمَ فِى تَغْذِيَةِ الأَعْضَاءِ الَّتِى يَسْتَحِقُ «3» أنْ

يَكُونَ فِى مِزَاجِهَا «4» جُزْءٌ صَالِحٌ مِنَ الصَّفْرَاءِ «5» وَ بِحَسَبِ مَا يَسْتَحِقُّهُ «6» مِنَ الْقِسْمَةِ مِثْلُ الرِّئَةِ، وَ أمَّا الْمَنْفَعَةُ فَلِأَنْ تُلَطِّفَ الدَّمَ وَ تُنْفِذَهُ فِى الْمَسَالِكِ الضَّيِّقَةِ وَ الْمُتَصَفَّى مِنْهُ إلَى الْمَرَارَةِ، يَتَوَجَّهُ أيْضاً نَحْوَ ضَرُورَةٍ وَ مَنْفَعَةٍ، أمَّا الضَّرُورَةُ فَإمَّا بِحَسَبِ الْبَدَنِ كُلِّهِ فَهِىَ «7» تَخْلِيصُهُ مِنَ الْفَضْلِ، وَ إمَّا بِحَسَبِ عُضْوٍ مِنْهُ فَهِىَ «8» لِتَغْذِيَةِ الْمَرَارَةِ.

وَ أمَّا الْمَنْفَعَةُ فَمَنْفَعَتَانِ: إحْدَاهُمَا غَسْلُهَا «9» الْمِعَى مِنَ الثُّفْلِ وَ الْبَلْغَمِ اللَّزِجِ، وَ الثَّانِيَةُ لَذْعُهَا «10» الْمِعَى وَ لَذْعُهَا عَضَلَ الْمَقْعَدَةِ لِتُحِسَّ بِالْحَاجَةِ فَيَحُوجُ «11» إلَى

______________________________

(1) ط، ب، ج: ناصعه. آ: ناصع.

(2) ط: لمنفعة. ب، ج، آ: منفعة.

(3) ط، آ: يستحقّ. ب، ج: تستحقّ.

(4) ب، آ: فى مزاجها. ط، ج: فى غذائها (آملى: فى بعض النسخ فى غذائها).

(5) ب، ط:+ و. آ، ج:- و.

(6) ب، آ، ج: يستحقه. ط: يستحقها.

(7) ب، آ: فهى. ط، ج: و هى.

(8) ب: فهى. ط، ج: و هى.

(9) ب، ج: غسلها. ط: غسله.

(10) ب، ج: لذعها. ط: لذعه.

(11) ب: و تحوج. ط، آ: فيحوج. ج: و يحوج.

ترجمه قانون در طب، ص: 101

النُّهُوضِ لِلتَبَرُّزِ. وَ لِذَلِكَ رُبَمَا عَرَضَ قُولَنْجٌ بِسَبَبِ سُدَّةٍ تَقَعُ فِى الْمَجْرَى الْمُنْحَدِرِ مِنَ الْمَرَارَةِ إلَى الْمِعَى.

وَ أَمَّا الصَّفْرَاءُ الْغَيْرُ الطَّبِيعِىِّ: فَمِنْهَا مَا خُرُوجُهُ مِنَ «1» الطَّبِيعَةِ بِسَبَبِ غَرِيبٍ مُخَالِطٍ، وَمِنْهَا مَا خُرُوجُهُ عَنِ الطَّبِيعَةِ بِسَبَبٍ فِى نَفْسِهِ بِأنَّهُ فِى جَوْهَرِهِ غَيْرُ طَبِيعِىٍّ. وَ الْقِسْمُ الأَوَّلُ مِنْهُ مَا هُوَ مَعْرُوفٌ مَشْهُورٌ وَ هُوَ الَّذِى يَكُونُ الْغَرِيبُ الْمُخَالِطُ لَهُ بَلْغَماً وَ تَوَلُّدُهُ فِى أَكْثَرِ الأَمْرِ فِى الْكَبِدِ، وَ مِنْهُ مَا هُوَ أَقَلُّ شُهْرَةً وَ هُوَ الَّذِى يَكُونُ الْغَرِيبُ الْمُخَالِطُ لَهُ سَوْدَاءَ، وَ الْمَعْرُوفُ الْمَشْهُورُ هُوَ «2» إمَّا الْمِرَّةُ الصَّفْرَاءُ، وَ

إمَّا الْمِرَّةُ الْمُحِّيَّةُ، وَ ذَلِكَ لأَنَّ البَلْغَمَ الَّذِى يُخَالِطُهُ رُبَمَا كَانَ رَقِيقاً فَحَدَثَ «3» مِنْهُ الأُولَى، وَ رُبَمَا كَانَ غَلِيظاً فَحَدَثَتْ مِنْهُ الثَّانِيَةُ، أَىِ الصَّفْرَاءَ الشَّبِيهَةَ بِمُحِّ الْبَيْضِ. وَ أَمَّا الَّذِى هُوَ أَقَلُّ شُهْرَةً فَهُوَ الَّذِى يُسَمَّى صَفْرَاءَ مُحْتَرِقَةً.

وَ حُدُوثُهُ عَلَى وَجْهَيْنِ: أَحَدُهُمَا أَنْ تَحْتَرِقَ «4» الصَّفْرَاءُ فِى نَفْسِهَا فَيَحْدُثُ فِيهَا رَمَادِيَّةٌ، فَلا يَتَمَيَّزُ لَطِيفُهَا مِنْ رَمَادِيَّتِهَا بَلْ تَحْتَبِسُ «5» الرَّمَادِيَّةُ فِيهَا وَ هَذَا شَرٌّ، وَ هَذَا الْقِسْمُ يُسَمَّى صَفْرَاءَ مُحْتَرِقَةً «6». وَ الثَّانِى أنْ تَكُونَ السَّوْدَاءُ وَرَدَتْ عَلَيْهِ مِنْ خَارِجٍ فَخَالَطَتْهُ، وَ هَذَا أَسْلَمُ. وَ لَوْنُ هَذَا الصِّنْفِ مِنَ الصَّفْرَاءِ أَحْمَرُ، لَكِنَّهُ غَيْرُ نَاصِعٍ وَ لا مُشْرِقٍ، بَلْ أَشْبَهُ بِالدَّمِ، إلّا أنَّهُ رَقِيقٌ وَ قَدْ يَتَغَيَّرُ عَنْ لَوْنِهِ لأسْبَابٍ. وَ أَمَّا الْخَارِجُ عَنِ الطَّبِيعَةِ فِى جَوْهَرِهِ فَمِنْهُ مَا تَوَلَّدَ أَكْثَرَ مَا يَتَوَلَّدُ مِنْهُ فِى الْكَبِدِ، وَ

______________________________

(1) ب: من. ط، ج: عن.

(2) ب، ج: هو. ط: وهو.

(3) ب، ج: فحدثت. ط: فحدث.

(4) ب: تحترق. ط، ج، آ: يحترق.

(5) ب: تحتبس. ط، ج، آ: يحتبس.

(6) ب:+ و هذا القسم يسمى صفراء محترقة. ط، ج:- و هذا القسم يسمى صفراء محترقة.

ترجمه قانون در طب، ص: 102

مِنْهُ مَا تَوَلَّدَ أَكْثَرَ مَا يَتَوَلَّدُ مِنْهُ فِى الْمَعِدَةِ، وَ الَّذِى تَوَلَّدَ أَكْثَرَ مَا يَتَوَلَّدُ مِنْهُ فِى الْكَبِدِ هُوَ صِنْفٌ وَاحِدٌ وَ هُوَ اللَّطِيفُ مِنَ الدَّمِ إذَا احْتَرَقَ وَبَقِىَ «1» كَثِيفُهُ سَوْدَاءَ، وَالَّذِى تَوَلَّدَ أَكْثَرَ مَا يَتَوَلَّدُ مِنْهُ مِمَّا هُوَ «2» فِى الْمَعِدَةِ هُوَ عَلَى قِسْمَيْنِ: كُرَّاثِىٍّ، وَ زِنْجَارِىٍّ، وَ الْكُرَّاثِىُّ يُشْبِهُ أنْ يَكُونَ «3» مُتَوَلِّداً مِنِ احْتِرَاقِ الْمُحِّىِّ فَإنَّهُ إذَا احْتَرَقَ أَحْدَثَ فِيهَا الاحْتِرَاقُ سَوَاداً وَ خَالَطَ الصُّفْرَةَ فَتَوَلَّدَ فِيمَا بَيْنَ ذَلِكَ الْخُضْرَةُ. وَ أمَّا الزِّنْجَارِىُّ فَيُشْبِهُ أنْ يَكُونَ مُتَوَلِّداً مِنَ

الْكُرَّاثِىِّ إذَا اشْتَدَّ احْتِرَاقُهُ حَتَّى فَنِيَتْ رُطُوبَاتُهُ وَ أَخَذَ يَضْرِبُ إلَى الْبَيَاضِ لِتَجَفُّفِهِ، فَإنَّ الْحَرَارَةَ تُحْدِثُ أَوَّلًا فِى الْجِسْمِ الرَّطْبِ سَوَاداً، ثُمَّ يُسْلَخُ عَنْهُ السَّوَادُ إذَا جَعَلَتْ تَفْنَى رُطُوبَتُهُ وَ إذَا أَفْرَطَتْ فِى ذَلِكَ بَيَّضَتْهُ. تَأَمَّلْ هَذَا فِى الْحَطَبِ يَتَفَحَّمُ أَوَّلًا، ثُمَّ يَتَرَمَّدُ، وَ ذَلِكَ لأَنَ

الْحَرَارَةَ تَفْعَلُ فِى الرَّطْبِ سَوَاداً، وَفِى ضِدِّهِ بَيَاضاً. وَالْبُرُودَةَ تَفْعَلُ فِى الرَّطْبِ بَيَاضاً، وَ فِى ضِدِّهِ سَوَاداً. وَهَذَانِ الْحُكْمَانِ مِنِّى فِى الْكُرَّاثِىِّ وَ الزِّنْجَارِىِّ تَخْمِينٌ. وَ هَذَا النَّوْعُ الزِّنْجَارِىُّ أَسْخَنُ «4» أَنْوَاعِ الصَّفْرَاءِ وَ أَرْدَؤُهَا وَ أَقْتَلُهَا. وَ يُقَالُ إنَّهُ مِنْ جَوْهَرِ السُّمُومِ.

وَأمَّا السَّوْدَاءُ فَمِنْهَا مَا هُوَ طَبِيعِىٌّ وَ مِنْهَا فَضْلٌ غَيْرُ طَبِيعِىٍّ. وَ الطَّبِيعِىُّ دُرْدِىُّ الدَّمِ الْمَحْمُودِ وَ ثُفْلُهُ وَ عَكَرُهُ. وَ طَعْمُهُ بَيْنَ حَلاوَةٍ وَ عُفُوصَةٍ. وَ إذَا تَوَلَّدَ فِى الْكَبِدِ تَوَزَّعَ إلَى قِسْمَيْنِ: فَقِسْمٌ مِنْهُ يَنْفُذُ مَعَ الدَّمِ وَ قِسْمٌ يَتَوَجَّهُ نَحْوَ الطِّحَالِ. وَ الْقِسْمُ النَّافِذُ مِنْهُ مَعَ الدَّمِ يَنْفُذُ لِضَرُورَةٍ وَ مَنْفَعَةٍ. أَمَّا الضَّرُورَةُ فَلِيَخْتَلِطَ بِالدَّمِ بِالمِقْدَارِ الْوَاجِبِ فِى تَغْذِيَةِ عُضْوٍ عُضْوٍ مِنَ الأَعْضَاءِ الَّتِى يَجِبُ أنْ يَقَعَ فِى مِزَاجِهَا جُزْءٌ

______________________________

(1) ب: و بقى. ط، آ، ج: الذى.

(2) ب:+ مما هو. ط، آ:- مما هو. ج:+ انّما هو.

(3) ب: و الكراثى يشبه أن يكون. ط، آ، ج: و يشبه أن يكون الكراثى.

(4) ب، ج، آ: أسخن. ط: أثخن.

ترجمه قانون در طب، ص: 103

صَالِحٌ مِنَ السَّوْدَاءِ مِثْلُ الْعِظَامِ. وَأمَّا الْمَنْفَعَةُ فَهِىَ أنَّهُ «1» يَشُدُّ الدَّمَ وَ يُقَوِّيَهُ وَ يُكَثِّفُهُ وَ يَمْنَعُهُ مِنَ التَّحَلُّلِ «2». وَ الْقِسْمُ النَّافِذُ مِنْهُ إلَى الطِّحَالِ وَهُوَ مَا اسْتُغْنِىَ عَنْهُ الدَّمُ يَنْفُذُ أيْضاً لِضَرُورَةٍ وَ مَنْفَعَةٍ. أمَّا الضَّرُورَةُ فَإمَّا بِحَسَبِ الْبَدَنِ كُلِّهِ وَهِىَ التَّنْقِيَةُ عَنِ الْفَضْلِ، وَإمَّا بِحَسَبِ عُضْوٍ وَهِىَ تَغْذِيَةُ الطِّحَالِ. وَ

أمَّا الْمَنْفَعَةُ، فَإنَّمَا تَقَعُ عِنْدَ تَحَلُّلِهَا «3» إلَى فَمِ الْمَعِدَةِ وَتِلْكَ الْمَنْفَعَةُ عَلَى وَجْهَيْنِ أَحَدُهُمَا: أنَّهَا تَشُدُّ فَمَ الْمَعِدَةِ وَتُكَثِّفُهُ وَتُقَوِّيهِ، وَالثَّانِى: أنَّهَا تُدَغْدِغُ فَمَ الْمَعِدَةِ بِالْحُمُوضَةِ فَتُنَبِّهُ «4» عَلَى الْجُوعِ وَ تُحَرِّكُ الشَّهْوَةَ.

وَاعْلَمْ أنَّ الصَّفْرَاءَ الْمُتَحَلِّبَةَ «5» إلَى الْمَرَارَةِ هِىَ مَا يَسْتَغْنِى عَنْهُ الدَّمُ. وَ الْمُتَحَلِّبَةُ «6» عَنِ الْمَرَارَةِ هِىَ مَا تَسْتَغْنِى عَنْهُ الْمَرَارَةُ. وَكَذَلِكَ السَّوْدَاءُ الْمُتَحَلِّبَةُ «7» إلَى الطِّحَالِ هِىَ مَا يَسْتَغْنِى عَنْهُ الدَّمُ. وَالْمُتَحَلِّبَةُ «8» عَنِ الطِّحَالِ هِىَ مَا يَسْتَغْنِى عَنْهُ الطِّحَالُ. وَكَمَا أنَّ تِلْكَ الصَّفْرَاءَ الأَخِيرَةَ تُنَبِّهُ الْقُوَّةَ الدَّافِعَةَ مِنْ أَسْفَلَ كَذَلِكَ هَذِهِ السَّوْدَاءُ الأَخِيرَةُ تُنَبِّهُ الْقُوَّةَ الْجَاذِبَةَ مِنْ فَوْقُ فَتَبَارَكَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ وَ أَحْكَمُ الْحَاكِمِينَ.

وَ أمَّا السَّوْدَاءُ الغَيْرُ الطَّبِيعِيَّةِ: فَهِىَ مَا لَيْسَ عَلَى سَبِيل الرُّسُوبِ وَ الثُّفْلِيَّةِ، بَلْ عَلَى سَبِيلِ الرَّمَادِيَّةِ، وَ الاحْتِرَاقِ، فَإنَّ الأشْيَاءَ الرَّطْبَةَ الْمُخَالِطَةَ لِلأَرْضِيَّةِ تَتَمَيَّزُ

______________________________

(1) ط، ج: أن. ب، آ: أنه.

(2) ب:+ و يمنعه من التحلّل. ط، آ، ج:- و يمنعه من التحلّل.

(3) ب: تحلّلها. ط، ج، آ: تجلّبها.

(4) ط: فتنبهه. ب: فتنبه. ج: فينبه.

(5) ط، ج: المتجلبة. ب، آ: المتحلبة.

(6) ط، ج، آ: المتجلبة. ب: المتحلبة.

(7) ط، ج، آ: المتجلبة. ب: المتحلبة.

(8) ط، ج، آ: المتجلبة. ب: المتحلبة.

ترجمه قانون در طب، ص: 104

الأَرْضِيَّةُ مِنْهَا «1» عَلَى وَجْهَيْنِ: إمَّا عَلَى جِهَةِ الرُّسُوبِ و مِثْلُ هَذَا الدَّمِ «2» هُوَ السَّوْدَاءُ الطَّبِيعِىُّ، وَ إمَّا عَلَى جِهَةِ الاحْتِرَاقِ بِأنْ يَتَحَلَّلَ اللَّطِيفُ وَ يَبْقَى الْكَثِيفُ. وَ مِثْلُ هَذَا الدَّمِ وَ الأَخْلاطِ هُوَ السَّوْدَاءُ الْفَضْلِيَّةُ «3» تُسَمَّى الْمِرَّةَ السَّوْدَاءَ، وَ إنَّمَا لَمْ يَكُنِ الرُّسُوبُ إلّا لِلدَّمِ لأنَّ الْبَلْغَمَ لِلُزُوجَتِهِ لا يَرْسُبُ عَنْهُ شَىْ ءٌ كَالثُّفْلِ «4»، وَ الصَّفْرَاءَ لِلَطَافَتِهَا وَ قِلَّةِ الأَرْضِيَّةِ فِيهَا وَ لِدَوَامِ حَرَكَتِهَا، وَ لِقِلَّةِ مِقْدَارِ مَا يَتَمَيَّزُ

مِنْهَا عَنِ الدَّمِ فِى الْبَدَنِ لا يَرْسُبُ مِنْهَا شَىْ ءٌ يُعْتَدُّ بِهِ وَ إذَا تَمَيَّزَ لَمْ يَلْبَثْ أنْ يَعْفَنَ أوْ يَنْدَفِعَ، وَ إذَا عَفِنَ تَحَلَّلَ لَطِيفُهُ وَ بَقِىَ كَثِيفُهُ سَوْدَاءَ احْتِرَاقِيةً «5» لا رُسُوبِيَّةً.

وَالسَّوْدَاءُ الْفَضْلِيَّةُ: مِنْهَا ما هُوَ رَمَادُ الصَّفْرَاءِ وَحِرَاقَتُهَا وَهُوَ مُرٌّ وَالْفَرْقُ بَيْنَهُ وَبَيْنَ الصَّفْرَاءِ الَّتِى سَمَّيْنَاهَا مُحْتَرِقَةً هُوَ أَنَّ تِلْكَ الصَّفْرَاءَ يُخَالِطُهَا هَذَا الرَّمَادُ، وَأمَّا هَذَا فهُوَ رَمَادٌ مُتَمَيِّزٌ بِنَفْسِهِ، تَحَلَّلَ لَطِيفُهُ، وَمِنْهَا مَا هُوَ رَمَادُ الْبَلْغَمِ وَحِرَاقَتُهُ فَإنْ كَانَ الْبَلْغَمُ لَطِيفاً جِدّاً مَائِيّاً، فَإنَّ رَمَادِيَّتَهُ تَكُونُ إلَى الْمُلُوحَةِ وإلّا كَانَتْ إلَى حُمُوضَةٍ أوْ عُفُوصَةٍ، وَمِنْهَا مَا هُوَ رَمَادُ الدَّمِ وَحِراقته، وهَذَا مالح إلَى حلاوة يَسِيرَةً، ومِنْهَا ما هُوَ رَمَادُ السَّوْدَاءِ الطَّبِيعِيَّةِ، فَإنْ كَانَتْ رَقِيقَةً كَانَ رَمَادُهَا وَحِرَاقَتُهَا شَدِيدَةَ الْحُمُوضَةِ كَالْخَلِّ يُغْلَى عَلَى وَجْهِ الأَرْضِ حَامِضُ الرِّيحِ يَنْفِرُ عَنْهُ الذُّبَابُ وَنَحْوُهُ، وَإنْ كَانَتْ غَلِيظَةً كَانَتْ أَقَلَّ حُمُوضَةً وَمَعَ شَىْ ءٍ مِنَ الْعُفُوصَةِ وَالْمَرَارَةِ.

فَأَصْنَافُ السَّوْدَاءِ الرَّدِيئَةِ ثَلاثَةٌ: الصَّفْرَاءُ إذَا احْتَرَقَتْ وَتَحَلَّلَ لَطِيفُهَا، وَهَذَانِ الْقِسْمَانِ الْمَذْكُورَانِ بَعْدَهَا. وَأمَّا السَّوْدَاءُ الْبَلْغَمِيَّةُ، فَأَبْطَأَ ضَرَراً وَأَقَلُّ رِدَاءَةً. وَتَتَرَتَّبُ

______________________________

(1) ب، آ: منها. ط، ج: فيها.

(2) ب، آ: الدم. ط، ج: للدم.

(3) ب، آ: الفضلية. ط، ج: الفضلى.

(4) ب، آ: كالثفل. ط، ج: كالدهن.

(5) ب: احتراقية. ط، ج، آ: حراقية.

ترجمه قانون در طب، ص: 105

هَذِهِ الأخْلاطُ الأَرْبَعَةُ إذَا احْتَرَقَتْ فِى الرِّدَاءَةِ. فَالسَّوْدَاءُ أَشَدُّهَا «1» وَأَشَدُّهَا غَائِلَةً. وَأَسْرَعُهَا فَسَاداً هُوَ الصَّفْرَاوِيَّةُ لَكِنَّهَا أَقْبَلُهَا لِلْعِلاجِ. وَأمَّا الْقِسْمَانِ الآخَرَانِ فَإنَّ الَّذِى هُوَ أَشَدُّ حُمُوضَةً أَرْدَأُ، وَ لَكِنَّهُ إذَا تُدُورِكَ فِى ابْتِدَائِهِ كَانَ أَقْبَلَ لِلْعِلَاجِ، وَ أمَّا الثَّالِثُ فَهُوَ أَقَلُّ غَلَيَاناً عَلَى الأَرْضِ وَ تَشَبُّثاً بِالأعْضَاءِ وَ أَبْطَأُ مُدَّةً فِى انْتِهَائِهِ إلَى الإِهْلاكِ، وَ لَكِنَّهُ أَعْصَى فِى التَّحَلُّلِ وَ النُّضْجِ وَ قَبُولِ الدَّوَاءِ. فَهَذِهِ هِىَ

أَصْنَافُ الأخْلاطِ الطَّبِيعِيَّةِ وَ الْفَضْلِيَّةِ.

قَالَ «جَالِينُوسُ»، وَلَمْ يُصِبْ مَنْ زَعَمَ أنَّ الْخِلْطَ الطَّبِيعِىَّ هُوَ الدَّمُ لا غَيْرُ وَسَائِرُ الأخْلاطِ فُضُولٌ لا يُحْتَاجُ إلَيْهَا الْبَتَّةَ، وَذَلِكَ لأنَّ الدَّمَ لَوْ كَانَ وَحْدَهُ هُوَ الْخِلْطَ الَّذِى يَغْذُو الأَعْضَاءَ لَتَشَابَهَتْ فِى الأمْزِجَةِ وَالْقِوَامِ، وَ لَمَا كَانَ الْعَظْمُ أَصْلَبَ مِنَ اللَّحْمِ إلّا وَدَمُهُ دَمٌ مَازَجَهُ جَوْهَرٌ صُلْبٌ سَوْدَاوِىٌّ، وَلَمَا كَانَ الدِّمَاغُ أَلْيَنَ مِنْهُ إلّا وَ إنَّ دَمَهُ دَمٌ مَازَجَهُ جَوْهَرٌ لَيِّنٌ بَلْغَمِىٌّ، وَ الدَّمُ نَفْسُهُ تَجِدُهُ مُخَالِطاً لِسَائِرِ الأخْلاطِ فَيَنْفَصِلُ عَنْهَا عِنْدَ إخْرَاجِهِ وَتَقْرِيرِهِ فِى الإِنَاءِ بَيْنَ يَدَىِ الْحِسِّ إلَى جُزْءٍ كَالرَّغْوَةِ «2» هُوَ الصَّفْرَاءُ، وَجُزْءٍ كَبَيَاضِ الْبَيْضِ هُوَ الْبَلْغَمُ، وَجُزْءٍ كَالثُّفْلِ وَ الْعَكَرِ هُوَ السَّوْدَاءُ «3»، وَجُزْءٍ مَائِىٍّ هُوَ الْمَائِيَّةُ الَّتِى يَنْدَفِعُ فَضْلُهَا فِى الْبَوْلِ، وَالْمَائِيَّةُ لَيْسَتْ مِنَ الأخْلاطِ، لأنَّ الْمَائِيَّةَ هِىَ مِنَ الْمَشْرُوبِ الَّذِى لا يَغْذُو وَإنَّمَا الْحَاجَةُ إلَيْهَا لِتُرَقِّقَ الْغِذَاءَ وَتُنْفِذَهُ وَأمَّا الْخِلْطُ فَهُوَ مِنَ الْمَأْكُولِ وَالْمَشْرُوبِ الْغَاذِى وَمَعْنَى قَوْلِنَا غَاذٍ، أَىْ هُوَ بِالْقُوَّةِ شَبِيهٌ بِالْبَدَنِ وَالَّذِى هُوَ بِالْقُوَّةِ شَبِيهُ بَدَنِ «4» الإنْسَانِ هُوَ جِسْمٌ مُمْتَزَجٌ لا بَسِيطٌ، وَالْمَاءُ هُوَ بَسِيطٌ، وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَظُنُّ أنَّ قُوَّةَ الْبَدَنِ

______________________________

(1) ط، آ، ج:- و تترتّب هذه الأخلاط الأربعة إذا احترقت فى الرداءة فالسودا، أشدها.

(2) ط، آ:+ و.

(3) ط، آ: و جزء كالثفل و العكر و هو السوداء و جزء كبياض البَيْض و هو البلغم.

(4) ط، ج: ببدن. ب: بدن.

ترجمه قانون در طب، ص: 106

تَابِعَةٌ لِكَثْرَةِ الدَّمِ، وَضَعْفَهُ تَابِعٌ لِقِلَّتِهِ، وَلَيْسَ كَذَلِكَ بَلِ الْمُعْتَبَرُ حَالُ رُزْءِ الْبَدَنِ مِنْهُ أىْ حَالُ صَلاحِهِ «1».

وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَظُنُّ أنَّ الأخْلاطَ إذَا زَادَتْ أوْ نَقَصَتْ بَعْدَ أنْ تَكُونَ عَلَى النِّسْبَةِ الَّتِى يَقْتَضِيهَا بَدَنُ الإنْسَانِ فِى مَقَادِيرَ بَعْضِهَا عِنْدَ بَعْضٍ، فَإنَّ الصِّحَّةَ مَحْفُوظَةٌ وَلَيْسَ كَذَلِكَ،

بَلْ يَجِبُ أنْ يَكُونَ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِنَ الأخْلاطِ مَعَ ذَلِكَ تَقْدِيرٌ فِى الْكَمِّ مَحْفُوظٌ لَيْسَ بِالْقِيَاسِ إلَى خِلْطٍ آخَرَ، بَلْ فِى نَفْسِهِ مَعَ حِفْظِ التَّقْدِيرِ الَّذِى بِالْقِيَاسِ إلَى غَيْرِهِ.

وَ قَدْ بَقِىَ فِى أُمُورِ الأخْلاطِ مَبَاحِثُ لَيْسَتْ تَلِيقُ بِالأَطِبَّاءِ أنْ يَبْحَثُوا فِيهَا، إذْ لَيْسَتْ مِنْ صِنَاعَتِهِمْ «2» بَلْ بِالْحُكَمَاءِ «3» فَأَعْرَضْنَا عَنْهَا.

الْفَصْلُ الثَّانِى «4» فِى كَيْفِيَّةِ تَوَلُّدِ الأَخْلاطِ

فَاعْلَمْ أنَّ الْغِذَاءَ لَهُ انْهِضَامٌ مَا بِالْمَضْغِ، وَ ذَلِكَ بِسَبَبِ أنَّ سَطْحَ الفَمِ مُتَّصِلٌ بِسَطْحِ الْمَعِدَةِ، بَلْ كَأنَّهُمَا سَطْحٌ وَاحِدٌ، وَ فِيهِ مِنْهُ قُوَّةٌ هَاضِمَةٌ، فَإذَا لَاقَى الْمَمْضُوغَ أَحَالَهُ إِحَالَةً مَا، وَيُعِينُهُ عَلَى ذَلِكَ الرِّيقُ الْمُسْتَفِيدُ بِالنُّضْجِ الْوَاقِعُ فِيهِ حَرَارَةٌ غَرِيزِيَّةٌ، وَ لِذَلِكَ مَا كَانَتِ الْحِنْطَةُ الْمَمْضُوغَةُ تَفْعَلُ مِنْ إِنْضَاجِ الدَّمَامِيلِ وَ الْخَرَاجَاتِ مَا لا تَفْعَلُهُ الْمَدْقُوقَةُ «5» بِالْمَاءِ وَ الْمَطْبُوخَةُ فِيهِ. قَالُوا: وَ الدَّلِيلُ عَلَى أنَّ الْمَمْضُوغَ قَدْ بَدَا فِيهِ شَىْ ءٌ مِنَ النُّضْجِ أنَّهُ لا يُوجَدُ فِيهِ الطَّعْمُ الأَوَّلُ، وَ لا رَائِحَتُهُ «6» الأُولَى، ثُمَّ إذَا وَرَدَ عَلَى الْمَعِدَةِ، انْهَضَمَ الانْهِضَامَ التَّامَّ لا بِحَرَارَةِ الْمَعِدَةِ وَحْدَهَا

______________________________

(1) ط، آ، ج:- أى حال صلاحه.

(2) ط، آ، ج:- أن يبحثوا فيها اذ ليست من صناعتهم.

(3) ط، آ، ج: بالفلاسفة. ب: بالحكماء.

(4) ط:+ منه.

(5) ط:+ المبلولة.

(6) ط، ج: رايحة. ب، آ: رائحته.

ترجمه قانون در طب، ص: 107

بَلْ بِحَرَارَةِ مَا يُطِيفُ بِهَا أيْضاً أمَّا مِنْ ذَاتِ الْيَمِينِ فَالْكَبِدُ، وَ أمَّا مِنْ ذَاتِ الْيَسَارِ فَالطِّحَالُ، فَإنَّ الطِّحَالَ قَدْ يُسَخِّنُ لا بِجَوْهَرِهِ بَلْ بِالشَّرَايِينِ وَالأَوْرِدَةِ الْكَثِيرَةِ الَّتِى فِيهِ، وَأمَّا مِنْ قُدَّامُ فَبِالثَّرْبِ الشَّحْمِىِّ الْقَابِلِ لِلْحَرَارَةِ سَرِيعاً بِسَبَبِ الشَّحْمِ الْمُؤَدِّيهَا إلَى الْمَعِدَةِ، وَأمَّا مِنْ فَوْقُ فَالقَلْبُ بِتَوَسُّطِ تَسْخِينِهِ لِلْحِجَابِ، فَإذَا انْهَضَمَ الْغِذَاءُ أَوَّلًا صَارَ بِذَاتِهِ فِى كَثِيرٍ مِنَ الْحَيَوَانِ، وَ بِمَعُونَةِ مَا يُخَالِطُهُ مِنِ الْمَشْرُوبِ فِى أَكْثَرِهَا كَيْلُوساً وَ هُوَ جَوْهَرٌ

سَيَّالٌ شَبِيهٌ بِمَاءِ الْكَشْكِ الثَّخِينِ، أَوْ مَاءِ الشَّعِيرِ مَلاسَةً وَ بَيَاضاً «1»، ثُمَّ إنَّهُ بَعْدَ ذَلِكَ يَنْجَذِبُ لَطِيفُهُ مِنَ الْمَعِدَةِ وَ مِنَ الأَمْعَاءِ أيْضاً، فَيَنْدَفِعُ مِنْ «2» طَرِيق الْعُرُوقِ الْمُسَمَّاةِ مَاسَارِيقَا، وَ هِىَ عُرُوقٌ دِقَاقٌ صِلابٌ مُتَّصِلَةٌ بِالأمْعَاءِ كُلِّهَا، فَإذَا انْدَفَعَ فِيهَا صَارَ إلَى الْعِرْقِ الْمُسَمَّى بَابَ الْكَبِدِ وَ نَفَذَ فِى الْكَبِدِ فِى أجْزَاءٍ وَ فُرُوعٍ لِلْبَابِ دَاخِلةٍ مُتَصَغِّرَةٍ مُضَائِلَةٍ «3» كَالشَّعْرِ مُلاقِيَةٍ «4» لِفُوَّهَاتِ أجْزَاءِ أُصُولِ الْعِرْقِ الطَّالِعِ مِنْ حُدْبَةِ الْكَبِدِ. وَلَنْ تُنْفِذَهُ فِى تِلْكَ الْمَضَايِقِ فِينَا إلّا فَضْلُ مِزَاجٍ مِنَ الْمَاءِ الْمَشْرُوبِ فَوْقَ الْمُحْتَاجِ إلَيْهِ لِلْبَدَنِ، فَإذَا تَفَرَّقَ فِى لِيفِ هَذِهِ الْعُرُوقِ صَارَ كَأَنَّ الْكَبِدَ بِكُلِّيَّتِهَا مُلاقِيَةٌ لِكُلِّيَّةِ هَذَا الْكَيْلُوسِ، وَكَانَ «5» لذَلِكَ فِعْلُهَا فِيهِ أَشَدَّ وَ أَسْرَعَ، وَ حِينَئِذٍ يَنْطَبِخُ وَ فِى كُلِّ انْطِبَاخٍ لِمِثْلِهِ شَىْ ءٌ كَالرَّغْوَةِ وَشَىْ ءٌ كَالرُّسُوبِ. وَ رُبَمَا كَانَ مَعَهُمَا إمَّا شَىْ ءٌ هُوَ إلَى الاحْتِرَاقِ إنْ أَفْرَطَ الطَّبْخُ، أَوْ شَىْ ءٌ كَالْفَجِّ إنْ قَصُرَ الطَّبْخُ «6» فَالرَّغْوَةُ هِىَ الصَّفْرَاءُ، وَ الرُّسُوبُ هِىَ السَّوْدَاءُ، وَهُمَا

______________________________

(1) ط، ج، آ:- أو ماء الشعير ملاسة و بياضاً.

(2) ط، ج، آ: فى. ب: من.

(3) ط، ج، آ: متضائلة. ب: مضائلة.

(4) ط، ج:+ الفوهات.

(5) ط، ج، آ: فكان. ب: وكان.

(6) ط، آ:- إن قصر الطبخ.

ترجمه قانون در طب، ص: 108

طَبِيعِيَّانِ. وَ الْمُحْتَرِقُ لَطِيفُهُ صَفْرَاءُ رَدِيئَةٌ، وَ كَثِيفُهُ سَوْدَاءُ رَدِيئَةٌ، غَيْرُ طَبِيعِيَّيْنِ «1». وَالْفَجُّ هُوَ الْبَلْغَمُ. وَأمَّا الشَّىْ ءُ الْمُتَصَفَّى مِنْ هَذِهِ الجُمْلَةِ نَضِيجاً «2» فَهُوَ الدَّمُ إلّا أنَّهُ بَعْدَ مَا دَامَ فِى الْكَبِدِ يَكُونُ أَرَقَّ مِمَّا يَنْبَغِى لِفَضْلِ الْمَائِيَّةِ الْمُحْتَاجِ إلَيهَا لِلْعِلَّةِ الْمَذْكُورَةِ ولَكِنْ هَذَا الشَّىْ ءُ الَّذِى هُوَ الدَّمُ إذَا انْفَصَلَ عَنِ الْكَبِدِ، فَكَمَا يَنْفَصِلُ عَنْهُ يَتَصَفَّى أيْضاً عَنِ الْمَائِيَّةِ الْفَضْلِيَّةِ الَّتِى إنَّمَا احْتِيجَ إلَيهَا لِسَبَبٍ وَ

قَدِ ارْتَفَعَ فَتَنْجَذِبُ هِىَ عَنْهُ فِى عِرْقٍ نَازِلٍ إلَى الْكُلْيَتَيْنِ، وَ يَحْمِلُ مَعَ نَفْسِهِ مِنَ الدَّمِ مَا يَكُونُ بِكَمِّيَّتِهِ وَكَيْفِيَّتِهِ صَالِحاً لِغِذَاءِ الْكُلْيَتَيْنِ، فَيَغْذُو الْكُلْيَتَيْنِ «3» الدُّسُومَةَ وَ الدَّمَوِيَّةَ «4» مِنْ تِلْكَ الْمَائِيَّةِ، وَيَنْدَفِعُ بَاقِيهَا إلَى الْمَثَانَةِ وَإلَى الإِحْلِيلِ.

وَأمَّا الدَّمُ الْحَسَنُ الْقِوَامِ فَيَنْدَفِعُ فِى الْعِرْقِ الْعَظِيمِ «5» الطَّالِعِ مِنْ حُدْبَةِ الْكَبِدِ وَيَسْلُكُ «6» فِى الأوْرِدَةِ الْمُتَشَعِّبَةِ مِنْهُ، ثُمَّ فِى جَدَاوِلِ الأوْرِدَةِ، ثُمَّ فِى سَوَاقِى الْجَدَاوِلِ، ثُمَّ فِى رَوَاضِعِ السَّوَاقِى، ثُمَّ فِى الْعُرُوقِ اللِّيفِيَّةِ الشَّعْرِيَّةِ، ثُمَّ يَرْشَحُ مِنْ فُوَّهَاتِهَا فِى الأعْضَاءِ بِتَقْدِيرِ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ «7».

فَسَبَبُ الدَّمِ الْفَاعِلِىُّ هُوَ حَرَارَةٌ مُعْتَدِلَةٌ، وَ سَبَبُهُ الْمَادِّىُّ هُوَ الْمُعْتَدِلُ مِنَ الأَغْذِيَةِ وَ الأَشْرِبَةِ الْفَاضِلَةِ، وَ سَبَبُهُ الصُّورِىُّ النُّضْجُ الْفَاضِلُ، وَ سَبَبُهُ التَّمَامِىُّ تَغْذِيَةُ الْبَدَنِ.

______________________________

(1) ط: طبيعيتين. ب: طبيعيين.

(2) ب، ج، ط: نضيجاً. آ: نضجاً.

(3) آ: فيغذوهما. ب، ط، ج: فيغذو الكليتين.

(4) آ: دسومتها و دمويتها. ج: بالدسومة و الدموية.

(5) ب:- العظيم.

(6) ط، ج: فيسلك. ب، آ: ويسلك.

(7) ط، ج: الحكيم. ب، آ: العليم.

ترجمه قانون در طب، ص: 109

وَالصَّفْرَاءُ سَبَبُهَا الْفَاعِلِىُّ، أَمَّا الطَّبِيعِىُّ مِنْهَا الَّذِى هُوَ رَغْوَةُ الدَّمِ فَحَرَارَةٌ مُعْتَدِلَةٌ، وَأَمَّا الْمُحْتَرِقَةُ مِنْهَا فَالْحَرَارَةُ النَّارِيَّةُ الْمُفْرِطَةُ، وَخُصُوصاً فِى الْكَبِدِ، وَسَبَبُهَا الْمَادِّىُّ هُوَ اللَّطِيفُ الْحَارُّ وَ الْحُلْوُ الدَّسِمُ. وَ الْحِرِّيفُ مِنَ الأَغْذِيَةِ، وَسَبَبُهَا الصُّورِىُّ مُجَاوَزَةُ النُّضْجِ إلَى الإِفْرَاطِ، وَسَبَبُهَا التَّمَامِىُّ الضَّرُورَةُ وَالْمَنْفَعَةُ الْمَذْكُورَتَانِ.

وَالْبَلْغَمُ سَبَبُهُ الْفَاعِلِىُّ حَرَارَةٌ مُقَصَّرَةٌ، وَسَبَبُهُ الْمَادِّىُّ الْغَلِيظُ الرَّطْبُ اللَّزِجُ الْبَارِدُ مِنَ الأَغْذِيَةِ، وَ سَبَبُهُ الصُّورِىُّ قُصُورُ النُّضْجِ، وَسَبَبُهُ التَّمَامِىُّ ضَرُورَتُهُ وَمَنْفَعَتُهُ الْمَذْكُورَتَانِ.

وَالسَّوْدَاءُ سَبَبُهَا الْفَاعِلِىُّ. أمَّا الرُّسُوبِىُّ مِنْهَا فَحَرَارَةٌ مُعْتَدِلَةٌ. وَأَمَّا الْمُحْتَرِقُ

مِنْهَا فَحَرَارَةٌ مُجَاوِزَةٌ لِلاعْتِدَالِ وَسَبَبُهَا الْمَادِّىُّ الشَ دِيدُ الغَلِيظُ «1» الْقَلِيلُ الرُّطُوبَةِ

مِنَ الأَغْذِيَةِ، وَالْحَارُّ مِنْهَا قَوِىٌّ فِى ذَلِكَ وَ سَبَبُهَا الصُّورِىُّ الثُّفْلُ الْمُتَرَسِّبُ

عَلَى أَحَدِ الْوَجْهَيْنِ فَلا يَسِيلُ أَوْ «2»

لا يَتَحَلَّلُ، وَسَبَبُهَا التَّمَامِىُّ ضَرُورَتُهَا وَ

مَنْفَعَتُهَا الْمَذْكُورَتَانِ.

وَ السَّوْدَاءُ تَكْثُرُ لِحَرَارَةِ الْكَبِدِ أَوْ لِضَعْفِ الطِّحَالِ، أوْ لِشِدَّةِ بَرْدٍ مُجْمِدٍ، أوْ لِدَوَامِ احْتِقَانٍ، أوْ لِأَمْرَاضٍ كَثُرَتْ وَطَالَتْ فَرَمَّدَتِ الأَخْلاطَ. وَإذَا كَثُرَتِ السَّوْدَاءُ وَوَقَفَتْ بَيْنَ الْمَعِدَةِ وَ الْكَبِدِ قَلَّ مَعَهَا تَوَلُّدُ الدَّمِ وَالأَخْلاطُ الْجَيِّدَةُ فَقَلَ «3» الدَّمُ.

وَ يَجِبُ أنْ تَعْلَمَ أَنَّ الْحَرَارَةَ وَ الْبُرُودَةَ سَبَبَانِ لِتَوَلُّدِ الأَخْلاطِ مَعَ سَائِرِ الأسْبَابِ، لَكِنِ الْحَرَارَةُ الْمُعْتَدِلَةُ يُوَلِّدُ الدَّمَ، وَالْمُفْرِطَةُ تُوَلِّدُ الصَّفْرَاءَ، وَالْمُفْرِطَةُ جِدّاً تُوَلِّدُ السَّوْدَاءَ بِفَرْطِ الاحْتِرَاقِ، «4» وَالْبُرُودَةُ تُوَلِّدُ الْبَلْغَمَ، وَالْمُفْرِطَةُ جِدّاً تُوَلِّدُ السَّوْدَاءَ

______________________________

(1) ط، آ، ج: الغليظ. ب: الغلظ.

(2) ب: أو. ط، ج: و.

(3) ب، ط، ج: فقلّ. آ: فيقلّ.

(4) ب، ج: الاحتراق. ط: الاحراق.

ترجمه قانون در طب، ص: 110

بِفَرْطِ الإِجْمَادِ، وَلَكِنْ يَجِبُ أنْ تُرَاعَى الْقُوَى الْمُنْفَعِلَةُ بِإِزَاءِ الْقُوَى الْفَاعِلَةِ، وَلَيْسَ يَجِبُ أنْ يَقِفَ الاعْتِقَادُ عَلَى أنَّ كُلَّ مِزَاجٍ يُوَلِّدُ الشَّبِيهَ بِهِ وَلا يُوَلِّدُ الضِّدَّ بِالْعَرَضِ، وَإنْ لَمْ يَكُنْ بِالذَّاتِ، فَإنَّ الْمِزَاجَ قَدْ يَتَّفِقُ لَهُ كَثِيراً أنْ يُوَلِّدَ الضِّدَّ، فَإنَّ الْمِزَاجَ الْبَارِدَ الْيَابِسَ يُوَلِّدُ الرُّطُوبَةَ الغَرِيبَةَ لا لِلْمُشَاكَلَةِ، وَلَكِنْ لِضَعْفِ الْهَضْمِ، وَ مِثْلُ هَذَا الإِنْسَانِ يَكُونُ نَحِيفاً رَخْوَ الْمَفَاصِلِ، أَزْعَرَ «1» جَبَاناً بَارِدَ الْمَلْمَسِ «2» نَاعِمَهُ ضِيقَ الْعُرُوقِ. وَشَبِيهٌ بِهَذَا مَا تُوَلِّدُ الشّ يْخُوخَةَ الْبَلْغَمُ عَلَى أنَّ مِزَاجَ الشّ يْخُوخَةِ بِالْحَقِيقَةِ بَرْدٌ وَ يُبْسٌ.

وَيَجِبُ أنْ تَعْلَمَ أنَّ لِلدَّمِ وَمَا يَجْرِى مَعَهُ فِى الْعُرُوقِ هَضْماً ثَالِثاً، وَإذَا تَوَزَّعَ عَلَى الأعْضَاءِ فَلْيُصِبْ «3» كُلَّ عُضْوٍ عِنْدَهُ هَضْمٌ رَابِعٌ، فَفَضْلُ الْهَضْمِ الأَوَّلِ وَهُوَ فِى الْمَعِدَةِ يَنْدَفِعُ مِنْ طَرِيقِ الأَمْعَاءِ. وَ فَضْلُ الْهَضْمِ الثَّانِى وَ هُوَ فِى الْكَبِدِ يَنْدَفِعُ أَكْثَرُهُ فِى الْبَوْلِ «4» وَ بَاقِيهِ مِنْ جِهَةِ الطِّحَالِ وَ الْمَرَارَةِ، وَ فَضْلُ الْهَضْمَيْنِ الْبَاقِيَيْنِ يَنْدَفِعُ بِالتَّحَلُّلِ الَّذِى لا يُحَسُّ وَبِالْعَرَقِ وَالْوَسَخِ «5» الْخَارِجِ

بَعْضُهُ مِنْ مَنَافِذَ مَحْسُوسَةٍ كَالأَنْفِ وَ الصِّمَاخِ، أوْ غَيْرِ مَحْسُوسَةٍ «6» كَالْمَسَامِّ، أوْ خَارِجَةٍ عَنِ الطَّبْعِ كَالأَوْرَامِ الْمُنْفَجِرَةِ «7»، أوْ بِمَا يَنْبُتُ مِنْ زَوَائِدِ الْبَدَنِ كَالشَّعْرِ وَ الظُّفُرِ.

وَاعْلَمْ أنَّ مَنْ رَقَّتْ أَخْلاطُهُ أَضْعَفَهُ اسْتِفْرَاغُهَا، وَ تَأَذَّى بِسَعَةِ مَسَامِّهِ إنْ كَانَتْ وَاسِعَةً تَأَذِّياً فِى قُوَّتِهِ لِمَا يَتْبَعُ التَّحَلُّلَ مِنَ الضَّعْفِ، وَ لأَنَّ الأَخْلاطَ الرَّقِيقَةَ سَهْلَةُ

______________________________

(1) آ، ج، ط: أزعر. ب: أذعر.

(2) ط، آ، ج: الملمس. ب: اللمس.

(3) ب: فليصب. ط: فليصيب. ج: فلنصيب.

(4) ب، ج: فى البول. ط، آ: بالبول.

(5) ب، ج: الوسخ. ط: بالوسخ.

(6) ط، ج: محسوسة. ب: محسوس.

(7) ط، آ، ج: المنفجرة. ب: المتفجرة.

ترجمه قانون در طب، ص: 111

الاسْتِفْرَاغِ وَ التَّحَلُّلِ وَ مَا سَهُلَ اسْتِفْرَاغُهُ وَ تَحَلُّلُهُ «1» سَهُلَ اسْتِصْحَابُهُ لِلرُّوحِ فِى تَحَلُّلِهِ فَيَتَحَلَّلُ مَعَهُ.

وَاعْلَمْ أنَّهُ كَمَا أنَّ لِهَذِهِ الأَخْلاطِ أسْبَاباً فِى تَوَلُّدِهَا، فَكذَلِكَ لَهَا أَسْبَابٌ فِى حَرَكَتِهَا «2» فَإنَّ الْحَرَكَةَ وَ الأشْيَاءَ الْحَارَّةَ تُحَرِّكُ الدَّمَ وَ الصَّفْرَاءَ وَ رُبَمَا حَرَّكَتِ السَّوْدَاءَ، وَ تُقَوِّيهَا «3» لَكِنِ الدِّعَةُ تُقَوِّى الْبَلْغَمَ وَ صُنُوفاً مِنَ السَّوْدَاءِ. وَ الأَوْهَامُ أنَفْسُهَا تُحَرِّكُ الأَخْلاطَ مِثْلُ أنَّ الدَّمَ يُحَرِّكُهُ النَّظَرُ إلَى الأشْيَاءِ الْحُمْرِ، وَ لِذَلِكَ يُنْهَى الْمَرْعُوفُ عَنْ أنْ «4» يُبْصِرَ «5» مَا لَهُ بَرِيقٌ أَحْمَرُ، فَهَذَا مَا نَقُولُهُ فِى الأَخْلاطِ وَتَوَلُّدِهَا وَأَمَّا مُخَاصِمَاتُ الْمُخَالِفِينَ فِى صَوَابِهَا فَإِلَى الْحُكَمَاءِ دُونَ الأَطِبَّاءِ.

______________________________

(1) ب، آ، ج: تحلّله. ط: تحليله.

(2) ب، ج: حركتها. ط: حركاتها.

(3) ط، ج: قوتها. ب: تقويها.

(4) ط:- أن.

(5) ط: تبصّر. ب، ج: يبصر.

ترجمه قانون در طب، ص: 113

التَّعْلِيمُ الْخَامِسُ فَصْلٌ وَاحِدٌ وَ خَمْسُ جُمَلٍ
الْفَصْلُ فِى مَاهِيَّةِ الْعُضْوِ وَ أقْسَامِهِ

فَنَقُولُ الأعْضَاءُ أَجْسَامٌ مُتَوَلِّدَةٌ مِنْ أوَّلِ مِزَاجِ الأَخْلاطِ الْمَحْمُودَةِ «1»، كَمَا أنَّ الأَخْلاطَ أَجْسَامٌ مُتَوَلِّدَةٌ مِنْ أوَّلِ مِزَاجِ الأَرْكَانِ.

وَ الأعْضَاءُ مِنْهَا مَا هِىَ مُفْرَدَةٌ، وَ مِنْهَا مَا هِىَ مُرَكَّبَةٌ وَ الْمُفْرَدَةُ «2»

هِىَ الَّتِى

أَىَّ جُزْءٍ مَحْسُوسٍ أَخَذْتَ مِنْهَا كَانَ مُشَارِكاً للْكُلِّ فِى الِاسْمِ وَ الْحَدِّ، مِثْلُ اللَّحْمِ وَ «3» أَجْزَائِهِ وَ الْعَظْمِ وَ «4» أَجْزَائِهِ وَ الْعَصَبِ وَ «5» أَجْزَائِهِ وَ مَا أَشْبَهَ ذَلِكَ تُسَمَّى

مُتَشَابِهَةَ الأَجْزَاءِ.

وَ الْمُرَكَّبَةُ هِىَ الَّتِى إذَا أَخَذْتَ مِنْهَا جُزْءاً، أَىَّ جُزْءٍ كَانَ لَمْ يَكُنْ مُشَارِكاً للِكُلِّ، لا فِى الِاسْمِ، وَ لا فِى الْحَدِّ مِثْلُ الْيَدِ وَ الْوَجْهِ فَإنَّ جُزْءَ الْوَجْهِ لَيْسَ بِوَجْهٍ، وَ جُزْءَ الْيَدِ لَيْسَ بِيَدٍ، وَتُسَمَّى أَعْضَاءً آلِيَّةً لِأنَّهَا هِىَ آلاتُ النَّفْسِ فِى تَمَامِ الْحَرَكَاتِ وَ الأَفْعَالِ.

______________________________

(1) ط، آ، ج:- المحمودة.

(2) ط: فالمفردة. ب، ج: والمفردة.

(3) ط، ج: فى. ب: و.

(4) ط، ج: فى. ب: و.

(5) ط، ج: فى. ب: و.

ترجمه قانون در طب، ص: 114

وَ أَوَّلُ الأَعْضَاءِ الْمُتَشَابِهَةِ الأَجْزَاءِ.

الْعَظْمُ: وَ قَدْ خُلِقَ صُلْباً لأنَّهُ أَسَاسُ الْبَدَنِ وَ دِعَامَةُ الْحَرَكَاتِ.

ثُمَّ الْغُضْرُوفُ: وَ هُوَ أَلْيَنُ مِنَ الْعَظْمِ فَيَنْعَطِفُ وَ أَصْلَبُ مِنْ سَائِرِ الأَعْضَاءِ، وَ الْمَنْفَعَةُ فِى خَلْقِهِ أنْ يَحْسُنَ بِهِ اتِّصَالُ الْعِظَامِ بِالأَعْضَاءِ اللَّيِّنَةِ فَلا يَكُونُ الصُّلْبُ وَ اللِّينُ قَدْ تَرَكَّبَا بِلا مُتَوَسِّطٍ فَيَتَأَذَّى اللِّينُ بِالصُّلْبِ، وَ خُصُوصاً عِنْدَ الضَّرْبَةِ وَ الضَّغْطَةِ، بَلْ يَكُونُ التَرْكِيبُ مُدَرَّجاً «1» مِثْلُ مَا فِى عَظْمِ الْكَتِفِ «2» وَ الشَّرَاسِيفِ فِى أَضْلاعِ الْخَلْفِ، وَمِثْلُ الْغُضْرُوفِ الْخَنْجَرِىِ «3» تَحْتَ الْقَصِّ، وَ أيْضاً لِيَحْسُنَ بِهِ تَجَاوُرُ الْمَفَاصِلِ الْمُتَحَاكَّةِ فَلا تُرَضُّ لِصَلابَتِهَا، وَ أيْضاً إذَا كَانَ بَعْضُ الْعَضَلِ يَمْتَدُّ إلَى عُضْوٍ غَيْرِ ذِى عَظْمٍ يَسْتَنِدُ إلَيْهِ وَ يُقَوِّى «4» بِهِ مِثْلُ عَضَلاتِ الأَجْفَانِ، كَانَ هُنَاكَ دِعَاماً وَعِمَاداً لأَوْتَارِهَا، وَأيْضاً فَإنَّهُ قَدْ تَمُسُّ الْحَاجَةُ فِى مَوَاضِعَ كَثِيرةٍ إلَى اعْتِمَادٍ يَتَأَتَّى عَلَى شَىْ ءٍ قَوِىٍّ لَيْسَ بِغَايَةِ الصَّلابَةِ كَمَا فِى الْحَنْجَرَةِ.

ثُمَّ الْعَصَبُ: وَهِىَ أَجْسَامٌ دِمَاغِيَّةُ الْمَنْبِتِ «5» أوْ نُخَاعِيَّةُ الْمَنْبِتِ «6» بِيضٌ لَدْنَةٌ

لَيِّنَةٌ فِى الانْعِطَافِ صُلْبَةٌ فِى الانْفِصَالِ خُلِقَتْ لِيَتِمَّ بِهَا لِلأعْضَاءِ الْحِسُ «7» وَ الْحَرَكَةُ.

ثُمَّ الأَوْتَارُ وَ هِىَ أَجْسَامٌ تَنْبُتُ مِنْ أَطْرَافِ الْعَضَلِ شَبِيهَةٌ بِالْعَصَبِ فَتُلاقِى الأَعْضَاءَ الْمُتَحَرِّكَةَ فَتَارَةً تَجْذِبُهَا بِانْجِذَابِهَا لِتَشَنُّجِ الْعَضَلَةِ وَ اجْتِمَاعِهَا وَ رُجُوعِهَا إلَى وَرَائِهَا، وَ تَارَةً تُرْخِيهَا بِاسْتِرْخَائِهَا لانْبِسَاطِ الْعَضَلَةِ عَائِدَةً إلَى وَضْعِهَا أوْ زَائِدَةً

______________________________

(1) ب، ط، آ: مدرّجاً. ج: متدرجاً.

(2) آ، ط، ج: عظم الكتف. ب: العظم الكتفى.

(3) ط، آ، ج: الخنجرى. ب: الحنجرى.

(4) ط، آ، ج: يتقوى. ب: يقوى.

(5) ط، آ، ج: دماغية المنبت. ب: دماغية.

(6) ط، ج، ب: نخاعية المنبت. آ: نخاعيته.

(7) ط، آ: الحس. ب، ح: الاحساس

ترجمه قانون در طب، ص: 115

فِيهِ عَلَى مِقْدَارِهَا فِى طُولِهَا حَالَ كَوْنِهَا عَلَى وَضْعِهَا الْمَطْبُوعِ لَهَا عَلَى مَا نَرَاهُ نَحْنُ فِى بَعْضِ الْعَضَلِ، وَ هِىَ مُؤَلَّفَةٌ فِى الأَكْثَرِ مِنَ الْعَصَبِ النَّافِذِ فِى الْعَضَلَةِ الْبَارِزَةِ مِنْهَا فِى الْجِهَةِ الأُخْرَى.

وَ مِنَ الأَجْسَامِ الَّتِى يَتْلُو ذِكْرُهَا ذِكْرَ الأَوْتَارِ وَ هِىَ الَّتِى نُسَمِّيهَا «1» رِبَاطَاتٍ: وَ هِىَ أيْضاً عَصَبَانِيَّةُ الْمَرْأَى وَ الْمَلْمَسِ تَأْتِى مِنَ الْعِظَامِ «2» إلَى جِهَةِ الْعَضَلِ فَتَتَشَظَّى هِىَ وَالأَعْصَابُ «3» لِيفاً، فَمَا وَلِىَ الْعَضَلَةَ مِنْهَا احْتَشَى لَحْماً، وَ مَا فَارَقَهَا إلَى الْمَفْصَلِ أَوِ «4» الْعُضْوِ الْمُتَحَرِّكِ «5» اجْتَمَعَ إلَى ذَاتِهِ وَ انْفَتَلَ وَتَراً لَهَا، «6» ثُمَّ الرِّبَاطَاتُ الَّتِى ذَكَرْنَاهَا «7» وَ هِىَ أيْضاً أَجْسَامٌ شَبِيهَةٌ بِالْعَصَبِ بَعْضُهَا يُسَمَّى رِبَاطاً مُطْلَقاً، وَبَعْضُهَا يُخَصُّ بِاسْمِ الْعَقَبِ، فَمَا امْتَدَّ إلَى الْعَضَلَةِ لَمْ يُسَمَّ إلّا رِبَاطاً، وَ مَا لَمْ يَمْتَدَّ إلَيْهَا وَلَكِنْ وَصَلَ بَيْنَ طَرَفَىْ عَظْمَىِ الْمَفْصَلِ أوْ بَيْنَ أَعْضَاءٍ أُخْرَى وَ أَحْكَمَ شَدَّ شَىْ ءٍ إلَى شَىْ ءٍ فَإنَّهُ مَعَ مَا يُسَمَّى رِبَاطاً قَدْ يُخَصُّ بِاسْمِ الْعَقَبِ، وَ لَيْسَ لِشَىْ ءٍ مِنَ الرَّوَابِطِ حِسٌّ وَ ذَلِكَ لِئَلَّا يَتَأَذَّى

بِكَثْرَةِ مَا يَلْزَمُهُ مِنَ الْحَرَكَةِ وَ الْحَكِّ. وَ مَنْفَعَةُ الرِّبَاطِ مَعْلُومَةٌ مِمَّا سَلَفَ.

ثُمَّ الشِّرْيَانَاتُ: وَهِىَ أَجْسَامٌ نَابِتَةٌ مِنَ الْقَلْبِ مُمْتَدَّةٌ مُجَوَّفَةٌ طُولًا عَصَبَانِيَّةٌ رِبَاطِيَّةُ الْجَوْهَرِ، لَهَا حَرَكَاتٌ مُنْبَسِطَةٌ وَ مُنْقَبِضَةٌ تَنْفَصِلُ بِسُكُونَاتٍ، خُلِقَتْ لِتَرْوِيحِ الْقَلْبِ، وَ نَفْضِ الْبُخَارِ الدُّخَانِىِّ عَنْهُ وَ لِتَوْزِيعِ الرُّوحِ عَلَى أَعْضَاءِ الْبَدَنِ بِإِذْنِ اللَّهِ.

______________________________

(1) ط: يسمّيها. آ، ج: نسميها. ب: تسميها.

(2) ط، آ، ج: العظام. ب: الاعضاء.

(3) آ، ج، ط: الاعصاب. ب: الأوْتار.

(4) ط، آ، ج: أو. ب: و.

(5) آ، ج: المتحرك. ب، ط: المحرك.

(6) ط، آ، ج:- لها.

(7) ط، آ، ج: ذكرناها. ب: ذكرنا.

ترجمه قانون در طب، ص: 116

ثُمَّ الأوْرِدَةُ: وَ هِىَ شَبِيهَةٌ بِالشِّرْيَانَاتِ وَ لَكِنَّهَا نَابِتَةٌ مِنَ الْكَبِدِ وَ «1» سَاكِنَةٌ، وَ خُلِقَتْ لِتَوْزِيعِ «2» الدَّمِ عَلَى أَعْضَاءِ الْبَدَنِ.

ثُمَّ الأَغْشِيَةُ وَ هِىَ أَجْسَامُ مُنْتَسِجَةٌ مِنْ لِيفٍ عَصَبَانِىٍّ غَيْرِ مَحْسُوسٍ رَقِيقَةُ الثِّخَنِ مُسْتَعْرِضَةٌ تُغَشِّى سُطُوحَ أَجْسَامٍ أُخَرَ «3» وَ تَحْتَوِى «4» عَلَيْهَا لِمَنَافِعَ: مِنْهَا لِتَحْفَظَ جُمْلَتَهَا عَلَى شَكْلِهَا وَ هَيْئَتِهَا، وَ مِنْهَا لِتُعَلِّقَهَا مِنْ أَعْضَاءٍ أُخَرَ وَ تَرْبِطَهَا بِهَا بِوَسَاطَةِ «5» الْعَصَبِ وَ الرِّبَاطِ الَّتِى تَشَظَّى إلَى لِيفِهَا فَانْتَسَجَتْ مِنْهُ كَالْكُلْيَةِ مِنَ الصُّلْبِ، وَ مِنْهَا لِيَكُونَ لِلأَعْضَاءِ الْعَدِيمَةِ الْحِسِّ فِى جَوَاهِرِهَا «6» سَطْحٌ حَسَّاسٌ بِالذَّاتِ لِمَا يُلاقِيهِ «7» وَحَسَّاسٌ لِمَا يَحْدُثُ فِى «8» الْجِسْمِ الْمَلْفُوفِ فِيهِ بِالْعَرَضِ

وَ هَذِهِ الأعْضَاءُ مِثْلُ الرِّئَةِ وَ الْكَبِدِ وَالطِّحَالِ وَالْكُلْيَتَيْنِ فَإنَّهَا لا تُحِسُّ بِجَوَاهِرِهَا الْبَتَّةَ، لَكِنْ إنَّمَا تُحِسُّ الأُمُورَ الْمُصَادِمَةَ لَهَا بِمَا «9» عَلَيْهَا مِنَ الأَغْشِيَةِ وَإذَا حَدَثَ «10» فِيهَا رِيحٌ أوْ وَرَمٌ أَحَسَّ. أَمَّا الرِّيحُ فَيُحِسُّهُ الْغِشَاءُ بِالْعَرَضِ لِلتَّمَدُّدِ الَّذِى

يَحْدُثُ فِيهِ، وَأمَّا الْوَرَمُ فَيُحِسُّهُ مَبْدَأُ الْغِشَاءِ وَ مَعْلَقُهُ «11» بِالْعَرَضِ لا رُجْحَانُ «12» الْعُضْوِ لِثِقَلِ الْوَرَمِ.

______________________________

(1) ط:+ هى.

(2) ط، آ: خلقت لتوزيع. ب: و

لتوزع. ج: و هى لتوزيع.

(3) ب: أخر. ط، آ، ج: أخرى.

(4) ب: تحتوى. ط، ج: تجرى. آ: يجرى.

(5) ط، ج، آ: بوساطة. ب: بواسطة.

(6) ط، ج، آ: جواهرها. ب: جوهرها.

(7) ط، ج، آ: فى. ب: فيه.

(8) آ: لما يلاقيه بالذات. ط، ب، ج: بالذات لما يلاقيه.

(9) ب، آ، ج: بما. ط: ما.

(10) ب، آ، ج: حدث. ط: حَلَتْ.

(11) ط، ج: معلقه. ب: متعلقه.

(12) ط، ب، آ: لارجحنان. ج: الا رجحنان.

ترجمه قانون در طب، ص: 117

ثُمَّ اللَّحْمُ: وَ هُوَ حَشْوُ خَلَلِ وَضْعِ هَذِهِ الأعْضَاءِ فِى الْبَدَنِ وَ قُوَّتُهَا الَّتِى

تَدْعَمُ بِهِ «1».

وَ كُلُّ عُضْوٍ فَلَهُ فِى نَفْسِهِ قُوَّةٌ غَرِيزِيَّةٌ بِهَا يَتِمُّ لَهُ أَمْرُ التَّغَذِّى، وَ ذَلِكَ هُوَ جَذْبُ الْغِذَاءِ وَإمْسَاكُهُ وَ تَشْبِيهُهُ وَ إلْصَاقُهُ وَ دَفْعُ الْفَضْلِ عَنْهُ «2». ثُمَّ بَعْدَ ذَلِكَ تَخْتَلِفُ الأعْضَاءُ فَبَعْضُهَا لَهُ إلَى هَذِهِ الْقُوَّةِ قُوَّةٌ تَصِيرُ مِنْهُ إلَى غَيْرِهِ، وَ بَعْضُهَا لَيْسَ لَهُ ذَلِكَ.

وَ مِنْ وَجْهٍ آخَرَ فَبَعْضُهَا لَهُ إلَى هَذِهِ الْقُوَّةِ قُوَّةٌ تَصِيرُ إلَيْهِ مِنْ غَيْرِهِ، وَ بَعْضُهَا لَيْسَ لَهُ تِلْكَ فَإذَا تَرَكَّبَتْ حَدَثَ عُضْوٌ قَابِلٌ مُعْطٍ، وَ عُضْوٌ مُعْطٍ غَيْرُ قَابِلٍ، وَ عُضْوٌ قَابِلٌ غَيْرُ مُعْطٍ وَ عُضْوٌ لا قَابِلٌ وَ لا مُعْطٍ.

أَمَّا الْعُضْوُ الْقَابِلُ الْمُعْطِى فَلَمْ يُشَكَ «3» فِى وُجُودِهِ، فَإنَّ الدِّمَاغَ وَ الْكَبِدَ أَجْمَعُوا عَلَى «4» أنَّ كُلَّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا يَقْبَلُ قُوَّةَ الْحَيَاةِ وَ الْحَرَارَةَ الْغَرِيزِيَّةَ وَ الرُّوحَ مِنَ الْقَلْبِ. وَ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا أيْضاً مَبْدَأُ قُوَّةٍ يُعْطِيهَا غَيْرَهُ.

أَمَّا الدِّمَاغُ: فَمَبْدَأُ الْحِسِّ عِنْدَ قَوْمٍ مُطْلَقاً وَ عِنْدَ قَوْمٍ لا مُطْلَقاً.

وَ أَمَّا الْكَبِدُ: فَمَبْدَأُ التَّغْذِيَةِ عِنْدَ قَوْمٍ مُطْلَقاً وَ عِنْدَ قَوْمٍ لا مُطْلَقاً.

وَ أَمَّا الْعُضْوُ الْقَابِلُ الْغَيْرُ الْمُعْطِى فَالشَّكُّ فِى وُجُودِهِ أَبْعَدُ مِثْلُ اللَّحْمِ الْقَابِلِ قُوَّةَ الْحِسِّ وَالْحَيَاةِ، وَلَيْسَ

هُوَ مَبْدَأً لِقُوَّةٍ «5» يُعْطِيهَا غَيْرَهُ بِوَجْهٍ.

وَأمَّا الْقِسْمَانِ الآخَرَانِ فَاخْتَلَفَ فِى أَحَدِهِمَا الأَطِبَّاءُ مَعَ الْكَبِيرِ «6» مِنَ الْفَلاسِفَةِ فَقَالَ الْكَبِيرُ مِنَ الْفَلاسِفَةِ: «7» إنَّ هَذَا الْعُضْوَ هُوَ الْقَلْبُ وَهُوَ الأَصْلُ الأَوَّلُ لِكُلِّ قُوَّةٍ

______________________________

(1) ب: تدعم به. ط، ج: تندعم بها. آ: يندعم بها.

(2) ب:- عنه.

(3) ب:+ أحد.

(4) ب:- على.

(5) ب، ج: لقوة. ط: القوة.

(6) ب: الكثير من الحكماء. ط، آ، ج: الكبير من الفلاسفة.

(7) ب: الكثير من القدماء. ط، آ، ج: الكبير من الفلاسفة.

ترجمه قانون در طب، ص: 118

وَ هُوَ يُعْطِى سَائِرَ الأعْضَاءِ كُلِّهَا الْقُوَى الَّتِى تَغْذُو «1» وَ الَّتِى تُدْرِكُ وَ تُحَرِّكُ. وَ أَمَّا الأَطِبَّاءُ وَ قَوْمٌ مِنْ أَوَائِلِ الْفَلاسِفَةِ فَقَدْ فَرَّقُوا هَذِهِ الْقُوَى فِى الأَعْضَاءِ وَ لَمْ يَقُولُوا بِعُضْوٍ مُعْطٍ غَيْرِ قَابِلٍ لِقُوَّةٍ، وَ قَوْلُهُ «2» عِنْدَ التَّحْقِيقِ وَ التَّدْقِيقِ أَصَحُّ، وَ قَوْلُ الأَطِبَّاءِ فِى بَادِئِ النَّظَرِ أَظْهَرُ.

ثُمَّ اخْتَلَفَ فِى الْقِسْمِ الآخَرِ الأَطِبَّاءُ فِيمَا بَيْنَهُمْ، وَ الْحُكَمَاءُ «3» فِيمَا بَيْنَهُمْ، فَذَهَبَتْ طَائِفَةٌ إلَى أنَّ الْعِظَامَ وَاللَّحْمَ الغَيْرَ الْحَسَّاسِ «4» وَ مَا أَشْبَهَهُمَا إنَّمَا يَبْقَى بِقُوًى فِيهَا تَخُصُّهَا لَمْ تَأْتِهَا مِنْ مَبَادٍ أُخَرَ، لَكِنَّهَا بِتلْكَ الْقُوَى إذَا وَصَلَ إلَيْهَا غِذَاؤُهَا كَفَتْ أَنْفُسَهَا، فلا هِىَ تُفِيدُ شَيْئاً آخَرَ قُوَّةً فِيهَا، وَلا أيْضاً يُفِيدُهَا عُضْوٌ قُوَّةً أُخْرَى، وَذَهَبَتْ طَائِفَةٌ إلَى أنَّ تِلْكَ الْقُوَى لَيْسَ تَخُصُّهَا لَكِنَّهَا فَائِضَةٌ إلَيْهَا مِنَ الْكَبِدِ أوِ الْقَلْبِ فِى أوَّلِ الْكَوْنِ ثُمَّ اسْتَقَرَّتْ فِيهَا «5» وَ الطَّبِيبُ لَيْسَ عَلَيْهِ أنْ يَتَتَبَّعَ الْمَخْرَجَ إلَى الْحَقِّ مِنْ هَذَيْنِ الاخْتِلافَيْنِ بِالْبُرْهَانِ فَلَيْسَ لَهُ إلَيْهِ سَبِيلٌ مِنْ جِهَةِ مَا هُوَ طَبِيبٌ وَ لا يَضُرُّهُ فِى شَىْ ءٍ مِنْ مَبَاحِثِهِ وَ أَعْمَالِهِ، وَلَكِنْ يَجِبُ أنْ يَعْلَمَ وَيَعْتَقِدَ فِى الاخْتِلافِ الأَوَّلِ أنَّهُ لا عَلَيْهِ كَانَ «6» الْقَلْبُ مَبْدَأً فِى

الْحِسِّ وَ الْحَرَكَةِ لِلدِّمَاغِ وَلِلْقُوَّةِ «7» الْمُغَذِّيَةِ «8» لِلْكَبِدِ، أوْ لَمْ يَكُنْ فَإنَّ الدِّمَاغَ إمَّا بِنَفْسِهِ وَإمَّا بَعْدَ الْقَلْبِ

______________________________

(1) آ، ج:+ التى بها يَحْيَى.

(2) ب: قول الكثير. ط، آ، ج: قوله.

(3) ب: الحكماء. ط، آ، ج: الفلاسفة.

(4) ب، آ، ج: الحساس. ط: الحاس.

(5) ط، آ، ج: فيها. ب: فيه.

(6) ب، ط، ج: كان. آ: يكون.

(7) ب، آ: للقوة. ط، ج: القوة.

(8) ط، آ، ج: المغذيه. ب: المغتذية.

ترجمه قانون در طب، ص: 119

مَبْدَأٌ لِلأَفَاعِيلِ النَّفْسَانِيَّةِ بِالْقِيَاسِ إلَى سَائِرِ الأعْضَاءِ. وَالْكَبِدَ كذَلِكَ مَبْدَأٌ لِلأَفَاعِيلِ «1» الطَّبِيعِيَّةِ الْمُغَذِّيَةِ بِالْقِيَاسِ «2» إلَى سَائِرِ الأعْضَاءِ.

وَيَجِبُ أنْ يَعْلَمَ وَيَعْتَقِدَ فِى الاخْتِلافِ الثَّانِى أنَّهُ لا عَلَيْهِ كَانَ حُصُولُ الْقُوَّةِ الْغَرِيزِيَّةِ فِى مِثْلِ الْعَظْمِ عِنْدَ أوَّلِ الْحُصُولِ مِنَ الْكَبِدِ، أوِ اسْتَحَقَّهُ «3» بِمِزَاجِهِ نَفْسِهِ، أوْ لَمْ يَكُنْ وَ لا وَاحِدٌ مِنْهُمَا، وَلَكِنْ الآنَ يَجِبُ أنْ يَعْتَقِدَ أنَّ تِلْكَ الْقُوَّةَ لَيْسَتْ فَائِضَةً إلَيْهِ مِنَ الْكَبِدِ بِحَيْثُ لَوِ انْسَدَّ السَّبِيلُ بَيْنَهُمَا وَكَانَ عِنْدَ الْعَظْمِ غِذَاءٌ مُعَدٌّ «4» بَطَلَ فِعْلُهُ كَمَا لِلْحِسِّ وَ الْحَرَكَةِ إذَا انْسَدَّ الْعَصَبُ الْجَائِى مِنَ الدِّمَاغِ، بَلْ تِلْكَ الْقُوَّةُ صَارَتْ غَرِيزِيَّةً لِلْعَظْمِ مَا بَقِىَ عَلَى مِزَاجِهِ.

فَحِينَئِذٍ يَنْشَرِحُ «5» لَهُ حَالُ الْقِسْمَةِ وَ يُفْتَرَضُ لَهُ أعْضَاءَ رَئِيسِيَّةٌ، وَ أَعْضَاءٌ خَادِمَةٌ لِلرَّئِيسَةِ، وَأعْضَاءٌ مَرْؤُوسَةٌ بِلا خِدْمَةٍ، وَ أعْضَاءٌ غَيْرُ رَئِيسَةٍ وَ لا مَرْؤُوسَةٍ.

فَالأعْضَاءُ الرَّئِيسَةُ هِىَ الأعْضَاءُ الَّتِى هِىَ مَبَادٍ لِلْقُوَى الأُوَلِ «6» فِى الْبَدَنِ الْمُضْطَرِّ إلَيْهَا فِى بَقَاءِ الشَّخْصِ أوِ النَّوْعِ.

أَمَّا بِحَسَبِ بَقَاءِ الشَّخْصِ، فَالرَّئِيسَةُ ثَلاثَةٌ: الْقَلْبُ وَ هُوَ مَبْدَأُ قُوَّةِ الْحَيَاةِ، وَ الدِّمَاغُ وَ هُوَ مَبْدَأُ قُوَّةِ الْحِسِّ وَ الْحَرَكَةِ، وَ الْكَبِدُ وَ هُوَ مَبْدَأُ قُوَّةِ التَّغْذِيَةِ.

وَ أمَّا بِحَسَبِ بَقَاءِ النَّوْعِ فَالرَّئِيسَةُ هَذِهِ الثَّلاثَةُ أيْضاً، وَ رَابِعٌ يَخُصُّ النَّوْعَ وَ هُوَ الأُنْثَيَانِ اللَّذَانِ

يُضْطَرُّ إلَيْهِمَا لأَمْرٍ وَ يُنْتَفَعُ بِهِمَا لأمْرٍ أيْضاً. أمَّا الاضْطِرَارُ فَلِأَجْلِ تَوْلِيدِ الْمَنِىِّ الْحَافِظِ لِلنَّسْلِ، وَ أمَّا الانْتِفَاعُ فَلِأَجْلِ إفَادَةِ تَمَامِ الْهَيْئَةِ وَ الْمِزَاجِ

______________________________

(1) ط، آ: للأفاعيل. ب، ج: للأفعال.

(2) ب، آ، ج: بالقياس. ط: بالنسبة.

(3) ط، آ، ج: استحقه. ب: يستحقه.

(4) ط، آ، ج: معدّ. ب: مغذ.

(5) ط، آ: يتشرح. ب، ج: ينشرح.

(6) آ، ج: الأول. ب، ط: الأولى.

ترجمه قانون در طب، ص: 120

الذُّكُورِىِّ وَ الأُنُوثِىِّ اللَّذَيْنِ هُمَا مِنَ الْعَوَارِضِ اللَّازِمَةِ لأَنْوَاعِ الْحَيَوَانِ، لا مِنَ الأشْيَاءِ الدَّاخِلَةِ فِى نَفْسِ الْحَيَوَانِيَّةِ.

وَ أمَّا الأعْضَاءُ الْخَادِمَةُ فَبَعْضُهَا تَخْدِمُ خِدْمَةً مُهَيِّئَةً وبَعْضُهَا تَخْدِمُ خِدْمَةً مُؤَدِّيَةً، وَالْخِدْمَةُ الْمُهَيِّئَةُ تُسَمَّى مَنْفَعَةً وَ الْخِدْمَةُ الْمُؤَدِّيَةُ تُسَمَّى خِدْمَةً عَلَى الإِطْلاقِ، وَ الْخِدْمَةُ الْمُهَيِّئَةُ تَتَقَدَّمُ فِعْلَ الرَّئِيسِ، وَ الْخِدْمَةُ الْمُؤَدِّيَةُ تَتَأَخَّرُ عَنْ فِعْلِ الرَّئِيسِ.

أمَّ ا الْقَلْبُ فَخَادِمُهُ الْمُهَيِّئُ هُوَ مِثْلُ الرِّئَةِ وَ الْمُؤَدِّى مِثْلُ الشَّرَايِينِ. وَ أمَّا الدِّمَاغُ فَخَادِمُهُ المُهَيِّئُ هُوَ مِثْلُ الْكَبِدِ وَ سَائِرِ أعْضَاءِ الْغِذَاءِ وَ حِفْظِ الرُّوحِ، وَ الْمُؤَدِّى هُوَ مِثْلُ الْعَصَبِ. وَ أمَّا الْكَبِدُ فَخَادِمُهُ الْمُهَيِّئُ هُوَ مِثْلُ الْمَعِدَةِ، وَ الْمُؤَدِّى هُوَ مِثْلُ الأوْرِدَةِ. وَ أمَّا الأُنْثَيَانِ فَخَادِمُهُمَا الْمُهَيِّئُ مِثْلُ الأَعْضَاءِ الْمُوَلِّدَةِ لِلْمَنِىِّ قَبْلَهُمَا «1»،

وَ أمَّا الْمُؤَدِّى فَفِى الرِّجَالِ الإِحْلِيلُ وَ عُرُوقٌ بَيْنَهُمَا وَ بَيْنَهُ، وَكذَلِكَ فِى

النِّسَاءِ عُرُوقٌ يَنْدَفِعُ فِيهَا الْمَنِىُّ إلَى الْمَحْبِلِ، وَ لِلنِّسَاءِ زِيَادَةُ الرَّحِمِ الَّتِى تَتِمُّ فِيهِ مَنْفَعَةُ الْمَنِىِّ.

وَ قَالَ «جَالِينُوسُ»: إنَّ مِنَ الأعْضَاءِ مَا لَهُ فِعْلٌ فَقَطْ، وَ مِنْهَا مَا لَهُ مَنْفَعَةٌ فَقَطْ، وَ مِنْهَا مَا لَهُ فِعْلٌ وَ مَنْفَعَةٌ مَعاً. الأَوَّلُ كَالْقَلْبِ، وَ الثَّانِى كَالرِّئَةِ،

وَ الثَّالِثُ كَالْكَبِدِ.

وَ أَقُولُ: إنَّهُ يَجِبُ أنْ نَعْنِىَ «2» بِالْفِعْلِ مَا يَتِمُّ بِالشَّىْ ءِ وَحْدَهُ مِنَ الأفْعَالِ الدَّاخِلَةِ فِى حَيَاةِ الشَّخْصِ أوْ بَقَاءِ النَّوْعِ مِثْلُ مَا لِلقَلْبِ فِى تَوْلِيدِ الرُّوحِ،

وَ أنْ نَعْنِىَ «3»

______________________________

(1) ط، آ، ج: قبلهما. ب: قبلها.

(2) ط، آ، ج: يعنى. ب: نعنى.

(3) ط، آ، ج: يعنى. ب: نعنى.

ترجمه قانون در طب، ص: 121

بِالْمَنْفَعَةِ مَا يُهَيِّئُ «1» لِقَبُولِ فِعْلِ عُضْوٍ آخَرَ حِينَئِذٍ يَصِيرُ الْفِعْلُ تَامّاً فِى إفَادَةِ حَيَاةِ الشَّخْصِ، أوْ بَقَاءِ النَّوْعِ كَإعْدَادِ الرِّئَةِ لِلْهَوَاءِ، وَ أمَّا الْكَبِدُ فَإنَّهَا تَهْضِمُ أَوَّلًا هَضْمَهُ الثَّانِى وَ تُعِدُّ لِلْهَضْمِ الثَّالِثِ وَ الرَّابِعِ فِيمَا تَهْضِمُ الْهَضْمَ الأَوَّلَ تَامّاً حَتَّى يَصْلُحَ ذَلِكَ الدَّمُ لِتَغْذِيَتِهَا نَفْسِهَا، وَ يَكُونُ قَدْ فَعَلَتْ فِعْلًا وَ رُبَمَا «2» قَدْ تَفْعَلُ فِعْلًا مُعِيناً لِفِعْلٍ مُنْتَظَرٍ تَكُونُ قَدْ نَفَعَتْ.

وَ نَقُولُ أيْضاً مِنْ رَأْسٍ «3»: إنَّ مِنَ الأعْضَاءِ مَا يَتَكَوَّنُ مِنَ الْمَنِىِّ وَ هِىَ الْمُتَشَابِهَةُ جُزْءاً «4» خَلا اللَّحْمِ وَ الشَّحْمِ، وَ مِنْهَا مَا يَتَكَوَّنُ مِنَ الدَّمِ كَالشَّحْمِ وَ اللَّحْمِ فَإنَّ مَا خَلاهُمَا يَتَكَوَّنُ مِنَ الْمَنِيَّيْنِ مَنِىِّ الذَّكَرِ وَ مَنِىِّ الأُنْثَى، إلّا أنَّهَا عَلَى قَوْلِ مَنْ يُحَقِّقُ «5» مِنَ الْحُكَمَاءِ يَتَكَوَّنُ مِنْ مَنِىِّ الذَّكَرِ كَمَا يَتَكَوَّنُ الْجُبْنُ مِنَ الأَنْفِحَةِ، وَ يَتَكَوَّنُ مِنْ مَنِىِّ الأُنْثَى كَمَا يَتَكَوَّنُ الْجُبْنُ مِنَ «6» اللَّبَنِ، وَكَمَا أنَّ مَبْدَأَ الْعَقْدِ فِى الأَنْفِحَةِ، كَذَلِكَ مَبْدَأُ عَقْدِ الصُّورَةِ «7» فِى مَنِىِّ الذَّكَرِ، وَكَمَا أنَّ مَبْدَأَ الانْعِقَادِ فِى اللَّبَنِ فَكذَلِكَ مَبْدَأُ انْعِقَادِ الصُّورَةِ أَعْنِى الْقُوَّةَ الْمُنْفَعِلَةَ هُوَ فِى مَنِىِّ الْمَرْأَةِ، وَكَمَا أنَّ كُلَّ وَاحِدٍ مِنَ الأنْفِحَةِ وَاللَّبَنِ جُزْءٌ مِنْ جَوْهَرِ الْجُبْنِ الْحَادِثِ عَنْهُمَا «8» كَذَلِكَ كُلُّ وَاحِدٍ مِنَ الْمَنِيَّيْنِ جُزْءٌ مِنْ جَوْهَرِ الْجَنِينِ. «9» وَهَذَا القَوْلُ

______________________________

(1) ط، آ، ج: يهيّئ. ب: هى.

(2) ط، آ، ج: بما. ب: ربما.

(3) ب، آ، ج: رأس. ط: الرأس.

(4) ط، آ، ج: الاجزاء. ب: جزءاً.

(5) ط، آ، ج: تحقق. ط: يحقق.

(6) ب، آ: مِن. ط، ج: عن.

(7) ط، آ:+

اى القوة الفاعلية.

(8) ط، آ، ج: عنهما. ب: عنها.

(9) ط، آ:+ الحادث عنهما.

ترجمه قانون در طب، ص: 122

يُخَالِفُ قَلِيلًا بَلْ كَثِيراً قَوْلَ «جَالِينُوسَ»، فَإنَّهُ يَرَى أنَ «1» فِى كُلِّ وَاحِدٍ مِنَ الْمَنِيَّيْنِ قُوَّةً عَاقِدَةً وَقَابِلَةً لِلْعَقْدِ، وَمَعَ ذَلِكَ فَلا يَمْتَنِعُ أنْ يَقُولَ: إنَّ الْعَاقِدَةَ فِى الذُّكُورِىِّ أَقْوَى وَالْمُنْعَقِدَةَ فِى الأُنُوثِىِّ أَقْوَى، وَأمَّا تَحْقِيقُ الْقَوْلِ فِى هَذَا فَفِى كُتُبِنَا فِى الْعُلُومِ الأَصْلِيَّةِ. ثُمَّ إنَّ الدَّمَ الَّذِى كَانَ يَنْفَصِلُ عَنِ الْمَرْأَةِ فِى الأَقْرَاءِ يَصِيرُ غِذَاءً، فَمِنْهُ مَا يَسْتَحِيلُ إلَى مُشَابِهَةِ جَوْهَرِ الْمَنِىِّ وَالأَعْضَاءِ الْكَائِنَةِ مِنْهُ، فَيَكُونُ غِذَاءً مُنْمِياً لَهُ «2» وَ مِنْهُ مَا لا يَصِيرُ غِذَاءً لِذَلِكَ «3»، وَ لَكِنْ يَصْلُحُ لأنْ يَنْعَقِدَ فِى حَشْوِهِ «4» وَيَمْلَأَ الأَمْكِنَةَ بَيْنَ «5» الأَعْضَاءِ الأُولَى فَيَكُونُ لَحْماً وَ «6» شَحْماً، وَمِنْهُ فَضْلٌ لا يَصْلُحُ لأَحَدِ الأَمْرَيْنِ فَيَبْقَى إلَى وَقْتِ النِّفَاسِ فَتَدْفَعُهُ الطَّبِيعَةُ فَضْلًا. وَإذَا وُلِدَ الْجَنِينُ فَإنَّ الدَّمَ الَّذِى يُوَلِّدُهُ كَبِدُهُ يَسُدُّ مَسَدَّ ذَلِكَ الدَّمِ، وَيَتَوَلَّدُ عَنْهُ مَا كَانَ يَتَوَلَّدُ عَنْ ذَلِكَ الدَّمِ، وَاللَّحْمُ يَتَوَلَّدُ عَنْ مَتِينِ الدَّمِ وَيَعْقِدُهُ الْحَرُّ وَ اليُبْسُ. وَأمَّا الشَّحْمُ فَمِنْ مَائِيَّتِهِ وَدَسِمِهِ وَيَعْقِدُهُ الْبَرْدُ، وَ لِذَلِكَ يَحِلُّهُ الْحَرُّ وَمَا كَانَ مِنَ الأعْضَاءِ مُتَخَلِّقاً مِنَ الْمَنِيَّيْنِ فَإنَّهُ إذَا انْفَصَلَ لَمْ يَنْجَبِرْ بِالاتِّصَالِ الْحَقِيقِىِّ إلّا

بَعْضُهُ فِى قَلِيلٍ مِنَ الأَحْوَالِ، وَ فِى سِنُّ الصَّبَا مِثْلُ الْعِظَامِ وُ شُعَبٍ صَغِيرَةٍ مِنَ الأوْرِدَةِ دُونَ الْكَبِيرَةِ وَ دُونَ الشَّرَايِينِ، وَ إذَا انْتَقَصَ مِنْهُ جُزْءٌ لَمْ يَنْبُتْ «7» عِوَضَهُ شَىْ ءٌ وَ ذَلِكَ كَالْعَظْمِ وَ الْعَصَبِ وَ مَا كَانَ مُتَخَلِّقاً مِنَ الدَّمِ فَإنَّهُ يَنْبُتُ بَعْدَ انْثِلامِهِ وَ يَتَّصِلُ بِمِثْلِهِ كَاللَّحْمِ، وَمَا كَانَ مُتَوَلِّداً عَنْ دَمٍ فِيهِ قُوَّةُ الْمَنِىِّ بَعْدُ فَمَا دَامَ الْعَهْدُ

______________________________

(1) ب:- أن.

(2) ب، آ، ط: له. ج: لها.

(3) ب، آ، ج:

لذلك. ط: كذلك.

(4) ب، آ: حشوه. ط، ج: حشوها.

(5) ط، آ، ج: بين. ب: من.

(6) ط، آ: أوْ. ب، ج: و.

(7) ط، ب: ينبت. آ: يثبت.

ترجمه قانون در طب، ص: 123

بِالْمَنِىِّ قَرِيباً فَذَلِكَ الْعُضْوُ إذَا فَاتَ أَمْكَنَ أنْ يَنْبُتَ مَرَّةً أُخْرَى مِثْلُ السِنِّ فِى سِنِّ الصَّبَا، وَأمَّا إذَا اسْتَوْلَى عَلَى الدَّمِ مِزَاجٌ آخَرُ فَإنَّهُ لا يَنْبُتُ مَرَّةً أُخْرَى.

وَنَقُولُ أيْضاً: إنَّ الأعْضَاءَ الحَسَّاسَةَ الْمُتَحَرِّكَةَ قَدْ تَكُونُ تَارَةً مَبْدَأَ الْحِسِ

وَ الْحَرَكَةِ لَهَا «1» جَمِيعاً عَصَبَةٌ وَاحِدَةٌ «2»، وَ قَدْ يَفْتَرِقُ تَارَةً ذَلِكَ فَيَكُونُ مَبْدَأٌ لِكُلِّ قُوَّةٍ «3» عَصَبَةً.

وَ نَقُولُ أيْضاً: إنَّ جَمِيعَ الأَحْشَاءِ الْمَلْفُوفَةِ فِى الْغِشَاءِ مَنْبِتُ غِشَائِهَا مِنْ أَحَدِ «4» غِشَاءَىِ الصَّدْرِ وَ الْبَطْنِ الْمُسْتَبْطِنَيْنِ، أمَّا مَا فِى الصَّدْرِ كَالْحِجَابِ وَ الأوْرِدَةِ وَالشِّرْيَانِاتِ وَالرِّئَةِ فَمَنْبِتُ أَغْشِيَتِهَا مِنَ الْغِشَاءِ الْمُسْتَبْطِنِ لِلأَضْلاعِ، وَ أمَّا مَا فِى الْجَوْفِ مِنَ الأعْضَاءِ وَ الْعُرُوقِ فَمَنْبِتُ أَغْشِيَتِهَا مِنَ الصِّفَاقِ الْمُسْتَبْطِنِ لِعَضَلِ الْبَطْنِ وَ أيْضاً فَإنَّ جَمِيعَ الأعْضَاءِ اللَّحْمِيَّةِ إمَّا لِيفِيّةٌ كَاللَّحْمِ فِى الْعَضَلِ وَ إمَّا لَيْسَ فِيهَا لِيفٌ كَالْكَبِدِ، وَ لا شَىْ ءٌ مِنَ الْحَرَكَاتِ إلّا بِاللِّيفِ. أمَّا الإِرَادِيَّةُ فَبِسَبَبِ لِيفِ الْعَضَلِ. وَأمَّا الطَّبِيعِيَّةُ كَحَرَكَةِ الرَّحِم وَالْعُرُوقِ وَالْمُرَكَّبَةِ كَحَرَكَةِ الازْدِرَادِ فَبِلِيفٍ مَخْصُوصِ بِهَيْئَةٍ مِنْ وَضْعِ الطُّولِ وَ الْعَرْضِ، وَ التَّوْرِيبِ فَلِلْجَذْبِ الْمُطَاوِلُ، وَ لِلدَّفْعِ اللِّيفُ الذَّاهِبُ عَرْضاً الْعَاصِرُ، وَ لِلإمْسَاكِ اللِّيفُ المُوَرَّبُ. وَ مَا كَانَ مِنَ الأعْضَاءِ ذَا طَبَقَةٍ وَاحِدَةٍ مِثْلُ الأوْرِدَةِ فَإنَّ أَصْنَافَ لِيفِهِ الثَّلاثَةٌ مُنْتَسِجٌ بَعْضُهَا فِى بَعْضٍ وَمَا كَانَ ذَا طَبَقَتَيْنِ فَاللِّيفُ الذَّاهِبُ عَرْضاً يَكُونُ فِى طَبَقَتِهِ الْخَارِجَةِ، وَالآخَرَانِ فِى طَبَقَتِهِ الدَّاخِلَةِ، إلَّا أنَّ الذَّاهِبَ طُولًا أَمْيَلُ إلَى سَطْحِهِ الْبَاطِنِ، وَ

______________________________

(1) ط، ج: لها. ب: لهما.

(2) ط:+ كعصب العين.

(3) ط، ج: كل قوة. ب: لكل.

(4) ط، آ، ج: إحدى. ب:

أحد.

ترجمه قانون در طب، ص: 124

إنَّمَا خُلِقَ كَذَلِكَ لِئَلَّا يَكُونَ لِيفُ الْجَذْبِ وَ الدَّفْعِ مَعاً بَلْ «1» لِيفُ الْجَذْبِ وَ الإمْسَاكِ هُمَا أَوْلَى بِأنْ يَكُونَا مَعاً، إلّا فِى الأمْعَاءِ فَإنَّ حَاجَتَهَا لَمْ تَكُنْ إلَى الإمْسَاكِ شَدِيدَةً بَلْ إلَى الْجَذْبِ وَ الدَّفْعِ.

وَ نَقُولُ أيْضاً: إنَّ الأعْضَاءَ الْعَصَبَانِيَّةَ الْمُحِيطَةَ بِأجْسَامٍ غَرِيبَةٍ عَنْ جَوْهَرِهَا مِنْهَا مَا هِىَ ذَاتُ طَبَقَةٍ وَاحِدَةٍ وَ مِنْهَا مَا هِىَ ذَاتُ طَبَقَتَيْنِ وَ إنَّمَا خُلِقَ مَا خُلِقَ مِنْهَا ذَاتُ طَبَقَتَيْنِ لِمَنَافِعَ: أَحَدُهَا مَسُّ الْحَاجَةِ إلَى شِدَّةِ الاحْتِيَاطِ فِى وَثَاقَةِ جِسْمِيَّتِهَا لِئَلَّا تَنْشَقَّ لِسَبَبِ «2» قُوَّةِ حَرَكَتِهَا بِمَا فِيهَا كَالشَّرَايِينِ. وَ الثَّانِى مَسُّ الْحَاجَةِ إلَى شِدَّةِ الاحْتِيَاطِ فِى أَمْرِ الْجِسْمِ الْمَخْزُونِ فِيهَا لِئَلَّا يَتَحَلَّلَ أوْ يَخْرُجَ. أمَّا اسْتِشْعَارُ التَّحَلُّلِ فَبِسَبَبِ سَخَافَتِهَا إنْ كَانَتْ ذَا طَبَقَةٍ وَاحِدَةٍ، وَأمَّا اسْتِشْعَارُ الْخُرُوجِ فَبِسَبَبِ إجَابَتِهَا إلَى الانْشِقَاقِ لِذَلِكَ أيْضاً وَهَذَا الْجِسْمُ الْمَخْزُونُ مِثْلُ الرُّوحِ وَالدَّمِ الْمَخْزُونَيْنِ فِى الشِّرْيَانَيْنِ اللَّذَيْنِ يَجِبُ أنْ يُحْتَاطَ فِى صَوْنِهِمَا وَ يُخَافَ ضَيَاعُهُمَا. أمَّا الرُّوحِ فَبِالتَّحَلُّلِ، وَأمَّا الدَّمُ فَبِالشَّقِّ وَ فِى ذَلِكَ خَطَرٌ

عَظِيمٌ. وَ الثَّالِثُ أنَّهُ إذَا كَانَ عُضْوٌ يَحْتَاجُ أنْ يَكُونَ كُلُّ وَاحِدٍ مِنَ الدَّفْعِ وَ الْجَذْبِ فِيهِ بِحَرَكَةٍ قَوِيَّةٍ أُفْرِدَ لَهُ آلَةٌ بِلا اخْتِلاطٍ وَ ذَلِكَ كَالْمَعِدَةِ وَ الأمْعَاءِ. وَ الرَّابِعُ أنَّهُ إذَا أُرِيدَ أنْ تَكُونَ كُلُّ طَبَقَةٍ مِنْ طَبَقَاتِ الْعُضْوِ لِفِعْلٍ يَخُصُّهُ وَكَانَ الْفِعْلانِ يَحْدُثُ أَحَدُهُمَا عَنْ مِزَاجٍ مُخَالِفٍ لِلآخَرِ كَانَ التَّفْرِيقُ بَيْنَهُمَا أَصْوَبَ مِثْلُ الْمَعِدَةِ، فَإنَّهُ أُرِيدَ فِيهَا أنْ يَكُونَ لَهَا الْحِسُّ، وَ ذَلِكَ إنَّمَا يَكُونُ بِعُضْوٍ عَصَبَانِىٍّ وَأنْ يَكُونَ لَهَا الْهَضْمُ، وَذَلِكَ إنَّمَا يَكُونُ بِعُضْوٍ لَحْمَانِىٍّ فَأُفْرِدَ لِكُلِّ وَاحِدٍ «3» مِنَ

______________________________

(1) ط، ج: معاً بل. ب: مقابل.

(2) ط، ج: بسبب. ب: لسبب.

(3) ب:- واحد.

ترجمه قانون در طب، ص: 125

الأمْرَيْنِ طَبَقَةٌ

طَبَقَةٌ عَصَبِيَّةٌ لِلْحِسِّ، وَ طَبَقَةٌ لَحْمِيَّةٌ لِلْهَضْمِ، وَ جُعِلَتِ الطَبَقَةُ الْبَاطِنَةُ عَصَبِيَّةً وَ الْخَارِجَةُ لَحْمَانِيَّةً لأنَّ الْهَاضِمَ يَجُوزُ أنْ يَصِلَ إلَى

الْمَهْضُومِ بِالْقُوَّةِ دُونَ الْمُلاقَاةِ وَ الْحَاسَّ لا يَجُوزُ أنْ لا يُلاقِىَ الْمَحْسُوسَ أَعْنِى فِى حِسِّ اللَّمْسِ.

وَأَقُولُ أيْضاً: إنَّ الأعْضَاءَ مِنْهَا، مَا هِىَ قَرِيبَةُ الْمِزَاجِ مِنَ الدَّمِ فَلا يَحْتَاجُ الدَّمُ فِى تَغْذِيَتِهَا إلَى أنْ يَتَصَرَّفَ فِى اسْتِحَالاتٍ كَثِيرَةٍ مِثْلُ اللَّحْمِ، فَلِذَلِكَ لَمْ يُجْعَلْ فِيهِ تَجَاوِيفُ وَ بُطُونٌ يُقِيمُ فِيهَا الْغِذَاءُ الْوَاصِلُ مُدَّةً ثُمَ «1» يَغْتَذِى بِهِ اللَّحْمُ، وَلَكِنِ الْغِذَاءُ كَمَا يُلاقِيهِ يَسْتَحِيلُ إلَيْهِ. وَمِنْهَا مَا هِىَ بَعِيدَةُ الْمِزَاجِ عَنْهُ فَيَحْتَاجُ الدَّمُ فِى أنْ يَسْتَحِيلَ إلَيْهِ إلَى أنْ يَسْتَحِيلَ أَوَّلًا اسْتِحَالاتٍ «2» مُدَرِّجَةً «3» إلَى مُشَاكَلَةِ جَوْهَرِهِ كَالْعَظْمِ، فَلِذَلِكَ جُعِلَ لَهُ فِى الْخِلْقَةِ إمَّا تَجْوِيفٌ وَاحِدٌ يَحْوِى غِذَاءَهُ مُدَّةً يَسْتَحِيلُ فِى مِثْلِهَا إلَى مُجَانَسَتِهِ «4» مِثْلُ عَظْمِ السَّاقِ وَ السَّاعِدِ، أوْ تَجَاوِيفُ «5» مُتَفَرِّقَةٌ «6» فِيهِ مِثْلُ عَظْمِ الْفَكِّ الأَسْفَلِ، وَمَا كَانَ مِنَ الأعْضَاءِ هَكَذَا فَإنَّهُ يَحْتَاجُ أنْ يَمْتَارُ «7» مِنَ الْغِذَاءِ فَوْقَ الْحَاجَةِ فِى الْوَقْتِ لِيُحِيلَهُ إلَى مُجَانَسَتِهِ «8» شَيْئاً بَعْدَ شَىْ ءٍ.

وَالأَعْضَاءُ الْقَوِيَّةُ تَدْفَعُ فُضُولَهَا إلَى جَارَاتِهَا الضَّعِيفَةِ كَدَفْعِ الْقَلْبِ إلَى الإبْطَيْنِ وَالدِّمَاغِ إلَى مَا خَلْفَ الأُذُنَيْنِ وَ الْكَبِدِ إلَى الأُرْبِيَّتَيْنِ.

______________________________

(1) ط، ج، آ: ثمّ. ب: لم.

(2) ط، ج:+ كثيرة.

(3) ط: مدرجة. ب، ج: متدرجة.

(4) ط، ج، آ: مجانسة. ب: مجانسته.

(5) ط، آ، ج: تجاويف. ب: تجويف.

(6) ط، ج: متفرّقة. آ: متعددة. ب: متفرق.

(7) ط، آ، ج: يمتار. ب: يمتاز.

(8) ط، ج: مجانسة. ب: مجانسته.

ترجمه قانون در طب، ص: 127

الجُمْلَةُ الْأُولَى فِى الْعِظَامِ وَ هِىَ ثَلاثُونَ فَصْلًا
الْفَصْلُ الأَوَّلُ كَلامٌ كُلِّىٌّ فِى الْعِظَامِ وَ الْمَفَاصِلِ

نَقُولُ: إنَّ مِنَ الْعِظَامِ مَا قِيَاسُهُ مِنَ الْبَدَنِ قِيَاسُ الأَسَاسِ وَعَلَيْهِ مَبْنَاهُ مِثْلُ فَقَارِ الصُّلْبِ فَإنَّهُ أَسَاسٌ لِلْبَدَنِ عَلَيْهِ يُبْنَى كَمَا تُبْنَى السَّفِينَةُ عَلَى الْخَشَبَةِ

الَّتِى تُنْصَبُ فِيهَا أَوَّلًا، «1» وَمِنْهَا قِيَاسُهُ مِنَ الْبَدَنِ قِيَاسُ الْمِجَنِّ وَالْوِقَايَةِ كَعَظْمِ الْيَافُوخِ، وَمِنْهَا مَا قِيَاسُهُ قِيَاسُ السِّلَاحِ الَّذِى يُدْفَعُ بِهِ الْمَصَادِمُ وَالْمُؤذِى مِثْلُ الْعِظَامِ الَّتِى تُدْعَى السَّنَاسِنَ وَهِىَ عَلَى فَقَارِ الظَّهْرِ كَالشَّوْكِ، وَمِنْهَا مَا هُوَ حَشْوٌ بَيْنَ فُرَجِ الْمَفَاصِلِ مِثْلُ الْعِظَامِ السِّمْسِمَانِيَّةِ الَّتِى بَيْنَ السُّلامِيَّاتِ، وَمِنْهَا مَا هُوَ مُتَعَلِّقٌ لِلأجْسَامِ الْمُحْتَاجَةِ إلَى عِلَاقَةٍ كَالْعَظْمِ الشَّبِيهِ بِاللَّامِ لِعَضَلِ الْحَنْجَرَةِ وَاللِّسَانِ وَغَيْرِهِمَا. وَجُمْلَةُ الْعِظَامِ دِعَامَةٌ وَقِوَامٌ لِلْبَدَنِ، وَمَا كَانَ مِنْ هَذِهِ الْعِظَامِ إنَّمَا يُحْتَاجُ إلَيْهِ لِلدِّعَامَةِ فَقَطْ وَلِلْوِقَايَةِ وَلا يُحْتَاجُ إلَيْهِ لِتَحْرِيكِ الأَعْضَاءِ فَإنَّهُ خُلِقَ مُصْمَتاً، وَإنْ كَانَتْ فِيهِ الْمَسَامُّ وَالْفُرَجُ الَّتِى لَا بُدَّ مِنْهَا وَمَا كَانَ يُحْتَاجُ إلَيْهِ مِنْهَا لأَجْلِ الْحَرَكَةِ أيْضاً فَقَدْ زِيدَ فِى مِقْدَارِ تَجْوِيفِهِ وَجُعِلَ تَجْوِيفُهُ فِى الْوَسَطِ وَاحِداً لِيَكُونَ جِرْمُهُ غَيْرَ مُحْتَاجٍ إلَى مَوَاقِفِ الْغِذَاءِ الْمُتَفَرِّقَةِ فَيَصِيرُ رَخْواً، بَلْ صُلِبَ جِرْمُهُ وَجُمِعَ. غِذَاؤُهُ وَهُوَ الْمُخُّ فِى حَشْوِهِ. فَفَائِدَةُ زِيَادَةِ التَّجْوِيفِ أنْ يَكُونَ أَخَفَّ، وَفَائِدَةُ تَوْحِيدِ التَّجْوِيفِ أنْ يَبْقَى جِرْمُهُ أَصْلَبَ، وَفَائِدَةُ صَلابَةِ جِرْمِهِ أنْ لا يَنْكَسِرَ عِنْدَ

______________________________

(1) ط، ج:+ ثمّ يربط سائر الخشبة ثانياً.

ترجمه قانون در طب، ص: 128

الْحَرَكَاتِ الْعَنِيفَةِ، وَفَائِدَةُ الْمُخِّ فِيهِ لِيَغْذُوَهُ عَلَى مَا شَرَحْنَاهُ قَبْلُ وَلِيُرَطِّبَهُ دَائِماً فَلا يَتَفَتَّتُ بِتَجْفِيفِ الْحَرَكَةِ، وَلِيَكُونَ وَهُوَ مُجَوَّفٌ كَالْمُصْمَتِ. وَالتَّجْوِيفُ يَقِلُّ إذَا كَانَتِ الْحَاجَةُ إلَى الْوَثَاقَةِ أَكْثَرَ وَيَكْثُرُ إذا كَانَتِ الْحَاجَةُ إلَى الْخِفَّةِ أَكْثَرَ. وَالْعِظَامُ الْمُشَاشِيَّةُ خُلِقَتْ كَذَلِكَ لأَمْرِ الْغِذَاءِ الْمَذْكُورِ مَعَ زِيَادَةِ حَاجَةٍ بِسَبَبِ شَىْ ءٍ يَجِبُ أنْ يَنْفُذَ فِيهَا كَالرَّائِحَةِ الْمُسْتَنْشَقَةِ مَعَ الْهَوَاءِ فِى عَظْمِ الْمِصْفَاةِ وَ لِفُضُولِ «1» الدِّمَاغِ الْمَدْفَوعَةِ فِيهَا، وَ الْعِظَامُ كُلُّهَا مُتَجَاوِرَةٌ مُتَلاقِيَةٌ، وَ لَيْسَ بَيْنَ شَىْ ءٍ مِنَ الْعِظَامِ وَ بَيْنَ الْعَظْمِ الَّذِى يَلِيهِ مَسَافَةٌ كَثِيرَةٌ بَلْ فِى بَعْضِهَا مَسَافَةٌ يَسِيرَةٌ تَمْلَؤُهَا «2» لَوَاحِقُ غُضْرُوفِيَّةٌ أَوْ

شَبِيهَةٌ بِالْغُضْرُوفِيَّةِ خُلِقَتْ لِلْمَنْفَعَةِ الَّتِى لِلْغَضَارِيفِ، وَ مَا لَمْ يَجِبْ فِيهِ مُرَاعَاةُ تِلْكَ الْمَنْفَعَةِ خُلِقَ الْمَفْصِلُ بَيْنَهَا بِلا لَاحِقَةٍ كَالْفَكِّ الأَسْفَلِ.

وَ الْمُجَاوِرَاتُ الَّتِى بَيْنَ الْعِظَامِ عَلَى أَصْنَافٍ: فَمِنْهَا مَا يَتَجَاوَرُ تَجَاوُرَ مَفْصِلٍ سَلِسٍ، وَمِنْهَا مَا يَتَجَاوَرُ تَجَاوُرَ مَفْصِلٍ عَسِرٍ غَيْرِ مُوَثَّقٍ، وَ مِنْهَا مَا يَتَجَاوَرُ تَجَاوُرَ مَفْصِلٍ مُوَثَّقٍ مَرْكُوزٍ أوْ مَدْرُوزٍ أوْ مُلْزَقٍ.

وَ الْمَفْصِلُ السَّلِسُ هُوَ الَّذِى لأَحَدِ عَظْمَيْهِ أنْ يَتَحَرَّكَ حَرَكَاتِهِ سَهْلًا مِنْ غَيْرِ أنْ يَتَحَرَّكَ مَعَهُ الْعَظْمُ الآخَرُ كَمَفْصِلِ الرُّسْغِ مَعَ السَّاعِدِ.

وَالْمَفْصِلُ الْعَسِرُ الْغَيْرُ الْمُوَثَّقِ هُوَ أنْ تَكُونَ حَرَكَةُ أَحَدِ الْعَظْمَيْنِ وَحْدَهُ صَعْبَةً وَ قَلِيلَةَ الْمِقْدَارِ مِثْلُ الْمَفْصِلِ الَّذِى بَيْنَ الرُّسْغِ وَ الْمُشْطِ أوْ مَفْصِلِ مَا بَيْنَ عَظْمَيْنِ مِنْ عِظَامِ الْمُشْطِ.

وَ أمَّا الْمَفْصِلُ الْمُوَثَّقُ فَهُوَ الَّذِى لَيْسَ لأَحَدِ عَظْمَيْهِ أنْ يَتَحَرَّكَ وَحْدَهُ الْبَتَّةَ مِثْلُ مَفْصِلِ عِظَامِ الْقَصِّ.

______________________________

(1) ب: لفضول. ط: كفضول.

(2) ب: تملؤها. ط، آ: يملأها. ج: يملأ بلواحق.

ترجمه قانون در طب، ص: 129

فَأمَّا الْمَرْكُوزُ فَهُوَ مَا يُوجَدُ لأَحَدِ الْعَظْمَيْنِ زِيَادَةٌ وَ لِلثَّانِى نُقْرَةٌ تَرْتَكِزُ فِيهَا تِلْكَ الزِّيَادَةُ ارْتِكَازاً لا يَتَحَرَّكُ فِيهَا مِثْلُ الأسْنَانِ فِى مَنَابِتِهَا.

وَ أمَّا الْمَدْرُوزُ فَهُوَ الَّذِى يَكُونُ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِنَ الْعَظْمَيْنِ تَحَازِيزُ «1» وَ أَسْنَانٌ كَمَا لِلْمِنْشَارِ وَيَكُونُ أسْنَانُ هَذَا الْعَظْمِ مُهَنْدَمَةً فِى تَحَازِيزِ ذَلِكَ الْعَظْمِ كَمَا

يُرَكِّبُ الصَّفَّارُونَ صَفَائِحَ النُّحَاسِ. وَ هَذَا الَوَصْلُ يُسَمَّى شَأْناً وَ دَرْزاً كَمَا لِمَفَاصِل «2» عِظَامِ الْقِحْفِ.

وَ الْمُلْزَقُ مِنْهُ مَا هُوَ مُلْزَقٌ طُولًا مِثْلُ مَفْصَلِ مَا بَيْنَ عَظْمَىِ السَّاعِدِ، وَ مِنْهُ مَا هُوَ مُلْزَقٌ عَرْضاً مِثْلُ مَفْصَلِ الْفِقْرَاتِ السُّفْلَى مِنْ فَقَارِ الصُّلْبِ فَإنَّ الْعُلْيَا بَيْنَها «3» مَفَاصِلُ غَيْرُ مُوَثَّقَةٍ.

الْفَصْلُ الثَّانِى فِى تَشْرِيحِ الْقِحْفِ

أَمَّا مَنْفَعَةُ جُمْلَةِ عَظْمِ الْقِحْفِ فَهِىَ إنَّهَا جُنَّةٌ لِلدِّمَاغِ سَاتِرَةٌ وَ وَاقِيَةٌ عَنِ الآفَاتِ. وَأمَّا الْمَنْفَعَةُ فِى خَلْقِهَا قَبَائِلَ كَثِيرَةً وَ عِظَاماً فَوْقَ وَاحِدَةٍ فَتَنْقَسِمُ

إلَى جُمْلَتَيْنِ: جُمْلَةٌ مُعْتَبَرَةٌ بِالأُمُورِ الَّتِى بِالْقِيَاسِ إلَى الْعَظْمِ نَفْسِهِ، وَ جُمْلَةٌ مُعْتَبَرَةٌ بِالْقِيَاسِ إلَى مَا يَحْوِيهِ الْعَظْمُ.

أمَّا الْجُمْلَةُ الأُولَى فَتَنْقَسِمُ إلَى مَنْفَعَتَيْنِ: إحْدَاهُمَا أَنَّهُ إنِ اتَّفَقَ أنْ يَعْرِضَ لِلْقِحْفِ آفَةٌ فِى جُزْءٍ مِنْهُ «4» مِنْ كَسْرٍ أوْ عُفُونَةٍ، لَمْ يَجِبْ أنْ يَكُونَ ذَلِكَ عَامّاً

______________________________

(1) ب، ط: تحازيز. آ، ج: تخاريز.

(2) ط، ج: كما لمفاصل. ب: كالمفاصل. آ: كمفاصل.

(3) ط، ج: بينها. ب: منها. آ: منها بينها.

(4) ب:- منه. آ: جرمه.

ترجمه قانون در طب، ص: 130

لِلْقِحْفِ كُلِّهِ، كَمَا يَكُونُ لَوْ كَانَ عَظْماً وَاحِداً. وَ الثَّانِيَةُ أنْ لا يَكُونَ فِى عَظْمٍ وَاحِدٍ اخْتِلافُ أَجْزَاءٍ فِى الصَّلابَةِ وَ اللِّينِ، وَالتَّخَلْخُلِ وَ التَّكَاثُفِ، وَ الرِّقَّةِ وَ الْغِلَظِ، الاخْتِلافُ الَّذِى يَقْتَضِيهِ الْمَعْنَى الْمَذْكُورُ عَنْ قَرِيبٍ.

وَ أمَّا الْجُمْلَةُ الثَّانِيَةُ: فَهِىَ الْمَنْفَعَةُ الَّتِى تَتِمُّ بِالشُّؤُونِ «1»، فَبَعْضُهَا بِالْقِيَاسِ إلَى الدِّمَاغِ نَفْسِهِ، بِأَنْ يَكُونَ لِمَا غَلُظَ «2» مِنَ الأَبْخِرَةِ الْمُمْتَنِعَةِ عَنِ النُّفُوذِ فِى الْعَظْمِ نَفْسِهِ، لِغِلَظِهِ «3» طَرِيقٌ وَ مَسْلَكٌ لِيُفَارِقَهُ «4» فَيُنَقَّى الدِّمَاغُ بِالتَّحَلُّلِ. وَ مَنْفَعَةٌ بِالْقِيَاسِ إلَى مَا يَخْرُجُ مِنَ الدِّمَاغِ مِنْ لِيفِ الْعَصَبِ الَّذِى يَنْبُتُ فِى أَعْضَاءِ الرَّأْسِ لِيَكُونَ لَهَا طَرِيقٌ. وَ مَنْفَعَتَانِ مُشْتَرَكَتَانِ بَيْنَ الدِّمَاغِ «5» وَبَيْنَ شَيْئَيْنِ آخَرَيْنِ، أَحَدُهُمَا بِالْقِيَاسِ إلَى الْعُرُوقِ وَ الشَّرَايِينِ الدَّاخِلَةِ إلَى دَاخِلِ الرَّأْسِ، لِكَىْ يَكُونَ لَهَا طَرِيقٌ وَ مَنْفَعَةٌ بِالْقِيَاسِ إلَى الْحِجَابِ الْغَلِيظِ الثَّقِيلِ، فَتَتَشَبَّثُ أجْزَاءٌ مِنْهُ بِالشُّؤُونِ فَيَسْتَقِلُّ عَنِ الدِّمَاغِ وَلا يَثْقُلُ عَلَيْهِ. وَ الشَّكْلُ الطَّبِيعِىُّ لِهَذَا الْعَظْمِ هُوَ الاسْتِدَارَةُ لأَمْرَيْنِ وَمَنْفَعَتَيْنِ. أَحَدُهُمَا بِالْقِيَاسِ إلَى دَاخِلٍ وَهُوَ أنَّ الشَّكْلَ الْمُسْتَدِيرَ أَعْظَمُ مَسَاحَةً مِمَّا يُحِيطُ بِهِ غَيْرُهُ مِنَ الأَشْكَالِ الْمُسْتَقِيمَةِ الْخُطُوطِ إذْ تَسَاوَتْ إِحَاطَتُهَا. وَالآخَرُ بِالْقِيَاسِ إلَى خَارِجٍ وَهُوَ أنَّ الشَّكْلَ المُسْتَدِيرَ لا يَنْفَعِلُ مِنَ الْمُصَادِمَاتِ مَا يَنْفَعِلُ عَنْهُ ذُو الزَّوَايَا. وَخُلِقَ

إلَى طُولٍ مَعَ اسْتِدَارَةٍ لأَنَّ مَنَابِتَ الأَعْصَابِ الدِّمَاغِيَّةِ مَوْضُوعَةٌ فِى الطُّولِ وَ كَذَلِكَ يَجِبُ لِئَلَّا يَنْضَغِطَ «6». وَلَهُ نُتُوآنِ إلَى قُدَّامُ وَ إلَى

______________________________

(1) ط: بالشؤن. آ، ج: بالشيون. ب: بالشؤون.

(2) ط، آ، ج: غلظ. ب: يتحلّل.

(3) ط، آ: لغلظها. ب: لغلظه. ج: لغلظ.

(4) ط: لتفارق. ب: ليفارقه. ترجمه قانون در طب 130 الفصل الثانى فى تشريح القحف ..... ص : 129

(5) ب: الدماغ. ط: القطاع.

(6) ب: ينضغط. ط: ينضغظ.

ترجمه قانون در طب، ص: 131

خَلْفُ لِيَقِيَا الأَعْصَابَ الْمُنْحَدِرَةَ مِنَ الْجَنْبَتَيْنِ «1». وَ لِمِثْلِ هَذَا الشَّكْلِ دُرُوزٌ ثَلاثَةٌ حَقِيقِيَّةٌ وَدَرْزَانِ كَاذِبَانِ، وَمِنَ الأُولَى دَرْزٌ مُشْتَرَكٌ مَعَ الْجَبْهَةِ قَوْسِىٌّ هَكَذَا؟ وَيُسَمَّى الإِكْلِيلِىَّ. وَدَرْزٌ مُنَصِّفٌ لِطُولِ الرَّأْسِ مُسْتَقِيمٌ يُقَالُ لَهُ وَحْدَهُ سَهْمِىٌّ. وَإذَا اعْتُبِرَ مِنْ جِهَةِ اتِّصَالِهِ بِالإِكْلِيلِىِّ قِيلَ لَهُ سَفُّودِىٌّ، وَشَكْلُهُ كَشَكْلِ قَوْسٍ يَقُومُ فِى وَسَطِهِ خَطٌّ مُسْتَقِيمٌ كَالْعَمُودِ هَكَذَا؟ وَ الدَّرْزُ الثَّالِثُ هُوَ مُشْتَرَكٌ بَيْنَ الرَّأْسِ مِنْ خَلْفُ، وَبَيْنَ قَاعِدَتِهِ، وَهُوَ عَلَى شَكْلِ زَاوِيَةٍ يَتَّصِلُ بِنُقْطَتِهَا طَرَفُ السَّهْمِىِّ، وَيُسَمَّى الدَّرْزَ اللامِىَّ لأنَّهُ يُشْبِهُ اللَّامَ فِى كِتَابَةِ الْيُونَانِيِّينَ، «2» وَإذَا انْضَمَّ إلَى الدَّرْزَيْنِ الْمُقَدَّمَيْنِ صَارَ شَكْلُهُ هَكَذَا؟؟ وَأَمَّا الدَّرْزَانِ الْكَاذِبَانِ فَهُمَا آخِذَانِ فِى طُولِ الرَّأْسِ عَلَى مُوَازَاةِ السَّهْمِىِّ مِنَ الْجَانِبَيْنِ، وَلَيْسَا بِغَائِصَيْنِ فِى الْعَظْمِ تَمَامَ الْغَوْصِ، وَلِهَذَا يُسَمَّيَانِ قِشْرِيَّيْنِ. وَإذَا اتَّصَلَا بِالثَّلاثَةِ الأُوَلِ «3» الْحَقِيقِيَّةِ صَارَتْ شَكْلُهَا هَكَذَا؟؟.

وَأمَّا أَشْكَالُ الرَّأْسِ الْغَيْرِ الطَّبِيعِيَّةِ فَهِىَ ثَلاثَةٌ. أَحَدُهَا أَنْ يُنْقَصَ النُّتُوءُ المُقَدَّمُ فَيُفْقَدَ لَهُ مِنَ الدُّرُوزِ الدَّرْزُ الإكْلِيلِىُّ. وَالثَّانِى أنْ يُنْقَصَ النُّتُوءُ الْمُؤَخَّرُ فَيُفْقَدَ لَهُ مِنَ الدُّرُوزِ الدَّرْزُ اللَّ امِىُّ. وَالثَّالِثُ أنْ يُفْقَدَ لَهُ النُّتُوآنِ جَمِيعاً وَيَصِيرَ الرَّأْسُ كَالْكُرَةِ مُتَسَاوِى «4» الطُّولِ وَالْعَرْضِ. قَالَ فَاضِلُ الأَطِبَّاءِ «جَالِينُوسُ»: إنَّ هَذَا الشَّكْلَ لَمَّا تَسَاوَى فِيهِ الأَبْعَادُ وَجَبَ فِى الْعَدْلِ أنْ يَتَسَاوَى فِيهِ قِسْمَةُ

الدُّرُوزِ، وَقَدْ كَانَ قِسْمَةُ الدُّرُوزِ فِى الأَوَّلِ لِلطُّولِ دَرْزٌ «5» وَلِلْعَرْضِ دَرْزَانِ، فَيَكُونُ هَاهُنَا لِلطُّولِ دَرْزٌ

______________________________

(1) ب: الجنبين. ط، ج: الجنبتين.

(2) ط، ج:+ وهو؟.

(3) آ، ط: بالدروز الحقيقية. ب: بالثلاثة الأولى. ج: بالثلاثة الأول.

(4) ب، ج: متساوى. ط: متساوية.

(5) ط:+ واحد.

ترجمه قانون در طب، ص: 132

وَلِلْعَرْضِ كَذَلِكَ دَرْزٌ وَاحِدٌ، وَأَنْ يَكُونَ الدَّرْزُ الْعَرْضِىُّ فِى وَسَطِ الْعَرْضِ مِنَ الأُذُنِ إلَى الأُذُنِ «1» كَمَا أنَّ الدَّرْزَ الطُّولِىَّ فِى وَسَطِ الطُّولِ. قَالَ هَذَا الْفَاضِلُ «2»: وَلا يُمْكِنُ أنْ يَكُونَ لِلرَّأسِ شَكْلٌ رَابِعٌ غَيْرُ طَبِيعِىٍّ حَتَّى يَكُونَ الطُّولُ أَنْقَصَ مِنَ الْعَرْضِ إلّا وَيُنْقَصُ مِنْ بُطُونِ الدِّمَاغِ أوْ جِرْمِهِ شَىْ ءٌ، وَذَلِكَ مُضَادٌّ لِلْحَيَاةِ مَانِعٌ عَنْ صِحَّةِ التَّرْكِيبِ. وَصَوَّبَ قَوْلَ مُقَدَّمِ الأَطِبَّاءِ «بُقْرَاطَ» إذْ جَعَلَ أَشْكَالَ الرَّأْسِ أَرْبَعَةً فَقَطْ فَاعْلَمْ ذَلِكَ.

الْفَصْلُ الثَّالِثُ فِى تَشْرِيحِ مَا دُونَ الْقِحْفِ

وَ لِلرَّأْسِ بَعْدَ هَذَا خَمْسَةُ عِظَامٍ، أَرْبَعَةٌ كَالْجُدْرَانِ، وَ وَاحِدٌ كَالْقَاعِدَةِ، وَجُعِلَتْ هَذِهِ الْجُدْرَانُ أَصْلَبَ مِنَ الْيَافُوخِ، لأنَّ السَّقَطَاتِ وَ الصَّدَمَاتِ عَلَيْهَا أَكْثَرُ، وَلأنَّ الْحَاجَةَ إلَى تَخَلْخُلِ الْقِحْفِ وَ الْيَافُوخِ أَمَسُّ لأَمْرَيْنِ: أَحَدُهُمَا لِيَنْفُذَ فِيهِ الْبُخَارُ الْمُتَحَلِّلُ. وَ الثَّانِى لِئَلَّا يَثْقُلَ عَلَى الدِّمَاغِ. وَجُعِلَ أَصْلَبَ الْجُدْرَانِ مُؤَخَّرُهَا لأنَّهُ غَائِبٌ عَنْ حِرَاسَةِ الْحَوَاسِّ، فَالْجِدَارُ الأَوَّلُ هُوَ عَظْمُ الْجَبْهَةِ وَيَحُدُّهُ مِنْ فَوْقُ الدَّرْزُ الإكْلِيلِىُّ، وَ مِنْ أَسْفَلُ دَرْزٌ آخَرُ «3» يَمْتَدُّ «4» مِنْ طَرَفِ الإكْلِيلِىِّ مَارّاً عَلَى

الْعَيْنِ عِنْدَ الْحَاجِبِ مُتَّصِلًا آخِرُهُ بِالطَّرَفِ الثَّانِى مِنَ الإكْلِيلِىِّ، وَ الْجِدَارَانِ اللَّذَانِ يُمْنَةً وَ يُسْرَةً فَهُمَا الْعَظْمَانِ اللَّذَانِ فِيهِمَا الأُذُنَانِ، وَيُسَمَّيَانِ الْحَجَرِيَّيْنِ «5» لِصَلابَتِهِمَا وَ يَحُدُّ كُلَّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا مِنْ فَوْقُ الدَّرْزُ الْقِشْرِىُّ، وَ مِنْ أَسْفَلُ دَرْزٌ

______________________________

(1) ب: على هذه الصورة؟.

(2) ط: الفاضل الجالينوس. ج: جالينوس. ب: هذا الفاضل.

(3) ط، ج، آ:- آخر.

(4) ط، ب، ج: يمتدّ. آ: يبتدى.

(5) آ، ج، ط: الحجريين. ب: الحجرتين.

ترجمه

قانون در طب، ص: 133

يَأْتِى مِنْ طَرَفِ الدَّرْزِ اللَّ امِىِّ، وَيَمُرُّ مُنْتَهِياً إلَى الإِكْلِيلِىِّ، وَ مِنْ قُدَّامُ جُزْءٌ مِنَ الإِكْلِيلِىِّ، وَ مِنْ خَلْفُ جُزْءٌ مِنَ اللَّ امِىِّ. وَ أَمَّا الْجِدَارُ الرَّابِعُ فَيَحُدُّهُ مِنْ فَوْقُ

الدَّرْزُ اللَّ امِىُّ، وَ مِنْ أَسْفَلُ الدَّرْزُ الْمُشْتَرَكُ بَيْنَ الرَّأْسِ وَ الْوَتِدِىِّ وَيَصِلُ بَيْنَ طَرَفىِ اللَّ امِىِّ.

وَ أَمَّا قَاعِدَةُ الدِّمَاغِ فَهُوَ الْعَظْمُ الَّذِى يَحْمِلُ سَائِرَ الْعِظَامِ وَيُقَالُ لَهُ الْوَتِدِىُّ وَخُلِقَ صُلْباً لِمَنْفَعَتَيْنِ: إحْدَاهُمَا أنَّ الصَّلابَةَ تُعِينُ عَلَى الْحَمْلِ. وَ الثَّانِى أنَّ الصُّلْبَ أَقَلُّ قَبُولًا لِلْعُفُونَةِ مِنَ الفُضُولِ وَ هَذَا الْعَظْمُ مَوْضُوعٌ تَحْتَ فُضُولٍ تَنْصَبُّ إِلَيْهِ دَائِماً، فَاحْتِيطَ فِى تَصْلِيبِهِ «1»، وَفِى كُلِّ وَاحِدٍ مِنْ جَانِبَىِ الصُّدْغَيْنِ عَظْمَانِ صُلْبَانِ يَسْتُرَانِ الْعَصَبَةَ الْمَارَّةَ فِى الصُّدْغِ، وَ وَضْعُهُمَا فِى طُولِ الصُّدْغِ عَلَى الْوِرَابِ يُسَمَّيَانِ الزَّوْجَ.

الْفَصْلُ الرَّابِعُ فِى تَشْرِيحِ عِظَامِ الْفَكَّيْنِ وَ الأَنْفِ

أمَّا عِظَامُ الْفَكِّ وَالصُّدْغِ: فَيَتَبَيَّنُ عَدَدُهَا مَعَ تَبْيِينِنَا لِدُرُوزِ الْفَكِ «2» فَنَقُولُ: إنَّ الْفَكَّ الأَعْلَى يَحُدُّهُ مِنْ فَوْقُ دَرْزٌ مُشْتَرَكٌ بَيْنَهُ وَبَيْنَ الْجَبْهَةِ مَارٌّ «3» تَحْتَ الْحَاجِبِ مِنَ الصُّدْغِ إلَى الصُّدْغِ، وَيَحُدُّهُ مِنْ تَحْتُ مَنَابِتُ الأسْنَانِ، وَمِنَ الْجَانِبَيْنِ دَرْزٌ يَأْتِى مِنْ نَاحِيَةِ الأُذُنِ مُشْتَرَكاً بَيْنَهُ وَبَيْنَ الْعَظْمِ الْوَتِدِىِّ الَّذِى هُوَ وَرَاءَ الأَضْرَاسِ، ثُمَّ الطَّرَفُ الْآخَرُ هُوَ مُنْتَهَاهُ أَعْنِى أَنَّهُ يَمِيلُ ثَانِياً «4» إلَى الإِنْسِىِّ يَسِيراً، فيَكُونُ دَرْزٌ يَفْرُقُ بَيْنَ هَذَا وَبَيْنَ الدَّرْزِ الَّذِى نَذْكُرُهُ، وَهُوَ الَّذِى يَقْطَعُ أعْلَى الْحَنَكِ طُولًا

______________________________

(1) ب، ج: تصليبه. ط: تصلّبه.

(2) ط:+ الأعلى.

(3) ط، آ: مارّاً. ب، ج: مارّ.

(4) ط، آ، ج: ثانياً. ب: نابياً.

ترجمه قانون در طب، ص: 134

فَهَذِهِ حُدُودُهُ. وَأَمَّا دُرُوزُهُ الدَّاخِلَةُ فِى حُدُودِهِ، فَمِنْ ذَلِكَ دَرْزٌ يَقْطَعُ أعْلَى الْحَنَكِ طُولًا وَدَرْزٌ آخَرُ «1» يَبْتَدِئُ مَا بَيْنَ الْحَاجِبَيْنِ إلَى مُحَاذَاةِ مَا بَيْنَ الثَّنِيَّتَيْنِ، وَدَرْزٌ آخَرُ يَبْتَدِئُ مِنْ عِنْدِ مُبْتَدَإِ هَذَا الدَّرْزِ، وَيَمِيلُ عَنْهُ مُنْحَدِراً

إلَى مُحَاذَاةِ مَا بَيْنَ الرَّبَاعِيَةِ وَالنَّابِ مِنَ الْيَمِينِ، ودَرْزٌ آخَرُ مِثْلُهُ فِى الشِّمَالِ، فَيَتَحَدَّدُ إذاً بَيْنَ هَذِهِ الدُّرُوزِ الثَّلَاثَةِ الْوُسْطَى وَ الطَّرَفَيْنِ. وَبَيْنَ مُحَاذَاةِ مَنَابِتِ الأَسْنَانِ الْمَذْكُورَةِ عَظْمَانِ مُثَلَّثَانِ، لَكِنْ قَاعِدَتَا الْمُثَلَّثَيْنِ لَيْسَتَا عِنْدَ مَنَابِتِ الأَسْنَانِ بَلْ يَعْتَرِضُ قَبْلَ ذَلِكَ دَرْزٌ قَاطِعٌ قَرِيبٌ مِنْ قَاعِدَةِ الْمِنْخَرَيْنِ «2»، لأَنَّ الدُّرُوزَ الثَّلاثَةَ تُجَاوِزُ هَذَا الْقَاطِعَ إلَى الْمَوَاضِعِ الْمَذْكُورَةِ، وَيَحْصُلُ دُونَ الْمُثَلَّثَيْنِ عَظْمَانِ تُحِيطُ بِهِمَا جَمِيعاً قَاعِدَتَا «3»

الْمُثَلَّثَيْنِ، وَمَنَابِتُ الأَسْنَانِ، وَقِسْمَانِ مِنَ الدَّرْزَيْنِ الطَّرَفِيَّيْنِ «4» يَفْصِلُ أَحَدَ الْعَظْمَيْنِ عَنِ «5» الآخَرِ مَا يَنْزِلُ مِنَ الدَّرْزِ الأَوْسَطِ، فَيَكُونُ لِكُلِّ عَظْمٍ زَاوِيَتَانِ قَائِمَتَانِ

عِنْدَ هَذَا الدَّرْزِ الْفَاصِلِ، وَ حَادَّةٌ عِنْدَ النَّابَيْنِ، وَ مُنْفَرِجَةٌ عِنْدَ الْمِنْخَرَيْنِ، وَ مِنْ

دُرُوزِ الْفَكِّ الأعْلَى دَرْزٌ يَنْزِلُ مِنَ الدَّرْزِ الْمُشْتَرَكِ الأعْلَى آخِذاً إلَى نَاحِيَةِ

الْعَيْنِ، فَكَمَا يَبْلُغُ النُّقْرَةَ يَنْقَسِمُ إلَى شُعُبٍ ثَلاثَةٍ: شُعْبَةٌ تَمُرُّ تَحْتَ الدَّرْزِ الْمُشْتَرَكِ مَعَ الْجَبْهَةِ وَفَوْقَ نُقْرَةِ الْعَيْنِ حَتَّى يَتَّصِلَ بِالْحَاجِبِ، وَدَرْزٌ دُونَه يَتَّصِلُ كَذَلِكَ

مِنْ غَيْرِ أنْ يَدْخُلَ النُّقْرَةَ، وَ دَرْزٌ ثَالِثٌ يَتَّصِلُ كَذَلِكَ بَعْدَ دُخُولِ النُّقْرَةِ وَكُلُّ مَا هُوَ

مِنْهَا أَسْفَلُ بِالْقِيَاسِ إلَى الدَّرْزِ الَّذِى تَحْتَ الْحَاجِبِ، فَهُوَ أَبْعَدُ مِنَ الْمَوْضِع الَّذِى

يُمَاسُّهُ الأعْلَى. وَلَكِنِ الْعَظْمُ الَّذِى يَفْرِزُهُ الدَّرْزُ الأَوَّلُ مِنَ الثَّلاثَةِ أَعْظَمُ، ثُمَّ الَّذِى يَفْرِزُهُ الثَّانِى.

______________________________

(1) ب:- آخر.

(2) ط:+ هكذا).

(3) ط، آ، ج: قاعدتا. ب: قاعدة.

(4) ب، آ، ج: الطرفيين. ط: الطرفين.

(5) ط، آ: من. ب، ج: عن.

ترجمه قانون در طب، ص: 135

وَ أَمَّا الأنْفُ فَمَنَافِعُهُ ظَاهِرَةٌ وَهِىَ ثَلاثَةٌ: أَحَدُهَا أَنَّهُ يُعِينُ بِالتَّجْوِيفِ الَّذِى يَشْتَمِلُ عَلَيْهِ فِى الاسْتِنْشَاقِ حَتَّى يَنْحَصِرَ فِيهِ هَوَاءٌ أَكْثَرَ وَيَعْتَدِلُ «1» أيْضاً قَبْلَ النُّفُوذِ إلَى الدِّمَاغِ، فَإنَّ الْهَوَاءَ الْمُسْتَنْشَقَ وَإنْ كَانَ يَنْفُذُ جُلُّهُ «2»، إلَى الرِّئَةِ، فَإنَّ شَطْراً صَالِحَ المِقْدَارِ يَنْفُذُ «3» أيْضاً إلَى الدِّمَاغِ، وَيَجْمَعُ أيْضاً لِلاسْتِنْشَاقِ الَّذِى يُطْلَبُ

فِيهِ التَّشَمُّمُ هَوَاءً صَالِحاً فِى مَوْضِعٍ وَاحِدٍ أَمَامَ آلَةِ الشَّمِّ، لِيَكُونَ الإِدْرَاكُ أَكْثَرَ وَ أَوْفَقَ. فَهَذِهِ ثَلاثُ مَنَافِعَ فِى مَنْفَعَةٍ.

وَ أمَّا الثَّانِيَةُ: فَإنَّهُ يُعِينُ فِى تَقْطِيعِ الْحُرُوفِ وَ تَسْهِيلِ إخْرَاجِهَا فِى التَّقْطِيعِ، لِئَلَّا يَزْدَحِمَ الْهَوَاءُ كُلُّهُ عِنْدَ الْمَوْضِعِ «4» الَّذِى يُحَاوَلُ فِيهِ تَقْطِيعُ الْحُرُوفِ بِمِقْدَارٍ. فَهَاتَانِ مَنْفَعَتَانِ فِى مَنْفَعَةٍ «5» وَاحِدَةٍ. وَنَظِيرُ مَا يَفْعَلُهُ الأَنْفُ فِى تَقْدِيرِ هَوَاءِ الْحُرُوفِ، هُوَ مَا يَفْعَلُهُ الثَّقْبُ الْمَثْقُوبُ «6» مُطْلَقاً إلَى خَلْفِ الْمِزْمَارِ، فَلا يُتَعَرَّضُ لَهُ بِالسَّدِّ.

وَأمَّا الثَّالِثَةُ: فَلِيَكُونَ لِلْفُضُولِ الْمُنْدَفِعَةِ مِنَ الرَّأْسِ سَتْرٌ وَ وِقَايَةٌ عَنِ الأَبْصَارِ، وَأيْضاً آلَةٌ مُعِينَةٌ عَلَى نَفْضِهَا بِالنَّفْخِ.

وَ تَرْكِيبُ عِظَامِ الأنْفِ مِنْ عَظْمَيْن كَالْمُثَلَّثَيْنِ يَلْتَقِى مِنْهُمَا «7» زَاوِيَتَاهُمَا مِنْ فَوْقُ وَالْقَاعِدَتَانِ يَتَمَاسَّانِ عِنْدَ زَاوِيَةٍ وَ يَتَفَارَقَانِ بِزَاوِيَتَيْنِ. وَ الْعَظْمَانِ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا يَرْكَبُ أَحَدَ الدَّرْزَيْنِ الطَّرَفِيَّيْنِ الْمَذْكُورَيْنِ تَحْتَ دَرْزِ عِظَامِ الْوَجْه «8» وَ عَلَى

______________________________

(1) ط: يعتدل. ب، ج، آ: يتعدل.

(2) ط، آ، ج: جلّه. ب: جملة.

(3) ط:+ منه.

(4) ط، آ، ج: الموضع. ب: المواضع.

(5) ب:- منفعة.

(6) ب، ط، ج: الثقب المثقوب مطلقاً إلَى خلف المزمار. آ: الثقب الذى يجعل خلف المزمار.

(7) آ، ج: بينهما. ط، ب: منهما.

(8) ط:- تحت درز عظام الوجه. ب: تحت درز عظام الوجه. ج: فى شرح عظام الوجه. آ: عند دروز الفك الاعلى.

ترجمه قانون در طب، ص: 136

طَرَفَيْهِمَا السَّافِلَيْنِ غُضْرُوفَانِ لَيِّنَانِ «1»، وَ فِيمَا بَيْنَهُمَا عَلَى طُولِ الدَّرْزِ الْوَسْطَانِىِّ غُضْرُوفٌ جُزْؤُهُ الأَعْلَى أَصْلَبُ مِنَ الأَسْفَلِ وَهُوَ بِالْجُمْلَةِ أَصْلَبُ مِنَ الْغُضْرُوفَيْنِ الآخَرَيْنِ. فَمَنْفَعَةُ الْغُضْرُوفِ الْوَسْطَانِىِّ أنْ يُفَصِّلَ الأنْفَ إلَى مِنْخَرَيْنِ حَتَّى إذَا نَزَلَ مِنَ الدِّمَاغِ فَضْلَةٌ نَازِلَةٌ مَالَتْ فِى الأَكْثَرِ إلَى أَحَدِهِمَا وَ لَمْ يَسُدَّ جَمِيعَ طَرِيقِ «2» الاسْتِنْشَاقِ الْمُؤَدِّى إلَى الدِّمَاغِ هَوَاءً مُرَوِّحاً لِمَا فِيهِ مِنَ الرُّوحِ.

وَ مَنْفَعَةُ الْغُضْرُوفَيْنِ

الطَّرَفِيَّيْنِ أُمُورٌ ثَلاثَةٌ: إحْدَاهَا «3» الْمَنْفَعَةُ الْمُشْتَرَكَةُ لِلْغَضَارِيفِ الْوَاقِعَةِ عَلَى أَطْرَافِ الْعِظَامِ وَ فَرَغْنَا مِنْهَا.

وَ الثَّانِيَةُ لِكَىْ يَنْفَرِجَ وَيَتَوَسَّعَ إنِ احْتِيجَ إلَى فَضْلِ «4» اسْتِنْشَاقٍ أوْ نَفْخٍ.

وَالثَّالِثَةُ لِيُعِينَ عَلَى «5» نَفْضِ الْبُخَارِ «6» بِاهْتِزَازِهِمَا عِنْدَ النَّفْخِ وَ انْتِفَاضِهِمَا وَارْتِعَادِهِمَا «7» وَخُلِقَ عَظْمَا الأَنْفِ دَقِيقَيْنِ «8» خَفِيفَيْنِ، لأنَّ الْحَاجَةَ هَاهُنَا إلَى الْخِفَّةِ أَكْثَرُ مِنْهَا إلَى الْوَثَاقَةِ، وَخُصُوصاً لِكَوْنِهِمَا بَرِيئَيْنِ عَنْ مُوَاصَلَةِ أَعْضَاءٍ قَابِلَةٍ لِلآفَاتِ وَ مَوْضُوعَيْنِ بِمَرْصَدٍ مِنَ الْحِسِّ.

وَأمَّا الْفَكُّ الأَسْفَلُ فَصُورَةُ عِظَامِهِ وَمَنْفَعَتُهُ مَعْلُومَةٌ، وَهُوَ أَنَّهُ مِنْ عَظْمَيْنِ يَجْمَعُ بَيْنَهُمَا تَحْتَ الذَّقَنِ مَفْصَلٌ مُوَثَّقٌ وَطَرَفَاهُمَا الآخَرَانِ يَنْشُزُ «9» عِنْدَ آخِرِ كُلِ

______________________________

(1) ط، ب، ج: غضفاروفان لينان. آ: غضروف لين.

(2) ط، آ: جميع طريق. ج: جميع طرق. ب: طريق جميع.

(3) ب:- احداها.

(4) ب، ط، ج: ينفرج ويتوسع ان احتيج إلَى فضل. آ: يتفرجا ويتوسعا عندالحاجة إلَى مزيد.

(5) ب، ج: فى. ط، آ: على.

(6) ط:+ الدخانى.

(7) ط، آ، ج: باهتزازهما ... انتفاضهما وارتعادهما. ب: باهتزازها ... وانتفاضها وارتعادها.

(8) ط، ج: رقيقين. ب: دقيقين.

(9) ط، آ، ج: ينشز. ب: ينتشز.

ترجمه قانون در طب، ص: 137

وَاحِدٍ مِنْهُمَا نَاشِزَةٌ مُعَقَّفَةٌ تَتَرَكَّبُ مَعَ زَائِدَةٍ مُهَنْدَمَةٍ لَهَا نَابِتَةٍ «1» مِنَ الْعَظْمِ الَّذِى يُنْتَهَى عِنْدَهُ، مَرْبُوطٌ وُقُوعُ «2» أَحَدِهِمَا عَلَى الآخَرِ بِرِبَاطَاتٍ.

الْفَصْلُ الْخَامِسُ فِى تَشْرِيحِ الأسْنَانِ

أَمَّا الأسْنَانُ فَهِىَ اثْنَانِ وَثَلاثُونَ سِنّاً، وَ رُبَمَا عُدِمَتِ النَّوَاجِذُ مِنْهَا فِى بَعْضِ النَّاسِ، وَ هِىَ الأَرْبَعَةُ الطَّرَفَانِيَّةُ فَكَانَتْ ثَمَانِيَةً وَ عِشْرِينَ سِنّاً، فَمِنَ الأَسْنَانِ ثَنِيَّتَانِ «3» وَ رَبَاعِيَتَانِ مِنْ فَوْقُ وَمِثْلُهُمَا «4» مِنْ أَسْفَلُ لِلْقَطْعِ وَ نَابَانِ مِنْ فَوْقُ وَ نَابَانِ مِنْ تَحْتُ لِلْكَسْرِ وَ أَضْرَاسٌ لِلطَّحْنِ فِى كُلِّ جَانِبٍ فَوْقَانِىٍّ وَسُفْلَانِىٍّ أَرْبَعَةٌ أَوْ خَمْسَةٌ، فَجُمْلَةُ ذَلِكَ اثْنَانِ وَ ثَلاثُونَ أَوْ ثَمَانِيَةٌ وَعِشْرُونَ. وَالنَّوَاجِذُ تَنْبُتُ فِى الأَكْثَرِ فِى وَسَطِ زَمَانِ

النُّمُوِّ وَهُوَ بَعْدَ الْبُلُوغِ إلَى الْوُقُوفِ وَذَلِكَ أنَّ الْوُقُوفَ قَرِيبٌ مِنْ ثَلاثِينَ سَنَةً، وَلِذَلِكَ تُسَمَّى أَسْنَانَ الْحُلْمِ. وَلِلأَسْنَانِ أُصُولٌ وَ رُؤُوسٌ مُحَدَّدَةٌ تُرْكَزُ فِى ثُقَبِ الْعِظَامِ الْحَامِلَةِ لَهَا مِنَ الْفَكَّيْنِ، وَ تَنْبُتُ عَلَى حَافَةِ كُلِّ ثُقْبَةٍ زَائِدَةٌ مُسْتَدِيرَةٌ عَلَيْهَا، عَظْمِيَّةٌ «5» تَشْتَمِلُ عَلَى السِّنِّ وَ تَشُدُّهُ. وَهُنَاكَ رَوَابِطُ قَوِيَّةٌ وَ مَا سِوَى الأَضْرَاسِ فَإنَّ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِنْهَا رَأْساً وَاحِداً.

وَ أمَّا الأضْرَاسُ الْمَرْكُوزَةُ فِى الْفَكِّ الأَسْفَلِ فَأَقَلُّ مَا يَكُونُ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِنْهَا مِنَ الرُّؤُوسِ رَأْسَانِ، وَ رُبَمَا كَانَ ثَلاثَةٌ أَرْؤُسٍ «6» وَ خُصُوصاً لِلنَّاجِذِينَ وَ أَمَّا

______________________________

(1) ط، آ، ج: نابتة. ب: ناتئة.

(2) ط، آ، ج: وقوع. ب: بوقوع.

(3) ط: ثنائيتان. آ: الثنايا. ب، ج: ثنيتان.

(4) ط، آ: مثلهما. ب: مثلها.

(5) ط، ج: عظميّة. ب، آ: عظيمة

(6) ط، ج: كان ثلاثة أرؤس وخصوصاً للناجذين. ب: كان و خصوصاً للناجذين ثلاثة أرؤس.

ترجمه قانون در طب، ص: 138

الْمَرْكُوزَةُ فِى الْفَكِّ الأَعْلَى فَأَقَلُّ مَا يَكُونُ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِنْهَا مِنَ الرُّؤُوسِ ثَلاثَةُ أَرْؤُسٍ، وَ رُبَمَا كَانَ وَ خُصُوصاً لِلنَّاجِذِينَ أَرْبَعَةُ أَرْؤُسٍ وَ قَدْ كَثُرَتْ رُؤُوسُ الأَضْرَاسِ لِكِبَرِهَا وَ لِزِيَادَةِ عَمَلِهَا، وَ زِيدَ لِلْعُلْيَا لِأنَّهَا مُعَلَّقَةٌ، وَ الثِّقَلُ يَجْعَلُ مَيْلَهَا إلَى خِلافِ جِهَةِ رُؤُوسِهَا. وَ أَمَّا السُّفْلَى فَثِقَلُهَا لا يُضَادُّ رَكْزَهَا، وَلَيْسَ لِشَىْ ءٍ مِنَ الْعِظَامِ حِسٌّ الْبَتَّةَ إلّا لِلأَسْنَانِ «1». فَإنَّ جَالِينُوسَ «2» قَالَ: بَلِ التَّجْرِبَةُ تَشْهَدُ أَنَّ لَهَا حِسّاً أُعِينَتْ بِهِ بِقُوَّةٍ «3» تَأْتِيهَا مِنَ الدِّمَاغِ لِتُمَيِّزَ أيْضاً «4» بَيْنَ الْحَارِّ وَ الْبَارِدِ.

الْفَصْلُ السَّادِسُ فِى مَنْفَعَةِ الصُّلْبِ

الصُّلْبُ مَخْلُوقٌ لِمَنَافِعَ أَرْبَعٍ: إحْدَاهَا لِيَكُونَ مَسْلَكاً لِلنُّخَاعِ الْمُحْتَاجِ إِلَيْهِ فِى بَقَاءِ الْحَيَوَانِ لِمَا نَذْكُرُهُ مِنْ مَنْفَعَةِ النُّخَاعِ فِى مَوْضِعِهِ بِالشَّرْحِ. وَأَمَّا هَاهُنَا فَنَذْكُرُ مِنْ ذَلِكَ أَمْراً مُجْمَلًا وَهُوَ أنَّ الأعْصَابَ لَوْ نَبَتَتْ كُلُّهَا مِنَ الدِّمَاغِ لاحْتِيجَ أنْ

يَكُونَ الرَّأْسُ أَعْظَمَ مِمَّا هُوَ عَلَيْهِ بِكَثِيرٍ، وَ لَثَقُلَ عَلَى الْبَدَنِ حَمْلُهُ، وَ أَيْضاً لاحْتَاجَتِ الْعَصَبَةُ إلَى قَطْعِ مَسَافَةٍ بَعِيدَةٍ حَتَّى تَبْلُغَ أَقَاصِىَ الأَطْرَافِ، فَكَانَتْ مُتَعَرِّضَةً لِلآفَاتِ وَ الانْقِطَاعِ، وَ كَانَ طُولُهَا يُوهِنُ قُوَّتَهَا فِى جَذْبِ الأَعْضَاءِ الثَّقِيلَةِ إلَى مَبَادِيهَا، فَأَنْعَمَ الْخَالِقُ عَزَّ اسْمُهُ بِإِصْدَارِ جُزْءٍ مِنَ الدِّمَاغِ وَهُوَ النُّخَاعُ إلَى أَسْفَلِ الْبَدَنِ كَالْجَدْوَلِ مِنَ الْعَيْنِ، لِيُتَوَزَّعَ مِنْهُ قِسْمَةُ الْعَصَبِ فِى جَنَبَاتِهِ وَ آخِرِهِ، بِحَسَبِ مُوَازَاتِهِ وَ مُصَاقَبَتِهِ لِلأَعْضَاءِ، ثُمَّ جُعِلَ الصُّلْبُ مَسْلَكاً حَرِيزاً لَهُ.

______________________________

(1) ب، آ: الأسنان. ط، ج: للأسنان.

(2) ب: قال جالينوس. ط، آ، ج: فإن جالينوس قال.

(3) ب: بقوة. ط، آ، ج: لقوة.

(4) ط، آ:- أيضاً.

ترجمه قانون در طب، ص: 139

وَالثَّانِيَةُ أنَّ الصُّلْبَ وِقَايَةٌ وَ جُنَّةٌ لِلأَعْضَاءِ الشَّرِيفَةِ الْمَوْضُوعَةِ قُدَّامَهُ، وَلِذَلِكَ خُلِقَ لَهُ شَوْكٌ وَسَنَاسِنُ. وَ الثَّالِثَةُ أنَّ الصُّلْبَ خُلِقَ لِيَكُونَ مَبْنًى لِجُمْلَةِ عِظَامِ الْبَدَنِ مِثْلُ الْخَشَبَةِ الَّتِى تَهَيَّأَ فِى نَجْرِ السَّفِينَةِ أَوَّلًا، ثُمَّ يُرْكَزُ فِيهَا وَ يُرْبَطُ بِهَا سَائِرُ الْخَشَبِ ثَانِياً، وَ لِذَلِكَ خُلِقَ الصُّلْبُ صُلْباً.

وَ الرَّابِعَةُ لِيَكُونَ لِقِوَامِ الإنْسَانِ اسْتِقْلالٌ وَ قِوَامٌ وَ تَمَكُّنٌ مِنَ الْحَرَكَاتِ إلَى الْجِهَاتِ، وَلِذَلِكَ خُلِقَ الصُّلْبُ «1» فِقْرَاتٍ مُنْتَظِمَةً لَا عَظْماً وَاحِداً، وَ لَا عِظَاماً

كَثِيرَةَ الْمِقْدَارِ، وَجُعِلَتِ الْمَفَاصِلُ بَيْنَ الفِقْرَاتِ لا سَلِسَةً فَتُوهِنَ الْقِوَامَ وَ لا مُوَثَّقَةً فَتَمْنَعَ الانْعِطَافَ.

الْفَصْلُ السَّابِعُ فِى تَشْرِيحِ الفِقْرَاتِ

فَنَقُولُ: الْفِقْرَةُ عَظْمٌ فِى وَسَطِهِ ثَقْبٌ يَنْفُذُ فِيهِ النُّخَاعُ، وَ الْفِقْرَةُ قَدْ يَكُونُ لَهَا أَرْبَعُ زَوَائِدَ يُمْنَةً وَ يُسْرَةً «2» مِنْ جَانِبَىِ الثَّقْبِ «3»، وَيُسَمَّى مَا كَانَ مِنْهَا إلَى فَوْقُ شَاخِصَةً إلَى فَوْقُ وَ مَا كَانَ مِنْهَا إلَى أَسْفَلُ شَاخِصَةً إلَى أَسْفَلُ وَ مُنْتَكِسَةً «4»، وَ رُبَمَا كَانَتِ الزَّوَائِدُ سِتّاً، أَرْبَعَةٌ مِنْ جَانِبٍ وَاثْنَانِ مِنْ جَانِبٍ. وَ رُبَمَا كَانَتْ ثَمَانِيَةً وَ الْمَنْفَعَةُ فِى هَذِهِ الزَّوَائِدِ، هِىَ

أنْ يَنْتَظِمَ مِنْهَا الاتِّصَالُ بَيْنَهَا اتِّصَالًا مَفْصِلِيّاً بِنُقَرٍ فِى بَعْضِهَا وَ رُؤُوسٍ لُقْمِيَّةٍ فِى بَعْضٍ وَ لِلْفِقْرَاتِ زَوَائِدُ لَا لأَجْلِ هَذِهِ الْمَنْفَعَةِ، وَلَكِنْ لِلْوِقَايَةِ وَ الْجُنَّةِ وَ الْمُقَاوَمَةِ لِمَا يُصَاكُّ، وَلأنْ يَنْتَسِجَ عَلَيْهَا رِبَاطَاتٌ، وَهِىَ

______________________________

(1) آ، ج:+ مِنْ.

(2) ب:+ و.

(3) ج:+ من فوق و من أسفل. ط:+ فوق و أسفل.

(4) آ: منكّسة. ب، ط، ج: منتكسة.

ترجمه قانون در طب، ص: 140

عِظَامٌ عَرِيضَةٌ صُلْبَةٌ مَوْضُوعَةٌ عَلَى طُولِ الْفِقْرَاتِ. فَمَا كَانَ مِنْ هَذِهِ مَوْضُوعاً إلَى خَلْفُ يُسَمَّى شَوْكاً وَ سَنَاسِنَ، وَمَا كَانَ مِنْهَا مَوْضُوعاً يُمْنَةً وَ يُسْرَةً يُسَمَّى أَجْنِحَةً. وَإنَّمَا وِقَايَتُهَا لِمَا وُضِعَ أَدْخَلَ «1» مِنْهَا فِى طُولِ الْبَدَنِ مِنَ الْعَصَبِ وَ الْعُرُوقِ وَالْعَضَلِ. وَ لِبَعْضِ الأَجْنِحَةِ وَ هِىَ الَّتِى تَلِى الأضْلاعَ خَاصَّةً مَنْفَعَةٌ وَ هِىَ أَنَّهَا يُخْلَقُ «2» فِيهَا نُقَرٌ تَرْتَبِطُ بِهَا رُؤُوسُ الأَضْلاعِ مُحَدَّبَةً تَتَهَنْدَمُ «3» فِيهَا. وَلِكُلِّ جَنَاحٍ مِنْهَا نُقْرَتَانِ، وَلِكُلِّ ضِلْعٍ زَائِدَتَانِ مُحَدَّبَتَانِ. وَمِنَ الأَجْنِحَةِ مَا هُوَ ذُو رَأْسَيْنِ فَيُشْبِهُ الجَنَاحَ الْمُضَاعَفَ وَهَذَا فِى خَرَزَاتِ الْعُنُقِ وَسَنَذْكُرُ مَنْفَعَتَهُ. وَ لِلفِقْرَاتِ غَيْرِ الثُّقْبَةِ المُتَوَسِّطَةِ ثُقَبٌ أُخْرَى بِسَبَبِ «4» مَا يَخْرُجُ مِنْهَا مِنَ الْعَصَبِ وَمَا يَدْخُلُ فِيهَا مِنَ الْعُرُوقِ، فَبَعْضُ تِلْكَ الثُّقَب يَحْصُلُ بِتَمَامِهَا فِى جِرْمِ الْفِقْرَةِ الْوَاحِدَةِ، وَبَعْضُهَا يَحْصُلُ بِتَمَامِهَا فِى فِقْرَتَيْنِ بِالشِّرْكَةِ، وَيَكُونُ مَوْضِعُهَا الْحَدَّ الْمُشْتَرَكَ بَيْنَهُمَا، وَرُبَمَا كَانَ ذَلِكَ مِنْ جَانِبَىْ فَوْقُ وَأَسْفَلُ مَعاً، وَ رُبَمَا كَانَ مِنْ جَانِبٍ وَاحِدٍ، وَ رُبَمَا كَانَ فِى كُلِّ وَاحِدَةٍ مِنَ الْفِقْرَتَيْنِ نِصْفُ دَائِرَةٍ تَامَّةٍ، وَ رُبَمَا كَانَ فِى إحْدَاهُمَا أَكْبَرَ مِنْهُ، وَ فِى الأُخْرَى أَصْغَرَ، وَإنَّمَا جُعِلَتْ هَذِهِ الثُّقْبَةُ عَنْ جَنْبَتَىِ الْفِقْرَةِ وَلَمْ تُجْعَلْ إلَى خَلْفُ، لِعَدَمِ الْوِقَايَةِ لِمَا يَخْرُجُ وَيَدْخُلُ هُنَاكَ وَ لِتَعَرُّضِهِ لِلْمُصَادِمَاتِ، وَلَمْ تُجْعَلْ إلَى قُدَّامُ، وَ إلّا لَوَقَعَتْ فِى الْمَوَاضِعِ الَّتِى

عَلَيْهَا مَيْلُ الْبَدَنِ بِثِقَلِهِ الطَّبِيعِىِّ وَ بِحَرَكَاتِهِ الإرَادِيَّةِ أيْضاً، فَكَانَتْ «5» تُضْعِفُهَا وَ لَمْ يُمْكِنْ أنْ تَكُونَ مُتْقَنَةَ الرَّبْطِ وَالتَّعْقِيبِ، وَ كَانَ الْمَيْلُ أيْضاً عَلَى مَخْرَجِ تِلْكَ الأَعْصَابِ يَضْغَطُهَا وَ يُوهِنُهَا.

______________________________

(1) ط، ب، ج: لما وضع أدخل. آ: لما هو داخل.

(2) ب: تتخلّق. ط: تنخلق. ج: يخلق. آ: تتحقّق.

(3) ط: تتهندم. ب: بتهندم.

(4) ط، ج: بسبب. ب: لسبب.

(5) ب: و كانت. ط، آ، ج: فكانت.

ترجمه قانون در طب، ص: 141

وهَذِهِ الزَّوَائِدُ الَّتِى لِلْوِقَايَةِ قَدْ يُحِيطُ بِهَا ويَجْرِى عَلَيْهَا رِبَاطَاتٌ وَعَقَبٌ «1» «2» تُمْلِسُ وَتَسْلَسُ لِئَلَّا تُؤْذِىَ اللَّحْمَ بِالْمُمَاسَّةِ. وَالزَّوَائِدُ الْمَفْصِلِيَّةُ أَيْضاً شَأْنُهَا هَذَا فَإنَّهَا يُوثَقُ بَعْضُهَا بِبَعْضٍ إِيثَاقاً شَدِيداً بِالتَّعْقِيبِ وَالرُّبُطِ مِنْ كُلِّ الْجِهَاتِ إلّا أنَّ تَعْقِيبَهَا «3» مِنْ قُدَّامُ أَوْثَقُ وَ مِنْ خَلْفُ أُسْلَسُ، لأنَّ الْحَاجَةَ إلَى الانْحِنَاءِ وَ الانْثِنَاءِ نَحْوَ القُدَّامِ أَمَسُّ مِنَ «4» الانْعِطَافِ وَ الانْتِكَاسِ إلَى خَلْفُ، وَلَمَّا سَلِسَتِ الرِّبَاطَاتُ إلَى خَلْفُ شُغِلَ الْفَضَاءُ الْوَاقِعُ لا مَحَالَةَ هُنَاكَ وَ إنْ قَلَّ، بِرُطُوبَاتٍ لَزِجَةٍ فَفِقْرَاتُ الصُّلْبِ بِمَا اسْتُوثِقَ مِنْ تَعْقِيبِهَا مِنْ جِهَةٍ، اسْتِيثَاقاً بِالإفْرَاطِ كَعَظْمٍ وَاحِدٍ مَخْلُوقٍ لِلثَّبَاتِ وَالسُّكُونِ وَ بِمَا سَلِسَتْ «5» مِنْ جِهَةٍ كَعِظَامٍ كَثِيرَةٍ مَخْلُوقَةٍ لِلْحَرَكَةِ.

الْفَصْلُ الثَّامِنُ فِى مَنْفَعَةِ الْعُنُقِ وَتَشْرِيحِ عِظَامِهِ

الْعُنُقُ مُخْلُوقٌ لأجْلِ قَصَبَةِ الرِّئَةِ، وَقَصَبَةُ الرِّئَةِ مُخْلُوقَةٌ لِمَا نَذْكُرُهُ مِنْ مَنَافِعِ خَلْقِهَا فِى مَوْضِعِهِ. وَلَمَّا كَانَتِ الْفِقْرَةُ الْعُنُقِيَّةُ- وَبِالْجُمْلَةِ الْعَالِيَةٌ- مَحْمُولَةً عَلَى مَا تَحْتَهَا مِنَ الصُّلْبِ وَجَبَ أنْ تَكُونَ أَصْغَرَ، فَإنَّ الْمَحْمُولَ يَجِبُ أنْ يَكُونَ أَخَفَّ مِنَ الْحَامِلِ إذَا أُرِيدَ أنْ تَكُونَ الْحَرَكَاتُ عَلَى النِّظَامِ الْحُكْمِىِّ. وَ لَمَّا كَانَ أَوَّلُ النُّخَاعِ يَجِبُ أنْ يَكُونَ أَغْلَظَ وَأَعَظْمَ مِثْلُ أَوَّلِ النَّهْرِ، لأنَّ مَا يَخُصُّ الْجُزْءَ الأعْلَى مِنْ مَقَاسِمِ الْعَصَبِ أَكْثَرُ مِمَّا يَخُصُّ الأَسْفَلَ، وَجَبَ أنْ تَكُونَ الثُّقَبُ فِى فَقَارِ الْعُنُقِ أَوْسَعَ. وَلَمَّا كَانَ الصِّغَرُ

وَ سِعَةُ التَّجْوِيفِ مِمَّا يُرَقِّقُ جِرْمَهَا، وَجَبَ أنْ

______________________________

(1) ب: قد يحيط بها رباطات وعصب يجرى عليها رطوبات. آ: قد يحيط بها ويجرى عليها رباطات وعقب. ط، ج: قد يجرى عليها رباطات وعقب.

(2) ط، ب:+ و.

(3) ط، آ، ج: تعقيبها. ب: تعقّبها.

(4) ط، ج: أمس من الحاجة إلَى الانعطاف. ب، آ: أمس من الانعطاف.

(5) ط، آ، ج: أسلست. ب: سلست.

ترجمه قانون در طب، ص: 142

يَكُونَ هُنَاكَ مَعنًى مِنَ الْوَثَاقَةِ يُتَدَارَكُ بِهِ مَا يُوهِنُهُ «1» الأمْرَانِ الْمَذْكُورَانِ، فَوَجَبَ أَنْ يُخْلَقَ أَصْلَبَ الْفِقْرَاتِ. وَ لَمَّا كَانَ جِرْمُ كُلِّ فِقْرَةٍ مِنْهَا رَقِيقاً خُلِقَتْ سَنَاسِنُهَا صَغِيرةً، فَإنَّهَا لَوْ خُلِقَتْ كَبِيرَةً تَهَيَّأَتِ الْفِقْرَةُ لِلانْكِسَارِ وَلِلآفَاتِ «2» عِنْدَ مُصَادَمَةِ الأشْيَاءِ الْقَوِيَّةِ لِسِنْسِنَتِهَا. وَلَمَّا صَغُرَتْ سِنْسِنَتُهَا جُعِلَتْ أَجْنِحَتُهَا كِبَاراً ذَوَاتِ رَأْسَيْنِ مُضَاعَفَةً. وَلَمَّا كَانَتْ حَاجَتُهَا إلَى الْحَرَكَةِ أَكْثَرَ مِنْ حَاجَتِهَا إلَى الثَّبَاتِ إذْ لَيْسَ إِقْلالُهَا لِلْعِظَامِ الكَثِيرَةِ إقْلالَ مَا تَحْتَهَا، فَلِذَلِكَ أيْضاً سَلِسَتْ مَفَاصِلُ خَرَزِهَا «3» بِالْقِيَاسِ إلَى مَفَاصِلِ مَا تَحْتَهَا، وَلأنَّ مَا يَفُوتُهَا مِنَ الْوَثَاقَةِ بِالسَّلاسَةِ قَدْ يُرْجَعُ إلَيْهَا مِثْلُهُ أوْ أَكْثَرُ مِنْهُ مِنْ جِهَةِ مَا يُحِيطُ بِهَا وَيَجْرِى عَلَيْهَا مِنَ الْعَصَبِ وَ الْعَضَلِ وَالْعُرُوقِ فَيُغْنِى ذَلِكَ عَنْ تَأْكِيدِ الْوَثَاقَةِ فِى الْمَفَاصِلِ. وَ لَمَّا قَلَّتِ الْحَاجَةُ إلَى شِدَّةِ تَوْثِيقِ الْمَفَاصِلِ، وَكَفَى الْمِقْدَارُ الْمُحْتَاجُ إلَيْهِ بِمَا فُعِلَ، لَمْ تُخْلَقْ زَوَائِدُهَا الْمَفْصِلِيَّةُ الشَّاخِصَةُ إلَى فَوْقُ وَأَسْفَلُ عَظِيمَةً كَثِيرَةَ الْعَرْضِ كَمَا لِلَّوَاتِى تَحْتَ الْعُنُقِ، بَلْ جُعِلَتْ قَوَاعِدُهَا أَطْوَلَ وَ رِبَاطَاتُهَا أُسْلَسَ، وَجُعِلَ مَخَارِجُ الْعَصَبِ مِنْهَا مُشْتَرَكَةً عَلَى ما ذَكَرْنَا إذْ لَمْ تَحْتَمِلْ جِرْمُ «4» كُلِّ فِقْرَةٍ مِنْهَا لِرِقَّتِهَا وَصِغَرِهَا وَ سِعَةِ مَجْرَى النُّخَاعِ فِيهَا ثَقْباً خَاصَّةً إلّا الَّتِى نَسْتَثْنِيهَا مِنْهَا وَنُبَيِّنُ حَالَهَا.

فَنَقُولُ الآنَ: إنَّ خَرَزَ الْعُنُقِ سَبْعٌ بِالْعَدَدِ، فَقَدْ كَانَ هَذَا المِقْدَارُ مُعْتَدِلًا فِى الْعَدَدِ

وَ الطُّولِ، وَلِكُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهَا- إلّا الأُولَى- جَمِيعُ الزَّوَائِدِ الإحْدَى عَشْرَةَ الْمَذْكُورَةِ، سِنْسِنَةٌ «5» وَجَنَاحَانِ وَأَرْبَعُ زَوَائِدَ مَفْصِلِيَّةٍ شَاخِصَةٍ إلَى فَوْقُ، وَ أَرْبَعُ شَاخِصَةٍ إلَى أَسْفَلُ، وَكُلُّ جَنَاحٍ ذُو شُعْبَتَيْنِ. وَدَائِرَةُ مَخْرَجِ الْعَصَبِ تَنْقَسِمُ بَيْنَ

______________________________

(1) ط، آ، ج: يوهنه. ب: برهنه.

(2) ط: الآفات. ب: للآفات.

(3) ط: خرزاتها. ب: خرزتها. ج: خرزها.

(4) ب:- جرم.

(5) ط، آ: سنسنته. ب، ج: سنسنة.

ترجمه قانون در طب، ص: 143

كُلِّ فِقْرَتَيْنِ بِالنِّصْفِ، لَكِنْ لِلْخَرَزَةِ الأُولَى وَالثَّانِيَةِ خَوَاصُّ لَيْسَتْ لِغَيْرِهِمَا، وَ يَجِبُ أَنْ تَعْلَمَ أَوَّلًا أَنَّ حَرَكَةَ الرَّأْسِ يُمْنَةً وَيُسْرَةً تَلْتَئِمُ بِالْمَفْصِلِ الَّذِى بَيْنَهُ وَبَيْنَ الْفِقْرَةِ الأُولَى، وَحَرَكَتَهَا مِنَ قُدَّامُ وَ مِنْ خَلْفُ تَلْتَئِمُ «1» بِالْمَفْصِلِ الَّذِى بَيْنَهُ وبَيْنَ الْفِقْرَةِ الثَّانِيَةِ، فَيَجِبُ أنْ نَتَكَلَّمَ أَوَّلًا فِى الْمَفْصِلِ الأَوَّلِ فَنَقُولُ: إنَّهُ قَدْ خُلِقَ عَلَى شَاخِصَتَىِ الْفِقْرَةِ الأُولَى مِنْ جَانِبَيْهِ «2» إلَى فَوْقُ نُقْرَتَانِ يَدْخُلُ فِيهِمَا زَائِدَتَانِ مِنْ عَظْمِ الرَّأْسِ، فَإذَا ارْتَفَعَتْ إحْدَاهُمَا وَغَارَتِ الأُخْرَى مَالَ الرَّأْسُ إلَى الْغَائِرَةِ وَلَمْ يُمْكِنْ أنْ يَكُونَ الْمَفْصِلُ الثَّانِى عَلَى هَذِهِ الْفِقْرَةِ، فَجُعِلَ لَهُ فِقْرَةٌ أُخْرَى عَلَى حِدَةٍ وَهِىَ الثَّانِيَةُ «3»، وَ أُنْبِتَ «4» مِنَ جَانِبِهَا المُتَقَدِّمِ الَّذِى إلَى الْبَاطِنِ زَائِدَةٌ

طَوِيلَةٌ صُلْبَةٌ تَجُوزُ وَ تَنْفُذُ فِى ثُقْبَةِ الأُولَى قُدَّامَ النُّخَاعِ. وَالثُّقْبَةُ مُشْتَرَكَةٌ بَيْنَهُمَا

وَ هِىَ أَعْنِى الثُّقْبَةَ مِنَ الْخَلْفِ إلَى الْقُدَّامِ أَطْوَلُ مِنْهَا مَا بَيْنَ الْيَمِينِ وَالشِّمَالِ

وَ ذَلِكَ لأنَّ فِيمَا بَيْنَ القُدَّامِ وَالْخَلْفِ نَافِذَانِ يَأْخُذَانِ مِنَ الْمَكَانِ فَوْقَ مَكَانِ النَّافِذِ الْوَاحِدِ.

وَأمَّا تَقْدِيرُ الْعَرْضِ فَهُوَ بِحَسَبِ أَكْبَرِ نَافِذٍ وَاحِدٍ مِنْهُمَا «5»، وَهَذِهِ الزَّائِدَةُ تُسَمَّى السِّنَّ وَقَدْ حُجِبَ النُّخَاعُ عَنْهَا بِرِبَاطَاتٍ قَوِيَّةٍ أُنْبِتَتْ لِتُفْرَزَ نَاحِيَةُ السِّنِّ مِنْ نَاحِيَةِ النُّخَاعِ، لِئَلَّا يَشْدَخَ السِّنُّ النُّخَاعَ بِحَرَكَتِهَا وَلا يَضْغَطَهُ، ثُمَّ إنَّ هَذِهِ الزَّائِدَةَ تَطْلُعُ مِنَ الْفِقْرَةِ الأُولَى وَ تَغُوصُ فِى نُقْرَةٍ فِى عَظْمِ الرَّأْسِ

وَتَسْتَدِيرُ عَلَيْهَا النُّقْرَةُ الَّتِى فِى عَظْمِ الرَّأْسِ، وَ بِهَا «6» حَرَكَةُ الرَّأْسِ إلَى قُدَّامُ مِنْ خَلْفُ.

______________________________

(1) ب:- تلتئم.

(2) ط، ج: جانبيها. ب: جانبيه.

(3) ط، آ، ج: الثانية. ب: التالية.

(4) ط، انبتت. ب، آ، ج: انبت.

(5) ط، ج:+ وهو النخاع.

(6) ب:+ تكون.

ترجمه قانون در طب، ص: 144

وَهَذِهِ السِّنُّ إنَّمَا أُنْبِتَتْ إلَى قُدَّامُ لِمَنْفَعَتَيْنِ: إحْدَاهُمَا لِتَكُونَ أَحْرَزَ لَهَا، وَالثَّانِيَةُ لِيَكُونَ الْجَانِبُ الأَرَقُّ مِنَ الْخَرَزَةِ دَاخِلًا لا خَارِجاً. وَ خَاصِيَّةُ الْفِقْرَةِ الأُولَى أَنَّهَا لا سِنْسِنَةَ لَهَا لِئَلَّا تُثَقِّلَهَا وَ لِئَلَّا تَتَعَرَّضَ بِسَبَبِهَا لِلآفَاتِ فَإنَّ الزَّائِدَةَ الدَّافِعَةَ عَمَّا هُوَ أَقْوَى هِىَ بِعَيْنِهَا الْجَالِبَةُ لِلْكَسْرِ وَالآفَاتِ إلَى مَا هُوَ أُضْعَفُ وَ أيْضاً لِئَلَّا يَشْدَخَ الْعَضَلَ وَالْعَصَبَ الْكَثِيرَ المَوْضُوعَ حَوْلَهَا مَعَ أنَّ الْحَاجَةَ هَاهُنَا إلَى شَوْكٍ وَاقٍ قَلِيلَةٌ، وَ ذَلِكَ لأنَّ هَذِهِ الْفِقْرَةَ كَالْغَائِصَةِ الْمَدْفُونَةِ فِى وِقَايَاتٍ النَّائِيَةُ «1» عَنْ مَنَالِ الآفَاتِ. وَ لِهَذِهِ الْمَعَانِى عُرِيَتْ عَنِ الأَجْنِحَةِ وَ خُصُوصاً إذَا كَانَتِ الْعَصَبُ وَ الْعَضَلُ أَكْثَرُهَا مَوْضُوعاً بِجَنْبِهَا «2» وَضْعاً ضَيِّقاً لِقُرْبِهَا مِنَ المَبْدَإِ، فَلَمْ يَكُنْ لِلأَجْنِحَةِ مَكَانٌ. وَمِنْ خَوَاصِّ هَذِهِ الْفِقْرَةِ أنَّ الْعَصَبَةَ تَخْرُجُ عَنْهَا لا عَنْ جَانِبَيْهَا وَلا عَنْ ثُقْبَةٍ مُشْتَرَكَةٍ، وَ لَكِنْ عَنْ ثُقْبَتَيْنِ فِيهَا تَلِيَانِ جَانِبَىْ أَعْلاهَا إلَى خَلْفُ، لأنَّهُ لَوْ كَانَ مَخْرَجُ الْعَصَبِ حَيْثُ تَلْتَقِمُ زَائِدَتَىِ الرَّأْسِ وَحَيْثُ تَكُونُ حَرَكَاتُهُمَا الْقَوِيَّةَ لَتَضَرَّرَ بِذَلِكَ تَضَرُّراً شَدِيداً، وَكَذَلِكَ لَوْ كَانَ إلَى مُلْتَقَمِ الثَّانِيَةِ لِزَائِدَتَيْهَا اللَّتَيْنِ تَدْخُلانِ مِنْهَا فِى نُقْرَتَىِ الثَّانِيَةِ بِمَفْصِلٍ سَلِسٍ مُتَحَرِّكٍ إلَى قُدَّامُ وَخَلْفُ، وَلَمْ تَصْلُحْ أيْضاً أنْ تَكُونَ مِنْ خَلْفُ وَمِنْ قُدَّامُ لِلْعِلَلِ الْمَذْكُورَةِ فِى بَيَانِ أَمْرِ سَائِرِ الْخَرَزِ وَلا مِنَ الْجَانِبَيْنِ لِرِقَّةِ الْعَظْمِ فِيهِمَا «3» بِسَبَبِ السِّنِّ، فَلَمْ يَكُنْ بُدٌّ مِنْ أنْ تَكُونَ دُونَ مَفْصِلِ الرَّأْسِ بِيَسِيرٍ وَإلَى خَلْفُ مِنَ الْجَانِبَيْنِ، أَعْنِى حَيْثُ تَكُونُ

وَسَطاً بَيْنَ الْخَلْفِ وَ الْجَانِبِ، فَوَجَبَ ضَرُورَةً أنْ تَكُونَ الثُّقْبَتَانِ صَغِيرَتَيْنِ، فَوَجَبَ ضَرُورَةً أنْ يَكُونَ الْعَصَبُ دَقِيقاً.

______________________________

(1) ط، آ، ج: النائية. ب: نائية.

(2) ط، ج: بجنبتها. ب، آ: بجنبها.

(3) ط، ج: فيما. ب، آ: فيهما.

ترجمه قانون در طب، ص: 145

وَ أمَّا الخَرَزَةُ الثَّانِيَةُ فَلَمَّا لَمْ يُمْكِنْ أنْ يَكُونَ مَخْرَجُ الْعَصَبِ فِيهَا مِنْ فَوْقُ حَيْثُ أَمْكَنَ لِهَذِهِ إذْ كَانَ يُخَافُ عَلَيْهَا لَوْ كَانَ مَخْرَجُ عَصَبِهَا كَمَا لِلأُولَى أنْ يَنْشَدِخَ وَيَتَرَضَّضَ بِحَرَكَةِ الْفِقْرَةِ الأُولَى عَلَيْهَا «1» لِتَنْكِيسِ الرَّأْسِ إلَى قُدَّامُ أوْ قَلْبِهِ إلَى خَلْفُ، وَ لا أَمْكَنَ مِنْ قُدَّامُ وَخَلْفُ لِذَلِكَ وَ لا أَمْكَنَ مِنَ الْجَانِبَيْنِ، وَإلّا لَكَانَ ذَلِكَ شِرْكَةً «2» مَعَ الأُولَى، «3» وَ لَكَانَ النَّابِتُ دَقِيقاً ضَرُورَةً لا يَتَلافَى تَقْصِيرَ «4» الأَوَّلِ، وَ يَكُونُ الحَاصِلُ أَزْوَاجاً ضَعِيفَةً مُجْتَمِعَةً مَعاً، وَلَكَانَ أيْضاً يَكُونُ «5» بِشِرْكَةٍ مَعَ الأُولَى وَ اتَّضَحَ عُذْرُ الأُولَى فِى فَسَادِ الْحَالِ لَوْ تَثَقَّبَتْ مِنَ الْجَانِبَيْنِ،

فَوَجَبَ أنْ يَكُونَ الثَّقْبُ فِى الثَّانِيَةِ فِى جَانِبَىِ السِنْسِنَةِ حَيْثُ يُحَاذِى ثُقْبَتَىِ الأُولَى، وَ يَحْتَمِلُ جِرْمُ الأُولَى الْمُشَارَكَةَ فِيهِمَا. وَ السِّنُّ النَّابِتُ مِنَ الثَّانِيَةِ مَشْدُودٌ مَعَ الأُولَى بِرِبَاطٍ قَوِىٍّ. وَ مَفْصِلُ الرَّأْسِ مَعَ الأُولَى وَ مَفْصَلُ الرَّأْسِ وَ الأُولَى مَعاً مَعَ الثَّانِيَةِ أَسْلَسُ مِنْ سَائِرِ مَفَاصِلِ الْفَقَارِ لِشِدَّةِ الْحَاجَةِ إلَى الْحَرَكَاتِ الَّتِى تَكُونُ بِهِمَا وَ إلَى كَوْنِهَا بَالِغَةً ظَاهِرَةً، وَإذَا تَحَرَّكَ الرَّأْسُ مَعَ مَفْصَلِ إحْدَى الْفِقْرَتَيْنِ صَارَتِ الثَّانِيَةُ مُلازِمَةً لِمَفْصِلِهَا الآخَرِ، كَالْمُتَوَحِّدِ «6» حَتَّى إنْ تَحَرَّكَ الرَّأْسُ إلَى قُدَّامُ وَ إلَى خَلْفُ صَارَ مَعَ الْفِقْرَةِ الأُولَى كَعَظْمٍ وَاحِدٍ، وَإنْ تَحَرَّكَ إلَى الْجَانِبَيْنِ مِنْ غَيْرِ تَأْرِيبٍ «7» صَارَتِ الأُولَى وَ «8» الثَّانِيَةُ كَعَظْمٍ وَاحِدٍ، فَهَذَا مَا حَضَرَنَا مِنْ أَمْرِ فَقَارِ الْعُنُقِ وَخَوَاصِّهَا.

______________________________

(1) ب:- عليها.

(2) ط، ج: بشركة. ب: شركة.

(3) ط:+

إلا.

(4) ج:+ الزوج.

(5) ج:- يكون.

(6) ط، آ، ج: كالمتوحّد. ب: كالمتوجه.

(7) ب، آ، ج: تأريب. ط: توريب.

(8) ط، ب، ج: و. آ: مع.

ترجمه قانون در طب، ص: 146

الْفَصْلُ التَّاسِعُ فِى تَشْرِيحِ فَقَارِ الصَّدْرِ وَمَنَافِعِهَا «1»

فَقَارُ الصَّدْرِ هِىَ الَّتِى تَتَّصِلُ بِهَا الأضْلاعُ، فَتَحْوِى أَعْضَاءَ التَّنَفُّسِ وَ هِىَ إحْدَى عَشْرَةَ فِقْرَةً ذَاتَ سَنَاسِنَ وَأَجْنِحَةٍ، وفِقْرَةٌ لا جَنَاحَانِ لَهَا فَذَلِكَ اثْنَتَا عَشْرَةَ فِقْرَةً، وَسَنَاسِنُهَا غَيْرُ مُتَسَاوِيَةٍ لأنَّ مَا يَلِى مِنْهَا الأَعْضَاءَ الَّتِى هِىَ أَشْرَفُ، هِىَ أَعْظَمُ وَ أَقْوَى، وَأَجْنِحَةُ خَرَزِ الصَّدْرِ أَصْلَبُ مِنْ غَيْرِهَا لاتِّصَالِ الأضْلاعِ بِهَا، وَالْفِقْرَاتُ السَّبْعَةُ الْعَالِيَةُ مِنْهَا سَنَاسِنُهَا كِبَارٌ وَأَجْنِحَتُهَا غِلاظٌ لِتَقِىَ الْقَلْبَ وِقَايَةً بَالِغَةً، فَلَمَّا ذَهَبَتْ جُسُومُهَا «2» فِى ذَلِكَ جُعِلَتْ زَوَائِدُهَا الْمَفْصِلِيَّةُ الشَّاخِصَةُ قِصَاراً عِرَاضاً، وَمَا فَوْقَ ذَلِكَ «3» دُونَ الْعَاشِرَةِ «4» فَإنَّ زَوَائِدَ الْمَفْصِلِيَّةِ الشَّاخِصَةَ إلَى فَوْقُ، هِىَ الَّتِى فِيهَا نُقَرُ الالْتِقَامِ وَ الشَّاخِصَةَ إلَى أَسْفَلُ يَشْخَصُ مِنْهَا الْحَدَبَاتُ الَّتِى تَتَهَنْدَمُ فِى النُّقَرِ وَ سَنَاسِنُهَا تَنْجَذِبُ «5» إلَى أَسْفَلُ.

وَأمَّا الْعَاشِرَةُ، فَإنَّ سَنَاسِنَهَا مُنْتَصِبَةٌ مُقَبَّبَةٌ وَ لِزَوَائِدِهَا الْمَفْصِلِيَّةِ مِنْ كِلا الْجَانِبَيْنِ نُقَرٌ بِلا لُقَمٍ، فَإنَّهَا تَلْتَقِمُ مِنْ فَوْقُ وَمِنْ تَحْتُ مَعاً، ثُمَّ مَا تَحْتَ الْعَاشِرَةِ فَإنَّ لُقَمَهَا إلَى فَوْقُ وَ نُقَرَهَا إلَى أَسْفَلُ وَ سَنَاسِنَهَا تَتَحَدَّبُ إلَى فَوْقُ.

وَ سَنَذْكُرُ مَنَافِعَ جَمِيعِ «6» هَذَا بَعْدُ وَلَيْسَ لِلْفِقْرَةِ الثَّانِيَةَ عَشْرَةَ أَجْنِحَةٌ، إذْ شِدَّةُ الْحَاجَةِ بِسَبَبِ الأضْلاعِ نَاقِصَةٌ. وَأَمَّا الْوِقَايَةُ فَقَدْ دُبِّرَ لَهَا وَجْهٌ آخَرُ يَجْمَعُ الْوِقَايَةَ مَعَ مَنْفَعَةٍ أُخْرَى. وَبَيَانُ ذَلِكَ:

______________________________

(1) ب:- ومنافعها.

(2) ط، ب، آ: جسومها. ج: جرمها.

(3) ط، ج: مافوق العاشرة. ب، آ: مافوق ذلك.

(4) ط، ج، آ:- دون العاشرة.

(5) ط، ج: تتحدّب. آ: يتحدب. ب: تنجذب.

(6) ب، ج: منافع جميع. ط: جميع منافع.

ترجمه قانون در طب، ص: 147

إنَّ خَرَزَاتِ الْقَطَنِ احْتِيجَ فِيهَا إلَى فَضْلِ عِظَمٍ وَفَضْلِ وَثَاقَةِ

مَفَاصِلَ لِإقْلالِهَا مَا فَوْقَهَا، وَاحْتِيجَ إلَى أنْ تُجْعَلَ النُّقَرُ وَاللُّقَمُ فِى الْمَفَاصِلِ أَكْثَرَ عَدَداً، فَضُوعِفَ «1» زَوَائِدُ مَفَاصِلِهَا وَاحْتِيجَ إلَى أنْ تُجْعَلَ الْجِهَةُ الَّتِى تَلِيهَا مِنَ الثَّانِيَةَ عَشْرَةَ مُتَشَبِّهَةً «2» بِهَا، فَضُوعِفَ زَوَائِدُهَا الْمَفْصَلِيَّةُ فَذَهَبَ الشَّىْ ءُ الَّذِى كَانَ يَصْلُحُ لأَنْ يُصْرَفَ إلَى الجَنَاحِ، فِى تِلْكَ الزَّوَائِدِ، ثُمَّ عُرِّضَتْ فَضْلَ تَعْرِيضٍ فَكَادَ «3» يُشْبِهُ مَا اسْتَعْرَضَ مِنْهَا الجَنَاحَ فَاجْتَمَعَتِ المَنْفَعَتَانِ مَعاً فِى هَذِهِ الخِلْقَةِ. وَهَذِهِ الثَّانِيَةَ عَشْرَةَ هِىَ الَّتِى يَتَّصِلُ بِهَا طَرَفُ الْحِجَابِ، فَأَمَّا مَا فَوْقَ هَذِهِ الْخَرَزَةِ فَكَانَ صِغَرُهَا «4» يُغْنِى عَنْ هَذَا الاسْتِيثَاقِ فِى تَكْثِيرِ الزَّوَائِدِ الْمَفْصَلِيَّةِ، بَلْ عِظَمُ مَا يَنْبُتُ مِنْهَا «5» مِنَ السَّنَاسِنِ وَالأَجْنِحَةِ فَشَغَلَ «6» جِرْمَهَا عَنْ ذَلِكَ، وَلَمَّا كَانَ خَرَزُ الصَّدْرِ أَعْظَمَ مِنَ خَرَزِ الْعُنُقِ، لَمْ تُجْعَلْ الثُّقَبُ الْمُشْتَرَكَةُ مُنْقَسِمَةً بَيْنَ الْخَرَزَتَيْنِ عَلَى الاسْتِوَاءِ، بَلْ دُرِّجَ يَسِيراً يَسِيراً بِأَنْ زِيدَ فِى الْعَالِيَةِ وَ نُقِصَ مِنَ السَّافِلَةِ حَتَّى بَقِيَتْ الثُّقْبَةُ «7» بِتَمامِهَا فِى وَاحِدَةٍ وَ نِهَايَةُ ذَلِكَ فِى الْخَرَزَةِ الْعَاشِرَةِ. وَأمَّا بَاقِى خَرَزِ الظَّهْرِ وَخَرَزِ الْقَطَنِ فَاحْتَمَلَ جِرْمُهَا لأنْ تَتَضَمَّنَ «8» الثُّقْبَةَ «9» بِتَمامِهَا وَكَانَ فِى خَرَزِ الْقَطَنِ ثُقْبَةٌ يُمْنَةً وَ ثُقْبَةٌ يُسْرَةً لِخُرُوجِ الْعَصَبَةِ.

______________________________

(1) ط، آ، ج: فضوعف. ب: وضوعف.

(2) ب، ج، آ: متشبهة. ط: متشابهة.

(3) ط، ج: فكاد. ب: وكان.

(4) ط، آ، ج: صغرها. ب: عرضها.

(5) ب، ج، آ: منها. ط: فيها.

(6) ط: تشغل. ج: فيشغل. ب، آ: فشغل.

(7) ط، آ، ج: الثقبة. ب: الثقب.

(8) ط: يتضمّن. ب: تتضمّن. ج: يحتمل.

(9) ط، آ، ج: الثقبة. ب: الثقب.

ترجمه قانون در طب، ص: 148

الْفَصْلُ الْعَاشِرُ فِى تَشْرِيحِ فِقْرَاتِ الْقَطَنِ

وَ عَلَى فِقَرِ الْقَطَنِ سَنَاسِنُ وَ أَجْنِحَةٌ عِرَاضٌ وَ زَوَائِدُهَا الْمَفْصَلِيَّةُ السَّافِلَةُ تَسْتَعْرِضُ فَتَتَشَبَّهُ بِالأَجْنِحَةِ الْوَاقِيَةِ وَ هِىَ خَمْسُ فِقْرَاتٍ. وَ الْقَطَنُ مَعَ الْعَجُزِ كَالْقَاعِدَةِ لِلصُّلْبِ كُلِّهِ،

وَهُوَ دِعَامَةٌ وَحَامِلٌ لِعَظْمِ الْعَانَةِ وَ مَنْبِتُ الأَعْصَابِ لِلرِّجْلِ «1».

الْفَصْلُ الْحَادِىَ عَشَرَ فِى تَشْرِيحِ الْعَجُزِ

عِظَامُ الْعَجُزِ ثَلاثَةٌ، وَهِىَ أَشَدُّ الْفِقْرَاتِ تَهَنْدُماً وَ وَثَاقَةَ مَفْصَلٍ وَأَعْرَضُهَا أَجْنِحَةً وَالْعَصَبُ إنَّمَا يَخْرُجُ عَنْ ثُقَبٍ فِيهَا لَيْسَتْ عَلَى حَقِيقَةِ الْجَانِبَيْنِ لِئَلَّا يَزْحَمَهَا مَفْصَلُ الْوَرِكِ، بَلْ أَزْوَلُ مِنْهَا كَثِيراً وَأَدْخَلُ إلَى قُدَّامُ وُخَلْفُ، وَعِظَامُ الْعَجُزِ شَبِيهَةٌ بِعِظَامِ الْقَطَنِ.

الْفَصْلُ الثَّانِىَ عَشَرَ فِى تَشْرِيحِ الْعُصْعُصِ

الْعُصْعُصُ مُؤَلَّفٌ مِنَ فِقْرَاتٍ ثَلاثَةٍ غُضْرُوفِيَّةٍ لا زَوَائِدَ لَهَا، يَنْبُتُ الْعَصَبُ مِنْهَا عَنْ ثُقَبٍ مُشْتَرَكَةٍ كَمَا لِلرَّقَبَةِ لِصِغَرِهَا، وَ أَمَّا الثَّالِثَةُ فيَخْرُجُ عَنْ طَرَفِهَا عَصَبٌ فَرْدٌ.

______________________________

(1) ط، ج: لأعصاب الرجل. ب: الأعصاب للرجل.

ترجمه قانون در طب، ص: 149

الْفَصْلُ الثَّالِثَ عَشَرَ كَلامٌ كَالْخَاتِمَةِ فِى «1» مَنْفَعَةِ الصُّلْبِ

قَدْ قُلْنَا فِى عِظَامِ الصُّلْبِ كَلاماً مُعْتَدِلًا، فَلْنَقُلْ فِى جُمْلَةِ الصُّلْبِ قَوْلًا

جَامِعاً فنَقُولُ:

إنَّ جُمْلَةَ «2» الصُّلْبِ كَشَىْ ءٍ وَاحِدٍ مَخْصُوصٍ بِأفَضْلِ الأَشْكَالِ وَ هُوَ المُسْتَدِيرُ، إذْ هَذَا الشَّكْلُ أَبْعَدُ الأَشْكَالِ عَنْ قَبُولِ آفَاتِ الْمُصَادِمَاتِ، فَلِذَلِكَ تَعَقَّفَتْ رُؤُوسُ الْعَالِيَةِ إلَى أَسْفَلُ وَ السَّافِلةِ إلَى أعْلَى وَ اجْتَمَعَتْ عِنْدَ الوَاسِطَةِ وَ هِىَ الْعَاشِرَةُ، وَ لَمْ تَتَعَقَّفْ هَذِهِ إلَى إحْدَى الْجِهَتَيْنِ لِتَتَهَنْدَمَ عَلَيْهَا الْمُعقَّفَانِ «3» مَعاً. وَ الْعَاشِرَةُ وَاسِطَةُ السَّنَاسِنِ لا فِى الْعَدَدِ بَلْ فِى الطُّولِ، وَ لَمَّا كَانَ الصُّلْبُ قَدْ يَحْتَاجُ إلَى حَرَكَةِ الانْثِنَاءِ وَ الانْحِنَاءِ نَحْوَ الْجَانِبَيْنِ، وَ ذَلِكَ يَكُونُ بِأَنْ تَزُولَ الْوَاسِطَةُ إلَى ضِدِّ الْجِهَةِ وَ يَمِيلُ ما فَوْقَهَا وَ مَا تَحْتَهَا نَحْوَ تِلْكَ الْجِهَةِ، كَأَنَّ طَرَفَىِ «4» الصُّلْبِ يَمِيلانِ إلَى الالْتِقَاءِ لَمْ يُخْلَقْ لَهَا لُقَمٌ، بَلْ نُقَرٌ، ثُمَّ جُعِلَتِ اللُّقَمُ السُّفْلانِيَّةُ وَ الْفَوْقَانِيَّةُ مُتَّجِهَةً إلَيْهَا أمَّا «5» الْفَوْقَانِيَّةُ فَنَازِلَةٌ، وَ أمَّا السُّفْلانِيَّةُ فَصَاعِدَةٌ لِيَسْهُلَ زَوَالُهَا إلَى ضِدِّ جِهَةِ الْمَيْلِ، وَ يَكُونُ لِلْفَوْقَانِيَّةِ أنْ تَنْجَذِبَ إلَى أَسْفَلَ وَ لِلسُّفْلانِيَّةِ أنْ تَنْجَذِبَ إلَى فَوْقُ.

______________________________

(1) ب:+ جملة.

(2) ط:+ فقرات.

(3) ط: التعقّفان. ب: العقفتان. آ: المعقَّفان.

(4) ط، آ، ج: كأنّ طرفى. ب: كان طرفا.

(5) ب:+ حافتها.

ترجمه قانون در طب، ص: 150

الْفَصْلُ الرَّابِعَ عَشَرَ فِى تَشْرِيحِ الأضْلاعِ

الأضْلاعُ وِقَايَةٌ لِمَا تُحِيطُ بِهِ مِنْ آلاتِ التَّنَفُّسِ وَ أَعَالِى آلاتِ الْغِذَاءِ، وَ لَمْ تُجْعَلْ عَظْماً وَاحِداً لِئَلَّا تَثْقُلَ، وَ لِئَلَّا تَعُمَّ آفَةٌ إنْ عَرَضَتْ، وَلِيَسْهُلَ الانْبِسَاطُ إذَا زَادَتِ الْحَاجَةُ عَلَى مَا فِى الطَّبْعِ أوِ امْتَلَأتِ الأَحْشَاءُ مِنَ الْغِذَاءِ وَ النَّفْخِ، فَاحْتِيجَ إلَى مَكَانٍ «1» أَوْسَعَ لِلْهَوَاءِ الْمُجْتَذَبِ وَلِيَتَخَلَّلَهَا عَضَلُ الصَّدْرِ الْمُعِينَةُ فِى أَفْعَالِ التَّنَفُّسِ وَ مَا يَتَّصِلُ بِهِ. وَ لَمَّا كَانَ الصَّدْرُ يُحِيطُ بِالرِّئَةِ وَ الْقَلْبِ وَ مَا مَعَهُمَا مِنَ الأَعْضَاءِ، وَجَبَ أنْ يُحْتَاطَ فِى وِقَايَتِهِمَا أَشَدَّ

الاحْتِيَاطِ، فَإنَّ تَأْثِيرَ الآفَاتِ الْعَارِضَةِ لَهَا أَعْظَمُ، وَمَعَ ذَلِكَ فَإنَّ تَحْصِينَهَا مِنْ جَمِيعِ الْجِهَاتِ لا يَضِيقُ عَلَيْهَا وَلا يَضُرُّهَا، فَخُلِقَتِ الأضْلاعُ السَّبْعَةُ العُلَى «2» مُشْتَمِلَةً عَلَى مَا فِيهَا مُلْتَقِيَةً عِنْدَ الْقَصِّ مُحِيطَةً بِالْعُضْوِ الرَّئِيسِ مِنْ جَمِيعِ الْجَوَانِبِ. وَ أَمَّا مَا يَلِى آلاتِ الْغِذَاءِ، فَخُلِقَتْ كَالْمِحْرَزَةِ «3» مِنْ خَلْفُ حَيْثُ لا تُدْرِكُهُ حِرَاسَةُ الْبَصَرِ وَلَمْ يَتَّصِلْ مِنَ قُدَّامُ بَلْ دُرِّجَتْ يَسِيراً يَسِيراً فِى الانْقِطَاعِ فَكَانَ أَعْلاهَا أَقْرَبَ مَسَافَةً مَا بَيْنَ أَطْرَافِهَا الْبَارِزَةِ وَأَسْفَلُهَا أَبْعَدَ مَسَافَةً، وَذَلِكَ لِيَجْمَعَ إلَى وِقَايَةِ أَعْضَاءِ الْغِذَاءِ مِنَ الْكَبِدِ وَ الطِّحَالِ وَ غَيْرِ ذَلِكَ تَوسِيعاً لِمَكَانِ الْمَعِدَةِ فَلا يَنْضَغِطُ عِنْدَ امْتِلَائِهَا مِنَ الأغْذِيَةِ وَ مِنَ النَّفْخِ، فَالأَضْلاعُ السَّبْعَةُ العُلَى «4» تُسَمَّى أَضْلاعَ الصَّدْرِ، وَهِىَ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ سَبْعَةٌ، وَ الْوُسْطَيَانِ مِنْهَا أَكْبَرُ وَ أَطْوَلُ وَالأَطْرَافُ أَقْصَرُ، فَإنَّ هَذَا الشَّكْلَ أَحْوَطُ فِى الاشْتِمَالِ مِنَ الْجِهَاتِ عَلَى الْمُشْتَمَلِ عَلَيْهِ، وَ هَذِهِ الأضْلاعُ تَمِيلُ أَوَّلًا عَلَى

______________________________

(1) ط، آ، ج: مكان. ب: ما كان.

(2) ب، ج: العُلَى. ط: العُلْيا.

(3) ب، ج: كالمخرزة. ط، آ: كالمحرزة.

(4) ب، ج: العلى. ط: العليا. آ: العالية.

ترجمه قانون در طب، ص: 151

احْدِيدَابِهَا إلَى أَسْفَلُ، ثُمَّ تَكُرُّ كَالْمُتَرَاجِعَةِ إلَى فَوْقُ فَتَتَّصِلُ بِالْقَصِّ، عَلَى مَا نَصِفُهُ بَعْدُ، حَتَّى يَكُونَ اشْتِمَالُهَا أَوْسَعَ مَكَاناً، وَ يَدْخُلُ مِنْ «1» كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهَا زَائِدَتَانِ فِى نُقْرَتَيْنِ غَائِرَتَيْنِ فِى كُلِّ جَنَاحٍ عَلَى الْفِقْرَاتِ فَيَحْدُثُ مَفْصَلٌ مُضَاعَفٌ، وَكَذَلِكَ السَّبْعَةُ الْعُلَى مَعَ عِظَام الْقَصِّ.

وَ أَمَّا الْخَمْسَةُ الْمُتَقَاصِرَةُ الْبَاقِيَةُ فَإنَّهَا عِظَامُ الْخَلْفِ وَ أَضْلاعُ الزَّوْرِ، وَ خُلِقَتْ رُؤُوسُهَا مُتَّصِلَةً بِغَضَارِيفَ لِتَأْمَنَ مِنَ «2» الانْكِسَارِ عِنْدَ الْمُصَادِمَاتِ، وَ لِئَلَّا تُلاقِىَ الأَعْضَاءَ اللَّيِّنَةَ وَالْحِجَابَ بِصَلابَتِهَا بَلْ تُلاقِيهَا بِجِرْمٍ مُتَوَسِّطٍ بَيْنَهَا وَ بَيْنَ الأَعْضَاءِ اللَّيِّنَةِ فِى الصَّلابَةِ وَاللِّينِ.

الْفَصْلُ الْخَامِسَ عَشَرَ فِى تَشْرِيحِ الْقَصِ

الْقَصُّ مُؤَلَّفٌ مِنْ عِظَامٍ سَبْعَةٍ، وَ

لَمْ يُخْلَقْ عَظْماً وَاحِداً لِمِثْلِ مَا عُرِفَ فِى سَائِرِ الْمَوَاضِعِ مِنَ الْمَنْفَعَةِ، وَ لِيَكُونَ أَسْلَسَ فِى مُسَاعِدَةِ مَا يُطِيفُ بِهَا مِنْ أَعْضَاءِ التَّنَفُّسِ فِى الانْبِسَاطِ، وَلذَلِكَ خُلِقَتْ هَشَّةً مَوْصُولَةً بِغَضَارِيفَ تُعِينُ عَلَى «3» الْحَرَكَةِ الْخَفِيَّةِ الَّتِى لَهَا، وَ إنْ كَانَتْ مَفَاصِلُهَا مَوْثُوقَةً، وَ قَدْ خُلِقَتْ سَبْعَةً بِعَدَدِ الأضْلاعِ الْمُلْتَصِقَةِ بِهَا. وَ يَتَّصِلُ بِأَسْفَلِ الْقَصِّ عَظْمٌ غُضْرُوفِىٌّ عَرِيضٌ طَرَفُهُ الأَسْفَلُ إلَى الاسْتِدَارَةِ يُسَمَّى الْخَنْجَرِىَّ لِمُشَابَهَتِهِ «4» الْخَنْجَرَ، وَهُوَ وِقَايَةٌ لِفَمِ الْمَعِدَةِ وَ وَاسِطَةٌ بَيْنَ الْقَصِّ وَ الأَعْضَاءِ اللَّيِّنَةِ فَيَحْسُنُ اتِّصَالُ الصُّلْبِ بِاللَّيِّنِ عَلَى مَا قُلْنَا مِرَاراً.

______________________________

(1) ط، آ، ج: مِن. ب: فى.

(2) ط:- من.

(3) ط، آ: على. ب، ج: فى.

(4) ب، ج: لمشابهته. ط: لمشابهة.

ترجمه قانون در طب، ص: 152

الْفَصْلُ السَّادِسَ عَشَرَ فِى تَشْرِيحِ التَّرْقُوَةِ

التَّرْقُوَةُ عَظْمٌ مَوْضُوعٌ عَلَى كُلِّ وَاحِدٍ مِنْ جَانِبَىْ أَعْلَى الْقَصِّ يَتَخَلَّى «1»

عِنْدَ النَّحْرِ بِتَحَدُّبِهِ «2» فُرْجَةٌ تَنْفُذُ فِيهَا الْعُرُوقُ الصَّاعِدَةُ إلَى الدِّمَاغِ، وَ الْعَصَبُ النَّازِلُ مِنْهُ «3» ثُمَّ يَمِيلُ إلَى الْجَانِبِ الْوَحْشِىِّ وَ يَتَّصِلُ بِرَأْسِ الْكَتِفِ فَيَرْتَبِطُ بِهِ الْكَتِفُ وَ بِهِمَا جَمِيعاً الْعَضُدُ.

الْفَصْلُ السَّابِعَ عَشَرَ فِى تَشْرِيحِ الْكَتِفِ

الْكَتِفُ خُلِقَ لِمَنْفَعَتَيْنِ: إحْدَاهُمَا لأنْ يَعْلَقَ بِهِ الْعَضُدُ وَ الْيَدُ، فَلا يَكُونُ الْعَضُدُ مُلْتَصِقاً بِالصَّدْرِ فَيُفْقَدَ «4» سَلاسَةُ حَرَكَةِ كُلِّ وَاحِدَةٍ مِنَ الْيَدَيْنِ إلَى الأُخْرَى وَ تَضِيقَ، بَلْ خُلِقَ بَرِيّاً مِنَ الأضْلاعِ وَ وُسِّعَ لَهُ جِهَاتُ الْحَرَكَاتِ.

وَ الثَّانِيَةُ لِيَكُونَ وِقَايَةً حَرِيزَةً لِلأَعْضَاءِ الْمَحْصُورَةِ فِى الصَّدْرِ وَ يَقُومُ بَدَلَ سَنَاسِنِ الْفِقْرَاتِ وَ أَجْنِحَتِهَا حَيْثُ لا فِقْرَاتٍ تُقَاوِمُ الْمُصَادِمَاتِ، وَ لا حَوَاسَ

تُشْعِرُ بِهَا.

وَ الْكَتِفُ يَسْتَدِقُّ مِنَ الْجَانِبِ الْوَحْشِىِّ وَيَغْلُظُ فَيَحْدُثُ عَلَى طَرَفِهِ الْوَحْشِىِّ نُقْرَةٌ غَيْرُ غَائِرَةٍ فَيَدْخُلُ فِيهَا طَرَفُ الْعَضُدِ الْمُدَوَّرُ، وَ لَهَا زَائِدَتَانِ: إحْدَاهُمَا إلَى فَوْقُ وَ خَلْفُ وَ تُسَمَّى الأَخْرَمَ وَ مِنْقَارَ الْغُرَابِ، وَبِهَا رِبَاطُ الْكَتِفِ مَعَ التَّرْقُوَةِ وَ هِىَ الَّتِى تَمْنَعُ عَنِ انْخِلاعِ الْعَضُدِ إلَى فَوْقُ، وَ الأُخْرَى مِنْ دَاخِلٍ وَ إلَى أَسْفَلُ تَمْنَعُ

______________________________

(1) آ، ج: تخلّى. ط: يخلّى. ب: يتخلّى.

(2) ط، ب: بتحدّبه. آ: بتقعيره. ج: بتقعيره وتحدبه.

(3) ب:+ بتقعير.

(4) ج: فيتعذر. ط، آ: فيفقد. ب: فتنعقد.

ترجمه قانون در طب، ص: 153

أيْضاً رأسَ الْعَضُدِ عَنِ الانْخِلاعِ ثُمَّ لا تَزَالُ تَسْتَعْرِضُ كُلَّمَا أَمْعَنَتْ فِى الْجِهَةِ الإنْسِيَّةِ لِيَكُونَ اشْتِمَالُهَا الْوَاقِى أَكْثَرَ، وَ عَلَى ظَهْرِهِ زَائِدَةٌ كَالْمُثَلَّثِ قَاعِدَتُهُ إلَى الْجَانِبِ الْوَحْشِىِّ وَ زَاوِيَتُهُ إلَى الإنْسِىِّ حَتَّى لا يَخْتَلَّ تَسَطُّحُ الظَّهْرِ، إذْ لَوْ كَانَتِ الْقَاعِدَةُ إلَى الإنْسِىِّ لَشَالَتِ الْجِلْدُ، وَ آلَمَتْ عِنْدَ المُصَادِمَاتِ. وَ هَذِهِ الزَّائِدَةُ بِمَنْزِلَةِ السِّنْسِنَةِ لِلْفِقْرَاتِ مُخْلُوقَةٌ لِلْوِقَايَةِ، وَ تُسَمَّى عَيْرَ الْكَتِفِ. وَ نِهَايَةُ اسْتِعْرَاضِ الْكَتِفِ عِنْدَ غُضْرُوفٍ يَتَّصِلُ بِهَا مُسْتَدِيرِ

الطَّرَفِ، وَ اتِّصَالُهُ بِهَا لِلْعِلَّةِ الْمَذْكُورَةِ فِى

سَائِرِ الْغَضَارِيفِ.

الْفَصْلُ الثَّامِنَ عَشَرَ فِى تَشْرِيحِ الْعَضُدِ

عَظْمُ الْعَضُدِ خُلِقَ مُسْتَدِيراً لِيَكُونَ أَبْعَدَ عَنْ قَبُولِ الآفَاتِ، وَ طَرَفُهُ الأَعْلَى مُحَدَّبٌ يَدْخُلُ فِى نُقْرَةِ الْكَتِفِ بِمَفْصَلٍ رَخْوٍ، غَيْرِ وَثِيقٍ جِدّاً، وَ بِسَبَبِ رَخَاوَةِ هَذَا الْمَفْصَلِ يَعْرِضُ لَهُ الْخَلْعُ كَثِيراً. وَ الْمَنْفَعَةُ فِى هَذِهِ الرَّخَاوَةِ أَمْرَانِ: حَاجَةٌ، وَ أَمَانٌ. أَمَّا الْحَاجَةُ، فَسَلاسَةُ الْحَرَكَةِ فِى الْجِهَاتِ كُلِّهَا، وَأَمَّا الأمَانُ، فَلأَنَّ الْعَضُدَ وَإنْ كَانَ مُحْتَاجاً إلَى التَّمَكُّنِ مِنْ حَرَكَاتٍ شَتَّى إلَى جِهَاتٍ شَتَّى فَلَيْسَتْ هَذِهِ الْحَرَكَاتُ تَكْثُرُ عَلَيْهِ وَ تَدُومُ حَتَّى يُخَافَ انْهِتَاكُ أَرْبِطَتِهِ، وَ تَخَلُّعُهَا، بَلِ الْعَضُدُ فِى أَكْثَرِ الأَحْوَالِ سَاكِنٌ، وَ سَائِرُ الْيَدِ مُتَحَرِّكٌ، وَ لِذَلِكَ أُوثِقَتْ سَائِرُ مَفَاصِلِهَا «1» أَشَدَّ مِنْ إِيثَاقِ الْعَضُدِ.

وَمَفْصَلُ الْعَضُدِ تَضُمُّهُ أَرْبَعَةُ أَرْبِطَةٍ «2»: أَحَدُهَا مُسْتَعْرِضٌ غِشَائِىٌّ مُحِيطٌ «3» بِالْمَفْصَلِ كَمَا فِى سَائِرِ الْمَفَاصِلِ، وَ رِبَاطَانِ نَازِلانِ مِنَ الأَخْرَمِ، أَحَدُهُمَا

______________________________

(1) ب: مفاصلها. ط، ج: المفاصل. آ: مفاصل اليد.

(2) ط، آ، ج: أربطة أربعة.

(3) ط، ب، ج: محيط. آ: يحيط.

ترجمه قانون در طب، ص: 154

مُسْتَعْرِضُ الطَّرَفِ يَشْتَمِلُ عَلَى طَرَفِ الْعَضُدِ، وَ الثَّانِى أَعْظَمُ وَ أَصْلَبُ يَنْزِلُ مَعَ رَابِعٍ يَنْزِلُ أيْضاً مِنَ الزَّائِدَةِ «1» الْمِنْقَارِيَّةِ «2» فِى حَزٍّ «3» مُعَدٍّ لَهُمَا، وَ شَكْلُهُمَا إلَى الْعَرْضِ مَا هُوَ، خُصُوصاً عِنْدَ مُمَاسِّهِ الْعَضُدَ، وَ مِنَ شَأْنِهِمَا أنْ يَسْتَبْطِنَا الْعَضُدَ فَيَتَّصِلا بِالْعَضَلِ الْمَنْضُودَةِ عَلَى بَاطِنِهِ.

وَ الْعَضُدُ مُقَعَّرٌ إلَى الإنْسِىِّ مُحَدَّبٌ إلَى الْوَحْشِىِّ، لِيَكُنَّ بِذَلِكَ مَا يُنْضَدُ «4» عَلَيْهِ مِنَ الْعَضَلِ وَالْعَصَبِ وَالْعُرُوقِ وَلِيَجُودَ تَأَبُّطُ مَا يَتَأَبَّطُهُ الإنْسَانُ وَلِيَجُودَ إقْبَالُ إحْدَى الْيَدَيْنِ عَلَى الأُخْرَى.

وَ أَمَّا طَرَفُ الْعَضُدِ السَّافِلِ فَإنَّهُ قَدْ رُكِّبَ عَلَيْهِ زَائِدَتَانِ مُتَلاصِقَتَانِ وَ الَّتِى تَلِى الْبَاطِنَ مِنْهُمَا أَطْوَلُ وَ أَدَقُّ وَ لا مَفْصَلَ لَهَا مَعَ شَىْ ءٍ بَلْ هِىَ وِقَايَةٌ لِعَصَبٍ وَ عُرُوقٍ وَ أمَّا الَّتِى

تَلِى الظَّاهِرَ، فَيَتِمُّ بِهَا مَفْصَلُ الْمِرْفَقِ بِلُقْمَةٍ فِيهَا عَلَى الصِّفَةِ الَّتِى نَذْكُرُهَا، وَ بَيْنَهُمَا لا مَحَالَةَ حَزٌّ فِى طَرَفَىْ ذَلِكَ الْحَزِّ نُقْرَتَانِ مِنْ فَوْقُ إلَى قُدَّامُ، وَ مِنْ تَحْتُ إلَى خَلْفُ، وَ النُّقْرَةُ الإنْسِيَّةُ الفَوْقَانِيَّةُ مِنْهُمَا مُسَوَّاةٌ مُمَلَّسَةٌ لا حَاجِزَ عَلَيْهَا، وَ النُّقْرَةُ الْوَحْشِيَّةُ هِىَ الْكُبْرَى مِنْهُمَا، وَ ما يَلِى مِنْهَا النُّقْرَةَ الإنْسِيَّةَ غَيْرُ مُمَلَّسٍ وَ لا مُسْتَدِيرُ الْحَفْرِ بَلْ كَالْجِدَارِ الْمُسْتَقِيمِ حَتَّى إذَا تَحَرَّكَ فِيهِ زَائِدَةُ السَّاعِدِ إلَى الْجَانِبِ الْوَحْشِىِّ وَ وَصَلَتْ إلَيْهِ وَقَفَتْ وَ سَنُورِدُ بَيَانَ الْحَاجَةِ إلَيهَا عَنْ قَرِيبٍ وَ أَبُقْرَاطُ يُسَمِّى هَاتَيْنِ النُّقْرَتَيْنِ عَتَبَتَيْنِ «5»

______________________________

(1) ب، آ: الزائدة. ط، ج: الزيادة.

(2) ط، آ: المنقارية. ب، ج: المتقاربة.

(3) آ، ج: خرّ. ط، ب: حزّ.

(4) ب: ينتضد. ط: ينضد. آ: ينفذ.

(5) ط، ج، آ: عتبتين. ب: عينين.

ترجمه قانون در طب، ص: 155

الْفَصْلُ التَّاسِعَ عَشَرَ فِى تَشْرِيحِ السَّاعِدِ

السَّاعِدُ مُؤَلَّفٌ مِنَ عَظْميْنِ مُتَلاصِقَيْنِ طُولًا وَ يُسَمَّيَانِ الزَّنْدَيْنِ. وَ الْفَوْقَانِىُّ الَّذِى يَلِى الإبْهَامَ مِنْهُمَا أَدَقُّ وَ يُسَمَّى الزَّنْدَ الأعْلَى. وَ السُّفْلانِىُّ الَّذِى يَلِى الْخِنْصِرَ أَغْلَظُ لأنَّهُ حَامِلٌ وَيُسَمَّى الزَّنْدَ الأَسْفَلَ. وَمَنْفَعَةُ الزَّنْدِ الأعْلَى أَنْ تَكُونَ بِهِ حَرَكَةُ السَّاعِدِ عَلَى الالْتِوَاءِ وَالانْبِطَاحِ. وَ مَنْفَعَةُ الزَّنْدِ الأَسْفَلِ أنْ تَكُونَ بِهِ حَرَكَةُ السَّاعِدِ إلَى الانْقِبَاضِ وَ الانْبِسَاطِ. وَ دُقِّقَ الْوَسَطُ مِنْ كُلِ «1» وَاحِدٍ مِنْهُمَا لاسْتِغْنَائِهِ بِمَا يَحُفُّهُ مِنَ الْعَضَلِ الغَلِيظَةِ عَنِ الْغِلَظِ الْمُثْقِلِ وَ غُلِّظَ طَرَفَاهُمَا لِحَاجَتِهِمَا إلَى كَثْرَةِ نَبَاتِ «2» الرَّوَابِطِ عَنْهُمَا وَ «3» لِكَثْرَةِ مَا يَلْحَقُهُمَا مِنَ الْمُصَاكَّاتِ وَالْمُصَادِمَاتِ الْعَنِيفَةِ عِنْدَ حَرَكَاتِ الْمَفَاصِلِ وَ تَعَرِّيهِمَا عَنِ اللَّحْمِ وَ الْعَضَلِ. وَ الزَّنْدُ الأعْلَى مُعَوَّجٌ كَأَنَّهُ يَأْخُذُ مِنَ الْجِهَةِ الإنْسِيَّةِ وَ يَنْحَرِفُ يَسِيراً إلَى الْوَحْشِيَّةِ مُلْتَوِياً. وَالْمَنْفَعَةُ فِى ذَلِكَ حُسْنُ الاسْتِعْدَادِ لِحَرَكَةِ الالْتِوَاءِ. وَ الزَّنْدُ الأَسْفَلُ مُسْتَقِيمٌ إذْ كَانَ ذَلِكَ أَصْلَحَ لِلانْبِسَاطِ

وَالانْقِبَاضِ.

الْفَصْلُ الْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ مَفْصَلِ الْمِرْفَقِ

وَ أَمَّا مَفْصَلُ الْمِرْفَقِ فَإنَّهُ يَلْتَئِمُ مِنْ مَفْصَلِ الزَّنْدِ الأَعْلَى وَ مَفْصَلِ الزَّنْدِ الأَسْفَلِ مَعَ الْعَضُدِ، فَالزَّنْدُ «4» الأَعْلَى فِى طَرَفِهِ نُقْرَةٌ «5» مُهَنْدَمَةٌ فِيهَا لُقْمَةٌ مِنَ الطَّرَفِ الْوَحْشِىِّ مِنَ الْعَضُدِ، وَتَرْتَبِطُ فِيهَا. وَ بِدَوَرَانِهَا فِى تِلْكَ النُّقْرَةِ تَحْدُثُ الْحَرَكَةُ الْمُنْبَطِحَةُ وَ الْمُلْتَوِيَةُ. وَأمَّا الزَّنْدُ الأَسْفَلُ فَلَهُ زَائِدَتَانِ بَيْنَهُمَا حَزٌّ شَبِيهٌ بِكِتَابَةِ

______________________________

(1) ط، ج: لكل. ب: من كل. آ: وسط كلِّ.

(2) ط: نبات. ب: ثبات. ج: نباط.

(3) ب:- و.

(4) ط، آ، ج: فالزند. ب: والزند.

(5) ط، آ، ج: نقرة. ب: نقر.

ترجمه قانون در طب، ص: 156

السِّينِ فِى الْيُونَانِيَّةِ «1» وَهِىَ هَكَذَا،C وَهَذَا الْحَزُّ مُحَدَّبُ السَّطْحِ الَّذِى فِى تَقْعِيرِهِ لِيَتَهَنْدَمَ فِى الْحَزِّ الَّذِى عَلَى طَرَفِ الْعَضُدِ الَّذِى هُوَ مُقَعَّرٌ، إلَّا أنّ شَكْلَ قَعْرِهِ شَبِيهٌ بِحُدْبَةِ دَائِرَةٍ فَمِنْ تَهَنْدُمِ الْحَزِّ الَّذِى بَيْنَ زَائِدَتَىِ الزَّنْدِ الأَسْفَلِ فِى ذَلِكَ الْحَزِّ، يَلْتَئِمُ مَفْصَلُ الْمِرْفَقِ، فَإذَا تَحَرَّكَ الْحَزُّ بَيْنَ زَائِدَتَىِ الزَّنْدِ الأَسْفَلِ فِى ذَلِكَ الْحَزِّ، يَلْتَئِمُ مَفْصَلُ الْمِرْفَقِ «2»، فَإذَا تَحَرَّكَ الْحَزُّ عَلَى الْحَزِّ إلَى خَلْفُ وَ تَحْتُ انْبَسَطَتِ الْيَدُ، فَإذَا اعْتَرَضَ الْحَزُّ الْجِدَارِىُّ مِنَ النُّقْرَةِ الْحَابِسَةِ لِلُّقْمَةِ حَبَسَهَا وَ مَنَعَهَا عَنْ زِيَادَةِ انْبِسَاطٍ، فَوَقَفَ الْعَضُدُ وَالسَّاعِدُ عَلَى الاسْتِقَامَةِ، وَإذَا تَحَرَّكَ أَحَدُ الْحَزَّيْنِ عَلَى الآخَرِ إلَى قُدَّامُ وَ فَوْقُ انْقَبَضَتِ الْيَدُ حَتَّى يُمَاسَّ السَّاعِدُ الْعَضُدَ مِنَ الْجَانِبِ الإنْسِىِّ وَ الْقُدَّامِىِ «3». وَ طَرَفَا الزَّنْدَيْنِ مِن أَسْفَلُ يَجْتَمِعَانِ مَعاً كَشَىْ ءٍ وَاحِدٍ وَتَحْدُثُ فِيهِمَا نُقْرَةٌ وَاسِعَةٌ مُشْتَرَكَةٌ أَكْثَرُهَا فِى الزَّنْدِ الأَسْفَلِ وَمَا يَفْضُلُ عَنِ الانْتِقَارِ يَبْقَى مُحَدَّباً مُمَلَّساً لِيَبْعُدَ عَنْ مَنَالِ الآفَاتِ وَ يَنْبُتُ «4» «5» خَلْفَ النُّقْرَةِ مِنَ الزَّنْدِ الأَسْفَلِ زَائِدَةٌ إلَى الطُّولِ مَا هِىَ وَ سَنَتَكَلَّمُ فِى مَنْفَعَتِهَا.

الْفَصْلُ الْحَادِى وَ الْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ الرُّسْغِ

الرُّسْغُ مُؤَلَّفٌ مِنْ عِظَامٍ كَثِيرةٍ لِئَلَّا تَعُمَّهُ آفَةٌ إنْ وَقَعَتْ. وَ عِظَامُ الرُّسْغِ

سَبْعَةٌ وَ وَاحِدٌ زَائِدٌ. أمَّا السَّبْعَةُ الأَصْلِيَّةُ فَهِىَ فِى صَفَّيْنِ: صَفٌّ يَلِى السَّاعِدَ وَعِظَامُهُ ثَلاثَةٌ، لأنَّهُ يَلِى السَّاعِدَ فَكَانَ يَجِبُ أَنْ يَكُونَ أَدَقَّ. وَ عِظَامُ الصَّفِّ الثَّانِى أَرْبَعَةٌ لأنَّهُ يَلِى الْمُشْطَ وَ الأَصَابِعَ، فَكَانَ يَجِبُ أَنْ يَكُونَ أَعْرَضَ وَ قَدْ دُرِّجَتِ الْعِظَامُ الثَّلاثَةُ فَرُؤُوسُهَا الَّتِى تَلِى السَّاعِدَ أَدَقُّ وَ أَشَدُّ تَهَنْدُماً وَاتِّصَالًا وَ رُؤُوسُهَا الَّتِى تَلِى الصَّفَ

______________________________

(1) ط: باليونانية. ب: فى اليونانية.

(2) ط، آ، ج:- فاذا تحرك الحز بين زائدتى الزند الأسفل فى ذلك الحزّ يلتئم مفصل المرفق.

(3) ب: القدامى. ط: القدام.

(4) ط، آ، ج: ينبت. ب: يثبت.

(5) ط:+ مِنْ.

ترجمه قانون در طب، ص: 157

الآخَرَ أَعْرَضُ وَ أَقَلُّ تَهَنْدُماً وَ اتِّصَالًا. وَ أمَّا الْعَظْمُ الثَّامِنُ فَلَيْسَ مِمَّا يُقَوِّمُ صَفَّىِ «1» الرُّسْغِ بَلْ خُلِقَ لِوِقَايَةِ عَصَبَةٍ «2» يَلِى «3» الْكَفَّ. وَ الصَّفُّ الثُّلاثِىُّ يَحْصُلُ لَهُ طَرَفٌ مِنِ اجْتِمَاعِ رُؤُوسِ عِظَامِهِ فَيَدْخُلُ فِى النُّقْرَةِ الَّتِى ذَكَرْنَاهَا فِى طَرَفَىْ

الزَّنْدَيْنِ فَيَحْدُثُ مِنْ ذَلِكَ مَفْصَلُ الانْبِسَاطِ وَ الانْقِبَاضِ. وَ الزَّائِدَةُ الْمَذْكُورَةُ

فِى الزَّنْدِ الأَسْفَلِ تَدْخُلُ فِى نُقْرَةٍ فِى عِظَامِ الرُّسْغِ تَلِيهَا فَيَكُونُ بِهِ مَفْصَلُ الالْتِوَاءِ وَ الانْبِطَاحِ.

الْفَصْلُ الثَّانِى والْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ مُشْطِ الْكَفِ

وَ مُشْطُ الْكَفِّ أيْضاً مُؤَلَّفٌ مِنْ عِظَامٍ كَثِيرَةٍ «4» لِئَلَّا تَعُمَّهُ آفَةٌ إنْ وَقَعَتْ، وَ لِيُمْكِنَ بِهَا تَقْعِيرُ الْكَفِّ عِنْدَ الْقَبْضِ عَلَى أَحْجَامٍ مُسْتَدِيرَاتٍ «5»، وَ لِيُمْكِنَ ضَبْطُ السَّيَّالاتِ. وَ هَذِهِ الْعِظَامُ «6» مُوَثَّقَةُ الْمَفَاصِلِ مَشْدُودٌ بَعْضُهَا بِبَعْضٍ لِئَلَّا تَتَشَتَّتَ «7» فَيَضْعُفَ الْكَفُ «8» لِمَا يَحْوِيهِ، وَ يَحْبِسُهُ حَتَّى لَوْ كُشِطَتُ جِلْدَةُ الْكَفِّ لَوُجِدَتْ هَذِهِ الْعِظَامُ كَأنَّهَا «9» مُتَّصِلَةٌ تَبْعُدُ فُصُولُهَا عَنِ الْحِسِّ، وَمَعَ ذَلِكَ فَإنَّ الرُّبُطَ يَشُدُّ بَعْضُهَا إلَى بَعْضٍ شَدّاً وَثِيقاً، إلَّا أنَّ فِيهَا مُطَاوَعَةً لِيَسِيرِ انْقِبَاضٍ يُؤَدَّى إلَى تَقْعِيرِ بَاطِنِ الْكَفِّ. وَ عِظَامُ الْمُشْطِ «10» أَرْبَعَةٌ لأنَّهَا تَتَّصِلُ «11» بِأَصَابِعَ أَرْبَعَةٍ،

وَهِىَ مُتَقَارِبَةٌ مِنَ

______________________________

(1) ب، آ، ج: صفَّىْ. ط: صفّ.

(2) ط، آ، ج: عصبة. ب: عصب.

(3) آ، ج: تأتى. ط، ب: يلى.

(4) ب:- كثيرة.

(5) ط: مستديرات. ب، آ، ج: المستديرات.

(6) ط:+ كلّها.

(7) ط، آ، ج: يتشتّت. ب: تتشتّت.

(8) ط: ضبط الكف. آ، ج: عند ضبط الكف.

(9) ب:- كأنّها.

(10) ب، آ، ج: المشط. ط: مشط الكفّ.

(11) ب، ج: تتّصل. آ: يتّصل. ط: متّصل.

ترجمه قانون در طب، ص: 158

الْجَانِبِ الَّذِى يَلِى الرُّسْغَ لِيَحْسُنَ اتِّصَالُهَا بِعِظَامٍ كَالْمُلْتَصِقَةِ الْمُتَّصِلَةِ وَتَنْفَرِجُ «1» يَسِيراً فِى جِهَةِ الأَصَابِعِ لِيَحْسُنَ اتِّصَالُهَا بِعِظَامٍ مُنْفَرِجَةٍ مُتَبَايِنَةٍ، وَ قَدْ قُعِّرَتْ مِنْ بَاطِنٍ لِمَا عَرَفْتَهُ. وَ مَفْصَلُ الرُّسْغِ مَعَ الْمُشْطِ يَلْتَئِمُ بِنُقَرٍ فِى أَطْرَافِ عِظَامِ الرُّسْغِ، يَدْخُلُهَا لُقَمٌ مِنْ عِظَامِ الْمُشْطِ قَدْ أُلْبِسَتْ غَضَارِيفَ.

الْفَصْلُ الثَّالِثُ وَ الْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ الأَصَابِعِ

الأَصَابِعُ آلاتٌ تُعِينُ فِى الْقَبْضِ عَلَى الأشْيَاءِ وَ لَمْ تُخْلَقْ لَحْمِيَّةً خَالِيَةً مِنَ الْعِظَامِ، وَ إنْ كَانَ قَدْ يُمْكِنُ مَعَ ذَلِكَ اخْتِلافُ الْحَرَكَاتِ كَمَا لِكَثِيرٍ مِنَ الدُّودِ وَالسَّمَكِ إمْكَاناً وَاهِياً، وَذَلِكَ لِئَلَّا تَكُونَ أَفْعَالُهَا وَاهِيَةً وَ أَضْعَفَ مِمَّا يَكُونُ لِلْمُرْتَعِشِينَ. وَ لَمْ تُخْلَقْ مِنْ عَظْمٍ وَاحِدٍ لِئَلَّا تَكُونَ أَفْعَالُهَا مُتَعَسِّرَةً كَمَا يَعْرِضُ لِلْمَكْزُوزِينَ. وَ اقْتُصِرَ عَلَى عِظَامٍ ثَلاثَةٍ لأنَّهُ إنْ زِيدَ فِى عَدَدِهَا وَ أفَادَ ذَلِكَ زِيَادَةَ عَدَدِ حَرَكَاتٍ لَهَا أَوْرَثَ لا مَحَالَةَ وَهْناً وَ ضَعْفاً فِى ضَبْطِ مَا يُحْتَاجُ فِى ضَبْطِهِ إلَى زِيَادَةِ وَثَاقَةٍ، وَكَذَلِكَ لَوْ خُلِقَتْ مِنْ أَقَلَّ مِنْ ثَلاثَةٍ، مِثْلُ أنْ تُخْلَقَ مِنْ عَظْمَيْنِ، كَانَتِ الْوَثَاقَةُ تَزْدَادُ وَالْحَرَكَاتُ تُنْقَصُ عَنِ الْكِفَايَةِ، وَكَانَتِ الْحَاجَةُ فِيهَا إلَى التَّصَرُّفِ الْمُتَفَنِّنِ «2» بِالْحَرَكَاتِ الْمُخْتَلِفَةِ أَمَسَّ مِنْهَا إلَى الْوَثَاقَةِ الْمُجَاوِزَةِ لِلْحَدِّ. وَ خُلِقَتْ مِنْ عِظَامٍ قَوَاعِدُهَا أَعْرَضُ وَ رُؤُوسُهَا أَدَقُّ، وَ السُّفْلانِيَّةُ مِنْهَا أَعْظَمُ عَلَى التَّدْرِيجِ حَتَّى إنَّ أَدَقَّ مَا فِيهَا أَطْرَافُ الأَنَامِلِ، وَ ذَلِكَ لِتَحْسُنَ

نِسْبَةُ مَا بَيْنَ الْحَامِلِ إلَى الْمَحْمُولِ. وَخُلِقَ عِظَامُهَا مُسْتَدِيرَةً لِتَوَقِّى الآفَاتِ. وَصُلِبَتْ وَأُعْدِمَتِ التَّجْوِيفَ وَالْمُخَّ لِتَكُونَ أَقْوَى عَلَى الثَّبَاتِ فِى الْحَرَكَاتِ وَفِى الْقَبْضِ وَ الْجَرِّ

______________________________

(1) ط: تنفرج. ب: تتفرج. آ: ينفرج. ج: يتفرج.

(2) ط، آ، ج: المتفنّن. ب المتعين.

ترجمه قانون در طب، ص: 159

وَخُلِقَتْ مُقَعَّرَةَ الْبَاطِنِ مُحَدَّبَةَ الظَّاهِرِ لِيَجُودَ ضَبْطُهَا لِمَا تَقْبِضُ عَلَيْهِ وَدَلْكُهَا وَغَمْزُهَا لِمَا تَدْلُكُهُ وَ تَغْمِزُهُ وَ لَمْ يُجْعَلْ لِبَعْضِهَا عِنْدَ بَعْضٍ تَقْعِيرٌ وَ «1» تَحْدِيبٌ «2» لِيَحْسُنَ اتِّصَالُهَا كَالشَّىْ ءِ الْوَاحِدِ إذَا احْتِيجَ إلَى أنْ يَحْصُلَ مِنْهَا مَنْفَعَةُ عَظْمٍ وَاحِدٍ، وَ لَكِنْ لِأطْرَافِ الْخَارِجَةِ مِنْهَا كَالإِبْهَامِ وَ الْخِنْصِرِ تَحْدِيبٌ فِى الْجَنْبَةِ الَّتِى لا تَلْقَاهَا مِنْهَا إصْبَعٌ لِيَكُونَ لِجُمْلَتِهَا عِنْدَ الانْضِمَامِ شَبِيهُ هَيْئَةِ الاسْتِدَارَةِ الَّتِى تَقِى الآفَاتِ وَ جُعِلَ بَاطِنُهَا لَحْمِيّاً لِيَدْعَمَهَا وَتَتَطَامَنَ تَحْتَ الْمُلاقِيَاتِ بِالْقَبْضِ وَلَمْ تُجْعَلْ كَذَلِكَ مِنْ خَارِجٍ لِئَلَّا تَثْقُلَ، وَلِيَكُونَ «3» الْجَمِيعُ «4» سِلاحاً مُوجِعاً. وَوُفِّرَتْ لُحُومُ الأَنَامِلِ لِتَتَهَنْدَمَ جَيِّداً عِنْدَ الالْتِقَاءِ كَالْمُلاصِقِ «5». وَجُعِلَتِ الْوُسْطَى أَطْوَلَ مَفَاصِلَ، ثُمَّ الْبِنْصِرُ، ثُمَّ السَّبَّابَةُ، ثُمَّ الْخِنْصِرُ، حَتَّى تَسْتَوِىَ أَطْرَافُهَا عِنْدَ الْقَبْضِ وَلا يَبْقَى فُرْجَةٌ، وَمَعَ ذَلِكَ لَتَتَقَعَّرُ الأَصَابِعُ الأَرْبَعَةُ وَ الرَّاحَةُ «6» عَلَى الْمَقْبُوضِ عَلَيْهِ المُسْتَدِيرِ، وَالإبْهَامُ عِدْلٌ لِجَمِيعِ الأَصَابِعِ الأَرْبَعَةِ وَلَوْ وُضِعَ فِى غَيْرِ مَوْضِعِهِ لَبَطَلَتْ مَنْفَعَتُهُ، وَذَلِكَ لأنَّهُ «7» لَوْ وُضِعَ فِى بَاطِن الرَّاحَةِ عَدِمَنَا أَكْثَرُ الأفْعَالِ الَّتِى لَنَا بِالرَّاحَةِ وَ لَوْ وُضِعَ إلَى جَانِبِ الْخِنْصِرِ لَمَا كَانَتِ الْيَدَانِ كُلُّ وَاحِدَةٍ مِنْهُمَا مُقْبِلَةً عَلَى الأُخْرَى فِيمَا يَجْتَمِعَانِ عَلَى الْقَبْضِ «8» عَلَيْهِ، وَأَبْعَدُ مِنْ هَذَا أنَّ لَوْ وُضِعَ مِنْ خَلْفُ وَ لَمْ يُرْبَطِ الإبْهَامُ بِالْمُشْطِ لِئَلَّا يَضِيقَ الْبُعْدُ بَيْنَهَا وَ بَيْنَ سَائِرِ الأَصَابِعِ، فَإذَا اشْتَمَلَتِ الأرْبَعُ مِنْ جِهَةٍ عَلَى شَىْ ءٍ وَ قَاوَمَهَا الإبْهَامُ مِنْ جَانِبٍ آخَرَ أَمْكَنَ أَنْ

______________________________

(1) ط،

آ، ج: و. ب: أو.

(2) ط، ب، ج: تقعير، تحديب. آ: تقعّر، تحدّب.

(3) ط، آ، ج: ليكون. ب: يكون.

(4) ط، ب: الجميع. آ، ج: الجُمْع.

(5) ط، آ، ج: كالمتلاصق. ب: كالملاصق.

(6) ب، ج: الأصابع الأربعة و الراحة. ط: الراحة و الأصابع الأربع.

(7) ب، ج: لأنه. ط: أنه.

(8) ط: على المقبوض. ب، ج: على القبض. آ: عند القبض.

ترجمه قانون در طب، ص: 160

يَشْتَمِلَ الْكَفُّ عَلَى شَىْ ءٍ عَظِيمٍ. وَ الإبْهَامُ مِنْ وَجْهٍ آخَرَ كَالصِّمَامِ «1» عَلَى مَا يَقْبِضُ عَلَيْهِ الْكَفُّ وَ يُخْفِيهِ. وَ الْخِنْصِرُ وَ الْبِنْصِرُ «2» كَالْغِطَاءِ مِنْ تَحْتُ. وَ وُصِلَتْ سُلامِيَّاتُ الأَصَابِعِ كُلِّهَا بِحُرُوفٍ وَ نُقَرٍ مُتَدَاخِلَةٍ بَيْنَهَا رُطُوبَةٌ لَزِجَةٌ، وَ يَشْتَمِلُ عَلَى مَفَاصِلِهَا أَرْبِطَةٌ قَوِيَّةٌ وَ تَتَلاقَى بِأَغْشِيَةٍ غُضْرُوفِيَّةٍ، وَ يَحْشُو الفُرَجَ فِى مَفَاصِلِهَا لِزِيَادَةِ الاسْتِيثَاقِ عِظَامٌ صِغَارٌ تُسَمَّى سِمْسِمَانِيَّةً.

الْفَصْلُ الرَّابِعُ وَ الْعِشْرُونَ فِى مَنْفَعَةِ الظُّفُرِ

الظُّفُرُ خُلِقَ لِمَنَافِعَ أَرْبَعٍ: إِحْدَاهَا «3» لِيَكُونَ سَنَداً لِلأَنْمُلَةِ فَلا تَهِنُ عِنْدَ الشَّدِّ عَلَى الشَّىْ ءِ وَالثَّانِيَةُ: لِيَتَمَكَّنَ بِهَا الإصْبَعُ مِنْ لَقْطِ الأشْيَاءِ الصَّغِيرَةِ، وَالثَّالِثَةُ: لِيَتَمَكَّنَ بِهَا مِنَ التَّنْقِيَةِ والْحَكِّ، والرَّابِعَةُ: لِيَكُونَ سِلاحاً فِى بَعْضِ الأوْقاتِ. وَالثَّلاثَةُ الأُوَلُ «4» أَوْلَى بِنَوْعِ النَّاسِ، وَالرَّابِعَةُ بِالْحَيَوَانَاتِ الأُخْرَى. وَ خُلِقَ الظُّفُرُ مُسْتَدِيرَ الطَّرَفِ لِمَا يُعْرَفُ. وَخُلِقَتْ مِنْ عِظَامٍ لَيِّنَةٍ لِتَتَطَامَنَ تَحْتَ مَا يُصَاكُّهَا فَلا تَنْصَدِعُ. وَخُلِقَتْ دَائِمَةَ النُّشُوءِ إذ كَانَتْ تَعْرِضُ لِلانْحِكَاكِ «5» وَ الانْجِرَادِ.

الْفَصْلُ الْخَامِسُ والْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ عِظَام الْعَانَةِ

إنَّ عِنْدَ الْعَجُزِ عَظْمَيْنِ، يُمْنَةً وَيُسْرَةً يَتَّصِلانِ فِى الْوَسَطِ بِمَفْصَلٍ مُوَثَّقٍ، وَهُمَا كَالأَسَاسِ لِجَمِيعِ الْعِظَامِ الْفَوْقَانِيَّةِ وَ الْحَامِلُ النَّاقِلُ لِلسُّفْلانِيَّةِ، وَكُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا

______________________________

(1) ط، ب: كالصِّمَام. آ، ج: كالضِّمام.

(2) آ:- و البنصر.

(3) ج:+ احداها.

(4) ط، آ، ج: الأول. ب: الأولى.

(5) ط، ج: بمعرض الانحكاك. ب: تعرض للانحكاك.

ترجمه قانون در طب، ص: 161

يَنْقَسِمُ إلَى أَرْبَعَةِ أَجْزَاءٍ: فَالَّذِى يَلِى الْجَانِبَ الْوَحْشِىَّ يُسَمَّى الْحَرْقَفَةَ، وَعَظْمَ الْخَاصِرَةِ وَالَّذِى يَلِى القُدَّامَ يُسَمَّى عَظْمَ الْعَانَةِ، وَ الَّذِى يَلِى الْخَلْفَ يُسَمَّى عَظْمَ الْوَرِكِ، وَ الَّذِى يَلِى الأَسْفَلَ الإنْسِىَ «1» يُسَمَّى حُقَّ الْفَخِذِ، لأنَّ فِيهِ التَّقْعِيرَ الَّذِى يَدْخُلُ فِيهِ رَأْسُ الْفَخِذِ الْمُحَدَّبُ، وَقَدْ وُضِعَ عَلَى هَذَا الْعَظْمِ أَعْضَاءٌ شَرِيفَةٌ مِثْلُ الْمَثَانَةِ وَ الرَّحِمِ، وَ أَوْعِيَةِ الْمَنِىِّ مِنَ الذُّكْرَانِ، وَالْمَقْعَدَةِ وَ السُّرْمِ.

الْفَصْلُ السَّادِسُ وَ الْعِشْرُونَ كَلامٌ مُجْمَلٌ فِى مَنْفَعَةِ الرِّجْلِ

جُمْلَةُ الْكَلامِ فِى مَنْفَعَةِ الرِّجْلِ، أَنَّ مَنْفَعَتَهَا فِى شَيْئَيْنِ: أَحَدُهُمَا الثَّبَاتُ وَ الْقِوَامُ وَ ذَلِكَ بِالْقَدَمِ، وَ الثَّانِى الانْتِقَالُ مُسْتَوِياً وَ صَاعِداً وَ نَازِلًا، وَ ذَلِكَ بِالْفَخِذِ وَ السَّاقِ، وَ إذَا أَصَابَ الْقَدَمَ آفَةٌ عَسُرَ الْقِوَامُ وَ الثَّبَاتُ دُونَ الانْتِقَالِ إلَّا بِمِقْدَارِ مَا يَحْتَاجُ إلَيْهِ الانْتِقَالُ مِنْ فَضْلِ ثَبَاتٍ، يَكُونُ لإحْدَى الرِّجْلَيْنِ، وَ إذَا أَصَابَ عَضَلَ الْفَخِذِ وَ السَّاقِ آفَةٌ سَهُلَ الثَّبَاتُ وَ عَسُرَ الانْتِقَالُ.

الْفَصْلُ السَّابِعُ وَ الْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ عَظْمِ الْفَخِذِ

وَ أوَّلُ عِظَامِ الرِّجْلِ الْفَخِذُ، وَ هُوَ أَعْظَمُ عَظْمٍ فِى الْبَدَنِ لأنَّهُ حَامِلٌ لِمَا فَوْقَهُ نَاقِلٌ لِمَا تَحْتَهُ، وَ قُبِّبَ طَرَفُهُ الْعَالِى «2» لِيَتَهَنْدَمَ فِى حُقِّ الْوَرِكِ، وَ هُوَ مُحَدَّبٌ إلَى الْوَحْشِىِّ وَ قُدَّامُ «3»، مُقَصَّعٌ مُقَعَّرٌ إلَى الإنْسِىِّ وَ خَلْفُ، فَإنَّهُ لَوْ وُضِعَ عَلَى اسْتِقَامَةٍ وَ مُوَازَاةٍ لِلْحُقِّ لَحَدَثَ نَوْعٌ مِنَ الْفَحَجِ، كَمَا يَعْرِضُ لِمَنْ خِلْقَتُهُ تِلْكَ وَ لَمْ تَحْسُنْ

______________________________

(1) ط:- الإنسى.

(2) ب، آ، ج: العالى. ط: الأعلى.

(3) ب:- و قُدّام.

ترجمه قانون در طب، ص: 162

وِقَايَتُهُ لِلْعَضَلِ الْكِبَارِ وَ الْعَصَبِ وَالْعُرُوقِ، وَ لَمْ يَحْدُثْ مِنَ الْجُمْلَةِ شَىْ ءٌ مُسْتَقِيمٌ، وَ لَمْ تَحْسُنْ هَيْئَةُ الْجُلُوسِ، ثُمَّ لَوْ لَمْ يُرَدَّ ثَانِياً إلَى الْجِهَةِ الإنْسِيَّةِ، لَعَرَضَ فَحَجٌ مِنْ نَوْعٍ آخَرَ، وَ لَمْ يَكُنْ لِلقِوَامِ وَاسِطَةٌ «1» إلَيْهَا وَ عَنْهَا الْمَيْلُ، فَلَمْ يَعْتَدِلْ،

وَفِى طَرَفِهِ الأَسْفَلِ زَائِدَتَانِ لأَجْلِ مَفْصَلِ الرُّكْبَةِ فَلْنَتَكَلَّمْ أَوَّلًا عَلَى السَّاق ثُمَّ عَلَى الْمَفْصَلِ.

الْفَصْلُ الثَّامِنُ وَ الْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ عَظْمِ السَّاقِ

السَّاقُ كَالسَّاعِدِ مُؤَلَّفٌ مِنْ عَظْمَيْنِ: أَحَدُهُمَا أَكْبَرُ وَ أَطْوَلُ وَ هُوَ الإنْسِىُّ، وَ يُسَمَّى الْقَصَبَةَ الْكُبْرَى، وَ الثَّانِى أَصْغَرُ وَ أَقْصَرُ لا يُلاقِى الْفَخِذَ بَلْ يَقْصُرُ دُونَهُ، إلَّا أَنَّهُ مِنْ أَسْفَلُ يَنْتَهِى إلَى حَيْثُ يَنْتَهِى إلَيْهِ الأَكْبَرُ وَيُسَمَّى الْقَصَبَةَ الصُّغْرَى. وَلِلسَّاقِ أيْضاً تَحَدُّبٌ إلَى الْوَحْشِىِّ، ثُمَّ عِنْدَ الطَّرَفِ الأَسْفَلِ تَحَدُّبٌ آخَرُ إلَى الإنْسِىِّ، لِيَحْسُنَ بِهِ الْقِوَامُ وَ يَعْتَدِلَ. وَ الْقَصَبَةُ الْكُبْرَى وَهُوَ السَّاقُ بِالْحَقِيقَةِ قَدْ خُلِقَتْ أَصْغَرَ مِنَ الْفَخِذِ، وَ ذَلِكَ لأنَّهُ لِمَا اجْتَمَعَ لَهَا مُوجِبَا «2» الزِّيَادَةِ فِى الكِبَرِ «3» وَ هُوَ الثَّبَاتُ وَ حَمْلُ مَا فَوْقَهُ، وَ الزِّيَادَةِ فِى الصِّغَرِ وَ هُوَ الْخِفَّةُ لِلْحَرَكَةِ، وَ كَانَ المُوجِبُ الثَّانِى أَوْلىَ بِالْغَرَضِ الْمَقْصُودِ فِى السَّاقِ فَخُلِقَ «4» أَصْغَرَ، وَ الْمُوجِبُ الأَوَّلُ أَوْلى بِالْغَرَضِ الْمَقْصُودِ فِى الْفَخِذِ، فَخُلِقَ أَعْظَمَ، وَ أُعْطِىَ السَّاقُ قَدْراً مُعْتَدِلًا

حَتَّى لَوْ زِيدَ عِظَماً عَرَضَ مِنْ عُسْرِ الْحَرَكَةِ مَا «5» يَعْرِضُ لِصَاحِبِ دَاءِ الْفِيلِ وَ

______________________________

(1) ط، آ، ج: واسطة. ب: وبسطه.

(2) ب، ج: موجبا. ط: موجب.

(3) ب، ج: الكبر. ط: الكبرى.

(4) ط، ج: فخُلق. ب: خلق.

(5) ط، آ، ج: ما. ب: كما.

ترجمه قانون در طب، ص: 163

الدَّوَالِى، وَلَوِ انْتَقَصَ عَرَضَ مِنَ الضَّعْفِ وَ عُسْرِ الْحَرَكَةِ وَ الْعَجْزِ عَنْ حَمْلِ مَا فَوْقَهُ مَا «1» يَعْرِضُ لِدِقَاقِ السُّوقِ فِى الْخِلْقَةِ، وَمَعَ هَذَا كُلِّهِ فَقَدْ دَعَمَ وَقُوِّىَ بِالْقَصَبَةِ الصُّغْرَى، وَلِلْقَصَبَةِ الصُّغْرَى مَنَافِعُ أُخْرَى، مِثْلُ سَتْرِ الْعَصَبِ وَالْعُرُوقِ بَيْنَهُمَا وَمُشَارَكَةُ الْقَصَبَةِ الصُّغْرَى بِالْكُبْرَى فِى مَفْصَلِ الْقَدَمِ لِيَتَأَكَّدَ وَيُقَوَّى مَفْصَلُ الانْبِسَاطِ وَ الانْثِنَاءِ.

الْفَصْلُ التَّاسِعُ وَالْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ مَفْصَلِ الرُّكْبَةِ

وَ يَحْدُثُ مَفْصَلُ الرُّكْبَةِ بِدُخُولِ الزَّائِدَتَيْنِ اللَّتَيْنِ عَلَى طَرَفِ الْفَخِذِ، فِى نُقْرَتَيْنِ فِى رَأْسِ عَظْمِ السَّاقِ «2» وَ قَدْ وُثِقَتَا «3» بِرِبَاطٍ مُلْتَفٍّ وَ رِبَاطٍ شَادٍّ فِى الْغَوْرِ وَ رِبَاطَيْنِ مِنَ الْجَانِبَيْنِ قَوِيَّيْنِ، وَتَهَنْدَمَ «4» مُقَدَّمُهُمَا بِالرَّضْفَةِ «5»، و هِىَ عَيْنُ الرُّكْبَةِ، وَ هُوَ عَظْمٌ إلَى الاسْتِدَارَةِ مَا هُوَ. وَ مَنْفَعَتُهُ مُقَاوَمَةُ مَا يُتَوَقَّى عِنْدَ الْجُثُوِّ وَ جِلْسَةِ التَّعَلُّقِ مِنَ الانْهِتَاكِ وَ الانْخِلاعِ، وَ دَعْمُ الْمَفْصَلِ الْمَمْنُوِّ بِنَقْلِ «6» الْبَدَنِ بِحَرَكَتِهِ، وَجُعِلَ مَوْضِعُهُ إلَى قُدَّامُ لأَنَّ أَكْثَرَ مَا يَلْحَقُهُ مِنْ عُنْفِ الانْعِطَافِ يَكُونُ إلَى قُدَّامُ،

إذْ لَيْسَ لَهُ إلَى خَلْفُ انْعِطَافٌ عَنِيفٌ، وَ أَمَّا إلَى الْجَانِبَيْنِ فَانْعِطَافُهُ شَىْ ءٌ يَسِيرٌ،

بَلْ جُعِلَ «7» انْعِطَافُهُ إلَى قُدَّامُ، وَ هُنَاكَ يَلْحَقُهُ الْعُنْفُ عِنْدَ النُّهُوضِ وَ الْجُثُوِّ وَ مَا أَشْبَهَ ذَلِكَ.

______________________________

(1) ط، ج: ما. ب: كما.

(2) ب:- فى نقرتين فى رأس عظم الساق.

(3) ط، ج: وثقتا. ب: وثقا.

(4) ط، ج: هندم. ب: تهندم.

(5) ط، آ، ج: بالرضفة. ب: بالرصفة.

(6) ط، ب: بنقل. آ، ج: بثقل.

(7) ط، ج: جُلّ. ب: جعل. آ: انعطافه البالغ.

ترجمه

قانون در طب، ص: 164

الْفَصْلُ الثَّلاثُونَ فِى تَشْرِيحِ عِظَامِ «1» الْقَدَمِ

أَمَّا القَدَمُ فَقَدْ خُلِقَ آلَةً لِلثَّبَاتِ، وَ جُعِلَ شَكْلُهُ مُطَاوِلًا «2» إلَى قُدَّامُ لِيُعِينَ عَلَى الانْتِصَابِ بِالاعْتِمَادِ عَلَيْهِ، وَ خُلِقَ لَهُ أَخْمَصُ تَلِى الْجَانِبَ الإنْسِىَّ لِيَكُونَ مَيْلُ الْقَدَمِ عِنْدَ «3» الانْتِصَابِ، وَخُصُوصاً لَدَى الْمَشْىِ، هُوَ إلَى الْجِهَةِ الْمُضَادَّةِ لِجِهَةِ الرِّجْلِ الْمُشِيلَةِ لِيُقَاوِمَ بِمَا «4» يَجِبُ أَنْ يَشْتَدَّ «5» مِنَ الاعْتِمَادِ عَلَى جِهَةِ الاسْتِقْلالِ الرِّجْلَ «6» الْمُشِيلَةَ «7» فيَعْتَدِلَ الْقِوَامُ، وَأيْضاً لِيَكُونَ الْوَطْءُ عَلَى الأَشْيَاءِ النَّابِتَةِ «8» مُتَأَتِّياً مِنْ غَيْرِ إِيلامٍ شَدِيدٍ وَ لِيَحْسُنَ اشْتِمَالُ الْقَدَمِ عَلَى مَا يُشْبِهُ الدَّرَجَ وَ حُرُوفَ الْمَصَاعِدِ. وَ قَدْ خُلِقَتِ الْقَدَمُ مُؤَلَّفَةً مِنْ عِظَامٍ كَثِيرَةٍ لِمَنَافِعَ: مِنْهَا حُسْنُ الإِمْسَاكِ «9» وَ الاشْتِمَالِ عَلَى الْمَوْطُوءِ عَلَيْهِ مِنَ الأَرْضِ إذَا احْتِيجَ إلَيْهِ، فَإنَّ الْقَدَمَ قَدْ يُمْسِكُ الْمَوْطُوءَ كَالْكَفِّ يُمْسِكُ الْمَقْبُوضَ، وَ إذَا كَانَ الْمُمْسِكُ «10» يَتَهَيَّأُ أنْ يَتَحَرَّكَ بِأَجْزَائِهِ إلَى هَيْئَةٍ يَجُودُ بِهَا الإِمْسَاكُ «11»، كَانَ أَحْسَنَ مِنْ أنْ يَكُونَ قِطْعَةً وَاحِدَةً لا يَتَشَكَّلُ بِشَكْلٍ بَعْدَ شَكْلٍ، وَمِنْهَا الْمَنْفَعَةُ الْمُشْتَرَكَةُ لِكُلِّ مَا كَثُرَ عِظَامُهُ. وَعِظَامُ الْقَدَمِ سِتَّةٌ وَ عِشْرُونَ: كَعْبٌ بِهِ يَكْمُلُ الْمَفْصَلُ مَعَ السَّاقِ وَ عَقِبٌ بِهِ عُمْدَةُ الثَّبَاتِ وَ زَوْرَقِىٌّ بِهِ الأَخْمَصُ. وَ أَرْبَعَةُ عِظَامٍ لِلرُّسْغِ بِهَا يَتَّصِلُ بِالْمُشْطِ، وَ

______________________________

(1) ب، ج:- عظام.

(2) ب، آ، ج: مطاولًا. ط: متطاولًا.

(3) ط، آ، ج: عند. ب: إلى.

(4) ط، آ، ج: بما. ب: ما.

(5) ط، ب: يشتدّ. آ: يسند. ج: يشد.

(6) ط، ب: استقلال الرجل. آ: الاستقلال بالرجل. ج: الاستقلال للرجل.

(7) ط، ج:+ للنقل. آ:+ للثقل.

(8) ب: النابتة. ط: الناتية.

(9) ب، ج: الاستمساك. ط آ: الإمساك.

(10) ب، ج: المستمسك. ط، آ: الممسك.

(11) ب، ج: الاستمساك. ط، آ: الامساك.

ترجمه قانون در طب، ص: 165

وَاحِدٌ مِنْهَا عَظْمٌ نَرْدِىٌّ كَالْمُسَدَّسِ مَوْضُوعٌ

إلَى الْجَانِبِ الْوَحْشِىِّ، وَ بِهِ يَحْسُنُ ثَبَاتُ ذَلِكَ الْجَانِبِ عَلَى الأَرْضِ وَ خَمْسَةُ عِظَامٍ لِلْمُشْطِ.

وَ أَمَّا الْكَعْبُ، فَإنَّ الإنْسَانِىَّ مِنْهُ أَشَدُّ تَكْعِيباً مِنْ كُعُوبِ سَائِرِ الْحَيَوَانِ وَكَأَنَّهُ أَشْرَفُ عِظَامِ الْقَدَمِ النَّافِعَةِ فِى الْحَرَكَةِ، كَمَا أنَّ الْعَقِبَ أَشْرَفُ عِظَامِ الرِّجْلِ النَّافِعَةِ فِى الثَّبَاتِ وَ الْكَعْبُ مَوْضُوعٌ بَيْنَ الطَّرَفَيْنِ النَّاتِئَيْنِ «1» مِنَ الْقَصَبَتَيْنِ يَحْتَوِيَانِ عَلَيْهِ مِنْ جَوَانِبِهِ، أَعْنِى مِنَ أَعْلاهُ وَ قَفَاهُ و جَانِبَيْهِ الْوَحْشِىِّ وَ الإنْسِىِّ، وَ يَدْخُلُ طَرَفَاهُ فِى الْعَقِبِ فِى نُقْرَتَيْنِ دُخُولَ رَكْزٍ وَ الْكَعْبُ وَاسِطَةٌ بَيْنَ السَّاقِ وَ الْعَقِبِ، بِهِ يَحْسُنُ اتِّصَالُهُمَا وَ يَتَوَثَّقُ الْمَفْصَلُ بَيْنَهُمَا وَ يُؤْمَنُ عَلَيْهِ الاضْطِرَابُ، وَهُوَ مَوْضُوعٌ فِى الْوَسَطِ بِالْحَقِيقَةِ، وَإنْ كَانَ قَدْ يُظَنُّ بِسَبَبِ الأَخْمَصِ أَنَّهُ مُنْحَرِفٌ إلَى الْوَحْشِىِّ وَ الْكَعْبُ يَرْتَبِطُ بِهِ الْعَظْمُ الزَّوْرَقِىُّ مِنْ قُدَّامُ ارْتِبَاطاً مَفْصَلِيّاً.

وَ هَذَا الزَّوْرَقِىُّ مُتَّصِلٌ بِالْعَقِبِ مِنْ خَلْفُ وَ مِنْ قُدَّامُ بِثَلاثَةٍ مِنْ عِظَامِ الرُّسْغِ، وَ مِنَ الْجَانِبِ الْوَحْشِىِّ بِالْعَظْمِ النَّرْدِىِّ الَّذِى إنْ شِئْتَ اعْتَدَدْتَ بِهِ عَظْماً مُفْرَداً، وَ إنْ شِئْتَ جَعَلْتَهُ رَابِعَ عِظَامِ الرُّسْغِ.

وَ أَمَّا الْعَقِبُ فَهُوَ مَوْضُوعٌ تَحْتَ الْكَعْبِ صُلْبٌ مُسْتَدِيرٌ إلَى خَلْفُ لِيُقَاوِمَ الْمُصَاكَّاتِ وَ الْآفَاتِ مُمْلِسُ الأَسْفَلِ لِيَحْسُنَ اسْتِوَاءُ الْوَطْءِ وَ انْطِبَاقُ الْقَدَمِ عَلَى الْمُسْتَقَرِّ عِنْدَ الْقِيَامِ وَ خُلِقَ مِقْدَارُهُ إلَى الْعَظْمِ لِيَسْتَقِلَّ بِحَمْلِ الْبَدَنِ، وَ خُلِقَ مُثَلَّثاً إلَى الاسْتِطَالَةِ يَدِقُّ يَسِيراً يَسِيراً حَتَّى يَنْتَهِىَ فَيَضْمَحِلَّ عِنْدَ الأَخْمَصِ إلَى الْوَحْشِىِّ لِيَكُونَ تَقْعِيرُ «2» الأَخْمَصِ مُتَدَرِّجاً مِنْ خَلْفُ إلَى مُتَوَسِّطِهِ.

______________________________

(1) ط، ب، ج: الناتيين. آ: النابتين.

(2) ب، آ: تقعير. ط: تعقير. ج: تقصير.

ترجمه قانون در طب، ص: 166

وَ أمَّا الرُّسْغُ فَيُخَالِفُ رُسْغَ الْكَفِّ بِأَنَّهُ صَفٌّ وَاحِدٌ، وَ ذَاكَ صَفَّانِ، وَلأنَّ عِظَامَهُ أَقَلُّ عَدَداً بِكَثِيرٍ وَالْمَنْفَعَةُ فِى ذَلِكَ أنَّ الْحَاجَةَ فِى الْكَفِّ إلَى الْحَرَكَةِ وَ الاشْتِمَالِ أَكْثَرُ مِنْهَا

فِى الْقَدَمِ، إذْ أَكْثَرُ الْمَنْفَعَةِ فِى الْقَدَمِ هِىَ الثَّبَاتُ، وَ لأَنَّ كَثْرَةَ الأجْزَاءِ وَ الْمَفَاصِلِ تَضُرُّ فِى الاسْتِمْسَاكِ وِالاشْتِمَالِ عَلَى الْمَقُومِ عَلَيْهِ بِمَا يَحْصُلُ لَهَا مِنَ الاسْتِرْخَاءِ وَ الانْفِرَاجِ الْمُفْرِطِ، كَمَا أنَّ عَدَمَ الْخَلْخَلَةِ أَصَلًا يَضُرُّ فِى ذَلِكَ بِمَا يَفُوتُ بِهِ مِنَ الانْبِسَاطِ الْمُعْتَدِلِ الْمُلائِمِ «1»، فَقَدْ عُلِمَ أنَّ الاحْتِوَاءَ مَعَ الاشْتِمَالِ «2» بِمَا هُوَ أَكْثَرُ عَدَداً وَ أَصْغَرُ مِقْدَاراً أَوْفَقُ، وَ الاسْتِقْلالَ بِمَا هُوَ أَقَلُّ عَدَداً وَ أَعْظَمُ مِقْدَاراً أَوْفَقُ. وَ أمَّا مُشْطُ الْقَدَمِ فَقَدْ خُلِقَ مِنْ عِظَامٍ خَمْسَةٍ لِيَتَّصِلَ بِكُلِّ وَاحِدٍ مِنْهَا وَاحِدٌ مِنَ الأَصَابِعِ، إذْ كَانَتْ خَمْسَةً «3» مُنَضَّدَةً فِى صَفٍّ وَاحِدٍ، إذْ كَانَتِ الْحَاجَةُ فِيهَا إلَى الْوَثَاقَةِ أَشَدَّ مِنْهَا إلَى الْقَبْضِ وَ الاشْتِمَالِ الْمَقْصُودَيْنِ فِى أَصَابِعِ الْكَفِّ وَ كُلُّ إصْبَعٍ سِوَى الإبْهَامِ فَهُوَ مِنْ ثَلاثِ سُلامِيَاتٍ «4»، وَ أمَّا الإبِهَامُ فَمِنْ سُلامِيَتَيْنِ.

فَقَدْ قُلْنَا إذَنْ فِى الْعِظَامِ مَا فِيهِ كِفَايَةٌ، فَجَمِيعُ هَذِهِ الْعِظَامِ إذَا عُدَّتْ تَكُونُ مِائَتَيْنِ وَثَمَانِيَةً وَ أَرْبَعِينَ عَظْماً «5» سِوَى السِّمْسِمَانِيَّاتِ وَ الْعَظْمِ الشَّبِيهِ بِاللَّامِ فِى كِتَابَةِ الْيُونَانِيِّينَ «6»

______________________________

(1) ط:- الملائم.

(2) ط، آ، ج: الاحتواء مع الاشتمال. ب: الاستمساك.

(3) ط:+ و.

(4) ط: سلاميات ثلاث. ب، آ، ج: ثلاث سلاميات.

(5) ب:- عظماً.

(6) ط، ج:+ تمّ الكلام فى العظام.

ترجمه قانون در طب، ص: 167

الْجُمْلَةُ الثَّانِيَةُ فِى الْعَضَلِ و هِىَ ثَلاثُونَ «1» فَصْلًا «2»
الْفَصْلُ الأَوَّلُ كَلامً كُلِّىٌّ فِى الْعَصَبِ وَ الْعَضَلِ وَ الوَتَرِ وَ الرِّبَاطِ

فَنَقُولُ لَمَّا كَانَتِ الْحَرَكَةُ الإِرَادِيَّةُ إنَّمَا تَتِمُّ لِلأَعْضَاءِ بِقُوَّةٍ تَفِيضُ إِلَيْهَا مِنَ الدِّمَاغِ بِوَاسِطَةِ «3» الْعَصَبِ، وَ كَانَ الْعَصَبُ لا يَحْسُنُ اتِّصَالُهَا بِالْعِظَامِ الَّتِى هِىَ بِالْحَقِيقَةِ أُصُولٌ لِلأَعْضَاءِ «4» الْمُتَحَرِّكَةِ فِى الْحَرَكَةِ بِالْقَصْدِ الأَوَّلِ، إِذْ «5» كَانَتِ الْعِظَامُ صُلْبَةً وَ الْعَصَبَةُ لَطِيفَةً، تَلَطَّفَ الْخَالِقُ تَعَالَى فَأَنْبَتَ مِنَ الْعِظَامِ شَيْئاً شَبِيهاً بِالْعَصَبِ يُسَمَّى عَقَباً وَ رِبَاطاً، فَجَمَعَهُ مَعَ الْعَصَبِ وَشَبَكَهُ بِهِ كَشَىْ ءٍ وَاحِدٍ وَ لَمَّا كَانَ الْجِرْمُ الْمُلْتَئِمُ

مِنَ الْعَصَبِ، وَ الرِّبَاطِ عَلَى كُلِّ حَالٍ دَقِيقاً، إذْ كَانَ الْعَصَبُ لا يَبْلُغُ زِيَادَةُ حَجْمِهِ وَاصِلًا إلَى الأَعْضَاءِ عَلَى حَجْمِهِ وَ غِلَظِهِ فِى مَنْبِتِهِ «6» مَبْلَغاً يُعْتَدُّ بِهِ، وكَانَ حَجْمُهُ عِنْدَ مَنْبِتِهِ بِحَيْثُ يَحْتَمِلُهُ جَوْهَرُ «7» الدِّمَاغِ وَ النُّخَاعِ، وَ حَجْمُ الرَّأْسِ وَ مَخَارِجُ الْعَصَبِ، فَلَوْ أُسْنِدَ إلَى الْعَصَبِ تَحْرِيكُ الأَعْضَاءِ وَهُوَ عَلَى حَجْمِهِ الْمُتَمَكِّنِ «8» وَخُصُوصاً عِنْدَمَا يَتَوَزَّعُ وَيَنْقَسِمُ وَيَتَشَعَّبُ فِى الأَعْضَاءِ وَتَصِيرُ

______________________________

(1) ط، آ، ج: تسعة و عشرون. ب: ثلاثون.

(2) ط:+ من التعليم الخامس.

(3) ط، ب: بواسطة. آ، ج: بوساطة.

(4) ط، آ، ج: الأعضاء. ب: للأعضاء.

(5) ط: اذ. ب، ج: اذا.

(6) ط، ج: فى منبته و غلظه. ب: و غلظه فى منبته.

(7) ط، آ، ج: جرم. ب: جوهر.

(8) ط، ج: الممكن. ب: المتمكن.

ترجمه قانون در طب، ص: 168

حِصَّةُ الْعَظْمِ الْوَاحِدِ أَدَقَّ كَثِيراً مِنَ الأَصْلِ، وَعِنْدَمَا يَتَبَاعَدُ عَنْ مَبْدَئِهِ وَمَنْبِتِهِ لَكَانَ فِى ذَلِكَ فَسَادٌ «1» ظَاهِرٌ، فَدَبَّرَ الْخَالِقُ تَعَالَى بِحِكْمَتِهِ أَنْ أَفَادَهُ غِلَظاً بِتَنْفِيشِ الْجِرْمِ الْمُلْتَئِمِ مِنْهُ وَ مِنَ الرِّبَاطِ لِيفاً، وَمَلَأَ خَلَلَهُ لَحْماً وَ غَشَّاهُ «2» غِشَاءً وَ توسيطه د (وَسَّطَهُ) عَمُوداً كَالْمِحْوَرِ مِنْ جَوْهَرِ الْعَصَبِ، يَكُونُ جُمْلَةُ ذَلِكَ عُضْواً مُؤَلَّفاً مِنَ الْعَصَبِ وَ الْعَقَبِ وَ لِيفِهِمَا وَ اللَّحْمِ الْحَاشِى وَ الْغِشَاءِ الْمُجَلَّلِ، وَ هَذَا الْعُضْوُ هُوَ الْعَضَلَةُ وَ هِىَ الَّتِى إذَا تَقَلَّصَتْ جَذَبَتِ الْوَتَرَ الْمُلْتَئِمَ مِنَ الرِّبَاطِ وَ الْعَصَبِ النَّافِذِ مِنْهَا إلَى جَانِبِ الْعُضْوِ، فَتَشَنَّجَ فَجَذَبَ «3» الْعُضْوَ وَ إذَا انْبَسَطَتْ اسْتَرْخَى الوَتَرُ فَتَبَاعَدَ الْعُضْوُ.

الْفَصْلُ الثِّانِى فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الْوَجْهِ «4»

مِنَ الْمَعْلُومِ أنَّ عَضَلَ الْوَجْه هِىَ عَلَى عَدَدِ الأَعْضَاءِ الْمُتَحَرِّكَةِ فِى الْوَجْهِ. وَ الأَعْضَاءُ الْمُتَحَرِّكَةُ فِى الْوَجْهِ هِىَ الْجَبْهَةُ وَ الْمُقْلَتَانِ وَ الْجَفْنَانِ الْعَالِيَانِ وَ الخَدُّ بِشِرْكَةٍ مِنَ الشَّفَتَيْنِ وَالشَّفَتَانِ وَحْدَهُمَا وَ طَرَفَا الأَرْنَبَتَيْنِ وَ الْفَكُّ الأَسْفَلُ.

الْفَصْلُ الثَّالِثُ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الْجَبْهَةِ «5»

أَمَّا الْجَبْهَةُ فَتَتَحَرَّكُ بِعَضَلةٍ دَقِيقَةٍ مُسْتَعْرِضَةٍ غِشَائِيَّةٍ تَنْبَسِطُ تَحْتَ جِلْدِ الْجَبْهَةِ وَتَخْتَلِطُ بِهِ جِدّاً حَتَّى يَكَادَ أَنْ يَكُونَ جُزْءاً مِنْ قِوَامِ الْجِلْدِ، فَيَمْتَنِعُ كَشْطُهُ

______________________________

(1) ط:+ كثير.

(2) ط: تغشيه. ب، ج: تغشيته. آ: غشاه.

(3) ط: فتجذب. ب، ج: فجذب. آ: يجذب.

(4) ط، آ: الوجه و الجبهة. ب، ج: الوجه.

(5) ط، آ:- الفصل الثالث فى تشريح عضل الجبهة (فى نسخة ط، آ: تشريح عضل الجبهة داخل تحت الفصل الثانى و من هنا يختلف عدد الفصول).

ترجمه قانون در طب، ص: 169

عَنْهَا وَ تُلَاقِى الْعُضْوَ الْمُتَحَرِّكَ عَنْهَا بِلا وَتَرٍ إذْ كَانَ الْمُتَحَرِّكُ عَنْهَا جِلْداً عَرِيضاً خَفِيفاً، وَ لا يَحْسُنُ تَحْرِيكُ مِثْلِهِ بِالْوَتَرِ وَ بِحَرَكَةِ هَذِهِ الْعَضَلَةِ يَرْتَفِعُ الْحَاجِبَانِ وَ قَدْ تُعِينُ الْعَيْنَ فِى التَّغْمِيضِ بِاسْتِرْخَائِهَا.

الْفَصْلُ الرَّابِعُ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الْمُقْلةِ

وَأمَّا الْعَضَلُ الْمُحَرِّكَةُ لِلْمُقْلَةِ فَهِىَ عَضَلٌ سِتٌّ: أَرْبَعٌ مِنْهَا فِى جَوَانِبِهَا الأَرْبَعِ

فَوْقُ وَ أَسْفَلُ وَ الْمَأْقَيْنِ «1» كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهَا «2» يُحَرِّكُ الْعَيْنَ إلَى جِهَتِهِ، وَ عَضَلَتَانِ إلَى التَّوْرِيبِ مَا هُمَا «3» يُحَرِّكَانِ إلَى الاسْتِدَارَةِ، وَ وَرَاءَ الْمُقْلَةِ عَضَلَةٌ تَدْعَمُ الْعَصَبَةَ الْمُجَوَّفَةَ الَّتِى يُذْكَرُ شَأْنُهَا بَعْدُ لِتَشَبُّثِهَا بِهَا وَ بِمَا «4» مَعَهَا، فَتُقِلُّهَا «5» وَتَمْنَعُهَا الاسْتِرْخَاءَ الْمُجْحِظَ وَ يَضْبِطُهَا عِنْدَ التَّحْدِيقِ. وَهَذِهِ الْعَضَلةُ قَدْ عَرَضَ لِأغْشِيَتِهَا الرِّبَاطِيَّةِ مِنَ التَّشَعُّبِ مَا شَكَّكَ فِى أَمْرِهَا، فَهِىَ عِنْدَ بَعْضِ الْمُشَرِّحِينَ عَضَلةٌ وَاحِدَةٌ، وَ عِنْدَ بَعْضِهِمْ عَضَلتَانِ، وَ عِنْدَ بَعْضِهِمْ ثَلاثٌ، وَ عَلَى كُلِّ حَالٍ فَرَأْسُهَا رَأْسٌ وَاحِدٌ.

الْفَصْلُ الْخَامِسُ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الْجَفْنِ

وَأمَّا الْجَفْنُ فَلِمَا كَانَ الأَسْفَلُ مِنْهُ غَيْرَ مُحْتَاجٍ إلَى الْحَرَكَةِ إذِ الْغَرَضُ يَتَأَتَّى وَ يَتِمُّ بِحَرَكَةِ الأعْلَى وَحْدَهُ، فَيَكْمُلُ بِهِ التَّغْمِيضُ وَ التَّحْدِيقُ، وَعِنَايَةُ اللَّهِ تَعَالَى

______________________________

(1) ط، آ، ج: المأقين. ب: المأقيين.

(2) ط، آ، ج: منها. ب: منهما.

(3) ط:+ فانهما.

(4) ط، آ، ج: بما. ب: ما.

(5) ط، ج: فَتُقِلُّها. ب: فيثقلها.

ترجمه قانون در طب، ص: 170

مَصْرُوفَةٌ إلَى تَقْلِيلِ الآلاتِ مَا أَمْكَنَ إذَا لَمْ يُخِلَّ، إذْ «1» فِى التَّكْثِيرِ مِنَ الآفَاتِ مَا يُعْرَفُ، وَ إنَّهُ وَ إنْ كَانَ قَدْ يُمْكِنُ أنْ يَكُونَ الْجَفْنُ الأعْلَى سَاكِناً، وَ الأَسْفَلُ مُتَحَرِّكاً لَكِنْ عِنَايَةُ الصَّانِعِ مَصْرُوفَةٌ إلَى تَقْرِيبِ الأفْعَالِ مِنْ مَبَادِيهَا، وَ إلَى تَوْجِيهِ الأَسْبَابِ إلَى غَايَاتِهَا عَلَى أَعْدَلِ طَرِيقٍ وَ أَقْوَمِ مِنْهَاجٍ، وَالْجَفْنُ الأعْلَى أَقْرَبُ إلَى مَنْبِتِ الأَعْصَابِ، وَ الْعَصَبُ إذَا سَلَكَ إلَيْهِ لَمْ يَحْتَجْ إلَى انْعِطَافٍ وَانْقِلابٍ. وَ لَمَّا كَانَ الْجَفْنُ الأعْلَى يَحْتَاجُ إلَى حَرَكَتَىِ الارْتِفَاعِ عِنْدَ فَتْحِ الطَّرَفِ

وَالانْحِدَارِ عِنْدَ التَّغْمِيضِ، وَكَانَ التَّغْمِيضُ يَحْتَاجُ إلَى عَضَلَةٍ جَاذِبَةٍ إلَى أَسْفَلُ، لَمْ يَكُنْ بُدٌّ مِنْ أنْ يَأتِيَهَا الْعَصَبُ مُنْحَرِفاً إلَى أَسْفَلُ وَمُرْتَفِعاً إلَى فَوْقُ «2» فَكَانَ

حِينَئِذٍ لا يَخْلُو إنْ كَانَتْ وَاحِدَةً مِنْ أَنْ تَتَّصِلَ إِمَّا بِطَرَفِ الْجَفْنِ، وَ إِمَّا بِوَسَطِ الْجَفْنِ، وَ لَوِ اتَّصَلَتْ بِوَسَطِ الْجَفْنِ لَغَطَّتِ الْحَدَقَةَ صَاعِدَةً إلَيْهِ، وَ لَوِ اتَّصَلَتْ بِالطَّرَفِ «3» لَمْ تَتَّصِلْ إلَّا بِطَرَفٍ وَاحِدٍ، فَلَمْ يَحْسُنِ انْطِبَاقُ «4» الْجَفْنِ عَلَى الاعْتِدَالِ بَلْ كَانَ يَتَوَرَّبُ «5»، فَيَشْتَدُّ التَّغْمِيضُ فِى الْجِهَةِ الَّتِى تُلاقِى الوَتَرَ أَوَّلًا، وَ يَضْعُفُ فِى الْجِهَةِ الأُخْرَى، فَلَمْ يَكُنْ يَسْتَوِى الانْطِبَاقُ بَلْ كَانَ يُشَاكِلُ انْطِبَاقَ جَفْنِ «6» الْمَلْقُوِّ فَلَمْ يُخْلَقْ عَضَلَةٌ وَاحِدَةٌ بَلْ عَضَلَتَانِ نَابِتَانِ «7» مِنْ جِهَةِ الْمُوقَيْنِ يَجْذِبَانِ الْجَفْنَ إلَى أَسْفَلُ جَذْباً مُتَشَابِهاً. وَ أمَّا فَتْحُ الْجَفْنِ فَقَدْ كَانَ تَكْفِيهِ عَضَلَةٌ تَأتِى وَسَطَ الْجَفْنِ فَيَنْبَسِطُ طَرَفُ

______________________________

(1) ط، آ، ج: إذ. ب: إنّ.

(2) ط، ج: إلَيه. ب، آ: إلَى فوق.

(3) ط: بطرف الجفن. ب: بالطرف. ج: بطرف.

(4) ط، آ: إطباق. ب، ج: انطباق.

(5) ط: بتوريب. ب، آ، ج: يتورّب.

(6) ط: اجفان. ب، آ، ج: جفن.

(7) ط، ج: تأتيان. ب: نابتان.

ترجمه قانون در طب، ص: 171

وَتَرِهَا عَلَى حَرْفِ الْجَفْنِ فَإذَا تَشَنَّجَتْ فَتَحَتْ فَخُلِقَتْ لِذَلِكَ وَاحِدَةٌ تَنْزِلُ عَلَى الاسْتِقَامَةِ بَيْنَ الْغِشَاءَيْنِ فَتَتَّصِلُ مُسْتَعْرِضَةً بِجِرْمٍ شَبِيهٍ بِالْغُضْرُوفِ مُنْفَرِشٍ تَحْتَ مَنْبِتِ الْهُدْبِ.

الْفَصْلُ السَّادِسُ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الْخَدِّ

الْخَدُّ لَهُ حَرَكَتَانِ: إحْدَاهُمَا تَابِعَةٌ لِحَرَكَةِ الْفَكِّ الأَسْفَلِ، وَالثَّانِيَةُ بِشِرْكَةِ الشَّفَةِ، وَالْحَرَكَةُ الَّتِى لَهُ تَابِعَةٌ لِحَرَكَةِ عُضْوٍ آخَرَ، فَسَبَبُهَا عَضَلُ ذَلِكَ الْعُضْوِ، وَ الْحَرَكَةُ الَّتِى لَهُ بِشِرْكَةِ عُضْوٍ آخَرَ فَسَبَبُهَا عَضَلةٌ «1» هِىَ لَهُ وَ لِذَلِكَ الْعُضْوِ بِالشِّرْكَةِ، وَ هَذِهِ الْعَضَلَةُ وَاحِدَةٌ فِى كُلِّ وَجْنَةٍ عَرِيضَةٌ وَ بِهَذَا الاسْمِ يُعْرَفُ. وَكُلُّ وَاحِدَةٍ مِنْهُمَا مُرَكَّبَةٌ مِنْ أَرْبَعَةِ أجْزَاءٍ، إذْ كَانَ اللِّيفُ يَأتِيهَا مِنْ أَرْبَعَةِ مَوَاضِعَ أَحَدُهَا: مَنْشَؤُهُ مِنَ التَّرْقُوَةِ «2» تَتَّصِلُ نِهَايَاتُهَا «3» بِطَرَفَىِ الشَّفَتَيْنِ إلَى أَسْفَلُ وَ تَجْذِبُ الفَمَ إلَى أَسْفَلُ جَذْباً مُوَرَّباً.

وَالثَّانِى: مَنْشَؤُهُ

مِنَ الْقَصِ «4» وَ التَّرْقُوَةِ مِنَ الْجَانِبَيْنِ وَيَسْتَمِرُّ لِيفُهَا عَلَى الْوِرَابِ، فَالنَّاشِئُ مِنَ الْيَمِينِ يُقَاطِعُ النَّاشِئَ مِنَ الشِّمَالِ وَ يَنْفُذُ، فَيَتَّصِلُ النَّاشِئُ مِنَ الْيَمِينِ بِأَسْفَلِ طَرَفِ الشَّفَةِ الأيْسَرِ، وَ النَّاشِئُ مِنَ الشِّمَالِ بِالضِّدِّ. وَ إذَا تَشَنَّجَ هَذَا اللِّيفُ ضَيَّقَ الْفَمَ فَأَبْرَزَهُ إلَى قُدَّامُ فِعْلَ «5» سِلْكِ الْخَرِيطَةِ بِالْخَرِيطَةِ.

وَالثَّالِثُ: مَنْشَؤُهُ مِنْ عِنْدِ الأَخْرَمِ فِى الْكَتِفِ وَ يَتَّصِلُ فَوْقَ مُتَّصَلِ تِلْكَ الْعَضَلَةِ «6» وَ يُمِيلُ الشَّفَةَ إلَى الْجَانِبَيْنِ إمَالَةً مُتَشَابِهَةً.

______________________________

(1) ط، آ، ج: عضلة. ب: عضل.

(2) ط:+ و.

(3) ط، ب: نهاياتها. آ، ج: نهاياته.

(4) ط، آ: القصّ. ب، ج: القسّ.

(5) ط، ب، ج: فعل. آ: كما يفعل.

(6) ط، آ: تلك العضلة. ب: بتلك العضل. ج: تلك العضل.

ترجمه قانون در طب، ص: 172

وَالرَّابِعُ: مِنْ سَنَاسِنِ الرَّقَبَةِ وَيَجْتَازُ بِحِذَاءِ الأُذُنَيْنِ وَ يَتَّصِلُ بِآخِرِ «1» الْخَدِّ، وَيُحَرِّكُ الْخَدَّ حَرَكَةً ظَاهِرَةً تَتْبَعُهَا الشَّفَةُ، وَ رُبَمَا قَرُبَتْ جِدّاً مِنْ مَغْرِزِ الأُذُنِ فِى بَعْضِ النَّاسِ وَاتَّصَلَتْ بِهِ فَحَرَّكَتْ أُذُنَهُ.

الْفَصْلُ السَّابِعُ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الشَّفَةِ

أمَّا الشَّفَةُ فَمِنْ عَضَلِهَا مَا ذَكَرْنَا أَنَّهُ مُشْتَرَكٌ لَهَا وَ لِلْخَدِّ «2»، وَ مِنْ عَضَلِهَا مَا يَخُصُّهَا «3»، وَهِىَ عَضَلٌ أَرْبَعٌ: زَوْجٌ مِنْهَا يَأتِيهَا مِنْ فَوْقِ سَمْتِ الْوَجْنَتَيْنِ وَ يَتَّصِلُ بِقُرْبِ طَرَفَيْهَا «4»، وَ اثْنَانِ مِنْ أَسْفَلُ، وَفى هَذِهِ الأرْبَعِ كِفَايَةٌ فِى تَحْرِيكِ الشَّفَةِ وَحْدَهَا، لأَنَّ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهَا إذَا تَحَرَّكَتْ وَحْدَهَا حَرَّكَتْهَا «5» إلَى ذَلِكَ الشِّقِّ، وَ إذَا تَحَرَّكَ اثْنَانِ مِنْ جِهَتَيْنِ انْبَسَطَتْ إلَى جَانِبَيْهَا فَيَتِمُّ لَهَا حَرَكَتُهَا «6» إلَى الْجِهَاتِ الأرْبَعِ، وَ لا حَرَكَةَ لَهَا غَيْرَ تِلْكَ، فَبِهَذِهِ الأرْبَعِ كِفَايَةٌ، وَهَذِهِ الأرْبَعُ وَ أَطْرَافُ الْعَضَلِ الْمُشْتَرَكَةِ قَدْ خَالَطَتْ جِرْمَ الشَّفَةِ مُخَالَطَةً لا يَقْدِرُ الْحِسُّ عَلَى تَمْيِيزِهَا مِنَ الْجَوْهَرِ الْخَاصِّ بِالشَّفَةِ، إذْ كَانَتِ الشَّفَةُ عُضْواً لَيِّناً لَحْمِيّاً لا عَظْمَ فِيهِ.

الْفَصْلُ الثَّامِنُ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الْمِنْخَرِ

أمَّا طَرَفا «7» الأَرْنَبَةِ، فَقَدْ يَتَّصِلُ بِهِمَا عَضَلَتَانِ صَغِيرَتَانِ قَوِيَّتَانِ.

______________________________

(1) آ: بآخر. ب، آ، ج: بأجزاء.

(2) ط: للخدّين. ب، ج: للخدّ.

(3) ط، ب، آ: يخصّها. ج: يخلصها.

(4) ط، آ، ج: طرفيها. ب: طرفها.

(5) ط، آ، ج: حركتها. ب: حركته.

(6) ط، آ: حركتها. ب، ج: حركاتها.

(7) ب: طرفا. ط، ج: طرف.

ترجمه قانون در طب، ص: 173

أمَّا الصِّغَرُ فَلِكَىْ لا تَضِيقُ عَلَى سَائِرِ الْعَضَلِ الَّتِى الْحَاجَةُ إلَيْهَا أَكْثَرُ، لأَنَّ حَرَكَاتِ أَعْضَاءِ الْخَدِّ وَ الشَّفَةِ أَكْثَرُ عَدَداً وَ أَكْثَرُ تَكَرُّراً وَ دَوَاماً، وَ الْحَاجَةُ إلَيْهَا أَمَسُّ مِنَ الْحَاجَةِ إلَى حَرَكَةِ طَرَفَىِ «1» الأَرْنَبَةِ. وَ خُلِقَتَا قَوِيَّتَيْنِ لِيَتَدَارَكَا بِقُوَّتِهِمَا مَا يَفُوتُهُمَا «2» بِفَوَاتِ الْعَظْمِ، وَ مَوْرِدُهُمَا مِنْ نَاحِيَتَىِ الْوَجْنَتَيْنِ «3» وَ يُخَالِطَانِ «4» لِيفَ الْوَجْنَةِ أَوَّلًا، وَ إنَّمَا وَرَدَتَا مِنْ نَاحِيَتَىِ الْوَجْنَتَيْنِ لأَنَّ تَحْرِيكَهُمَا إلَيْهِمَا «5» فَاعْلَمْ ذَلِكَ.

الْفَصْلُ التَّاسِعُ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الْفَكِّ الأَسْفَلِ

قَدْ خُصَّ الْفَكُّ الأَسْفَلُ بِالْحَرَكَةِ دُونَ الْفَكِّ الأعْلَى لِمَنَافِعَ: مِنْهَا أنَّ تَحْرِيكَ الأَخَفِّ أَحْسَنُ، وَ مِنْهَا أنَّ تَحْرِيكَ الأَخْلَى مِنَ الاشْتِمَالِ عَلَى أَعْضَاءٍ شَرِيفَةٍ تَنْكِى فِيهَا الْحَرَكَةُ أَوْلَى وَأَسْلَمُ، ومِنْهَا أنَّ الْفَكَّ الأعْلَى لَوْ كَانَ بِحَيْثُ يَسْهُلُ تَحْرِيكُهُ لَمْ يَكُنْ مَفْصَلُهُ وَمَفْصَلُ الرَّأْسِ مُحْتَاطاً فِيهِ بِالإِيثَاقِ، ثُمَّ حَرَكَاتُ الْفَكِّ الأَسْفَلِ لَمْ يَحْتَجْ فِيهَا إلَى أنْ تَكُونَ فَوْقَ ثَلاثَةٍ «6»، حَرَكَةُ فَتْحِ الْفَمِ وَ الْفَغْرِ «7» وَ حَرَكَةُ الإِطْبَاقِ «8» وَ حَرَكَةُ الْمَضْغِ وَ السَّحْقِ، وَالْفَاتِحَةُ تُسْفِلُ الْفَكَّ وَتُنْزِلُهُ، وَ الْمُطْبِقَةُ تُشِيلُهُ، وَ السَّاحِقَةُ تُدِيرُهُ، وَ تُمِيلُهُ إلَى الْجَانِبَيْنِ، فَبُيِّنَ أنَّ حَرَكَةَ الإِطْبَاقِ يَجِبُ أنْ تَكُونَ بِعَضَلٍ «9» نَازِلَةٍ مِنْ عُلْوٍ تُشَنِّجُ إلَى فَوْقُ، وَ الْفَاغِرَةُ بِالضِّدِّ، وَ

______________________________

(1) ب: طرفى. ط، آ، ج: طرف.

(2) ط، ب، ج: يفوتهما. آ: فاتهما.

(3) ب: ناحية الوجنة. ط: ناحيتى الوجنتين. ج: ناحيتى الوجنة.

(4) ط، ب: يخالطان.

ج: يخالط.

(5) ب: تحريكهما إليهما. ط: تحريكهما إليها. ج: تحريكها إليهما.

(6) ط، ج: ثلاث حركات. ب: ثلاثةٍ.

(7) ط:- الفغر.

(8) ط، آ، ج: الإطباق. ب: الانطباق.

(9) ب، ج: بعضل. ط: عضلة.

ترجمه قانون در طب، ص: 174

السَّاحِقَةُ بِالتَّوْرِيبِ، فَخُلِقَ لِلإطْبَاقِ عَضَلَتَانِ تُعْرَفَانِ بِعَضَلتَىِ الصُّدْغِ «1»، وَ تُسَمَّيَانِ مُلْتَفَتَيْنِ «2»، وَ قَدْ صَغُرَ مِقْدَارُهُمَا فِى الإنْسَانِ، إذِ الْعُضْوُ الْمُتَحَرِّكُ بِهِمَا فِى الإنْسَانِ صَغِيرُ الْقَدْرِ، مُشَاشِىٌّ خَفِيفُ الْوَزْنِ، وَ إذِ الْحَرَكَاتُ الْعَارِضَةُ لِهَذَا الْعُضْوِ الصَّادِرَةُ عَنْ هَاتَيْنِ الْعَضَلَتَيْنِ أَخَفُّ، وَأمَّا فِى سَائِرِ الْحَيَوَانِ فَالْفَكُّ الأَسْفَلُ أَعْظَمُ وَ أَثْقَلُ مِمَّا لِلإنْسَانِ، وَ التَّحْرِيكُ بِهِمَا فِى أَصْنَافِ النَّهْشِ وَالْقَطْعِ و الْكَدْمِ وَ الْقَلْعِ «3» أَعْنَفُ. وَ هَاتَانِ الْعَضَلَتَانِ لَيِّنَتَانِ لِقُرْبِهِمَا مِنَ الْمَبْدَإِ الَّذِى هُوَ الدِّمَاغُ الَّذِى هُوَ جِرْمٌ فِى غَايَةِ اللِّينِ، وَلَيْسَ بَيْنَهُمَا وَ بَيْنَ الدِّمَاغِ إلَّا عَظْمٌ وَاحِدٌ، فَلِذَلِكَ وَلِمَا يُخَافُ مِنْ مُشَارَكَةِ الدِّمَاغِ إيَّاهُمَا فِى الآفَاتِ إنْ عَسَى «4» عَرَضَتْ وَالأَوْجَاعُ إنِ اتَّفَقَتْ مَا يُفْضِى بِالْمَعْرُوضِ لَهُ إلَى السَّرْسَامِ، وَ مَا يُشْبِهُهُ مِنَ الأَسْقَامِ، دَفَنَهُمَا الْخَالِقُ سُبْحَانَهُ عِنْدَ مَنْشَئِهِمَا وَمَنْبَعِهِمَا «5» مِنَ الدِّمَاغِ فِى عَظْمَىِ الزَّوْجِ، وَنَفَذَهُمَا «6» فِى كِنٍّ شَبِيهٍ بِالأَزَجِ مُلْتَئِمٍ «7» مِنْ عَظْمَىِ الزَّوْجِ وَمِنْ تَعَارِيجِ «8» ثُقَبِ الْمَنْفَذِ الْمَارِّ مَعَهُمَا «9»، الْمُلْتَبِسِ «10» حَافَاتُهُ عَلَيْهِمَا، مَسَافَةً صَالِحَةً إلَى مُجَاوَزَةِ «11» الزَّوْجِ لِيَتَصَلَّبَ جَوْهَرُهُمَا يَسِيراً يَسِيراً، وَيَبْعُدَ عَنْ مَنْبِتِهِمَا الأَوَّلِ قَلِيلًا قَلِيلًا، وَكُلُّ وَاحِدَةٍ مِنْ هَاتَيْنِ الْعَضَلَتَيْنِ يَحْدُثُ لَهَا وَتَرٌ عَظِيمٌ يَشْتَمِلُ عَلَى حَافَةِ الْفَكِّ الأَسْفَلِ، فَإذَا

______________________________

(1) ب، ج: الصدغ. ط: الصدغين.

(2) ط، آ، ج:- و تسميان ملتفتين.

(3) ط، ج: القلع. ب: القطع.

(4) ط، ج: عسى. ب: غشى.

(5) ط، آ، ج: دفنهما ... منشئهما ... منبعهما. ب: دفنها ... منشئها ... منبعها.

(6) آ، ج: نفذهما. ط،

ب: نفذها.

(7) ط، ب: ملتئم. آ، ج: يلتئم.

(8) ط، آ، ب: تعاريج. ب: تفاريج.

(9) ط، ب: معها. آ، ج: معهما.

(10) ط، آ، ج: الملتبس. ب: الملبس.

(11) آ، ج، ب: مجاورة. ط: مجاوزة.

ترجمه قانون در طب، ص: 175

تَشَنَّجَ أَشَالَهُ وَ هَاتَانِ الْعَضَلَتَانِ قَدْ أُعِينَتَا بِعَضَلتَيْنِ سَالِكَتَيْنِ دَاخِلَ الفَمِ مُنْحَدِرَتَيْنِ إلَى الْفَكِّ الأَسْفَلِ فِى مَغَارَتَيْنِ «1»، إذْ كَانَ إصْعَادُ الثَّقِيلِ مِمَّا يُوجِبُ التَّدْبِيرُ لِلاسْتِظْهَارِ «2» فِيهِ بِفَضْلِ قُوَّةٍ. وَ الْوَتَرُ النَّابِتُ مِنْ هَاتَيْنِ الْعَضَلَتَيْنِ يَنْشَأُ مِنْ وَسَطِهِمَا لا مِنْ طَرَفِهِمَا لِلْوَثَاقَةِ.

أمَّا عَضَلُ الْفَغْرِ وَ إنْزَالِ الْفَكِّ فَقَدْ يَنْشَأُ لِيفُهَا مِنَ الزَّوَائِدِ الإِبْرِيَّةِ الَّتِى خَلْفِ الأُذُنِ يَنْحَدِرُ «3» فَتَتَّحِدُ عَضَلةً وَاحِدَةً «4» ثُمَّ تَتَخَلَّصُ وَتَرا لِتَزْدَادَ وَثَاقَةً ثُمَّ تَتَنَفَّشُ كَرَّةً أُخْرَى، فَتَحْتَشِى لَحْماً وَتَصِيرُ عَضَلةً وَتُسَمَّى عَضَلَةً مُكَرَّرَةً لِئَلَّا تَعْرِضَ «5» بِالامْتِدَادِ لِمَنَالِ الآفَاتِ، ثُمَّ تُلاقِى مَعْطِفَ الْفَكِّ إلَى الذَّقَنِ فَإذَا انْقَلَصَتْ جَذَبَتْ اللَّحْىَ إلَى خَلْفٍ، فَيَتَسَفَّلُ لامَحَالَةَ، وَ لَمَّا كَانَ الثِّقْلُ الطَّبِيعِىُّ مُعِيناً عَلَى التَّسَفُّلِ كُفِىَ اثْنَتَانِ. وَ لَمْ يَحْتَجْ إلَى مُعِينٍ.

وَأمَّا عَضَلُ الْمَضْغِ فَهُمَا عَضَلَتَانِ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ عَضَلَةٌ مُثَلَّثَةٌ إذَا «6» جُعِلَ رَأْسُهَا الزَّاوِيَةُ الَّتِى مِنْ زَوَايَاهَا فِى الْوَجْنَةِ امْتَدَّ لَهَا سَاقَانِ، أَحَدُهُمَا يَنْحَدِرُ إلَى الْفَكِّ الأَسْفَلِ وَ الآخَرُ يَرْتَقِى إلَى نَاحِيَةِ الزَّوْجِ، وَ اتَّصَلَتْ قَاعِدَةٌ مُسْتَقِيمَةٌ فِيمَا بَيْنَهُمَا وَ تَشَبَّثَتْ كُلُّ زَاوِيَةٍ بِمَا يَلِيهَا لِيَكُونَ لِهَذِهِ الْعَضَلَةِ جِهَاتٌ مُخْتَلِفَةٌ فِى التَشَنُّجِ، فَلا تَسْتَوِى حَرَكَتُهَا بَلْ يَكُونُ لَهَا أَنْ تَمِيلَ مُيُولًا مُتَفَنَّنَةً «7» لِيَلْتَئِمَ «8» فِيمَا بَيْنَهَا «9» السَّحْقُ وَ الْمَضْغُ.

______________________________

(1) ط: مغارتين. ج مغارة. ب: مقازتين.

(2) ط، ج: للاستظهار. ب: الاستظهار.

(3) ب:- ينحدر.

(4) ط:+ تسمّى ملززة.

(5) ط: تتعرض. ب: تعرض.

(6) ط: إذ. ب، ج: إذا. آ: فإذا.

(7) ط: مُتَفَنَّنَة. ب: مقننه. آ، ج: متفنة.

(8)

ط، آ: ليلتئم. ب، ج: يلتئم.

(9) ط، ج: بينهما. ب: بينها.

ترجمه قانون در طب، ص: 176

الْفَصْلُ الْعَاشِرُ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الرَّأْسِ

إنَّ لِلرَّأْسِ حَرَكَاتٍ خَاصَّةٍ «1»، وَ حَرَكَاتٍ مُشْتَرَكَةٍ مَعَ خَمْسٍ مِنْ خَرَزَاتِ الْعُنُقِ تَكُونُ بِهَا حَرَكَةٌ مُنْتَظِمَةٌ مِنْ مَيْلِ الرَّأْسِ وَ مَيْلِ الرَّقَبَةِ مَعاً، وَ كُلُّ وَاحِدَةٍ مِنَ الْحَرَكَتَيْنِ، أَعْنِى الْخَاصَّةَ وَ الْمُشْتَرَكَةَ، إمَّا أنْ تَكُونَ مُنْتَكِسَةً «2»، وَ إمَّا أنْ تَكُونَ مُنْعَطِفَةً إلَى خَلْفُ، وَ إمَّا أنْ تَكُونَ مَائِلَةً إلَى الْيَمِينِ، وَ إمَّا أنْ تَكُونَ مَائِلَةً إلَى الْيَسَارِ. وَ قَدْ يَتَوَلَّدُ مِمَّا بَيْنَهُمَا حَرَكَةُ الالْتِفَاتِ «3» عَلَى هَيْئَةِ الاسْتِدَارَةِ.

أَمَّا الْعَضَلُ الْمُنَكِّسَةُ لِلرَّأْسِ خَاصَّةً، فَهِىَ عَضَلَتَانِ تَرِدَانِ مِنْ نَاحِيَتَيْنِ لأنَّهُمَا يَتَشَبَّثَانِ بِلِيفِهِمَا مِنْ خَلْفِ الأُذُنَيْنِ فَوْقُ، وَ مِنْ عِظَامِ الْقَصِ «4» تَحْتُ، وَيَرْتَقِيَانِ كَالْمُتَّصِلَتَيْنِ، رُبَمَا ظُنَ «5» أَنَّهُمَا عَضَلَةٌ وَاحِدَةٌ، وَ رُبَمَا ظُنَ «6» أَنَّهُمَا عَضَلَتَانِ، وَ رُبَمَا ظُنَّ أنَّهُمَا ثَلاثُ عَضَلٍ «7» لأنَّ طَرَفَ أَحَدِهِمَا يَتَشَعَّبُ فَيَصِيرُ رَأْسَيْنِ، فَإذَا تَحَرَّكَ أَحَدُهُمَا تَنَكَّسَ الرَّأْسُ مَائِلًا إلَى شِقِّهِ، وَ إنْ تَحَرَّكَا جَمِيعاً تَنَكَّسَ الرَّأْسُ تَنَكُّساً إلَى قُدَّامُ مُعْتَدِلًا.

وَ أَمَّا الْعَضَلُ الْمُنَكِّسَةُ لِلرَّأْسِ وَ الرَّقَبَةِ مَعاً إلَى قُدَّامُ، فَهُوَ زَوْجٌ مَوْضُوعٌ تَحْتَ الْمَرِى ءِ يَخْلُصُ إلَى نَاحِيَة الْفِقْرَةِ الأُولَى وَ الثَّانِيَةُ فَيَلْتَحِمُ بِهِمَا، فَإنْ تَشَنَّجَ الْجُزْءُ «8»

______________________________

(1) ط، ج: خاصة. ب: خاصية.

(2) ب: متنكِّسة. ط، ج: منتكسة.

(3) ط، آ: الانقلاب. ب، ج: الالتفات.

(4) آ، ج: القصّ. ط، ب: القس.

(5) ط، ج:+ بهما.

(6) ط، ج:+ بهما.

(7) ط: عضلات. ب، ج: عضل.

(8) ط، آ، ج: الجزء. ب: بجزء.

ترجمه قانون در طب، ص: 177

مِنْهُ الَّذِى يَلِى الْمَرِى ءَ نَكَّسَ الرَّأْسَ وَحْدَهُ، وَ إنِ اسْتُعْمِلَ الْجُزْءُ الْمُلْتَحِمُ عَلَى الْفِقْرَتَيْنِ نَكَّسَ الرَّقَبَةَ.

وَ أمَّا الْعَضَلُ الْمُقَلِّبَةُ «1» لِلرَّأْسِ وَحْدَهُ إلَى خَلْفُ فَأَرْبَعَةُ أَزْوَاجٍ مَدْسُوسَةٍ تَحْتَ الأَزْوَاجِ الَّتِى

ذَكَرْنَاهَا. وَ مَنْبِتُ هَذِهِ الأَزْوَاجِ هُوَ فَوْقَ الْمَفْصَلِ، فَمِنْهَا مَا يَأتِى السَّنَاسِنَ، وَ مَنْبِتُهُ أَبْعَدُ مِنْ وَسَطِ الْخَلْفِ وَمِنْهَا مَا يَأتِى الأَجْنِحَةَ وَمَنْبِتُهَا إلَى الْوَسَطِ فَمِنْ ذَلِكَ زَوْجٌ يَأتِى جَنَاحَىِ الْفِقْرَةِ الأُولَى فَوْقَ «2» زَوْجٍ يَأتِى سِنْسِنَةَ الثَّانِيَةِ، وَزَوْجٌ يَنْبَعِثُ لِيفُهُ مِنْ جَنَاحِ الأُولَى إلَى سِنْسِنَةِ الثَّانِيَةِ، وَ خَاصِيَّتُهُ أنْ «3» يُقِيمَ مَيْلَ الرَّأْسِ عِنْدَ الانْقِلابِ إلَى الْحَالِ الطَّبِيعِيَّةِ لِتَوْرِيبِهِ. وَمِنْ ذَلِكَ، زَوْجٌ رَابِعٌ يَبْتَدِئُ مِنْ فَوْقُ، وَ يَنْفُذُ تَحْتَ الثَّالِثِ بِالْوِرَابِ إلَى الْوَحْشِىِّ، فَيَلْزَمُ جَنَاحَ الْفِقْرَةِ الأُولَى. وَ الزَّوْجَانِ الأَوَّلانِ يُقَلِّبَانِ الرَّأْسَ إلَى خَلْفُ بِلا مَيْلٍ، أوْ مَعَ مَيْلٍ يَسِيرٍ جِدّاً. وَالثَّالِثُ يَقُومُ أَوَدَ الْمَيْلِ، وَ الرَّابِعُ يُقَلِّبُ إلَى خَلْفُ مَعَ تَوْرِيبٍ ظَاهِرٍ. وَ الثَّالِثُ وَالرَّابِعُ أَيُّهُمَا مَالَ وَحْدَهُ مَيَّلَ الرَّأْسَ إلَى جِهَتِهِ، وَإذَا تَشَنَّجَا جَمِيعاً تَحَرَّكَ الرَّأْسُ إلَى خَلْفُ مُنْقَلِباً مِنْ غَيْرِ مَيْلٍ.

وَأَمَّا الْعَضَلُ الْمُقَلِّبَةُ لِلرَّأْسِ مَعَ الْعُنُقِ فَثَلاثَةُ أَزْوَاجٍ غَائِرَةٍ، وَ زَوْجٌ مُجَلَّلٌ، كُلُّ فَرْدٍ مِنْهُ مُثَلَّثٌ، قَاعِدَتُهُ عَظْمُ مُؤَخَّرِ الدِّمَاغِ وَ يَنْزِلُ بَاقِيهِ إلَى الرَّقَبَةِ. وَأمَّا الثَّلاثَةُ الأزْوَاجُ الْمُنْبَسِطَةُ تَحْتَهُ، فَزَوْجٌ يَنْحَدِرُ عَلَى جَانِبَىِ الْفَقَارِ، وَ زَوْجٌ يَمِيلُ إلَى أَجْنِحَةٍ جِدّاً، وَ زَوْجٌ يَتَوَسَّطُ مَا بَيْنَ جَانِبَىِ الْفَقَارِ وَ أَطْرَافِ الأَجْنِحَةِ.

______________________________

(1) ط، آ، ج: المقلبة. ب: الملقية.

(2) ب:+ و.

(3) ط، آ: أنه. ب، ج: أن.

ترجمه قانون در طب، ص: 178

وَأمَّا الْعَضَلُ الْمُمِيلَةُ لِلرَّأْسِ إلَى الْجَانِبَيْنِ فَهِىَ زَوْجَانِ يَلْزَمَانِ مَفْصَلَ الرَّأْسِ، الزَّوْجُ الْوَاحِدُ مِنْهُمَا مَوْضِعُهُ القُدَّامُ وَ هُوَ الَّذِى يَصِلُ بَيْنَ الرَّأْسِ وَ الْفَقَارَةِ

الثَّانِيَةِ، فَرْدٌ مِنْهُ يَمِيناً وَفَرْدٌ مِنْهُ يَسَاراً، وَ الزَّوْجُ الثَّانِى مَوْضِعُهُ الْخَلْفُ،

وَيَجْمَعُ بَيْنَ الْفِقْرَةِ الأُولَى وَالرَّأْسِ، فَرْدٌ مِنْهُ يُمْنَةً وَ فَرْدٌ مِنْهُ يُسْرَةً، فَأَيَّةُ «1»

هَذِهِ الأَرْبَعَةِ إذَا تَشَنَّجَ «2» مَالَ الرَّأْسُ إلَى جِهَتِهِ مَعَ تَوْرِيبٍ، وَ أىُّ اثْنَيْنِ مِن

جِهَةٍ

وَاحِدَةٍ تَشَنَّجَا مَالَ الرَّأْسُ إلَيهِمَا مَيْلًا غَيْرَ مُوَرَّبٍ وَ إنْ تَحَرَّكَتِ القُدَّامِيَّتَانِ، أَعَانَتَا فِى التَّنْكِيسِ، أوِ الْخَلْفِيَّتَانِ قَلَّبَتَا الرَّأْسَ إلَى خَلْفُ، وَ إذَا تَحَرَّكَتِ الأرْبَعُ

مَعاً انْتَصَبَ الرَّأْسُ مُسْتَوِياً. وَهَذِهِ الْعَضَلُ «3» الأرْبَعُ هِىَ أَصْغَرُ الْعَضَلِ، لَكِنَّهَا

تَتَدَارَكُ بِجَوْدَةِ مَوْضِعِهَا وَ بِانْحِرَازِهَا تَحْتَ الْعَضَلِ الأُخْرَى مَا تَنَالُهُ الأُخْرَى بِالْكِبَرِ، وَقَدْ كَانَ مَفْصَلُ الرَّأْسِ مُحْتَاجاً إلَى أَمْرَيْنِ يَحْتَاجَانِ إلَى مَعْنِيَّيْنِ مُتَضَادَّيْنِ، أَحَدُهُمَا الْوَثَاقَةُ، وَ ذَلِكَ مُتَعَلِّقٌ بِإِيثَاقِ الْمَفْصَلِ وَ قِلَّةِ مُطَاوَعَتِهِ لِلْحَرَكَاتِ، وَ الثَّانِى كَثْرَةُ عَدَدِ الْحَرَكَاتِ وَ ذَلِكَ مُتَعَلِّقٌ بِإِسْلاسِ

الْمَفْصَلِ وَ الإِرْخَاءِ، فَجُوِّزَ «4» إِرْخَاءُ الْمَفَاصِلِ اسْتِنَامَةً «5» إلَى الْوَثَاقَةِ الَّتِى

تَحْصُلُ بِكَثْرَةِ الْتِفَافِ الْعَضَلِ الْمُحِيطَةِ بِهِ، فَحَصَلَ الْغَرَضَانِ تَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ وَ رَبُّ الْعَالَمِينَ.

______________________________

(1) ط، ج: فأية. ب: فاىّ.

(2) ط، ج: تشنجت. ب: اذا تشنّج.

(3) ط، آ، ج: العضلات. ب: العضل.

(4) ط، آ، ج: فجوز. ب: فجود.

(5) ط، آ، ج: استنامة. ب: استقامة

ترجمه قانون در طب، ص: 179

الْفَصْلُ الْحَادِىَ عَشَرَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الْحَنْجَرَةِ

الْحَنْجَرَةُ عُضْوٌ غُضْرُوفِىٌّ خُلِقَ آلَةً لِلصَّوْتِ، وَهُوَ مُؤلَّفٌ مِنْ غَضَارِيفَ ثَلاثَةٍ: أَحَدُهَا الْغُضْرُوفُ الَّذِى يَنَالُهُ الْجَسُّ وَالْحِسُ «1» قُدَّامَ الْحَلْقِ تَحْتَ الذَّقَنِ وَيُسَمَّى الدَّرَقِىَّ وَ التُّرْسِىَّ، إذْ كَانَ مُقَعَّرَ الْبَاطِنِ مُحَدَّبَ الظَّهْرِ يُشْبِهُ الدَّرَقَةَ وَ بَعْضَ التُّرْسَةِ. وَ الثَّانِى غُضْرُوفٌ مَوْضُوعٌ خَلْفَهُ يَلِى الْعُنُقَ مَرْبُوطٌ بِهِ، يُعْرَفُ بِأَنَّهُ الَّذِى لا اسْمَ لَهُ. وَ الثَّالِثُ مَكْبُوبٌ عَلَيْهِمَا «2» يَتَّصِلُ بِالَّذِى لا اسْمَ لَهُ، وَيُلاقِى الدَّرَقِىَّ مِنْ غَيْرِ اتِّصَالٍ، وَبَيْنَهُ وَبَيْنَ الَّذِى لا اسْمَ لَهُ مَفْصَلٌ مُضَاعَفٌ بِنُقْرَتَيْنِ فِيهِ، يَتَهَنْدَمُ «3» فِيهِمَا زَائِدَتَانِ مِنَ الَّذِى لا اسْمَ لَهُ، مَرْبُوطَتَانِ بِهِمَا بِرَوَابِطَ وَيُسَمَّى المِكَبِّىَّ، وَ الطِّرْجِهَالِىَ «4»، وَ بِانْضِمَامِ الدَّرَقِىِّ إلَى الَّذِى لا اسْمَ لَهُ، وَ بِتَبَاعُدِ أَحَدِهِمَا عَنِ الآخَرِ يَكُونُ تَوَسُّعُ الْحَنْجَرَةِ وَ ضَيْقُهَا، وَ بِانْكِبَابِ الطِّرْجِهَالِىِ «5» عَلَى الدَّرَقِىِّ

وَ لُزُومِهِ إيَّاهُ وَ بِتَجَافِيهِ عَنْهُ يَكُونُ انْفِتَاحُ الْحَنْجَرَةِ وَ انْغِلاقُهَا «6»، وَ عِنْدَ الْحَنْجَرَةِ وَ قُدَّامَهَا عَظْمٌ مثلَّثٌ يُسَمَّى الْعَظْمَ اللَّامِىَّ تَشْبِيهاً بِكِتَابَةِ اللَّامِ فِى حُرُوفِ الْيُونَانِيِّينَ إذْ شَكْلُهُ هَكَذَا «؟».

وَ الْمَنْفَعَةُ فِى خِلْقَةِ هَذَا الْعَظْمِ أنْ يَكُونَ مُتَشَبِّثاً وَ سَنَداً يَنْشَأُ مِنْهُ لِيفُ عَضَلِ الْحَنْجَرَةِ. وَالْحَنْجَرَةُ مُحْتَاجَةٌ إلَى عَضَلٍ تَضُمُّ الدَّرَقِىَّ إلَى الَّذِى لا اسْمَ لَهُ، وَ عَضَلٍ تَضُمُّ الطِّرْجِهَالِىَ «7» وَ تُطْبِقُهُ وَعَضَلٍ تُبَعِّدُ الطِّرْجِهَالِىَ «8» عَنِ الآخَرَيْنِ «9»، فَتُفَتِّحُ الْحَنْجَرَةَ.

______________________________

(1) ط، آ: الحسّ و الجسّ. ب، ج: الجسّ و الحسّ.

(2) ط:+ و.

(3) ط، آ، ج: يتهندم. ب: تهندم.

(4) ط، آ، ج: الطرجهالى. ب: الطرجهارى.

(5) ط، آ، ج: الطرجهالى. ب: الطرجهارى.

(6) ط: انقلاغها. ب: انغلاقها.

(7) ط، آ، ج: الطرجهالى. ب: الطرجهارى.

(8) ط، آ، ج: الطرجهالى. ب: الطرجهارى.

(9) ط، آ، ج: الآخرين. ب: الأخريين.

ترجمه قانون در طب، ص: 180

وَ الْعَضَلُ الْمُفَتِّحَةُ لِلْحَنْجَرَةِ مِنْهَا زَوْجٌ يَنْشَأُ مِنَ الْعَظْمِ اللَّ امِىِّ، فَيَأتِى مُقَدَّمَ الدَّرَقِىِّ، وَيَلْتَحِمُ مُنْبَسِطاً عَلَيْهِ. فَإذَا تَشَنَّجَ أَبْرَزَ الطِّرْجِهَالِىَ «1» إلَى قُدَّامُ وَ «2» فَوْقُ، فَاتَّسَعَتِ الْحَنْجَرَةُ وَزَوْجٌ يُعَدُّ فِى عَضَلِ الْحَلْقِ «3» الْجَاذِبَةِ إلَى أَسْفَلُ وَنَحْنُ نَرَى أنْ نَعُدَّهُ فِى الْمُشْتَرَكَاتِ بَيْنَهُمَا. وَمَنْشَؤُهُمَا مِنْ بَاطِنِ الْقَصِّ إلَى الدَّرَقِىِّ. وَفى كَثِيرٍ مِنَ الْحَيَوَانَاتِ يَصْحَبُهَا زَوْجٌ آخَرُ وَ زَوْجَانِ: أَحَدُهُمَا عَضَلَتَاهُ تَأتِيَانِ الطِّرْجِهَالِىَّ مِنْ خَلْفُ وَ يَلْتَحِمَانِ بِهِ وَ «4» إذَا تَشَنَّجَتَا رَفَعَتَا الطِّرْجِهَالِىَّ وَجَذَبَتَاهُ إلَى خَلْفُ فَتَبَرَّأَ مِنْ مُضَامَّةِ الدَّرَقِىِّ فَتَوَسَّعَتِ الْحَنْجَرَةُ. وَزَوْجٌ تَأتِى عَضَلَتَاهُ حَافَتَىِ الطِّرْجِهَالِىِّ، فَإذَا تَشَنَّجَتَا فَصَلَتَاهُ عَنِ الدَّرَقِىِّ وَ مَدَّتَاهُ عَرْضاً فَأَعَانَ فِى انْبِسَاطِ الْحَنْجَرَةِ.

وَ أمَّا الْعَضَلُ الْمُضَيِّقَةُ لِلْحَنْجَرَةِ، فَمِنْهَا زَوْجٌ يَأتِى مِنْ نَاحِيَةِ اللَّ امِىِّ وَ يَتَّصِلُ بِالدَّرَقِىِّ، ثُمَّ يَسْتَعْرِضُ وَ يَلْتَفُّ عَلَى الَّذِى لا اسْمَ لَهُ حَتَّى

يَتَّحِدَ طَرَفَا فَرْدَيْهِ وَرَاءَ الَّذِى لا اسْمَ لَهُ فَإذَا تَشَنَّجَ ضَيَّقَ. وَمِنْهَا أَرْبَعُ عَضَلٍ رُبَمَا ظُنَّ أنَّهُمَا «5» عَضَلَتَانِ مُضَاعَفَتَانِ يَصِلُ مَا بَيْنَ طَرَفَىْ الدَّرَقِىِّ وَ الَّذِى لا اسْمَ لَهُ، فَإذَا تَشَنَّجَ ضَيَّقَ أَسْفَلَ الْحَنْجَرَةِ وَقَدْ يُظَنُّ أَنَّ زَوْجاً مِنْهُمَا مُسْتَبْطِنٌ وَ زَوْجاً ظَاهِرٌ.

______________________________

(1) ط، آ، ج، ب: الطرجهالى (والصواب «الدرقى» كما قال الآملى فى شرح هذه العبارة وقال الجيلانى: كتب الشيخ هاهنا حاشية وهى انه فى كلام جالينوس «أبرز الدرقى» انتهى).

(2) ط:+ إلى.

(3) ط، آ، ج: الحلق. ب: الحلقوم.

(4) ب، ج:- و.

(5) ط: أنها. ب، آ، ج: أنهما.

ترجمه قانون در طب، ص: 181

وَأمَّا الْعَضَلُ الْمُطْبِقَةُ فَقَدْ كَانَ أَحْسَنَ أوْضَاعِهَا أنْ يُخْلَقَ «1» دَاخِلَ الْحَنْجَرَةِ حَتَّى إذَا تَقَلَّصَتْ جَذَبَتْ الطِّرْجِهَالِىَّ إلَى أَسْفَلَ، فَأَطْبَقَتْهُ، فَخُلِقَتْ كَذَلِكَ زَوْجاً يَنْشَأُ مِنْ أَصْلِ الدَّرَقِىِّ، فَيَصْعَدُ مِنْ دَاخِلٍ إلَى حَافَتَىِ الطِّرْجِهَالِىِّ وَ أَصْلِ الَّذِى لا اسْمَ لَهُ يُمْنَةً وَ يُسْرَةً فَإذَا تَقَلَّصَتْ شَدَّتِ الْمَفْصَلَ وَأَطْبَقَتِ الْحَنْجَرَةَ إِطْبَاقاً يُقَاوِمُ عَضَلَ الصَّدْرِ وَ الْحِجَابَ فِى حَصْرِ النَّفَسِ، وَخُلِقَتَا صَغِيرَتَيْنِ لِئَلَّا يُضَيِّقَا دَاخِلَ الْحَنْجَرَةِ «2»، قَوِيَّتَيْنِ لِيَتَدَارَكَا بِقُوَّتِهِمَا فِى تَكَلُّفِهِمَا إِطْبَاقَ الْحَنْجَرَةِ، وَحَصْرَ النَّفَسِ بِشِدَّةِ مَا أَوْرَثَهُ الصِّغَرُ مِنَ التَّقْصِيرِ وَ مَسْلَكُهُمَا هُوَ عَلَى الاسْتِقَامَةِ صَاعِدَتَيْنِ مَعَ قَلِيلِ انْحِرَافٍ يَتَأَتَّى بِهِ الْوَصْلُ بَيْنَ الدَّرَقِىِّ وَ الَّذِى لا اسْمَ لَهُ، وَ قَدْ يُوجَدُ عَضَلَتَانِ مَوْضُوعَتَانِ تَحْتَ الطِّرْجِهَالِىِّ يُعِينَانِ الزَّوْجَ الْمَذْكُورَ.

الْفَصْلُ الثَّانِى عَشَرَ فى تَشْرِيحِ عَضَلِ الْحُلْقُومِ وَ الْحَلْقِ «3»

وَ أمَّا الْحُلْقُومُ جُمْلَةً، فَلَهُ زَوْجَانِ يَجْذِبَانِهِ إلَى أَسْفَلُ: أَحَدُهُمَا زَوْجٌ ذَكَرْنَاهُ فِى بَابِ الْحَنْجَرَةِ، وَ الآخَرُ زَوْجٌ نَابِتٌ أيْضاً مِنَ الْقَصِّ يَرْتَقِى فَيَتَّصِلُ بِاللَّ امِىِّ، ثُمَّ بِالْحُلْقُومِ، فيَجْذِبُهُ إلَى أَسْفَلُ.

وَ أَمَّا الْحَلْقُ فَعَضَلَتُهُ هِىَ النُّغْنُغَتَانِ، وَ هُمَا عَضَلَتَانِ «4» مَوْضُوعَتَانِ عِنْدَ الْحَلْقِ مُعِينَتَانِ عَلَى الازْدِرَادِ فَاعْلَمْ ذَلِكَ.

______________________________

(1) ط، آ، ج: يخلق. ب: تخلف.

(2)

ط:+ و.

(3) ب:- و الحلق.

(4) ط:- وهما عضلتان.

ترجمه قانون در طب، ص: 182

الْفَصْلُ الثَّالِثَ عَشَرَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الْعَظْمِ اللَّ امِىِ
اشاره

وَ أَمَّا الْعَظْمُ اللَّ امِىُّ، فَلَهُ عَضَلٌ تَخُصُّهُ، وَ عَضَلٌ يَشْرَكُهُ فِيهَا عُضْوٌ آخَرُ. فَأَمَّا الَّذِى يَخُصُّ اللَّ امِىَّ فَهِىَ أَزْوَاجٌ ثَلاثَةٌ: زَوْجٌ مِنْهَا يَأتِى مِنْ جَانِبَىِ اللَّحْىِ وَ يَتَّصِلُ بِالْخَطِّ الْمُسْتَقِيمِ الَّذِى عَلَى هَذَا الْعَظْمِ، وَ هُوَ الَّذِى يَجْذِبُهُ إلَى اللَّحْىِ، وَ زَوْجٌ يَنْشَأُ مِنْ تَحْتِ الذَّقَنِ ثُمَّ يَمُرُّ تَحْتَ اللِّسَانِ إلَى الطَّرَف الأعْلَى مِنْ هَذَا الْعَظْمِ، وَ هَذَا أيْضاً يَجْذِبُ هَذَا الْعَظْمَ إلَى جَانِبَىِ اللَّحْىِ، وَ زَوْجٌ مَنْشَؤُهُ مِنَ الزَّوَائِدِ السَّهْمِيَّةِ الَّتِى عِنْدَ الآذَانِ، وَ يَتَّصِلُ بِالطَّرَفِ الأَسْفَلِ مِنَ الْخَطِّ الْمُسْتَقِيمِ الَّذِى عَلَى هَذَا الْعَظْمِ، وَ أمَّا الَّذِى يَشْرَكُهُ غَيْرُهُ فَقَدْ ذُكِرَ وَ يُذْكَرُ.

الْفَصْلُ الرَّابِعُ عَشَرَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ اللِّسَانِ

أمَّا الْعَضَلُ الْمُحَرِّكَةُ لِلِّسَانِ، فَهِىَ عَضَلٌ تِسْعٌ: اثْنَتَانِ مُعَرِّضَتَانِ تَأتِيَانِ «1» مِنَ الزَّوَائِدِ السَّهْمِيَّةِ وَ تَتَّصِلانِ بِجَانِبَيْهِ، وَ اثْنَتَانِ مُطَوِّلَتَانِ، مَنْشَؤُهُمَا مِنْ أَعَالِى الْعَظْمِ اللَّ امِىِّ، وَتَتَّصِلانِ بِوَسَطِ «2» اللِّسَانِ، وَ اثْنَتَانِ تُحَرِّكَانِ عَلَى الْوِرَابِ، مَنْشَؤُهُمَا مِنَ الضِّلْعِ الْمُنْخَفِضِ مِنْ أَضْلاعِ الْعَظْمِ اللَّ امِىِّ، وَتَنْفُذَانِ فِى اللِّسَانِ مَا بَيْنَ الْمُطَوِّلَةِ وَالْمُعَرِّضَةِ، وَاثْنَتَانِ بَاطِحَتَانِ لِلِّسَانِ قَالِبَتَانِ لَهُ مَوْضِعُهُمَا تَحْتَ مَوْضِعِ هَذِهِ الْمَذْكُورَةِ قَدِ انْبَسَطَ لِيفُهُمَا تَحْتَهُ عَرْضاً، وَتَتَّصِلانِ بِجَمِيعِ عَظْمِ الْفَكِّ، وَ قَدْ

______________________________

(1) ط: تأتيان. ب: يأتيان. ج: نابتتان. آ: تنبتان.

(2) ط، آ، ج: بوسط. ب: بأصل.

ترجمه قانون در طب، ص: 183

يُذْكَرُ «1» فِى جُمْلَةِ عَضَلِ اللِّسَانِ عَضَلَةٌ مُفْرَدَةٌ تَصِلُ مَا بَيْنَ اللِّسَانِ وَ الْعَظْمِ اللَّ امِىِّ وَ تَجْذِبُ أَحَدَهُمَا إلَى الآخَرِ، وَلا يَبْعُدُ أنْ تَكُونَ الْعَضَلَةُ الْمُحَرِّكَةُ لِلِّسَانِ طُولًا إلَى بَارِزٍ، تُحَرِّكُهُ كَذَلِكَ لأَنَّ لَهَا أَنْ تَتَحَرَّكَ فِى نَفْسِهَا بِالامْتِدَادِ كَمَا لَهَا أَنْ تَتَحَرَّكَ فِى نَفْسِهَا بِالتَّقَاصُرِ «2» وَ التَشَنُّجِ.

الْفَصْلُ الْخَامِسَ عَشَرَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الْعُنُقِ «3»

الْعَضَلُ الْمُحَرِّكَةُ لِلرَّقَبَةِ وَحْدَهَا زَوْجَانِ: زَوْجٌ يُمْنَةً، وَزَوْجٌ يُسْرَةً، فَأَيَّتُهُمَا تَشَنَّجَتْ وَحْدَهَا «4»، انجَذَبَتِ الرَّقَبَةُ إلَى جِهَتِهَا بِالْوِرَابِ، وَأَىُّ اثْنَتَيْنِ مِنْ جِهَةٍ وَاحِدَةٍ تَشَنَّجَتَا مَعاً، مَالَتِ الرَّقَبَةُ إلَى تِلْكَ الْجِهَةِ بِغَيْرِ تَوْرِيبٍ، بَلْ بِاسْتِقَامَةٍ، وَإذَا كَانَ الْفِعْلُ لأَرْبَعَتِهَا مَعاً انْتَصَبَتِ الرَّقَبَةُ مِنْ غَيْرِ مَيْلٍ.

الْفَصْلُ السَّادِسَ عَشَرَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الصَّدْرِ

الْعَضَلُ الْمُحَرِّكَةُ لِلصَّدْرِ، مِنْهَا ما يَبْسُطُهُ فَقَطْ وَ لا يَقْبِضُهُ، فَمِنْ ذَلِكَ الْحِجَابُ الْحَاجِزُ بَيْنَ أَعْضَاءِ التَّنَفُّسِ وَ أَعْضَاءِ الْغِذَاءِ الَّتِى سَنَصِفُهُ بَعْدُ، وَ زَوْجٌ مَوْضُوعٌ تَحْتَ التَّرْقُوَةِ، مَنْشَؤُهُ مِنْ جُزْءٍ مُمْتَدٍّ إلَى رَأْسِ الْكَتِفِ نَصِفُهُ بَعْدُ، وَهُوَ مُتَّصِلٌ بِالضِّلْعِ الأَوَّلِ يُمْنَةً وَ يُسْرَةً «5»، وَزَوْجٌ كُلُّ فَرْدٍ مُضَاعَفٌ، لَهُ جُزْءَانِ، أَعْلاهُمَا

______________________________

(1) ط، آ، ج: يذكر. ب: نذكر. ترجمه قانون در طب 183 الفصل السادس عشر فى تشريح عضل الصدر ..... ص : 183

(2) ط، آ: بالتقلّص. ب: بالتقاصر.

(3) ب، ج:+ و الرقبة.

(4) ط، آ، ج: تشنجت وحدها. ب: تشنّج وحده.

(5) ط، ج:+ يجذبه.

ترجمه قانون در طب، ص: 184

يَتَّصِلُ بِالرَّقَبَةِ وَ يُحَرِّكُهَا، وَ أَسْفَلُهُمَا يُحَرِّكُ الصَّدْرَ وَيُخَالِطُهُ عَضَلَةٌ سَنَذْكُرُهَا، وَهِىَ الْمُتَّصِلَةُ بِالضِّلْعِ الْخَامِسِ وَالسَّادِسِ وَزَوْجٌ مَدْسُوسٌ فِى الْمَوْضِعِ الْمُقَعَّرِ مِنَ الْكَتِفِ يَتَّصِلُ بِهِ زَوْجٌ يَنْزِلُ مِنَ الْفَقَارَةِ الأُولَى «1» إلَى الْكَتِفِ وَيَصِيرَانِ كَعَضَلَةٍ وَاحِدَةٍ وَتَتَّصِلُ بِأضْلاعِ الْخَلْفِ، وَزَوْجٌ رَابِعٌ «2» مَنْشَؤُهُ مِنَ الْفِقْرَةِ السَّابِعَةِ مِنْ فِقْرَاتِ الْعُنُقِ وَ مِنَ الْفِقْرَةِ الأُولَى وَ الثَّانِيَةِ مِنْ فِقْرَاتِ الصَّدْرِ وَ يَتَّصِلُ بِأضْلاعِ الْقَصِّ، فَهَذِهِ هِىَ الْعَضَلاتُ الْبَاسِطَةُ.

وَأمَّا الْعَضَلُ الْقَابِضَةُ لِلصَّدْرِ، فَمِنْ ذَلِكَ: مَا يَقْبِضُ بِالْعَرَضِ، وَهُوَ الْحِجَابُ إذَا سَكَنَ، وَمِنْهَا مَا يَقْبِضُ بِالذَّاتِ، فَمِنْ ذَلِكَ زَوْجٌ مَمْدُودٌ تَحْتَ أُصُولِ الأضْلاعِ الْعُلَى «3» وَ فِعْلُهُ الشَّدُّ وَالْجَمْعُ، وَ مِنْ ذَلِكَ زَوْجٌ عِنْدَ أَطْرَافِهَا يُلاصِقُ الْقَصَّ مَا بَيْنَ الْخَنْجَرِىِّ وَ التَّرْقُوَةِ وَ يُلاصِقُ الْعَضَلَ الْمُسْتَقِيمَةَ مِنْ

عَضَلِ الْبَطْنِ، وَ زَوْجَانِ آخَرَانِ يُعِينَانِهِ.

وَ أمَّا الْعَضَلُ الَّتِى تَقْبِضُ وَ تَبْسُطُ مَعاً، فَهِىَ الْعَضَلُ الَّتِى بَيْنَ الأضْلاعِ، لَكِنِ الاسْتِقْصَاءُ فِى التَّأَمُّلِ يُوجِبُ أنْ تَكُونَ الْقَابِضَةُ مِنْهَا «4» غَيْرَ الْبَاسِطَةِ، وَ ذَلِكَ أنَ «5» بَيْنَ كُلِّ ضِلْعَيْنِ بِالْحَقِيقَةِ أَرْبَعُ عَضَلاتٍ، وَ إنْ ظُنَّتْ عَضَلةً وَاحِدَةً، وَ إنَّ هَذِهِ الْمَظْنُونَةَ عَضَلةً وَاحِدَةً مُنْتَسِجَةٌ مِنْ لِيفٍ مُوَرَّبٍ، مِنْهُ مَا يَسْتَبْطِنُ، وَمِنْهُ مَا يُجَلِّلُ، وَالْمُجَلِّلُ مِنْهُ مَا يَلِى الطَّرَفَ الْغُضْرُوفِىَّ مِنَ الضِّلْعِ، وَمِنْهُ مَا يَلِى الطَّرَفَ الآخَرَ الْقَوِىَّ. وَ الْمُسْتَبْطِنُ كُلُّهُ مُخَالِفٌ فِى الْوَضْعِ الْمُجَلِّلَ «6». وَالَّذِى عَلَى طَرَفِ الضِّلْعِ

______________________________

(1) ط: الفقار الأولى. ج الفقارة الأولى. آ: الفقرة الأولى. ب: الفقار.

(2) ط، ب: ثالث. آ: رابع.

(3) ط: العليا. ب: العُلَى.

(4) ط، آ، ج: فيها. ب: منها.

(5) ط: لأنّ. ب: أنّ.

(6) ط، آ: للمجلّل. ب: المجلّل.

ترجمه قانون در طب، ص: 185

الْغُضْرُوفِىِّ مُخَالِفٌ كُلُّهُ فِى الْوَضْعِ لِلَّذِى عَلَى الطَّرَفِ الآخَرِ. وَإذَا كَانَتْ هَيْئَاتُ اللِّيفِ أَرْبَعاً بِالْعَدَدِ، فَبِالْحَرِىِّ أَنْ تَكُونَ الْعَضَلُ أَرْبَعاً بِالْعَدَدِ، فَمَا كَانَ مِنْهَا مَوْضُوعاً فَوْقُ فَهُوَ بَاسِطٌ، وَمَا كَانَ مِنْهَا مَوْضُوعاً تَحْتُ فَهُوَ قَابِضٌ، وَتَبْلُغُ لِذَلِكَ جُمْلَةُ عَضَلِ الصَّدْرِ ثَمَانِياً «1» وَ ثَمَانِينَ، وَ قَدْ يُعِينُ عَضَلَ الصَّدْرِ عَضَلَتَانِ تَأْتِيَانِ «2» مِنَ التَّرْقُوَةِ إلَى رَأْسِ الْكَتِفِ، فَتَتَّصِلُ «3» بِالضِّلْعِ الأَوَّلِ مِنْهُ وَ تُشِيلُهُ إلَى فَوْقُ فَتُعِينُ عَلَى انْبِسَاطِ الصَّدْرِ.

الْفَصْلُ السَّابِعَ عَشَرَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ حَرَكَةِ الْعَضُدِ

عَضَلُ الْعَضُدِ، وَهِىَ الْمُحَرِّكَةُ لِمَفْصَلِ الْكَتِفِ، مِنْهَا ثَلاثُ عَضَلاتٍ تَأتِيهَا مِنَ الصَّدْرِ وَتَجْذِبُهَا إلَى أَسْفَلُ فَمِنْ ذَلِكَ عَضَلَةٌ مَنْشَؤُهَا مِنْ تَحْتِ الثَّدْىِ وَتَتَّصِلُ بِمُقَدَّمِ الْعَضُدِ عِنْدَ مُقَدَّمِ زِيقِ النُّقْرَةِ «4»، وَ هِىَ مُقَرِّبَةٌ «5» لِلْعَضُدِ إلَى الصَّدْرِ مَعَ اسْتِنْزَالٍ يَسْتَتْبِعُ الْكَتِفَ، وَعَضَلةٌ مَنْشَؤُهَا مِنْ أعْلَى الْقَصِّ وَ تُطِيفُ «6» أُنْسِىَ «7» رَأْسِ الْعَضُدِ وَ هِىَ مُقَرِّبَةٌ إلَى الصَّدْرِ مَعَ

اسْتِرْفَاعٍ يَسِيرٍ، وَعَضَلةٌ مُضَاعَفَةٌ عَظِيمَةٌ مَنْشَؤُهَا مِنْ جَمِيعِ الْقَصِّ تَتَّصِلُ بِأَسْفَلِ مُقَدَّمِ الْعَضُدِ إذَا فَعَلَتْ بِاللِّيفِ الَّذِى لِجُزْئِهِ الْفَوْقَانِىِّ أَقْبَلَتْ بِالْعَضُدِ إلَى الصَّدْرِ شَائِلَةً بِهِ، أَوْ بِالْجُزْءِ الآخَرِ، أَقْبَلَتْ بِهِ إلَيْهِ «8» خَافِضَةً، أوْ

______________________________

(1) ط: ثمان. ب، ج: ثمانياً. آ: ثمانية.

(2) ط، ج: تأتيان. ب: يأتيان. آ: نابتان.

(3) ط:+ كل واحدة.

(4) ط، آ، ج: النقرة. ب: الترقوة.

(5) ط: التى تقرّب العضد. ب: مقربة للعضد.

(6) ط: تطبق. آ، ج: يطيف. ب: تطيف.

(7) آ:+ على.

(8) ط:+ أيضاً.

ترجمه قانون در طب، ص: 186

بِهِمَا جَمِيعاً، فَتُقْبِلُ بِهِ عَلَى الاسْتِقَامَةِ وَعَضَلَتَانِ تَأتِيَانِ مِنْ نَاحِيَةِ الْخَاصِرَةِ «1» تَتَّصِلانِ أَدْخَلَ مِنِ اتِّصَالِ الْعَضَلَةِ الْعَظِيمَةِ الصَّاعِدَةِ مِنَ الْقَصِّ، وَ إحْدَاهُمَا عَظِيمَةٌ تَأتِى مِنْ عِنْدِ الْخَاصِرَةِ وَ «2» مِنْ ضُلوُعِ الْخَلْفِ، وَ تَجْذِبُ الْعَضُدَ إلَى ضُلوُعِ الْخَلْفِ بِالاسْتِقَامَةِ، وَالثَّانِيَةُ دَقِيقَةٌ تَأْتِى مِنْ جِلْدِ الْخَاصِرَةِ لا مِنْ عَظْمِهَا أَمْيَلَ إلَى الْوَسَطِ مِنْ تِلْكَ، وَتَتَّصِلُ بِوَتَرِ الصَّاعِدَةِ مِنْ نَاحِيَةِ الثَّدْىِ غَائِرَةً، وَهَذِهِ تَفْعَلُ فِعْلَ الأُولَى عَلَى سَبِيلِ الْمُعَاوَنَةِ، إلَّا أنَّهَا تَمِيلُ إلَى خَلْفُ قَلِيلًا. وَ خَمْسُ عَضَلٍ مَنْشَؤُهَا مِنْ عَظْمْ الْكَتِفْ، عَضَلَةٌ مِنْهَا مَنْشَؤُهَا مِنْ عَظْمِ الْكَتِفِ، وَ تَشْغَلُ مَا بَيْنَ الْحَاجِز وَ الضِّلْعِ الأعْلَى لِلْكَتِفِ، وَ تَنْفُذُ إلَى الْجُزْءِ الأعْلَى مِنْ رَأْسِ الْعَضُدِ الْوَحْشِىِّ مَائِلَةً يَسِيراً إلَى الإنْسِىِّ، وَ هِىَ تُبَعِّدُ مَعَ مَيْلٍ إلَى الإنْسِىِّ. وَعَضَلَتَانِ مِنْ هَذِهِ الْخَمْسَةِ، مَنْشَؤُهُمَا الضِّلْعُ الأعْلَى مِنَ الْكَتِفِ، إحْدَاهُمَا عَظِيمَةٌ «3» تُرْسِلُ لِيفَهَا إلَى الأَجْزَاءِ السُّفْلَية مِنَ الْحَاجِز، وتشغل ما بَيْنَ الْحَاجِز والضِّلْعِ الأَسْفَلَ وتَتَّصِلُ برَأْسِ الْعَضُدِ مِنَ الْجَانِبِ الْوَحْشِىِّ جِدّاً فَتُبَعِّدُ مَعَ مَيْلٍ إلَى الْوَحْشِىِّ. وَالأُخْرَى مُتَّصِلَةٌ بِهَذِهِ الأُولَى حَتَّى كَأنَّهَا جُزْءٌ مِنْهَا وَتَنْفُذُ مَعَهَا وَتَفْعَلُ فِعْلَهَا، لَكِنْ هَذِهِ لا تَتَعَلَّقُ إِلَّا «4» بِأَعْلَى الْكَتِفِ تَعَلُّقاً كَثِيراً، وَ

اتِّصَالُهَا عَلَى التَّوْرِيبِ بِظَاهِرِ الْعَضُدِ وَ تُمِيلُهَا إلَى الْوَحْشِىِّ. وَالرَّابِعَةُ عَضَلَةٌ تَشْغَلُ الْمَوْضِعَ الْمُقَعَّرَ مِنْ عَظْمِ الْكَتِفِ، وَ يَتَّصِلُ وَتَرُهَا بِالأجْزَاءِ الدَّاخِلَةِ مِنَ الْجَانِبِ الإنْسِىِّ مِنْ رَأْسِ عَظْمِ الْعَضُدِ، وَ فِعْلُهَا إِدَارَةُ الْعَضُدِ إلَى خَلْفُ. وَ عَضَلَةٌ أُخْرَى، مَنْشَؤُهَا مِنَ الطَّرَفِ الأَسْفَلِ مِنَ الضِّلْعِ الأَسْفَلِ لِلْكَتِفِ، وَ وَتَرُهَا يَتَّصِلُ فَوْقَ اتِّصَالِ الْعَظِيمَةِ الصَّاعِدَةِ مِنَ الْخَاصِرَةِ،

______________________________

(1) ط:+ و.

(2) ط:- و.

(3) ط، آ:+ و.

(4) ب:- إلّا.

ترجمه قانون در طب، ص: 187

وَفِعْلُهَا جَذْبُ أعْلَى رَأْسِ الْعَضُدِ إلَى فَوْقُ وَ لِلْعَضُدِ عَضَلَةٌ أُخْرَى ذَاتُ رَأْسَيْنِ تَفْعَلُ فِعْلَيْنِ وَفِعْلًا مُشْتَرَكاً فِيهِ، وَهِىَ تَأتِى مِنْ أَسْفَلِ التَّرْقُوَةِ وَ مِنَ الْعُنُقِ وَ تَلْتَقِمُ رَأْسَ الْعَضُدِ، وَ تُقَارِبُ مَوْضِعَ اتِّصَالِ وَتَرِ الْعَضَلَةِ الْعَظِيمَةِ الصَّاعِدَةِ مِنَ الصَّدْرِ، وَ قَدْ قِيلَ إنَّ أَحَدَ رَأْسَيْهَا «1» مِنْ دَاخِلٍ، وَ يُمِيلُ إلَى دَاخِلٍ مَعَ تَوْرِيبٍ يَسِيرٍ. وَ الرَّأْسَ الآخَرَ مِنْ خَارِجٍ عَلَى ظَهْرِ الْكَتِفِ عِنْدَ أَسْفَلِهِ، وَ يُمِيلُ إلَى خَارِجٍ بِتَوْرِيبٍ يَسِيرٍ. وَ إذَا فَعَلَ بِالْجُزْءَيْنِ أَشَالَ عَلَى «2» الاسْتِقَامَةِ. وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ زَادَ عَضَلَتَيْنِ: عَضَلَةٌ صَغِيرَةٌ تَأتِى مِنَ الثَّدْىِ، وَ أُخْرَى مَدْفُونَةٌ فِى مَفْصَلِ الْكَتِفِ، وَ رُبَمَا جُعِلَ لِعَضَلِ «3» الْمِرْفَقِ مَعَهَا شِرْكَةٌ.

الْفَصْلُ الثَّامِنَ عَشَرَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ حَرَكَةِ السَّاعِدِ

الْعَضَلُ الْمُحَرِّكَةُ لِلسَّاعِدِ، مِنْهَا مَا يَقْبِضُهُ، وَ مِنْهَا مَا يَبْسُطُهُ وَ هَذِهِ مَوْضُوعَةٌ عَلَى الْعَضُدِ، وَ مِنْهَا مَا يَكُبُّهُ وَ مِنْهَا مَا يَبْطَحُهُ وَ لَيْسَتْ عَلَى الْعَضُدِ، فَالْبَاسِطَةُ زَوْجٌ، أَحَدُ فَرْدَيْهِ يَبْسُطُ مَعَ مَيْلٍ إلَى دَاخِلٍ، لأَنَّ مَنْشَأَهُ مِنْ تَحْتُ مُقَدَّمُ الْعَضُدِ وَ مِنَ الضِّلْعِ الأَسْفَلُ «4» مِنَ الْكَتِفِ، وَ يَتَّصِلُ بِالْمِرْفَقِ حَيْثُ أَجْزَاؤُهُ الدَّاخِلَةُ. وَ الْفَرْدُ الثَّانِى يَبْسُطُ مَعَ مَيْلٍ إلَى الْخَارِجِ لأنَّهُ يَأْتِى مِنْ قَفَاءِ «5» الْعَضُدِ وَ يَتَّصِلُ بِالأَجْزَاءِ الْخَارِجَةِ مِنَ الْمِرْفَقِ، وَ إذَا اجْتَمَعَا جَمِيعاً عَلَى فِعْلَيْهِمَا، بَسَطَا

عَلَى الاسْتِقَامَةِ لا مَحَالَةَ. وَالْقَابِضَةُ زَوْجٌ أَحَدُ فَرْدَيْهِ، وَهُوَ الأَعْظَمُ يَقْبِضُ مَعَ مَيْلٍ إلَى دَاخِلٍ، وَ ذَلِكَ

______________________________

(1) ب، آ، ج: رأسيها. ط: رأسها.

(2) ب، آ، ج: على. ط: إلَى.

(3) ب، ج: لعضل. ط، آ: العضل.

(4) ب:+ و.

(5) ط، آ، ج: قفاء. ب: فقار.

ترجمه قانون در طب، ص: 188

لأنَّ مَنْشَأَهُ مِنَ الزِّيقِ «1» الأَسْفَلِ مِنَ الْكَتِفِ وَ مِنَ الْمِنْقَارِ، يَخُصُّ كُلَّ مَنْشَإٍ رَأْسٌ «2»، وَيَمِيلُ إلَى بَاطِنِ الْعَضُدِ وَيَتَّصِلُ وَتَرٌ لَهُ عَصَبَانِىٌّ بِمُقَدَّمِ الزَّنْدِ الأعْلَى، وَالفَرْدُ الثَّانِى يَقْبِضُ مَعَ مَيْلٍ إلَى الْخَارِجِ لأنَّ مَنْشَأَهُ مِنْ ظَاهِرِ الْعَضُدِ مِنْ خَلْفُ، وَ هُوَ عَضَلَةٌ لَهَا رَأْسَانِ لَحْمِيَّانِ أَحَدُهُمَا مِنْ وَرَاءِ الْعَضُدِ، وَالآخَرُ قُدَّامَهُ، وَتَسْتَبْطِنُ فِى مَمَرِّهَا قَلِيلًا إلَى أنْ تَخْلُصَ إلَى مُقَدَّمِ الزَّنْدِ الأَسْفَلِ. وَ قَدْ وَصَلَ مَا يَمِيلُ قَابِضاً إلَى الْخَارِجِ بِالأَسْفَلِ، وَ مَا يَمِيلُ إلَى الدَّاخِلِ بِالأَعْلَى، لِيَكُونَ الْجَذْبُ أَحْكَمَ، وَإذَا اجْتَمَعَ هَاتَانِ الْعَضَلَتَانِ عَلَى فِعْلَيْهِمَا «3» قَبَضَتَا عَلَى «4» الاسْتِقَامَةِ لا مَحَالَةَ وَ قَدْ تَسْتَبْطِنُ الْعَضَلَتَيْنِ الْبَاسِطَتَيْنِ عَضَلةٌ تُحِيطُ بِعَظْمِ الْعَضُدِ، وَ الأَشْبَهُ أنْ تَكُونَ جُزْءاً مِنَ الْعَضَلَةِ الْقَابِضَةِ الأَخِيرَةِ.

وَأمَّا الْبَاطِحَةُ لِلسَّاعِدِ فَزَوْجٌ أَحَدُ فَرْدَيْهِ مَوْضُوعٌ مِنْ خَارِجٍ بَيْنَ الزَّنْدَيْنِ، وَ تُلاقِى الزَّنْدَ الأعْلَى بِلَا وَتَرٍ، وَ الآخَرُ رَقِيقٌ مُتَطَاوِلٌ مَنْشَؤُهُ مِنَ الْجُزْءِ الأعْلَى مِنْ رَأْسِ الْعَضُدِ مِمَّا يَلِى ظَاهِرَهُ، وَجُلُّهُ يَمُرُّ فِى السَّاعِدِ وَيَنْفُذُ حَتَّى يُقَارِبَ مَفْصَلَ الرُّسْغِ فَيَأتِى الْجُزْءَ الْبَاطِنَ مِنْ طَرَفِ الزَّنْدِ الأعْلَى وَ يَتَّصِلُ بِهِ بِوَتَرٍ غِشَائِىٍّ.

وَأمَّا الْمُكِبَّةُ فَزَوْجٌ مَوْضُوعٌ مِنْ خَارِجٍ، أَحَدُ فَرْدَيْهِ يَبْتَدِئُ مِنْ أعْلَى الإنْسِىِّ مِنْ رَأْسِ الْعَضُدِ، وَيَتَّصِلُ بِالزَّنْدِ الأعْلَى دُونَ مَفْصَلِ الرُّسْغِ، وَالآخَرُ أَقْصَرُ مِنْهُ وَلِيفُهُ إلَى الاسْتِعْرَاضِ وَطَرَفُهُ أَشَدُّ عَصَبَانِيَّةً، وَيَبْتَدِئُ مِنْ نَفْسِ الزَّنْدِ الأَسْفَلِ، وَيَتَّصِلُ بِطَرَفِ الأعْلَى عِنْدَ مَفْصَلِ الرُّسْغِ.

______________________________

(1) ط، آ، ج: الزيق.

ب: الزند.

(2) ط، ب، ج: رأسٌ. آ: رأساً.

(3) ب، آ، ج: فعليهما. ط: فعلهما.

(4) ط، ب، آ: على. ج: إلى.

ترجمه قانون در طب، ص: 189

الْفَصْلُ التَّاسِعَ عَشَرَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ حَرَكَةِ الرُّسْغِ

وَأَمَّا عَضَلُ تَحْرِيكِ مَفْصَلِ الرُّسْغِ، فَمِنْهَا قَابِضَةٌ، وَ مِنْهَا بَاسِطَةٌ، وَ مِنْهَا مُكِبَّةٌ،

وَمِنْهَا بَاطِحَةٌ عَلَى الْقَفَا. وَ الْعَضَلُ الْبَاسِطَةُ، فَمِنْهَا عَضَلَةٌ مُتَّصِلَةٌ بِأُخْرَى كَأَنَّهُمَا عَضَلَةٌ وَاحِدَةٌ، إلَّا أنَّ هَذِهِ مَنْشَؤُهَا مِنْ وَسَطِ الزَّنْدِ الأَسْفَلِ، وَيَتَّصِلُ وَتَرُهَا بِالإبْهَامِ وَبِهَا يَتَبَاعَدُ عَنِ السَّبَّابَةِ. والأُخْرَى مَنْشَؤُهَا مِنَ الزَّنْدِ الأعْلَى، وَ يَتَّصِلُ وَتَرُهَا بِالْعَظْمِ الأَوَّلِ مِنْ عِظَام الرُّسْغِ، أَعْنِى المَوْضُوعَ بِحِذَاءِ الإبْهَامِ، فَإذَا تَحَرَّكَتْ هَاتَانِ مَعاً، بَسَطَتَا الرُّسْغَ بَسْطاً مَعَ قَلِيلِ كَبٍّ، وإنْ تَحَرَّكَتِ الثَّانِيَةُ وَحْدَهَا بَطَحَتْهُ، وَ إنْ تَحَرَّكَتِ الأُولَى وَحْدَهَا بَاعَدَتْ بَيْنَ الإبْهَامِ وَ السَّبَّابَةِ.

وَعَضَلَةٌ مُلْقَاةٌ عَلَى الزَّنْدِ الأعْلَى مِنَ الْجَانِبِ الْوَحْشِىِّ، مَنْشَؤُهَا أَسَافِلُ رَأْسِ الْعَضُدِ، تُرْسِلُ وَتَراً ذَا رَأْسَيْنِ يَتَّصِلُ بِوَسَطِ الْمُشْطِ قُدَّامَ الْوُسْطَى وَ السَّبَّابَةِ، وَ رَأْسُ وَتَرِهَا مُتَّكِئٌ عَلَى الزَّنْدِ الأعْلَى عِنْدَ الرُّسْغِ، وَ يَبْسُطُ الرُّسْغَ بَسْطاً مَعَ كَبٍّ.

وَأمَّا الْعَضَلُ الْقَابِضَةُ، فَزَوْجٌ عَلَى الْجَانِبِ الْوَحْشِىِّ مِنَ السَّاعِدِ، وَالأَسْفَلُ مِنْهُمَا يَبْتَدِئُ مِنَ الرَّأْسِ الدَاخِل مِنْ رَأْسَىِ «1» الْعَضُدِ، ويَنْتَهِى إلَى الْمُشْطِ قُدَّامَ الْخِنْصِرِ، وَ الأعْلَى مِنْهُمَا يَبْتَدِئُ أعْلَى مِنْ ذَلِكَ، وَ يَنْتَهِى هُنَاكَ. وَ عَضَلةٌ مَعَهَا تَبْتَدِئُ مِنَ الأجْزَاءِ السُّفْلِيَّةِ مِنَ الْعَضُدِ تَتَوَسَّطُ مَوْضِعَ الْمَذْكُورَتَيْنِ، وَ لَهَا طَرَفَانِ يَتَقَاطَعَانِ تَقَاطُعاً صَلِيبِيّاً، ثُمَّ يَتَّصِلانِ بِالمَوْضِعِ الَّذِى بَيْنَ السَّبَّابَةِ وَ الْوُسْطَى. وَ إذَا تَحَرَّكَتَا مَعاً قَلَّصَتَا «2»

______________________________

(1) ب، ج: رأسى. ط: رأس.

(2) ط، ج: قبضتا. ب: قلصتا.

ترجمه قانون در طب، ص: 190

فهَذِهِ الْقَوَابِضُ وَ الْبَوَاسِطُ، هِىَ بِعَيْنِهَا تَفْعَلُ الْكَبَّ وَالْبَطْحَ إذَا تَحَرَّكَ مِنْهَا «1» مُتَقَابِلَتَانِ عَلَى الْوِرَابِ، بَلِ الْعَضَلَةُ الْمُتَّصِلَةُ بِالْمُشْطِ قُدَّامَ الْخِنْصِرِ إذَا تَحَرَّكَتْ وَحْدَهَا قَلَّبَتِ الْكَفَّ، وَ إنْ أَعَانَهَا عَضَلَةُ

«2» الإبْهَامِ الَّتِى نَذْكُرُهَا بَعْدُ تَمَّمَتْ قَلْبَ «3» الْكَفِّ بَاطِحَةً، وَ الْمُتَّصِلَةُ بِالرُّسْغِ قُدَّامَ الإبْهَامِ إذَا تَحَرَّكَتْ وَحْدَهَا، كَبَّتْهُ قَلِيلًا، أوْ مَعَ الْخِنْصِرِيَّةِ الَّتِى نَذْكُرُهَا كَبَّتْهُ كَبّاً تَامّاً فَاعْلَمْ ذَلِكَ.

الْفَصْلُ الْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ حَرَكَةِ الأَصَابِعِ

الْعَضَلُ الْمُحَرِّكَةُ لِلأَصَابِعِ، مِنْهَا مَا هِىَ فِى الْكَفِّ، وَ مِنْهَا مَا هِىَ فِى السَّاعِدِ، وَ لَوْ جُمِعَتْ كُلُّهَا عَلَى الْكَفِّ لَثَقُلَ بِكَثْرَةِ اللَّحْمِ، وَ لَمَّا بَعُدَتِ الرُّسْغِيَّاتُ مِنْهَا عَنِ الأَصَابِعِ، طَالَتْ أَوْتَارُهَا ضَرُورَةً، فَحُصِّنَتْ بِأَغْشِيَةٍ تَأتِيهَا مِنْ جَمِيعِ النَّوَاحِى، وَ خُلِقَتْ أَوْتَارُهَا مُسْتَدِيرَةً قَوِيَّةً لا تَسْتَعْرِضُ، إلَّا أنْ «4» تُوَافِىَ الْعُضْوَ، فَهُنَاكَ تَسْتَعْرِضُ لِيَجُودَ اشْتِمَالُهَا عَلَى الْعُضْوِ الْمُحَرِّكِ. وَجَمِيعُ الْعَضَلِ الْبَاسِطَةِ لِلأَصَابِعِ مَوْضُوعَةٌ عَلَى السَّاعِدِ، وَ كَذَلِكَ الْمُحَرِّكَةُ إيَّاهَا إلَى أَسْفَلُ. فَمِنَ الْبَاسِطَةِ عَضَلَةٌ مَوْضُوعَةٌ فِى وَسَطِ ظَاهِرِ السَّاعِدِ تَنْبُتُ مِنَ الْجُزْءِ الْمُشْرِفِ مِنْ رَأْسِ الْعَضُدِ الأَسْفَلِ وَ تُرْسِلُ إلَى الأَصَابِعِ الأرْبَعِ أَوْتَاراً تَبْسُطُهَا.

وَ أمَّا المُمِيلَةُ إلَى أَسْفَلُ فَثَلاثٌ: مِنْهَا مُتَّصِلٌ «5» بَعْضُهَا بِبَعْضٍ فِى جَانِبِ هَذِهِ، فَوَاحِدَةٌ تَنْبُتُ مِنَ الْجُزْءِ الأَوْسَطِ مِنْ رَأْسِ الْعَضُدِ الْوَحْشِىِّ مَا بَيْنَ «6» زَائِدَتَيْهِ وَ

______________________________

(1) ط، ج: منهما. ب، آ: منها.

(2) ب، آ، ج: عضلة. ط: عضل.

(3) ب، ج: قلب. ط: قلبت.

(4) ب، ج: إلّا أن. ط: إلَى أن.

(5) ب، آ: متصل. ط، ج: متصلة.

(6) ب، آ، ج: مابين. ط: من بين.

ترجمه قانون در طب، ص: 191

تُرْسِلُ وَتَرَيْنِ إلَى الْخِنْصِرِ وِ الْبِنْصِرِ، وَ وَاحِدَةٌ مِنْ جُمْلَةِ عَضَلَتَيْنِ مُضَاعَفَتَيْنِ، هُمَا اثْنَتَانِ مِنْ هَذِهِ الثَّلاثَةِ، مَنْشَؤُهُمَا مِنْ أَسْفَلِ زَائِدَتَىِ الْعَضُدِ إلَى دَاخِلٍ، وَ مِنْ حَافَةِ الزَّنْدِ الأَسْفَلِ، وَ تُرْسِلُ وَتَرَيْنِ إلَى الْوُسْطَى وَ السَّبَّابَةِ. وَ ثَانِيَتُهُمَا، وَ هِىَ الثَّالِثَةُ، مَنْشَؤُهَا مِنْ أعْلَى الزَّنْدِ الأعْلَى وَ تُرْسِلُ وَتَراً إلَى الإبْهَامِ، وَ عِنْدَ هَذِهِ الْعَضَلَةِ عَضَلَةٌ هِىَ إحْدَى الْعَضَلَتَيْنِ الْمَذْكُورَتَيْنِ فِى عَضَلِ تَحْرِيكِ

الرُّسْغِ مَنْشَؤُهَا مِنَ الْمَوْضِعِ الْوَسَطِ مِنَ الزَّنْدِ الأَسْفَلِ، وَوَتَرُهَا يُبَعِّدُ الإبْهَامَ عَنِ السَّبَّابَةِ.

وَأمَّا الْقَابِضَةُ، فَمِنْهَا ما عَلَى السَّاعِدِ، وَمِنْهَا مَا فِى بَاطِنِ الْكَفِّ، وَ الَّتِى عَلَى السَّاعِدِ ثَلاثُ «1» عَضَلاتٍ، بَعْضُهَا مَنْضُودَةٌ فَوْقَ بَعْضٍ مَوْضُوعَةٌ فِى الْوَسَطِ. وَ أَشْرَفُهَا، وَ هُوَ الأَسْفَلُ مَدْفُونٌ مِنْ تَحْتُ، مُتَّصِلًا بِعَظْمِ الزَّنْدِ الأَسْفَلِ، لأَنَّ فِعْلَهَا أَشْرَفُ، فَيَجِبُ أنْ يَكُونَ مَوْضِعُهَا أَحْرَزَ، وَ ابْتِدَاؤُهَا مِنْ وَسَطِ الرَّأْسِ الْوَحْشِىِّ مِنَ الْعَضُدِ إلَى دَاخِلٍ، ثُمَّ يَنْفُذُ وَ يَسْتَعْرِضُ وَتَرُهَا وَ يَنْقَسِمُ إلَى أَوْتَارٍ خَمْسَةٍ يَأتِى كُلُّ وَتَرٍ بَاطِنَ إِصْبَعٍ. فَأَمَّا اللَّوَاتِى تَأتِى الأرْبَعَ، فَإنَّ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهَا تَقْبِضُ الْمَفْصَلَ الأَوَّلَ وَالثَّالِثَ مِنْهُ، أَمَّا الأَوَّلُ فَلأَنَّهُ مَرْبُوطٌ هُنَاكَ بِرَابِطَةٍ مُلْتَفَّةٍ عَلَيْهِ. وَأمَّا الثَّالِثُ فَلِأَنَّ رَأْسَهُ يَنْتَهِى إلَيْهِ وَ يَتَّصِلُ بِهِ. وَأمَّا النَّافِذَةُ إلَى الإبْهَامِ، فَإنَّهَا تَقْبِضُ مَفْصَلَهُ «2» الثَّانِىَ وَ الثَّالِثَ، لأنَّهَا إنَّمَا تَتَّصِلُ بِهِمَا. وَ الْعَضَلَةُ الثَّانِيَةُ الَّتِى فَوْقَ هَذِهِ، هِىَ أَصْغَرُ مِنْهَا، وَ تَبْتَدِئُ مِنَ الرَّأْسِ الدَّاخِلِ مِنْ رَأْسَىِ الْعَضُدِ، وَ تَتَّصِلُ بِالزَّنْدِ الأَسْفَلِ قَلِيلًا، وَ تَسْتَمِرُّ عَلَى الْحَدِّ الْمُشْتَرَكِ بَيْنَ الْجَانِبِ الْوَحْشِىِّ وَ الإنْسِىِّ، وَ هُوَ السَّطْحُ الْفَوْقَانِىُّ مِنَ الزَّنْدِ الأعْلَى، فَإذَا وَافَتْ نَاحِيَةَ الإبْهَامِ مَالَتْ إلَى دَاخِلٍ وَ

______________________________

(1) ط، ج: فثلاث. ب، آ: ثلاث.

(2) آ: مفصل. ج: مفصليه. ب: مفصله. ط: مفصلة.

ترجمه قانون در طب، ص: 192

أَرْسَلَتْ أوْتاراً إلَى الْمَفَاصِلِ الْوُسْطَى مَعَ الأرْبَعِ لتَقْبِضَهَا، وَلا تَأتِى الإبْهَامَ إلَّا شُعْبَةٌ لَيْسَتْ مِنْ عِنْدِ وَتَرِهَا، وَ لَكِنْ مِنْ مَوْضِعٍ آخَرَ وَ مَنْشَأُ الأُولَى بَعْدَ الابْتِدَاءِ الْمَذْكُورِ هُوَ مِنْ رَأْسِ الزَّنْدِ الأَسْفَلِ وَالأعْلَى. وَمَنْشَأُ الثَّانِيَةِ مِنْ رَأْسِ الزَّنْدِ الأَسْفَلِ، وَ قَدْ جُعِلَ الإبْهَامُ مُقْتَصِراً فِى الانْقِبَاضِ عَلَى عَضَلَةٍ وَاحِدَةٍ. وَ الأرْبَعُ تَنْقَبِضُ بِعَضَلتَيْنِ، لأنَّ أَشْرَفَ فِعْلِ الأرْبَعِ هُوَ الانْقِبَاضُ، وَ أَشْرَفَ فِعْلِ

الإبْهَامِ هُوَ الانْبِسَاطُ وَ التَّبَاعُدُ مِنَ السَّبَّابَةِ. و أمَّا الْعَضَلَةُ الثَّالِثَةُ، فَلَيْسَتْ لِلْقَبْضِ، وَ لَكِنَّهَا تَنْفُذُ بِوَتَرِهَا إلَى بَاطِنِ الْكَفِّ وَتَنْفَرِشُ عَلَيْهِ مُسْتَعْرِضَةً لِتُفِيدَهُ الْحِسَّ وَ لِتَمْنَعَ نَبَاتَ الشَّعْرِ عَلَيْهِ وَ لِتَدْعَمَ «1» الْبَاطِنَ «2» مِنَ الْكَفِّ وَ تُقَوِّيهِ لِمُعَالَجَةِ «3» مَا يُعَالِجُ بِهِ، فهَذِهِ هِىَ الَّتِى عَلَى الرُّسْغِ «4».

وَأَمَّا الْعَضَلُ الَّتِى فِى «5» الْكَفِّ نَفْسِهَا فَهِىَ ثَمَانَ عَشَرَةَ عَضَلَةً مَنْضُودَةً بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ فِى صَفَّيْنِ: صَفٌّ أَسْفَلُ دَاخِلٌ، وَ صَفٌّ أعْلَى خَارِجٌ إلَى الْجِلْدِ، فَالَّتِى فِى الصَّفِّ الأَسْفَلِ عَدَدُهَا سَبْعٌ: خَمْسٌ مِنْهَا تُمِيلُ الأَصَابِعَ إلَى فَوْقُ، وَ الإبْهَامِيَّةُ مِنْهَا تَنْبُتُ مِنَ أوَّلِ عِظَامِ الرُّسْغِ. وَ السَّادِسَةُ قَصِيرَةٌ عَرِيضَةٌ لِيفُهَا لِيفٌ مُوَرَّبٌ وَرَأْسُهَا مُتَعَلِّقٌ بِمُشْطِ الْكَفِّ حَيْثُ تُحَاذِى الْوُسْطَى وَ وَتَرُهَا مُتَّصِلٌ بِالإبْهَامِ تُمِيلُهُ إلَى أَسْفَلُ وَ السَّابِعَةُ عِنْدَ الْخِنْصِرِ تَبْتَدِئُ مِنَ الْعَظْمِ الَّذِى يَلِيها مِنَ الْمُشْطِ فَيُمِيلُها إلَى أَسْفَلُ، وَ لَيْسَ شَىْ ءٌ مِنْ هَذِهِ السَّبْعَةِ لِلْقَبْضِ، بَلْ خَمْسٌ لِلإِشَالَةِ وَ اثْنَتَانِ لِلْخَفْضِ. وَ أمَّا الَّتِى فِى الصَّفِّ الأعْلَى تَحْتَ الْعَضَلَةِ الْمُنْفَرِشَةِ عَلَى الرَّاحَةِ،

______________________________

(1) ب، ج: لتدعم. ط: التّدعم.

(2) ط، ج: الباطن. ب: البطن.

(3) ط، ب: لمعالجته. آ، ج: معالجة.

(4) ط، ب: على الرسغ. آ: فى الساعد.

(5) ط: على. ب: فى.

ترجمه قانون در طب، ص: 193

وَهِىَ الَّتِى عَرَّفَهَا «جَالِينُوسُ» وَحْدَهُ، فَهِىَ إحْدَى عَشَرَةَ عَضَلَةً: ثَمَانٌ مِنْهَا، كُلُّ اثْنَتَيْنِ مِنْهَا تَتَّصِلُ بِالْمَفْصَلِ الأَوَّلِ مِنْ مَفَاصِلِ الأَصَابِعِ الأرْبَعِ، وَاحِدَةٌ فَوْقَ أُخْرَى لِتَقْبِضَ هَذَا الْمَفْصَلَ، أمَّا السُّفْلَى مِنْهَا فَقَبْضُهَا فَبِالاسْتِقَامَةِ مَعَ حَطٍّ وَ خَفْضٍ، وَ أمَّا الْعُلْيَا فَقَبْضُهَا مَعَ يَسِيرِ رَفْعٍ وَإشَالَةٍ «1» وَإذَا اجْتَمَعَتَا فَبِالِاسْتِقَامَةِ وَ ثَلاثٌ مِنْهَا خَاصَّةٌ بِالإبْهَامِ، وَاحِدَةٌ لِقَبْضِ الْمَفْصَلِ الأَوَّلِ وَاثْنَتَانِ لِلثَّانِى كَمَا عَرَفْتَ، فَبَوَاسِطُ «2» الْخَمْسِ خَمْسٌ، وَ الْخَافِضَاتُ «3» لِمَا سِوَى

الإبْهَامِ وَالْخِنْصِر، لِكُلِّ وَاحِدَةٍ وَاحِدَةٌ وَ لِلإبْهَامِ وَ الْخِنْصِرِ اثْنَتَانِ، وَ الْقَوَابِضُ لِكُلِّ إصْبَعٍ أَرْبَعٌ وَالْمُمِيلَاتُ إلَى فَوْقُ لِكُلِّ إصْبَعٍ وَاحِدَةٌ فَاعْلَمْ ذَلِكَ.

الْفَصْلُ الْحَادِى والْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ حَرَكَةِ الصُّلْبِ

عَضَلُ الصُّلْب، مِنْهَا مَا يَثْنِيهِ إلَى خَلْفُ، وَ مِنْهَا مَا يَحْنِيهِ إلَى قُدَّامُ، وَعَنْ هَذِهِ يَتَفَرَّعُ سَائِرُ الْحَرَكَاتِ. فَالثَّانِيَةُ إلَى خَلْفُ، هِىَ الْمَخْصُوصَةُ بِأَنْ تُسَمَّى عَضَلَ الصُّلْبِ، وَ هُمَا عَضَلتَانِ يُحْدَسُ أنَّ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُمَا مُؤَلَّفَةٌ مِنْ ثَلاثٍ وَ عِشْرِينَ عَضَلَةً، لأَنَّ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهَا يَأتِيهَا «4» مِنْ كُلِّ فِقْرَةٍ عَضَلَةٌ، إذْ يَأتِيهَا مِنْ كُلِّ فِقْرَةٍ لِيفٌ مُوَرَّبٌ إلَّا الْفِقْرَةَ الأُولَى. وَ هَذِهِ الْعَضَلُ، إذَا تَمَدَّدَتْ بِالاعْتِدَالِ نَصَبَتِ الصُّلْبَ، فَإِنْ أَفْرَطَتْ فِى التَّمَدُّدِ ثَنَتْهُ إلَى خَلْفُ، وَ إذَا تَحَرَّكَتْ الَّتِى فِى جَانِبٍ وَاحِدٍ مَالَتْ بِالصُّلْبِ إلَيْهِ.

______________________________

(1) ب: إشالة. ط، ج: تشييل.

(2) ط، آ، ج: فبواسط. ب: فتواسط.

(3) ط، ج: الخافضات. ب آ: الخافظات.

(4) ط، آ، ج: يأتيها. ب: ثانيها.

ترجمه قانون در طب، ص: 194

وَ أمَّا الْعَضَلُ الْحَانِيَةُ، فَهِىَ زَوْجَانِ: زَوْجٌ مَوْضُوعٌ مِنْ «1» فَوْقُ، وَ هِىَ مِنَ الْعَضَلِ الْمُحَرِّكَةِ لِلرَّأْسِ وَ الْعُنُقِ، النَّافِذَةُ مِنْ جَنْبَتَىِ الْمَرِى ءِ. وَ طَرَفُهَا الأَسْفَلُ يَتَّصِلُ بِخَمْسٍ مِنَ الْفَقَارِ «2» الصَّدْرِيَّةِ الْعُلْيَا فِى بَعْضِ النَّاسِ، وَ بِأَرْبَعٍ فِى أَكْثَرِ النَّاسِ. وَطَرَفُهَا الأَعْلَى يَأتِى الرَّأْسَ وَالرَّقَبَةَ. وَزَوْجٌ مَوْضُوعٌ تَحْتَ هَذَا، وَيُسَمَّيَانِ الْمَتْنَيْنِ، وَهُمَا يَبْتَدِئَانِ مِنَ الْعَاشِرَةِ أوِ «3» الْحَادِيَةَ عَشْرَةَ مِنَ الصَّدْرِ، ويَنْحَدِرَانِ إلَى أَسْفَلَ، فَيَحْنِيَانِ حَنْياً «4» خَافِضاً، وَ الْوَسَطُ يَكْفِيهِ فِى حَرَكَاتِهِ وُجُودُ هَذِهِ الْعَضَلِ لأنَّهُ يَتْبَعُ فِى الانْحِنَاءِ وَ الانْثِنَاءِ وَ الانْعِطَافِ حَرَكَةَ الطَّرَفَيْنِ.

الْفَصْلُ الثَّانِى وَ الْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الْبَطْنِ

أمَّا الْبَطْنُ، فَعَضَلُهُ ثَمَانٍ، وَتَشْتَرِكُ فِى مَنَافِعَ: مِنْهَا الْمَعُونَةُ عَلَى عَصْرِ مَا فِى الأحْشَاءِ مِنَ الْبِرَازِ وَ الْبَوْلِ وَ الأَجِنَّةِ فِى الأَرْحَامِ.

وَ مِنْهَا أنَّهَا تَدْعَمُ الْحِجَابَ وَ تُعِينُهُ عِنْدَ النَّفْخَةِ «5» لَدَى الانْقِبَاضِ.

وَ مِنْهَا أنَّهَا تُسَخِّنُ الْمَعِدَةَ وَ الأمْعَاءَ بِإِدْفَائِهَا. فَمِنْ هَذِهِ الثَّمَانِيَةِ زَوْجٌ مُسْتَقِيمٌ يَنْزِلُ عَلَى الاسْتِقَامَةِ مِنْ عِنْدِ الْغُضْرُوفِ الْخَنْجَرِىِّ وَ يَمْتَدُّ

لِيفُهُ طُولًا إلَى الْعَانَةِ، وَ يَنْبَسِطُ طَرَفُهُ فِيمَا يَلِيهَا. وَجَوْهَرُ هَذَا الزَّوْجِ مِنْ أوَّلِهِ إلَى آخِرِهِ لَحْمِىٌّ، وَ عَضَلتَانِ تُقَاطِعَانِ هَاتَيْنِ عَرْضاً مَوْضِعُهُمَا «6» فَوْقَ الْغِشَاءِ الْمَمْدُودِ عَلَى الْبَطْنِ كُلِّهِ وَ تَحْتَ الطُّولانِيَّتَيْنِ. وَ التَّقَاطُعُ الْوَاقِعُ بَيْنَ لِيفِ هَاتَيْنِ «7» وَلِيفِ الأَوَّلِيَّيْنِ، هُوَ تَقَاطُعٌ عَلَى

______________________________

(1) ط، ج:- مِن.

(2) ط، ج: الفقارات. آ: الفقرات. ب: الفقار.

(3) ط، ب، ج: أو. آ: و.

(4) ب، ج: حنيا. ط، آ: حينا.

(5) ب، ج: النفخة. ط، آ: النفحة.

(6) ط، ج:+ هو.

(7) ب، آ، ج: ليف هاتين. ط: ليفهما.

ترجمه قانون در طب، ص: 195

زَوَايَا قَائِمَةٍ. وَ زَوْجَانِ مُوَرَّبَانِ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا فِى جَانِبٍ يُمْنَةً وَ يُسْرَةً، وَكُلُّ زَوْجٍ مِنْهَا «1» فَهُوَ مِنَ عَضَلَتَيْنِ مُتَقَاطِعَتَيْنِ تَقَاطُعاً صَلِيبِيّاً مِنَ الشُّرْسُوفِ إلَى الْعَانَةِ، وَمِنَ الْخَاصِرَةِ إلَى الْخَنْجَرِىِّ، فَيَلْتَقِى طَرَفُ اثْنَتَيْنِ «2» مِنَ الْيَمِينِ وَ الْيَسَارِ عِنْدَ الْعَانَةِ، وَ طَرَفُ «3» اثْنَتَيْنِ أُخْرَيَيْنِ عِنْدَ الْخَنْجَرِىِّ، وَهُمَا مَوْضُوعَانِ فِى كُلِّ جَانِبٍ عَلَى الأَجْزَاءِ اللَّحْمِيَّةِ مِنَ الْعَضَلَتَيْنِ الْمُعَارِضَتَيْنِ، وَهَذَان الزَّوْجَانِ لا يَزَالانِ لَحْمِيَّيْنِ حَتَّى يُمَاسَّا الْعَضَلَ الْمُسْتَقِيمَةَ بِأَوْتَارٍ عِرَاضٍ كَأنَّهَا أَغْشِيَةٌ، وَ هَذَان الزَّوْجَانِ مَوْضُوعَانِ فَوْقَ الطُّولانِيَّتَيْنِ الْمَوْضُوعَتَيْنِ فَوْقَ الْعَرْضِيَّتَيْنِ «4».

الْفَصْلُ الثَّالِثُ وَ الْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الأُنْثَيَيْنِ

أمَّا لِلرِّجَالِ فَعَضَلُ الْخُصَى أَرْبَعٌ، جُعِلَتْ لِتَحْفَظَ الْخُصْيَتَيْنِ وَتُشِيلَهُمَا لِئَلَّا تَسْتَرْخِيَا وَيَكُونُ كُلُّ خُصْيَةٍ يَلْزَمُها زَوْجٌ. وَأَمَّا لِلنِّسَاءِ فَيَكْفِيهِنَّ زَوْجٌ وَاحِدٌ لِكُلِّ خُصْيَةٍ فَرْدٌ إذْ لَمْ تَكُنْ خُصَاهُنَّ مُدَلَّاةً بَارِزَةً كَتَدَلِّى خُصَى الرِّجَالِ.

الْفَصْلُ الرَّابِعُ وَ الْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الْمَثَانَةِ

وَ اعْلَمْ أَنَّ عَلَى «5» فَمِ الْمَثَانَةِ عَضَلَةً وَاحِدَةً تُحِيطُ بِهَا مُسْتَعْرِضَةَ اللِّيفِ عَلَى فَمِهَا «6». وَمَنْفَعَتُهَا حَبْسُ الْبَوْلِ إلَى وَقْتِ الإِرَادَةِ، فَإِذَا أُرِيدَتِ الإِرَاقَةُ اسْتَرْخَتْ عَنْ تَقَبُّضِهَا، فَضَغَطَتْ «7» عَضَلُ الْبَطْنِ الْمَثَانَةَ فَانْزَرَقَ الْبَوْلُ بِمَعُونَةٍ مِنَ الدَّافِعَةِ.

______________________________

(1) ط، آ، ج: منهما. ب: منها.

(2) ط، ج: طرفا فردين اثنتين. ب: طرف اثنتين.

(3) آ، ج: طرفا. ب: طرف.

(4) ط: العرضيتين. ب، آ، ج: العرضيين.

(5) ط، آ، ج: على. ب: فى.

(6) ط:- على فمها.

(7) ط، ج: فضغطت. ب: فضغط.

ترجمه قانون در طب، ص: 196

الْفَصْلُ الْخَامِسُ وَ الْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الذَّكَرِ «1»

الْعَضَلُ الْمُحَرِّكَةُ لِلذَّكَرِ زَوْجَانِ: زَوْجٌ تَمْتَدُّ عَضَلَتَاهُ عَنْ «2» جَانِبَىِ الذَّكَرِ، فَإذَا

تَمَدَّدَتَا وَسَعَتَا الْمَجْرَى وَ بَسَطَتَاهُ، فَاسْتَقَامَ الْمَنْفَذُ وَ جَرَى فِيهِ الْمَنِىُّ بِسُهُولَةٍ، وَ زَوْجٌ يَنْبُتُ مِنْ عَظْمِ الْعَانَةِ وَ يَتَّصِلُ بِأَصْلِ الذَّكَرِ عَلَى الْوِرَابِ، فَإذَا اعْتَدَلَ تَمَدُّدُهُ

انْتَصَبَتِ الآلَةُ مُسْتَقِيمَةً، وَ إنِ اشْتَدَّ أَمَالَهَا إلَى خَلْفُ وَ إنْ عَرَضَ الامْتِدَادُ لأَحَدِهِمَا مَالَ إلَى جِهَتِهِ.

الْفَصْلُ السَّادِسُ وَ الْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ الْمَقْعَدَةِ

عَضَلُ الْمَقْعَدَةِ أَرْبَعٌ، مِنْهَا عَضَلَةٌ تَلْزَمُ فَمَهَا وَ تُخَالِطُ لَحْمَهَا مُخَالَطَةً

شَدِيدَةً شِبْهَ مُخَالَطَةِ عَضَلِ «3» الشَّفَةِ، وَ هِىَ تَقْبِضُ الشَّرَجَ وَ تَشُدُّهُ وَتَنْفَضُ بِالْعَصْرِ بَقَايَا الْبِرَازِ عَنْهُ. وَعَضَلَةٌ مَوْضُوعَةٌ أَدْخَلَ مِنْ هَذِهِ وَفَوْقَهَا بِالْقِيَاسِ إلَى رَأْسِ الإنْسَانِ «4»، وَ يُظَنُّ أنَّهَا ذَاتُ طَرَفَيْنِ وَيَتَّصِلُ طَرَفَاهَا بِأَصْلِ الْقَضِيبِ بِالْحَقِيقَةِ. وَ زَوْجٌ مُوَرَّبٌ فَوْقَ الْجَمِيعِ وَ مَنْفَعَتُهَا إشَالَةُ الْمَقْعَدَةِ إلَى فَوْقُ، وَإنَّمَا يَعْرِضُ خُرُوجُ الْمَقْعَدَةِ لاسْتِرْخَائِهَا.

______________________________

(1) ط، آ: القضيب. ب، ج: الذكر.

(2) ط، ج: على. ب، آ: عن.

(3) ط: عَضَلة. ب، آ، ج: عَضَل.

(4) هَذِهِ العبارة موجودة فى النسخ المذكورة من القانون ولكن ليس فى الذخيرة للجرجانى ذكر منها وهو كلام ليس له معنى يناسبه.

ترجمه قانون در طب، ص: 197

الْفَصْلُ السَّابِعُ وَ الْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ حَرَكَةِ الْفَخِذِ

أَعْظَمُ عَضَلِ الْفَخِذِ، هِىَ الَّتِى تَبْسُطُهُ، ثُمَّ الَّتِى تَقْبِضُهُ، لأَنَّ أَشْرَفَ أَفْعَالِهَا هَاتَانِ الْحَرَكَتَانِ.

وَ الْبَسْطُ أَفْضَلُ مِنَ الْقَبْضِ، إذِ الْقِيَامُ إنَّمَا يَتَأَتَّى بِالْبَسْطِ، ثُمَّ الْعَضَلُ الْمُبَعِّدَةُ ثُمَّ الْمُقَرِّبَةُ ثُمَّ الْمُدِيرَةُ.

وَالْعَضَلُ الْبَاسِطَةُ لِمَفْصَلِ الْفَخِذِ، مِنْهَا عَضَلَةٌ هِىَ أَعْظَمُ جَمِيعِ عَضَلِ «1» الْبَدَنِ، وَهِىَ عَضَلَةٌ تُجَلِّلُ عَظْمَ الْعَانَةِ وَ الْوَرِكِ وَ تَلْتَفُّ عَلَى الْفَخِذِ كُلِّهِ مِنْ دَاخِلٍ وَ مِنْ خَلْفُ حَتَّى تَنْتَهِىَ إلَى الرُّكْبَةِ، وَ لِلِيفِهَا مَبَادٍ مُخْتَلِفَةٌ، وَ لِذَلِكَ تَتَنوَّعُ أَفْعَالُهَا صُنُوفاً مُخْتَلِفَةً، فَلأنَّ بَعْضَ لِيفِهَا مَنْشَؤُهُ مِنْ أَسْفَلِ عَظْمِ الْعَانَةِ، فَيَبْسُطُ مَائِلًا إلَى الإنْسِىِّ. وَ لأنَّ بَعْضَ لِيفِهَا مَنْشَؤُهُ أَرْفَعُ مِنْ هَذَا يَسِيراً فَهُوَ يُشِيلُ الْفَخِذَ إلَى فَوْقُ فَقَطْ. وَ لأنَّ مَنْشَأَ بَعْضِهَا أَرْفَعُ مِنْ ذَلِكَ كَثِيراً فَهُوَ يُشِيلُ الْفَخِذَ إلَى فَوْقُ مُمِيلًا إلَى الإنْسِىِّ وَ لأنَّ بَعْضَ لِيفِهَا مَنْشَؤُهُ مِنْ عَظْمِ الْوَرِكِ فَهُوَ يَبْسُطُ الْفَخِذَ بَسْطاً عَلَى الاسْتِقَامَةِ صَالِحاً. وَ مِنْهَا عَضَلَةٌ تُجَلِّلُ مَفْصَلَ الْوَرِكِ كُلِّهِ مِنْ خَلْفُ، وَ لَهَا ثَلاثَةُ رُؤُوسٍ «2» وَ طَرَفان. وَ

هَذِهِ الأَرْؤُسُ مَنْشَؤُهَا مِنَ الْخَاصِرَةِ وَ الْوَرِكِ وَ الْعُصْعُصِ، اثْنَانِ مِنْهَا لَحْمِيَّانِ وَ وَاحِدٌ غِشَائِىٌّ.

وَأمَّا الطَّرَفَانِ فَيَتَّصِلانِ بِالْجُزْءِ الْمُؤَخَّرِ مِنْ رَأْسِ الْفَخِذِ فَإِنْ جَذَبَتْ بِطَرَفٍ وَاحِدٍ بَسَطَتْ مَعَ مَيْلٍ إِلَيْهِ، وَ إنْ جَذَبَتْ بِالطَّرَفَيْنِ بَسَطَتْ عَلَى الاسْتِقَامَةِ. وَ مِنْهَا عَضَلَةٌ مَنْشَؤُهَا مِنْ جَمِيعِ ظَاهِرِ عَظْمِ الْخَاصِرَةِ وَ تَتَّصِلُ بِأَعْلَى الزَّائِدَةِ الْكُبْرَى الَّتِى تُسَمَّى

______________________________

(1) ط:+ التى.

(2) ط، ج: أرؤس. ب: رؤوس.

ترجمه قانون در طب، ص: 198

الطَّرُوخَانْطِيرَ «1» الأَعْظَمَ، وَ يَمْتَدُّ قَلِيلًا إلَى قُدَّامُ وَ يَبْسُطُ مَعَ مَيْلٍ إلَى الإنْسِىِّ، وَ أُخْرَى مِثْلُهَا وَ تَتَّصِلُ أَوَّلًا بِأَسْفَلِ الزَّائِدَةِ الصُّغْرَى. ثُمَّ تَنْحَدِرُ وَ تَفْعَلُ فِعْلَهَا. إلَّا أَنَّ بَسْطَهَا يَسِيرٌ، وَإمَالَتَهَا كَثِيرَةٌ، وَمَنْشَؤُهَا مِنْ أَسْفَلِ ظَاهِرِ عَظْمِ الْخَاصِرَةِ.

وَمِنْهَا عَضَلَةٌ تَنْبُتُ مِنْ أَسْفَلِ عَظْمِ الْوَرِكِ مَائِلَةً إلَى خَلْفُ وَتَبْسُطُ مُمِيلَةً يَسِيراً إلَى خَلْفُ وَ مُمِيلَةً إمَالَةً صَالِحَةً إلَى الإنْسِىِّ.

وَ أمَّا الْعَضَلُ الْقَابِضَةُ لِمَفْصَلِ الْفَخِذِ، فَمِنْهَا عَضَلَةٌ تَقْبِضُ مَعَ مَيْلٍ يَسِيرٍ إلَى الإنْسِىِّ، وَهِىَ عَضَلَةٌ مُسْتَقِيمَةٌ تَنْحَدِرُ مِنْ مَنْشَأَيْنِ: أَحَدُهُمَا يَتَّصِلُ بِآخِرِ «2» الْمَتْنِ، والآخَرُ مِنْ عَظْمِ الْخَاصِرَةِ، وَ هِىَ تَتَّصِلُ بِالزَّائِدَةِ الصُّغْرَى الإنْسِيَّةِ.

وَعَضَلَةٌ مِنْ عَظْمِ الْعَانَةِ وَ تَتَّصِلُ بِأَسْفَلِ الزَّائِدَةِ الصُّغْرَى. وَ عَضَلَةٌ مُمْتَدَّةٌ إلَى جَانِبِهَا عَلَى الْوِرَابِ وَكَأنَّهَا جُزْءٌ مِنَ الْكُبْرَى، وَرَابِعَةٌ تَنْبُتُ مِنَ الشَّىْ ءِ الْقَائِمِ الْمُنْتَصِبِ مِنْ عَظْمِ الْخَاصِرَةِ، وَهِىَ تَجْذِبُ السَّاقَ أيْضاً مَعَ قَبْضِ الْفَخِذِ.

وَأمَّا الْعَضَلُ الْمُمِيلَةُ إلَى دَاخِلٍ فَقَدْ ذُكِرَ بَعْضُهَا فِى بَابِ الْبَسْطِ وَ الْقَبْضِ، وَلِهَذَا النَّوْعِ مِنَ التَّحْرِيكِ عَضَلَةٌ تَنْبُتُ مِنْ عَظْمِ الْعَانَةِ وَ تَطُولُ جِدّاً حَتَّى تَبْلُغَ الرُّكْبَةَ. وَأمَّا الْمُمِيلَةُ إلَى خَارِجٍ فَعَضَلَتَانِ: إحْدَاهُمَا تَأتِى مِنَ الْعَظْمِ الْعَرِيضِ.

وَ أمَّا الْمُدِيرَتَانِ فَعَضَلَتَانِ: إحْدَاهُمَا مَخْرَجُهَا مِنْ وَحْشِىِّ عَظْمِ «3» الْعَانَةِ، وَالأُخْرَى مَخْرَجُهَا مِنْ إنْسِيِّهِ وَ يَتَوَرَّبَانِ مُلْتَقِيَيْنِ «4» وَيَلْتَحِمَانِ عِنْدَ الْمَوْضِعِ الغَائِرِ بِقُرْبٍ مِنْ

مُؤَخَّرِ الزَّائِدَةِ الْكُبْرَى. وَ أَيَّتُهُمَا جَذَبَتْ وَحْدَهَا لَوَتِ الْفَخِذَ إلَى جِهَتِهِ مَعَ قَلِيلِ بَسْطٍ فَاعْلَمْ ذَلِكَ.

______________________________

(1) ط: الطروخانطير. ب: طروخابطير. آ، ج: طروخانطير.

(2) ط، ب، ج: بآخر. آ: باجزاء.

(3) ط: عظمى. ب، آ، ج: عظم.

(4) ب، ج: ملتقيين. ط: ملتقتين. آ: ملتفتين.

ترجمه قانون در طب، ص: 199

الْفَصْلُ الثَّامِنُ وَ الْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ حَرَكَةِ السَّاقِ وَ الرُّكْبَةِ

أمَّا الْعَضَلُ الْمُحَرِّكَةُ لِمَفْصَلِ الرُّكْبَةِ، فَمِنْهَا ثَلاثَةٌ مَوْضُوعَةٌ قُدَّامَ الْفَخِذِ، وَهِىَ أَكْبَرُ الْعَضَلِ الْمَوْضُوعَةُ فِى الْفَخِذِ نَفْسِهَا، وَفِعْلُهَا الْبَسْطُ. وَوَاحِدَةٌ مِنْ هَذِهِ الثَّلاثَةِ كَالْمُضَاعَفَةِ، وَلَهَا رَأْسَانِ يَبْتَدِئُ أَحَدُهُمَا مِنَ الزَّائِدَة الْكُبْرَى، وَ الآخَرُ مِنْ مُقَدَّمِ الْفَخِذِ، وَلَهَا طَرَفَانِ: أَحَدُهُمَا لَحْمِىٌّ يَتَّصِلُ بِالرَّضْفَةِ قَبْلَ أَنْ يَصِيرَ وَتَراً، وَ الآخَرُ: غِشَائِىٌّ يَتَّصِلُ بِالطَّرَفِ الإنْسِىِّ مِنْ طَرَفَىِ «1» الْفَخِذِ.

وَأمَّا الاثْنَانِ الآخَرَانِ «2»: فَأَحَدُهُمَا هُوَ الَّذِى ذَكَرْنَاهُ فِى قَوَابِضِ الْفَخِذِ، أَعْنِى النَّابِتَ «3» مِنَ الْحَاجِزِ الَّذِى فِى عَظْمِ الْخَاصِرَةِ، وَالأُخْرَى مَبْدَؤُهَا مِنَ الزَّائِدَةِ الْوَحْشِيَّةِ الَّتِى فِى الْفَخِذِ، وَهَاتَانِ تَتَّصِلانِ وَتَتَّحِدَانِ «4» وَيَحْدُثُ مِنْهُمَا وَتَرٌ وَاحِدٌ مُسْتَعْرِضٌ يُحِيطُ بِالرَّضْفَةِ وَ يُوثِقُهَا بِمَا تَحْتَها إِيثَاقاً مُحْكَماً، ثُمَّ يَتَّصِلُ بِأَوَّلِ السَّاقِ وَ يَبْسُطُ الرُّكْبَةَ بِمَدِّ السَّاقِ.

وَ لِلْبَسْطِ عَضَلَةٌ مَنْشَؤُهَا مُلْتَقَى عَظْمِ الْعَانَةِ وَ تَنْحَدِرُ مَارَّةً فِى الْجَانِبِ الإنْسِىِّ مِنَ الْفَخِذِ عَلَى الْوِرَابِ، ثُمَّ تَلْتَحِمُ بِالْجُزْءِ الْمُعَرَّقِ «5» مِنْ أعْلَى السَّاقِ، وَ تَبْسُطُ السَّاقَ «6» مُمِيلَةً إلَى الإنْسِىِّ. وَعَضَلَةٌ أُخْرَى فِى بَعْضِ كُتُبِ التَّشْرِيحِ تُقَابِلُهَا فِى الْجَانِبِ الْوَحْشِىِّ مَبْدَؤُهَا مِنْ عَظْمِ الْوَرِكِ وَتَتَوَرَّبُ فِى الْجَانِبِ الْوَحْشِىِّ حَتَّى

______________________________

(1) ط، آ: طرف. ب، ج: طرفى.

(2) ب، ج: الاثنان الآخران. ط: الاثنتان الأخريان.

(3) ب، ج: النابت. ط: الناتية. آ: الناشية.

(4) آ، ج: تنحدران. ب، ط: تتحدان.

(5) ب، آ، ج: المعرَّق. ط: المعلق.

(6) ط:- و تبسط الساق.

ترجمه قانون در طب، ص: 200

تَأتِىَ الْمَوْضِعَ الْمُعَرَّقَ وَ لا عَضَلَةَ أَشَدُّ تَوْرِيباً مِنْهَا،

وَتَبْسُطُ مَعَ إمَالَةٍ إلَى الْوَحْشِىِّ، وَ إذَا بَسَطَ كِلَاهُمَا، «1» كَانَ بَسْطاً مُسْتَقِيماً.

وَ أمَّا الْقَوَابِضُ لِلسَّاقِ، فَمِنْهَا عَضَلَةٌ ضَيِّقَةٌ طَوِيلَةٌ تَنْشَأُ مِنْ عَظْمِ الْخَاصِرَةِ وَ الْعَانَةِ بِقُرْبٍ «2» مِنْ مَنْشَإِ الْبَاسِطَةِ الدَّاخِلَةِ وَمِنَ الْحَاجِزِ الَّذِى فِى وَسَطِ الْخَاصِرَةِ، ثُمَّ تَنْفُذُ بِالتَّوْرِيبِ إلَى دَاخِلِ طَرَفَىِ «3» الرُّكْبَةِ، ثُمَّ تَبْرُزُ وَ تَنْتَهِى إلَى النُّتُوِّ الَّذِى فِى الْمَوْضِعِ الْمُعَرَّقِ مِنَ الرُّكْبَةِ وَ تَلْتَصِقُ بِهِ، وَ بِهِ انْجِذَابُ السَّاقِ إلَى فَوْقُ مَائِلًا بِالْقَدَمِ إلَى نَاحِيَةِ الأُرْبِيَّةِ وَ ثَلاثُ عَضَلٍ إنْسِيَّةٍ وَ وَحْشِيَّةٍ وَ وُسْطَى، وَ «4» الْوَحْشِيَّةُ وَ الْوُسْطَى تَقْبِضَانِ مَعَ مَيْلٍ إلَى الْوَحْشِىِّ. وَ الإنْسِيَّةُ تَقْبِضُ مَعَ مَيْلٍ إلَى الإنْسِىِّ. وَ الإنْسِيَّةُ مَنْشَؤُهَا مِنْ قَاعِدَةِ عَظْمِ الْوَرِكِ، ثُمَّ تَمُرُّ مُتَوَرِّبَةً «5» خَلْفَ الْفَخِذِ إلَى أنْ تُوَافِىَ الْمَوْضِعَ الْمُعَرَّقَ مِنَ السَّاقِ فِى الْجَانِبِ الإنْسِىِّ فَتَلْتَصِقَ بِهِ وَ لَوْنُهَا إلَى الْخُضْرَةِ. وَ مَنْشَأ الأُخْرَيَيْنِ أيْضاً مِنْ قَاعِدَةِ عَظْمِ الْوَرِكِ، إلَّا أَنَّهُمَا تَمِيلانِ إلَى

الاتِّصَالِ بِالْجُزْءِ الْمُعَرَّقِ مِنَ الْجَانِبِ الْوَحْشِىِّ. وَ فِى مَفْصَلِ الرُّكْبَةِ عَضَلَةٌ كَالْمَدْفُونَةِ فِى مَعْطِفِ الرُّكْبَةِ تَفْعَلُ فِعْلَ هَذِهِ الْوُسْطَى، وَ قَدْ يُظَنُّ أنَّ الْجُزْءَ النَّاشِئَ مِنَ الْعَضَلَةِ الْبَاسِطَةِ الْمُضَاعَفَةِ مِنَ الْحَاجِزِ رُبَمَا «6» قَبَضَ الرُّكْبَةَ بِالْعَرَضِ، وَ إنَّهُ قَدْ يَنْبَعِثُ مِنْ مُتَّصَلِهِمَا وَتَرٌ يَضْبِطُ «7» حُقَّ الْوَرِكِ وَ يَصِلُهُ بِمَا يَلِيهُ.

______________________________

(1) ط، ج: بسطتا كلتاهما. ب: بسط كلاهما.

(2) ط، آ: بقرب. ب: تقرب. ج: يقرب.

(3) ب، آ، ج: طرفى. ط: طرف.

(4) ب:- و.

(5) ط، ب: متورّبة. آ: مورّبة.

(6) آ: أن الجزء الذى من العضلة المضاعفة الناشية من الحاجز ربما ....

(7) ب، آ، ج: يضبط. ط: يربط.

ترجمه قانون در طب، ص: 201

الْفَصْلُ التَّاسِعُ والْعِشْرُونَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ مَفْصَلِ الْقَدَمِ

وَ أمَّا الْعَضَلُ الْمُحَرِّكَةُ لِمَفْصَلِ الْقَدَمِ، فَمِنْهَا مَا تُشِيلُ الْقَدَمَ، وَ مِنْهَا مَا تَخْفِضُهُ. أمَّا الْمُشِيلَةُ، فَمِنْهَا

عَضَلةٌ عَظِيمَةٌ مَوْضُوعَةٌ قُدَّامَ الْقَصَبَةِ الإنْسِيَّةِ، وَ مَبْدَؤُهَا الْجُزْءُ الْوَحْشِىُّ مِنْ رَأْسِ الْقَصَبَةِ الإنْسِيَّةِ، فَإذَا بَرَزَتْ مَالَتْ عَلَى السَّاقِ مَارَّةً إلَى جِهَةِ الإبْهَامِ، فَتَتَّصِلُ بِمَا يُقَارِبُ أَصْلَ الإبْهَامِ وَ تُشِيلُ الْقَدَمَ إلَى فَوْقُ. وَ أُخْرَى تَنْبُتُ مِنْ رَأْسِ الْوَحْشِيَّةِ وَ يَنْبُتُ مِنْهَا وَتَرٌ يَتَّصِلُ بِمَا يُقَارِبُ أَصْلَ الْخِنْصِرِ وَ يُشِيلُ الْقَدَمَ إلَى فَوْقُ، وَ خُصُوصاً إذَا طَابَقَهَا الْعَضَلَةُ الأُولَى وَ كَانَ ذَلِكَ عَلَى الاسْتِوَاءِ وَ الاسْتِقَامَةِ.

وَ أَمَّا الْخَافِضَةُ فَزَوْجٌ مِنْهَا مَنْشَؤُهُمَا «1» مِنْ رَأْسِ الْفَخِذِ، ثُمَّ يَنْحَدِرَانِ فَيَمْلَآنِ «2» بَاطِنَ مُؤَخَّرِ السَّاقِ لَحْماً وَ يَنْبُتُ مِنْهُمَا «3» وَتَرٌ مِنْ أَعْظَمِ الأَوْتَارِ، وَ هُوَ وَتَرُ الْعَقِبِ الْمُتَّصِلُ بِعَظْمِ الْعَقِبِ، وَ يَجْذِبُهُ إلَى خَلْفُ مُوَرَّباً إلَى الْوَحْشِىِّ، فَيَكُونُ ذَلِكَ سَبَباً لِثَبَاتِ الْقَدَمِ عَلَى الأَرْضِ، وَ يُعِينُهَا عَضَلَةٌ تَنْشَأُ مِنْ رَأْسِ الْوَحْشِيَّةِ بَاذِنْجَانِيَّةُ اللَّوْنِ، وَ تَنْحَدِرُ حَتَّى تَتَّصِلَ بِنَفْسِهَا مِنْ غَيْرِ وَتَرٍ تُرْسِلُهُ بَلْ تَبْقَى لَحْمِيَّةً «4» فَتَلْتَصِقُ بِمُؤَخَّرِ الْعَقِبِ فَوْقَ الْتِصَاقِ الَّتِى قَبْلَهَا وَإذَا أَصَابَ هَاتَيْنِ الْعَضَلَتَيْنِ أوْ وَتَرَهُمَا آفَةٌ زَمِنَتِ الْقَدَمُ. وَ عَضَلَةٌ يَتَشَعَّبُ مِنْهَا وَتَرَانِ، وَاحِدٌ مِنْهُمَا يَقْبِضُ الْقَدَمَ، وَ الثَّانِى يَبْسُطُ الإبْهَامَ، وَذَلِكَ أنَّ هَذِهِ الْعَضَلَةَ مَنْشَؤُهَا مِنْ رَأْسِ الْقَصَبَةِ الإنْسِيَّةِ حَيْثُ تُلاقِى الْوَحْشِيَّةَ وَتَنْحَدِرُ بَيْنَهُمَا فَتَتَشَعَّبُ إلَى وَتَرَيْنِ أَحَدُهُمَا يَتَّصِلُ مِنْ أَسْفَلُ

______________________________

(1) ط، آ، ج: منشأهما. ب: منشؤه.

(2) ط، آ، ج: فيميلان. ب: فيملآن.

(3) ط: منها: ب، آ، ج: منهما.

(4) ط، ج: لحميته. ب: لحمية.

ترجمه قانون در طب، ص: 202

بِالرُّسْغِ قُدَّامَ الإبْهَامِ، وَ بِهَذَا الْوَتَرِ يَكُونُ انْخِفَاضُ الْقَدَمِ. وَ الْوَتَرُ الآخَرُ يَحْدُثُ مِنْ جُزْءٍ مِنْ هَذِهِ الْعَضَلَةِ يُجَاوِزُ مَنْشَأَ الْوَتَرِ الأَوَّلِ، وَ تُرْسِلُ وَتَراً إلَى الْمَفْصَلِ «1» الأَوَّل مِنَ الإبْهَامِ فَتَبْسُطُهُ بِتَوْرِيبٍ إلَى الإنْسِىِّ. وَ قَدْ يَنْشَأُ مِنَ الرَّأْسِ الْوَحْشِىِّ مِنَ الْفَخِذِ عَضَلَةٌ

وَ تَتَّصِلُ بِإحْدَى الْعَضَلَتَيْنِ الْعَقِبَتَيْنِ «2»، ثُمَّ تَنْفَصِلُ عَنْهَا إذَا حَاذَتْ «3» بَاطِنَ السَّاقِ وَتُنْبِتُ وَتَراً، وَ «4» يَسْتَبْطِنُ أَسْفَلَ الْقَدَمِ وَ يَنْفَرِشُ تَحْتَهُ كُلِّهِ عَلَى قِيَاسِ الْعَضَلَةِ الْمُنْفَرِشَةِ عَلَى بَاطِنِ الرَّاحَةِ وَ لِمِثْلِ مَنْفَعَتِهَا.

الْفَصْلُ الثَلاثُونَ فِى تَشْرِيحِ عَضَلِ أَصَابِعِ الرِّجْلِ

وَأمَّا الْعَضَلُ الْمُحَرِّكَةُ لِلأَصَابِعِ فَالْقَوَابِضُ مِنْهَا، عَضَلٌ كَثِيرَةٌ: فَمِنْهَا عَضَلَةٌ مَنْشَؤُهَا مِنْ رَأْسِ الْقَصَبَةِ الْوَحْشِيَّة وَتَنْحَدِرُ مُمْتَدَّةً عَلَيْهَا وَتُرْسِلُ وَتَراً يَنْقَسِمُ إلَى وَتَرَيْنِ لِقَبْضِ الْوُسْطَى، وَالْبِنْصِرِ.

وَأُخْرَى أَصْغَرُ مِنْ هَذِهِ، وَمَنْشَؤُهَا هُوَ مِنْ خَلْفِ السَّاقِ، فَإذَا أَرْسَلَتِ الوَتَرَ انْقَسَمَ وَتَرُهَا إلَى وَتَرَيْنِ يَقْبِضَانِ الْخِنْصِرَ وَ السَّبَّابَةَ، ثُمَّ يَتَشَعَّبُ مِنْ كُلِّ وَاحِدٍ مِنَ الْقِسْمَيْنِ وَتَرٌ يَتَّصِلُ بِالْمُتَشَعِّبِ مِنَ الآخَرِ وَ يَصِيرُ وَتَراً وَاحِداً يَمْتَدُّ إلَى الإبْهَامِ فَيَقْبِضُهُ.

وَعَضَلَةٌ ثَالِثَةٌ قَدْ ذَكَرْنَاهَا تَنْشَأُ مِنْ وَحْشِىِّ طَرَفَىِ «5» الْقَصَبَةِ الإنْسِيَّةِ وَتَنْحَدِرُ بَيْنَ الْقَصَبَتَيْنِ وَتُرْسِلُ جُزْءاً مِنْهَا لِقَبْضِ الْقَدَمِ وَ جُزْءاً إلَى الْمَفْصَلِ «6» الأَوَّلِ مِنَ الإبْهَامِ. فَهَذِهِ هِىَ الْعَضَلُ الْمُحَرِّكَةُ لِلأَصَابِعِ الَّتِى وَضْعُهَا عَلَى السَّاقِ وَ مِنْ خَلْفِهِ.

______________________________

(1) ط، آ: الكعب. ج: الكف. ب: المفصل.

(2) ط، آ: العقبتين. ب: العقبيتين.

(3) ط: حاذت. آ: محاذبة. ج: جازت: ب: حازت.

(4) ب، ط، ج:- و.

(5) ط، آ: طرف. ب، ج: طرفى.

(6) ط، آ، ج: الكعب. ب: المفصل.

ترجمه قانون در طب، ص: 203

وَأمَّا اللَّوَاتِى وَضْعُهَا فِى كَفِّ الرِّجْلِ، فَمِنْهَا عَضَلٌ عَشْرٌ قَدْ فَاتَتِ الْمُشَرِّحِينَ وَأوَّلُ مَنْ عَرَفَهَا «جَالِينُوسُ»، وَهِىَ تَتَّصِلُ بِالأَصَابِعِ الْخَمْسِ، لِكُلِّ إصْبَعٍ عَضَلَتَانِ يُمْنَةً وَ يُسْرَةً، وَتُحَرِّكُ إلَى الْقَبْضِ، إمَّا عَلَى الاسْتِقَامَةِ إنْ حَرَّكَتَا مَعاً، أوِ الْمَيْلِ إنْ حَرَّكَتْ وَاحِدَةٌ، وَ مِنْهَا أَرْبَعٌ عَلَى الرُّسْغِ لِكُلِّ إصْبَعٍ وَاحِدَةٌ، وَ عَضَلَتَانِ خَاصَّتَانِ بِالإبْهَامِ وَ الْخِنْصِر لِلْقَبْضِ، وَ هَذِهِ الْعَضَلُ مُتَمَازِجَةٌ جِدّاً حَتَّى إذَا أَصَابَ بَعْضَهَا آفَةٌ حَدَثَ مِنَ ذَلِكَ ضَعْفُ فِعْلِ الْبَوَاقِى فِيمَا يَخُصُّهَا وَ فِى أنْ تَنُوبَ

عَنْ هَذِهِ بَعْضَ النِّيَابَةِ فِيمَا يَخُصُّ هَذِهِ. وَ لِهَذَا السَّبَبِ مَا يَعْسُرُ «1» قَبْضُ بَعْضِ أَصَابِع الْقَدَمِ خَاصَّةً دُونَ بَعْضٍ.

وَ مِنْ عَضَلِ الأَصَابِعِ خَمْسُ عَضَلٍ مَوْضُوعَةٍ فَوْقَ الْقَدَمِ مِنْ شَأْنِهَا أَنْ تُمِيلَ إلَى الْوَحْشِىِّ وَ خَمْسٌ مَوْضُوعَةٌ تَحْتَهَا يَصِلُ كُلُّ وَاحِدَةٍ مِنْهَا إصْبَعاً بِالَّذِى يَلِيهِ مِنَ الشِّقِّ الإنْسِىِّ فَتُمِيلُهُ بِالْحَرَكَةِ إلَى الْجَانِبِ الإنْسِىِّ، وَ هَذِهِ الْخَمْسُ مَعَ اللَّتَيْنِ يَخُصَّانِ الإبْهَامَ وَ الْخِنْصِرَ هِىَ عَلَى قِيَاسِ السَّبْعِ الَّتِى لِلرَّاحَةِ. وَ كَذَلِكَ الْعَشْرُ الأُوَلُ «2» فَتَكُونُ جَمِيعُ عَضَلِ الْبَدَنِ خَمْسَمِائَةٍ وَتِسْعَةً «3» وَ عِشْرِينَ عَضَلَةً.

______________________________

(1) ب، آ، ج: يعسر. ط: يعصر.

(2) ط، ج: الأول. ب: الأولى.

(3) ط، ج: تسعة. ب: تسعاً.

ترجمه قانون در طب، ص: 205

الْجُمْلَةُ الثَّالِثَةُ فِى الْعَصَبِ و هِىَ سِتَّةُ فُصُولٍ
الْفَصْلُ الأَوَّلُ كَلامٌ خَاصٌّ فِى الْعَصَبِ «1»

مَنْفَعَةُ الْعَصَبِ: مِنْهَا ما هُوَ خَاصٌّ بِالذَّاتِ، وَ مِنْهَا ما هُوَ بالْعَرَضِ، وَالَّذِى بِالذَّاتِ إفَادَةُ الدِّمَاغِ بِتَوَسُّطِهَا لِسَائِرِ الأَعْضَاءِ حِسّاً وَ حَرَكَةً. وَ الَّذِى بِالْعَرَضِ، فَمِنْ ذَلِكَ تَشْدِيدُ اللَّحْمِ وَتَقْوِيَةُ الْبَدَنِ، وَمِنْ ذَلِكَ الإشْعَارُ بِمَا يَعْرِضُ مِنَ الآفَاتِ لِلأَعْضَاءِ الْعَدِيمَةِ الْحِسِّ، مِثْلُ الْكَبِدِ وَالطِّحَالِ وَالرِّئَةِ، فَإنَّ هَذِهِ الأَعْضَاءَ وَإنْ فَقَدَتِ الْحِسَّ، فَقَدْ أُجْرِىَ عَلَيْهَا لِفَافَةٌ عَصَبِيَّةٌ وَغُشِّيَتْ بِغِشَاءٍ عَصَبِىٍّ فَإذَا وَرَمَتْ أوْ تَمَدَّدَتْ بِرِيحٍ تَأَدَّى «2» ثِقَلُ الْوَرَمِ، أوْ تَفْرِيقُ الرِّيحِ إلَى اللِّفَافَةِ وَ إلَى أَصْلِهَا فَعَرَضَ لَهَا مِنَ الثِّقَلِ انْجِذَابٌ وَ مِنَ الرِّيحِ تَمَدُّدٌ «3» فَأَحَسَّ بِهِ. وَالأَعْصَابُ مَبْدَأُهَا عَلَى الْوَجْهِ الْمَعْلُومِ هُوَ الدِّمَاغُ. وَمُنْتَهَى تَفَرُّقِهَا هُوَ الْجِلْدُ، فَإنَّ الْجِلْدَ يُخَالِطُهُ لِيفٌ دَقِيقٌ «4» مُنْبَثٌّ فِيهِ أَعْصَابٌ مِنَ «5» الأَعْضَاءِ الْمُجَاوِرَةِ لَهُ، وَ الدِّمَاغُ مَبْدَأُ الْعَصَبِ «6» عَلَى وَجْهَيْنِ، فَإنَّهُ مَبْدَأٌ لِبَعْضِ الْعَصَبِ بِذَاتِهِ، وَمَبْدَأٌ لِبَعْضِهِ بِوَاسِطَةِ «7» النُّخَاعِ السَّائِلِ مِنْهُ. وَ الأعْصَابُ المُنْبَعِثَةُ مِنَ الدِّمَاغِ نَفْسِهِ لا يَسْتَفِيدُ مِنْهَا الْحِسَّ وَالْحَرَكَةَ، إلّا

______________________________

(1) ط: كلام خاص فى العصب. ب: كلام

فى العصب خاص.

(2) ط، آ، ج: تأدّى. ب: بادى.

(3) ب، آ: تمدد. ط: تمرق ما. ج: تمزق.

(4) ط، آ، ج: دقيق. ب: رقيق.

(5) ب، ج: اعصاب من الاعضاء. ط: من اعصاب الاعضاء.

(6) ب، آ: العصب. ط، ج: للعصب.

(7) ط، آ، ج: بواسطة. ب: بوساطة.

ترجمه قانون در طب، ص: 206

أَعْضَاءُ الرَّأْسِ وَالْوَجْهِ وِالأحْشَاءُ البَاطِنَةُ، وَأمَّا سَائِرُ الأَعْضَاءِ فَإنَّمَا تَسْتَفِيدُهُمَا مِنْ أَعْصَابِ النُّخَاعِ وَقَدْ دَلَّ «جَالِينُوسُ» عَلَى عِنَايَةٍ عَظِيمَةٍ تَخْتَصُّ بِمَا يَنْزِلُ مِنَ الدِّمَاغِ إلَى الأحْشَاءِ مِنَ الْعَصَبِ، فَإنَّ الصَّانِعَ جَلَّ ذِكْرُهُ احْتَاطَ فِى وِقَايَتِهَا احْتِيَاطاً لَمْ يُوجِبْهُ فِى سَائِر الْعَصَبِ، وَذَلِكَ لأنَّهَا لَمَّا بَعُدَتْ مِنَ المَبْدَإِ وَجَبَ أنْ تُرْفَدَ بِفَضْلِ تَوْثِيقٍ، فَغَشَّاهَا بِجِرْمٍ مُتَوَسِّطٍ بَيْنَ الْعَصَبِ وَالْغُضْرُوفِ فِى قِوَامِهِ مُشَاكِلٍ لِمَا يَحْدُثُ فِى جِرْمِ الْعَصَبِ عِنْدَ الالْتِوَاءِ، وَ ذَلِكَ مِنْ مَوَاضِعَ ثَلاثَةٍ: أَحَدُهَا عِنْدَ الْحَنْجَرَةِ، وَالثَّانِى إذَا صَارَ إلَى أُصُولِ الأَضْلاعِ، وَالثَّالِثُ إذَا جَاوَزَ مَوْضِعَ الصَّدْرِ وَالأعْصَابِ الدِّمَاغِيَّةِ الأُخْرَى، فَمَا كَانَ الْمَنْفَعَةُ فِيهِ إِفَادَةَ الْحِسِّ أَنْفَذَ مِنْ مُنْبَعَثِهِ «1» عَلَى الاسْتِقَامَةِ إلَى الْعُضْوِ الْمَقْصُودِ، إذْ «2» كَانَتِ الاسْتِقَامَةُ مُؤَدِّيَةً إلَى الْمَقْصُودِ مِنْ أَقْرَبِ الطُّرُقِ، وَهُنَاكَ «3» يَكُونُ التَّأْثِيرُ الْفَائِضُ مِنَ الْمَبْدَإِ أَقْوَى، وَ إذَا «4» كَانَتِ الأَعْصَابُ الْحِسِّيَّةُ لا يُرَادُ فِيهَا مِنَ التَّصْلِيبِ الْمُحْوِجِ إلَى التَّبْعِيدِ عَنْ جَوْهَرِ الدِّمَاغِ بِالتَّعْرِيجِ لِيَبْعُدَ عَنْ مُشَابَهَتِهِ فِى اللِّينِ بِالتَّدْرِيجِ «5» مَا يُرَادُ فِى أَعْصَابِ الْحَرَكَةِ، بَلْ كُلَّمَا كَانَتْ أَلْيَنَ كَانَتْ لِقُوَّةِ الْحِسِّ أَشَدَّ تَأْدِيَةً.

وَأمَّا الْحَرَكِيَّةُ فَقَدْ وُجِّهَتْ إلَى الْمَقْصِدِ «6» بَعْدَ تَعَارِيجٍ تَسْلُكُهَا لِتَبْعُدَ عَنِ الْمَبْدَإِ وَ تَنْدَرِجَ فِى التَّصْلِيبِ. وَ قَدْ أَعَانَ كُلَّ وَاحِدٍ مِنَ الصِّنْفَيْنِ «7» عَلَى الْوَاجِبِ مِنْهُ «8» مِنَ التَّصْلِيبِ وَ التَّلْيِينِ جَوْهَرُ مَنْبِتِهِ إذْ كَانَ جُلُّ مَا يُفِيدُ الْحِسَّ مُنْبَعِثاً مِنْ مُقَدَّمِ

______________________________

(1) ط، آ،

ج: منبعثه. ب: مبعثه.

(2) ط، ج: اذا. ب آ: اذ.

(3) ب، آ، ج: هناك. ط: هنالك.

(4) ط، آ، ج: وإذا. ب: إذ.

(5) ب، آ، ج: بالتدريج. ط: فى التدريج.

(6) ب، ج: المقصد. ط، آ: المقصود.

(7) ط، ب، ج: الصنفين. آ: العصبتين.

(8) ط، ج: فيه. ب: منه.

ترجمه قانون در طب، ص: 207

الدِّمَاغِ. وَ الْجُزْءُ الَّذِى هُوَ مُقَدَّمُ الدِّمَاغِ أَلْيَنُ قِوَاماً، وَ جُلُّ مَا يُفِيدُ الْحَرَكَةَ مُنْبَعِثاً مِنْ مُؤَخَّرِ الدِّمَاغِ، وَ الْجُزْءُ الَّذِى هُوَ مُؤَخَّرُ الدِّمَاغِ أَثْخَنُ قِوَاماً.

الْفَصْلُ الثَّانِى فِى تَشْرِيحِ الْعَصَبِ الدِّمَاغِىِّ وَ مَسَالِكِهِ

قد تَنْبُتُ مِنَ الدِّمَاغِ أَزْوَاجٌ مِنَ الْعَصَبِ سَبْعَةٌ: فَالزَّوْجُ الأَوَّلُ مَبْدَؤُهُ مِنْ غَوْرِ الْبَطْنَيْنِ الْمُقَدَّمَيْنِ مِنَ الدِّمَاغِ عِنْدَ جِوَارِ «1» الزَّائِدَتَيْنِ الشَّبِيهَتَيْنِ بِحَلَمَتَىِ الثَّدْىِ اللَّتَيْنِ بِهِمَا الشَّمُّ، وَهُوَ عَظِيمٌ «2» مُجَوَّفُ يَتَيَامَنُ النَّابِتُ مِنْهُمَا يَسَاراً وَيَتَيَاسَرُ النَّابِتُ مِنْهُمَا يَمِيناً، ثُمَّ يَلْتَقِيَانِ «3» عَلَى تَقَاطُعٍ صَلِيبِىٍّ، ثُمَّ يَنْفُذُ النَّابِتُ يَمِيناً إلَى الْحَدَقَةِ الْيُمْنَى، وَ النَّابِتُ يَسَاراً إلَى الْحَدَقَةِ الْيُسْرَى، وَ تَتَّسِعُ فُوَّهَاتُهُمَا حَتَّى تَشْتَمِلَ عَلَى الرُّطُوبَةِ الَّتِى تُسَمَّى زُجَاجِيَّةً.

وَ قَدْ ذَكَرَ غَيْرُ «جَالِينُوسَ» أَنَّهُمَا يَنْفُذَانِ عَلَى التَّقَاطُعِ الصَّلِيبِىِّ مِنْ غَيْرِ انْعِطَافٍ وَقَدْ ذُكِرَ لِوُقُوعِ «4» هَذَا التَّقَاطُعِ مَنَافِعُ ثَلاثٌ:

إحْدَاهَا: لِيَكُونَ الرُّوحُ السَّائِلَةُ إلَى إحْدَى الْحَدَقَتَيْنِ غَيْرَ مَحْجُوبَةٍ عَنِ السَّيَلانِ إلَى الأُخْرَى إذَا عَرَضَتْ لَهَا آفَةٌ، وَ لِذَلِكَ تَصِيرُ كُلُّ وَاحِدَةٍ مِنَ الْحَدَقَتَيْنِ أَقْوَى إِبْصَاراً إذَا غَمَضَتِ الأُخْرَى، وَ أَصْفَى مِنْهَا لَوْ لُحِظَتْ، وَالأُخْرَى لا تُلْحَظُ، وَلِهَذَا يَزْدَادُ الثُّقْبَةُ الْعِنَبِيَّةُ اتِّسَاعاً «5» إذَا غَمَضَتِ الأُخْرَى، وَ ذَلِكَ لِقُوَّةِ انْدِفَاعِ الرُّوحِ الْبَاصِرِ «6» إِلَيْهَا.

______________________________

(1) ط: جوار. ب، آ، ج: جواز.

(2) ط، ب: عظيم. آ، ج: صغير.

(3) ب، آ، ج: يلتقيان. ط: يتقاطعان.

(4) ب، ج: لوقوع. ط: بوقوع.

(5) ط، ج: لهذا يزداد الثقبة اتساعا. ب، ط: لهذا ما تزيد الثقبة العنبية اتساعا.

(6) ج،

ط:- الباصر.

ترجمه قانون در طب، ص: 208

وَالثَّانِيَةُ: أنْ يَكُونَ لِلْعَيْنَيْنِ مُؤَدٍّ وَاحِدٌ يُؤَدِّيَانِ إِلَيْهِ شَبَحَ الْمُبْصَرِ فَيَتَّحِدُ هُنَاكَ وَيَكُونُ الإِبْصَارُ بِالْعَيْنَيْنِ إِبْصَاراً وَاحِداً لِيُمَثَّلَ «1» الشَّبَحُ فِى الْحَدِّ الْمُشْتَرَكِ، وَلِذَلِكَ يَعْرِضُ لِلْحَوَلِ أنْ يَرَوُا الشَّىْ ءَالْوَاحِدَ شَيْئَيْنِ عِنْدَمَا تَزُولُ إحْدَى الْحَدَقَتَيْنِ إلَى فَوْقُ، أوْ إلَى أَسْفَلُ، فَيَبْطُلُ بِهِ اسْتِقَامَةُ نُفُوذِ الْمَجْرَى إلَى التَّقَاطُعِ، وَ يَعْرِضُ قَبْلَ الْحَدِّ الْمُشْتَرَكِ حَدٌّ لانْكِسَارِ الْعَصَبَةِ «2».

وَالثَّالِثَةُ: لِكَىْ تَسْتَدْعِمَ كُلُّ عَصَبَةٍ بِالأُخْرَى وَتَسْتَنِدَ إلَيْهَا وَتَصِيرَ كَأنَّهَا تَنْبُتُ مِنْ قُرْبِ الْحَدَقَةِ.

وَالزَّوْجُ الثَّانِى مِنْ أَزْوَاجِ الْعَصَبِ الدِّمَاغِىِّ مَنْشَؤُهُ خَلْفَ مَنْشَإِ الزَّوْجِ الأَوَّلِ وَ مَائِلًا عَنْهُ إلَى الْوَحْشِىِّ وَ يَخْرُجُ مِنَ الثُّقْبَةِ الَّتِى فِى النُّقْرَةِ الْمُشْتَمِلَةِ عَلَى الْمُقْلَةِ فَيَنْقَسِمُ فِى عَضَلِ الْمُقْلَةِ. وَهَذَا الزَّوْجُ غَلِيظٌ جِدّاً لِيُقَاوِمَ غِلَظُهُ لِينَهُ «3» الْوَاجِبَ لِقُرْبِهِ مِنَ الْمَبْدَإِ فَيُقَوَّى عَلَى التَّحْرِيكِ وَخُصُوصاً إذْ لا مُعِينَ لَهُ، إذِ الثَّالِثُ مَصْرُوفٌ إلَى تَحْرِيكِ عُضْوٍ كَبِيرٍ هُوَ الْفَكُّ الأَسْفَلُ فَلا يَفْضُلُ عَنْهُ فَضْلَةٌ بَلْ يَحْتَاجُ إلَى مُعِينٍ غَيْرِهِ كَمَا نَذْكُرُهُ.

وَ أَمَّا الزَّوْجُ الثَّالِثُ: فَمَنْشَؤُهُ الْحَدُّ الْمُشْتَرَكُ بَيْنَ مُقَدَّمِ الدِّمَاغِ وَمُؤَخَّرِهِ مِنْ لَدُنْ قَاعِدَةِ الدِّمَاغِ وَ هُوَ يُخَالِطُ أَوَّلًا الزَّوْجَ الرَّابِعَ قَلِيلًا ثُمَّ يُفَارِقُهُ وَيَتَشَعَّبُ «4» أَرْبَعَ شُعَبٍ: شُعْبَةٌ تَخْرُجُ «5» مِنْ مَدْخَلِ الْعِرْقِ السُّبَاتِىِّ الَّذِى نَذْكُرُهُ بَعْدُ وَتَأْخُذُ مُنْحَدِرَةً عَنِ الرَّقَبَةِ حَتَّى تُجَاوِزَ الْحِجَابَ، فَتَتَوَزَّعَ فِى الأَحْشَاءِ الَّتِى دُونَ الْحِجَابِ. وَ الْجُزْءُ

______________________________

(1) ب: ليمثل. ط: ليتمثل.

(2) ب، آ، ج: العصبة. ط: العصبية.

(3) ب، آ: لينه. ط: لينة.

(4) ب، ج: ويتشعب. ط: فيتشعّب. آ: وينشعب.

(5) ب، ج: تخرج. ط: تطلع.

ترجمه قانون در طب، ص: 209

الثَّانِى مَخْرَجُهُ مِنْ ثَقْبٍ فِى عَظْمِ الصُّدْغِ، وَإذَا انْفَصَلَ اتَّصَلَ بِالْعَصَبِ الْمُنْفَصِلِ مِنَ الزَّوْجِ الْخَامِسِ الَّذِى سَنَذْكُرُ حَالَهُ، وَشُعْبَةٌ تَطْلُعُ مِنَ الثَّقْبِ الَّذِى يَخْرُجُ مِنْهُ الزَّوْجُ الثَّانِى

إذْ كَانَ مَقْصِدُهُ الأَعْضَاءَ الْمَوْضُوعَةَ قُدَّامَ الْوَجْهِ، وَ لَمْ يَحْسُنُ أَنْ يَنْفُذَ فِى مَنْفَذِ الزَّوْجِ الأَوَّلِ الْمُجَوَّفِ فَيُزَاحِمَ أَشْرَفَ الْعَصَبِ وَ يَضْغَطُهُ، فَيَنْطَبِقُ التَّجْوِيفُ. وَ هَذَا الْجُزْءُ إذَا انْفَصَلَ انْقَسَمَ ثَلاثَةَ أَقْسَامٍ. قِسْمٌ يَمِيلُ إلَى نَاحِيَةِ الْمَأْقِ وَيَتَخَلَّصُ إلَى عَضَلِ الصُّدْغَيْنِ وَ الْمَاضِغَيْنِ وَ الْحَاجِبِ وَ الْجَبْهَةِ وَالْجَفْنِ. وَالْقِسْمُ الثَّانِى يَنْفُذُ فِى الثَّقْبِ الْمُخْلوُقِ عِنْدَ اللِّحَاظِ حَتَّى يَخْلُصَ إلَى بَاطِنِ الأنْفِ فَيَتَفَرَّقُ فِى الطَّبَقَةِ الْمُسْتَبْطِنَةِ لِلأَنْفِ. وَالْقِسْمُ الثَّالِثُ: وَهُوَ قِسْمٌ غَيْرُ صَغِيرٍ يَنْحَدِرُ فِى التَّجْوِيفِ الْبَرْبَخِىِّ الْمُهَيَّإِ فِى عَظْمِ الْوَجْنَةِ فَيَتَفَرَّعُ إلَى فَرْعَيْنِ: فَرْعٌ مِنْهُ يَأْخُذُ إلَى دَاخِلِ تَجْوِيفِ الْفَمِ فَيَتَوَزَّعُ فِى الأسْنَانِ. أَمَّا حِصَّةُ الأَضْرَاسِ مِنْهَا فَظَاهِرَةٌ، وَأمَّا حِصَّةُ سَائِرِهَا فَكَالْخَفِىِ «1» عَنِ الْبَصَرِ وَيَتَوَزَّعُ أيْضاً فِى اللِّثَةِ الْعُلْيَا. وَالْفَرْعُ الآخَرُ يَنْبُتُ «2» فِى ظَاهِرِ الأَعْضَاءِ هُنَاكَ مِثْلُ جِلْدَةِ الْوَجْنَةِ وَطَرَفِ الأنْفِ وَ الشَّفَةِ الْعُلْيَا. فَهَذِهِ أَقْسَامُ الْجُزْءِ الثَّالِثِ مِنَ الزَّوْجِ الثَّالِثِ.

وَأَمَّا الشُّعْبَةُ الرَّابِعَةُ مِنَ الزَّوْجِ الثَّالِثِ، فَتَتَخَلَّصُ نَافِذَةً فِى ثُقْبَةٍ فِى الْفَكِّ الأعْلَى إلَى اللِّسَانِ فَتَتَفَرَّقُ فِى طَبَقَتِهِ الظَّاهِرَةِ وَ تُفِيدُهُ الْحِسَّ الْخَاصَّ بِهِ، وَهُوَ الذَّوْقُ «3»، وَ مَا يَفْضُلُ «4» مِنْ ذَلِكَ يَتَفَرَّقُ فِى عُمُورِ «5» الأسْنَانِ السُّفْلَى وَ لِثَاتِهَا وَ فِى الشَّفَةِ السُّفْلَى وَ الْجُزْءُ الَّذِى يَأتِى اللِّسَانَ أَدَقَّ مِنْ عَصَبِ الْعَيْنِ لأَنَّ صَلابَةَ هَذَا وَ لِينَ ذَلِكَ يُعَادِلُ غِلَظَ ذَلِكَ وَ دِقَّةَ هَذَا.

______________________________

(1) ط، آ، ج: فكالخفى. ب: فكل يخفى.

(2) ط: ينبث. ب، ج، آ: ينبت.

(3) ب، آ، ج: الذوق. ط: الزوج.

(4) ب، آ، ج: يفضل. ط: يفصل.

(5) ط، آ، ج: عمور. ب: غمور.

ترجمه قانون در طب، ص: 210

وَأَمَّا الزَّوْجُ الرَّابِعُ: فَمَنْشَؤُهُ مِنْ «1» خَلْفِ الثَّالِثِ، وَأَمْيَلُ إلَى قَاعِدَةِ الدِّمَاغِ وَيُخَالِطُ الثَّالِثَ كَمَا قُلْنَا ثُمَّ يُفَارِقُهُ وَ يَخْلُصُ إلَى الْحَنَكِ

فَيُؤْتِيهِ الْحِسَّ، وَ هُوَ زَوْجٌ

صَغِيرٌ، إلَّا أَنَّهُ أَصْلَبُ مِنَ الثَّالِثِ، لأنَّهُ يَأْتِى «2» الْحَنَكَ وَ صِفَاقُ الْحَنَكِ أَصْلَبُ مِنْ صِفَاقِ اللِّسَانِ.

وَأمَّا الزَّوْجُ الْخَامِسُ: فَكُلُّ فَرْدٍ مِنْهُ يَنْشَقُّ بِنِصْفَيْنِ عَلَى هَيْئَةِ المُضَاعَفِ بَلْ عِنْدَ أَكْثَرِهِمْ كُلُّ فَرْدٍ مِنْهُ زَوْجٌ، وَ مَنْبِتُهُ مِنْ جَانِبَىِ الدِّمَاغِ.

وَالْقِسْمُ الأَوَّلُ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ مِنْهُ يَعْمِدُ إلَى الْغِشَاءِ الْمُسْتَبْطِنِ لِلصِّمَاخِ فيَتَفَرَّقُ فِيهِ كُلِّهِ.

وَهَذَا الْقِسْمُ مَنْبِتُهُ بِالْحَقِيقَةِ مِنَ الْجُزْءِ الْمُؤَخَّرِ مِنَ الدِّمَاغِ، وَ بِهِ حِسُّ السَّمْعِ.

وَأمَّا الْقِسْمُ الثَّانِى، وَ هُوَ أَصْغَرُ مِنَ الأَوَّلِ، فَإنَّهُ يَخْرُجُ «3» مِنَ الثَّقْبِ الْمَثْقُوبِ فِى الْعَظْمِ الْحَجَرِىِّ، وَهُوَ «4» الَّذِى يُسَمَّى الأَعْوَرَ وَ الأَعْمَى لِشِدَّةِ الْتِوَائِهِ وَ تَعْرِيجِ مَسْلَكِهِ «5» إِرَادَةً لِتَطْوِيلِ الْمَسَافَةِ وَتَبْعِيدِ آخِرِهَا عَنِ المَبْدَإِ لِيَسْتَفِيدَ «6» الْعَصَبُ قَبْلَ خُرُوجِهِ مِنْهُ بُعْداً مِنَ الْمَبْدَإِ لِتَتْبَعَهُ صَلابَةٌ، فَإذَا بَرَزَ اخْتَلَطَ بِعَصَبِ الزَّوْجِ الثَّالِثِ فَصَارَ أَكْثَرُهُمَا إلَى نَاحِيَةِ الْخَدِّ وِ الْعَضَلَةِ الْعَرِيضَةِ وَ صَارَ الْبَاقِى مِنْهُمَا إلَى عَضَلِ الصُّدْغَيْنِ، وَإنَّمَا خُلِقَ الذَّوْقُ فِى الْعَصَبَةِ الرَّابِعَةِ وَ السَّمْعُ فِى «7» الْخَامِسَةِ، لأَنَّ آلَةَ السَّمْعِ احْتَاجَتْ إلَى أن تَكُونَ مَكْشُوفَةً غَيْرَ مَسْدُودٍ إلَيْهَا سَبِيلُ الْهَوَاءِ، وَآلَةَ

______________________________

(1) ب، آ:- من.

(2) ط، آ: لانه يأتى الحنك. ب: لأن الحنك.

(3) ب، آ، ج: يخرج. ط: يطلع.

(4) ط، آ:+ الثقب.

(5) ب، آ، ج: مسلكه. ط: مسالكه.

(6) ب، آ، ج: ليستفيد. ط: يستفيد.

(7) ط:+ العصبة.

ترجمه قانون در طب، ص: 211

الذَّوْقِ وَجَبَ أنْ تَكُونَ مُحْرَزَةً، فَوَجَبَ مِنْ ذَلِكَ أَنْ يَكُونَ عَصَبُ السَّمْعِ أَصْلَبَ،

فَكَانَ مَنْبِتُهُ مِنْ مُؤَخَّرِ الدِّمَاغِ أَقْرَبَ «1» وَإنَّمَا اقْتُصِرَ فِى عَضَلِ الْعَيْنِ عَلَى عَصَبٍ وَاحِدٍ وَكَثُرَ أَعْصَابُ عَضَلِ الصُّدْغَيْنِ لأَنَّ ثُقْبَةَ الْعَيْنِ احْتَاجَتْ إلَى فَضْلِ سِعَةٍ لاحْتِيَاجِ الْعَصَبَةِ الْمُؤَدِّيَةِ لِقُوَّةِ الْبَصَرِ إلَى فَضْلِ غِلَظٍ لاحْتِيَاجِهَا إلَى التَّجْوِيفِ، فَلَمْ يَحْتَمِلِ الْعَظْمُ الْمُنْتَقَرُ «2» لِضَبْطِ الْمُقْلَةِ

ثُقُوباً كَثِيرَةً، وَأمَّا عَصَبُ الصُّدْغَيْنِ فَاحْتَاجَتْ إلَى فَضْلِ صَلابَةٍ فَلَمْ تَحْتَجْ إلَى فَضْلِ غِلَظٍ، بَلْ كَانَ الْغِلَظُ مِمَّا يَثْقُلُ عَلَيْهَا الْحَرَكَةُ، وَ أَيْضاً الْمَخْرَجُ الَّذِى لَهَا فِى عَظْمٍ حَجَرِىٍّ صُلْبٌ يَحْتَمِلُ ثُقُوباً عَدِيدَةً.

وَأمَّا الزَّوْجُ السَّادِسُ فَإنَّهُ يَنْبُتُ مِنْ مُؤَخَّرِ الدِّمَاغِ مُتَّصِلًا بِالْخَامِسِ مَشْدُوداً مَعَهُ بِأَغْشِيَةٍ وَأَرْبِطَةٍ كَأَنَّهُمَا «3» عَصَبَةٌ وَاحِدَةٌ ثُمَّ يُفَارِقُهَا وَيَخْرُجُ مِنَ الثَّقْبِ الَّذِى فِى مُنْتَهَى الدَّرْزِ اللَّ امِىِّ، وَقَدِ انْقَسَمَ قَبْلَ الْخُرُوجِ ثَلاثَةُ أجْزَاءٍ، ثَلاثَتُهَا «4» تَخْرُجُ مِنَ ذَلِكَ الثَّقْبِ مَعاً، فَقِسْمٌ مِنْهُ يَأْخُذُ طَرِيقَهُ «5» إلَى عَضَلِ الْحَلْقِ وَ أَصْلِ اللِّسَانِ لِيُعَاضِدَ الزَّوْجَ السَّابِعَ عَلَى تَحْرِيكِهَا.

وَالْقِسْمُ الثَّانِى يَنْحَدِرُ إلَى عَضَلِ الْكَتِفِ وَ مَا يُقَارِبُهَا وَ يَتَفَرَّقُ أَكْثَرُهُ فِى الْعَضَلَةِ الْعَرِيضَةِ الَّتِى عَلَى الْكَتِفِ، وَ هَذَا الْقِسْمُ صَالِحُ المِقْدَارِ وَ يَنْفُذُ مُعَلَّقاً إلَى أَنْ يَصِلَ مَقْصِدَهُ.

وَأَمَّا الْقِسْمُ الثَّالِثُ، وَهُوَ أَعْظَمُ الأَقْسَامِ الثَّلاثَةِ، فَإنَّهُ يَنْحَدِرُ إلَى الأحْشَاءِ فِى مَصْعَدِ الْعِرْقِ السُّبَاتِىِّ وَ يَكُونُ مَشْدُوداً إلَيْهِ مَرْبُوطاً بِهِ فَإذَا حَاذَى الْحَنْجَرَةَ

______________________________

(1) ب، ج: أقرب. ط، آ: أوْفق.

(2) ط، آ، ج: المنتقر. ب: المستقر.

(3) ب، آ، ج: كأنهما. ط: كأنها.

(4) ب: ثلاثتها. ط، ج: ثلثها.

(5) ب: طريقة. ط: طريقه.

ترجمه قانون در طب، ص: 212

تَفَرَّعَتْ مِنْهُ شُعَبٌ وَأَتَتِ الْعَضَلَ الْحَنْجَرِيَّةَ الَّتِى رُؤُوسُهَا إلَى فَوْقُ الَّتِى تُشِيلُ الْحَنْجَرَةَ وَ غَضَارِيفَهَا، فَإذَا جَاوَزَتِ الْحَنْجَرَةَ صَعِدَ مِنْهَا شُعَبٌ تَأتِى الْعَضَلَ الْمُنْتَكِسَةَ «1» الَّتِى رُؤُوسُهَا إلَى أَسْفَلُ، وَ هِىَ الَّتِى لا بُدَّ مِنْهَا فِى إِطْبَاقِ الطِّرْجِهَالِىِ «2» وَ فَتْحِهِ، إذْ لا بُدَّ مِنْ جَذْبٍ إلَى أَسْفَلُ، وَ لِهَذَا يُسَمَّى الْعَصَبَ الرَّاجِعَ.

وَإنَّمَا أُنْزِلَ هَذَا مِنَ الدِّمَاغِ لأَنَّ النُّخَاعِيَّةَ لَوْ أُصْعِدَتْ لَصَعِدَتْ مُوَرَّبَةً غَيْرَ مُسْتَقِيمَةٍ مِنْ مَبْدَئِهَا فَلَمْ يَتَهَيَّأِ الْجَذْبُ بِهَا إلَى أَسْفَلُ عَلَى الإِحْكَامِ، وَ إنَّمَا خُلِقَتْ مِنَ السَّادِسِ لأَنَّ مَا

فِيهِ مِنَ الأعْصَابِ اللَّيِّنَةِ وَ الْمَائِلَةِ إلَى اللِّينِ ما كَانَ مِنْهَا قَبْلَ السَّادِسِ فَقَدْ تَوَزَّعَ فِى «3» عَضَلِ الْوَجْهِ وَ الرَّأْسِ، وَ مَا فِيهِمَا، وَ السَّابِعُ لا يَنْزِلُ عَلَى الاسْتِقَامَةِ نُزُولَ السَّادِسِ بَلْ يَلْزَمُهُ تَوَرُّبٌ «4» لَا مَحَالَةَ.

وَ لَمَّا كَانَ قَدْ يَحْتَاجُ الصَّاعِدُ الرَّاجِعُ إلَى مُسْتَنَدٍ مُحْكَمٍ شَبِيهٍ بِالْبَكَرَةِ لِيُدُورَ عَلَيْهِ الصَّاعِدُ مَتَأَيِّداً بِهِ وَ أَنْ يَكُونَ مُسْتَقِيماً وَضْعُهُ «5»، صُلْباً قَوِيّاً أَمْلَسَ مَوْضُوعاً بِالْقُرْبِ، فَلَمْ يَكُنْ كَالشِّرْيَانِ الْعَظِيمِ، وَ الصَّاعِدُ مِنْ هَذِهِ الشُّعَبِ ذَاتُ الْيَسَارِ يُصَادِفُ هَذَا الشِّرْيَانَ وَ هُوَ مُسْتَقِيمٌ غَلِيظٌ، فَيَنْعَطِفُ عَلَيْهِ مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ إلَى تَوْثِيقٍ كَثِيرٍ.

وَأمَّا الصَّاعِدُ ذَاتُ الْيَمِينِ فَلَيْسَ يُجَاوِرُهُ «6» هَذَا الشِّرْيَانُ عَلَى صِفَتِهِ الأُولَى بَلْ يُجَاوِرُهُ «7» وَقَدْ عَرَضَتْ لَهُ دِقَّةٌ لِتَشَعُّبِ مَا تَشَعَّبَ «8» مِنْهُ وَفَاتَتْهُ الاسْتِقَامَةُ فِى الْوَضْعِ إذَا تَوَرَّبَ مَائِلًا إلَى الإبْطِ فَلَمْ يَكُنْ بُدٌّ مِنْ تَوْثِيقِهِ بِمَا يَسْتَنِدُ عَلَيْهِ بِأرْبِطَةٍ تَشُدُّ

______________________________

(1) ط، آ: المنتكسة. ب: المتنكسة.

(2) ط، آ، ج: الطرجهالى. ب: الطرجهارى.

(3) ط، آ: على. ب، ج: فى.

(4) ط، آ: توريب. ب، ج: تورّب.

(5) ط، ج: وضعه مستقيماً. ب: مستقيماً وضعه.

(6) ب، آ، ج: يجاوره. ط: يجاوزه.

(7) ب، آ، ج: يجاوره. ط: يجاوزه.

(8) ب، ج: تشعب. ط، آ: يتشعب.

ترجمه قانون در طب، ص: 213

الشُّعَبَ بِهِ لِيُتَدَارَكَ بِذَلِكَ مَا فَاتَ مِنَ الْغِلَظِ وَ الاسْتِقَامَةِ فِى الْوَضْعِ. وَ الْحِكْمَةُ فِى تَبْعِيدِ هَذِهِ الشُّعَبِ الرَّاجِعَةِ، هِىَ أنْ تُقَارِبَ مِثْلَ هَذَا الْمُتَعَلِّقِ وَ أنْ تَسْتَفِيدَ بِالتَّبَاعُدِ عَنِ الْمَبْدَإِ قُوَّةً وَ صَلابَةً وَ أَقْوَى الْعَصَبِ الرَّاجِعِ هُوَ الَّذِى يَتَفَرَّقُ فِى الطَّبَقَتَيْنِ مِنْ عَضَلِ الْحَنْجَرَةِ مَعَ شُعَبِ عَصَبٍ مُعِينَةٍ، ثُمَّ سَائِرُ هَذَا الْعَصَبِ يَنْحَدِرُ فَيَتَشَعَّبُ مِنْهُ شُعَبٌ تَفَرَّقَ فِى أَغْشِيَةِ الْحِجَابِ وَ الصَّدْرِ وَعَضَلَاتِهَا وَفِى الْقَلْبِ وَالرِّئَةِ وَالأوْرِدَةِ وَالشَّرَايِينِ

الَّتِى هُنَاكَ، وَ بَاقِيهِ يَنْفُذُ فِى الْحِجَابِ فَيُشَارِكُ الْمُنْحَدِرَ مِنَ الْجُزْءِ الثَّالِثِ وَيَتَفَرَّقَانِ فِى أَغْشِيَةِ الاحْشَاءِ وَ تَنْتَهِى إلَى الْعَظْمِ الْعَرِيضِ.

وَ أمَّا الزَّوْجُ السَّابِعُ فَمَنْشَؤُهُ مِنَ الْحَدِّ الْمُشْتَرَكِ بَيْنَ الدِّمَاغِ وَ النُّخَاعِ وَيَذْهَبُ أَكْثَرُهُ مُتَفَرِّقاً فِى الْعَضَلِ الْمُحَرِّكَةِ لِلِّسَانِ وَ الْعَضَلِ الْمُشْتَرَكَةِ بَيْنَ الدَّرَقِىِّ وَ الْعَظْمِ اللَّ امِىِّ وَ سَائِرُهُ قَدْ يَتَّفِقُ أَنْ يَتَفَرَّقَ فِى عَضَلٍ أُخْرَى مُجَاوِرَةٍ «1» لِهَذِهِ الْعَضَلِ، وَلَكِنْ لَيْسَ ذَلِكَ بِدَائِمٍ وَ لَمَّا كَانَتِ الأَعْصَابُ «2» الأُخْرَى مَنْصَرِفَةً إلَى وَاجِبَاتٍ أُخْرَى، وَ لَمْ يَكُنْ يَحْسُنُ أنْ تَكْثُرَ الثَّقْبُ فِيمَا يَتَقَدَّمُ وَ لَا «3» مِنْ تَحْتُ كَانَ الأَوْلَى أنْ تَأتِىَ حَرَكَةَ اللِّسَانِ عَصَبٌ مِنْ هَذَا المَوْضِعِ إذْ قَدْ أُتِىَ حِسُّهُ مِنْ مَوْضِعٍ آخَرَ.

الْفَصْلُ الثَّالِثُ فِى تَشْرِيحِ عَصَبِ «4» نُخَاعِ الْعُنُقِ وَ مَسَالِكِهِ

الْعَصَبُ النَّابِتُ مِنَ النُّخَاعِ السَّالِكُ مِنْ فَقَارِ الرَّقَبَةِ ثَمَانِيَةُ أَزْوَاجٍ: زَوْجٌ مَخْرَجُهُ مِنْ ثُقْبَتَىِ الْفِقْرَةِ الأُولَى، وَ يَتَفَرَّقُ فِى عَضَلِ الرَّأْسِ وَحْدَهَا، وَ هُوَ صَغِيرٌ دَقِيقٌ إذْ كَانَ الأحْوَطُ فِى مَخْرَجِهِ أنْ يَكُونَ ضَيِّقاً عَلَى مَا قُلْنَا فِى بَابِ الْعِظَامِ.

______________________________

(1) ب، آ، ج: مجاورة. ط: مجاوزة.

(2) ط:- الأعصاب.

(3) ط:+ اعصاب.

(4) ب، آ، ج: عصب نخاع. ط: العصب النابت من نخاع.

ترجمه قانون در طب، ص: 214

وَ الزَّوْجُ الثَّانِى: مَخْرَجُهُ مَا بَيْنَ الثُّقْبَةِ الأُولَى وَ الثَّانِيَةِ أَعْنِى الثُّقْبَةَ الْمَذْكُورَةَ فِى بَابِ الْعِظَامِ، وَيُوصِلُ أَكْثَرُهُ إلَى الرَّأْسِ حِسَّ اللَّمْسِ بِأَنْ يَصْعَدَ مُوَرَّباً إلَى أعْلَى الْفَقَارِ وَيَنْعَطِفَ إلَى قُدَّامُ وَ يَنْبُتُ عَلَى الطَّبَقَةِ الْخَارِجَةِ مِنَ الأُذُنَيْنِ «1»، فَيَتَدَارَكُ تَقْصِيرَ الزَّوْجِ الأَوَّلِ لِصِغَرِهِ وَقُصُورِهِ عَنِ الانْبِثَاثِ وَ الانْبِسَاطِ فِى النَّوَاحِى الَّتِى تَلِيهِ بِالتَّمَامِ، وَ بَاقِى هَذَا الزَّوْجِ يَأتِى الْعَضَلَ الَّتِى خَلْفَ الْعُنُقِ وَ الْعَضَلَةَ الْعَرِيضَةَ فَيُؤْتِيهَا الْحَرَكَةَ.

وَ الزَّوْجُ الثَّالِثُ: مَنْشَؤُهُ وَ مَخْرَجُهُ مِنَ الثُّقْبَةِ الَّتِى بَيْنَ الثَّانِيَةِ وَ الثَّالِثَةِ، وَ يَتَفَرَّعُ كُلُّ وَاحِدٍ فَرْعَيْنِ

فَرْعٌ يَتَفَرَّقُ فِى عُمْقِ الْعَضَلِ الَّتِى هُنَاكَ مِنْهُ شَعَبٌ وَخُصُوصاً «2» الْمُقَلِّبَةَ لِلرَّأْسِ مَعَ الْعُنُقِ، ثُمَّ يَصْعَدُ إلَى شَوْكِ الْفَقَارِ، فَإذَا حَاذَاهَا تَشَبَّثَ بِأُصُولِهَا، ثُمَّ ارْتَفَعَ إلَى رُؤُوسِهَا وَ خَالَطَهُ أَرْبِطَةٌ غِشَائِيَّةٌ تَنْبُتُ مِنْ تِلْكَ السَّنَاسِنِ، ثُمَّ يَنْفُذَانِ مُنْعَطِفَيْنِ إلَى جِهَةِ الأُذُنَيْنِ، وَفِى غَيْرِ الإنْسَانِ يَنْتَهِى إلَى الأُذُنَيْنِ فَيُحَرِّكُ عَضَلَ الأُذُنَيْنِ «3» وَالْفَرْعُ الثَّانِى يَأْخُذُ إلَى قُدَّامُ حَتَّى يَأْتِىَ الْعَضَلَةَ الْعَرِيضَةَ، وَأَوَّلَ مَا يَصْعَدُ، يَلْتَفُّ بِهِ عُرُوقٌ وَ عَضَلٌ تَكْتَنِفُهُ لِيَكُونَ أَقْوَى فِى نَفْسِهِ وَ قَدْ يُخَالِطُ أيْضاً عَضَلَ الصُّدْغَيْنِ وَ عَضَلَ الأُذُنَيْنِ فِى الْبَهَائِمِ، وَ أَكْثَرُ تَفَرُّقِهِ إنَّمَا هُوَ فِى عَضَلِ الْخَدَّيْنِ.

وَأمَّا الزَّوْجُ الرَّابِعُ: فَمَخْرَجُهُ مِنَ الثُّقْبَةِ الَّتِى بَيْنَ الثَّالِثَةِ وَالرَّابِعَةِ، وَ يَنْقَسِمُ كَالَّذِى قَبْلَهُ إلَى جُزْءٍ مُقَدَّمٍ، وَ جُزْءٍ مُؤَخَّرٍ. وَ الْجُزْءُ المُقَدَّمُ مِنْهُ صَغِيرٌ وَلِذَلِكَ يُخَالِطُ الْخَامِسَ وَقَدْ «4» قِيلَ إنَّهُ قَدْ يَنْفُذُ مِنْهُ شُعْبَةٌ كَنَسْجِ الْعَنْكَبُوتِ مُمْتَدَّةٌ عَلَى الْعِرْقِ السُّبَاتِىِّ إلَى أنْ يَأتِىَ الْحِجَابَ الْحَاجِزَ مَارّاً عَلَى شِقَّىِ الْحِجَابِ الْمُنَصِّفِ

______________________________

(1) ط، آ، ج: الأذنين. ب: الأذنيين.

(2) ط، آ:+ فى.

(3) ط:- فيحرّك عضل الأذنين.

(4) ب:- قد.

ترجمه قانون در طب، ص: 215

لِلصَّدْرِ. وَ الْجُزْءُ الأَكْبَرُ مِنْهُ يَنْعَطِفُ إلَى خَلْفُ فَيَغُورُ فِى عُمْقِ الْعَضَلِ حَتَّى يَخْلُصَ إلَى السَّنَاسِنِ، وَ «1» يُرْسِلُ شُعَباً إلَى الْعَضَلِ الْمُشْتَرَكِ بَيْنَ الرَّأْسِ وَالرَّقَبَةِ ثُمَ «2» يَأْخُذُ طَرِيقَهُ مُنْعَطِفاً إلَى قُدَّامُ، فَيَتَّصِلُ بِعَضَلِ الْخَدِّ وَ الأُذُنَيْنِ فِى الْبَهَائِمِ، وَ قَدْ قِيلَ إنَّهُ يَنْحَدِرُ مِنْهُ إلَى الصُّلْبِ.

وَأمَّا الزَّوْجُ الْخَامِسُ: فَمَخْرَجُهُ مِنَ الثُّقْبَةِ الَّتِى بَيْنَ الرَّابِعِ وَ الْخَامِسِ، وَيَتَفَرَّعُ أيْضاً فَرْعَيْنِ: وَاحِدُ الفَرْعَيْنِ وَ هُوَ المُقَدَّمُ، هُوَ أَصْغَرُهُمَا يَأتِى عَضَلَ الْخَدَّيْنِ وَ عَضَلَ تَنْكِيسِ الرَّأْسِ وَسَائِرَ الْعَضَلِ الْمُشْتَرَكَةِ لِلرَّأْسِ وَ الرَّقَبَةِ. وَ الْفَرْعُ الثَّانِى يَنْقَسِمُ إلَى شُعْبَتَيْنِ: شُعْبَةٌ هِىَ الْمُتَوَسِّطَةُ بَيْنَ الْفَرْعِ

الأَوَّلِ «3» وَ بَيْنَ الشُّعْبَةِ الثَّانِيَةِ يَأتِى أَعَالِىَ «4» الْكَتِفِ وَ يُخَالِطُهَا شَىْ ءٌ مِنَ السَّادِسِ وَالسَّابِعِ، وَالشُّعْبَة الثَّانِيَةُ تُخَالِطُ شُعَباً مِنَ الْخَامِسِ وَ السَّادِسِ وَ السَّابِعِ، وَتَنْفُذُ إلَى وَسَطِ الْحِجَابِ.

وَأمَّا الزَّوْجُ السَّادِسُ وَ السَّابِعُ وَ الثَّامِنُ: فإنَّهَا تَخْرُجُ مِنْ سَائِرِ الثُّقَبِ عَلَى الْوِلَاءِ، وَ الثَّامِنُ مَخْرَجُهُ مِنَ «5» الثُّقْبَةِ الْمُشْتَرَكَةِ بَيْنَ آخِرِ فَقَارِ الرَّقَبَةِ «6» وَ أوَّلِ فَقَارِ الصُّلْبِ، وَ تَخْتَلِطُ شُعَبُهَا اخْتِلَاطاً شَدِيداً، لَكِنْ أَكْثَرُ السَّادِسِ يَأتِى الْمَسْطَحَ «7» مِنَ الْكَتِفِ، وَ بَعْضٌ مِنْهُ أَكْثَرُ مِنَ الْبَعْضِ الَّذِى مِنَ الرَّابِعِ وَأَقَلُّ مِنَ الْبَعْضِ الَّذِى لِلْخَامِسِ يَأتِى الْحِجَابَ، وَ السَّابِعُ أَكْثَرُهُ يَأتِى الْعَضُدَ، وَإنْ كَانَ مِنْ شُعَبِهِ «8» مَا تَأتِى عَضَلَ الرَّأْسِ وَ الْعُنُقِ وَ الصُّلْبِ مُصَاحَبَةً لِشُعْبَةِ الْخَامِسِ، وَتَأتِى الْحِجَابَ،

______________________________

(1) ب، آ: ويرسل. ط، ج: فيرسل.

(2) ب:- ثمّ.

(3) ب، ج: الفرع الأول. ط، آ: الأولى.

(4) ب، آ، ج: أعإلَى. ط: أعلى.

(5) ط، آ، ج: مِن. ب: فى.

(6) ط:+ وأول فقار الرقبة.

(7) ط، آ، ج: المسطح. ب: السطح.

(8) ط، ج: شعبة. ب: شعبه.

ترجمه قانون در طب، ص: 216

وَأمَّا الثَّامِنُ فَبَعْدَ الاخْتِلَاطِ وَالْمُصَاحَبَةِ يَأتِى جِلْدَ السَّاعِدِ وَالذِّرَاعِ وَلَيْسَ مِنْهُ مَا يَأتِى الْحِجَابَ، لَكِنِ الصَّائِرُ مِنَ السَّادِسِ إلَى نَاحِيَةِ الْيَدِ لَا يُجَاوِزُ الْكَتِفَ، وَ مِنَ السَّابِعِ لا يُجَاوِزُ الْعَضُدَ، وَأمَّا الَّذِى يَجِى ءُ إلَى السَّاعِدِ «1» مِنَ الْكَتِفِ «2»، فَهُوَ مِنَ الثَّامِنِ مَخْلُوطاً بِأَوَّلِ النَّوَابِتِ مِنْ فَقَارِ الصَّدْرِ، وَإنَّمَا قُسِمَ لِلْحِجَابِ مِنْ هَذِهِ الأَعْصَابِ دُونَ أَعْصَابِ النُّخَاعِ الَّتِى تَحْتَ هَذِهِ لِيَكُونَ الْوَارِدُ عَلَيْهِ مُنْحَدِراً مِنْ مُشْرِفٍ فَيَحْسُنُ انْقِسَامُهُ فِيهِ وَخُصُوصاً إذَا «3» كَانَ أوَّلُ مَقْصِدِهِ هُوَ الْغِشَاءُ الْمُنَصِّفُ لِلصَّدْرِ وَ لَمْ يُمْكِنْ أنْ يَأتِيَهُ عَصَبُ النُّخَاعِ عَلَى اسْتِقَامَةٍ مِنْ غَيْرِ انْكِسَارٍ بِزَاوِيَةٍ، وَلَوْ كَانَ جَمِيعُ الْعَصَبِ الْمُنْحَدِرِ إلَى

الْحِجَابِ نَازِلًا مِنَ الدِّمَاغِ لَكَانَ يَطُولُ مَسْلَكُهُ، وَإنَّمَا جُعِلَ مُتَّصَلُ هَذِهِ الأَعْصَابِ مِنَ الْحِجَابِ وَسَطَهُ لأنَّهُ لَمْ يَكُنْ يَحْسُنُ انْبِثَاثُهَا وَانْتِشَارُهَا فِيهِ عَلَى عَدْلٍ وَ سَوِيَّةٍ لَوِ اتَّصَلَتْ بِطَرَفٍ دُونَ الْوَسَطِ، أوْ كَانَتْ تَتَّصِلُ بِجَمِيعِ الْمُحِيطِ وَكَانَ ذَلِكَ نَاكِساً لِمَجْرَى الْوَاجِبِ، إذْ كَانَتِ الْعَضَلُ إنَّمَا تَفْعَلُ التَّحْرِيكَ بِأَطْرَافِهَا، ثُمَّ الْمُحِيطُ هُوَ الْمُتَحَرِّكُ مِنَ الْحِجَابِ، فَوَجَبَ أنْ يَكُونَ انْتِهَاءُ الْعَصَبِ إلَيْهِ لا ابْتِدَاؤُهُ. وَ لَمَّا وَجَبَ أنْ تَأتِىَ الْوَسَطَ وَجَبَ تَعَلُّقُهَا ضَرُورَةً، فَوَجَبَ أْنْ تُحْمَى وَتُغَشَّى وِقَايَةً فَغُشِّيَتْ بِوِقَايَةٍ «4» حَامِيَةٍ بِصُحْبَةٍ «5» مِنَ الْغِشَاءِ الْمُنَصِّفِ لِلصَّدْرِ وَ نَزَلَ «6» مُتَّكِئاً «7» عَلَيْهِ. وَ لَمَّا كَانَ فِعْلُ هَذَا الْعُضْوِ فِعْلًا كَرِيماً جُعِلَ لِعَصَبِهِ «8» مَبَادٍ كَثِيرَةٌ لِئَلَّا يَبْطُلَ بِآفَةٍ تَلْحَقُ المَبْدَأَ الْوَاحِدَ.

______________________________

(1) ط، آ: إلى الساعد. ب: للساعد.

(2) ط، ب، آ: من الكتف. ج: الساعد والكفّ.

(3) ط، آ، ج: اذا. ب: إن.

(4) ط، آ: بوقاية. ب، ج: وقاية.

(5) ط: يصحبها. ج: تصحبه. ب: بصحبة.

(6) ط، ج: نزل. ب: ترك.

(7) ط: متكية. ب، ج: متكئاً.

(8) ط، ب: لعصبه. ج: لعصبة.

ترجمه قانون در طب، ص: 217

الْفَصْلُ الرَّابِعُ فِى تَشْرِيحِ عَصَبِ فَقَارِ الصَّدْرِ «1»

الأَوَّلُ مِنْ أَزْوَاجِهِ، مَخْرَجُهُ بَيْنَ الأُولَى وَ الثَّانِيَةِ مِنْ فَقَارِ الصَّدْرِ وَ يَنْقَسِمُ إلَى جُزْأَيْنِ، أَعْظَمُهُمَا يَتَفَرَّقُ فِى عَضَلِ الأضْلاعِ وَ عَضَلِ الصُّلْبِ، وَ ثَانِيهِمَا يَأتِى مُمْتَدّاً عَلَى الأضْلاعِ الأُوَلِ فَيُرَافِقُ ثَامِنَ عَصَبِ الْعُنُقِ ويَمْتَدَّانِ مَعاً إلَى الْيَدَيْنِ حَتَّى يُوَافِيَا السَّاعِدَ وَ الْكَفَّ.

وَالزَّوْجُ الثَّانِى يَخْرُجُ مِنَ الثُّقْبَةِ الَّتِى تَلِى الثُّقْبَةَ الْمَذْكُورَةَ فَيَتَوَجَّهُ جُزْءٌ مِنْهُ إلَى ظَاهِرِ «2» الْعَضُدِ وَ يُفِيدُهُ الْحِسَّ وَ بَاقِيهِ مَعَ سَائِرِ الأَزْوَاجِ الْبَاقِيَةِ يَجْتَمِعُ فَيَنْحُو نَحْوَ عَضَلِ الْكَتِفِ المَوْضُوعَةِ عَلَيْهِ الْمُحَرِّكَةِ لِمَفْصَلِهِ وِ عَضَلِ الصُّلْبِ، فَمَا كَانَ مِنْ هَذَا الْعَصَبِ نَابِتاً مِنْ فَقَارِ الصَّدْرِ، فَالشُّعَبُ الَّتِى لا تَأتِى

الْكَتِفَ مِنْهُ تَأتِى عَضَلَ الصُّلْبِ وَ الْعَضَلَ الَّتِى فِيمَا بَيْنَ الأضْلاعِ الْخُلَّصِ وَ الْمَوْضُوعَةِ خَارِجَ الصَّدْرِ وَ مَا كَانَ مَنْبِتُهُ مِنْ فَقَارِ أضْلاعِ الزَّوْرِ، فَإنَّمَا يَأتِى الْعَضَلَ الَّتِى فِيمَا بَيْنَ الأضْلاعِ وَ عَضَلِ الْبَطْنِ وَ يَجْرِى مَعَ شُعَبِ هَذِهِ الأَعْصَابِ عُرُوقٌ ضَارِبَةٌ وَ سَاكِنَةٌ وَ تَدْخُلُ فِى مَخَارِجِهَا إلَى النُّخَاعِ.

الْفَصْلُ الْخَامِسُ فِى تَشْرِيحِ عَصَبِ الْقَطَنِ «3»

عَصَبُ الْقَطَنِ، تَشْتَرِكُ فِى أنَّهَا جُزْءٌ مِنْهَا يَأتِى عَضَلَ الصُّلْبِ، وَ جُزْءٌ «4» عَضَلَ الْبَطْنِ وَالْعَضَلَ الْمُسْتَبْطِنَةَ لِلصُّلْبِ، لَكِنِ الثَّلاثَةُ الْعُلَى «5» تُخَالِطُ الْعَصَبَ النَّازِلَ «6» مِنَ

______________________________

(1) ب، آ: عصب فقار الصدر. ط، ج: العصب النخاعى من فقار الصدر.

(2) ط:+ جلدة.

(3) ط: العصب النخاعى القطنى. ب، آ: عصب القطن.

(4) ط، ج:+ منها.

(5) ب، ج: العُلا. ط: العليا.

(6) ط، آ: النازل. ب، ج: النازلة.

ترجمه قانون در طب، ص: 218

الدِّمَاغِ دُونَ بَاقِيهَا، وَالزَّوْجَانِ السَّافِلَانِ يُرْسِلَانِ شُعَباً كِبَاراً إلَى نَاحِيَةِ السَّاقَيْنِ وَ يُخَالِطُهَا «1» شُعْبَةٌ «2» مِنَ الزَّوْجِ الثَّالِثِ وَ شُعْبَةٌ مِنْ أوَّلِ أَعْصَابِ الْعَجُزِ، إلَّا أنَّ هَاتَيْنِ الشُّعْبَتَيْنِ لا تُجَاوِزَانِ مَفْصَلَ الْوَرِكِ، بَلْ يَتَفَرَّقَانِ فِى عَضَلِهِ، «3» وَ تِلْكَ تُجَاوِزُهَا إلَى السَّاقَيْنِ وَ تُفَارِقُ عَصَبُ الْفَخِذَيْنِ وَالرِّجْلَيْنِ عَصَبَ الْيَدَيْنِ فِى أنَّهَا لَا تَجْتَمِعُ كُلُّهَا فَتَمِيلُ غَائِرَةً إلَى الْبَاطِنِ، إذْ لَيْسَتْ هَيْئَةُ اتِّصَالِ الْعَضُدِ بِالْكَتِفِ كَهَيْئَةِ اتِّصَالِ الْفَخِذِ بِالْوَرِكِ وَ لَا اتِّصَالُهُ بِمَنْبِتِ أَعْصَابِهِ كَاتِّصَالِ ذَلِكَ بِمَنْبِتِ أَعْصَابِهِ، فَهَذِهِ الْعَصَبُ تَتَوَجَّهُ إلَى نَاحِيَةِ السَّاقِ تَوَجُّهاً مُخْتَلِفاً، مِنْهُ مَا يَسْتَبْطِنُ، وَ مِنْهُ مَا يَسْتَظْهِرُ، وَ مِنْهُ مَا يَغُوصُ مُسْتَتِراً تَحْتَ الْعَضَلِ.

وَ لَمَّا لَمْ يَكُنْ لِلْعَضَلِ الَّتِى تَنْبُتُ مِنْ نَاحِيَةِ عَظْمِ الْعَانَةِ طَرِيقٌ إلَى الرِّجْلَيْنِ مِنْ خَلْفِ الْبَدَنِ وَ مِنْ بَاطِنِ الْفَخِذَيْنِ لِكَثْرَةِ مِا هُنَاكَ مِنَ الْعَضَلِ وَ الْعُرُوقِ، أُجْرِىَ جُزْءٌ مِنَ الْعَصَبِ الْخَاصِّ بِالْعَضَلِ الَّتِى فِى الرِّجْلَيْنِ، فَأُنْفِذَ فِى

الْمَجْرَى الْمُنْحَدِرِ إلَى الْخُصْيَتَيْنِ حَتَّى يَتَوَجَّهَ إلَى عَضَلِ الْعَانَةِ، ثُمَّ يَنْحَدِرُ إلَى عَضَلِ الرُّكْبَةِ.

الْفَصْلُ السَّادِسُ فِى تَشْرِيحِ الْعَصَبِ الْعَجُزِىِّ وَ العُصْعُصِىِ «4»

الزَّوْجُ الأَوَّلُ مِنَ الْعَجُزِىِّ يُخَالِطُ الْقَطَنِيَّةَ عَلَى مَا قِيلَ وَ بَاقِى الأَزْوَاجِ وَ الفَرْدُ النَّابِتُ مِنْ طَرَفِ الْعُصْعُصِ يَتَفَرَّقُ فِى عَضَلِ الْمَقْعَدَةِ وَالْقَضِيبِ نَفْسِهِ، وعَضَلةِ الْمَثَانَةِ وَالرَّحِمِ وَفِى غِشَاءِ الْبَطْنِ وَ فِى الأجْزَاءِ الإنْسِيَّةِ الدَّاخِلَةِ مِنْ عَظْمِ الْعَانَةِ وَ الْعَضَلِ الْمُنْبَعِثَةِ «5» مِنْ عَظْمِ الْعَجُزِ «6»

______________________________

(1) ب: يخالطهما. ط، آ، ج: يخالطها.

(2) ب، ج، آ: شعبة. ط: شعب.

(3) ب، آ: عَضَله. ط، ج: عَضَلة.

(4) ب، آ، ج: العصب العجزى و العصعصى. ط: عصب العجز و العصعص.

(5) ط، ب، ج: المنبعثة. آ: المتشعبة.

(6) ط:+ تمّ القول فى العصب.

ترجمه قانون در طب، ص: 219

الْجُمْلَةُ الرَّابِعَةُ فِى الشَّرَايِينِ وَ هِىَ خَمْسَةُ فُصُولٍ
الْفَصْلُ الأَوَّلُ «1» فِى صِفَةِ الشَّرَايِينِ «2»

الْعُرُوقُ الضَّوَارِبُ، وَ هِىَ الشَّرَايِينُ خُلِقَتْ إلّا وَاحِدةً مِنْهَا ذَاتَ صِفَاقَيْنِ، وَ أَصْلَبُهُمَا الْمُسْتَبْطِنُ إذْ هُوَ الْمُلاقِى لِلضَّرَبَانِ وَ حَرَكَةِ جَوْهَرِ الرُّوحِ الْقَوِيَّةِ الْمَقْصُودِ صِيَانَةُ جَوْهَرِهِ «3» وَإحْرَازُهُ وَ تَقْوِيَةُ وِعَائِهِ، وَ مَنْبِتُ الشَّرَايِينِ هُوَ مِنَ التَّجْوِيفِ الأَيْسَرِ مِنْ تَجْوِيفَىِ الْقَلْبِ، لأَنَّ الأَيْمَنَ مِنْهُ أَقْرَبُ مِنَ الْكَبِدِ، فَوَجَبَ أَنْ يُجْعَلَ مَشْغُولًا بِجَذْبِ الْغِذَاءِ وَ اسْتِعْمَالِهِ.

الْفَصْلُ الثَّانِى فِى تَشْرِيحِ الشِّرْيَانِ الْوَرِيدِىِ

وَأَوَّلُ مَا يَنْبُتُ مِنَ التَّجْوِيفِ الأَيْسَرِ شِرْيَانَانِ: أَحَدُهُمَا يَأتِى الرِّئَةَ وَيَنْقَسِمُ فِيهَا لاسْتِنْشَاقِ النَّسِيمِ وَ إِيصَالِ الدَّمِ الَّذِى يَغْذُو الرِّئَةَ إلَى الرِّئَةِ مِنَ الْقَلْبِ، فَإنَّ مَمَرَّ غِذَاءِ الرِّئَةِ هُوَ الْقَلْبُ، وَمِنَ الْقَلْبِ يَصِلُ إلَى الرِّئَةِ، وَ مَنْبِتُ هَذَا الْقِسْمُ هُوَ مِنْ أَرَقِّ أَجْزَاءِ الْقَلْبِ، وَ حَيْثُ تَنْفُذُ فِيهِ الأوْرِدَةُ إلَيْهِ، وَ هُوَ ذُو طَبَقَةٍ وَاحِدَةٍ بِخِلافِ سَائِرِ الشَّرَايِينِ، وَ لِهَذَا يُسَمَّى الشِّرْيَانَ الْوَرِيدِىَّ، وَإنَّمَا خُلِقَ مِنْ طَبَقَةٍ وَاحِدَةٍ لِيَكُونَ أَلْيَنَ وَأَسْلَسَ وَأَطْوَعَ لِلانْبِسَاطِ وَ الانْقِبَاضِ وَ لِيَكُونَ أَطْوَعَ لِتَرَشُّحِ مَا يَتَرَشَّحُ مِنْهُ

______________________________

(1) ط:+ من الجملة الرابعة من التعليم الخامس وهو كلام كلى.

(2) آ، ج: الشريانات. ط، ب: الشرايين.

(3) ب: صيانة جوهره. ط، آ، ج: صيانته.

ترجمه قانون در طب، ص: 220

إلَى الرِّئَةِ مِنَ الدَّمِ اللَّطِيفِ الْبُخَارِىِّ الْمَلائِمِ لِجَوْهَرِ الرِّئَةِ الَّذِى قَدْ قَارَبَ كَمَالَ النُّضْجِ فِى الْقَلْبِ. وَلَيْسَ يَحْتَاجُ إلَى فَضْلِ نُضْجٍ كَحَاجَةِ الدَّمِ الْجَارِى فِى الْوَرِيدِ الأَجْوَفِ الَّذِى نُورِدُهُ «1»، وَ خُصُوصاً إذْ مَكَانُهُ مِنَ الْقَلْبِ قَرِيبٌ فَتَتَأَدَّى إلَيْهِ قُوَّتُهُ الْحَارَّةُ «2» الْمُنْضِجَةُ بِسُهُولَةٍ، وَأيْضاً فَإنَّ الْعُضْوَ الَّذِى يَنْبِضُ فِيهِ، عُضْوٌ سَخِيفٌ لا يُخْشَى مُصَادَمَتُهُ لِذَلِكَ السَّخِيفِ عِنْدَ النَّبْضِ أنْ تُؤَثِّرَ فِيهِ صَلابَتُهُ، فَاسْتُغْنِىَ لِذَلِكَ عَنْ تَثْخِينٍ لِجِرْمِهِ مَا لا يُسْتَغْنَى عَنْهُ فِى كُلِّ مَا يُجَاوِرُ مِنَ الشَّرَايِينِ «3» سَائِرَ الأَعْضَاءِ الصُّلْبَةِ.

وَأمَّا الْوَرِيدُ الشِّرْيَانِىُّ الَّذِى نَذْكُرُهُ فَإنَّهُ وَإنْ كَانَ مُجَاوِراً لِلرِّئَةِ

فَإنَّمَا يُجَاوِرُ مِنْهُ مُؤَخَّرُهُ مِمَّا يَلِى الصُّلْبَ وَهَذَا الشِّرْيَانُ الْوَرِيدِىُّ إنَّمَا يَتَفَرَّقُ فِى مُقَدَّمِ الرِّئَةِ وَ يَغُوصُ فِيهَا وَقَدْ صَارَ أجْزَاءً وَشُعَباً، بَلْ إذَا قِيسَ بَيْنَ حَاجَتَىْ هَذَا الشِّرْيَانِ إلَى الْوَثَاقَةِ وَإلَى السَّلاسَةِ الْمُسَهَّلَةِ عَلَيْهِ الانْبِسَاطُ وَالانْقِبَاضُ، وَ رَشْحُ مَا يَرْشَحُ مِنْهُ وُجِدَتِ الْحَاجَةُ إلَى التَّسْلِيسِ أَمَسَّ مِنْهَا إلَى التَّوْثِيقِ وَ التَّثْخِينِ.

وَأمَّا الشِّرْيَانُ الْآخَرُ وَهُوَ الأَكْبَرُ وَيُسَمِّيهِ" أَرَسْطُوطَالِيسُ"، أُورْطِى فَأوَّلَ مَا يَنْبُتُ مِنَ الْقَلْبِ، يُرْسِلُ شُعْبَتَيْنِ أَكْبَرُهُمَا تَسْتَدِيرُ حَوْلَ الْقَلْبِ وَ تَتَفَرَّقُ فِى أَجْزَائِهِ، وَ الأَصْغَرُ يَسْتَدِيرُ وَيَتَفَرَّقُ فِى التَّجْوِيفِ الأَيْمَنِ، وَ مَا يَبْقَى بَعْدَ الشُّعْبَتَيْنِ، فَإنَّهُ إذَا انْفَصَلَ انْقَسَمَ قِسْمَيْنِ: قِسْمٌ أَعْظَمُ مُرَشَّحٌ لِلانْحِدَارِ، وَ قِسْمٌ أَصْغَرُ مُرَشَّحٌ لِلْإِصْعَادِ. وَ إِنَّمَا خُلِقَ الْمُرَشَّحُ لِلانْحِدَارِ زَائِداً فِى مِقْدَارِهِ عَلَى الآخَرِ لأنَّهُ يَؤُمُّ أعْضَاءً هِىَ أَكْثَرُ عَدَداً وَ أَعْظَمُ مَقَادِيرَ وَ هِىَ الأعْضَاءُ الْمَوْضُوعَةُ دُونَ الْقَلْبِ. وَ

______________________________

(1) ط، ج: نذكره. ب: نورده.

(2) ط، آ: قوة الحرارة. ج: قوة الحارة. ب: قوته الحارة.

(3) ط، ج: فى مجاورة الشرايين. آ: فى كل ما يجاوز من الشرايين. ب: فى كل ما يجاور من الشرايين.

ترجمه قانون در طب، ص: 221

عَلَى مَخْرَجِ أُورْطِى أَغْشِيَةٌ ثَلاثَةٌ صُلْبَةٌ هِىَ مِنْ دَاخِلٍ إلَى خَارِجٍ. فَلَوْ كَانَتْ وَاحِدةً أَوِ اثْنَتَيْنِ لَمَا كَانَتْ تَبْلُغُ الْمَنْفَعَةُ الْمَقْصُودَةُ فِيهَا إلّا بِتَعْظِيمِ مِقْدَارِهِ أوْ مِقْدَارِهِمَا، فَكَانَتِ الْحَرَكَةُ تَثْقُلُ بِهِمَا وَ لَوْ كَانَتْ أَرْبَعَةً لَصَغُرَتْ جِدّاً وَ بَطَلَتْ مَنْفَعَتُهَا وَ إِنْ عَظُمَتْ فِى مَقَادِيرِهَا ضُيِّقَتِ الْمَسْلَكُ.

وَ أمَّا الشِّرْيَانُ الْوَرِيدِىُّ فَلَهُ غِشَاءَانِ مُوَلَّيَانِ إِلَى دَاخِلٍ وَ إنَّمَا اقْتُصِرَ عَلَى اثْنَيْنِ إذْ لَيْسَ هُنَاكَ مِنَ الْحَاجَةِ إِلَى إِحْكَامِ السِّكْرِ «1» مَا هَاهُنَا بَلِ الْحَاجَةُ هُنَاكَ إلَى إِيهَانِهِ «2» أَكْثَرُ لِيَسْهُلَ انْدِفَاعُ الْبُخَارِ الدُّخَانِىِّ وَ الدَّمِ الصَّائِرِ إِلَى الرِّئَةِ.

الْفَصْلُ الثَّالِثُ فِى تَشْرِيحِ الشِّرْيَانِ الصَّاعِدِ «3»

أَمَّا الْجُزْءُ الصَّاعِدُ مِنْ

جُزْأَىْ أُورْطِى، فَإنَّهُ يَنْقَسِمُ إلَى قِسْمَيْنِ أَكْبَرُهُمَا يَأْخُذُ مُصْعِداً نَحْوَ اللَّبَّةِ «4»، ثُمَّ يَتَوَرَّبُ إلَى الْجَانِبِ الأَيْمَنِ حَتَّى إذَا بَلَغَ اللَّحْمَ الرَّخْوَ التُّوثِىَّ الَّذِى هُنَاكَ انْقَسَمَ ثَلاثَةُ أَقْسَامٍ:

اثْنَانِ مِنْهَا هُمَا الشِّرْيَانَانِ المُسَمَّيَانِ بِالسُّبَاتِيَّيْنِ وَ يَصْعَدَانِ يُمْنَةً وَ يُسْرَةً مَعَ الْوِدَاجَيْنِ الْغَائِرَيْنِ اللَّذَيْنِ نَذْكُرُهُمَا بَعْدُ وَ يُرَافِقَانِهِمَا «5» فِى الانْقِسَامِ عَلَى ما نَذْكُرُهُ بَعْدُ وَأَمَّا الْقِسْمُ الثَّالِثُ فَيَتَفَرَّقُ فِى الْقَصِّ، وَ فِى الأَضْلاعِ الأُوَلِ الْخُلَّصِ وَ الْفَقَارَاتِ السِّتِّ الْعُلَى «6» مِنَ الرَّقَبَةِ وَ فِى نَوَاحِى التَّرْقُوَةِ حَتَّى يَبْلُغَ رَأْسَ الْكَتِفِ ثُمَ

______________________________

(1) ط، آ، ج: السِّكْر. ب: السكن.

(2) ط، ج: إيهانه. ب، آ: السلاسة.

(3) ط:+ مِن أورطى.

(4) ط، آ، ج: اللبة. ب: اللثة.

(5) ط: يوافقانهما. ب، آ، ج: يرافقانهما.

(6) ط، آ: العليا. ب، ج: العُلا.

ترجمه قانون در طب، ص: 222

يُجَاوِزُهُ إلَى أَعْضَاءِ الْيَدَيْنِ. وَأَمَّا الْقِسْمُ الأَصْغَرُ مِنْ قِسْمَىْ أُورْطِى الصَّاعِدِ فَإنَّهُ يَأْخُذُ إلَى نَاحِيَةِ الإبْطِ وَ يَنْقَسِمُ انْقِسَامَ الثَّالِثِ مِنَ الْقِسْمِ الأَكْبَرِ.

الْفَصْلُ الرَّابِعُ فِى تَشْرِيحِ الشِّرْيَانَيْنِ السُّبَاتِيَّيْنِ

وَكُلُّ وَاحِدٍ مِنَ الشِّرْيَانَيْنِ السُّبَاتِيَّيْنِ يَنْقَسِمُ عِنْدَ انْتِهَائِهِ إلَى الرَّقَبَةِ إلَى قِسْمَيْنِ: قِسْمٌ مُقَدَّمٌ وَ قِسْمٌ «1» مُؤَخَّرٌ، وَ الْمُقَدَّمُ يَنْقَسِمُ قِسْمَيْنِ: قِسْمٌ يَسْتَبْطِنُ فَيَأْخُذُ إلَى اللِّسَانِ وَ الْعَضَلِ الْبَاطِنَةِ مِنْ عَضَلِ الْفَكِّ الأَسْفَلِ، وَ قِسْمٌ يَسْتَظْهِرُ وَ يَرْتَقِى إلَى مَا يَلِى قُدَّامَ الأُذُنَيْنِ إلَى عَضَلِ الصُّدْغَيْنِ وَ يُجَاوِزُهَا بَعْدَ أنْ يُخَلِّفَ فِيهَا شُعَباً كَثِيرَةً إلَى قُلَّةِ الرَّأْسِ، وَ تَتَلاقَى أَطْرَافُ الْيُمْنَى مَعَ أَطْرَافِ الْيُسْرَى مِنْهَا.

وَ أمَّا الْجُزْءُ الْمُؤَخَّرُ فَيَتَجَزَّأُ جُزْأَيْنِ، وَ الأَصْغَرُ مِنْهُمَا يَرْتَقِى أَكْثَرُهُ إلَى خَلْفُ وَ يَتَفَرَّقُ فِى الْعَضَلِ الْمُحِيطَةِ بِمَفْصَلِ الرَّأْسِ، وَ بَعْضُهُ يَتَوَجَّهُ إلَى قَاعِدَةِ مُؤَخَّرِ الدِّمَاغِ دَاخِلًا فِى ثَقْبٍ عَظِيمٍ عِنْدَ الدَّرْزِ اللَّ امِىِّ. وَ أمَّا الأَكْبَرُ فَيَدْخُلُ قُدَّامَ هَذَا الثَّقْبِ فِى الثَّقْبِ الَّذِى فِى الْعَظْمِ الْحَجَرِىِّ إلَى الشَّبَكَةِ،

بَلْ «2» وَ تَنْتَسِجُ عَنْهُ الشَّبَكَةُ عُرُوقاً فِى عُرُوقٍ وَ طَبَقَاتٍ عَلَى طَبَقَاتٍ مِنْ غُصُونٍ عَلَى غُصُونٍ «3» مِنْ غَيْرِ أنْ يُمْكِنَ أَخْذُ كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهَا بِانْفِرَادِهِ إلّا مُلْتَصِقاً بِآخَرَ مَرْبُوطاً بِهِ كَالشَّبَكَةِ، وَيَتَفَرَّقُ قُدَّاماً وَخَلْفاً وَيُمْنَةً وَيُسْرَةً وَيَنْتَشِرُ فِى الشَّبَكَةِ، ثُمَّ يَجْتَمِعُ مِنْهَا زَوْجٌ كَمَا كَانَ أَوَّلًا وَ يَنْثَقِبُ «4» لَهُ الْغِشَاءُ وَيَرْتَقِى إلَى الدِّمَاغِ وَيَتَفَرَّقُ فِيهِ فِى «5» الْغِشَاءِ الرَّقِيقِ، ثُمَّ فِى

______________________________

(1) ط، ج: قسم. ب: واحد.

(2) ط:- بل.

(3) ط، ج: غصون. ب: غضون.

(4) ط، آ، ج: يتثقب. ب: ينثقب.

(5) ط: فيه فى. ب: منه فيه.

ترجمه قانون در طب، ص: 223

جِرْمِ الدِّمَاغِ إلَى بُطُونِهِ وَصِفَاقِ بُطُونِهِ وَ يُلاقِى فُوَّهَاتُ شُعَبِهَا الَّتِى قَدْ صَعِدَتْ «1» ثَمَّةَ «2»، فُوَّهَاتِ شُعُبِ الْعُرُوقِ الْوَرِيدِيَّةِ النَّازِلَةِ وَإنَّمَا أُصْعِدَتْ هَذِهِ وَأُنْزِلَتْ تِلْكَ لأنَّ تِلْكَ سَاقِيَةٌ صَابَّةٌ لِلدَّمِ الَّذِى أَحْسَنُ أَوْضَاعِ أَوْعِيَةِ «3» السَّاقِيَةِ أنْ تَكُونَ مُنْتَكِسَةَ الأَطْرَافِ. وَ أَمَّا هَذِهِ فإنَّهَا تُنْفِذُ «4» الرُّوحَ وَالرُّوحُ لَطِيفٌ مُتَحَرِّكٌ صَاعِدٌ لا يَحْتَاجُ إلَى تَنْكِيسِ وِعَائِهِ حَتَّى يَنْصَبَّ، بَلْ إنْ فُعِلَ ذَلِكَ أُدِّىَ إلَى إفْرَاطِ اسْتِفْرَاغِ الدَّمِ الَّذِى يَصْحَبُهُ وَ إلَى عُسْرِ حَرَكَةِ الرُّوحِ فِيهِ لأَنَّ حَرَكَتَهُ إلَى فَوْقُ أَسْهَلُ. وَبِمَا فِى الرُّوحِ مِنَ الْحَرَكَةِ وَاللَّطَافَةِ كِفَايَةٌ فِى أنْ يَنْبَثَّ مِنْهُ فِى الدِّمَاغِ مَا يَحْتَاجُ إلَيْهِ وَ يُسَخِّنُهُ وَ لِهَذَا «5» فُرِشَتِ الشَّبَكَةُ تَحْتَ الدِّمَاغِ فَيَتَرَدَّدُ الدَّمُ الشِّرْيَانِىُّ وَالرُّوحُ فِيهَا وَيَتَشَبَّهُ بِالْمِزَاجِ الدِّمَاغِىِ «6» بَعْدَ النُّضْجِ، ثُمَّ يَتَخَلَّصُ إلَى الدِّمَاغِ عَلَى تَدْرِيجٍ وَ الشَّبَكَةُ مَوْضُوعةٌ بَيْنَ الْعَظْمِ وَ بَيْنَ الْغِشَاءِ الصُّلْبِ.

الْفَصْلُ الْخَامِسُ فِى تَشْرِيحِ الشِّرْيَانِ النَّازِلِ «7»

وَأمَّا الْقِسْمُ النَّازِلُ، فَإنَّهُ يَمْضِى أَوَّلًا عَلَى الاسْتِقَامَةِ إلَى أنْ يَتَدَكَّأَ «8» عَلَى الْفِقْرَةِ الْخَامِسَةِ إذْ وَضْعُهَا بِحِذَاءِ وَضْعِ رَأْسِ الْقَلْبِ وَهُنَاكَ التُّوثَةُ كَالْمَسْنَدِ وَالدِّعَامَةِ لَهُ لِيَحُولَ بَيْنَهُ وَبَيْنَ عِظَامِ الصُّلْبِ،

وَالْمَرِىُ إذَا بَلَغَ ذَلِكَ المَوْضِعَ تَنَحَّى عَنْهُ يُمْنَةً وَلَمْ يُجَاوِزْهُ «9» ثُمَّ اسْتَقَلَّ مُتَعَلِّقاً بِأَغْشِيَةٍ عِنْدَ مُوَافَاتِهِ الْحِجَابَ لِئَلَّا يُضَايِقَهُ.

______________________________

(1) ط: صغرت بمرّة. آ: تصغرت. ب، ج: صعدت.

(2) ط، ب: ثم. آ: ثمَّة. ج:- ثمّ.

(3) ط، ج: أوعية. ب: أوعيته.

(4) ط، آ: تفيد. ج: تفيده. ب: تنفذ.

(5) ب، آ: لهذا. ط: بهذه.

(6) ط، آ، ج: الدماغى. ب: الدماغ.

(7) ط:+ من أورطى.

(8) ط، آ، ج: يتوكّأ. ب: يتدلّى.

(9) ط، ب، ج: يجاوزه. آ: يجاوره.

ترجمه قانون در طب، ص: 224

و هَذَا الشِّرْيَانُ النَّازِلُ إذَا بَلَغَ الْفِقْرَةَ الْخَامِسَةَ انْحَرَفَ وَانْحَدَرَ إلَى أَسْفَلُ مُمْتَدّاً عَلَى الصُّلْبِ إلَى أنْ يَبْلُغَ عَظْمَ الْعَجُزِ، وَلَمَّا «1» يُحَاذِى الصَّدْرَ وَيَمُرُّ بِهِ يُخَلِّفُ شُعَباً مِنْهَا شُعْبَةٌ صَغِيرَةٌ دَقِيقَةٌ تَتَفَرَّقُ فِى وِعَاءِ الرِّئَةِ مِنَ الصَّدْرِ، وَ يَأتِى أطرافُهُ

قَصَبَةَ الرِّئَةِ وَلا يَزَالُ يُخَلِّفُ عِنْدَ كُلِّ فِقْرَةٍ يَمُرُّ بِهَا شُعْبَةً «2» تَصِيرُ إلَى مَا بَيْنَ الأضْلاعِ وَ النُّخَاعِ، فَإذَا تُجَاوِزُ الصَّدْرَ تَفَرَّعَ مِنْهُ شِرْيَانَانِ يَأْتِيَانِ الْحِجَابَ وَ يَتَفَرَّقَانِ فِيهِ يُمْنَةً وَ يُسْرَةً.

وَ بَعْدَ ذَلِكَ يُخَلِّفُ شِرْيَاناً تَتَفَرَّقُ شُعْبَةٌ «3» فِى الْمَعِدَةِ وَالْكَبِدِ وَالطِّحَالِ وَيَتَخَلَّصُ مِنَ الْكَبِدِ شُعْبَةٌ إلَى الْمَثَانَةِ وَيَنْبُتُ بَعْدَ ذَلِكَ شِرْيَانٌ يَأتِى الْجَدَاوِلَ الَّتِى حَوْلَ الأمْعَاءِ الدِّقَاقِ وَقُولُونٍ ثُمَّ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ يَنْفَصِلُ مِنْهُ ثَلاثَةٌ شَرَايِينِ: الأَصْغَرُ مِنْهَا يَخُصُّ الْكُلْيَةَ الْيُسْرَى وَيَتَفَرَّقُ فِى لِفَافَتِهَا «4» وَمَا يُحِيطُ بِهَا مِنَ الأجْسَامِ وَيُفِيدُهَا الْحَيَاةَ، وَالآخَرَانِ يَصِيرَانِ إلَى الْكُلْيَتَيْنِ لِتَجْتَذِبَ الْكُلْيَةُ مِنْهُمَا مَائِيَّةَ الدَّمِ فَإِنَّهُمَا كَثِيراً مَا يَجْتَذِبَانِ مِنَ الْمَعِدَةِ وَالأَمْعَاءِ دَماً غَيْرِ نَقِىٍّ ثُمَّ يَنْفَصِلُ شِرْيَانَانِ يَأتِيَانِ الأُنْثَيَيْنِ، فَالآتى إلَى الْيُسْرَى مِنْهُمَا يَسْتَصْحِبُ دَائِماً قَطْعَةً مِنَ الآتِى إلَى الْكُلْيَةِ الْيُسْرَى بَلْ رُبَمَا كَانَ مَنْشَأُ «5» مَا يَأتِى الْخُصْيَةَ الْيُسْرَى هُوَ مِنَ الْكُلْيَةِ الْيُسْرَى فَقَطْ، وَالَّذِى يَأتِى اليُمْنَى

يَكُونُ مَنْشَؤُهُ دائماً مِنَ الشِّرْيَانِ الأَعْظَمِ وَفِى النُّدْرَةِ رُبَمَا اسْتَصْحَبَ شَيْئاً مِمَّا يَأتِى الْكُلْيَةَ الْيُمْنَى، ثُمَّ يَنْفَصِلُ مِنْ هَذَا الشِّرْيَانِ الْكَبِيرِ شَرَايِينُ تَتَفَرَّقُ فِى جَدَاوِلِ الْعُرُوقِ الَّتِى حَوْلَ الْمِعَاءِ «6» الْمُسْتَقِيمِ وَ شُعَبٌ تَتَفَرَّقُ فِى

______________________________

(1) ط، آ، ج: كما. ب: لما.

(2) ب:+ حتى.

(3) ط، آ، ج: شعبة. ب: شعبه.

(4) ط، ج، آ: لفافتها. ب: لفاتها.

(5) ب، آ: منشأ. ط: منشأه.

(6) ب: المعى. ط، آ، ج: المعاء.

ترجمه قانون در طب، ص: 225

النُّخَاعِ وَتَدْخُلُ فِى ثُقَبِ الْفَقَارِ وَعُرُوقٌ تَصِيرُ إلَى الْخَاصِرَتَيْنِ، وَأُخْرَى تَأتِى الأُنْثَيَيْنِ. وَ مِنْ جُمْلَةِ هَذَا زَوْجٌ صَغِيرٌ يَنْتَهِى إلَى القُبُلِ غَيْرُ الَّذِى نَذْكُرُهُ بَعْدَ ذَلِكَ فِى الرِّجَالِ وَالنِّسَاءِ وَيُخَالِطُ الأوْرِدَةَ، ثُمَّ إنَّ هَذَا الشِّرْيَانَ الْكَبِيرَ إذَا بَلَغَ آخِرَ الْفَقَارِ انْقَسَمَ مَعَ الْوَرِيدِ الَّذِى يَصْحَبُهُ كَمَا نَذْكُرُهُ قِسْمَيْنِ عَلَى هَيْئَةِ اللَّامِ فِى كِتَابَةِ «1» الْيُونَانِيِّينَ هَكَذَا؟ قِسْمٌ يَتَيَامَنُ وَقِسْمٌ يَتَيَاسَرُ وَكُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا يَمْتَطِى عَظْمَ الْعَجُزِ آخِذاً إلَى الْفَخِذَيْنِ، وَ قَبْلَ مُوَافَاتِهِمَا الْفَخِذَ يُخَلِّفُ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا عِرْقاً يَأْخُذُ إلَى الْمَثَانَةِ وَ إلَى السُّرَّةِ وَيَلْتَقِيَانِ عِنْدَ السُّرَّةِ وَيَظْهَرَانِ فِى الأَجِنَّةِ ظُهُوراً بَيِّناً. وَأمَّا فِى الْمُسْتَكْمِلِينَ فَيَكُونُ قَدْ جَفَّتْ «2» أَطْرَافُهُمَا وَ بَقِىَ أَصْلَاهُمَا فَيَتَفَرَّعُ مِنْهُمَا فُرُوعٌ تَتَفَرَّقُ فِى الْعَضَلِ الْمَوْضُوعَةِ عَلَى عَظْمِ الْعَجُزِ. وَالَّتِى تَأتِى مِنْهَا الْمَثَانَةَ تَنْقَسِمُ فِيهِ وَتَأتِى أَطْرَافُهُ الْقَضِيبَ، وَ بَاقِيهِ «3» يَأتِى الرَّحِمَ مِنَ

النِّسَاءِ، وَ هُوَ زَوْجٌ صَغِيرٌ. وَأمَّا النَّازِلَانِ إلَى الرِّجْلَيْنِ فَإنَّهُمَا يَتَشَعَّبَانِ فِى الْفَخِذَيْنِ

شُعْبَتَيْنِ عَظِيمَتَيْنِ وَحْشِيّاً وَ إِنْسِيّاً. وَ الْوَحْشِىُّ فِيهِ أيْضاً مَيْلٌ إلَى الإنْسِىِّ وَ يُخَلِّفُ شُعَباً فِى الْعَضَلِ الْمَوْضُوعَةِ هُنَاكَ ثُمَّ يَنْحَدِرُ وَ يَمِيلُ مِنْهَا إلَى قُدَّامُ شُعْبَةٌ كَبِيرَةٌ بَيْنَ الإبْهَامِ وَالسَّبَّابَةِ، وَتَسْتَبْطِنُ بَاقِيهِ وَهِىَ فِى أَكْثَرِ «4» أجْزَاءِ الرِّجْلِ، تَنْفُذُ مُمْتَدَّةً تَحْتَ الشُّعَبِ الْوَرِيدِيَّةِ الَّتِى نَذْكُرُهَا

بَعْدُ. فَمِنْ هَذِهِ الضَّوَارِبِ مَا لَا يُرَافِقُ «5» الأوْرِدَةَ كَالآتِيَتَيْنِ «6» مِنَ الْكَبِدِ إلَى السُّرَّةِ فِى أَبْدَانَ الأَجِنَّةِ وَ شُعَبُ الضَّارِبِ الْوَرِيدِىِّ وَ الضَّارِبُ النَّافِذُ إلَى الْفِقْرَةِ الْخَامِسَةِ وَالصَّاعِدُ إلَى اللَّبَّةِ وَ الْمَائِلُ إلَى الإبْطِ وَ

______________________________

(1) ط، آ، ج: حروف. ب: كتابة.

(2) ب، آ، ج: جفّت. ط: خفيت.

(3) ط:- باقيه.

(4) ط، آ، ج: اكثر. ب: اكبر.

(5) ط: ما لا يوافق. آ، ج: ما لا يرافق. ب: ما يوافق.

(6) ط، آ، ج: كالآتيتَيْنِ. ب: كالآتيان.

ترجمه قانون در طب، ص: 226

السُّبَاتِيَّيْنِ حَيْثُ يَتَفَرَّقَانِ فِى الشَّبَكَةِ وَ «1» الْمَشِيمَةِ وَالَّتِى تَأتِى الْحِجَابَ وَ النَّافِذُ إلَى الْكَتِفِ مَعَ شُعْبَةٍ وَالَّتِى تَأتِى الْمَعِدَةَ وَ الْكَبِدَ وَ الطِّحَالَ وَ الأمْعَاءَ وَالَّذِى يَنْحَدِرُ مِنْ مَرَاقِّ الْبَطْنِ وَ الْعُرُوقُ الَّتِى فِى الْعَضَلِ الْمَوْضُوعَةِ عَلَى «2» عَظْمِ الْعَجُزِ

وَحْدَهُ. وَإذَا رَافَقَ «3» الشِّرْيَانُ «4» الْوَرِيدَ عَلَى الصُّلْبِ امْتَطَى الشِّرْيَانُ الْوَرِيدَ لِيَكُونَ أَخَسُّهُمَا حَامِلًا لِلأَشْرَفِ.

وَ أمَّا فِى الأَعْضَاءِ الظَّاهِرَةِ فَإنَّ الشِّرْيَانَ يَغُورُ تَحْتَ الْوَرِيدِ لِيَكُونَ أَسْتَرَ وَ أَكَنَّ لَهُ وَيَكُونَ الْوَرِيدُ لَهُ كَالْجُنَّةِ وَإنَّمَا أُصْحِبَتِ «5» الشَّرَايِينُ الأوْرِدَةَ لِشَيْئَيْنِ: أَحَدُهُمَا لِتَرْتَبِطَ الأوْرِدَةُ بِالأَغْشِيَةِ الْمُجَلِّلَةِ لِلشَّرَايِينِ، وَ تُسْتَقَى مِمَّا بَيْنَهُمَا «6» مِنَ الأَعْضَاءِ، وَ الآخَرُ لِيَسْتَقِىَ «7» كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا مِنَ الآخَرِ فَاعْلَمْ ذَلِكَ «8»

______________________________

(1) آ:- و.

(2) ط، ب، ج:- العضل الموضوعة على.

(3) ط، ج: وافق. ب، آ: رافق.

(4) ب:+ العضل الموضوعة على.

(5) ط، آ، ب: اصحبت. ب: استصحبت.

(6) ب: وتستقى مما بينهما. آ: فيستسقى بينهما مما بينهما. ط، ج: فيستر فيما بينهما.

(7) ط، آ: ليسقى. ب، ج: ليستقى.

(8) ط:+ تم القول فى الشرايين.

ترجمه قانون در طب، ص: 227

الْجُمْلَةُ الْخَامِسَةُ فِى الأوْرِدَةِ وَ هِىَ خَمْسَةُ فُصُولٍ
الْفَصْلُ الأَوَّلُ فِى صِفَةِ الأوْرِدَةِ

أمَّا الْعُرُوقُ السَّاكِنَةُ، فَإنَّ مَنْبِتَ جَمِيعِهَا مِنَ الْكَبِدِ وَ أوَّلُ مَا يَنْبُتُ مِنَ الْكَبِدِ عِرْقَانِ: أَحَدُهُمَا مِنَ الْجَانِبِ

الْمُقَعَّرِ، وَ أَكْثَرُ مَنْفَعَتِهِ فِى جَذْبِ الْغِذَاءِ إلَى الْكَبِدِ وَ يُسَمَّى الْبَابَ، وَالآخَرُ مِنَ الْجَانِبِ الْمُحَدَّبِ وَ مَنْفَعَتُهُ إِيصَالُ الْغِذَاءِ مِنَ الْكَبِدِ إلَى الأَعْضَاءِ وَ يُسَمَّى الأَجْوَفَ.

الْفَصْلُ الثَّانِى فِى تَشْرِيحِ الْوَرِيدِ الْمُسَمَّى بِالْبَابِ «1»

وَلْنَبْدَأْ بِتَشْرِيحِ الْعِرْقِ الْمُسَمَّى بِالْبَابِ فَنَقُولُ: إنَّ الْبَابَ أَوَّلًا يَنْقَسِمُ «2» طَرَفُهُ الغَائِرُ فِى تَجْوِيفِ الْكَبِدِ خَمْسَةَ أَقْسَامٍ وَيَتَشَعَّبُ حَتَّى يَأتِىَ أَطْرَافَ الْكَبِدِ الْمُحَدَّبَةَ، وَيَذْهَبُ مِنْهَا وَرِيدٌ إلَى الْمَرَارَةِ. وَهَذِهِ الشُّعَبُ هِىَ مِثْلُ أُصُولِ الشَّجَرَةِ النَّابِتَةِ تَأْخُذُ إلَى غَوْرِ مَنْبِتِهَا. وَأمَّا الطَّرَفُ الَّذِى يَلِى تَقْعِيرَهُ فَإنَّهُ كَمَا يَنْفَصِلُ مِنَ الْكَبِدِ يَنْقَسِمُ أَقْسَاماً ثَمَانِيَةً: قِسْمَانِ مِنْهَا صَغِيرَانِ وَ سِتَّةٌ هِىَ أَعْظَمُ.

فَأَحَدُ الْقِسْمَيْنِ الصَّغِيرَيْنِ يَتَّصِلُ بِنَفْسِ الْمِعَى الْمُسَمَّى بِالاثْنَى «3» عَشَرِىِّ لِيَجْذِبَ مِنْهُ الْغِذَاءَ وَ قَدْ يَتَشَعَّبُ مِنْهُ شُعَبٌ تَتَفَرَّقُ فِى الْجِرْمِ «4» المُسَمَّى بِانْقِرَاسٍ.

______________________________

(1) ب، آ، ج: المسمّى بالباب. ط: يسمّى الباب.

(2) ب، آ، ج: أولًا ينقسم. ط: ينقسم أولًا.

(3) ط، آ، ج: بالاثنى عشرى. ب: اثنى عشرى.

(4) ب، آ، ج: الجرم. ط: الجسم.

ترجمه قانون در طب، ص: 228

وَالْقِسْمُ الثَّانِى: يَتَفَرَّقُ فِى أَسَافِلِ الْمَعِدَةِ وَعِنْدَ الْبَوَّابِ الَّذِى هُوَ فَمُ الْمَعِدَةِ السَّافِلُ لِيَأْخُذَ الْغِذَاءَ.

وَأمَّا السِّتَّةُ الْبَاقِيَةُ فَوَاحِدَةٌ مِنْهَا تَصِيرُ إلَى الْجَانِبِ الْمَسْطَحِ مِنَ الْمَعِدَةِ لِتَغْذُوَ ظَاهِرَهَا، إذْ بَاطِنُ الْمَعِدَةِ يُلَاقِى الْغِذَاءَ الأَوَّلَ الَّذِى فِيهِ فَيَغْتَذِى مِنْهُ بِالْمُلاقَاةِ. وَ الْقِسْمُ الثَّانِى يَأتِى نَاحِيَةَ الطِّحَالِ لِيَغْذُوَ الطِّحَالَ وَ يَتَشَعَّبُ مِنْهُ قَبْلَ وُصُولِهِ إلَى الطِّحَالِ شُعَبٌ تَغْذُو الْجِرْمَ الْمُسَمَّى بِانْقِرَاسٍ مِنْ أَصْفَى مَا يَنْفُذُ فِيهِ إلَى الطِّحَالِ ثُمَّ يَتَّصِلُ بِالطِّحَالِ وَ مَعَ اتِّصَالِهِ بِهِ تَرْجِعُ مِنْهُ شُعْبَةٌ صَالِحَةٌ تَنْقَسِمُ فِى الْجَانِبِ الأَيْسَرِ مِنَ الْمَعِدَةِ لِتَغْذُوَهُ. وَ إذَا نَفَذَ النَّافِذُ مِنْهُ فِى الطِّحَالِ وَ تَوَسَّطَهُ صَعِدَ مِنْهُ جُزْءٌ وَ نَزَلَ جُزْءٌ فالصَّاعِد يَتَفَرَّقُ مِنْهُ شُعْبَةٌ فِى النِّصْفِ الْفَوْقَانِىِّ مِنَ الطِّحَالِ لِيَغْذُوَهُ وَالْجُزْءُ الآخَرُ يَبْرُزُ

حَتَّى يُوَافِىَ حُدْبَةَ الْمَعِدَةِ ثُمَّ يَتَجَزَّأُ جُزْأَيْنِ: جُزْءٌ يَتَفَرَّقُ مِنْهُ فِى ظَاهِرِ يَسَارِ الْمَعِدَةِ لِيَغْذُوَهُ، وَجُزْءٌ يَغُوصُ إلَى فَمِ الْمَعِدَةِ لِتَدْفَعَ إلَيْهِ الفَضْلَ الْعَفِصَ الْحَامِضَ مِنَ السَّوْدَاءِ لِيَخْرُجَ فِى «1» الفُضُولِ وَ يُدَغْدِغَ فَمَ الْمَعِدَةِ الدَّغْدَغَةَ الْمُنَبِّهَةَ لِلشَّهْوَةِ. وَ قَدْ ذَكَرْنَاهَا قَبْلُ.

وَأَمَّا الْجُزْءُ النَّازِلُ مِنْهُ فَإنَّهُ يَتَجَزَّأُ أيْضاً جُزْأَيْنِ: جُزْءٌ مِنْهُ يَتَفَرَّقُ شُعْبَةٌ فِى النِّصْفِ الأَسْفَلِ مِنَ الطِّحَالِ لِيَغْذُوَهُ «2» وَيَبْرُزُ الْجُزْءُ الثَّانِى إلَى الثَّرْبِ فَيَتَفَرَّقُ فِيهِ لِيَغْذُوَهُ، وَالْجُزْءُ الثَّالِثُ مِنَ السِّتَّةِ الأُوَلِ يَأْخُذُ إلَى الْجَانِبِ الأيْسَرِ وَيَتَفَرَّقُ فِى جَدَاوِلِ الْعُرُوقِ الَّتِى حَوْلَ الْمِعَى الْمُسْتَقِيمِ لِيَمْتَصَّ مَا فِى الثُفْلِ مِنْ حَاصِلِ الْغِذَاءِ، وَالْجُزْءُ الرَّابِعُ عَنّ السِّتَّةِ يَتَفَرَّقُ كَالشَّعْرِ فَبَعْضُهُ يَتَوَزَّعُ فِى ظَاهِرِ يَمِينِ حُدْبَةِ الْمَعِدَةِ مُقَابِلًا لِلْجُزْءِ الْوَارِدِ عَلَى الْيَسَارِ مِنْهُ مِنْ جِهَةِ الطِّحَالِ وَ بَعْضُهَا يَتَوَجَّهُ إلَى يَمِينِ الثَّرْبِ وَيَتَفَرَّقُ فِيهِ مُقَابِلًا لِلْجُزْءِ الْوَارِدِ عَلَيْهِ مِنْ جِهَةِ الْيَسَارِ مِنْ

______________________________

(1) ط:- فى.

(2) ط، آ، ج: ليغذوه. ب: ليغذو.

ترجمه قانون در طب، ص: 229

شُعَبِ الْعِرْقِ الطِّحَالِ «1». وَأَمَّا الْخَامِسُ مِنَ السِّتَّةِ فَيَتَفَرَّقُ فِى الْجَدَاوِلِ الَّتِى «2» حَوْلَ مِعَى قُولُونٍ لِيَأْخُذَ الْغِذَاءَ. وَ السَّادِسُ كَذَلِكَ أَكْثَرُهُ يَتَفَرَّقُ حَوْلَ الصَّائِمِ وَ بَاقِيهِ حَوْلَ اللَّفَائِفِ الدَّقِيقَةِ الْمُتَّصِلَةِ بِالأَعْوَرِ فَيَجْذِبُ الْغِذَاءَ فَاعْلَمْ ذَلِكَ.

الْفَصْلُ الثَّالِثُ فِى تَشْرِيحِ الأَجْوَفِ وَ مَا يَصْعَدُ مِنْهُ «3»

وَأمَّا الأَجْوَفُ، فَإنَّ أَصْلَهُ أَوَّلًا يَتَفَرَّقُ فِى الْكَبِدِ نَفْسِهِ إلَى أجْزَاءٍ، كَالشَّعْرِ لِيَجْذِبَ الْغِذَاءَ مِنْ شُعَبِ البَابِ الْمُنْشَعِبَةِ «4» أيْضاً كَالشَّعْرِ، أمَّا شُعَبُ الأَجْوَفِ فَوَارِدَةٌ مِنْ حُدْبَةِ الْكَبِدِ إلَى جَوْفِهِ، وَأمَّا شُعَبُ الْبَابِ فَوَارِدَةٌ مِنْ تَقْعِيرِ الْكَبِدِ إلَى جَوْفِهِ، ثُمَّ يَطْلُعُ سَاقُهُ عِنْدَ الْحُدْبَةِ فَيَنْقَسِمُ قِسْمَيْنِ: قِسْمٌ صَاعِدٌ، وَ قِسْمٌ هَابِطٌ.

فَأمَّا الصَّاعِدُ مِنْهُ فَيَخْرِقُ الْحِجَابَ وَ يَنْفُذُ فِيهِ وَ يُخَلِّفُ فِى الْحِجَابِ عِرْقَيْنِ يَتَفَرَّقَانِ فِيهِ وَيُؤْتِيَانِهِ الْغِذَاءَ، ثُمَّ يُحَاذِى غِلَافَ الْقَلْبِ فَيُرْسِلُ إلَيْهِ شُعَباً كَثِيرَةً «5» تَتَفَرَّعُ

كَالشَّعْرِ وَ تَغْذُوهُ، ثُمَّ يَنْقَسِمُ قِسْمَيْنِ: قِسْمٌ مِنْهُ عَظِيمٌ يَأتِى الْقَلْبَ فَيَنْفُذُ فِيهِ عِنْدَ أُذُنِ الْقَلْبِ الأَيْمَنِ، وَ هَذَا الْعِرْقُ أَعْظَمُ عُرُوقِ الْقَلْبِ. وَ إنَّمَا كَانَ هَذَا العِرْقُ أَعْظَمَ مِنْ سَائِرِ الْعُرُوقِ لأنَّ سَائِرَ الْعُرُوقِ هِىَ لاسْتِنْشَاقِ النَّسِيمِ. وَ هَذَا هُوَ لِلْغِذَاءِ وَ الْغِذَاءُ أَغْلَظُ مِنَ النَّسِيمِ فَيَحْتَاجُ أنْ يَكُونَ مَنْفَذُهُ أَوْسَعَ، وَ وِعَاؤُهُ أَعْظَمَ، وَ هَذَا كَمَا يَدْخُلُ الْقَلْبَ يَتَخَلَّقُ «6» لَهُ أَغْشِيَةٌ ثَلاثَةٌ مَسْفَقُهَا «7» «8» مِنْ خَارِجٍ إلَى دَاخِلٍ

______________________________

(1) ط، آ: الطحال. ب، ج: الطحالى.

(2) ط:+ فى.

(3) ب، آ، ج: ما يصعد منه. ط: الجزء الصاعد منه.

(4) ط، آ، ج: المنشعبة. ب: المتشعبة.

(5) ط، آ، ج: كثيرة. ب: كبيرة.

(6) ط، آ، ج: يتخلق. ب: يتخلف.

(7) ط، آ، ج: مسفقها. ب: مسقفها.

(8) ب:+ من داخل إلى خارج و.

ترجمه قانون در طب، ص: 230

لِيَجْتَذِبَ «1» الْقَلْبُ عِنْدَ تَمَدُّدِهِ مِنْهَا الْغِذَاءَ، ثُمَّ لا يَعُودُ عِنْدَ الانْبِسَاطِ وَ أَغْشِيَتُهُ أَصْلَبُ الأَغْشِيَةِ. وَهَذَا الْوَرِيدُ يُخَلِّفُ عِنْدَ مُحَاذَاةِ الْقَلْبِ عُرُوقاً ثَلاثَةً عِرْقٌ «2»

تَصِيرُ مِنْهُ إلَى الرِّئَةِ نَابِتاً «3» عِنْدَ مَنْبِتِ الشَّرَايِينِ بِقُرْبِ الأيْسَرِ مُنْعَطِفاً فِى

التَّجْوِيفِ الأَيْمَنِ إلَى الرِّئَةِ. وَ قَدْ خُلِقَ ذَا غِشَاءَيْنِ كَالشِّرْيَانَاتِ. فَلِهَذَا يُسَمَّى الْوَرِيدَ الشِّرْيَانِىَّ.

وَ الْمَنْفَعَةُ الأُولَى فِى ذَلِكَ أنْ يَكُونَ مَا يَرْشَحُ مِنْهُ دَماً فِى غَايَةِ الرِّقَّةِ مُشَاكِلًا لِجَوْهَرِ الرِّئَةِ، إذْ هَذَا الدَّمُ قَرِيبُ الْعَهْدِ بِالْقَلْبِ لَمْ يُنْضَجْ فِيهِ نُضْجَ الْمُنْصَبِّ فِى الشِّرْيَانِ الْوَرِيدِىِّ.

وَ الْمَنْفَعَةُ الثَّانِيَةُ أنْ يُنْضَجَ فِيهِ الدَّمُ فَضْلَ نُضْجٍ.

وَ أمَّا الْقِسْمُ الثَّانِى مِنْ هَذِهِ الأَقْسَامِ الثَّلاثَةِ فَيَسْتَدِيرُ حَوْلَ الْقَلْبِ ثُمَّ يَنْبَثُّ فِى دَاخِلِهِ لِيَغْذُوَهُ وَ ذَلِكَ عِنْدَمَا يَكَادُ الْوَرِيدُ الأَجْوَفُ أَنْ يَغُوصَ فِى الأُذُنِ الأَيْمَنِ دَاخِلًا فِى الْقَلْبِ.

وَ أمَّا الْقِسْمُ الثَّالِثُ فَإنَّهُ يَمِيلُ مِنَ النَّاسِ خَاصَّةً إلَى الْجَانِبِ الأيْسَرِ، ثُمَّ يَنْحُو

نَحْوَ الْفِقْرَةِ الْخَامِسَةِ مِنْ فَقَارِ الصَّدْرِ وَ يَتَوَكَّأُ عَلَيْهَا وَ يَتَفَرَّقُ فِى الأضْلاعِ الثَّمَانِيَةِ السُّفْلَى وَ مَا يَلِيهَا مِنَ الْعَضَلِ وَ سَائِرِ الأجْرَامِ، وَ أمَّا النَّافِذُ مِنَ الأَجْوَفِ بَعْدَ الأَجْزَاءِ الثَّلاثَةِ إذَا جَاوَزَ نَاحِيَةَ الْقَلْبِ صُعُوداً تَفَرَّقَ مِنْهُ فِى أَعَالِى الأَغْشِيَةِ الْمُنَصِّفَةِ لِلصَّدْرِ وَ أَعَالِى الْغِلَافِ وَ فِى اللَّحْمِ الرَّخْوِ المُسَمَّى بِتُوثَةٍ شُعَبٌ شَعْرِيَّةٌ، ثُمَّ عِنْدَ الْقُرْبِ مِنَ التَّرْقُوَةِ يَتَشَعَّبُ مِنْهُ شُعْبَتَانِ يَتَوَجَّهَانِ إلَى نَاحِيَةِ التَّرْقُوَةِ مُتَوَرِّبَتَيْنِ «4» كُلَّمَا أَمْعَنَتَا تَبَاعَدَتَا، فَتَصِيرُ كُلُّ شُعْبَةٍ مِنْهُمَا «5» شُعْبَتَيْنِ وَاحِدَةٌ مِنْهُمَا مِنْ

______________________________

(1) ب، آ، ج: ليجتذب. ط: ليجذب.

(2) ب:- عرق.

(3) ط، آ، ج: نابتاً. ب: ناتئاً.

(4) آ، ج: مورّبتين. ط، ب: متورّبتين.

(5) ط، آ: منها. ب، ج: منهما.

ترجمه قانون در طب، ص: 231

كُلِّ جَانِبٍ تَنْحَدِرُ عَلَى طَرَفِ الْقَصِّ يُمْنَةً وَ يُسْرَةً حَتَّى تَنْتَهِىَ إلَى الْخَنْجَرِىِ «1»، ويُخَلِّفُ فِى مَمَرِّهَا شُعَباً تَتَفَرَّقُ فِى الْعَضَلِ الَّتِى بَيْنَ الأضْلاعِ، وَتُلَاقِى أَفْوَاهُهَا أَفْوَاهَ الْعُرُوقِ الْمُنْبَثَّةِ فِيهَا ويَبْرُزُ مِنْهَا طائفة إلَى الْعَضَلِ الْخَارِجَةِ مِنَ الصَّدْرِ، فَإذَا وَافَتِ «2» الْخَنْجَرِىَ «3» بَرَزَتْ طَائِفَةٌ مِنْهَا إلَى الْعَضَلِ «4» الْمُتَرَاكِمَةِ الْمُحَرِّكَةِ لِلْكَتِفِ وَ تَتَفَرَّقُ فِيهَا، وَ طَائِفَةٌ تَنْزِلُ تَحْتَ الْعَضَلِ الْمُسْتَقِيمِ وَ تَتَفَرَّقُ فِيهَا مِنْهَا شُعَبٌ وَ أَوَاخِرُهَا تَتَّصِلُ بِالأَجْزَاءِ الصَّاعِدَةِ مِنَ الْوَرِيدِ الْعَجُزِىِّ الَّذِى سَنَذْكُرُهُ. وَأمَّا الْبَاقِى مِنْ كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا وَهُوَ زَوْجٌ فَإنَّ كُلَّ وَاحِدٍ مِنْ فَرْدَيْهِ يُخَلِّفُ خَمْسَ شُعَبٍ: شُعْبَةٌ تَتَفَرَّقُ فِى الصَّدْرِ وَ تَغْذُو الأضْلاعَ الأَرْبَعَةَ الْعُلْيَا، وَشُعْبَةٌ تَغْذُو مَوْضِعَ الْكَتِفَيْنِ، وَشُعْبَةٌ تَأْخُذُ نَحْوَ الْعَضَلِ «5» الْغَائِرَةِ فِى الْعُنُقِ لِتَغْذُوَهَا، وَشُعْبَةٌ تَنْفُذُ فِى ثُقَبِ الفِقْرَاتِ السِّتِّ الْعُلْيَا فِى الرَّقَبَةِ وَتُجَاوِزُهَا إلَى الرَّأْسِ، وَشُعْبَةٌ عَظِيمَةٌ هِىَ أَعْظَمُهَا تَصِيرُ إلَى الإبْطِ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ وتَتَفَرَّعُ فُرُوعاً أَرْبَعَةً: أَوَّلُهَا يَتَفَرَّقُ فِى الْعَضَلِ الَّتِى عَلَى

الْقَصِّ، وَهِىَ مِنَ الَّتِى تُحَرِّكُ مَفْصَلَ الْكَتِفِ، وَثَانِيهَا فِى اللَّحْمِ الرَّخْوِ وَالصِّفَاقَاتِ الَّتِى فِى الإِبْطِ، وَثَالِثُهَا يَهْبِطُ مَارّاً عَلَى جَانِبِ الصَّدْرِ إلَى الْمَرَاقِّ، وَ رَابِعُهَا أَعْظَمُهَا وَ يَنْقَسِمُ ثَلاثَةَ أجْزَاءٍ: جُزْءٌ يَتَفَرَّقُ فِى الْعَضَلِ الَّتِى فِى تَقْعِيرِ الْكَتِفِ، وَجُزْءٌ فِى الْعَضَلَةِ الْكَبِيرَةِ الَّتِى فِى الإِبْطِ، وَ الثَّالِثُ أَعْظَمُهَا يَمُرُّ عَلَى الْعَضُدِ إلَى الْيَدِ وَ هُوَ المُسَمَّى بِالإِبْطِىِّ، وَالَّذِى يَبْقَى مِنَ الانْشِعَابِ الأَوَّلِ الَّذِى انْشَعَبَ أَحَدُ فَرْعَيْهِ هَذِهِ الأَقْسَامَ الكَثِيرَةَ «6» فَإنَّهُ يَصْعَدُ نَحْوَ الْعُنُقِ، وَقَبْلَ أنْ يُمْعِنَ فِى ذَلِكَ يَنْقَسِمُ قِسْمَيْنِ: أَحَدُهُمَا: الْوِدَاجُ الظَّاهِرُ، وَالثَّانِى الْوِدَاجُ الْغَائِرُ.

______________________________

(1) ط، آ: الخنجرى. ب، ج: الحنجرى.

(2) ب، آ، ج: وافت. ط: وافتا.

(3) ط، آ: الخنجرى. ب، ج: الحنجرى.

(4) ب:- العضل.

(5) ب، آ، ج: العضل. ط: العضلة.

(6) ب، آ، ج: الأقسام الكثيرة. ط: الاقسام الثلاثة الكبيرة.

ترجمه قانون در طب، ص: 232

وَالْوِدَاجُ الظَّاهِرُ، يَنْقَسِمُ كَمَا يَصْعَدُ مِنَ التَّرْقُوَةِ قِسْمَيْنِ: أَحَدُهُمَا كَمَا يَنْفَصِلُ يَأْخُذُ إلَى قُدَّامُ وَ إلَى جَانِبٍ، وَالثَّانِى يَأْخُذُ أَوَّلًا إلَى قُدَّامُ وَيَتَسَافَلُ، ثُمَّ يَصْعَدُ وَيَعْلُو مُسْتَظْهِراً ثَانِياً مِنَ التَّرْقُوَةِ وَ يَسْتَدِيرُ عَلَى التَّرْقُوَةِ ثُمَّ يَصْعَدُ وَ يَعْلُو مُسْتَظْهِراً لِلرَّقَبَةِ «1» حَتَّى يَلْحَقَ بِالْقِسْمِ الأَوَّلِ فَيَخْتَلِطُ بِهِ فَيَكُونُ مِنْهُمَا «2» الْوِدَاجُ الظَّاهِرُ الْمَعْرُوفُ. وَقَبْلَ أنْ يَخْتَلِطَ بِهِ يَنْفَصِلُ عَنْهُ جُزْآنِ: أَحَدُهُمَا يَأْخُذُ عَرْضاً ثُمَّ يَلْتَقِيَانِ عِنْدَ مُلْتَقَى التَّرْقُوَتَيْنِ فِى الْمَوْضِعِ الْغَائِرِ، وَالثَّانِى يَتَوَرَّبُ مُسْتَظْهِراً لِلْعُنُق «3» وَلا يَتَلاقَى فَرْدَاهُ بَعْدَ ذَلِكَ وَيَتَفَرَّعُ مِنْ هَذَيْنِ الزَّوْجَيْنِ شُعَبٌ عَنْكَبُوتِيَّةٌ تَفُوتُ الْحِسُّ، وَلَكِنَّهُ قَدْ يَتَفَرَّعُ مِنْ هَذَا الزَّوْجِ الثَّانِى خَاصَّةً فِى جُمْلَةِ فُرُوعِهِ أوْرِدَةٌ ثَلاثَةٌ مَحْسُوسَةٌ لَهَا قَدْرٌ. وَسَائِرُهَا غَيْرُ مَحْسُوسَةٍ. وَاحِدُ هَذِهِ الأوْرِدَةِ يَمْتَدُّ عَلَى الْكَتِفِ وَهُوَ المُسَمَّى بِالْكَتِفِىِ «4»، وَمِنْهُ الْقِيفَالُ وَ اثْنَانِ عَنْ جَنْبَتَىْ هَذَا الْكَتِفِىِّ يَلْزَمَانِهِ إلَى رَأْسِ

الْكَتِفِ مَعاً، لَكِنْ أَحَدُهُمَا يَحْتَبِسُ هُنَاكَ وَلا يُجَاوِزُهُ بَلْ يَتَفَرَّقُ فِيهِ. وَ أَمَّا الثَّانِى الْمُتَقَدِّمُ مِنْهُمَا فَيُجَاوِزُهُ إلَى رَأْسِ الْعَضُدِ وَيَتَفَرَّقُ هُنَاكَ. وَأمَّا الْكَتِفِىُّ فَيُجَاوِزُهُمَا جَمِيعاً إلَى آخِرِ الْيَدِ هَذَا «5».

وَأمَّا الْوِدَاجُ الظَّاهِرُ بَعْدَ اخْتِلافِ فَرْدَيْهِ فَقَدْ يَنْقَسِمُ بِاثْنَيْنِ فَيَسْتَبْطِنُ جُزْءٌ مِنْهُ وَيَتَفَرَّعُ «6» شُعَباً صِغَاراً تَتَفَرَّقُ فِى الْفَكِّ الأعْلَى وَ شُعَباً أَعْظَمَ مِنْهَا بِكَثِيرٍ تَتَفَرَّقُ فِى الْفَكِّ الأَسْفَلِ وَأَجْزَاءٍ مِنْ كِلَا «7» صِنْفَىِ الشُّعَبِ تَتَفَرَّقُ حَوْلَ اللِّسَانِ وَفِى الظَّاهِرِ

______________________________

(1) ب: مستظهر الرقبة. ط، ج: مستظهراً للرقبة.

(2) ب، آ، ج: منهما. ط: منها.

(3) ط: مستظهر العنق. ب: مستظهراً العنق. ج: مستظهراً للعنق.

(4) ط، ب: الكتفى. ج، آ: بالكتفى.

(5) ط:- هذا.

(6) ط، آ، ج: يتفرّع. ب: يفرّع.

(7) ب، آ، ج: كِلا. ط: كلّ.

ترجمه قانون در طب، ص: 233

مِنْ أَجْزَاءِ الْعَضَلِ الْمَوْضُوعَةِ هُنَاكَ. وَ الْجُزْءُ الآخَرُ يَسْتَظْهِرُ فَيَتَفَرَّقُ فِى الْمَوَاضِعِ الَّتِى تَلِى الرَّأْسَ وَ الأُذُنَيْنِ.

وَأمَّا الْوِدَاجُ الغَائِرُ فَإنَّهُ يَلْزَمُ الْمَرِى ءَ وَيَصْعَدُ مَعَهُ مُسْتَقِيماً وَيُخَلِّفُ فِى مَسْلَكِهِ شُعَباً تُخَالِطُ الشُّعَبَ الآتِيَةَ مِنَ الْوِدَاجِ الظَّاهِرِ وَتَنْقَسِمُ جَمِيعُهَا فِى الْمَرِى ءِ وَالْحَنْجَرَةِ وَجَمِيعِ أجْزَاءِ الْعَضَلِ الْغَائِرَةِ، وَيَنْفُذُ آخِرُهُ إلَى مُنْتَهَى الدَّرْزِ اللَّ امِىِّ، وَيَتَفَرَّعُ هُنَاكَ مِنْهُ فُرُوعٌ تَتَفَرَّقُ فِى الأَعْضَاءِ الَّتِى بَيْنَ الْفَقَارَةِ الأُولَى وَ الثَّانِيَةِ، وَ يَأْخُذُ مِنْهُ عِرْقٌ شَعْرِىٌّ إلَى عِنْدِ مَفْصَلِ الرَّأْسِ وَالرَّقَبَةِ وَيَتَفَرَّعُ مِنْهُ فُرُوعٌ تَأتِى الْغِشَاءَ الْمُجَلِّلَ لِلْقِحْفِ وَتَأتِى مُلْتَقَى جُمْجُمَتَىِ الْقِحْفِ وَتَغُوصُ هُنَاكَ فِى الْقِحْفِ. وَالْبَاقِى بَعْدَ إِرْسَالِ هَذِهِ الفُرُوعِ يَنْفُذُ إلَى جَوْفِ الْقِحْفِ فِى مُنْتَهَى الدَّرْزِ اللَّ امِىِّ، ويَتَفَرَّقُ مِنْهُ شُعَبٌ فِى غِشَائَىِ الدِّمَاغِ لِيَغْذُوَهُمَا وَلِيَرْبِطَ الْغِشَاءَ الصُّلْبَ بِمَا حَوْلَهُ وَفَوْقَهُ ثُمَّ يَبْرُزُ فَيَغْذُو الْحِجَابَ الْمُجَلِّلَ لِلْقِحْفِ. ثُمَّ يَنْزِلُ مِنَ الْغِشَاءِ

الرَّقِيقِ إلَى الدِّمَاغِ وَيَتَفَرَّقُ فِيهِ تَفَرُّقَ الضَّوَارِبِ وَيَشُدُّهَا «1» كُلَّهَا طَىَ «2»

الصِّفَاقِ الثَّخِينِ وَيُؤَدِّيهَا إلَى الْمَوْضِعِ الْوَاسِعِ، وَهُوَ الْفَضَاءُ الَّذِى يَنْصَبُّ إلَيْهِ الدَّمُ وَيَجْتَمِعُ فِيهِ. ثُمَّ يَتَفَرَّقُ عَنْهُ فِيمَا بَيْنَ الطَّاقَيْنِ وَيُسَمَّى مِعْصَرَةً فَإذَا قَارَبَتْ هَذِهِ الشُّعَبُ الْبَطْنَ الأَوْسَطَ مِنَ الدِّمَاغِ احْتَاجَتْ إلَى أنْ تَصِيرَ عُرُوقاً كِبَاراً تَمْتَصُّ مِنَ الْمِعْصَرَةِ وَ مَجَارِيهَا الَّتِى تَتَشَعَّبُ مِنْهَا، ثُمَّ تَمْتَدُّ مِنَ الْبَطْنِ الأَوْسَطِ إلَى

الْبَطْنَيْنِ الْمُقَدَّمَيْنِ وَتُلاقِى الضَّوَارِبَ الصَّاعِدَةَ هُنَاكَ وَتَنْسِجُ الْغِشَاءَ الْمَعْرُوفَ بِالشَّبَكَةِ الْمَشِيمِيَّةِ.

______________________________

(1) ط، آ: يشدها. ج: شدها. ب: يشملها.

(2) ب، ج: طىّ. ط: كطى. آ: على طىّ.

ترجمه قانون در طب، ص: 234

الْفَصْلُ الرَّابِعُ فِى تَشْرِيحِ أوْرِدَةِ الْيَدَيْنِ «1»

أَمَّا الْكَتِفِىُّ وَهُوَ الْقِيفَالُ، فَأَوَّلُ مَا يَتَفَرَّعُ مِنْهُ إذَا حَاذَى الْعَضُدَ شُعَبٌ تَتَفَرَّقُ فِى الْجِلْدِ وَفِى الأجْزَاءِ الظَّاهِرَةِ مِنَ الْعَضُدِ، ثُمَّ بِالْقُرْبِ مِنْ مَفْصَلِ الْمِرْفَقِ يَنْقَسِمُ ثَلاثَةَ أَقْسَامٍ: أَحَدُهَا: حَبْلُ الذِّرَاعِ وَ هُوَ يَمْتَدُّ عَلَى ظَاهِرِ الزَّنْدِ الأعْلَى ثُمَّ يَمْتَدُّ

إلَى الْوَحْشِىِّ مَائِلًا إلَى حُدْبَةِ الزَّنْدِ الأَسْفَلِ وَ يَتَفَرَّقُ فِى أَسَافِلِ الأجْزَاءِ الْوَحْشِيَّةِ مِنَ الرُّسْغِ.

وَالثَّانِى: يَتَوَجَّهُ إلَى مِعْطَفِ الْمِرْفَقِ فِى ظَاهِرِ السَّاعِدِ وَ يُخَالِطُ شُعْبَةً مِنَ الإِبْطِىِّ فَيَكُونُ مِنْهُمَا أَكْحَلُ.

وَ الثَّالِثُ: يَتَعَمَّقُ وَ يُخَالِطُ فِى الْعُمْقِ شُعْبَةً أيْضاً مِنَ الإِبْطِىِّ.

وَ أمَّا الإبْطِىُّ فَإنَّهُ أوَّلُ مَا يُفَرِّعُ يُفَرِّعُ شُعَباً تَتَعَمَّقُ فِى الْعَضُدِ «2» وَ تَتَفَرَّقُ فِى الْعَضَلِ الَّتِى هُنَاكَ وَ تَفْنَى فِيهِ إلَّا شُعْبَةٌ مِنْهَا تَبْلُغُ «3» السَّاعِدَ، وَ إذَا بَلَغَ الإبْطِىُّ قُرْبَ مَفْصَلِ الْمِرْفَقِ انْقَسَمَ اثْنَيْنِ «4»: أَحَدُهُمَا: يَتَعَمَّقُ وَيَتَّصِلُ بِالشُّعْبَةِ الْمُتَعَمِّقَةِ مِنَ الْقِيفَالِ وَ يُجَارِيهِ «5» يَسِيراً، ثُمَّ يَنْفَصِلَانِ فَيَنْخَفِضُ أَحَدُهُمَا إلَى الإنْسِىِّ حَتَّى يَبْلُغَ الْخِنْصِرَ وَ الْبِنْصِرَ وَ نِصْفَ الْوُسْطَى، وَ يَرْتَفِعُ جُزْءٌ يَنْقَسِمُ فِى أجْزَاءِ الْيَدِ الْخَارِجَةِ الَّتِى تُمَاسُّ الْعَظْمَ.

______________________________

(1) ب، آ، ج: أوردة اليدين. ط: أوردة التى على اليدين.

(2) ط، آ، ج: العضد. ب: العضل.

(3) ط:+ إلى.

(4) ط، آ: قسمين. ب، ج:

اثنين.

(5) ط: يحاذيها. آ: يجاريه. ب: تجاوريه.

ترجمه قانون در طب، ص: 235

وَ الْقِسْمُ الثَّانِى مِنْ قِسْمَىِ الإبْطِىِّ فَإنَّهُ يَتَفَرَّعُ عِنْدَ السَّاعِدِ فُرُوعاً أَرْبَعَةً: وَاحِدٌ مِنْهَا يَنْقَسِمُ فِى أَسَافِلِ السَّاعِدِ إلَى الرُّسْغِ، وَ الثَّانِى يَنْقَسِمُ فَوْقَ انْقِسَامِ الأَوَّلِ مِثْلُ انْقِسَامِهِ، وَالثَّالِثُ يَنْقَسِمُ كَذَلِكَ فِى وَسَطِ السَّاعِدِ، وَ الرَّابِعُ أَعْظَمُهَا وَهُوَ الَّذِى يَظْهَرُ وَيَعْلُو فَيُرْسِلُ فُرُوعاً تُضَامُّ شُعْبَةً مِنَ الْقِيفَالِ فَيَصِيرُ مِنْهُمَا «1» الأَكْحَلُ، وَ بَاقِيهِ هُوَ الْبَاسِلِيقُ، وهُوَ أيْضاً يَغُورُ وَ يَعْمُقُ مَرَّةً أُخْرَى. وَ الأَكْحَلُ يَبْتَدِئُ مِنَ الإنْسِىِّ وَيَعْلُو الزَّنْدَ الأعْلَى ثُمَّ يُقْبِلُ عَلَى الْوَحْشِىِّ وَ يَتَفَرَّعُ فَرْعَيْنِ عَلَى صُورَةِ حَرْفِ اللَّامِ الْيُونَانِيَّةِ فَيَصِيرُ أَعْلَى جُزْئَيْهِ «2» إلَى طَرَفِ الزَّنْدِ الأعْلَى، وَ يَأْخُذُ نَحْوَ الرُّسْغِ وَ يَتَفَرَّقُ خَلْفَ «3» الإِبْهَامِ وَفِيمَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ السَّبَّابَةِ وَفِى السَّبَّابَةِ وَالْجُزْءُ الأَسْفَلُ مِنْهُ يَصِيرُ إلَى طَرَفِ الزَّنْدِ الأَسْفَلِ وَيَتَفَرَّعُ إلَى فُرُوعٍ ثَلاثَةٍ: فَرْعٌ مِنْهُ يَتَوَجَّهُ إلَى الْمَوْضِعِ الَّذِى بَيْنَ الْوُسْطَى وَ السَّبَّابَةِ وَيَتَّصِلُ بِشُعْبَةٍ مِنَ الْعِرْقِ الَّذِى يَأتِى السَّبَّابَةَ مِنَ الْجُزْءِ الأَعْلَى وَيَتَّحِدُ بِهِ عِرْقاً وَاحِداً، وَيَذْهَبُ فَرْعٌ ثَانٍ مِنْهُ وَ هُوَ الأُسَيْلِمُ «4» فَيَتَفَرَّقُ فِيمَا بَيْنَ الْوُسْطَى وَ الْبِنْصِرِ، وَيَمْتَدُّ الثَّالِثُ إلَى الْبِنْصِرِ وَ الْخِنْصِرِ وَ جَمِيعُ هَذِهِ تَنْقَسِمُ فِى الأَصَابِعِ.

الْفَصْلُ الْخَامِسُ فِى تَشْرِيحِ الأَجْوَفِ النَّازِلِ

قَدْ خَتَمْنَا الْكَلامَ فِى الْجُزْءِ الصَّاعِدِ مِنَ الأَجْوَفِ، وَ هُوَ أَصْغَرُ جُزْأَيْهِ، فَلْنَبْدَأْ فِى ذِكْرِ الأَجْوَفِ النَّازِلِ فَنَقُولُ «5»: الْجُزْءُ النَّازِلُ أوَّلَ مَا يَتَفَرَّعُ مِنْهُ كَمَا يَطْلُعُ مِنَ الْكَبِدِ،

______________________________

(1) ط، آ، ج: منهما. ب: منها.

(2) ط، آ، ج: جزئيه. ب: جزئه.

(3) آ:- خلف.

(4) ط، آ، ج: الأُسَيْلم. ب: الاسليم.

(5) ط:- فلنبدأ فى ذكر الاجوف النازل فنقول.

ترجمه قانون در طب، ص: 236

وَقَبْلَ أنْ يَتَوَكَّأَ عَلَى الصُّلْبِ هُوَ شُعَبٌ شَعْرِيَّةٌ تَصِيرُ إلَى لَفَائِفِ الْكُلْيَةِ الْيُمْنَى وَ يَتَفَرَّقُ فِيهَا

وَ فِيمَا يُقَارِبُهَا مِنَ الأجْسَامِ لِيَغْذُوَهَا، ثُمَّ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ يَنْفَصِلُ مِنْهُ عِرْقٌ عَظِيمٌ فِى الْكُلْيَةِ الْيُسْرَى وَ يَتَفَرَّعُ أيْضاً إلَى عُرُوقٍ كَالشَّعْرِ يَتَفَرَّقُ فِى لِفَافَةِ الْكُلْيَةِ الْيُسْرَى وَ فِى الأجْسَامِ الْقَرِيبَةِ مِنْهَا لِتَغْذُوَهَا ثُمَّ يَتَفَرَّعُ «1» مِنْهُ عِرْقَانِ عَظِيمَانِ يُسَمَّيَانِ الطَّالِعَيْنِ يَتَوَجَّهَانِ إلَى الْكُلْيَتَيْنِ لِتَصْفِيَةِ مَائِيَّةِ الدَّمِ، إذِ الْكُلْيَةُ إنَّمَا تَجْتَذِبُ مِنْهُمَا غِذَاءَهَا وَ هُوَ مَائِيَّةُ الدَّمِ وَقَدْ يَتَشَعَّبُ مِنْ أَيْسَرِ الطَّالِعَيْنِ عِرْقٌ يَأتِى الْبَيْضَةَ الْيُسْرَى مِنَ الذُّكْرَانِ وَ الإنَاثِ، وَ عَلَى النَّحْوِ الَّذِى بَيَّنَّاهُ فِى الشَّرَايِينِ لا يُغَادِرُهُ فِى هَذَا وَ فِى أَنَّهُ يَتَفَرَّعُ «2» بَعْدَ هَذَيْنِ عِرْقَانِ يَتَوَجَّهَانِ إلَى الأُنْثَيَيْنِ. فَالَّذِى يَأتِى الْيُسْرَى يَأْخُذُ دَائِماً شُعْبَةً مِنْ أَيْسَرِ هَذَيْنِ الطَّالِعَيْنِ وَ رُبَمَا كَانَ فِى بَعْضِهِمْ كِلَا مَنْشَئِهِ «3» مِنْهُ وَ الَّذِى يَأتِى الْيُمْنَى فَقَدْ يَتَّفِقُ لَهُ أنْ يَأْخُذَ فِى النُّدْرَةِ شُعْبَةً مِنْ أَيْمَنِ هَذَيْنِ الطَّالِعَيْنِ، وَ لَكِنْ أَكْثَرُ أَحْوَالِهِ أنْ لا يُخَالِطَهُ وَ مَا يَأتِى الأُنْثَيَيْنِ مِنَ الْكُلْيَةِ، وَ فِيهِ المَجْرَى الَّذِى يُنْضَجُ فِيهِ الْمَنِىُّ فَيَبْيَضُّ بَعْدَ احْمِرَارِهِ لِكَثْرَةِ مَعَاطِفِ عُرُوقِهِ وَ اسْتِدَارَتِهَا وَ مَا يَأتِيهَا أيْضاً مِنَ الصُّلْبِ، وَ أَكْثَرُ هَذَا العِرْقِ يَغِيبُ فِى الْقَضِيبِ وَ عُنُقِ الرَّحِمِ وَ عَلَى مَا بَيَّنَّاهُ مِنْ أَمْرِ الضَّوَارِبِ وَ بَعْدَ نَبَاتِ الطَّالِعَيْنِ. وَشُعَبِهِمَا «4»، تَتَوَكَّأُ الأَجْوَفُ عَنْ قَرِيبٍ عَلَى الصُّلْبِ وَ تَأْخُذُ فِى الانْحِدَارِ، وَ يَتَفَرَّعُ مِنْهُ عِنْدَ كُلِّ فِقْرَةٍ شُعَبٌ، وَ يَدْخُلُها، وَ يَتَفَرَّقُ فِى الْعَضَلِ الْمَوْضُوعَةِ عِنْدَهَا فَتَتَفَرَّعُ عُرُوقٌ تَأتِى الْخَاصِرَتَيْنِ وَ تَنْتَهِى إلَى عَضَلِ الْبَطْنِ، ثُمَّ عُرُوقٌ تَدْخُلُ فِى «5» ثُقَبِ الْفَقَارِ إلَى النُّخَاعِ. فَإذَا انْتَهَى إلَى آخِرِ الْفَقَارِ انْقَسَمَ قِسْمَيْنِ:

______________________________

(1) ط، آ، ج: يتفرّع. ب: يتفرّق.

(2) ط:+ منه.

(3) ط، آ: متشابه. ج: منشأ به. ب: منشئه.

(4) آ، ج: شعبهما. ط:

شعبها. ب: شعبة.

(5) ب:- فى.

ترجمه قانون در طب، ص: 237

يَتَنَحَّى أَحَدُهُمَا عَنِ الآخَرِ يُمْنَةً وَ يُسْرَةً، كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا يَأْخُذُ تِلْقَاءَ فَخِذٍ، وَيَتَشَعَّبُ مِنْ كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا قَبْلَ مُوَافَاةِ الْفَخِذِ «1» طَبَقَاتٌ عَشْرٌ: وَاحِدَةٌ مِنْهَا تَقْصِدُ الْمَتْنَيْنِ.

وَ الثَّانِيَةُ دَقِيقَةُ الشُّعَبِ شَعْرِيَّتُهَا، تَقْصِدُ بَعْضَ أَسَافِلِ أَجْزَاءِ الصِّفَاقِ.

وَ الثَّالِثَةُ تَتَفَرَّقُ فِى الْعَضَلِ الَّتِى عَلَى عَظْمِ الْعَجُزِ.

وَ الرَّابِعَةُ تَتَفَرَّقُ فِى عَضَلِ الْمَقْعَدَةِ وَ ظَاهِرِ الْعَجُزِ.

وَ الْخَامِسَةُ تَتَوَجَّهُ إلَى عُنُقِ الرَّحِمِ مِنَ النِّسَاءِ فَيَتَفَرَّقُ فِيهِ وَ فِيمَا يَتَّصِلُ بِهِ وَ إلَى الْمَثَانَةِ، ثُمَّ يَنْقَسِمُ الْقَاصِدُ إلَى الْمَثَانَةِ قِسْمَيْنِ: قِسْمٌ يَتَفَرَّقُ فِى الْمَثَانَةِ، وَ قِسْمٌ يَقْصِدُ عُنُقَهَا، وَ هَذَا الْقِسْمُ فِى الرِّجَالِ كَبِيرٌ «2» جِدّاً لِمَكَانِ الْقَضِيبِ، وَ لِلنِّسَاءِ صَغِيرٌ «3». وَ الْعُرُوقُ الَّتِى تَأتِى الرَّحِمَ مِنَ الْجَوَانِبِ تَتَفَرَّعُ مِنْهَا عُرُوقٌ صَاعِدَةٌ إلَى الثَّدْىِ لِيُشَارِكَ «4» بِهَا الرَّحِمُ الثَّدْىَ.

وَ السَّادِسَةُ تَتَوَجَّهُ إلَى الْعَضَلِ الْمَوْضُوعَةِ عَلَى عَظْمِ الْعَانَةِ.

وَ السَّابِعَةُ تَصْعَدُ إلَى الْعَضَلِ الذَّاهِبَةِ فِى اسْتِقَامَةِ الْبَدَنِ عَلَى الْبَطْنِ، وَ هَذِهِ الْعُرُوقُ تَتَّصِلُ بِأَطْرَافِ الْعُرُوقِ الَّتِى قُلْنَا إنَّهَا تَنْحَدِرُ فِى الصَّدْرِ إلَى مَرَاقِّ الْبَطْنِ، وَ يَخْرُجُ مِنْ أَصْلِ هَذِهِ الْعُرُوقِ فِى الإِنَاثِ عُرُوقٌ تَأتِى الرَّحِمَ. وَ الْعُرُوقُ الَّتِى تَأتِى الرَّحِمَ مِنَ الْجَوَانِبِ يَتَفَرَّعُ مِنْهَا عُرُوقٌ صَاعِدَةٌ إلَى الثَّدْىِ لِيُشَارِكَ بِهَا الرَّحِمُ الثَّدْىَ «5»

______________________________

(1) ط، ج: الفخذ. ب: الكبد.

(2) ط، آ، ج: كبير. ب: كثير.

(3) ب، ج: قليل. ط: قليل صغير. آ: صغير.

(4) ط، آ، ج: يشارك. ب: ليشاكل.

(5) آ، ج:- و العروق التى تأتى الرحم من الجوانب يتفرّع منها عروق صاعدة إلَى الثدى ليشارك بها الرحم الثدى (والعبارة مكرّرة فى نسختى البولاق و الطهران قال الجيلانى: و نسخ الكتاب فى هذه الموضع كثير الاختلاف سيما فى التقديم والتأخير فان قوله والعروق التى

... وقوله و يخرج من أصل هذه العروق فى الاناث عروق تأتى الرحم، هاتان العبارتان وقع فيهما اختلاف كثير فان العبارة الثانية فى نسخة القرشى الحقت بالسادسة وفى بعض نسخ الكتاب القديمة الحقت كلتاهما بالسادسة وفى نسخ المسيحى ألحقت العبارة الأولى بالخامسة و ليس فيها العبارة الثانية و كذلك نسخة الآملى ...).

ترجمه قانون در طب، ص: 238

وَ الثَّامِنَةُ تَأتِى الْقُبُلَ مِنَ الرِّجَالِ وَ النِّسَاءِ جَمِيعاً.

وَ التَّاسِعَةُ تَأتِى عَضَلَ بَاطِنِ الْفَخِذِ فَيَتَفَرَّقُ فِيهَا.

وَ الْعَاشِرَةُ تَأْخُذُ مِنْ نَاحِيَةِ الْحَالِبِ مُسْتَظْهِرَةً إلَى الْخَاصِرَتَيْنِ وَ تَتَّصِلُ بِأَطْرَافِ عُرُوقٍ مُنْحَدِرَةٍ لا سِيَّمَا الْمُنْحَدِرَةِ مِنْ نَاحِيَةِ الثَّدْيَيْنِ، وَ يَصِيرُ مِنْ جُمْلَتِهَا جُزْءٌ عَظِيمٌ إلَى عَضَلِ الأُنْثَيَيْنِ «1». وَ مَا يَبْقَى مِنْ هَذِهِ يَأتِى الْفَخِذَ فَيَتَفَرَّعُ فِيهِ فُرُوعٌ وَ شُعَبٌ: وَاحِدٌ مِنْهَا يَنْقَسِمُ فِى الْعَضَلِ الَّتِى عَلَى مُقَدَّمِ الْفَخِذِ، وَ آخَرُ فِى عَضَلِ أَسْفَلِ الْفَخِذِ وَ إنْسِيِّهِ مُتَعَمِّقاً. وَ شُعَبٌ أُخْرَى كَثِيرَةٌ تَتَفَرَّقُ فِى عُمْقِ الْفَخِذِ وَ مَا يَبْقَى بَعْدَ ذَلِكَ كُلِّهِ، يَنْقَسِمُ كَمَا يَتَخَلَّلُ «2» مَفْصَلَ الرُّكْبَةِ قَلِيلًا إلَى شُعَبٍ ثَلاثٍ: فَالْوَحْشِىُّ مِنْهَا يَمْتَدُّ عَلَى الْقَصَبَةِ الصُّغْرَى إلَى مَفْصَلِ الْكَعْبِ، وَالأَوْسَطُ يَمْتَدُّ فِى مَثْنَى الرُّكْبَةِ مُنْحَدِراً، وَ يَتْرُكُ شُعَباً فِى عَضَلِ بَاطِنِ السَّاقِ، وَ يَتَشَعَّبُ شُعْبَتَيْنِ تَغِيبُ إحْدَاهُمَا فِيمَا دَخَلَ مِنْ أجْزَاءِ السَّاقِ. وَالثَّانِيَةُ تَأتِى إلَى مَا بَيْنَ الْقَصَبَتَيْنِ مُمْتَدَّةً إلَى مُقَدَّمِ الرِّجْلِ وَ تَخْتَلِطُ بِشُعْبَةٍ مِنَ الْوَحْشِىِّ الْمَذْكُورِ. وَ الثَّالِثُ وَ هُوَ الإنْسِىُّ فَيَمِيلُ إلَى الْمَوْضِعِ الْمُعَرَّقِ مِنَ السَّاقِ، ثُمَّ يَمْتَدُّ إلَى الْكَعْبِ، وَ إلَى الطَّرَفِ الْمُحَدَّبِ مِنَ الْقَصَبَةِ الْعُظْمَى، وَ يَنْزِلُ إلَى الإنْسِىِّ الْقَدَمِ «3» وَ هُوَ الصَّافِنُ وَقَدْ صَارَتْ هَذِهِ الثَّلاثَةُ أَرْبَعَةً: اثْنَانِ وَحْشِيَّانِ يَأْخُذَانِ إلَى الْقَدَمِ مِنْ نَاحِيَةِ الْقَصَبَةِ الصُّغْرَى، وَ اثْنَانِ إنْسِيَّانِ: فَالْوَحْشِيَّانِ «4» أَحَدُهُمَا يَعْلُو

الْقَدَمَ وَيَتَفَرَّقُ فِى أَعَالِى نَاحِيَةِ الْخِنْصِرِ، وَالثَّانِى هُوَ الَّذِى يُخَالِطُ الشُّعْبَةَ الْوَحْشِيَّةَ مِنَ الْقِسْمِ الإنْسِىِ

______________________________

(1) ب، آ: الأنثيين. ط، ج: الأليتين، جمع سيد إسماعيل الجرجانى فى الذخيرة بين النسختين (الذخيرة ص 44).

(2) ط، آ: يتخلل. ب، ج: يتحلل.

(3) ط، آ، ج: القدم. ب: المقدم.

(4) ب:- فالوحشيان.

ترجمه قانون در طب، ص: 239

الْمَذْكُورِ وَ يَتَفَرَّقَانِ فِى الأجْزَاءِ السُّفْلِيَّةِ. فَهَذِهِ هِىَ عَدَدُ الأوْرِدَةِ وَقَدْ أَتَيْنَا عَلَى تَشْرِيحِ الأَعْضَاءِ المُتَشَابِهَةِ الأَجْزَاءِ. فَأَمَّا الأَعْضَاءُ «1» الآلِيَّةُ فَسَنَذْكُرُ تَشْرِيحَ كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهَا فِى الْمَقَالَةِ الْمُشْتَمِلَةِ عَلَى أَحْوَالِهِ وَمُعَالِجَاتِهِ. وَنَحْنُ الآنَ نَبْتَدِئُ بِعَوْنِ اللَّهِ وَنَتَكَلَّمُ فِى أَمْرِ الْقُوَى.

______________________________

(1) ب، ج:- الاعضاء.

ترجمه قانون در طب، ص: 241

التَّعْلِيمُ السَّادِسُ فِى الْقُوَى وَ الأَفْعَالِ وَ هُوَ جُمْلَةٌ وَ فَصْلٌ
الْجُمْلَةُ فِى الْقُوَى وَ هِىَ سِتَّةُ فُصُولٍ
الْفَصْلُ الأَوَّلُ فِى أَجْنَاسِ القُوى بِقَوْلٍ كُلِّىٍ

فَاعْلَمْ أنَّ الْقُوَى وَ الأفْعَالَ، يُعْرَفُ بَعْضُهَا مِنْ بَعْضٍ، إذْ كَانَ كُلُّ قُوَّةٍ مَبْدَأَ فِعْلٍ مَا، وَكُلُّ فِعْلٍ إنَّمَا يَصْدُرُ عَنْ قُوَّةٍ، فَلِهَذَا «1» جَمَعْنَاهُمَا فِى تَعْلِيمٍ وَاحِدٍ. فَأجْنَاسُ الْقُوَى وَ أجْنَاسُ الأفْعَالِ الصَّادِرَةِ عَنْهَا عِنْدَ الأَطِبَّاءِ ثَلاثَةٌ: جِنْسُ الْقُوَى النَّفْسَانِيَّةِ، و جِنْسُ الْقُوَى الطَّبِيعِيَّةِ، وَ جِنْسُ الْقُوَى الْحَيَوَانِيَّة.

وَ كَثِيرٌ مِنَ الْحُكَمَاءِ «2» وَ عَامَّةُ الأَطِبَّاءِ وَ خُصُوصاً «جَالِينُوسَ» يَرَى أنَّ لِكُلِّ وَاحِدَةٍ مِنَ الْقُوَى عُضْواً رَئِيساً هُوَ مَعْدِنُهَا، وَ عَنْهُ يَصْدُرُ أَفْعَالُهَا، وَ يَرَوْنَ أنَّ الْقُوَّةَ النَّفْسَانِيَّةَ مَسْكَنُهَا وَمَصْدَرُ أَفْعَالِهَا الدِّمَاغُ، وَأنَّ الْقُوَّةَ الطَّبِيعِيَّةَ لَهَا نَوْعَانِ: نَوْعٌ غَايَتُهُ حِفْظُ الشَّخْصِ وَتَدْبِيرُهُ، وَهُوَ الْمُتَصَرِّفُ فِى أَمْرِ الْغِذَاءِ لِيَغْذُوَ الْبَدَنَ مُدَّةَ بَقَائِهِ «3» وَ يُنَمِّيَهُ إلَى نِهَايَةِ نَشْوِهِ وَمَسْكَنُ هَذَا النَّوْعِ وَمَصْدَرُ فِعْلِهِ هُوَ الْكَبِدُ وَ نَوْعٌ غَايَتُهُ حِفْظُ النَّوْعِ وَ هُوَ الْمُتَصَرِّفُ فِى أَمْرِ التَّنَاسُلِ لِيَفْصِلَ مِنْ أَمْشَاجِ الْبَدَنِ جَوْهَرَ الْمَنِىِّ ثُمَّ يُصَوِّرَهُ بِإِذْنِ خَالِقِهِ وَمَسْكَنُ هَذَا النَّوْعِ وَمَصْدَرُ أَفْعَالِهِ هُوَ الأُنْثَيَانِ، وَالْقُوَّةُ الْحَيَوَانِيَّةُ، وَهِىَ الَّتِى تُدَبِّرُ أَمْرَ الرُّوحِ الَّذِى هُوَ مَرْكَبُ الْحِسِّ وَ الْحَرَكَةِ وَ

تُهَيِّئُهُ لِقَبُولِهِ إيَّاهُمَا إذَا

______________________________

(1) ط، آ، ج: فلهذا. ب: فلذلك. ترجمه قانون در طب 241 الفصل الأول فى أجناس القوى بقول كلى ..... ص : 241

(2) ط، آ، ج: الفلاسفة. ب: الحكماء.

(3) ج: إلى بقائه. ط: إلى نهاية بقائه. ب: مدة بقائه.

ترجمه قانون در طب، ص: 242

حَصَلَ فِى الدِّمَاغِ، وَتَجْعَلُهُ بِحَيْثُ يُعْطِى مَا يَفْشُو «1» فِيهِ الْحَيَاةَ وَ مَسْكَنُ هَذِهِ الْقُوَى وَ مَصْدَرُ فِعْلِهَا هُوَ الْقَلْبُ.

وَ أَمَّا الْحَكِيمُ الْفَاضِلُ «أَرَسْطُوطَالِيسُ» «2» فَيَرَى أنَّ مَبْدَأَ جَمِيعِ هَذِهِ الْقُوَى هُوَ الْقَلْبُ، إلَّا أنَّ لِظُهُورِ أَفْعَالِهَا الأوَّلِيَّةِ هَذِهِ الْمَبَادِى الْمَذْكُورَةَ، كَمَا أَنَّ مَبْدَأَ الْحِسِّ عِنْدَ الأَطِبَّاءِ هُوَ الدِّمَاغُ، ثُمَّ لِكُلِّ حَاسَّةٍ عُضْوٌ مُفْرَدٌ، مِنْهُ يَظْهَرُ فِعْلُهُ، ثُمَّ إذَا فُتِّشَ عَنِ الْوَاجِبِ وَ حُقِّقَ وُجِدَ الأَمْرُ عَلَى مَا يَرَاهُ «3»» أَرَسْطُو «4» طَالِيسُ» دُونَهُمْ. وَ تُوجَدُ أَقَاوِيلُهُمْ مُنْتَزَعَةً مِنْ مُقَدَّمَاتٍ مُقْنِعَةٍ غَيْرِ ضَرُورِيَّةٍ، إنَّمَا يَتَّبِعُونَ فِيهَا ظَاهِرَ الأُمُورِ.

لَكِنِ الطَّبِيبُ لَيْسَ عَلَيْهِ مِنْ حَيْثُ هُوَ طَبِيبٌ أنْ يَتَعَرَّفَ الْحَقَّ مِنْ هَذَيْنِ الأمْرَيْنِ، بَلْ ذَلِكَ عَلَى الْفَيْلَسُوفِ أوْ عَلَى الطَّبِيعِىِّ وَالطَّبِيبُ إذَا سُلِّمَ لَهُ أنَّ هَذِهِ الأَعْضَاءَ الْمَذْكُورَةَ مَبَادٍ مَا لِهَذِهِ الْقُوَى فَلا عَلَيْهِ فِيمَا يُحَاوِلُهُ مِنْ أَمْرِ الطِّبِّ، كَانَتْ هَذِهِ مُسْتَفَادَةً عَنْ مَبْدَإٍ قَبْلَهَا، أَوْ لَمْ تَكُنْ، لَكِنْ جَهْلُ ذَلِكَ مِمَّا لا يَرْخُصُ فِيهِ لِلْفَيْلَسُوفِ.

الْفَصْلُ الثَّانِى فِى الْقُوَى الطَّبِيعِيَّةِ الْمَخْدُومَةِ

وأمَّا الْقُوَى الطَّبِيعِيَّةُ، فَمِنْهَا خَادِمَةٌ، وَ مِنْهَا مَخْدُومَةٌ.

وَ الْمَخْدُومَةُ جِنْسَانِ: جِنْسٌ يَتَصَرَّفُ فِى الْغِذَاءِ لِبَقَاءِ الشَّخْصِ وَ يَنْقَسِمُ إلَى نَوْعَيْنِ: إلَى الْغَاذِيَةِ وَ النَّامِيَةِ.

وَ جِنْسٌ يَتَصَرَّفُ فِى الْغِذَاءِ لِبَقَاءِ النَّوْعِ وَ يَنْقَسِمُ إلَى نَوْعَيْنِ: إلَى الْمُوَلِّدَةِ وَ الْمُصَوِّرَةِ.

______________________________

(1) ب، آ، ج: يفشو. ط: يفش.

(2) ط، آ، ج: عظيم الفلاسفة وهو ارسطاطاليس. ب: الحكيم الفاضل أرسطوطاليس.

(3) آ، ج: يراه. ب رآه. ط: أراه.

(4) ب، ج: أرسطو.

ط، آ: أرسطا.

ترجمه قانون در طب، ص: 243

فَأَمَّا الْقُوَّةُ الْغَاذِيَةُ فَهِىَ الَّتِى تُحِيلُ الْغِذَاءَ إلَى مُشَابَهَةِ الْمُغْتَذِى لِيَخْلُفَ «1» بَدَلَ مَا يَتَحَلَّلُ.

وَ أمَّا النَّامِيَةُ فَهِىَ الزَّائِدَةُ فِى أَقْطَارِ الْجِسْمِ عَلَى التَّنَاسُبِ الطَّبِيعِىِّ لِيَبْلُغَ تَمَامَ النَّشْوِ بِمَا يَدْخُلُ فِيهِ مِنَ الْغِذَاءِ، وَ الْغَاذِيَةُ تَخْدِمُ النَّامِيَةَ، وَ الْغَاذِيَةُ تُورِدُ الْغِذَاءَ تَارَةً مُسَاوِياً لِمَا يَتَحَلَّلُ، وَتَارَةً أَنْقَصَ، وَتَارَةً أَزْيَدَ، وَ النُّمُوُّ لا يَكُونُ إلَّا بِأَنْ يَكُونَ الْوَارِدُ أَزْيَدَ مِنَ الْمُتَحَلِّلِ، إلَّا أَنَّهُ لَيْسَ كُلُّ مَا كَانَ كَذَلِكَ كَانَ نُمُوّاً، فَإنَّ السِّمَنَ بَعْدَ الْهُزَالِ فِى سِنِّ الْوُقُوفِ هُوَ مِنْ هَذَا الْقَبِيلِ وَلَيْسَ هُوَ بِنُمُوٍّ، وإنَّمَا النُّمُوُّ مَا كَانَ عَلَى تَنَاسُبٍ طَبِيعِىٍّ فِى جَمِيعِ الأقْطَارِ لِيَبْلُغَ بِهِ تَمَامَ النَّشْوِ، ثُمَّ بَعْدَ ذَلِكَ لا نُمُوَّ الْبَتَّةَ. وَ إنْ كَانَ سِمَنٌ كَمَا أنَّهُ لا يَكُونُ قَبْلَ الْوُقُوفِ ذُبُولٌ وَإنْ كَانَ هُزَالٌ عَلَى أنَّ ذَلِكَ أَبْعَدُ وَ عَنِ الْوَاجِبِ أَخْرَجُ.

وَ الْغَاذِيَةُ يَتِمُّ فِعْلُهَا بِأَفْعَالٍ جُزْئِيَّةٍ ثَلاثَةٍ: أَحَدُهَا تَحْصِيلُ جَوْهَرِ الْبَدَنِ وَ هُوَ الدَّمُ وَ الْخِلْطُ الَّذِى هُوَ بِالْقُوَّةِ الْقَرِيبَةِ مِنَ الْفِعْلِ شَبِيهٌ بِالْعُضْوِ، وَ قَدْ تُخَلُّ بِهِ كَمَا يَقَعُ فِى عِلَّةٍ تُسَمَّى «أَطْرُوقِيَا». وَ هُوَ عَدَمُ الْغِذَاءِ. وَ الثَّانِى الإِلْزَاقُ وَهُوَ أنْ

يُجْعَلَ هَذَا الحَاصِلُ غِذَاءً بِالْفِعْلِ التَّامِّ، أىْ صَائِراً جُزْءَ عُضْوٍ، وَ قَدْ يُخَلُّ بِهِ

كَمَا فِى الاسْتِسْقَاءِ اللَّحْمِىِّ. وَ الثَّالِثُ التَّشْبِيهُ وَ هُوَ أنْ يُجْعَلَ هَذَا الحَاصِلُ عِنْدَمَا صَارَ جُزْءاً مِنَ الْعُضْوِ شَبِيهاً بِهِ مِنْ كُلِّ جِهَةٍ حَتَّى فِى قِوَامِهِ وَلَوْنِهِ، وَقَدْ يُخَلُّ بِهِ كَمَا فِى الْبَرَصِ وَ الْبَهَقِ، فَإنَّ البَدَلَ وَ الإلْزَاقَ مَوْجُودَانِ فِيهِمَا، وَ التَّشْبِيهُ

غَيْرُ مَوْجُودٍ، وَهَذَا الْفِعْلُ لِلْقُوَّةِ الْمُغَيِّرَةِ مِنَ الْقُوَى الْغَاذِيَةِ وَهِىَ وَاحِدَةٌ فِى

الإنْسَانِ بِالْجِنْسِ، أوْ بّالمَبْدَإِ «2» الأَوَّلِ، وَ تَخْتَلِفُ بِالنَّوْعِ فِى الأَعْضَاءِ المُتَشَابِهَةِ «3»،

______________________________

(1) ط، ج:+ بذلك.

(2)

ب:- ب-.

(3) ط، ج:+ الاجزاء.

ترجمه قانون در طب، ص: 244

إذْ فِى كُلِّ عُضْوٍ مِنْهَا بِحَسَبِ مِزَاجِهِ قُوَّةٌ تُغَيِّرُ الْغِذَاءَ إلَى تَشْبِيهٍ مُخَالِفٍ

لِتَشْبِيهِ الْقُوَّةِ الأُخْرَى، لَكِنِ الْمُغَيِّرَةُ الَّتِى فِى الْكَبِدِ تَفْعَلُ فِعْلًا مُشْتَرَكاً

لِجَمِيعِ «1» الْبَدَنِ.

وَأَمَّا الْقُوَّةُ الْمُوَلِّدَةُ فَهِىَ نَوْعَانِ: نَوْعٌ يُوَلِّدُ الْمَنِىَّ فِى الذُّكُورِ وَ الإنَاثِ «2»، وَنَوْعٌ يُفَصِّلُ الْقُوَى «3» الَّتِى فِى الْمَنِىِّ فَيُمَزِّجُهَا تَمْزِيجَاتٍ بِحَسَبِ عُضْوٍ عُضْوٍ فَيَخُصُّ لِلْعَصَبِ مِزَاجاً خَاصّاً وَ لِلْعَظْمِ مِزَاجاً خَاصّاً وَ لِلشِّرْيَانَاتِ «4» مِزَاجاً خَاصّاً، وَ ذَلِكَ مِنْ مَنِىٍّ مُتَشَابِهَةِ الأَجْزَاءِ أوْ مُتَشَابِهَةِ الامْتِزَاجِ، وَ هَذِهِ الْقُوَّةُ تُسَمِّيهَا الأَطِبَّاءُ الْقُوَّةَ الْمُغَيِّرَةَ الأُولَى «5».

وَ أمَّا الْمُصَوِّرَةُ الطَّابِعَةُ فَهِىَ الَّتِى يَصْدُرُ عَنْهَا بِإِذْنِ خَالِقِهَا تَخْطِيطُ الأَعْضَاءِ وَ تَشْكِيلاتُهَا وَ تَجْوِيفَاتُهَا وَ ثَقْبُهَا وَمَلاسَتُهَا وَخُشُونَتُهَا وَأوْضَاعُهَا وَ مُشَارِكَاتُهَا. وَ بِالْجُمْلَةِ الأفْعَالُ الْمُتَعَلِّقَةُ بِنِهَايَاتِ مَقَادِيرِهَا. وَ الْخَادِمُ لِهَذِهِ الْقُوَّةِ الْمُتَصَرِّفَةِ فِى الْغِذَاءِ بِسَبَبِ حِفْظِ النَّوْعِ هِىَ الْقُوَّةُ الْغَاذِيَةُ وَ النَّامِيَةُ.

الْفَصْلُ الثَّالِثُ فِى الْقُوَى «6» الطَّبِيعِيَّةِ الْخَادِمَةِ

وَ أَمَّا الْخَادِمَةُ الصِّرْفَةُ فِى الْقُوَى الطَّبِيعِيَّةِ فَهِىَ خَوَادِمُ الْقُوَّةِ الْغَاذِيَةِ و هِىَ قُوًى أَرْبَعٌ: الْجَاذِبَةُ وَ الْمَاسِكَةُ وَ الْهَاضِمَةُ وَ الدَّافِعَةُ.

______________________________

(1) ط، آ، ج: لجميع. ب: بجميع.

(2) ط، آ، ج: الذكر والانثى. ب: الذكور والإناث.

(3) ط، آ، ج: القوى. ب: القوة.

(4) ب، ج: للشريانات. ط: للشريان. آ: للشرائين.

(5) ب:- الأولى.

(6) ط، آ، ج: القوى. ب: القوة.

ترجمه قانون در طب، ص: 245

فَالْجَاذِبَةُ «1» خُلِقَتْ لِتَجْذِبَ النَّافِعَ وَتَفْعَلُ ذَلِكَ بِلِيفِ الْعُضْوِ الَّذِى هِىَ فِيهِ الذَّاهِبِ عَلَى الاسْتِطَالَةِ.

وَ الْمَاسِكَةُ خُلِقَتْ لِتُمْسِكَ النَّافِعَ رَيْثَمَا تَتَصَرَّفُ فِيهِ الْقُوَى «2» الْمُغَيِّرَةُ لَهُ الْمُمْتَارَةُ «3» مِنْهُ وَيَفْعَلُ ذَلِكَ بِلِيفٍ مُوَرَّبٍ «4» رُبَمَا أَعَانَهُ الْمُسْتَعْرِضُ.

وَ أمَّا الْهَاضِمَةُ فَهِىَ الَّتِى تُحِيلُ مَا جَذَبَتْهُ الْقُوَّةُ الْجَاذِبَةُ وَ أَمْسَكَتْهُ الْمَاسِكَةُ إلَى قِوَامٍ مُهَيَّإٍ لِفِعْلِ الْقُوَّةِ الْمُغَيِّرَةِ فِيهِ وَ إلَى مِزَاجٍ صَالِحٍ لِلاسْتِحَالَةِ إلَى

الْغِذَائِيَّةِ بِالْفِعْلِ. هَذَا فِعْلُهَا فِى النَّافِعِ وَيُسَمَّى هَضْماً. وَ أمَّا فِعْلُهَا فِى الْفُضُولِ فَأَنْ تُحِيلَهَا إنْ أَمْكَنَ إلَى هَذِهِ الْهَيْئَةِ وَ يُسَمَّى أيْضاً هَضْماً، أَوْ يُسَهِّلَ سَبِيلَهَا إلَى الانْدِفَاعِ مِنَ الْعُضْوِ الْمُحْتَبَسِ فِيهِ بِدَفْعٍ مِنَ الدَّافِعَةِ بِتَرْقِيقِ قِوَامِهَا إنْ كَانَ الْمَانِعُ الْغِلَظَ، أَوْ تَغْلِيظِهِ إنْ كَانَ الْمَانِعُ الرِّقَّةَ، أوْ تَقْطِيعِهِ إنْ كَانَ الْمَانِعُ اللُّزُوجَةَ. وَهَذَا الْفِعْلُ يُسَمَّى الإِنْضَاجَ، وَ قَدْ يُقَالُ الْهَضْمُ وَ الإِنْضَاجُ عَلَى سَبِيلِ التَّرَادُفِ.

وَ أَمَّا الدَّافِعَةُ: فَإنَّهَا تَدْفَعُ الْفَضْلَ الْبَاقِىَ مِنَ الْغِذَاءِ الَّذِى لا يَصْلُحُ لِلاغْتِذَاءِ أوْ يَفْضُلُ عَنِ الْمِقْدَارِ الْكَافِى فِى الاغْتِذَاءِ أوْ يُسْتَغْنَى عَنْهُ أَوْ يُفْرَغُ «5» عَنِ اسْتِعْمَالِهِ فِى الْجِهَةِ الْمُرَادَةِ مِثْلُ الْبَوْلِ. وَ هَذِهِ الْقُوَّةُ تَدْفَعُ هَذِهِ الفُضُولَ «6» مِنْ جِهَاتٍ وَ مَنَافِذَ مُعَدَّةٍ لَهَا. وَ أمَّا إنْ لَمْ تَكُنْ هُنَاكَ مَنَافِذُ مُعَدَّةً فَإنَّهَا تَدْفَعُ مِنَ الْعُضْوِ الأَشْرَفِ إلَى الْعُضْوِ الأَخَسِّ وَ مِنَ الأَصْلَبِ إلَى الأَرْخَى. وَ إذَا كَانَتْ جِهَةُ الدَّفْعِ هِىَ جِهَةُ مَيْلِ مَادَّةِ الْفَضْلِ لَمْ تَصْرِفْهَا الْقُوَّةُ الدَّافِعَةُ عَنْ تِلْكَ الْجِهَةِ مَا أَمْكَنَ.

______________________________

(1) ط، ج: فالجاذبة. ب، آ: والجاذبة.

(2) ط، آ، ج: القوى. ب: القوة.

(3) ط، آ، ج: الممتارة. ب: الممتازة.

(4) ب:+ بهما.

(5) ط، ج: يفرغ. ب: يستفرغ.

(6) ط، ج:+ إمّا.

ترجمه قانون در طب، ص: 246

وَ هَذِهِ الْقُوَى الطَّبِيعِيَّةُ الأرْبَعُ تَخْدِمُهَا الْكَيْفِيَّاتُ الأرْبَعُ الأُولَى، أَعْنِى الْحَرَارَةَ وَ الْبُرُودَةَ وَالرُّطُوبَةَ والْيُبُوسَةَ. أمَّا الْحَرَارَةُ فَخِدْمَتُهَا بِالْحَقِيقَةِ مُشْتَرَكَةٌ لِلأَرْبَعِ.

وَ أمَّا الْبُرُودَةُ فَقَدْ يَخْدِمُ بَعْضَهَا خِدْمَةً بِالْعَرَضِ لا بِالذَّاتِ، فَإنَّ الأَمْرَ الَّذِى بِالذَّاتِ لِلْبُرُودَةِ أنْ يَكُونَ مُضَادّاً لِجَمِيعِ الْقُوَى، لأَنَّ أَفْعَالَ جَمِيعِ الْقُوَى هِىَ بِالْحَرَكَاتِ. أمَّا فِى الْجَذْبِ وَالدَّفْعِ فَذَلِكَ ظَاهِرٌ. وَأمَّا فِى الْهَضْمِ فَلأَنَّ الْهَضَمَ يَسْتَكْمِلُ بِتَفْرِيقِ أجْزَاءِ مَا غَلُظَ وَكَثُفَ وَجَمْعِهَا مَعَ مَا رَقَّ وَ لَطُفَ. وَ هَذِهِ

بِحَرَكَاتٍ «1» تَفْرِيقِيَّةٍ وَ تَمْزِيجِيَّةٍ. وَ أمَّا الْمَاسِكَةُ فَهِىَ تَفْعَلُ بِتَحْرِيكِ اللِّيفِ الْمُوَرَّبِ إلَى هَيْئَةٍ مِنَ الاشْتِمَالِ مُتْقَنَةٍ.

وَ الْبُرُودَةُ مُمِيتَةٌ مُخَدِّرَةٌ مَانِعَةٌ عَنْ جَمِيعِ هَذِهِ الأَفْعَالِ إلَّا أنَّهَا تَنْفَعُ فِى الإمْسَاكِ بِالْعَرَضِ بِأَنْ يَحْبِسَ اللِّيفَ عَلَى هَيْئَةِ الاشْتِمَالِ الصَّالِحِ، فَتَكُونُ غَيْرَ دَاخِلَةٍ فِى فِعْلِ الْقُوَى الْمَاسِكَةِ «2» بَلْ مُهَيِّئَةٌ لِلآلَةِ تهْيِئَةً تَحْفَظُ بِهَا فِعْلَهَا. وَأمَّا الدَّافِعَةُ فَتَنْتَفِعُ بِالْبُرُودَةِ بِمَا تَمْنَعُ مِنْ تَحْلِيلِ الرِّيحِ الْمُعِينَةِ لِلدَّفْعِ، وَ بِمَا تُعِينُ فِى تَغْلِيظِهِ، وَ بِمَا تَجْمَعُ اللِّيفَ الْعَرِيضَ الْعَاصِرَ وَتُكَثِّفُهُ «3». وَ هَذَا أيْضاً تَهْيِئَةٌ لِلآلَةِ لا مَعُونَةٌ فِى نَفْسِ الْفِعْلِ. فَالْبَرْدُ إنَّمَا يَدْخُلُ فِى خِدْمَةِ هَذِهِ الْقُوَى بِالْعَرَضِ وَ لَوْ دَخَلَ فِى نَفْسِ فِعْلِهَا لأَضَرَّ وَ لأَجْمَدَ «4» الْحَرَكَةَ.

وَأمَّا الْيُبُوسَةُ فَالْحَاجَةُ إلَيْهَا فِى أَفْعَالِ قُوًى ثَلاثٍ: النَّاقِلَتَانِ وَ الْمَاسِكَةُ. أمَّا النَّاقِلَتَانِ وَ هُمَا الْجَاذِبَةُ وَ الدَّافِعَةُ، فَلِمَا فِى اليُبْسِ مِنْ فَضْلِ تَمْكِينٍ مِنَ الاعْتِمَادِ الَّذِى لا بُدَّ مِنْهُ فِى الْحَرَكَةِ أَعْنِى حَرَكَةَ الرُّوحِ الْحَامِلَةِ لِهَذِهِ الْقُوَى نَحْوَ فِعْلِهَا

______________________________

(1) ط، ج: تحريكات. ب: بحركات.

(2) ط، آ، ج: الماسكة. ب: الدافعة.

(3) ط، ج: تكثفه. ب: يكنفه.

(4) ط، آ: لأجمد. ب، ج: لأخمد.

ترجمه قانون در طب، ص: 247

بِانْدِفَاعِ قُوًى تَمْنَعُ عَنْ مِثْلِهِ الاسْتِرْخَاءَ الرُّطُوبِىَّ إذَا كَانَ فِى جَوْهَرِ الرُّوحِ، أوْ فِى جَوْهَرِ الآلَةِ. وَ أمَّا الْمَاسِكَةُ فَلِلْقَبْضِ. وَ أمَّا الْهَاضِمَةُ فَحَاجَتُهَا إلَى الرُّطُوبَةِ أَمَسُّ، ثُمَّ إذَا قَايَسْتَ بَيْنَ الْكَيْفِيَّاتِ الْفَاعِلَةِ وَ الْمُنْفَعِلَةِ فِى حَاجَةِ هَذِهِ الْقُوَى إلَيْهَا صَادَفْتَ الْمَاسِكَةَ حَاجَتُهَا إلَى الْيُبْسِ «1» أَكْثَرُ مِنْ حَاجَتِهَا إلَى الْحَرَارَةِ، لأنَّ مُدَّةَ تَسْكِينِ الْمَاسِكَةِ أَكْثَرُ مِنْ مُدَّةِ تَحْرِيكِهَا اللِّيفَ المُسْتَعْرِضَ إلَى الْقَبْضِ، لأنَّ مُدَّةَ تَحْرِيكِهَا وَهِىَ الْمُحْتَاجُ فِيهَا إلَى الْحَرَارَةِ قَصِيرَةٌ، وَسَائِرُ زَمَانِ فِعْلِهَا مَصْرُوفٌ إلَى الإمْسَاكِ وَالتَّسْكِينِ. وَلَمَّا كَانَ مِزَاجُ الصِّبْيَانِ

أَمْيَلَ كَثِيراً إلَى الرُّطُوبَةِ ضَعُفَتْ فِيهِمْ هَذِهِ الْقُوَّةُ. وَ أمَّا الْجَاذِبَةُ فَإنَّ حَاجَتَهَا إلَى الْحَرَارَةِ أَشَدُّ مِنْ حَاجَتِهَا إلَى الْيُبْسِ لأَنَّ الْحَرَارَةَ قَدْ تُعِينُ فِى الْجَذْبِ، بَلْ لأنَّ أَكْثَرَ مُدَّةِ فِعْلِهَا هُوَ التَّحْرِيكُ. وحَاجَتُهَا إلَى التَّحْرِيك أَمَسُّ مِنْ حَاجَتِهَا إلَى تَسْكِينِ أَجْزَاءِ آلَتِهَا وَتَقْبِيضِهَا بِالْيُبُوسَةِ، وَلأَنَّ هَذِهِ الْقُوَّةَ لَيْسَتْ تَحْتَاجُ إلَى حَرَكَةٍ كَثِيرَةٍ فَقَطْ بَلْ قد «2» تَحْتَاجُ إلَى حَرَكَةٍ قَوِيَّةٍ. وَالاجْتِذَابُ يَتِمُّ إمَّا بِفِعْلِ الْقُوَّةِ الْجَاذِبَةِ، كَمَا فِى الْمِغْنَاطِيسِ الَّتِى بِهَا يَجْذِبُ الْحَدِيدَ، وَ إمَّا بِاضْطِرَارِ الْخَلَاءِ كَانْجِذَابِ الْمَاءِ فِى الزَّرَّاقَاتِ. وَأمَّا الْحَرَارَةُ كَاجْتِذَابِ لَهَبِ السِّرَاجِ الدُّهْنَ «3» وَإنْ كَانَ هَذَا الْقِسْمُ الثَّالِثُ عِنْدَ الْمُحَقِّقِينَ يَرْجِعُ إلَى اضْطِرَارِ الْخَلَاءِ، بَلْ هُوَ هُوَ بِعَيْنِهِ، فَإذَا مَتَى كَانَ مَعَ الْقُوَّةِ الْجَاذِبَةِ «4» مُعَاوَنَةُ حَرَارَةٍ، كَانَ الْجَذْبُ أَقْوَى.

وَ أمَّا الدَّافِعَةُ فَإنَّ حَاجَتَهَا إلَى الْيُبْسِ أَقَلُّ مِنْ حَاجَتِهِمَا أَعْنِى الْجَاذِبَةَ وَ الْمَاسِكَةَ، لأنَّهَا لَا تَحْتَاجُ إلَى قَبْضِ الْمَاسِكَةِ وَلَا لُزُومِ الْجَاذِبَةِ وَقَبْضِهَا وَاحْتِوَائِهَا

______________________________

(1) ط، ج:+ أمسّ و.

(2) ط:- قد.

(3) ط: كاجتذاب السراج الزيت. ج: كاجتذاب السراج للزيت. آ: كجذب السراج الزيت.

(4) ط:+ أدنى.

ترجمه قانون در طب، ص: 248

عَلَى الْمَجْذُوبِ بِإمْسَاكِ جُزْءٍ مِنَ الآلَةِ لِيَلْحَقَ بِهِ جَذْبُ الْجُزْءِ الآخَرِ. وَبِالْجُمْلَةِ لَا حَاجَةَ بِالدَّافِعَةِ إلَى التَّسْكِينِ الْبَتَّةَ بَلْ إلَى التَّحْرِيكِ وَ إلَى قَلِيلِ تَكْثِيفٍ يُعِينُ الْعَصْرَ وَ الدَّفْعَ لَا مِقْدَارَ مَا تَبْقَى بِهِ الآلَةُ حَافِظَةً لِهَيْئَةِ شَكْلِ الْعُضْو «1» أوْ الْقَبْضِ، كَمَا فِى الْمَاسِكَةِ زَمَاناً طَوِيلًا وَ فِى الْجَاذِبَةِ زَمَاناً يَسِيراً رَيْثَ تُلاحِقُ جَذْبَ الأجْزَاءِ. فَلِهَذَا حَاجَتُهَا إلَى الْيُبْسِ قَلِيلَةٌ وَ أَحْوَجُهَا كُلِّهَا إلَى الْحَرَارَةِ هِىَ الْهَاضِمَةُ، وَ لَا حَاجَةَ بِهَا إلَى الْيُبُوسَةِ، بَلْ إنَّمَا يَحْتَاجُ إلَى الرُّطُوبَةِ لِتُسِيلَ «2» الْغِذَاءَ وَ تُهَيِّئَهُ لِلنُّفُوذِ فِى الْمَجَارِى وَ الْقَبُولِ لِلأَشْكَالِ. وَلَيْسَ

لِقَائِلٍ أنْ يَقُولَ: إنَّ الرُّطُوبَةَ لَوْ كَانَتْ مُعِينَةً لِلْهَضْمِ لَكَانَ الصِّبْيَانُ لا يَعْجُزُ قُوَاهُمْ عَنِ «3» الأشْيَاءِ الصُّلْبَةِ، فَإنَّ الصِّبْيَانَ لَيْسُوا يَعْجِزُونَ عَنْ هَضْمِ ذَلِكَ، وَالشُّبَّانَ يَقْدِرُونَ عَلَيْهِ لِهَذَا السَّبَبِ بَلْ لِسَبَبِ «4» الْمُجَانَسَةِ وَ الْبُعْدِ عَنِ الْمُجَانَسَةِ فَمَا كَانَ مِنَ الأشْيَاءِ صُلْباً لَمْ يُجَانِسْ مِزَاجَ الصِّبْيَانِ، فَلَمْ تَقْبَلْ عَلَيْهَا قُوَاهُمُ الْهَاضِمَةُ وَ لَمْ تَقْبَلْهَا قُوَاهُمُ الْمَاسِكَةُ، وَدَفَعَهَا بِسُرْعَةٍ قُوَاهُمُ الدَّافِعَةُ. وَأَمَّا الشُّبَّانُ، فَذَلِكَ مُوَافِقٌ لِمِزَاجِهِمْ صَالِحٌ لِتَغْذِيَتِهِمْ، فَيَجْتَمِعُ مِنْ هَذِهِ أنَّ الْمَاسِكَةَ تَحْتَاجُ إلَى قَبْضٍ وَإلَى إثْبَاتِ هَيْئَةِ قَبْضٍ زَمَاناً طَوِيلًا وَإلَى مَعُونَةٍ يَسِيرَةٍ فِى الْحَرَكَةِ. وَالْجَاذِبَةَ إلَى قَبْضٍ وَثَبَاتِ قَبْضٍ زَمَاناً يَسِيراً جِدّاً وَمَعُونَةٍ كَثِيرَةٍ فِى الْحَرَكَةِ. وَالدَّافِعَةَ إلَى قَبْضٍ فَقَطْ مِنْ غَيْرِ ثَبَاتٍ يُعْتَدُّ بِهِ وَإلَى مَعُونَةٍ عَلَى الْحَرَكَةِ. وَالْهَاضِمَةَ إلَى إِذَابَةٍ وَ تَمْزِيجٍ فَلِذَلِكَ تَتَفَاوَتُ هَذِهِ الْقُوَى فِى اسْتِعْمَالِهَا لِلْكَيْفِيَّاتِ الأرْبَعِ وَاحْتِيَاجِهَا إلَيْهَا.

______________________________

(1) ط، آ: العصر. ب، ج: العضو.

(2) ط، آ، ج: لتسيل. ب: لتسهيل.

(3) ب:+ هضم.

(4) ط:+ لسبب آخر وهو.

ترجمه قانون در طب، ص: 249

الْفَصْلُ الرَّابِعُ فِى الْقُوَى الْحَيَوَانِيَّةِ

وَأمَّا الْقُوَّةُ الْحَيَوَانِيَّةُ، فَيَعْنُونَ بِهَا الْقُوَّةَ الَّتِى إذَا حَصَلَتْ فِى الأَعْضَاءِ، هَيَّأَتْهَا لِقَبُولِ قُوَّةِ الْحِسِّ وَ الحَرَكَةِ وَأَفْعَالِ الْحَيَاةِ. وَ يُضِيفُونَ إلَيْهَا حَرَكَاتِ الْخَوْفِ وَ الْغَضَبِ لِمَا يَجِدُونَ فِى ذَلِكَ مِنَ الانْبِسَاطِ وَالانْقِبَاضِ الْعَارِضَيْنِ «1»

لِلرُّوحِ الْمَنْسُوبِ إلَى هَذِهِ الْقُوَّةِ. وَ لْنُفَصِّلْ هَذِهِ الْجُمْلَةَ فَنَقُولُ: إنَّهُ كَمَا قَدْ

يَتَوَلَّدُ مِنْ كَثَافَةِ الأخْلاطِ بِحَسَبِ مِزَاجٍ مَا جَوْهَرٌ كَثِيفٌ، هُوَ الْعُضْوُ، أَوْ جُزْءٌ

مِنَ الْعُضْوِ فَقَدْ يَتَوَلَّدُ مِنَ بُخَارِيَّةِ الأخْلَاطِ وَ لَطَافَتِهَا بِحَسَبِ مِزَاجٍ مَا جَوْهَرٌ لَطِيفٌ، هُوَ الرُّوحُ وَ كَمَا أنَّ الْكَبِدَ عِنْدَ الأَطِبَّاءِ مَعْدِنٌ لِتَوَلُّدِ الأَوَّلِ، كَذَلِكَ

الْقَلْبُ مَعْدِنٌ لِتَوَلُّدِ الثَّانِى. وَهَذَا الرُّوحُ إذَا حَدَثَ عَلَى مِزَاجِهِ الَّذِى يَنْبَغِى أنْ يَكُونَ لَهُ اسْتَعَدَّ لِقَبُولِ «2» تِلْكَ الْقُوَّةِ الَّتِى «3»

تُعِدُّ الأَعْضَاءَ كُلَّهَا لِقَبُولِ الْقُوَى الأُخْرَى النَّفْسَانِيَّةِ وَ غَيْرِهَا.

وَ الْقُوَى النَّفْسَانِيَّةُ لا تَحْدُثُ فِى الرُّوحِ وَ الأَعْضَاءِ إلَّا بَعْدَ حُدُوثِ هَذِهِ الْقُوَّةِ، وَإنْ تَعَطَّلَ عُضْوٌ مِنَ الْقُوَى النَّفْسَانِيَّةِ وَ لَمْ يَتَعَطَّلْ بَعْدُ مِنْ هَذِهِ الْقُوَّةِ، فَهُوَ حَىٌّ، أَ لَا تَرَى أنَّ الْعُضْوَ الْخَدِرَ، وَ الْعُضْوَ الْمَفْلُوجَ، فَاقِدٌ فِى الْحَالِ لِقُوَّةِ الْحِسِّ وَالْحَرَكَةِ لِمِزَاجٍ يَمْنَعُهُ عَنْ قَبُولِهِ أَوْ سُدَّةٍ عَارِضَةٍ بَيْنَ الدِّمَاغِ وَ بَيْنَهُ فِى الأَعْصَابِ الْمُنْبَثَّةِ إِلَيْهِ، وَهُوَ مَعَ ذَلِكَ حَىٌّ وَالْعُضْوُ الَّذِى يَعْرِضُ لَهُ الْمَوْتُ، فَاقِدُ الْحِسِ «4» وَ الْحَرَكَةِ وَ

______________________________

(1) ط، آ، ج: العارضين. ب: العارض.

(2) ط، آ، ج: لقبول. ب: لقوّة.

(3) ب:- التى.

(4) ط: للحسّ. ب: الحسّ.

ترجمه قانون در طب، ص: 250

يَعْرِضُ لَهُ أنْ يَعْفَنَ وَ يَفْسُدَ فَإذَنْ فِى الْعُضْوِ الْمَفْلُوجِ قُوَّةٌ تَحْفَظُ حَيَاتَهُ حَتَّى إذَا زَالَ الْعَائِقُ فَاضَ إلَيْهِ قُوَّةُ الْحِسِّ وَ الحَرَكَةِ، وَ كَانَ مُسْتَعِدّاً لِقَبُولِهِمَا «1» بِسَبَبِ صِحَّةِ الْقُوَّةِ الْحَيَوَانِيَّةِ فِيهِ، وَإنَّمَا الْمَانِعُ هُوَ الَّذِى يَمْنَعُهُ «2» عَنْ قَبُولِهِ «3» بِالْفِعْلِ. وَ لَا كَذَلِكَ الْعُضْوُ الْمَيِّتُ وَ لَيْسَ هَذَا الْمُعِدُّ هُوَ قُوَّةَ التَّغْذِيَةِ وَغَيْرِهَا، حَتَّى إذَا كَانَتْ قُوَّةُ التَّغْذِيَةِ بَاقِيَةً كَانَ حَيّاً، وَإذَا بَطَلَتْ كَانَ مَيِّتاً. فَإنَّ هَذَا الْكَلَامَ بِعَيْنِهِ قَدْ يَتَنَاوَلُ قُوَّةَ التَّغْذِيَةِ، فَرُبَمَا بَطَلَ فِعْلُهَا فِى بَعْضِ الأَعْضَاءِ وَ بَقِىَ حَيّاً وَ رُبَمَا بَقِىَ فِعْلُهَا وَ الْعُضْوُ إلَى الْمَوْتِ.

وَلَوْ كَانَتِ الْقُوَّةُ الْمُغَذِّيَةُ بِمَا هِىَ قُوَّةٌ مُغَذِّيَةٌ تُعِدُّ لِلْحِسِّ وَ الْحَرَكَةِ، لَكَانَ النَّبَاتُ قَدْ يَسْتَعِدُّ لِقَبُولِ الْحِسِّ وَ الْحَرَكَةِ فَبَقِىَ «4» أنْ يَكُونَ الْمُعِدُّ أَمْراً آخَرَ يَتْبَعُ مِزَاجاً خَاصّاً، وَ يُسَمَّى قُوَّةً حَيَوَانِيَّةً، وَ هُوَ أَوَّلُ قُوَّةٍ تَحْدُثُ فِى الرُّوحِ إذَا حَدَثَ الرُّوحُ مِنْ لَطَافَةِ الأَمْشَاجِ.

ثُمَّ إنَّ الرُّوحَ تَقْبَلُ بِهَا- عِنْدَ الْحَكِيمِ «أَرَسْطُو «5» طَالِيسَ»- الْمَبْدَأَ الأَوَّلَ وَ

النَّفْسَ الأُولَى الَّتِى يَنْبَعِثُ عَنْهَا سَائِرُ الْقُوَى، إلَّا أنَّ أَفْعَالَ تِلْكَ الْقُوَى لَا تَصْدُرُ عَنِ الرُّوحِ فِى أَوَّلِ الأَمْرِ، كَمَا أنَّهُ أيْضاً لَا يَصْدُرُ الإِحْسَاسُ عِنْدَ الأَطِبَّاءِ عَنِ الرُّوحِ النَّفْسَانِىِّ الَّذِى فِى الدِّمَاغِ مَا لَمْ يَنْفُذْ إلَى «6» الْجَلِيدِيَّةِ، أَوْ إلَى اللِّسَانِ، أَوْ غَيْرِ

______________________________

(1) ط، آ، ج: لقبولهما. ب: لقبولها.

(2) ط، ج: يمنعه. ب: يمنع.

(3) ط:+ لهما.

(4) ط، ج: فبقى. ب: فيبقى.

(5) ط، آ، ج: الفيلسوف ارسطا. ب: الحكيم ارسطو.

(6) ط: فى. ب، ج: إلى.

ترجمه قانون در طب، ص: 251

ذَلِكَ، فَإذَا حَصَلَ قِسْمٌ مِنَ الرُّوحِ فِى تَجْوِيفِ الدِّمَاغِ قَبِلَ مِزَاجاً وَصَلَحَ لأنْ يَصْدُرَ بِهِ عَنْهُ أَفْعَالُ الْقُوَّةِ الْمَوْجُودَةِ فِيهِ بَدْءاً «1». وَكَذَلِكَ فِى الْكَبِدِ وَ فِى الأُنْثَيَيْنِ. وَعِنْدَ الأَطِبَّاءِ مَا لَمْ يَسْتَحِلَّ الرُّوحُ عِنْدَ الدِّمَاغِ إلَى مِزَاجٍ آخَرَ لَمْ يَسْتَعِدَّ لِقَبُولِ النَّفْسِ الَّتِى هِىَ مَبْدَأُ الْحَرَكَةِ وَالْحِسِّ. وَكَذَلِكَ فِى الْكَبِدِ وَإنْ كَانَ الامْتِزَاجُ الأَوَّلُ قَدْ أَفَادَ قَبُولَ الْقُوَّةِ الأُولَى الْحَيَوَانِيَّةِ وَكَذَلِكَ فِى كُلِّ عُضْوٍ كَأَنَّ لِكُلِّ جِنْسٍ مِنَ الأفْعَالِ عِنْدَهُمْ نَفْساً «2» أُخْرَى. وَلَيْسَتِ النَّفْسُ وَاحِدَةً يَفِيضُ عَنْهَا الْقُوَى، أوْ كَانَتِ النَّفْسُ مَجْمُوعَ هَذِهِ الْجُمْلَةِ فَإنَّهُ وَإنْ كَانَ الامْتِزَاجُ الأَوَّلُ، فَقَدْ أَفَادَ قَبُولَ الْقُوَّةِ الأُولَى الْحَيَوَانِيَّةِ، حَيْثُ حَدَثَ رُوحٌ وَ قُوَّةٌ هِىَ كَمَالُهُ، لَكِنْ هَذِهِ الْقُوَّةُ وَحْدَهَا لَا تَكْفِى عِنْدَهُمْ لِقَبُولِ الرُّوحِ بِهَا سَائِرَ الْقُوَى الأُخَرِ مَا لَمْ يَحْدُثْ فِيهَا مِزَاجٌ خَاصٌّ قَالُوا: وهَذِهِ الْقُوَّةُ مَعَ أنَّهَا مُهَيِّئَةٌ لِلْحَيَاةِ، فَهِىَ أيْضاً مَبْدَأُ حَرَكَةِ الْجَوْهَرِ الرُّوحِىِّ اللَّطِيفِ إلَى الأَعْضَاءِ وَ مَبْدَأُ قَبْضِهِ وَ بَسْطِهِ لِلتَّنْسِيمِ وَ التَّنَقِّى عَلَى مَا قِيلَ كَأنَّهَا بِالْقِيَاسِ إلَى الْحَيَاةِ تُفِيدُ «3» انْفِعَالًا، وَبِالْقِيَاسِ إلَى أَفْعَالِ النَّفْسِ وَالنَّبْضِ تُفِيدُ فِعْلًا. وَهَذِهِ الْقُوَّةُ تُشْبِهُ الْقُوَى الطَّبِيعِيَّةَ لِعَدَمِهَا الإِرَادَةَ فِيمَا يَصْدُرُ عَنْهَا، وَتُشْبِهُ الْقُوَى

النَّفْسَانِيَّةَ لِتَفَنُّنِ «4» أَفْعَالِهَا لأنَّهَا تَقْبِضُ وَ تَبْسُطُ مَعاً وَ تُحَرِّكَ حَرَكَتَيْنِ مُتَضَادَّتَيْنِ. إلَّا أنَّ الْقُدَمَاءَ «5» إذَا قَالُوا نَفْسٌ لِلنَّفْسِ الأَرْضِيَّةِ عَنَوْا كَمَالَ جِسْمٍ طَبِيعِىٍّ آلِىٍّ وَأرَادُوا مَبْدَأَ كُلِّ قُوَّةٍ تَصْدُرُ عَنْهَا بِعَيْنِهَا حَرَكَاتٌ وَأَفَاعِيلُ

______________________________

(1) ط: بدئا: ج بديا. آ: بدءاً: ب: بَدَناً.

(2) ط، آ، ج: نفساً. ب: نفس.

(3) ط، آ، ج: تفيد. ب: تقبل.

(4) ط، آ، ج: لتفنّن. ب: لتعين.

(5) ط، آ، ج: الفلاسفة. ب: القدماء.

ترجمه قانون در طب، ص: 252

مُتَخَالِفَةٌ، فَتَكُونُ هَذِهِ الْقُوَّةُ عَلَى مَذْهَبِ الْقُدَمَاءِ «1» قُوَّةً نَفْسَانِيَّةً. كَمَا أنَّ الْقُوَى الطَّبِيعِيَّةَ الَّتِى ذَكَرْنَاهَا تُسَمَّى عِنْدَهُمْ قُوَّةً نَفْسَانِيَّةً.

وأمَّا إذَا لَمْ يُرَدْ بِالنَّفْسِ هَذَا الْمَعْنَى بَلْ عُنِىَ بِهِ قُوَّةٌ هِىَ مَبْدَأُ إدْرَاكٍ وَتَحْرِيكٍ تَصْدُرُ عَنْ إدْرَاكٍ مَا، بِإرَادَةٍ مَا، وَ أُرِيدَ بِالطَّبِيعَةِ كُلُّ قُوَّةٍ يَصْدُرُ عَنْهَا فِعْلٌ فِى جِسْمِها عَلَى خِلَافِ هَذِهِ الصُورَةِ، لَمْ تَكُنْ هَذِهِ الْقُوَّةُ نَفْسَانِيَّةً، بَلْ كَانَتْ طَبِيعِيَّةً. وَ أَعْلَى دَرَجَةٍ مِنَ الْقُوَّةِ الَّتِى يُسَمِّيهَا الأَطِبَّاءُ طَبِيعِيَّةً. وَأمَّا إنْ يُسَمَّى بِالطَّبِيعِيَّةِ مَا يَتَصَرَّفُ فِى أمْرِ الْغِذَاءِ وَ إحَالَتِهِ «2»، سَوَاءٌ كَانَ لِبَقَاءِ شَخْصٍ، أوْ بَقَاءِ نَوْعٍ، لَمْ تَكُنْ هَذِهِ طَبِيعِيَّةً وَكَانَتْ جِنْساً ثَالِثاً. وَ لأنَّ الْغَضَبَ وَ الْخَوْفَ وَ مَا أَشْبَهَهُمَا انْفِعَالٌ لِهَذِهِ الْقُوَّةِ. وَ إنْ كَانَ مَبْدَؤُهَا الْحِسَّ وَ الْوَهْمَ وَ الْقُوَى الدَّرَّاكَةَ كَانَتْ مَنْسُوبَةً إلَى هَذِهِ الْقُوَى. وَ تَحْقِيقُ بَيَانِ هَذِهِ الْقُوَى وَ إنَّهَا وَاحِدَةٌ أوْ فَوْقَ وَاحِدَةٍ هُوَ إلَى الْعِلْمِ الطَّبِيعِىِّ الَّذِى هُوَ جُزْءٌ مِنَ الْحِكْمَةِ «3».

الْفَصْلُ الْخَامِسُ فِى الْقُوَى النَّفْسَانِيَّةِ الْمُدْرِكَةِ

وَالْقُوَّةُ النَّفْسَانِيَّةُ تَشْتَمِلُ عَلَى قُوَّتَيْنِ هِىَ كَالجِنْسِ لَهُمَا: إحْدَاهُمَا قُوَّةٌ مُدرِكَةٌ، وَ الأُخْرَى قُوَّةٌ مُحَرِّكَةٌ. وَ الْقُوَّةُ الْمُدْرِكَةٌ هِىَ «4» كَالجِنْسِ لِقُوَّتَيْنِ: قُوَّةٌ مُدْرِكَةٌ فِى الظَّاهِرِ وَ قُوَّةٌ مُدْرِكَةٌ فِى الْبَاطِنِ. وَ الْقُوَّةُ الْمُدْرِكَةُ فِى الظَّاهِرِ هِىَ الْحِسِّيَّةُ، وَ

هِىَ كَالْجِنْسِ لِقُوًى خَمْسٍ عِنْدَ قَوْمٍ، وَثَمَانٍ عِنْدَ قَوْمٍ. وَ إذَا أُخِذَتْ خَمْسَةٌ كَانَتْ قُوَّةُ

______________________________

(1) ط، آ، ج: الفلاسفة. ب: القدماء.

(2) ط، ج: احالته. ب: حالته.

(3) ط، آ، ج: الفلسفة. ب: الحكمة.

(4) ب:- هى.

ترجمه قانون در طب، ص: 253

الإِبْصَارِ وَ قُوَّةُ السَّمْعِ وَ قُوَّةُ الشَّمِّ وَ قُوَّةُ الذَّوْقِ وَ قُوَّةُ اللَّمْسِ. وَأمَّا إذَا أُخِذَتْ ثَمَانِيَةٌ، فَالسَّبَبِ فِى ذَلِكَ، أَنَّ أَكْثَرَ الْمُحَصِّلِينَ يَرَوْنَ أنَّ اللَّمْسَ قُوًى كَثِيرَةً بَلْ هُوَ قُوًى أَرْبَعٌ. وَ يَخُصُّون كُلَّ جِنْسٍ مِنَ الْمَلْمُوسَاتِ الأرْبَعِ بِقُوَّةٍ عَلَى حِدَةٍ، إلَّا أنَّهَا مُشْتَرَكَةٌ فِى الْعُضْوِ الحَسَّاسِ كَالذَّوْقِ وَ اللَّمْسِ فِى اللِّسَانِ وَ الإبْصَارِ وَ اللَّمْسِ فِى الْعَيْنِ وَ تَحِقيقُ هَذَا إلَى الْفَيْلَسُوفِ.

وَ الْقُوَّةَ الْمُدْرِكَةُ فِى الْبَاطِنِ أَعْنِى الْحَيَوَانِيَّةَ هِىَ كَالْجِنْسِ لِقُوًى خَمْسٍ:

إحْدَاهَا: الْقُوَّةُ الَّتِى تُسَمَّى الْحِسَّ الْمُشْتَرَكَ وَ الْخَيَالَ: وَ هِىَ عِنْدَ الأَطِبَّاءِ قُوَّةٌ وَاحِدَةٌ، وَعِنْدَ الْمُحَصِّليِنَ مِنَ الْحُكَمَاءِ «1» قُوَّتَانِ. فَالْحِسُّ الْمُشْتَرَكُ هُوَ الَّذِى يَتَأَدَّى إلَيْهِ الْمَحْسُوسَاتُ كُلُّهَا، وَيَنْفَعِلُ عَنْ صُوَرِهَا وَ يَجْتَمِعُ فِيهِ وَ الْخَيَالُ هُوَ الَّذِى يَحْفَظُهَا بَعْدَ الاجْتِمَاعِ «2» وَيُمْسِكُهَا بَعْدَ الْغَيْبُوبَةِ عَنِ الْحِسِّ وَ الْقُوَّةُ الْقَابِلَةُ مِنْهُمَا غَيْرُ الْحَافِظَةِ. وَ تَحْقِيقُ الْحَقِّ فِى هَذَا هُوَ أيْضاً عَلَى الْفَيْلَسُوفِ. وَكَيْفَ كَانَ فَإنَّ مَسْكَنَهُمَا وَمَبْدَأَ فِعْلِهِمَا هُوَ الْبَطْنُ الْمُقَدَّمُ مِنَ الدِّمَاغِ.

وَالثَّانِيَةُ: الْقُوَّةُ الَّتِى تُسَمِّيهَا الأَطِبَّاءُ مُفَكِّرَةً وَالْمُحَقِّقُونَ تَارَةً يُسَمُّونَهَا مُتَخَيِّلَةً وَتَارَةً مُفَكِّرَةً فَإنِ اسْتَعْمَلَتْهَا الْقُوَّةُ الْوَهْمِيَّةُ الْحَيَوَانِيَّةُ الَّتِى نَذْكُرُهَا بَعْدُ أَوْ نَهَضَتْ هِىَ بِنَفْسِهَا لِفِعْلِهَا سَمَّوْهَا مُتَخَيِّلَةً، وَإنْ أَقْبَلَتْ عَلَيْهَا الْقُوَّةُ النُّطْقِيَّةُ وَصَرَفَتْهَا عَلَى مَا يَنْتَفِعُ هِىَ «3» بِهِ مِنْهَا، سُمِّيَتْ مُفَكِّرَةً. وَالْفَرْقُ بَيْنَ هَذِهِ الْقُوَّةِ وَبَيْنَ الأُولَى كَيْفَ مَا كَانَتْ: أنَّ الأُولَى قَابِلَةٌ أوْ حَافِظَةٌ لِمَا يَتَأَدَّى إلَيْهَا مِنَ الصُّوَرِ الْمَحْسُوسَةِ. وَأمَّا هَذِهِ فَإنَّهَا تَتَصَرَّفُ عَلَى الْمُسْتَوْدَعَاتِ فِى الْخَيَالِ تَصَرُّفَاتِهَا مِنْ

تَرْكِيبٍ وَتَفْصِيلٍ

______________________________

(1) ط: الفلاسفة. ب: الحكماء.

(2) ب، آ، ج: الاجتماع. ط: الاجماع.

(3) ب:- هى.

ترجمه قانون در طب، ص: 254

فَتَسْتَحْضِرُ صُوَراً عَلَى نَحْوِ مَا تَأَدَّى مِنَ الْحِسِّ وَصُوَراً مُخَالِفَةً لَهَا، كَإنْسَانٍ يَطِيرُ وَجَبَلٍ مِنْ زُمُرُّدٍ. وَأمَّا الْخَيَالُ فَلَا يَحْضُرُهُ إلَّا الْمَقْبُولُ «1» مِنَ الْحِسِّ. وَ مَسْكَنُ هَذِهِ الْقُوَّةِ هُوَ الْبَطْنُ الأَوْسَطُ مِنَ الدِّمَاغِ. وَهَذِهِ الْقُوَّةُ هِىَ آلَةٌ لِقُوَّةٍ هِىَ بِالْحَقِيقَةِ الْمُدْرِكَةُ الْبَاطِنَةُ فِى الْحَيَوَانِ وَهِىَ الْوَهْمُ، وَهُوَ الْقُوَّةُ الَّتِى تَحْكُمُ فِى الْحَيَوَانِ بِأَنَّ الذِّئْبَ عَدُوٌّ، وَالْوَلَدَ حَبِيبٌ، وَأنَّ الْمُتَعَهِّدَ بِالْعَلْفِ صَدِيقٌ، لَا يَنْفِرُ عَنْهُ عَلَى سَبِيلٍ غَيْرِ نُطْقِىٍّ. وَالْعَدَاوَةُ وَالْمَحَبَّةُ غَيْرُ مَحْسُوسَيْنِ اذ «2» لَيْسَ يُدْرِكُهُمَا الْحِسُّ مِنَ الْحَيَوَانِ، فَإِذَنْ إنَّمَا يَحْكُمُ بِهِمَا وَ يُدْرِكُهُمَا قُوَّةٌ أُخْرَى، وَإنْ كَانَ لَيْسَ بِالإِدْرَاكِ النُّطْقِىِّ، إلَّا أَنَّهُ لَا مَحَالَةَ إدْرَاكٌ مَا غَيْرُ النُّطْقِىِّ. وَالإنْسَانِ أيْضاً قَدْ يَسْتَعْمِلُ هَذِهِ الْقُوَّةَ فِى كَثِيرٍ مِنَ الأَحْكَامِ وَ يَجْرِى فِى ذَلِكَ مَجْرَى الْحَيَوَانِ الْغَيْرِ النَّاطِقِ. وَهَذِهِ الْقُوَّةُ تُفَارِقُ الْخَيَالَ، لأنَّ الْخَيَالَ يَسْتَثْبِتُ الْمَحْسُوسَاتِ وَهَذِهِ تَحْكُمُ فِى الْمَحْسُوسَاتِ بِمَعَانٍ غَيْرِ مَحْسُوسَةٍ وَتُفَارِقُ الَّتِى تُسَمَّى مُفَكِّرَةً وَمُتَخَيِّلَةً بِأَنَّ أَفْعَالَ تِلْكَ لَا يَتْبَعُهَا حُكْمٌ مَا، وَأَفْعَالُ هَذِهِ يَتْبَعُهَا حُكْمٌ مَا بَلْ هِىَ أَحْكَامٌ مَا وَأَفْعَالُ تِلْكَ تَرْكِيبٌ «3» فِى الْمَحْسُوسَاتِ، وَفِعْلُ هَذِهِ هُوَ حُكْمٌ فِى الْمَحْسُوسِ مِنْ مَعْنًى خَارِجٍ عَنِ الْمَحْسُوسِ. وَكَمَا أنَّ الْحِسَّ فِى الْحَيَوَانِ حَاكِمٌ عَلَى صُوَرِ المَحْسُوسَاتِ كَذَلِكَ الْوَهْمُ فِيهَا حَاكِمٌ عَلَى مَعَانِى تِلْكَ الصُّوَرِ الَّتِى تَتَأَدَّى إلَى الْوَهْمِ وَلَا تَتَأَدَّى إلَى الْحِسِّ وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَتَجَوَّزُ وَيُسَمِّى هَذِهِ الْقُوَّةَ تَخَيُّلًا، وَلَهُ ذَلِكَ إذْ لَا مُنَازَعَةَ فِى الأَسْمَاءِ بَلْ يَجِبُ أنْ يُفْهَمَ الْمَعَانِى وَالْفُرُوقُ وَهَذِهِ الْقُوَّةُ لَا يَتَعَرَّضُ الطَّبِيبُ لِتَعَرُّفِهَا وَذَلِكَ أنَ «4» مَضَارَّ أَفْعَالِهَا تَابِعَةٌ لِمَضَارِّ أَفْعَالِ

______________________________

(1) ط، ج، آ: للقبول.

(2) ب:-

اذ.

(3) ط، آ، ج: تركيب. ب: تركّبت.

(4) ط، آ، ج: لأنّ. ب: أنّ.

ترجمه قانون در طب، ص: 255

قُوًى أُخْرَى قَبْلَهَا مِثْلُ الْخَيَالِ وَ التَّخَيُّلِ وَالذُّكْرِ الَّذِى سَنَقُولُهُ بَعْدُ وَ الطَّبِيبُ إنَّمَا يَنْظُرُ فِى الْقُوَى الَّتِى إذَا لَحِقَهَا مَضَرَّةٌ فِى أَفْعَالِهَا «1» كَانَ ذَلِكَ مَرَضاً فَإنْ كَانَتِ الْمَضَرَّةُ تَلْحَقُ فِعْلَ قُوَّةٍ بِسَبَبِ مَضَرَّةٍ لَحِقَتْ فِعْلَ قُوَّةٍ قَبْلَهَا وَكَانَتْ تِلْكَ الْمَضَرَّةُ تَتْبَعُ سُوءَ مِزَاجٍ أوْ فَسَادَ تَرْكِيبٍ فِى عُضْوٍ مَا فَيَكْفِيهِ أنْ يَعْرِفَ لُحُوقَ ذَلِكَ الضَّرَرِ بِسَبَبِ سُوءِ مِزَاجِ ذَلِكَ الْعُضْوِ أَوْ فَسَادِهِ حَتَّى يَتَدَارَكَهُ «2» بِالْعِلَاجِ أوْ يَتَحَفَّظَ عَنْهُ. وَلا عَلَيْهِ أنْ يَعْرِفَ حَالَ الْقُوَّةِ الَّتِى إنَّمَا يَلْحَقُهَا مَا يَلْحَقُهَا بِوَاسِطَةٍ إذْ كَانَ قَدْ عَرَفَ حَالَ الَّتِى يَلْحَقُهَا بِغَيْرِ وَاسِطَةٍ.

وَالثَّالِثَةُ مِمَّا يَذْكُرُهُ الأَطِبَّاءُ وَ هِىَ الْخَامِسَةُ أوِ الرَّابِعَةُ عِنْدَ التَّحْقِيقِ وَهِىَ الْقُوَّةُ الْحَافِظَةُ وَالْمُتَذَكِّرَةُ «3» وَهِىَ خِزَانَةٌ لِمَا يَتَأَدَّى إلَى الْوَهْمِ مِنْ مَعَانٍ فِى الْمَحْسُوسَاتِ غَيْرِ «4» صُوَرِهَا الْمَحْسُوسَةِ كَمَا أنَّ الْخَيَالَ خِزَانَةٌ لِمَا يَتَأَدَّى إلَى الْحِسِّ مِنَ الصُّوَرِ الْمَحْسُوسَةِ «5» وَ مَوْضِعُهَا الْبَطْنُ الْمُؤَخَّرُ مِنْ بُطُونِ الدِّمَاغِ وَ هَاهُنَا مَوْضِعُ نَظَرٍ حُكْمِىٍ «6» فِى أَنَّهُ هَلِ الْقُوَّةُ الْحَافِظَةُ وَالْمُتَذَكِّرَةُ الْمُسْتَرْجِعَةُ لِمَا غَابَ عَنِ الْحِفْظِ مِنْ مَخْزُونَاتِ الْوَهْمِ قُوَّةٌ وَاحِدَةٌ أَمْ قُوَّتَانِ وَلَكِنْ لَيْسَ ذَلِكَ مِمَّا يَلْزَمُ الطَّبِيبَ إذَا كَانَتْ الآفَاتُ الَّتِى تَعْرِضُ لأَيَّتِهِمَا كَانَتْ «7» هِىَ مُتَجَانِسَةً وَهِىَ الآفَاتُ الْعَارِضَةُ لِلْبَطْنِ الْمُؤَخَّرِ مِنَ الدِّمَاغِ إمَّا مِنْ جِنْسِ الْمِزَاجِ وَإمَّا مِنْ جِنْسِ التَرْكِيبِ.

______________________________

(1) ط، آ، ج: فعلها. ب: افعالها.

(2) ب، آ، ج: يتداركه. ط: يتدارك.

(3) ط، آ، ج: المتذكرة. ب: المذكرة.

(4) ب، آ، ج: غير. ط: عند.

(5) عبارة «كما أن الخيال خزانة لما يتأدى إلى الحسّ من الصور المحسوسة» فى نسخه بولاق مصحَّفة بالتقديم وضبطت بعد

«ما يلحقها ...» وما أثبتناه من نسخة الطهران و الآملى و الجيلانى.

(6) ط: فلسفى. ب: حكمى.

(7) ط، آ، ج: لأيتهما كانت. ب: لأيهما كان.

ترجمه قانون در طب، ص: 256

وَأَمَّا الْقُوَّةُ الْبَاقِيَةُ مِنْ قُوَى النَّفْسِ الْمُدْرِكَةِ فَهِىَ الإنْسَانِيَّةُ النَّاطِقَةُ. وَلَمَّا سَقَطَ نَظَرُ الأَطِبَّاءِ عَنِ الْقُوَّةِ الْوَهْمِيَّةِ لِمَا شَرَحْنَاهُ مِنَ الْعِلَّةِ، فَهُوَ أَسْقَطُ عَنْ هَذِهِ الْقُوَّةِ بَلْ نَظَرُهُمْ مَقْصُورٌ عَلَى أَفْعَالِ الْقُوَى الثَّلاثِ لَا غَيْرُ.

الْفَصْلُ السَّادِسُ فِى الْقُوَى النَّفْسَانِيَّةِ الْمُحَرِّكَةِ

وَأمَّا الْقُوَى «1» الْمُحَرِّكَةُ فَهِىَ الَّتِى تُشَنِّجُ الأوْتَارَ وَتُرْخِيهَا فَتَحَرَّكَ بِهَا الأَعْضَاءُ وَالْمَفَاصِلُ تَبْسُطُهَا وَتَثْنِيهَا وَمَنْفَذُهَا «2» فِى الْعَصَبِ الْمُتَّصِلِ بِالْعَضَلِ، وَ هِىَ جِنْسٌ يَتَنَوَّعُ بِحَسَبِ تَنَوُّعِ مَبَادِى الْحَرَكَاتِ، فَتَكُونُ فِى كُلِّ عَضَلَةٍ طَبِيعَةٌ أُخْرَى، وَهِىَ تَابِعَةٌ لِحُكْمِ الْوَهْمِ الْمُوجِبِ لِلإِجْمَاعِ.

الْفَصْلُ الأَخِيرُ فِى الأَفْعَالِ

نَقُولُ: إنَّ مِنَ الأَفَاعِيلِ الْمُفْرَدَةِ مَا يَتِمُّ بِقُوَّةٍ وَاحِدَةٍ مِثْلُ الْهَضْمِ، وَ مِنْهَا مَا

يَتِمُّ بِقُوَّتَيْنِ مِثْلُ شَهْوَةِ الطَّعَامِ، فَإنَّهَا تَتِمُّ بِقُوَّةٍ جَاذِبَةٍ طَبِيعِيَّةٍ، وَ بِقُوَّةٍ حَسَّاسَةٍ فِى فَمِ الْمَعِدَةِ.

أمَّا الْجَاذِبَةُ فَبِتَحْرِيكِهَا اللِّيفَ الْمُطَاوِلَ مُتَقَاضِيَةٌ مَا يَجْذِبُهُ وَ امْتِصَاصِهَا مَا يَحْضُرُ مِنَ الرُّطُوبَاتِ وَأمَّا الْحَسَّاسَةُ فَبِإحْسَاسِهَا بِهَذَا الانْفِعَالِ وَ بِلَذْعِ السَّوْدَاءِ الْمُنَبِّهَةِ لِلشَّهْوَةِ الْمَذْكُورَةِ قِصَّتُهَا. وَ إنَّمَا كَانَ هَذَا الْفِعْلُ مِمَّا يَتِمُّ بِقُوَّتَيْنِ، لأنَّ الْحَسَّاسَةَ إذَا عَرَضَ لَهَا آفَةٌ بَطَلَ الْمَعْنَى الَّذِى يُسَمَّى جُوعاً وَ شَهْوَةً، فَلَمْ يَشْتَهِ الطَّعَامَ. وَ إنْ كَانَ لِلْبَدَنِ إلَيْهِ حَاجَةٌ، وَكَذَلِكَ الازْدِرَادُ يَتِمُّ بِقُوَّتَيْنِ: إحْدَاهُمَا

______________________________

(1) ط، آ، ج: القوى. ب: القوة.

(2) ط: منفذها. ب: تنفذها.

ترجمه قانون در طب، ص: 257

الْجَاذِبَةُ الطَّبِيعِيَّةُ، وَ الأُخْرَى الْجَاذِبَةُ الإرَادِيَّةُ. وَالأُولَى يَتِمُّ فِعْلَهَا بِاللِّيفِ الْمُطَاوِلِ الَّذِى فِى فَمِ الْمَعِدَةِ وَ الْمَرِى ءِ. وَ الثَّانِيَةُ يَتِمُّ فِعْلُهَا بِلِيفِ عَضَلِ الازْدِرَادِ. وَإذَا بَطَلَتْ إحْدَى الْقُوَّتَيْنِ عَسُرَ الازْدِرَادُ بَلْ إذَا لَمْ تَكُنْ بَطَلَتْ إلّا أنَّهَا لَمْ تَنْبَعِثْ بَعْدُ لِفِعْلِهَا عَسُرَ الازْدِرَادُ. أَ لَا تَرَى أَنَّهُ إذَا كَانَتِ الشَّهْوَةُ لَمْ تَصْدُقْ عَسُرَ عَلَيْنَا ابْتِلاعُ مَا لَا تَشْتَهِيهِ، بَلْ إذَا كُنَّا نُعَافُ شَيْئاً، ثُمَّ أَرَدْنَا ابْتِلاعَهُ فَنَفَرَتْ عَنْهُ الْقُوَّةُ الْجَاذِبَةُ الشَّهَوَانِيَّةُ صَعُبَ عَلَى الإرَادِيَّةِ ابْتِلاعُهُ. وَعُبُورُ الْغِذَاءِ أيْضاً يَتِمُّ بِقُوَّةٍ دَافِعَةٍ مِنَ الْعُضْوِ المُنْفَصِلِ عَنْهُ، وَ جَاذِبَةٍ مِنَ الْعُضْوِ الْمُتَوَجِّهِ إلَيْهِ. وَكَذَلِكَ إخْرَاجُ الثُّفْلِ مِنَ السَّبِيلَيْنِ وَ رُبَمَا كَانَ الْفِعْلُ مَبْدَأَ قُوَّتَيْنِ «1» نَفْسَانِيَّةٍ وَ طَبِيعِيَّةٍ، وَ رُبَمَا كَانَ سَبَبُهُ

قُوَّةً وَكَيْفِيَّةً مِثْلُ التَّبْرِيدِ الْمَانِعِ لِلْمَوَادِّ، فَإنَّهُ يُعَاوِنُ الدَّافِعَةَ عَلَى مُقَاوَمَةِ الْخِلْطِ الْمُنْصَبِّ إلَى الْعُضْوِ وَ مَنْعِهِ وَ دَفْعِهِ فِى وَجْهِهِ، وَ الْكَيْفِيَّةُ الْبَارِدِةُ تَمْنَعُ بِشَيْئَيْنِ بِالذَّاتِ، أىْ بِتَغْلِيظِ جَوْهَرِ مَا يَنْصَبُّ وَ بِتَضْيِيقِ «2» الْمَسَامِّ، وَ بِشَىْ ءٍ ثَالِثٍ هُوَ مِمَّا بِالْعَرَضِ، وَهُوَ إطْفَاءُ الْحَرَارَةِ الْجَاذِبَةِ. وَ الْكَيْفِيَّةُ الْحَارَّةُ «3» تَجْذِبُ بِمَا يُقَابِلُ هَذِهِ الْوُجُوهَ الْمَذْكُورَةَ وَ اضْطِرَارِ الْخَلَاءِ إنَّمَا يَجْذِبُ «4»، أَوَّلًا مَا لَطُفَ، ثُمَّ مَا كَثُفَ، وَ أمَّا الْقُوَّةُ الْجَاذِبَةُ الطَّبِيعِيَّةُ فَإنَّمَا تَجْذِبُ الأوْفَقَ، أَوِ الَّذِى يَخُصُّها فِى طَبِيعَتِهَا جَذْبُهُ، وَ رُبَمَا كَانَ الأَكْثَفُ هُوَ الأوْفَقَ وَ الأَخَصَّ.

______________________________

(1) ط: مبدأ قوتين. ب: مبدؤه قوتان.

(2) ط، ج: بتضييق. ب: تضييق.

(3) ط: الحارة. ب: الجاذبة.

(4) ط: والكيفية الحارة واضطرار الخلاء انما تجذبان أوْلا ما لطف ثمّ ما كثف واما القوة الجاذبة ....

ترجمه قانون در طب، ص: 259

فهرس العناوين

العنوان ..... الصفحة

خطبة الكتاب: ..... 61 التعليم الاول: فى حد الطب و موضوعاته الفصل الأول: فى حدّ الطبّ ...... 65

الفصل الثانى: فى موضوعات الطبّ ..... 67 التعليم الثانى: فى الأركان و هو فصل واحد الفصل الاول: فى الاركان ..... 73 التعليم الثالث فى الأمزجة: و هو ثلاثة فصول الفصل الأول: فى المزاج ..... 77

الفصل الثانى: فى أمزجة الأعضاء ..... 86

الفصل الثالث: فى أمزجة الأسنان و الأجناس ..... 88 التعليم الرابع: فى الأخلاط و هو فصلان الفصل الأَول: فى ماهية الخلط و أقسامه ..... 95

الفصل الثانى: فى كيفية تولد الأخلاط ..... 106

ترجمه قانون در طب، ص: 260

التعليم الخامس: فصل واحد و خمس جمل الفصل فى ماهية العضو و أقسامه ..... 113

الجملة الأولى فى العظام وهى ثلاثون فصلًا ..... 127

الفصل الأول: كلام كلى فى العظام و المفاصل ..... 127

الفصل الثانى:

فى تشريح القحف ..... 129

الفصل الثالث: فى تشريح ما دون القحف ..... 132

الفصل الرابع: فى تشريح عظام الفكين و الأنف ..... 133

الفصل الخامس: فى تشريح الأسنان ..... 137

الفصل السادس: فى منفعة الصلب ..... 138

الفصل السابع: فى تشريح الفقرات ..... 139

الفصل الثامن: فى منفعة العنق وتشريح عظامه ..... 141

الفصل التاسع: فى تشريح فقار الصدر ومنافعها ..... 146

الفصل العاشر: فى تشريح فقرات القطن ..... 148

الفصل الحادى عشر: فى تشريح العجز ..... 148

الفصل الثانى عشر: فى تشريح العصعص ..... 148

الفصل الثالث عشر: كلام كالخاتمة فى منفعة الصلب ..... 148

الفصل الرابع عشر: فى تشريح الأضلاع ..... 149

الفصل الخامس عشر: فى تشريح القص ..... 151

الفصل السادس عشر: فى تشريح الترقوة ..... 151

الفصل السابع عشر: فى تشريح الكتف ..... 152

الفصل الثامن عشر: فى تشريح العضد ..... 153

ترجمه قانون در طب، ص: 261

الفصل التاسع عشر: فى تشريح الساعد ..... 154

الفصل العشرون: فى تشريح مفصل المرفق ..... 155

الفصل الحادى والعشرون: فى تشريح الرسغ ..... 156

الفصل الثانى والعشرون: فى تشريح مشط الكف ..... 157

الفصل الثالث والعشرون: فى تشريح الأصابع ..... 158

الفصل الرابع والعشرون: فى منفعة الظفر ..... 160

الفصل الخامس والعشرون: فى تشريح عظام العانة ..... 160

لفصل السادس والعشرون: كلام مجمل فى منفعة الرجل ..... 161

الفصل السابع والعشرون: فى تشريح عظم الفخذ ..... 161

الفصل الثامن والعشرون: فى تشريح عظم الساق ..... 162

الفصل التاسع والعشرون: فى تشريح مفصل الركبة ..... 163

الفصل الثلاثون: فى تشريح عظام القدم ..... 164

الجملة الثانية فى العضل و هى ثلاثون فصلا ..... 167

الفصل الأول: كلام كلى فى العصب والعضل والوتر والرباط ..... 167

الفصل الثانى: فى تشريح عضل الوجه ..... 168

الفصل الثالث: فى تشريح عضل الجبهة ..... 168

الفصل الرابع: فى تشريح عضل المقلة

..... 169

الفصل الخامس: فى تشريح عضل الجفن ..... 169

الفصل السادس: فى تشريح عضل الخدّ ..... 171

الفصل السابع: فى تشريح عضل الشفة ..... 172

الفصل الثامن: فى تشريح عضل المنخر ..... 172

الفصل التاسع: فى تشريح عضل الفك الأسفل ..... 173

ترجمه قانون در طب، ص: 262

الفصل العاشر: فى تشريح عضل الرأس ..... 176

الفصل الحادى عشر: فى تشريح عضل الحنجرة ..... 179

الفصل الثانى عشر: فى تشريح عضل الحلقوم و الحلق ..... 181

الفصل الثالث عشر: فى تشريح عضل العظم اللامىّ ..... 181

الفصل الرابع عشر: فى تشريح عضل اللسان ..... 182

الفصل الخامس عشر: فى تشريح عضل العنق ..... 183

الفصل السادس عشر: فى تشريح عضل الصدر ..... 183

الفصل السابع عشر: فى تشريح عضل حركة العضد ..... 185

الفصل الثامن عشر: فى تشريح عضل حركة الساعد ..... 187

الفصل التاسع عشر: فى تشريح عضل حركة الرسغ ..... 188

الفصل العشرون: فى تشريح عضل حركة الأصابع ..... 190

الفصل الحادى والعشرون: فى تشريح عضل حركة الصلب ..... 193

الفصل الثانى و العشرون: فى تشريح عضل البطن ..... 194

الفصل الثالث و العشرون: فى تشريح عضل الأنثيين ..... 195

الفصل الرابع و العشرون: فى تشريح عضل المثانة ..... 195

الفصل الخامس و العشرون: فى تشريح عضل الذكر ..... 196

الفصل السادس و العشرون: فى تشريح عضل المقعدة ..... 196

الفصل السابع و العشرون: فى تشريح عضل حركة الفخذ ..... 197

الفصل الثامن و العشرون: فى تشريح عضل حركة الساق و الركبة ..... 199

الفصل التاسع والعشرون: فى تشريح عضل مفصل القدم ..... 201

الفصل الثلاثون: فى تشريح عضل أصابع الرجل ..... 202

الجملة الثالثة فى العصب و هى ستة فصول ..... 205

ترجمه قانون در طب، ص: 263

الفصل الأول: كلام خاص فى العصب ..... 205

الفصل الثانى: فى تشريح العصب الدماغى

و مسالكه ..... 207

الفصل الثالث: فى تشريح عصب نخاع العنق ومسالكه ..... 213

الفصل الرابع: فى تشريح عصب فقار الصدر ..... 217

الفصل الخامس: فى تشريح عصب القطن ..... 217

الفصل السادس: فى تشريح العصب العجزى والعصعصى ..... 218

الجملة الرابعة فى الشرايين وهى خمسة فصول ..... 219

الفصل الأول: فى صفة الشرايين ..... 219

الفصل الثانى: فى تشريح الشريان الوريدى ..... 219

الفصل الثالث: فى تشريح الشريان الصاعد ..... 221

الفصل الرابع: فى تشريح الشريانين السباتيين ..... 222

الفصل الخامس: فى تشريح الشريان النازل ..... 223

الجملة الخامسة فى الأوردة و هى خمسة فصول ..... 227

الفصل الأول: فى صفة الأوردة ..... 227

الفصل الثانى: فى تشريح الوريد المسمى بالباب ..... 227

الفصل الثالث: فى تشريح الأجوف و ما يصعد منه ..... 229

الفصل الرابع: فى تشريح أوردة اليدين ..... 234

الفصل الخامس: فى تشريح الأجوف النازل ..... 235

التعليم السادس: فى القوى و الأفعال

الجملة فى القوى و هى ستة فصول ..... 241

الفصل الأول: فى أجناس القوى بقول كلىّ ..... 241

الفصل الثانى: فى القوى الطبيعية المخدومة ..... 242

ترجمه قانون در طب، ص: 264

الفصل الثالث: فى القوى الطبيعية الخادمة ..... 244

الفصل الرابع: فى القوى الحيوانية ..... 249

الفصل الخامس: فى القوى النفسانية المدركة ..... 252

الفصل السادس: فى القوى النفسانية المحركة ..... 256

الفصل الأخير فى الأفعال ..... 256

ترجمه قانون در طب، ص: 265

قانون در طب

كتاب اول

ترجمه فن اول: امور طبيعى

ترجمه قانون در طب، ص: 267

[كتاب قانون (ترجمه)]

[فهرست مطالب]

فهرست ..... صفحه

پيشگفتار ..... 7

1- تصحيح نسخه قانون ..... 11

نسخ مورد استفاده از قانون ..... 13

منابع فرعى در تصحيح قانون ..... 25

اشاره به افتادگى از نسخه قانون ..... 25

شيوه تصحيح نسخه قانون ..... 26

منابع فرعى در ترجمه و فهم قانون ..... 28

3. استفاده از پاورقى و پرانتز براى

توضيح متن قانون ..... 29

4. جايگاه تشريح اعضاى بدن در طب ..... 30

تشريح و ريشه اختلافات آن ..... 32

نقدى بر ترجمه قانون ..... 40

متن عربى ..... 264- 61

مقدمه ..... 277 كتاب اول: «كلّيات علم طبّ» فن اوّل از كتاب اوّل: تعريف علم طب و موضوعات آن از امور طبيعى ...... 281

اين فن مشتمل بر شش آموزش است ...... 281 آموزش اوّل: درتعريف علم طب و موضوعات آن فصل اول: تعريف علم طب ..... 283

اشكال به تعريف علم طب ..... 285

فصل دوم: موضوعات علم طب ..... 286

اسباب چهارگانه ..... 286

1. سبب مادى ..... 287

2. سبب فاعلى ..... 287

3. سبب صورى ..... 288

ترجمه قانون در طب، ص: 268

4. سبب غايى ..... 288

1. بخش نظرى ..... 289

2. بخش عملى ..... 290 آموزش دوم: اركان و آن يك فصل است فصل: اركان ..... 295 آموزش سوم: مزاج ها و آن شامل سه فصل است فصل اول: تعريف مزاج ..... 301

«اعتبارات هشتگانه مزاج «..... 303

اعتدال مزاج بين اعضاى بدن ..... 308

مزاج داروها ..... 309

مزاج هاى ساده و مادى ..... 313

چگونگى پيدايش بيمارى با سوء مزاج مادى ..... 314

فصل دوم: مزاج اعضا ..... 314

گرم ترين اعضاى بدن ..... 315

سردترين اعضاى بدن ..... 316

مرطوب ترين اعضاى بدن ..... 317

خشك ترين اعضاى بدن ..... 319

فصل سوم: مزاج هاى سن و جنسيت ..... 320

اختلاف طبيبان درباره مزاج كودك و جوان ..... 321

نظريه جالينوس در اين باره ..... 322

تفاوت جنسيت در نوع مزاج ..... 327 آموزش چهارم: اخلاط و آن دو فصل است ...... 329

فصل اوّل: ماهيت خلط و اقسام آن ..... 331

رطوبت هاى موجود در بدن ..... 332

اصناف رطوبت هاى ثانوى و غير زايد ..... 332

اجناس چهارگانه اخلاط ..... 333

ترجمه قانون در

طب، ص: 269

خون: ..... 333

بلغم: ..... 335

صفراء: ..... 340

صفراى غير طبيعى ..... 341

سوداء ..... 343

سوداى غير طبيعى ..... 344

فصل دوم: چگونگى به وجود آمدن خلطها در بدن ..... 349

اسباب چهارگانه توليد خلط در بدن ..... 353

خلط خون ..... 353

خلط صفراء ..... 353

خلط بلغم ..... 353

خلط سوداء ..... 354

دلايل افزايش سوداء در بدن ..... 355

علايم افتراقى براى تشخيص مزاج سوداوى ..... 357

فضولات و مواد دفعى گوارش ..... 358

استفراغ صاحبان اخلاط رقيق ..... 358

اسباب تحريك اخلاط در بدن ..... 359

نقش تخيلات در تحريك اخلاط ..... 359 آموزش پنجم: در يك فصل و پنج گفتار فصل اول: حقيقت عضو و اقسام آن ..... 363

فهرست اعضاى مفرد بدن ..... 363

فوايد وجود غشاها در بدن ..... 367

تقسيم ديگرى براى اعضاى بدن ..... 368

تقسيم اعضاى بدن ..... 371

تقسيمى از جالينوس ..... 373

تقسيم اعضا به اعتبار ماده ..... 374

نقش خون ايام عادت در جنين ..... 375

تفاوت اعضاى منوى و اعضاى دموى ..... 376

ترجمه قانون در طب، ص: 270

تقسيم اعضا به اعتبار مبدأ عصب ..... 377

منشأ رويش پرده هاى احشايى ..... 377

اعضاى ليفى بدن و چگونگى حركت آنها ..... 378

تقسيم اعضاى عصب گونه بدن ..... 380

آخرين تقسيم درباره اعضاى بدن ..... 381

فايده: ..... 382

گفتار نخست: استخوان ها ..... 383

و آن شامل سى فصل مى باشد ...... 383

فصل اول: گفتارى عمومى درباره استخوان ها و بندگاه ها ..... 383

تقسيم استخوان ها به مجوّف و مصمت ..... 384

مفاصل و اقسام آن ..... 385

استخوان هاى جناغ ..... 386

فصل دوم: تشريح كاسه سر ..... 387

درزهاى كاسه سر ..... 388

اشكال غير طبيعى سر ..... 389

فصل سوم: تشريح استخوان هاى زيرين كاسه سر ..... 390

فصل چهارم: تشريح استخوان هاى فك و بينى ..... 392

بينى و منافع آن .....

394

تركيب استخوان هاى بينى ..... 394

فصل پنجم: تشريح دندان ها ..... 396

فصل ششم: فايده پشت ..... 397

فصل هفتم: تشريح مهره ها ..... 398

فصل هشتم: فايده گردن و تشريح استخوان هاى آن ..... 401

مفاصل گردن ..... 403

ويژگى مهره اول گردن ..... 405

ويژگى مهره دوم گردن ..... 406

فصل نهم: تشريح مهره هاى سينه ..... 407

فصل دهم: تشريح مهره هاى كمر ..... 410

فصل يازدهم: تشريح مهره هاى خاجى ..... 410

ترجمه قانون در طب، ص: 271

فصل دوازدهم: تشريح مهره هاى دنبالچه ..... 411

فصل سيزدهم گفتار پايانى: فايده پشت ..... 411

فصل چهاردهم: تشريح دنده ها ..... 412

فصل پانزدهم: تشريح استخوان جناغ ..... 414

فصل شانزدهم: تشريح استخوان ترقوه ..... 414

فصل هفدهم: تشريح استخوان كتف ..... 415

فصل هجدهم: تشريح بازو ..... 416

فصل نوزدهم: تشريح ساعد ..... 418

فصل بيستم: تشريح مفصل آرنج ..... 419

فصل بيست و يكم: تشريح مچ ..... 420

فصل بيست و دوم: تشريح كف دست ..... 421

فصل بيست و سوم: تشريح انگشتان ..... 422

فصل بيست و چهارم: فايده ناخن ..... 425

فصل بيست و پنجم: تشريح استخوان شرمگاه ..... 426

فصل بيست و ششم: گفتارى مختصر در فايده پا ..... 427

فصل بيست و هفتم: تشريح استخوان ران ..... 427

فصل بيست و هشتم: تشريح استخوان ساق ..... 428

فصل بيست و نهم: تشريح مفصل زانو ..... 429

فصل سى ام: تشريح استخوان گام ..... 430

گفتار دوم درباره ماهيچه ها ..... 435

آن شامل سى فصل مى باشد: ..... 435

فصل اول: گفتارى كلى در تشريح عصب، ماهيچه ها، وتر و رباط ..... 435

فصل دوم: تشريح ماهيچه هاى صورت ..... 436

فصل سوم: تشريح ماهيچه هاى پيشانى ..... 436

فصل چهارم: تشريح ماهيچه هاى كره چشم ..... 437

فصل پنجم: تشريح ماهيچه هاى پلك ..... 437

فصل ششم: تشريح ماهيچه هاى گونه ..... 439

فصل هفتم: تشريح ماهيچه هاى لب ..... 440

فصل هشتم:

تشريح ماهيچه هاى بينى ..... 441

ترجمه قانون در طب، ص: 272

فصل نهم: تشريح ماهيچه هاى فك تحتانى ..... 441

ماهيچه هاى بستن دهان ..... 442

ماهيچه هاى بازكننده دهان ..... 444

ماهيچه هاى جونده ..... 444

فصل دهم: تشريح ماهيچه هاى سر ..... 445

ماهيچه وارونه كننده سر به جلو ..... 445

ماهيچه وارونه كننده سر و گردن به جلو ..... 446

ماهيچه برگرداننده سر به عقب ..... 446

ماهيچه برگرداننده سر و گردن به سوى عقب ..... 447

ماهيچه مايل كننده سر به چپ و راست ..... 448

فصل يازدهم: تشريح ماهيچه هاى حنجره ..... 449

تشريح استخوان لامى ..... 450

ماهيچه هاى بازكننده حنجره ..... 450

ماهيچه هاى تنگ كننده حنجره ..... 451

ماهيچه هاى بستن حنجره ..... 452

فصل دوازدهم: تشريح ماهيچه هاى گلو ..... 452

فصل سيزدهم: تشريح ماهيچه هاى استخوان لامى ..... 453

فصل چهاردهم: تشريح ماهيچه هاى زبان ..... 454

فصل پانزدهم: تشريح ماهيچه هاى گردن ..... 454

فصل شانزدهم: تشريح ماهيچه هاى سينه ..... 455

ماهيچه هاى منقبض كننده سينه ..... 456

ماهيچه هاى منقبض كننده و منبسطكننده سينه ..... 456

فصل هفدهم: تشريح ماهيچه هاى حركت بازو ..... 458

نوع دوم از ماهيچه هاى حركت بازو ..... 459

نوع سوم از ماهيچه هاى حركت بازو ..... 459

فصل هجدهم: تشريح ماهيچه هاى حركت ساعد ..... 461

ماهيچه هاى بازكننده ..... 461

ماهيچه هاى خم كننده ..... 462

ماهيچه هاى برگرداننده ..... 463

ترجمه قانون در طب، ص: 273

ماهيچه هاى روگرداننده ..... 463

فصل نوزدهم: تشريح ماهيچه هاى حركتى مچ ..... 463

ماهيچه بازكننده ..... 464

ماهيچه خم كننده ..... 464

فصل بيستم: تشريح ماهيچه هاى حركتى انگشتان ..... 465

ماهيچه هاى بازكننده ..... 466

ماهيچه هاى خم كننده ..... 466

ماهيچه سوم ..... 468

ماهيچه هاى استخوان كف ..... 468

فصل بيست و يكم: تشريح ماهيچه هاى حركتى پشت ..... 469

ماهيچه هاى خم كننده به جلو ..... 470

فصل بيست و دوم: تشريح ماهيچه هاى شكم ..... 471

فصل بيست و سوم: تشريح ماهيچه هاى بيضه ها ..... 472

فصل بيست و چهارم:

تشريح ماهيچه هاى مثانه ..... 473

فصل بيست و پنجم: تشريح ماهيچه هاى آلت تناسلى ..... 473

فصل بيست و ششم: تشريح ماهيچه هاى مقعد ..... 474

فصل بيست و هفتم: تشريح ماهيچه هاى حركتى ران ..... 474

ماهيچه هاى بازكننده ..... 475

ماهيچه هاى خم كننده ..... 476

ماهيچه هاى مايل كننده به داخل ..... 477

ماهيچه هاى چرخاننده ران ..... 478

فصل بيست و هشتم: تشريح ماهيچه هاى حركتى ساق و زانو ..... 478

ماهيچه هاى خم كننده ..... 479

فصل بيست و نهم: تشريح ماهيچه هاى مفصل گام ..... 481

ماهيچه هاى بالا برنده ..... 481

ماهيچه هاى پايين برنده ..... 481

فصل سى ام: تشريح ماهيچه هاى انگشتان پا ..... 483

ماهيچه هاى كف پايى ..... 483

ماهيچه هاى مايل كننده ..... 484

ترجمه قانون در طب، ص: 274

گفتار سوم: تشريح عصب ها و آن در شش فصل مى باشد: ..... 485

فصل اول: گفتارى ويژه درباره عصب ..... 485

فصل دوم: تشريح عصب مغزى و كانال هاى آن ..... 487

سبب رويش نيافتن عصب راجعه از نخاع ..... 494

سبب رويش از زوج ششم ..... 494

سبب رويش عصب حركتى زبان از اين موضع ..... 496

فصل سوم: تشريح عصب نخاعى گردن و كانال هاى آن ..... 496

علت عصب رسانى به پرده حاجز از اعصاب گردنى ..... 500

فصل چهارم: تشريح عصب مهره هاى سينه ..... 501

فصل پنجم: تشريح عصب مهره هاى كمر ..... 502

فصل ششم: تشريح عصب خاجى و دنبالچه اى ..... 503

گفتار چهارم: تشريح سرخ رگ ها و آن پنج فصل مى باشد: ..... 505

فصل اول: تعريف سرخ رگ ها ..... 505

فصل دوم: تشريح شريان وريدى ..... 505

فصل سوم: تشريح شريان بالارو ..... 508

فصل چهارم: تشريح دو شريان سباتى ..... 509

فصل پنجم: تشريح شريان پايين رو ..... 511

وضعيت قرار گرفتن شريان ها با وريدها ..... 514

گفتار پنجم: وريدها ..... 517

فصل اول: تعريف وريدها ..... 517

فصل دوم: تشريح وريد باب

..... 517

فصل سوم: تشريح وريد اجوف و رشته هاى بالا آمده از آن ..... 520

وداج ظاهر ..... 525

وداج غاير ..... 525

فصل چهارم: تشريح وريدهاى دست ..... 526

فصل پنجم: تشريح وريد اجوف پايين رو ..... 529 آموزش ششم درباره قوا و افعال ..... 533

فصل .......... 533

ترجمه قانون در طب، ص: 275

گفتار پيرامون قوا ...... 535

فصل اول: سخنى كلى پيرامون اجناس نيروها ..... 535

فصل دوم: نيروهاى طبيعى خدمت پذير ..... 536

توضيح هر يك از اين نيروها ..... 537

فصل سوم: نيروهاى طبيعى خدمت رسان ..... 540

چهار كيفيت خدمت رسان نيروهاى طبيعى ..... 542

فصل چهارم: نيروهاى حياتى ..... 546

اثبات نيروى حياتى و تمايز آن از نيروى نفسانى ..... 547

تمايز نيروى حياتى از نيروى طبيعى ..... 548

نيروى حياتى اولين نيرو ..... 549

نظريه طبيبان ..... 550

فصل پنجم: نيروهاى ادراك كننده نفسانى ..... 552

فصل ششم: نيروهاى نفسانى حركتى ..... 556

فصل آخر: افعال ..... 557

منابع مورد مطالعه در ترجمه قانون ..... 560

ترجمه قانون در طب، ص: 277

[مقدمه]

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمد لله حمدا يستحقّه بعلوّ شأنه و سبوغ إحسانه والصلاة على سيدنا محمد النبى

وآله و سلامه.

يكى از دوستان صميمى كه انجام خواهش او به آسانى بر من لازم است، تقاضاى تأليف كتابى جامع در علم پزشكى نمود، كتابى كه در برگيرنده همه قوانين كلى و جزيى آن علم باشد، كه در عين اختصار، مشروح و در عين ايجاز، بيشترين مباحث را به بهترين بيان ادا نمايد.

من نيز با اجابت خواستة او انديشيدم كه نخست درباره مباحث كلى (كليات) در دو شاخه نظرى و عملى سخن بگويم و سپس درباره احكام كلى قواى داروهاى مفرد و در ادامه در خصوص مباحث جزيى آنها اداى سخن

كنم و سپس به بيمارى هاى جزيى كه بر هر يك از اندام بدن عارض مى گردد، بپردازم و در آغاز به تشريح آن عضو و فايده آن در بدن اشاره نمايم، و البته تشريح اعضاى مفرد و بسيط بدن و نيز منافع آنها پيشاپيش در كتاب اول (كليات) ياد شده است، در اين كتاب (بيمارى ها) سعى نموده ام پس از تشريح عضو در بيشتر موارد به راه هاى حفظ تندرستى آن عضو اشاره نمايم.

سپس به گفتارى كلى «1» در كليات بيمارى هاى آن عضو و سبب هاى آن و روش هاى استدلال بر آن «2» و راهكارهاى كلى درمان آن پرداخته ام «3»، پس از فراغت از بيمارى هاى

______________________________

(1) به عنوان مثال «چشم» به طور مطلق به تمام بيمارى هاى مزاجى اعم از مادى و ساده و بيمارى هاى تركيبى و مشترك مبتلا مى گردد.

(2) روش هاى استدلالى مانند: حالات گوناگون «چشم» از لمس و حركت آن، رگ ها و رنگ آن، اندازه و مواد دفعى و واكنش هاى آن كه مورد استدلال طبيبان قرار مى گيرد.

(3) راهكارهاى كلى درمان؛ مثلًا در بيمارى هاى مزاجى ساده چشم، درمان به تبديل مزاج و در بيمارى هاى مزاجى مادى آن، درمان به استفراغ ماده و ...

ترجمه قانون در طب، ص: 278

كلى عضو به بيمارى هاى جزيى «1» آن رو آورده و در بيشتر موارد در ابتدا تعريف بيمارى، اسباب و علايم آن را بيان نموده، سپس احكام جزيى «2» را مورد بررسى قرار داده ام، آن گاه قانون كلى درمان آن را ارائه داده و در آخر به درمان هاى جزيى به وسيله تك تك داروهاى مفرد و مركب متمايل شده ام.

بايد به اين نكته توجه داشت كه آنچه از داروهاى مفرد كه در كتاب دوم (ادويه مفرده) با

استفاده از جدول ها و رنگ ها در بيان منافع آنها در بيمارى ها آورده ام «3»- چنان كه تواى خواننده بدان آگاه خواهى شد- ديگر در كتاب سوم (بيمارى ها) جز مواردى ناچيز، تكرار نكرده ام و بيان منافع و روش ساخت داروهاى تركيبى را كه شايسته است در قرابادينى كه در صدد نگارش آن هستم بيايد، به كتاب پنجم (قرابادين) موكول نموده ام.

پس از كتاب سوم به تدوين مباحث جزيى بيمارى هاى عمومى كه به عضوى خاص تعلّق ندارد، رو آورده ام و در آنجا گفتارى درباره «آرايش» نيز افزوده ام، روش من در اين كتاب نيز مانند كتاب پيشين (امراض جزيى) مى باشد.

با توفيق خداى متعال پس از فراغت از اين كتاب به جمع آورى كتاب قرابادين (داروهاى تركيبى) مشغول گرديدم.

اين كتاب (قانون) كتابى است كه مدّعيان پيشه پزشكى و كاربران آن از اندوختن اهمّ مباحث آن ناگزيرند، زيرا اين مطالب كمترين چيزى است كه طبيب بايد بداند و البته افزون بر اين مطالب، چيزى مضبوط و مدون نشده است؛ «4» اگر خداى متعال عمرى دهد و دست تقدير يارى نمايد در اين خصوص كوشش ديگرى خواهم نمود.

______________________________

(1) جزيى عضو مانند «رمد» كه از بيمارى هاى جزيى چشم مى باشد.

(2) احكام جزيى در اين عبارت، بيان بيمارى در خصوص اطفال، جوانان و سالمندان مى باشد.

(3) گويا در نسخه اصلى قانون، داروها به صورت جدول ها و با رنگ هاى مختلف تدوين شده كه نسخه پردازان آن را منعكس نكرده اند.

(4) مواردى از بيمارى هاى جديد كه پيوسته در حال پيدايش است و نيز تركيب بيمارى ها با يكديگر و تركيب داروها با يكديگر غير قابل ضبط و تدوين مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 279

اينك پس از گردآورى اين كتاب، آن را

به كتاب هاى پنج گانه تقسيم نمودم.

كتاب اول: مباحث كلى علم طب (كليات)؛

كتاب دوم: داروهاى مفرد؛

كتاب سوم: بيمارى هاى جزيى كه بر هر يك از اعضاى بدن انسان از فرق سر تا گام، آشكار و پنهان، عارض مى گردد؛

كتاب چهارم: بيمارى هاى عمومى كه به عضو خاصى از بدن تعلّق ندارد و مباحث آرايش؛

كتاب پنجم: داروهاى تركيبى (قرابادين).

ترجمه قانون در طب، ص: 281

كتاب اول «كلّيات علم طبّ»

فن اوّل از كتاب اوّل: تعريف علم طب و موضوعات آن از امور طبيعى. اين فن مشتمل بر شش آموزش است.

اشاره

ترجمه قانون در طب، ص: 283

آموزش اوّل [در تعريف علم طب و موضوعات آن]
فصل اول: تعريف علم طب
اشاره

طب، دانشى است كه از آن، حالات بدن انسان از لحاظ تندرستى و نبود آن، شناخته مى شود و هدف از آن، حفظ تندرستى موجود و تلاش براى بازگرداندن آن است هنگامى كه از دست مى رود.

خواننده مى تواند بر اين تعريف، خرده گيرد و بگويد: طب به دو شاخه نظرى و عملى تقسيم مى گردد و شما در تعريف خود با به كارگيرى واژه «دانش» تمامى طب را در شاخه نظرى آن خلاصه نموديد!

در پاسخ مى گويم: برخى از صنعت ها هر دو جنبه نظرى و عملى را دارا مى باشند، حتى بخشى از فلسفه نيز چنين است، علم طب نيز به اقتضاى خود دو شاخه نظرى و عملى دارد و غرض از اين تعبير در هر علمى، چيزى است كه ما در اين گفتار در صدد تبيين آن در علوم ديگر نمى باشيم و تنها به بيان مقصود خود در علم طب بسنده مى كنيم.

مقصود ما از اين كه مى گوييم بخشى از طب، نظرى و بخش ديگرى از آن عملى است، اين نيست كه طب به دو بخش جداگانه تقسيم مى گردد، يك بخش آموزش علم طب و بخش ديگر عملياتى و كاربردى، چنان كه بسيارى از پژوهشگران در اين مورد چنين پندارى دارند، بلكه طب، فقط علم و دانش است كه به دو شاخه از طب تعلق دارد: بخش اول علم به قوانين و اصول، و بخش دوم علم به شيوه عمل و كاربرد كه به بخش اول، اطلاقِ علمى يا نظرى مى شود و به بخش دوم، اطلاقِ عملى.

بنا بر اين مقصود از شاخه نظرى آن است كه آموزش آن تنها جنبه علمى دارد و ارتباطى

به نحوه عمل ندارد؛ به عنوان مثال در علم طب مى گويند: تب ها بر سه گونه اند، و يا مزاج ها نه گونه اند.

ترجمه قانون در طب، ص: 284

مقصود از شاخه عملى، به كارگيرى حركت هاى بدنى و مبادرت به كار پزشكى نيست، بلكه غرض، آن بخش از علم پزشكى است كه متكفّل بيان موضوعاتى است كه جنبه عملى و كاربردى دارد؛ به عنوان مثال مى گويند: براى درمان ورم هاى گرم «1» در ابتدا (مرحله اول بيمارى) از داروهاى رادعِ «2» مبرّدِ «3» مكثّف «4» بايد بهره برد و در تزايد (مرحله دوم بيمارى) از داروهاى رادع كه با داروى مُرخى «5» آميخته شده، بهره برد و بعد از انتها (مرحله سوم) تا انحطاط (مرحله چهارم بيمارى) از داروهاى مرخىِ محلّل «6» بسنده نمود «7»، البته اين روش براى درمان ورم هاى ناشى از ريزش مواد زايد از اعضاى رئيسى (قلب، مغز و كبد) نمى باشد. «8» اين تعليم، بيان چگونگى عمل و جنبه كاربردى علم طب مى باشد، پس هرگاه كسى اين دو بخش علمى و عملى طب را فراگيرد، در حقيقت هر دو جنبه علمى و عملى را تحصيل كرده، هر چند هرگز به كار طبابت بيماران نپردازد.

______________________________

(1) ذكر ورم هاى گرم به عنوان مثال بدين خاطر است كه تفاوت درمان از لحاظ اوقات چهارگانه بيمارى در اين نوع از اورام مشهود مى باشد، بر خلاف ورم هاى سرد كه در مرحله ابتدا نيز مانند مرحله تزايد بايد داروى رادع آميخته با داروى مرخى به كار برد و از استعمال داروى رادعِ تنها خوددارى نمود، زيرا ممكن است در اثر سردى و تكثيف توسط داروى رادع، ماده ورم سرد متحجّر گردد. (گزيده از تحفه سعديه،

ج 1، ص 20).

(2) رادع ضد جاذب، صفت دارويى است كه به سبب سردى طبيعتش با سرد نمودن عضو باعث تكاثف و تنگى منافذ آن شده و حرارت كه موجب تقويت جاذبه عضو است، به وسيله آن شكسته مى گردد در نتيجه با انجماد مواد از سيلان آن به عضو ممانعت به عمل مى آورد مانند: تاج ريزى در اورام. ترجمه قانون در طب 284 فصل اول: تعريف علم طب ..... ص : 283

(3) مبرد: سردكننده.

(4) در نسخه چاپ بولاق، يكشف مى باشد كه معناى درستى ندارد، لذا يكثف از نسخه تهران، ص 6، و شرح آملى، ص 15 استفاده شد. دو كلمه «يبرّد و يكثّف» در عبارت عطف تفسير مى باشد و در حقيقت اشاره به خصوصيات داروى رادع دارد؛ يعنى سردكننده و متكاثف (ايجاد تكاثف و تراكم در عضو)

(5) مُرخى صفت دارويى است كه با حرارت و رطوبت خود باعث نرمى و سستى عضو شده و منافذ آن را فراخ نموده در نتيجه مواد زايد از آن عضو به سهولت دفع مى گردد؛ مانند: ضماد شويد، تخم كتان و آب گرم.

مرخى در حقيقت محلل بالعرض است يعنى با ايجاد نرمى در پوست و شل كردن عضو و فراخى در منافذ باعث تحليل ماده محتبس در عضو مى گردد.

(6) محلّل، صفت دارويى است كه ماده بيمارى را با تبخير جدا نموده و به تدريج از محل خود بيرون مى راند، مانند: جندبيدستر.

(7) به دليل توقف ريزش ماده به عضو، نيازى به استعمال رادع نمى باشد.

(8) استفاده از داروهاى رادع براى درمان ورم هاى ناشى از اعضاى رئيسى بدن مخاطره آميز مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 285

اشكال به تعريف علم طب

اين سخن كه حالات بدن انسان سه

گونه است: تندرستى، بيمارى و حالت سوم، (نه تندرستى و نه بيمارى) «1» و شما در تعريف علم طب تنها به دو حالت (تندرستى و بيمارى) اكتفا نموديد، اشكالى نابجا است زيرا اگر اشكال كننده به درستى انديشه كند، يكى از دو فرض را لازم نمى يابد يا نظريه تثليث (سه حالت براى بدن) را لازم نمى بيند و يا بر فرض درستى آن، تعريف ما را خالى از آن نمى يابد، پس بنابر فرض درستى اين نظريه، تعريف ما آن را نيز شامل مى گردد، زيرا ما در تعريف گفتيم: از لحاظ تندرستى و نبود آن، و تعبير «نبود تندرستى»، متضمّن هر دو حالت بيمارى و حالت سوم مى باشد، كه بر حالت سوم، تعريف تندرستى صدق نمى كند، زيرا تندرستى، ملكه «2» يا حالتى است كه همه افعال و حركات انسان از اعضاى مربوط به آن به درستى صادر گردد.

براى تندرستى جز اين، تعريف ديگرى نيست، مگر اين كه تعريف تندرستى را (با آوردن قيود اضافى) محدود كنند «3»، چنان كه تمايل به آوردن قيود و شروطى كه نيازى به آنها نيست در تعاريف ديده مى شود.

البته با طبيبان در اين باره نبايد مجادله نمود، زيرا ايشان در اين گونه موضوعات طرف مناقشه نيستند و براى هر دو طرف در اين كشمكش فايده اى در علم طب مترتب نمى باشد و براى دانستن حقيقت در اين باره بايد به قوانين و اصول صنعت ديگرى- يعنى علم منطق- مراجعه نمود.

______________________________

(1) قائلين به نظريه تثليث براى حالت سوم، وضعيت سالمندان و خردسالان و ناقهين را مثال مى زنند.

(2) ملكه، كيفيت نفسانى راسخ و ثابت را گويند و حالت، كيفيت غير ثابت را گويند. شيخ الرئيس

در اينجا و در منطق شفاء تندرستى و بيمارى را ملكه و عدم ملكه مى داند در اين صورت، حدّ وسط (حالت سوم) جاى ندارد، زيرا در متقابلان، واسطه نيست.

(3) جالينوس در مقام تعريف تندرستى چنين گويد: (تندرستى هيأتى است كه بدن انسان در مزاج و تركيب خود بطورى باشد كه همه افعال اعم از حيوانى، نفسانى و طبيعى، در همه اوقات به درستى صادر گردد.) با اين تعريف و قيود اضافى آن مى توان حد وسط (حالت سوم) را تصور نمود.

ترجمه قانون در طب، ص: 286

فصل دوم موضوعات علم طب
اشاره

از آنجا كه نگاه علم پزشكى به بدن انسان از لحاظ تندرستى و نبود آن مى باشد، و علم كامل به هر چيزى با شناخت اسباب آن (اگر سبب شناخته شده اى داشته باشد) به دست مى آيد، لذا بايد در علم طب، اسباب تندرستى و بيمارى شناخته شود.

تندرستى و بيمارى و اسباب آن دو، گاه آشكار و گاه پنهان است كه حواس از درك آن ناتوان مى باشد، بلكه از راه مشاهده علائم و عوارض مى توان بدان استدلال نمود، پس بايد در علم طب (علاوه بر شناخت اسباب) عوارضى را كه بر تندرستى و بيمارى عارض مى گردد، شناخت، بنا بر اين در علوم حقيقى (نه اعتبارى) چنين تبيين شده كه علم، به هر مقوله اى با شناخت اسباب و مبادى «1» آن علم حاصل مى شود و در فرض نبود اسباب و مبادى، بايد از طريق عوارض و لوازم ذاتى «2»، آن را شناخت.

اسباب چهارگانه

با توجه به آنچه گفته شد، اسباب چهارگانه «3» كه شناخت تمامى ابعاد هر چيز (از علوم حقيقى) متوقف بر شناخت آنها مى باشد، عبارتند از:

1. سبب مادى 2. سبب فاعلى 3. سبب صورى 4. سبب غايى.

تندرستى و بيمارى نيز از اين قاعده بيرون نيست و براى آن اسباب چهارگانه

متصور مى باشد.

______________________________

(1) مبادى علم، به مقدّمات و تعاريف آن اطلاق مى گردد.

(2) عوارض، آنچه بر چيزى عارض گردد و قابل انفكاك از آن باشد و لوازم ذاتى، آنچه لازم ذاتى چيزى باشد و غير قابل انفكاك از آن.

(3) براى وجود هر چيزى چهار سبب لازم است؛ به عنوان مثال براى ايجاد يك ساختمان: 1. سبب مادى آن، مصالح 2. سبب فاعلى آن، بنّا 3. سبب صورى آن، نقشه 4.

سبب غايى آن، سكونت مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 287

1. سبب مادى

اسباب مادى براى تندرستى و بيمارى، به چيزهايى اطلاق مى شود كه تندرستى و بيمارى در بستر آنها عينيت مى يابد و نزديك ترين سبب مادى آن، عضو و روح است

(كه بدون هيچ واسطه، موضوع تحقق تندرستى و بيمارى مى باشد) و دورترين سبب هاى مادى، اخلاط «1» و از آن دورتر عناصر مى باشند.

موضوعيت «اخلاط و عناصر» براى تندرستى و بيمارى به اعتبار تركيب آنها است، هر چند با استحاله نيز همراه باشد «2») زيرا اگر تركيب و استحاله به اعضاى بدن، حاصل نشود، سبب مادى براى تندرستى و بيمارى نخواهد بود). هرچه اين گونه (يعنى با تركيب و استحاله)، وضع شود در نهايت به نوعى يگانگى كشانده مى گردد و آن يگانگى و وحدت در اين جايگاه (تندرستى و بيمارى) كه آن كثرت بدان ملحق مى گردد مزاج يا هيأت است.

بنا بر اين، مزاج، مقوله اى است به اعتبار استحاله و هيأت مقوله اى است به اعتبار تركيب «3».

2. سبب فاعلى

اسباب فاعلى براى تندرستى و بيمارى، تمامى عوامل تأثير گذار بر بدن انسان، شامل تغييردهنده حالات بدن، يا نگهدارنده آن مى باشد، اين اسباب عبارتند از:

هوا و متعلقات آن «4»، غذاها و آب ها و نوشيدنى ها و متعلقات آن «5»، استفراغ و احتباس «6»، سرزمين ها و اماكن مسكونى و متعلقات آن، حركت هاى بدنى و نفسانى، سكون و آرامش

______________________________

(1) منظور از اخلاط در اينجا همه رطوبات بدن است تا شامل رطوبات ثانوى نيز گردد.

(2) موضوعيت يك چيز سه گونه تصور مى شود: 1. گاه به صرف تركيب است و اجزاى تركيب به صورت هاى نوعى خود باقى مى باشند مانند: تركيب خاك و گچ و تركيب بدن از اعضاى آن. 2- استحاله از نوعى به نوع ديگر بدون تركيب مانند

اين كه چوب خاكستر گردد و مثال طبيعى آن نبات به خلط تبديل گردد. 3. تركيب استحالى؛ مواد با هم تركيب شوند بطورى كه صورت هاى نوعى خود را از دست داده و به صورت جديدى تبديل گردند؛ مثال صناعى، سكنجبين از تركيب سركه و عسل و مثال طبيعى آن، تركيب عضو از اخلاط چنان كه در متن گفته شد.

(3) مثل تركيب اعضاى آلى بدن از اعضاى يكسان و تركيب بدن از اعضاى آلى.

(4) متعلقات هوا، شامل تغييرات فصلى، خاك، باد، كوه، دريا، شمالى و جنوبى بودن يا تغييرات غير طبيعى؛ مانند هواى وبايى.

(5) شامل ترتيب بين غذا، و آب هاى معدنى، و شور ....

(6) استفراغ، تخليه مواد آسيب رسان از بدن شامل: اسهال، ادرار، قى، عرق و فصد، و احتباس، نگهدارى مواد مفيد در بدن است.

ترجمه قانون در طب، ص: 288

بدنى و نفسانى از اسباب فاعلى، خواب و بيدارى، انتقالات سنى «1» و تفاوت در سن، و تفاوت در جنسيّت، شغل و حرفه «2» و عادت ها «3» و هر آنچه با بدن انسان تماس پيدا مى كند كه شامل عوامل سازگار با طبيعت بدن و عوامل ناسازگار با آن است «4».

3. سبب صورى

اسباب صورى تندرستى و بيمارى، عبارتند از مزاج ها و قوايى كه پس از مزاج به وجود مى آيند، و تركيب ها (تركيب اعضاى بدن).

4. سبب غايى

اسباب غايى تندرستى و بيمارى، افعال «5» مى باشند و در شناخت افعال، شناخت قوا «6» و همچنين شناخت ارواحِ «7» حمل كننده قوا، لازم است چنانچه در مباحث آينده روشن خواهيم كرد.

پس آنچه گذشت، موضوعات دانش و فن پزشكى است كه پيرامون بدن انسان از اين منظر كه چگونه در تندرستى به سر برد و چگونه بيمار مى شود، ولى به جهت تتميم بحث پيرامون حفظ تندرستى و بهبودى بيمارى، بايد از موضوعات ديگرى نيز (كه به نوعى با موضوع تندرستى و بيمارى ارتباط دارد) سخن به ميان آورد. «8»

______________________________

(1) تغيير سنى انتقال از سنى به سن ديگر كه سبب فاعلى براى تندرستى و بيمارى است؛ مثلًا انتقال از سن كودكى، سبب درمان بيمارى صرع در آنان مى گردد.

(2) حرفه مانند: آهنگرى كه سبب نوعى تغيير در مزاج شخص مى گردد (به گرمى و خشكى گرايش مى يابد).

(3) عادت ها تأثير شگفتى در مزاج انسان دارد تا آنجا كه ممكن است تحت تأثير عادات، اشخاص با مزاج يكسان از خود واكنش هاى متفاوتى نشان دهند؛ مثلًا سه جوان با مزاج گرم، نفر اول به خوردن گرمى عادت دارد، و نفر دوم به خوردن سردى، و نفر سوم عادتى متوسط، اين سه فرد با خوردن گرمى سه واكنش متفاوت از خود بروز مى دهند نفر اول احساس بدى نمى كند، نفر دوم احساس ناخوشايندى مى كند، و نفر سوم احساس بد كمترى دارد. (گزيده از شرح آملى، ص 24)

(4) مانند: ماساژ و استحمام و يا ضماد گذاردن و ....

(5) افعال، آنچه از بدن

صادر شود مانند: هضم، دفع، جذب و ....

(6) قوا، به نيروهاى فعال در بدن اطلاق مى گردد؛ مانند: قوه هاضمه، دافعه، جاذبه و ....

(7) روح، آنچه قوا را به اعضاى گوناگون بدن حمل مى كند.

(8) شيخ الرئيس در كتاب كليات در دو موضع (فن دوم و فن سوم) به دو اعتبار شش امر حياتى را موضوع مباحث طبى قرار داده است. در فن دوم به اعتبار نظرى بيان خواص و خصوصيات و در فن سوم به اعتبار عملى، بيان تدبير و شيوه تصرف در آنها.

ترجمه قانون در طب، ص: 289

اين موضوعات به مقتضاى اسباب نگه دارى تندرستى و رفع بيمارى و ابزار آن «1» عبارتند از:

1. تدبير «2» در خوردنى و آشاميدنى، و در برگزيدن هواى مناسب، تقدير متناسب در حركت و سكون.

2. درمان با دارو.

3. درمان با دست (مانند: شكسته بندى، جا انداختن، قطع كردن، شكافتن، جراحى و داغ نهادن) «3»

همه اينها نزد طبيبان به اقتضاى حالات سه دسته ى بيماران، افراد سالم و متوسطان تدبير مى گردد كه درباره متوسطان و اين كه چگونه طبيبان، ايشان را متوسط بين دو دسته اى كه در حقيقت واسطه اى در بين آنان وجود ندارد، قلمداد مى كنند، سخن

خواهيم گفت. «4»

[موضوعاتى كه علم طب به آنها نظر دارد]

اينك كه به تفصيل درباره موضوعات علم طب سخن گفتيم، براى ما فهرستى از موضوعاتى كه علم طب به آنها نظر دارد، گرد مى آيد.

1. بخش نظرى

الف. امور طبيعى پيرامون عناصر، امزجه، اخلاط، اعضاى مفرد و مركب بدن، ارواح، قواى طبيعى و حيوانى و نفسانى، و افعال.

ب. احوال بدن از تندرستى، بيمارى و حالت وسط.

______________________________

(1) تفاوت سبب و آلت (ابزار) در اين است كه سبب به اعتبار تأثير در تغيير و حفظ تندرستى و آلت به اعتبار استعمال در آن اطلاق مى شود.

(2) تدبير در لغت، تصرّف را گويند و در اصطلاح اطبّا، تصرّف در اسباب شش گانه ضرورى (حياتى) و در بسيارى از تعابير بقراط در خصوص تصرف در غذا (رژيم هاى غذايى) اطلاق شده است.

(3) اين اصول سه گانه، تدبير بدن انسان است، و موضوعات ديگر را بايد به گونه اى در اين سه اصل گنجانيد؛ مثلًا سرزمين و مسكن را به انتخاب هوا، خواب و بيدارى را به مشابه خود، حركت و سكون، استفراغ و احتباس را به درمان با دارو.

(4) در فصل دوم از فن دوم درباره گروه متوسطان توضيح داده خواهد شد.

ترجمه قانون در طب، ص: 290

ج. اسباب احوال بدن از خوردن، آشاميدن، هواها، آب ها، سرزمين ها، خانه ها، استفراغ، احتباس، پيشه ها، عادات، حركت هاى بدنى و نفسانى، سكون ها، سن ها، جنسيت، و اسباب بيگانه وارد بر بدن.

(د. علايم و نشانه ها) «1»

2. بخش عملى

الف. تدبير خوردن و آشاميدن، انتخاب هوا، اندازه گيرى حركت ها و سكون ها؛

ب. درمان با داروها.

ج. معالجه با دست براى حفظ تندرستى و درمان هر بيمارى.

اكنون طبيب بايد به مقتضاى حرفه پزشكى نسبت به بعضى از موضوعات «2» تنها تصور شناختى و علمى «3» داشته باشد و سپس وجود آنها را همان گونه كه نزد دانشمند طبيعى پذيرفته شده، تصديق نمايد، ولى در پاره اى از موضوعات بايد در حرفه پزشكى، براى اثبات

آنها برهان بياورد، پس در آن بخش از موضوعات كه براى اثبات آن نياز به دليل ندارد، مانند: مبادى، پيروى از دانشمند علم طبيعى لازم است، زيرا بطور كلى مبادى علوم جزيى «4») مانند طب) پذيرفته شده و در علوم ديگرى كه مقدم تر است به اثبات رسيده، مبادى همه علوم اين چنين است و در نهايت به حكمت أولى كه علم" ما بعد الطبيعه" گفته مى شود، منتهى مى گردند.

______________________________

(1) در اينجا قسم چهارم از بخش نظرى «علايم» از قلم نساخ افتاده كه ابن سينا در آموزش سوم از فن دوم آن را بحث خواهد نمود.

(2) موضوعات علم طب مانند علوم ديگر دو گونه است: الف. پيش فرض و به تعبير رايج اصول موضوع؛ ب. موضوعات برهانى كه بايد براى اثبات آنها در علم، اقامه برهان و استدلال نمود.

(3) تصور شناختى و علمى، يعنى شناخت تعاريف (حد و رسم).

(4) علم جزيى به علومى اطلاق مى شود كه موضوع آن جزيى و خاص است، مانند: بدن انسان كه موضوع علم طب مى باشد؛ و علم كلى موضوع آن كلى و عام است، مانند: فلسفه كه موضوع آن هستى مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 291

بنا بر اين هرگاه طبيب نمايى «1» در اثبات آنچه كه از موضوعات علم طبيعى شمرده مى شود، (مانند: عناصر، امزجه و ...) سخن گويد، دو اشتباه مرتكب شده: نخست آن كه مباحثى را كه از علم طب محسوب نمى شود در اين علم وارد نموده، دوم اين كه به گمان خود مطلبى را روشن كرده و چون در تخصّص وى نبوده، به خطا رفته است.

موضوعاتى كه طبيب بايد از آنها تصور شناختى (چيستى آن) داشته باشد و آنچه

حقيقت وجودى آن بر وى روشن نيست با استفهام (بسيط يا مركب) «2» از دانشمند طبيعى پيروى نمايد، از اين قرار است:

عناصر، آيا وجود دارند؟ عدد آن چند است؟

امزجه، آيا وجود دارند؟ حقيقت آن چيست؟ عدد آن چند است؟

اخلاط، آيا وجود دارند؟ حقيقت آن چيست؟ عدد آن چند است؟

قوا، آيا وجود دارند؟ عدد آن چند است؟

ارواح، آيا وجود دارند؟ عدد آن چند است؟ مكان آن كجاست؟

و نيز (از جمله موضوعاتى كه طبيب و همچنين عالم طبيعى، بايد از فيلسوف بپذيرند اين است كه) آيا هر تغيير حالى و ثبات آن، سببى دارد «3»؟ و آن اسباب، چند است؟

ليكن درباره اعضاى بدن (كه وجود آن بديهى ولى تعداد و چگونگى تركيب و منافع و وظايف آن بايد روشن شود، جاى تقليد نيست) بايد طبيب با مشاهده و تشريح بدان دست يابد. «4»

موضوعاتى كه طبيب بايد بعد از تصور، براى اثبات آنها برهان بياورد عبارتند از:

______________________________

(1) سياق عبارت ابن سينا به جالينوس تعريض دارد، لذا قطب الدين شيرازى در تحفه سعديه بعد از اين مطلب، مى گويد: اگر جالينوس متطبّب باشد، پس ديگر طبيب در عالم كيست؟ و لذا معروف است كه مى گويند: طب نبود، بقراط آن را پايه گذارى كرد، مرده بود، جالينوس آن را احيا كرد، نابينا بود، حنين آن را بينا كرد، پراكنده بود، زكريا آن را گرد آورد، ناقص بود، شيخ ابوعلى سينا آن را كامل كرد. (تحفه سعديه، ص 50)

(2) استفهاميه هليّه؛ يعنى: طلب تصديق يك طرف نقيض، اگر آن طرف صرف وجود چيزى باشد، به آن استفهاميه بسيط گويند، مانند: الاركان هل هى (عناصر وجود دارند)؛ و اگر طلب تصديق وصفى و

حالتى براى آن چيز باشد، به آن استفهاميه مركّب گويند؛ مانند: هل الاركان موجودة فى البدن (آيا عناصر در بدن وجود دارند)؟

(3) بدن انسان نيز مشمول اين قاعده فلسفى مى باشد؛ يعنى هر تغيير حالى و نيز ثبات آن در بدن مستلزم وجود سببى است.

(4) درباره اعضا و وظايف آن تفكر كافى نبوده بلكه دست يابى بدان مستلزم حس و مشاهده است، و در صورت خفا نياز به تشريح (كالبد شكافى) دارد.

ترجمه قانون در طب، ص: 292

بيمارى ها و سبب هاى خاص «1» و علايم آن، و شيوه درمان بيمارى و حفظ تندرستى، اين مباحثى است كه در صورت خفا بايد براى اثبات آن به برهان استدلال نمود؛ بطورى كه به تفصيل درباره ابعاد بيمارى «2» و مقدار آن (شدت و ضعف) و مرحله زمانى آن «3») ابتداى بيمارى، تزايد، و ...) سخن گفت.

با توجه به آنچه گفته شد، اگر جالينوس براى اثبات موضوعات بخش اول (مبادى) دليل اقامه كند، نبايد به اعتبار اين كه طبيب است از وى پذيرفت، بلكه بدان سبب كه دوست دارد فيلسوف باشد «4»، اجازه دارد در اين موضوعات اظهار نظر كند، مانند فقيه اگر بخواهد درستى وجوب تبعيت از اجماع را اثبات كند نبايد به اعتبار فقيه بودن چنين كند، بلكه به اعتبار متكلّم «5» بودن مى تواند استدلال كند، زيرا بر طبيب به حيثيت طب و بر

فقيه به حيثيت فقه روا نباشد، بر اثبات اين گونه موضوعات دليل اقامه كند كه مستلزم دَوْر باطل «6» مى گردد.

______________________________

(1) قيد خاص، براى خارج كردن سبب هاى كلى بيمارى؛ مانند: سبب مادى، سبب فاعلى و ... كه طبيب بايد بدون اقامه برهان بپذيرد.

(2) تفصيل در ابعاد بيمارى

يعنى حد و فصول بيمارى را تبيين كند؛ مثلًا از نظر سبب بيمارى از جنس اعلاى آن شروع نمايد، آيا سبب سوءمزاج است؟ آيا سوءمزاج مادى است؟ آيا سوءمزاج صفراوى است؟ نوع آن را مشخص كند. اعراض و علائم آن را به تفصيل بيان كند تا از ديگر بيمارى ها تمييز داده شود.

(3) نسخه بولاق «توفيته» مى باشد كه معناى روشنى ندارد، لذا از نسخه آملى، ص 34 استفاده شد؛ يعنى «توقيته» كه اشاره به مرحله زمانى بيمارى است، كه نحوه تدبير، تغذيه و درمان در مراحل چهارگانه بيمارى متفاوت مى باشد چنان كه پيش از اين نيز اشاره شد.

(4) اين كه جالينوس دوست دارد فيلسوف باشد بنا بر حكايتى است كه در كتاب هاى تاريخى نقل شده كه رسم چنين بود هركس در همه اجزاى فلسفه كتابى تأليف مى نمود، ملقّب به فيلسوف مى گرديد و جالينوس در اين زمينه كتابى نوشت و آن را بر پادشاه زمان خود عرضه داشت و از وى آن لقب را در خواست نمود، پادشاه از فهم آن اظهار بى اطلاعى كرد و آن را براى فيلسوف زمان فرستاد و وى پس از مطالعه آن اظهار نظر نمود كه مصنف اين كتاب، سزاوار لقب فيلسوف نمى باشد و او مردى طبيب است، لذا ابن سينا گويا به اين حكايت تاريخى اشاره دارد. (تحفه سعديه، ص 53)

(5) متكلّم، عالم علم كلام را گويند و مبادى علم فقه در علم كلام اثبات مى گردد، كه امروزه علم اصول متكفّل بدان مى باشد.

(6) اگر طبيب بخواهد «مبادى» را به كمك مسائل علم طب اثبات كند، در حالى كه اثبات مسائل طب خود متوقف بر مبادى است، اين مستلزم دور مى باشد.

ترجمه قانون

در طب، ص: 293

آموزش دوم اركان و آن يك فصل است.
اشاره

ترجمه قانون در طب، ص: 295

فصل: اركان
اشاره

اركان «1»، اجسامى يكسان «2» كه اجزاى نخستينِ بدن انسان و ديگر موجودات را تشكيل مى دهند، و به اجسام با صورت هاى (نوعيّه) «3» گوناگون تجزيه نمى گردند و اجسام مركب، پس از تجزيه به اين اركان منقسم مى گردند «4».

در اثر امتزاج اين عناصر با يكديگر، انواع از موجودات با صورت هاى نوعى مختلف به وجود مى آيند، طبيب بايد از جانب دانشمند طبيعى بپذيرد كه عناصر فقط چهار چيز است: دو عنصر سبك، آتش و هوا و دو عنصر سنگين، آب و زمين.

1. زمين، جرمى يكسان «5» كه جايگاه طبيعى آن مركز همه عناصر است و در آن مكان به سرشت خود ساكن مى باشد و هرگاه قطعه اى از آن به اجبار جدا گردد، به سرشت خويش بدان باز خواهد گشت «6»؛ اين همان سنگينى مطلق است.

______________________________

(1) به جسم به اعتبار اين كه جزء بالفعل مركّب است «ركن» اطلاق مى شود و به اعتبار اين كه تركيب از آن آغاز مى گردد «عنصر» اطلاق مى شود و به اعتبار اين كه مركب با تحليل به آن منتهى مى گردد «أسطقس» اطلاق مى شود (تحفه سعديه، ج 1، ص 54).

(2) واژه «بسيط» كه در تعريف عناصر آورده شده دو معنا دارد: 1. آنچه جزء ندارد مانند نقطه در هندسه. 2- آنچه داراى اجزاى متشابه مى باشد، كه در عناصر معناى دوم مراد مى باشد كه جرجانى از آن به يكسان تعبير نموده است.

(3) مقصود از صور نوعيه كه در تعابير حكما آمده، اشكال و انواع مختلف از موجودات مى باشد، در واقع پس از تركيب عناصر و متعاقب به وجود آمدن امزجه، صور نوعى بر ماده ثانوى (ماده+ صورت جسمى) افاضه مى گردد

و اين صور نوعى مقوم جوهر بوده و در واقع منشأ همه اختلاف انواع موجودات و صدور آثار مختلف از اشيا مى باشند. برخى از حكما صور نوعى را از عوارض مى دانند.

(4) چون هر يك از مركّبات را در قرع و انبيق وابگذاريم، همان عناصر را باز مى يابيم لذا صورت هاى نوعى از عناصر فاسد نگردد بلكه استحاله پذيرد و كيفيت هاى عنصرى آنها شكسته مى گردد (اقتباس از عيار دانش، ص 145).

(5) برخى از تعبير يكسان (بسيط) كرويت زمين و فقدان طعم و بو و رنگ را كه از لوازم مركبات است، استفاده نموده اند چنان كه قطب الدين شيرازى در تحفه سعديه، ص 58 نقل نموده، لذا با اين تعبير مقصود عناصر در حال خلوص مى باشد، چنان كه ابن سينا در شفاء بدان تصريح نموده و در انتهاى بحث اركان آن را آورده ايم.

(6) اين سخن بر اساس نظريه حكما درباره ميول عناصر به احياز (جايگاه ها) خود مى باشد، اگر سنگى را به هوا پرتاب كنيم به زمين بازمى گردد و دود و بخار به سمت بالا (عنصر آتش) مى رود بر اين مبنا ابن سينا در اشارات نظريه ميل اجسام را پذيرفته و نظريه جاذبه (زمين) را كه در بين برخى از حكما مانند ثابت بن قره، طرفدار داشته، رد كرده است. (گزيده از ترجمه كشف المراد شرح تجريد الاعتقاد، علامه شعرانى، ص 198)

ترجمه قانون در طب، ص: 296

طبيعت زمين سرد و خشك است؛ يعنى به طبيعت خويش بدون اين كه علتى از خارج آن را تغيير دهد، سردى محسوس و خشكى از آن پديدار مى شود.

وجود عنصر زمين، در عالم هستى عامل ثبات و نگه دارى اشكال و هيأت ها از

فروپاشى مى باشد.

2. آب، جرمى يكسان كه جايگاه طبيعى آن سطح زمين و دربرگيرنده آن است، و خود نيز دربرگرفته شده از سوى هوا مى باشد؛ اين وضعيت تا زمانى مى باشد كه زمين و هوا در شرايط طبيعى و عادى خود قرار دارند (كه اكنون با توجه به خشكى بخش هايى از زمين به لحاظ ايجاد شرايط زيستى، هوا در بسيارى از مناطق به زمين متصل شده است.)

آب (نسبت به هوا و آتش)، سنگينى نسبى دارد، طبيعت آب، سرد وتر است؛

يعنى سرشت ذاتى آن به خودى خود و بدون اين كه علتى از بيرون با آن معارضه

كند، سردى محسوس و حالت ترى از آن مشهود است. ترى در سرشت آب، حالتى است كه به اندك سبب (از گرمى) به پراكندگى، و يگانگى، و شكل پذيرى سپس

رها كردن آن، واكنش نشان مى دهد (به سهولت هر شكلى را مى پذيرد و به سهولت آن را از دست مى دهد.)

نقش وجودى آب در عالم هستى، ايجاد سلاست و روانى در سامان دهى

قالب هايى است كه در اجزاى آن، شكل پذيرى و تصويركشى و تعديل اراده مى شود.

عنصرتر هر چند به آسانى قالب هاى شكلى را رها مى كند، ولى به آسانى آن را مى پذيرد و عنصر خشك به سختى قالب ها را مى پذيرد و در صورت پذيرش به دشوارى آن را

ترك مى كند.

پس آن گاه كه خشك باتر، آميخته شود در تعامل بين آن دو، خشك ازتر، كشيدگى و شكل پذيرى آسان را فرامى گيرد وتر نيز قوام و تعديل ايجاد شده در خود را به قوت حفظ مى كند، پس خشكى به كمك ترى از پراكندگى رها مى گردد، و ترى به كمك خشكى از ريزش، مصون مى ماند.

ترجمه قانون در

طب، ص: 297

3. هوا، جرمى يكسان است كه جايگاه طبيعى آن بالاى عنصر آب و در زير آتش قرار دارد، اين سبكى نسبى (نسبت به آب و خاك) عنصر هوا، بين عناصر است. طبيعت هوا، گرم وتر است.

نقش عنصر هوا، بين موجودات، ايجاد تخلخل «1»، لطافت، سبكى و تصاعد بين

آنها مى باشد.

4. آتش، جرمى يكسان كه جايگاه طبيعى آن بر فراز همه اجرام عنصرى مى باشد، مكان طبيعى آن (بخش انتهايى عنصر آتش) سطح مقعر فلك است، كه عالم كون

و فساد بدان منتهى مى گردد. اين، سبكى مطلق عنصر آتش مى باشد. طبيعت آتش، گرم و خشك است.

نقش عنصر آتش، بين موجودات ايجاد نضج (پختگى) و لطافت بين آنها و علاوه بر آن، با آميختن و جريان بين موجودات، باعث نفوذ عنصر هوا بين عناصر مى شود «2»، نقش ديگر آتش، شكستن خلوص سردى دو عنصر سرد (آب و زمين) و كشاندن آن دو از محيط عنصريت (ناسازگارى) به سمت مزاجيت (سازگارى بين عناصر) مى باشد.

پيوسته دو عنصر سنگين (آب و زمين) در تكوّن و ثبات اعضا يارى رسانند، و دو عنصر سبك (هوا و آتش) در تكوّن و جنبش ارواح (روح حيوانى، طبيعى و نفسانى)، و حركت بخشى به اعضا يارى مى رسانند، اگرچه محرّك نخستين، به اذن آفريدگار، نفس (ناطقه) است. اين بود مبحث اركان. «3»

______________________________

(1) تخلخل، جدا سازى و ايجاد خَلَل بين اجزاى مواد مى باشد، مانند حلاجى پنبه كه هوا بين اجزاى آن نفوذ مى كند، تخلخل در واقع زمينه ساز سبكى و تصاعد مى باشد.

(2) هوا هر چند بر ايجاد سبكى و تصاعد مواد تأثير گذار است ولى به سبب ضعف حرارت، قادر به جريان يافتن بين اجزاى آنها نمى باشد.

(3)

بحث اركان از مباحث طبيعيات قديم مى باشد كه وارد مباحث طبى شده است و به تعبير ابن سينا از موضوعات علم طب محسوب نمى شود، بلكه از اصول پيش فرضى است كه بايد طبيب آن را بپذيرد، لذا در تأويل نظريه عناصر چهارگانه مطالبى ارائه شده است، كه در اينجا به اختصار در اين باره توضيح مى دهيم. ترجمه قانون در طب، ص: 298

______________________________

آنچه بديهى به نظر مى رسد اين است كه قدما در طرح نظريه عناصر (چهارگانه- عناصر انباذقلسى) از روش هاى تجربى، چون تجزيه مواد بهره نبرده اند، لذا عناصر قدما به تأويلى فلسفى مى باشد، و آنچه بيشتر در نظر آنان اهميت داشته، اثبات چهار كيفيتِ گرمى، سردى، خشكى و ترى بوده است و با چشم غير مسلح، در نگاهى تمثيل گونه آنچه در عالم خارج، نهايت اين كيفيات را دارا است، اين چهار چيز است، يعنى آب، آتش، هوا و زمين، پس مبناى عناصر در طبيعيات قديم، در حقيقت حيثيت فلسفى دارد نه بر اساس روش تجربى، چنان كه عناصر علمى امروزه اين چنين است و هر روز نيز ممكن است بر اثر تحقيقات جديد علمى، بر تعداد آن افزوده گردد.

قدما به دنبال چهار عنصر بوده اند كه در نهايت گرمى و سردى و ... باشد، يعنى دو نيروى فاعلى و دو نيروى انفعالى وگرنه بديهى است كه اين چهار چيز، داراى بساطت نبوده و حتى در نگاه سطحى نيز اين آميختگى و تركيب در آنها مشاهده مى گردد، چنان كه ايشان در كتاب هاى خود بدان تصريح نموده اند. على بن عباس اهوازى در كتاب نفيس كامل الصناعة مى گويد: آنچه از آب، هوا، آتش و زمين، با حس مشاهده مى شود

استقسات (عناصر) حقيقى نيستند، بلكه آن چيزى است كه توسط عقل توهم و تصور مى شود و براى حس، هيچ يك از اينها خالص و بدون آميختگى با چيزى ديگر نيست. (كامل الصناعة، ج 1، ص 17) نفيس بن عوض كرمانى مى گويد: گرمى از آتش مشهود است با اين كه آنچه نزد ماست با اضداد مختلط مى باشد و صرافت ندارد. (گزيده از شرح موجز ص 4).

محمد بن محمود آملى شارح قانون مى گويد: بسيط، يعنى اجزاى يكسان كه نه طعم دارد، نه بو و نه رنگ، زيرا اين خصوصيات براى مركّبات مى باشد. (شرح آملى، ص 39) در اين خصوص ابن سينا در طبيعيات شفاء، بدين مطلب تصريح مى كند:

در اين عناصر چهارگانه، هيچ خصوصيت و كيفيتى ديده نمى شود، مگر گرمى، سردى، خشكى و ترى، سبكى، و سنگينى، اگر كسى بگويد: زمين داراى رنگ است. در پاسخ اين اشكال مى گوييم: رنگ زمين از امتزاج با آب و ديگر چيزها عارض شده است و «انه لو كان لنا سبيل الى مصادفة الارض الخالصة لكنا نجدها خالية عن الالوان، وكنا نجدها شافّة ...»؛ ترجمه: اگر براى ما راهى (امكانات امروزى) بود تا با زمين خالص مواجه مى شديم، هر آينه زمين را خالص و خالى از هرگونه رنگ و شفاف مى يافتيم، زيرا اجسام بسيط رنگ ندارند. (الشفاء، ص 250) مؤلف كتاب عيار دانش گويد: بعضى در يبوست نار شكّى كرده اند و گويند: چون يبوست را تعبير بدان كرده اند كه يبوست كيفيتى باشد كه جسم به سبب آن به دشوارى قبول شكل نمايد، لازم آيد كه آتش را يبوست نبود. براى آن كه چون آتش در غايت حرارت است و هر جا حرارت

بيشتر باشد، لطافت زياده بود و هرجا لطافت زياده باشد قبول شكل آسان تر، پس لازم آيد كه آتش را يبوست نباشد.

جواب از اين شكّ چنين گفته اند كه آتش صرف، مسلّم نيست كه قبول شكل و ترك شكل را به آسانى كند. چه اين آتش كه ما مى يابيم كه قبول شكل و ترك شكل را به آسانى كند، جهتش آن است كه اجزاى مائى و هوائى با آن آميخته است، و بايد دانست كه آتش بسيط را نتوان ديد، چه او را رنگ نبود براى آن كه رنگ تابع مزاج است و اين آتش كه نزديك ماست براى آن مرئى مى شود كه آتش صرف نيست بل آميخته است به اجزاى ساير عناصر و از اين جهت است كه هر جا اين آتش قوى تر است شفاف تر است همچنان كه در شعله ها مشاهده مى شود چه آنچه اصل شعله باشد شفاف تر بود تا حدّى كه سايه اندازد و اصل شعله هيچ سايه نياندازد (عيار دانش، ص 149، مؤلف على نقى بهبهانى، متوفى 1305).

بر اين اساس، عناصر نزد قدما بر افكار فلسفى استوار بوده و در واقع به نوعى بر عناصر صد و چندگانه امروزى تقدم دارد و اين عناصر زير مجموعه عناصر قدما محسوب مى شوند، مثلًا عنصر آهن، سرد و خشك است و عنصر اكسيژن، گرم وتر ....

ترجمه قانون در طب، ص: 299

«اعتبارات هشتگانه مزاج»

اين اعتدال مزاج «2» مورد اعتبار طبيبان نسبت به بدن هاى مردم نيز داراى وجوه هشت گانه اعتبارى است، آن اعتدال مزاجى كه غير از انسان از آن بهره اى ندارد و آن نزديكى به اعتدال حقيقى اولى كه در انسان وجود دارد در غير انسان هرگز ديده

نمى شود.

اعتبارات هشتگانه مزاج به شرح ذيل مى باشد:

1. مزاج به اقتضاى نوع نسبت به حقايق گوناگون خارج از آن نوع؛

2. مزاج به اقتضاى نوع نسبت به حقايق گوناگون داخل آن نوع؛

3. مزاج به اقتضاى صنف از يك نوع، نسبت به آنچه خارج از آن صنف، و داخل آن نوع مى باشد؛

4. مزاج به اقتضاى صنف نسبت به افراد داخل آن صنف؛

5. مزاج به اقتضاى شخص از يك نوع، نسبت به افراد آن صنف از آن نوع؛

6. مزاج به اقتضاى شخص، نسبت به حالات گوناگون خود آن شخص؛

7. مزاج به اقتضاى عضو، نسبت به اعضاى ديگر بدن؛

______________________________

(1) مقصود از تقسيم، كميت و اندازه متناسب و مقصود از نسبت، مقايسه بين موجودات از نظر شايستگى مى باشد.

(2) از آنجا كه اين اعتدال مورد توافق اطبّا امرى نسبى بوده و در بين انسان ها نيز متفاوت مى باشد، لذا به اعتبارات گوناگون مورد مقايسه قرار مى گيرد، و بر اين مقايسه ثمرات و فوايد طبى مترتب مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 304

8. مزاج به اقتضاى عضو، نسبت به حالات گوناگون خود آن عضو.

(اعتبار اول) اعتدال مزاج نوع انسان، نسبت به ساير موجودات، اين اعتدال، دامنه اى گسترده دارد، و به محدوده اى خاص منحصر نمى گردد، «1» هر چند در نهايت داراى حد و مرز است و آن دو حد افراط و تفريط مى باشد كه با بيرون رفتن از آن، مزاج انسانى

بطلان مى پذيرد.

(اعتبار دوم) محدوده داخلى مزاج نوع، كه عرصه گسترده اى بين دو حد افراط و

تفريط مى باشد.

اين مزاج در شخصى در نهايت اعتدال، از صنفى كه در نهايت اعتدال قرار دارد، در سنى كه به رشد كامل رسيده، تحقق دارد، كه اين نوع از اعتدال مزاج نيز

به ندرت در عالم خارج مشاهده مى گردد، اگرچه از نظر امتناع، مانند اعتدال حقيقى، كه در ابتداى گفتار بدان اشاره شد، نمى باشد.

اين انسان، با اين خصوصيت از اعتدال مزاج به اعتدال حقيقى ياد شده نزديك است، نه هرطور كه باشد، بلكه به اين صورت كه اعضاى گرم او، مانند: قلب، و سرد او، مانند: مغز وتر او، مانند: كبد و خشك او، مانند: استخوان ها، با يكديگر در تعامل باشند، پس هرگاه به تعادل و برابرى رسيدند، به اعتدال حقيقى نزديك شده اند. «2»

ليكن اگر اعتدال مزاج به اعتبار خود عضو در نظر باشد، هرگز آن اعتدال بر قرار نبوده، مگر تنها در خصوص يك عضو، و آن پوست بدن است، كه درباره آن توضيح خواهيم داد.

درباره ارواح و اعضاى رئيسى بدن، هرگز امكان نزديكى آنها به اعتدال حقيقى وجود ندارد، بلكه آنها از اعتدال حقيقى بطور قطع بيرون هستند، و به سوى گرمى و رطوبت گرايش دارند، زيرا قلب و روح كه منشأ حيات هستند، به سبب وابستگى حيات به گرمى، به شدت به گرمى گرايش دارند، و رشد و نمو به رطوبت متقوّم مى باشد، بلكه در واقع گرمى نيز بر رطوبت متقوّم بوده، و از آن اغتذا مى كند.

______________________________

(1) تمام اشخاص انسان به شرط آن كه از حدود مزاج انسانى خارج نباشند (معناى حدّ و مرز) داخل اين دامنه قرار مى گيرند.

(2) پس مزاج جمله بدن نه تك تك اعضاى آن، از نوعى اعتدال برخوردار مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 305

اعضاى رئيسى بدن سه چيز است، چنان كه بزودى آن را تبيين خواهيم كرد. عضو سرد آن مغز است، و بدان اندازه نيست كه گرمى قلب و

كبد را تعديل كند، و عضو خشك از بين اعضاى رئيسى يا بهتر بگوييم نزديك به خشك، تنها قلب است، (زيرا قلب نسبت به كبد و مغز خشك مى باشد و به خشكى استخوان نمى رسد) و خشكى قلب نيز به اندازه اى نمى رسد كه مزاج تر مغز و كبد را تعديل نمايد، مغز نيز بدان اندازه از سردى، و قلب نيز بدان اندازه از خشكى نمى رسند ولى در اين بين، قلب نسبت به دو عضو ديگر خشك مى باشد و مغز نيز نسبت به دو عضو ديگر، سرد مى باشد.

(اعتبار سوم) «1» بخش سوم از اعتبارات مزاج، عرصه اى است كه از اعتبار اول- يعنى اعتدال مزاج نوع- محدودتر مى باشد (زيرا مزاج صنف، بخشى از مزاج نوع را تشكيل مى دهد) با اين حال، داراى گستره اى قابل توجه مى باشد.

اعتدال مزاج صنف (جغرافيايى)، مزاج متناسب و شايسته براى هر قومى از اقوام گوناگون به اقتضاى شرايط آب و هوايى و سرزمين مى باشد، زيرا به عنوان مثال، قوم هندى اعتدال مزاج خاص به خود دارند، كه همه ايشان را در بر مى گيرد و تندرستى آنان به حفظ آن مزاج، مى باشد و قوم صقلبى (اسلاوها، مناطق شمالى) اعتدال مزاج ديگرى دارند كه خاص ايشان بوده و تندرستى آنان را تضمين مى كند، هر يك از افراد اين دو قوم به اعتبار صنف خود معتدل اند، ولى نسبت به صنف و قوم ديگر نامعتدل، زيرا اگر بدن هندى كيفيت مزاجى يك صقلبى را به خود پذيرد، بيمار مى گردد، و يا به هلاكت مى رسد «2» و همچنين اگر بدن صقلبى، به مزاج يك هندى متكيّف گردد.

______________________________

(1) مقصود از «صنف» به طور كلى هر عاملى كه به نوعى بخشى از انسان ها

را تحت پوشش خود قرار دهد و بر مزاج آنان تأثيرگذار باشد بنا بر اين عوامل ديگرى مانند شغل ها كه باعث به وجود آمدن مزاج ثانوى براى افراد مى شود؛ مثل صنف آهنگر و ... مى توان از اين منظر مورد اعتبار و مقايسه قرار داد، ليكن از آنجا كه تأثير عامل آب و هوا (اقليمى) در اين خصوص، بسيار بارز و حايز اهميت مى باشد، لذا اطبّا تنها آن را به عنوان اعتبارى جداگانه مورد بحث قرار داده اند.

(2) با توجه به امكانات فنى امروزه (خنك كننده و گرمادهنده و ...) كه تغييرات طبيعى را تحت تأثير خود قرار داده و حمل و نقل مواد غذايى به همه مناطق دنيا باعث ايجاد يك نوع شرايط محيطى تقريبا يكسان گرديده، لذا با توجه به اين نكته، تغيير در اعتدال مزاج ناشى از محيط و اقليم، تا حد هلاكت معنا نداشته باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 306

بنا بر اين هر صنفى از ساكنان سرزمين هاى مسكونى زمين، داراى مزاج خاصى مى باشند كه با آب و هواى آن سرزمين، سازگار مى باشد، و براى آن نيز عرصه اى دربرگيرنده دو طرف افراط و تفريط است.

(اعتبار چهارم) محدوده داخلى مزاج صنف كه حد وسط بين دو طرف افراط و تفريط مزاج آن سرزمين مى باشد كه معتدل ترين مزاج ساكنان آن صنف، محسوب مى گردد.

(اعتبار پنجم) اين بخش از مزاج از اعتبار اول (مزاج نوع)، و اعتبار سوم (مزاج صنف)، محدودتر مى باشد، آن اعتدال مزاجى است كه يك شخص معين براى زندگى و تندرستى بايد از آن برخوردار باشد، اين نيز دامنه اى منتهى به دو طرف افراط و تفريط دارد.

بايد بدانيد شخصى كه مزاج خاص به خود را

دارد، شباهت و يا مشاركت او با شخص ديگرى از لحاظ مزاج، نادر و يا غير ممكن است «1».

(اعتبار ششم) اين بخش نيز حدّ وسط بين دو طرف افراط و تفريط مزاج شخص است، و آن اعتدال مزاجى است كه هرگاه براى شخصى به وجود آيد، در بهترين حالت مزاجى كه شايسته اوست، قرار مى گيرد.

(اعتبار هفتم) اعتدال مزاجى است، كه هر يك از اعضاى بدن دارا مى باشد، و با عضو ديگر در آن مزاج، مغايرت دارد، بنا بر اين، اعتدال مزاج استخوان، در اين است كه از خشكى بيشترى برخوردار باشد، و مغز بايد رطوبت بيشترى داشته باشد، و قلب گرمى در آن بيشتر باشد، و عصب بايد سردى بيشترى داشته باشد، (و سلامتى اعضاى بدن به حفظ اين اعتدال مزاج مى باشد). اين مزاج نيز داراى دامنه اى محدود به دو حد افراط و تفريط است ولى دامنه اين مزاج از دامنه مزاج هاى گذشته كمتر است.

(اعتبار هشتم) اين اعتدال مزاج، خاص هر عضوى است تا در بهترين حالت از مزاج باشد، و آن حد وسط بين افراط و تفريط مى باشد، و آن، مزاجى است كه هرگاه براى عضوى حاصل شود، در بهترين حالت از مزاجى كه شايسته آن است، قرار مى گيرد.

______________________________

(1) با اين كه مفردات تشكيل دهنده مزاج محدود است (چهار كيفيت) دو نفر از افراد بشر مزاج برابر ندارند مانند چهره انسان ها و يا خطوط بند انگشت آنان (با اين كه مكان محدودى است) دو نفر در دنيا با هم شباهت ندارد.

ترجمه قانون در طب، ص: 307

اكنون هرگاه اعتدال مزاج نوع را مورد توجه قرار دهيم، نزديك ترين مزاج به اعتدال حقيقى، نوع انسان است، و

هرگاه اعتدال مزاج صنف را در نظر آوريم، رأى درست نزد ما اين است كه ساكنان سرزمين محاذى معدّل النهار (خط استوا و حوالى آن- اقليم اول) «1» كه از آفات زمينى، مانند: شرايط نامساعد كوه ها و درياها مصون بوده، نزديك ترين صنف به اعتدال حقيقى مى باشند «2». نظريه فاصله داشتن ساكنان اين سرزمين از اعتدال حقيقى به لحاظ نزديكى خورشيد به آنان، عقيده اى باطل مى باشد، زيرا نزديكى به خورشيد در آن ناحيه جغرافيايى، آفت كمترى به دنبال دارد، و تغييرات جوى در آن كمتر محسوس مى باشد، بر عكسِ نزديكى خورشيد در اينجا «3» يا سرزمين هايى كه عرض جغرافيايى بيشترى دارند «4» اگرچه با خورشيد رو در رو نمى باشند (خورشيد به صورت مايل مى تابد)، و همه حالات ساكنان خط استوا برتر و هم گون تر از ديگر مناطق مى باشد، و هواى آن با مزاج ايشان، ناسازگار نبوده، بلكه پيوسته با مزاج آنان مشابهت دارد.

______________________________

(1) معدّل النهار (استواء فلكى) دايره بزرگ فلك كه منطقة البروج نيز مى نامند، زيرا بر اساس هيئت بطلميوسى، ستارگان روى خط فرضى آن در حركتند و محاذى آن روى زمين، خط استوا مى باشد كه زمين را به دو نيم كره شمالى و جنوبى تقسيم مى كند. اقليم اول از نظر طول و عرض بزرگ ترين اقاليم مى باشد، عرض جغرافيايى آن از خط استوا به سمت شمال 5/ 12 تا 20 درجه مى باشد. (نخبة الدهر، ص 20)

(2) شيخ الرئيس معتقد است كه ساكنان حوالى خط استوا، اعدل امزجه را دارند، در اين باره محقق طوسى- رحمه اللَّه- مى گويد: اگر مقصود ابن سينا از اعدليت مزاج، تشابه احوال ساكنان آن به لحاظ فقدان تغييرات جوى مى باشد، بدون ترديد

منطقه استوايى نسبت به اقليم چهارم اعتدال بيشترى دارد، ولى اگر مقصود از اعدليت مزاج، تعامل و تعادل گرمى و سردى باشد، اقليم چهارم به دليل مشاهده آثار مترتب بر آن از قبيل كثرت مواليد، زيادى آبادانى، رنگ پوست ساكنان، ... از خط استوا معتدل تر مى باشد.

با توجه به اين نكته، ابن سينا آثار عوارض ناشى از زندگى در مناطق استوايى را مربوط به موقعيت اقليمى آن نمى داند، بلكه اسباب و عوامل زمينى، مانند: كوه و دريا را مسبّب اين رخدادهاى طبيعى قلمداد مى كند. (گزيده از شرح آملى، ص 68)

(3) زادگاه و محل زندگى مؤلف؛ يعنى: اقليم سوم با عرض جغرافيايى 27 تا 33 درجه و 49 دقيقه به سمت شمال و اقليم چهارم با عرض جغرافيايى از پايان اقليم سوم تا 38 درجه و 23 دقيقه به سمت شمال، عرض جغرافيايى. (از كتاب نخبة الدهر فى عجائب البر و البحر، ص 20)

(4) اقليم پنجم با عرض جغرافيايى پايان اقليم چهارم تا 43 درجه و 15 دقيقه به سمت شمال و اقليم ششم با عرض 43 درجه تا 5/ 50 درجه به سمت شمال.

ترجمه قانون در طب، ص: 308

درباره درستى اين نظريه، رساله اى «1» به رشته تحرير درآورده ام. «2»

پس از مزاج ساكنان مناطق استوايى، معتدل ترين مزاج براى ساكنان اقليم چهارم مى باشد، زيرا بدن آنها سوخته نيست، در حالى كه بيشتر ساكنان مناطق واقع در اقليم دوم و نيز همه ساكنان اقليم سوم به دليل تابش مستقيم و لحظه به لحظه خورشيد، پس از دورى از آنان، بدن هاى سوخته اى دارند و همچنين (ساكنان اقليم چهارم) بدن هاى خام و ناپخته اى ندارند در حالى كه بيشتر ساكنان مناطق واقع

در اقليم پنجم «3» و دورتر از آن به لحاظ عرض جغرافيايى «4»، به دليل دورى پيوسته خورشيد از ايشان، بدن هاى خام و ناپخته اى دارند.

اما اعتدال مزاج بين اشخاص، پس متعلق است به معتدل ترين شخص، از معتدل ترين صنف، «5» از معتدل ترين نوع (يعنى انسان).

اعتدال مزاج بين اعضاى بدن

از آنچه گذشت روشن گرديد كه اعضاى رئيسى بدن (يعنى قلب، مغز، و كبد) به اعتدال حقيقى خيلى نزديك نمى باشند، و از بين اعضاى بدن «گوشت» به اعتدال حقيقى نزديك است، از آن نزديك تر پوست بدن مى باشد، زيرا اگر ظرف آبى را يكسان از يخ و آب جوش ممزوج كنيد، پوست بدن در تماس با آن متأثر نمى گردد «6». شايد اين اعتدال در پوست، ناشى از تعادل بين گرمابخشى رگ ها و خون با سردى بخشى عصب باشد، «7» و نيز

______________________________

(1) در تأليفات شيخ ابوعلى سينا چنين رساله اى ديده نمى شود، ولى در اين زمينه رساله اى به عمر خيام نسبت داده مى شود. (به نقل از شرح آملى، ص 68)

(2) براى قضاوت درباره درستى نظريه اعدليت منطقه استوايى، مى توان از اين كشورها نام برد: اندونزى، مالزى، فيليپين، تايلند، جنوب چين (تايوان، هنگ كنگ) جنوب شبه جزيره (يمن، عمان) بخشى از قاره آفريقا و آمريكاى مركزى و در نيم كره جنوبى، شمال استراليا، گينه نو، بخشى از آفريقا و آمريكاى جنوبى.

(3) در نسخه تهران، ص 8 و نسخه جيلانى، ص 68» آخر الخامس» دارد يعنى انتهاى اقليم پنجم.

(4) يعنى ساكنان اقليم ششم و هفتم.

(5) منطقه استوايى در رأى ابن سينا.

(6) زيرا ظرف آب در اعتدال مى باشد و هرچه از آن منفعل نگردد آن هم معتدل است.

(7) دليل دوم براى اعتدال پوست در قالب برهان لمى

(نحوه استدلال از علت به معلول) بيان گرديد.

ترجمه قانون در طب، ص: 309

پوست در تماس با جسمى كه از خشك ترين اجسام (مثل خاك) و روان ترين آن (مثل آب) به اندازه برابر به خوبى آميخته شده، متأثر نمى گردد. «1»

انفعال ناپذيرى پوست در لمس اين گونه اشيا از فقدان حس نسبت به آن شناخته مى شود، زيرا در كيفيت، مانند آن است لذا از مانند خود منفعل نمى گردد، اگر چيزى در كيفيت با آن مخالف بود، منفعل مى گرديد، زيرا اشيا با عنصر متحد و با طبيعت متضاد هر يك از ديگرى انفعال مى پذيرد و تنها از مشارك خود در كيفيت، انفعال نمى پذيرد.

معتدل ترين بخش پوست، پوست دست و معتدل ترين آن، كف دست و معتدل ترين آن، گودى كف دست و معتدل تر از آن، پوست انگشتان دست، و معتدل ترين آن، پوست انگشت اشاره و معتدل ترين آن، پوست نوك انگشت اشاره است، لذا نوك انگشت اشاره، و بطور كلى نوك همه انگشتان دست، به منزله داور در تعيين اندازه ملموسات قلمداد مى شود و داور بايد نسبت به دو طرف دعوا نگاه يكسان داشته باشد، تا بيرون رفتن يكى از آن دو از حد اعتدال را به درستى احساس كند.

مزاج داروها «2»

با توجه به آنچه درباره اعتدال مزاج دانستيد، بايد بدانيد كه هرگاه مى گوييم: دارويى معتدل است، مقصود اعتدال حقيقى كه امرى ناممكن است نمى باشد، و نيز مقصود از آن، اعتدال مزاج انسانى نيست، وگرنه از گوهر انسان شمرده مى گرديد و نه دارو، «3» پس مقصود از اعتدال در اصطلاح دارويى چيست؟

داروى معتدل، به دارويى اطلاق مى گردد كه با ورود به بدن انسان «4» از گرمى غريزى در بدن، منفعل گردد، سپس كيفيتى را

در بدن ايجاد نمايد كه از كيفيت موجود در بدن

______________________________

(1) اين عدم تأثر بر اعتدال پوست به لحاظ خشكى و ترى، دلالت مى نمايد.

(2) ابن سينا استطراداً در بين بحث اعتدال مزاج انسان، بحث معناى اعتدال دارويى را مطرح مى نمايد واژة «معتدل» لفظ مشترك مى باشد كه در بيان طبيعت دارو معناى كيفيت بالقوه (پتانسيل و غير فعال) اراده مى شود.

(3) تفاوت انواع موجودات از اختلاف در امزجه آنها ناشى مى گردد. (شرح آملى، ص 72)

(4) بدن انسان معتدل مراد است، زيرا اگر مطلق بدن انسان منظور باشد، كيفيت مزاج داروها منضبط نخواهد شد.

ترجمه قانون در طب، ص: 310

بيشتر نبوده، و بدن را به سمتى خارج از تساوى در كيفيت (گرمى و سردى) سوق ندهد و در آن، تأثيرى فراتر از اعتدال موجود نگذارد؛ پس معتدل نسبت به عملكرد دارو در بدن انسان اطلاق مى شود.

همچنين اگر مى گوييم: دارويى گرم يا سرد است، نه بدين معناست كه آن دارو در گوهر خود به نهايت گرمى يا سردى مى رسد و نه اين كه آن دارو در گوهر خويش گرم تر يا سردتر از بدن انسان است كه اگر اين چنين بود معتدل را نيز بايد، مزاجى همانند مزاج انسان مى دانستيم، پس مقصود از داروى گرم يا سرد، ايجاد گرمى يا سردى فراتر از آنچه در بدن بوده، به وسيله آن دارو، مى باشد.

بر اين اساس (كه مقصود از مزاج دارو، چگونگى عملكرد آن در بدن مى باشد) گاه يك دارو (چون ايجاد سردى مى كند) نسبت به بدن انسان سرد است ولى همان دارو نسبت به بدن عقرب گرم است «1» همچنين گاه يك دارو نسبت به بدن انسان گرم است، ولى همان دارو نسبت

به بدن مار سرد است، بلكه گاه يك دارو (به دليل تفاوت مزاج شخصى) نسبت به بدن شخصى، گرمى بيشترى ايجاد مى كند تا نسبت به بدن شخص ديگر، لذا به پزشكان معالج، توصيه مى شود هرگاه يك دارو، در تبديل مزاج بيمارى، مفيد واقع نشد در ادامه درمان، بدان دارو بسنده نكنند، و در صدد تعويض دارو برآيند. «2»

اينك كه درباره مزاج هاى معتدل به حد وافى سخن گفته شد، رشته كلام را به بحث پيرامون مزاج هاى نامعتدل مى بريم.

______________________________

(1) بدن عقرب بسيار سرد است و دارو هر چند نسبت به بدن انسان سرد مى باشد، ولى نسبت به بدن عقرب ايجاد گرمى مى كند.

(2) در مبناى طب مزاجى ملاك تعيين مزاج يك دارو چگونگى تأثير آن در بدن انسان معتدل مى باشد لذا مثلًا گياه راوند را داروى گرم مى دانيم چرا كه در بدن انسان گرمى ايجاد مى كندگر چه در بدن اسب باعث سردى مى شود، لذا تأثيرات كيفى داروها مقوله اى نسبى بوده و نسبت به مزاج نوع و حتى مزاج شخص متفاوت مى باشد بنا بر اين آنچه در كتاب هاى مفردات تحت عنوان طبيعت داروها تنظيم گرديده بر اساس تأثير آنها بر شخص معتدل از نوع انسان مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 311

مزاج هاى نامعتدل نسبت به هر يك از اعتبارات: نوع، صنف، شخص، و عضو كه ملاحظه شود، هشت گونه مى باشد با اين ويژگى مشترك كه همه آنها در برابر مزاج معتدل قرار دارند. «1»

اين هشت گونه از مزاج بدين منوال به وجود مى آيد كه خارج از اعتدال يا مفرد است، يعنى تنها در يك كيفيت (مثلًا گرمى) از حدّ اعتدال بيرون رفته است و يا مركب، يعنى در دو كيفيت

(مثلًا گرمى و خشكى) از حدّ اعتدال خارج شده است؛ مزاج نامعتدل مفرد، يا در كيفيت فاعلى (اثر گذارى) در برابر مزاج معتدل قرار دارد، و آن بر دو قسم است:

1. مزاج گرم تر؛ يعنى: مزاج گرم تر از آنچه سزاوار است، ولى مرطوب تر و خشك تر از اعتدال نيست.

2. مزاج سردتر؛ يعنى: مزاج سردتر از آنچه سزاوار است، ولى خشك تر و مرطوب تر از اعتدال نيست.

مزاج نامعتدل در كيفيت انفعالى (اثر پذيرى) در برابر مزاج معتدل قرار دارد، و آن بر دو قسم است:

1. مزاج خشك تر؛ يعنى: مزاج خشك تر از آنچه سزاوار است، ولى گرم تر يا سردتر از اعتدال نيست.

2. مزاج مرطوب تر؛ يعنى: مزاج مرطوب تر از آنچه سزاوار است، ولى گرم تر يا سردتر از اعتدال نيست.

بايد به اين نكته توجه نمود كه اين چهار مزاج مفرد، در عالم خارج، دوام و درنگى ندارند، و زمان قابل اهميتى را به خود اختصاص نمى دهند، زيرا مزاج گرم تر از اعتدال، بدن

______________________________

(1) اعتدال مزاج، مفهومى كلى و به تعبير منطقى، كلى مشكك مى باشد مانند مفهوم وجود كه بر همه مصاديق خود صدق مى كند، هر چند مراتب اعتدال بى نهايت باشد و هر شخص براى خود بهره شايسته از كيفيات را دارد ولى نسبت به يكديگر يكى گرمى بيشتر و ... ليكن همه در يك مفهوم يعنى اعتدال گرد مى آيند و خارج از اعتدال با همه اقسام خود در برابر آن قرار دارد.

ترجمه قانون در طب، ص: 312

را خشك تر از اعتدال مى گرداند، «1» و مزاج سردتر از اعتدال بدن را به رطوبت بيگانه، مرطوب تر از اعتدال مى گرداند، «2» و مزاج خشك تر از اعتدال، به سرعت بدن را سردتر از اندازه اعتدال مى گرداند، «3» و

مزاج مرطوب تر، اگر ترى آن بسيار زياد باشد، نسبت به مزاج خشك تر زودتر بدن را به سردى مى كشاند و اگر ترى آن زياد نباشد، بدن مدت زمان بيشترى (نسبت به مزاج خشك تر) بر اعتدال (در گرمى و سردى) باقى مى ماند، ولى در آخر آن را نيز سردتر از اعتدال مى گرداند. «4»

از اين بيان دانستيد «5» كه اعتدال مزاج انسان و حفظ تندرستى آن «6» با گرمى، تناسب بيشترى تا سردى دارد. اين بود مزاج هاى چهارگانه مفرد.

مزاج نامعتدل مركب كه در دو كيفيت متضادّ، برابر مزاج معتدل قرار دارد، بر چهار

قسم است:

1. مزاج گرم تر و مرطوب تر از آنچه سزاوار است؛

2. مزاج گرم تر و خشك تر از آنچه سزاوار است؛

______________________________

(1) زيرا گرمى زياد باعث تحليل بدن و طبعا به دنبال آن خشكى بدن مى باشد؛ مانند: تب دق كه در ابتدا بيمارى گرم ساده است، سپس در اثر گرمى تب، رطوبت هاى بدن از بين مى رود و باعث خشكى مزاج آن مى شود و به بيمارى گرم و خشك تبديل مى گردد.

(2) زيرا سردى بيش از اندازه، باعث كاهش گرمى در بدن شده و خامى اخلاط را به دنبال دارد، و در نتيجه با ناتوانى در گوارش، رطوبت بيگانه بر بدن چيره مى گردد.

(3) زيرا خشكى زياد در بدن موجب كاهش رطوبت غريزى كه سبب گرمى است، مى گردد و در نهايت بدن به سردى مى گرايد.

(4) زيرا خشكى به ذات خود، اقتضاى كاهش ماده گرمى (رطوبت غريزى) مى نمايد، لذا در مدت زمان كمترى بدن سرد مى گردد ولى ترى اگر زياد نباشد، به ذات خود توان نابودى گرمى را ندارد و با اختلال در گوارش، باعث كاهش گرمى مى گردد، لذا مزاج، مدت زمان بيشترى بر

اعتدال خود، باقى مى ماند.

(5) اين كه حيات و صدور اعمال حياتى بر حرارت، توقف دارد و ضرورت گرمى براى تندرستى و اعتدال مزاج، امرى بديهى است از عبارات گذشته چنين برداشتى نمى شود، ليكن درباره گرمى و سردى خارج از اعتدال مى شود از عبارت گذشته آن را دانست، از اين كه گرمى باعث ايجاد كيفيت دوم يعنى خشكى مى شود و آن با اعتدال تنافى چندانى ندارد و علاوه بر آن خشكى باعث ايجاد سردى و در نتيجه اعاده اعتدال مزاج مى گردد در صورتى كه سردى چنين نيست، بلكه باعث ايجاد رطوبت بيگانه متنافى جدى با اعتدال مزاج مى گردد.

(6) عطف تندرستى بر اعتدال مزاج، توضيحى است؛ زيرا تندرستى همان اعتدال مزاج است كه نزد مردم شهرت بيشترى دارد.

ترجمه قانون در طب، ص: 313

3. مزاج سردتر و مرطوب تر از آنچه سزاوار است؛

4. مزاج سردتر و خشك تر از آنچه سزاوار است.

مزاج گرم تر و سردتر با هم قابل جمع نمى باشد، و همچنين مزاج مرطوب تر

و خشك تر.

مزاج هاى ساده و مادى

هر يك از مزاج هاى نامعتدل هشت گانه از دو حال بيرون نمى باشد:

1. مزاج بى ماده (ساده): اين مزاج نامعتدل، تنها كيفيتى را در بدن ايجاد مى كند، بدون اين كه با نفوذ خلطى (ماده) كه داراى مزاجى است، در بدن ايجاد آن مزاج كرده باشد؛ مانند: گرمى در اثر بيمارى دقّ و سردى در اثر سرمازدگى؛

2. مزاج با ماده: اين مزاج نامعتدل، در اثر مجاورت و نفوذ خلطى كه باعث غلبه مزاج خود است، در بدن ايجاد مى گردد؛ مثلًا بدن انسان، به سبب بلغم زجاجى، سرد گردد يا به سبب صفراى كرّاثى، گرم گردد. «1»

در آينده در اثناى مباحث كتاب سوم (بيمارى هاى جزيى) و در كتاب

چهارم (بيمارى هاى عمومى) براى تك تك مزاج هاى شانزده گانه مثال هايى از بيمارى هاى مى يابيد. «2»

______________________________

(1) سوءمزاج مادى، در اثر غلبه يا فساد خلط در بدن به وجود مى آيد، ولى گاه در اثر وجود آب يا باد، بدن دچار سوءمزاج مادى مى گردد.

(2) مزاج هاى خارج از اعتدال فرضى (اصطلاحى طبى) كه از آنها به سوء مزاج تعبير مى كنند طيف گسترده اى از بيمارى هاى مفرد را تشكيل مى دهد كه در كنار سوء تركيب و تفرق اتصال، يكى از اجناس (سرشاخه) بيمارى هاى مفرد مى باشد.

مزاج هاى خارج از اعتدال، شانزده گونه تصور مى شود كه براى برخى موارد بيمارى نادر مى باشد و بعضى وقوع خارجى آنها را ناممكن دانسته اند، ابن سينا مى گويد: براى تك تك مزاج هاى نامعتدل در كتاب سوم (امراض جزيى) و كتاب چهارم (امراض كلى) مثال هايى از بيمارى ها بيان مى گردد.

(سوء مزاج مفرد ساده) ..... (سوء مزاج مفرد مادى) 1. سوء مزاج گرم، مانند: سردرد احتراقى ..... 5. سوء مزاج گرم، مانند: نار فارسى، برخى تب ها 2. سوء مزاج سرد، مانند: سرمازدگى ..... 6. سوء مزاج سرد، مانند: تهبّج اطراف (دست و پا) 3. سوء مزاج تر، مانند: ترهّل ابتدايى ..... 7. سوء مزاج تر، مانند: استرخاى مفصلى 4. سوء مزاج خشك، مانند: تشنّج استفراغى ..... 8. سوء مزاج خشك، مانند: شقاق پاشنه (سوء مزاج مركب ساده) ..... (سوء مزاج مركب مادى) 9. گرم وتر، مانند: سر درد استحمامى ..... 13. گرم وتر (دموى)، مانند: تب دموى 10. سرد وتر، مانند: ترهّل مستحكم ..... 14. سرد وتر (بلغمى)، مانند: فالج 11. گرم و خشك، مانند: دقّ ..... 15. گرم و خشك (صفراوى)، مانند: غِب 12. سرد و خشك، مانند: خشكى مغز از بى خوابى ..... 16.

سرد و خشك (سوداوى)، مانند: سرطان (گزيده از شرح آملى، ص 81 و 378)

ترجمه قانون در طب، ص: 314

چگونگى پيدايش بيمارى با سوء مزاج مادى

بدان كه سوء مزاج با ماده، گاه به يكى از دو حالت، باعث بيمارى عضوى در

بدن مى گردد:

1. گاه عضو در ماده (خلط) فرو رفته و بدان آغشته مى گردد، «1») سطح عضو را

در بر گرفته)

2. گاه ماده در مجارى و فضاهاى خالى بدن، حبس مى گردد و چه بسا اين احتباس و دخالت آن ماده در عضو، باعث تورّم در آن گردد، و گاه (ماده به اين اندازه نبوده) ايجاد تورّم نمى كند. «2»

اين بود گفتارى پيرامون مزاج. البته طبيب بايد از جانب دانشمند طبيعى آنچه براى وى روشن نيست، بنا بر اصل پيش فرض بپذيرد.

آموزش سوم مزاج ها و آن شامل سه فصل است.

اشاره

ترجمه قانون در طب، ص: 301

فصل اول: تعريف مزاج «1»
اشاره

مزاج، كيفيتى «2» است كه در نتيجه كنش و واكنش بين كيفيت هاى متضاد «3» عناصر به وجود آيد، و آن هنگامى است كه اين واكنش متقابل به اندازة مقتضى متوقف گردد (عناصر متضاد، به مسالمت با يكديگر رسند).

وجود كيفيت ها در اجزاى ريز عناصر «4» به لحاظ آن است كه تماس (اصطكاك) بيشترين اجزاى يك عنصر با بيشترين اجزاى عنصر ديگر ممكن شود، و هرگاه يك عنصر، با نيروهاى (كيفيات) خود در عنصر ديگر به كنش و واكنش ادامه دهد، (پس از استحاله) از آن مجموع، كيفيتى كه با همه آن عناصر شباهت دارد، به وجود مى آيد، كه به آن كيفيت جديد، مزاج گويند. «5»

______________________________

(1) از آنجا كه ايجاد موجودات از عناصر، متوقّف بر امتزاج آنها با هم مى باشد، لذا مناسب اين است كه پس از بحث عناصر بحث مزاج مطرح گردد.

(2) مزاج، كيف محسوس ملموس مى باشد و مقوله كيف، از اعراض نُه گانه (تحقق اعراض در خارج نياز به موضوع دارد تا عارض بر آن گردد مانند رنگ) شمرده مى شود، مزاج در كنار ديگر اعراض محسوس (رنگ، بو، طعم، صدا) طارى اشيا مى شود و توسط حس لامسه (بساوايى) حس مى گردد مزاج با اين كه يك عَرَض است ليكن از نگاه فلسفى بسيار با اهميت بوده زيرا هرگاه با امتزاج كيفيات عناصر مزاج به وجود آيد و به دنبال آن صور نوعى بر شى ء افاضه گردد، همه خصوصيات خَلقى و خُلقى شى ء تابع آن مزاج مى باشد. واژه مزاج مصدر به معناى امتزاج است و چون سبب ايجاد اين كيفيت اختلاط و امتزاج عناصر با يكديگر مى باشد، لذا نام سبب (مزاج)

مجازا بر مسبّب (كيفيت) اطلاق گرديد.

(3) اگر تضاد بين كيفيات عناصر نباشد، فعل و انفعال به وجود نمى آيد، ابن سينا در اينجا بر مذاق اطبّا سخن گفته است، يعنى تفاعل بين كيفيت ها بدين گونه كه كيفيت يك عنصر (مثلًا گرمى) بر حدت كيفيت عنصر ديگر (مثلًا سردى زياد) عمل مى كند و به عكس. بنا بر اين فاعل و منفعل، خود كيفيات مى باشند ليكن حكما فاعل را صورت به توسط كيفيت و منفعل را ماده مى دانند.

(4) تعبير به عناصر نمود نه اركان، زيرا بحث در مزاج است و اركان به اجزاى شى ء، پس از تحقق مزاج، اطلاق مى گردد (گزيده تحفه سعديه، ج 1، ص 75).

(5) بدان كه چون اجزاى عناصر را كه در غايت خُردى باشد و با يكديگر بياميزند، صورت هاى نوعى عناصر فاسد نگردد ولى كيفيتى كه مقتضى طبيعت آنهاست باقى نمى ماند پس لازم مى آيد كه ميان اجزاى عناصر، فعلى و انفعالى واقع شود و چون ميان ايشان فعل و انفعال واقع شود، صرافت هر يك شكسته شود و به هم نزديك شوند و جهت وحدتى ميانشان پيدا شود و مخالفتشان به يگانگى و بيگانگى به آشنايى مبدّل گردد، لا محاله مجموع، مستحق صورتى شوند، چنان كه در اول هر يك صورتى داشتند، تواند كه فاعل «ماده» بود و منفعل صورت يا عكس. چه نتواند شى ء واحد هم فاعل باشد و هم منفعل و الّا لازم آيد كه غالب مغلوب و مغلوب غالب شود پس گوييم كه نتواند بود كه فاعل «ماده» بود چه ماده در همه عناصر يكى است پس لازم آيد كه فاعل صورت باشد و منفعل ماده، مراد از اين كه گوييم

ماده منفعل است آن است كه ماده در آن كيفيت كه داشت، استحاله پذير شده؛ بايد دانست كه صورت نوعى جسم در ماده خود، تأثير بى واسطة كيفيت كند بل به ذات كند، اما در غير ماده خود به واسطه كيفيت كند، مثلًا صورت نوعى آتش كه اقتضاى حرارت كند در ماده خود كه آتش باشد به سبب صورت نوعى باشد و در آب به واسطة حرارت كه كيفيت است خواهد بود.

پس چون ميان عناصر بر اين وجه، فعل و انفعال حاصل شود، لا محاله كيفيتى كه متشابه بود در همه اجزاى آن مركّب، پيدا گردد و آن كيفيت را «مزاج» خوانند. پس مزاج كيفيتى بود متشابه كه حاصل شود از آميختن كيفيت اجزاى خُرد عناصر با يكديگر، پس هر مزاج كه تشابه در او بيشتر به وحدت نزديكتر و صورت فايضه بر او كامل تر و هرچه تشابه در او كمتر به اختلاف و تضاد مايل تر و صورت فايضه به حسب او ناقص تر .... (گزيده از عيار دانش، ص 145).

ترجمه قانون در طب، ص: 302

از آنجا كه نيروهاى نخستين درون اركان، چهار چيز است، گرمى، سردى، ترى، و خشكى، روشن است كه همه مزاج هاى اجسام در عالم فسادپذير، فقط از اين چهار نيرو (كيفيت) ناشى مى گردند.

مزاج به اعتبار تقسيم بندى عقلى «1» با نگرشى كلى بدون نسبت به چيزى از موجودات، دو گونه مى باشد:

1. معتدل حقيقى، كه در آن اندازه هاى كيفيت هاى متضاد، يكسان و برابر باشد و مزاج حاصل از آن، در حقيقت كيفيتى متوسط بين آنها مى باشد.

2. نامعتدل حقيقى، مزاجى كه ميانه مطلق بين كيفيت هاى متضاد نباشد، بلكه به يكى از دو طرف (زياده يا

نقصان) گرايش بيشترى داشته باشد، يا در يك كيفيت از سردى، گرمى، ترى و خشكى، و يا در دو كيفيت.

آنچه در اصطلاح علم طب در اعتدال و خروج از آن معتبر است نه اين است و نه آن «2»، بلكه طبيب بايد از دانشمند طبيعى بپذيرد كه اعتدال به اين معنا (تساوى مطلق در

______________________________

(1) تقسيم بندى عقلى بر مدار نفى و اثبات استوار است، و صرف تصور ذهنى و كلى مى باشد بدون نسبت به خارج.

(2)» نه اين» اشاره به معتدل حقيقى و «نه آن» اشاره به نامعتدل حقيقى است، زيرا همه مصاديق اعتدال طبى در واقع خارج از اعتدال حقيقى قرار دارند.

ترجمه قانون در طب، ص: 303

كيفيات) اصلًا وجود خارجى ندارد، چه رسد به اين كه مزاج انسان، يا عضوى از بدن او باشد. و بايد بداند كه واژه «معتدل» در استعمال طبيبان، مشتق از تعادل (عِدل) به معناى توازن و تساوى نمى باشد، بلكه در اصطلاح ايشان از عَدل در تقسيم، مشتق است و آن بهره برى كامل آميزه- چه همه بدن باشد يا عضوى از آن- از عناصر به لحاظ كيفى و كمى است، آن بهره اى كه به اعتبار اعدليت در تقسيم و نسبت «1»، در مزاج انسان، لايق است، ولى گاه همين بهره ورى كه به سر حد وفور در مزاج انسان رسيده (يعنى اعتدال مزاج به اصطلاح طبيبان) بسيار به اعتدال حقيقى اولى، نزديك شده است (زيرا انسان اشرف موجودات مى باشد).

فصل دوم: مزاج اعضا
اشاره

آفريدگار بزرگ، هر حيوان و هر عضوى از آن را، مزاج شايسته اى عطا فرمود، كه آن بهترين مزاج براى انجام كارها و حالات وى به اقتضاى پذيرش امكانى (و ظرفيت وجودى)

«3» او مى باشد؛ تحقيق در حقيقت اين نظريه به عهده فيلسوف است نه شخص

______________________________

(1) درباره نفوذ ماده خلطى در اعضا در قسمت اول، شيخ الرئيس از دو تعبير منتقَع و مبتلّ استفاده نمود؛ منتقع يعنى ماده در عضو رسوخ نمايد و عضو در آن خيسانده گردد و مبتلّ يعنى ماده به قشر سطحى عضو بچسبد لذا هر منتقع، مبتل مى باشد ولى لزومى ندارد هر مبتل، منتقع نيز باشد.

(2) همه اقسام سوءمزاج يا همه بدن را در بر مى گيرد و آن را از اعتدال خارج مى كند مانند: تب دق در سوءمزاج گرم ساده و استرخا در سوءمزاج سرد مادى و ... يا تنها يك عضو را از اعتدال خارج مى كند مانند: صداع احتراقى در سوءمزاج گرم ساده و ورم بلغمى در سوءمزاج سرد مادى و ....

(3) پذيرش امكانى يعنى آنچه براى ممكن الوجود اقتضا مى شود.

ترجمه قانون در طب، ص: 315

طبيب، و به انسان، معتدل ترين مزاج كه در اين جهان امكان دارد با تناسب و سازگارى با نيروهايى «1» كه به وسيله آن فعل و انفعال انجام مى دهد، عطا فرمود؛ و هر عضو از بدن انسان را مزاج لايق آن بخشيد؛ بر اين اساس، عضوى را گرم تر و عضو ديگر را سردتر و ديگرى را خشك تر و ديگرى را مرطوب تر قرار داد.

گرم ترين اعضاى بدن

گرم ترين اعضاى بدن به ترتيب عبارتند از:

1. روح، و قلب كه سرچشمه آن است «2»؛

2. خون، هر چند در كبد به وجود مى آيد، ولى به علت ارتباطش با قلب از گرمى برخوردار است، كه كبد از آن بى بهره مى باشد «3»؛

3. كبد، زيرا مانند خونِ بسته است «4»؛

4. ريه «5»؛

5. گوشت، از كبد، گرمى كمترى دارد،

زيرا با رشته هاى عصب سرد، آميخته است «6»؛

6. ماهيچه، از گوشت خالص، «7» گرمى كمترى دارد، زيرا با عصب و رباط آميخته است؛

______________________________

(1) قوا و نيروهاى موجود در بدن كه با آن افعال و حركات از انسان صادر مى گردد؛ مانند: جاذبه، ماسكه، هاضمه، دافعه، حافظه، و ....

و قوايى كه بدان انفعال (واكنش) به وجود مى آيد؛ مانند: شادى، ترس، خشم، و ...

(2) روح حيوانى، به دليل سرعت حركت و نفوذش در بدن، لطيف ترين و سبك ترين عضو در بدن مى باشد، و اين لطافت و سبكى روح لازمه گرمى جوهر آن است و قلب نيز كه سرچشمه روح در بدن مى باشد، (زيرا قلب خون را با پالايش و تلطيف، به روح حيوانى تبديل مى كند) عضوى گرم است، و با توجه به عطف قلب، به روح با «واو»، آن دو از لحاظ گرمى در نظر ابن سينا برابر مى باشند. (به نقل از آملى، ص 83)

(3) همه خونى كه از كبد جدا مى گردد به نوعى با قلب در ارتباط است، بعضى با واسطه شريان ها و از آنجا كه شريان با وريد در مصاحبت مى باشد زيرا بين آنها منافذ وجود دارد لذا خون وريدى نيز از حرارت قلبى كه در شريان ها وجود دارد بهره مند مى گردد دليل بر وجود منافذ آن است كه با فصد يك رگ وريدى همه خون شريانى نيز تخليه مى گردد. (گزيده از تحفه سعديه، ص 131)

(4) لذا از گرمى كمترى نسبت به خون برخوردار مى باشد كه منعقد گرديده است.

(5) در نسخه هاى (تحفه سعديه، آملى، جيلانى و تهران) از «ريه» در عداد اعضاى گرم نامى برده نشده است.

(6) در نسخه تهران، ص 9» انما يقصر عن الكبد لما يخالطه»

دارد كه در ترجمه آمد.

(7) گوشت خالص (مفرد) صرفا تصور ذهنى است و در خارج محسوس نمى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 316

7. طحال (سپرز)، از ماهيچه، گرمى كمترى دارد، زيرا دُردى خون در آن ذخيره مى گردد (دردى و رسوب خون سوداى طبيعى است، كه طبيعتى سرد دارد)؛

8. كليه ها، از طحال، گرمى كمترى دارد، زيرا خون در آن بسيار نيست؛

9. لايه هاى رگ هاى جهنده (شريان ها)، گرمى اين رگ ها به لحاظ جوهر عصبى آنها نيست (عصب سرد است پس گرمى رگ ها ذاتى نيست)، بلكه به دليل جريان خون، گرمى بخش و روح حيوانى در آنهاست؛

10. لايه هاى رگ هاى ساكن (وريدها)، گرمى اين نوع رگ ها (نيز ذاتى نبوده و به دليل جريان خون مى باشد، ولى) از گرمى شريان ها كمتر است، زيرا تنها خون در آنها جريان دارد؛

11. پوست «1»؛

12. پوست معتدل كف دست «2»؛

سردترين اعضاى بدن

سردترين اعضاى بدن به ترتيب عبارتند از:

1. بلغم؛

2. مو؛

3. استخوان؛

4. غضروف؛

5. رباط؛

6. وتر «3»؛

______________________________

(1) پوست بدن با اين كه از نوعى اعتدال در گرمى و سردى، برخوردار است ولى نسبت به اعضاى ديگر، گرم محسوب مى شود و به دليل فقدان جريان خون در آن، از وريدها گرمى پايين ترى دارند، اين مورد از نسخه آملى نقل گرديد.

(2) پوست كف دست به دليل اعتدال، از مطلق پوست گرمى كمترى دارد، لذا در انتهاى فهرست اعضاى گرم بدن جاى گرفت.

(3) تاندون (Tendon(.

ترجمه قانون در طب، ص: 317

7. غشاء؛

8. عصب؛

9. نخاع؛

10. مغز؛

11. پيه؛

12. چربى «1»؛

13. پوست «2»؛

مرطوب ترين اعضاى بدن

مرطوب ترين اعضاى بدن به ترتيب عبارتند از:

1. بلغم؛

2. خون؛

3. چربى؛

4. پيه؛

5. مغز؛

6. نخاع؛

7. گوشت پستان و بيضه ها؛

8. ريه؛

9. كبد؛

10. طحال؛

11. كليه ها؛

12. ماهيچه؛

13. پوست؛

______________________________

(1) دو عضو پيه و چربى طبق سه نسخه (تهران، آملى و جيلانى) بعد از مغز قرار دارد.

(2) پوست به لحاظ نوعى اعتدال در گرمى و سردى، در انتهاى فهرست اعضاى سرد قرار گرفت.

ترجمه قانون در طب، ص: 318

اين ترتيب در مزاج اعضاى بدن توسط جالينوس ابداع شده است (وى در اين طبقه بندى، ريه را از كبد مرطوب تر ذكر كرده است)، ولى بايد توجه داشته باشيد كه «ريه» در گوهر و سرشت خود رطوبت زيادى ندارد، زيرا هر عضوى در مزاج غريزى و ذاتى خود، شباهت به نوع غذايى دارد كه از آن تغذيه مى كند، و در مزاج عارضى خود شباهت به خلطى دارد كه در آن عضو، افزايش يافته است، (با عنايت به اين نكته) ريه، عضوى است كه از گرم ترين خون و از آنچه بيشتر آن آميخته با صفراست، تغذيه مى كند (لذا به دليل اين گرمى،

ريه نمى تواند از كبد مرطوب تر باشد)، و جالينوس خود اين نكات را به ما تعليم داده است، (پس اين رطوبت زياد ريه، ذاتى و سرشتى نمى باشد بلكه) گاه در اثر بالا رفتن بخارها از بدن (از سمت پايين) و ريزش نزله و رطوبت ها (از بالا) «1» رطوبت زايد بسيارى در ريه تجمع مى كند، «2» بنا بر اين كبد به لحاظ رطوبت ذاتى و غريزى، از ريه بسيار مرطوب تر مى باشد، و ريه نم پذيرى بيشترى از كبد دارد، گر چه تداوم اين امر، گاه باعث مرطوب تر شدن ريه در گوهر خود نيز مى گردد.

اين چنين بايد به نسبت رطوبت و ترطيب (رطوبت دهى) بلغم و خون پى برد، زيرا رطوبت دهى بلغم، در بيشتر موارد «3» به طريق نم بخشى به اعضاى بدن مى باشد، و رطوبت دهى خون به طريق ثبات و رخنه در بافت عضو مى باشد (به گونه اى كه با عضو متغذى يكى مى گردد) «4». تحقيق بر آن است كه بلغم طبيعى آب گونه، «5» در ذات خود رطوبت بيشترى (نسبت به خون) دارد، (لذا در فهرست پيش از خون آورده شد) زيرا خون

______________________________

(1) در بيمارى هاى نزله اى، تصاعد بخارات زياد از بدن در اثر نارسايى در گوارش بدن، و تبديل آن به نزله در اثر سردى خارج از اعتدال مغز و ريزش آن به اعضاى ضعيف بدن باعث به وجود آمدن طيف گسترده اى از بيمارى ها مى گردد به همين دليل در طب از «نزله» به أُم الأمراض ياد مى شود.

(2) ريه در قفسه سينه، عضوى نرم و متخلخل بوده و مانند اسفنج، رطوبت ها را به خود جذب مى كند.

(3) گاه خلط بلغم نيز مانند خون جزء بافت عضو قرار

مى گيرد؛ مانند: تغذيه مغز كه به وسيله خون با بلغم، انجام مى شود.

(4) خون و بلغم به دو اعتبار از يكديگر مرطوب تر مى باشند، بلغم به اعتبار نم بخشى به اعضاى بدن (رطوبت ظاهرى) و خون به اعتبار نفوذ در گوهر و بافت اعضا (رطوبت درونى).

(5) قيد مائى (آب گونه) در عبارت توضيحى براى بلغم طبيعى مى باشد نه نوعى از بلغم، زيرا بلغم در طبيعت همانند آب است.

ترجمه قانون در طب، ص: 319

به دليل اين كه نُضج و پختگى كامل يافته است، مقادير زيادى از رطوبت خود را كه در بلغم طبيعى آبى پيش از استحاله (به خون) بوده، از دست داده است. به زودى در مبحث اخلاط خواهيد دانست كه در واقع بلغم طبيعى، خونى اندك استحاله يافته است.

خشك ترين اعضاى بدن

خشك ترين اعضاى بدن به ترتيب عبارتند از:

1. مو، زيرا مو از بخارى دودى، تكوّن مى يابد، كه خلط آن بخار (يعنى رطوبتى كه بخار از آن متصاعد شده است) گداخته شده و دود صرف آن، انعقاد يافته است؛

2. استخوان، زيرا محكم ترين عضو بدن است ولى نسبت به مو مرطوب تر است، به اين علت كه از خون تكوّن مى يابد (و خون مرطوب است و ماده مو، بخار دودى خشك مى باشد). و دليل ديگر اين كه استخوان به گونه اى تعبيه شده كه (چون اسفنجى) رطوبت هاى غريزى پيرامون خود را كه بدان امكان دسترسى دارد، خشك مى گرداند، «1» و لذا (دليل سوم) بسيارى از حيوانات از استخوان تغذيه مى كنند، ولى چيزى از مو در تغذيه مورد استفاده قرار نمى گيرد، و شايد به ندرت برخى از جانوران از مو تغذيه كنند، چنان كه بعضى بر اين پندارند كه خفاش ها مو را در

دهان هضم نموده و سپس آن را مى بلعند.

(اينك با ارائه آزمايشى تجربى، رطوبت بيشتر استخوان را اثبات مى كنيم)

هرگاه دو مقدار برابر از استخوان و مو را در دستگاه قرع و انبيق (عرق گيرى) جداگانه تقطير كنيم، از استخوان، آب و روغن بيشترى روان مى شود و تفاله كمترى به جا مى ماند، نتيجه اين آزمون، مرطوب بودن بيشتر استخوان نسبت به مو مى باشد.

3. غضروف، پس از استخوان در خشكى، غضروف قرار دارد؛

4. رباط؛

5. وتر؛

______________________________

(1) استخوان از بيرون توسط گوشت و از درون توسط مخ، احاطه شده و رطوبت هاى آنها را به خود جذب مى كند و لذا مرطوب تر از مو مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 320

6. غشاء؛

7. شريان ها؛

8. وريدها؛

9. عصب حركتى؛

10. قلب؛

11. عصب حسى،

رشته عصب حركتى، بسيار سردتر و خشك تر از حد اعتدال مى باشد و عصب حسى سردتر ولى خشك تر از اعتدال نمى باشد، بلكه گويا نزديك به اعتدال قرار دارد و در سردى نيز خيلى از اعتدال دور نمى باشد؛

12. پوست.

فصل سوم: مزاج هاى سن و جنسيت
اشاره

به اختصار اين كه مزاج سن انسان چهار مرحله مى باشد:

1. سن رشد، اين مرحله از سن را تازه گى (حداثت) مى نامند، و تا نزديكى سى سالگى ادامه دارد؛

2. سن وقوف (توقف رشد)، و آن سن جوانى و قوّت است، و تا حدود سى و پنج يا چهل سالگى ادامه دارد؛

3. سن انحطاط (كهولت)، اين سن با بقاى اندكى از نيرو تا حدود شصت سالگى ادامه دارد؛

4. سن انحطاط (پيرى)، اين سن با پيدا شدن ضعف و ناتوانى تا پايان عمر ادامه دارد.

سن تازه گى (حداثت) خود به پنج مرحله تقسيم مى گردد:

1. طفوليت، سنى كه هنوز نوزاد آمادگى براى حركت و ايستادن ندارد؛

2. صبابت، سنى كه طفل مى ايستد، ولى

اعضاى بدن محكم نشده و دندان ها بطور كامل نيفتاده و نروييده است؛

ترجمه قانون در طب، ص: 321

3. ترعرُع، سن پس از استحكام اعضا و روييدن دندان ها، و پيش از بلوغ؛

4. نوجوانى و بلوغ، تا زمانى كه موى در صورت سبز شود؛

5. فتى (اول جوانى)، اين سن تا زمانى است كه رشد و نمو متوقف گردد.

مزاج سن صبيان، يعنى: طفوليت تا انتهاى سن تازگى، از حيث گرمى مانند اعتدال است، و از حيث ترى زياده بر اعتدال مى باشد. «1»

اختلاف طبيبان درباره مزاج كودك و جوان

بين طبيبان گذشته در خصوص گرمى مزاج كودك و جوان، «2» اختلاف نظر وجود دارد:

گروهى از آنان مى گويند: گرمى مزاج كودك شديدتر است، لذا رشد و نمو بيشتر و افعال طبيعى ايشان از قبيل، اشتها و گوارش بيشتر و دايمى تر مى باشد.

ديگر اين كه حرارت غريزى گرفته شده از نطفه در صبيان، متراكم تر و تازه تر است. «3»

گروه ديگرى از طبيبان مى گويند: گرمى غريزى در مزاج جوانان به مراتب قوى تر مى باشد، زيرا خون ايشان، بيشتر و با قوام تر است، لذا بيشتر و شديدتر دچار خون دماغ مى گردند، و دليل ديگر بر آن، تمايل زياد مزاج آنان به صفراويت است (و لذا مزاج گرم ترى دارند) و حال اين كه مزاج صبيان به بلغم گرايش بيشترى دارد؛ و ديگر اين كه جوانان حركات بدنى قوى ترى از خود بروز مى دهند و حركت از گرمى ناشى مى باشد؛ و دليل ديگر، قدرت گوارش و هضم جوانان است و اين نيز از گرمى مزاج آنان حكايت مى نمايد؛ اما اشتها (عدم اشتها در جوانان) لازمه گرمى مزاج نيست، بلكه اشتها از سردى

______________________________

(1) تعبير ابن سينا درباره مزاج صبيان «كالمعتدل» است، يعنى مانند معتدل، زيرا

در واقع گرم مزاج هستند، و درباره ترى نيز مى گويد: كالزايد، مانند زايد بر اعتدال، تا با تعبير در گرمى هم آهنگ باشد.

(2) چنان كه ملاحظه مى شود الفاظ در اين بحث موافق با مصطلح طبيبان مى باشد كه با معانى عرفى متفاوت است. به سن تا سى سالگى حداثت اطلاق شد كه بخشى از آن سن صبا بود و در اينجا صبيان به همه سن حداثت اطلاق گرديد. لفظ شاب «جوان» يعنى سن متوقفين از رشد كه بين سى تا چهل سالگى مى باشد.

(3) متراكم تر، يعنى گرمى اوليه ناشى از نطفه با تحليل ها و استفراغ هاى عارض بر بدن از يكديگر جدا نشده، و تراكم خود را نگه داشته است، لذا از شدت زيادى برخوردار مى باشد و تازه تر، يعنى به تولد وى نزديك تر است.

ترجمه قانون در طب، ص: 322

مزاج ناشى مى گردد، و لذا بيمارى شهوت كلبى «1» در بيشتر موارد از سردى مزاج (معده) به وجود مى آيد.

دليل بهره مندى جوانان از گوارش نيرومند، اين است كه آنان به اندازه صبيان به تهوع، قى و تُخَمه (ثقل و فساد معده) مبتلا نمى گردند، ولى صبيان به دليل بدى گوارش به اين عوارض دچار مى شوند.

دليل گرايش مزاج جوانان به صفراء اين است كه بيمارى هاى جوانان همه «2» از نوع گرم است؛ مانند: تب غِب، و قى آنان صفراوى مى باشد، ولى بيشتر بيمارى هاى صبيان تر و سرد است، و تب هاى آنان از نوع بلغمى مى باشد، و بيشترين چيزى كه با قى از دهان آنان بيرون ريخته مى شود، بلغم است.

اما رشد صبيان (كه از دلايل گرمى مزاج آنان شمرده شد) در حقيقت از قوت گرمى مزاج آنان نيست، بلكه از رطوبت بسيار آنان مى باشد

و نيز اشتهاى زياد ايشان بر كمبود گرمى دلالت مى كند، اين بود ديدگاه دو گروه از طبيبان و دلايل آنان.

نظريه جالينوس در اين باره

جالينوس با رد هر دو گروه، معتقد است كه گرمى مزاج صبيان و جوانان در اصل «3» برابر است، ليكن گرمى مزاج صبيان از حيث مقدار بيشتر و از حيث كيفيت، يعنى شدت و قوت،

______________________________

(1) بيمارى اشتهاى سگانه،- اشتهاى كاذب. به بيمارى اطلاق مى شود كه معده احساس گرسنگى مى كند، ولى بدن نياز به غذا، ندارد.

(2) در بعضى از نسخه هاى قانون (جلّها) دارد؛ يعنى: اكثر بيمارى هاى جوانان، نه (كلّها) همه و اين نسخه (اكثر) به نظر درست تر است.

(3) مقصود از حرارت در اصل، چنان كه شارحان قانون تصريح نموده اند، حرارت غريزى، مى باشد، در تبيين حرارت غريزى مى توان گفت، آنچه از حرارت تصور مى شود، عبارتند از:

1. حرارت محسوس از آتش؛ 2- حرارت محسوس از نور؛ 3. حرارت محسوس از حركت و استحكاك؛ 4. حرارت محسوس از بدن حيوان.

به نوع چهارم از حرارت در تعبير حكما و اطبّا حرارت غريزى اطلاق مى گردد و در بيان حقيقت آن آراى مختلفى ارائه شده است. بعضى آن را از مزاج روح مى دانند، و بعضى از مزاج بدن، ارسطو آن را حرارت فلكى كه همراه با نفس بر بدن افاضه شده، مى داند كه در ماهيت و نوع از ديگر حرارت ها متمايز بوده و آلت براى طبيعت است.

شيخ الرئيس در كتاب شفاء از ارسطو چنين حكايت مى كند:

حرارتى كه بواسطه آن بدن علقه نفس را مى پذيرد، از جنس حرارت عنصرى (آتش) نيست بلكه از جنس حرارتى است كه از اجرام آسمانى افاضه مى شود به دنبال حرارت آسمانى، حيات افاضه مى گردد بر خلاف حرارت عنصرى،

و با مفارقت نفس از بدن حرارت غريزى نيز از بدن خارج مى گردد، لذا بدن رو به تعفن مى رود، فيضان حرارت غريزى از اجرام آسمانى به گونه اشعه افكنى نيست، بلكه مانند فيضان قوا بر ارواح مى باشد، ابن ابى صادق مى گويد: حارّ غريزى، جوهرى آسمانى، گرم وتر، لذت بخش، كه در آن هيچ حدت و سوزش وجود ندارد.

اين نظريه بسيارى از طبيبان است، ولى جالينوس حرارت غريزى را از آتش عنصرى آميخته، با ساير عناصر تشكيل دهنده بدن، مى داند، و رازى نيز به اين نظريه تمايل نشان داده است و حرارت غريزى را نوعى آتش مى داند.

ترجمه قانون در طب، ص: 323

كمتر است، و گرمى مزاج جوانان از حيث مقدار كمتر، ولى از حيث كيفيت و شدت

بيشتر مى باشد.

توضيح آنچه وى مى گويد: تصور كنيد حرارت معينى (مانند: حرارت خورشيد) كه در مقدار يكسان است يا يك جسم گرم لطيف (مانند: آتش معينى) را كه در كميت و كيفيت يكسان است، آن گاه آن حرارت را يك بار در گوهرى تر و بسيار، مانند: آب، منتشر شود و بار ديگر در گوهرى خشك و كم، مانند: سنگ، پس از آن چنين مشاهده مى شود كه گرماى گوهر آبى، كميت بيشترى دارد و سوزش و كيفيت ملايم تر، ولى گرماى سنگ، كميت كمترى دارد و از سوزش و كيفيت بيشترى بر خوردار است.

بر همين اساس، وجود گرما در مزاج صبيان و جوانان را قياس كنيد، زيرا صبيان از نطفه بسيار گرم كه هنوز عوامل كاهش دهنده بر آن عارض نشده، متولد شده اند، لذا كودك در مسير بزرگ شدن و پيمودن مدارج رشد، در تلاش مى باشد، و هرگز در روند رشد، متوقف نشده

چه رسد به بازگشت، ولى در جوان سبب افزاينده حرارت غريزى وجود ندارد و نيز علتى كه باعث كاهش و خاموشى حرارت شود، به وجود نيامده است، بلكه آن حرارت با رطوبتى اندك در كميت و كيفيت نگه دارى مى شود، تا وارد دوره انحطاط و كهولت گردد، البته اين رطوبت اندك در جوانان براى حفظ حرارت غريزى كافى مى باشد، ولى نسبت به زمان رشد در صبيان اندك است، گويا اين رطوبت (غريزى) در ابتدا به اندازه اى بوده كه هر دو جنبه يعنى حفظ حرارت غريزى و افزايش رشد را تأمين نمايد، ليكن در ادامه به اندازه اى كاهش مى يابد كه تنها يكى از آن دو جنبه را (حفظ حرارت غريزى)

ترجمه قانون در طب، ص: 324

ايفا مى كند، سپس به اندازه اى كاهش پيدا مى كند كه هيچ يك از آن دو جنبه را تأمين نمى نمايد، پس براى كفايت دستِ كم يكى از آن دو جنبه، لازم است اين رطوبت در حد متوسط باشد، و ممكن نيست كه نمو را تأمين كند ولى حفظ حرارت غريزى ننمايد، چگونه چيزى افزوده گردد ولى اصل آن (حرارت غريزى) حفظ نگردد، پس بايد حرارت غريزى حفظ گردد و رشد متوقف گردد، و اين همان سن و مزاج جوان است.

اما ديدگاه گروه دوم طبيبان، كه رشد و نمو صبيان را تنها به سبب رطوبت مى دانند، و براى حرارت نقشى قايل نمى باشند، نادرست است، زيرا رطوبت، ماده رشد است و ماده به خودى خود تأثيرپذير و تخلّق پذير نمى باشد، بلكه بايد نيروى فاعلى در آن عمل نمايد و نيروى فاعلى در اينجا نفس يا طبيعت، به فرمان خداى متعال است و عملكرد طبيعت يا نفس

نيز به وسيله ابزارى به نام حرارت غريزى، است.

همچنين ديدگاه ديگر آنان، كه نيروى اشتها در صبيان را تنها ناشى از سرد مزاجى ايشان مى دانند، نادرست است، زيرا اشتهاى تباه، كه از سردى باشد، هرگز گوارش نيافته و در فرايند تغذيه آنان قرار نمى گيرد، در حالى كه گوارش در آنان بيشتر مواقع به بهترين وجه ممكن، انجام مى گيرد، اگر چنين نبود بيشتر از آنچه از بدن تحليل رفته، جايگزين نمى گرديد تا اين كه رشد تداوم يابد، ولى گاه صبيان به دليل پرخورى و بى نظمى در غذا خوردن، و تناول چيزهاى نامطبوع و مرطوب، و انجام حركات تباه كننده، روى غذا، دچار بدى گوارش مى شوند، لذا در بدن، بويژه ريه آنان، مواد اضافى بسيارى انباشته مى گردد و به پاكسازى بيشترى نياز دارند، و (به دليل وجود گرمى در مزاج آنان) تنفّس «1» آنان سرعت و تواتر بسيارى دارد، ولى عظيم نيست، زيرا نيروى صبيان تمام نمى باشد.

______________________________

(1) در نسخه بولاق «نبض» دارد كه طبق نسخه تهران، آملى و جيلانى تنفّس ترجمه شد زيرا با توجه به ادامه مطلب كه درباره ريه است مناسب تر مى باشد، يعنى به دليل تجمّع مواد اضافى و عفونى در ريه آنان، و نرسيدن هواى كافى دچار تنگى نفس و تواتر و سرعت در تنفّس مى شوند، و به همين علت (تنگى نفس) تنفسِ عظيم، ندارند.

ترجمه قانون در طب، ص: 325

اين بود گفتارى درباره مزاج صبيان و جوانان، بر اساس ديدگاه جالينوس كه ما از وى نقل كرديم.

سپس بايد بدانيد كه حرارت مزاج بعد از سن وقوف، شروع به كاهش مى كند، زيرا هواى اطراف بدن باعث خشكى ماده حرارت، يعنى رطوبت، مى گردد، و از درون

نيز حرارت غريزى آن را يارى مى نمايد و علاوه بر آن، حركت هاى بدنى و نفسانى، كه در زندگى و معيشت ضرورى است، با رطوبت غريزى در ستيز و طبيعت هم از مقاومت دايم با آن ناتوان مى باشد، چرا كه همه نيروهاى جسمانى انسان، پايان پذير است، و اين موضوع در دانش طبيعى تبيين شده است، پس كار نيروهاى بدنى در امر تدارك و تغذيه بدن پيوسته نمى باشد. و بر فرض اگر نيروهاى بدنى نيز بى پايان و پيوسته در تدارك آنچه به يك اندازه برابر از بدن تحليل مى رود، بودند ولى اين تحليل در بدن هرگز به يك اندازه نبوده، بلكه پيوسته و هر روزه در افزايش است و در نتيجه، تدارك جايگزين در برابر تحليل روزافزون ناكافى مى باشد، و همين تحليل، باعث نابودى رطوبت غريزى مى گردد، چرا چنين نباشد و حال اين كه دو عامل (تحليل دايم بدن و فقدان جايگزين كافى) عليه تدارك نقصان و بازگرداندن آن به بدن، دست به دست هم داده اند؛ بنا بر اين به ضرورت، ماده (رطوبت) رو به فنا رفته و متعاقب آن حرارت نيز خاموش مى گردد، بويژه اين كه علاوه بر كاهش و ته كشيدن ماده، سبب ديگرى- يعنى پيدايش روزافزون رطوبت بيگانه، به دليل فقدان گوارش درست غذا- نيز به ميان مى آيد، و رطوبت بيگانه بر اطفاى حرارت غريزى از دو جهت مساعدت مى نمايد:

1. ايجاد خفگى حرارت غريزى؛ 2. ايجاد كيفيت ضد، زيرا رطوبت بيگانه، بر خلاف رطوبت غريزى، طبيعتى بلغمى و سرد دارد.

اين (خاموشى حرارت غريزى) همان مرگ طبيعى است، كه براى هر شخص به اقتضاى مزاج اوليه او تا زمان وجود نيروى حفظ رطوبت غريزى،

مقرر شده است، و براى

ترجمه قانون در طب، ص: 326

همه اجل معينى است و هر اجل، كتاب معلومى دارد و آن به لحاظ اختلاف امزجه «1» در اشخاص متفاوت است، اين مرگ هاى طبيعى است و براى انسان غير از آن، مرگ هاى ناگهانى نيز وجود دارد.

خلاصه آنچه مورد بحث قرار گرفت، اين كه بدن صبيان و جوانان، گرم به اعتدال است، و بدن سالمندان و پيران سرد است، ولى بدن صبيان به خاطر تداوم رشد از حد اعتدال، مرطوب تر است. درستى اين نظريه از دو طريق تجربه و قياس «2» قابل استدلال مى باشد. دليل تجربى آن، نرمى استخوان ها و رشته هاى عصبى «3» صبيان مى باشد؛ و طريق قياس، نتيجه گيرى از نزديكى سن صبيان به نطفه «4» و روح بخارى «5» آنان است. بدن ميانسالان بويژه پيران علاوه بر سردى مزاج، خشك تر «6» است و درستى اين نظر نيز از طريق تجربى- يعنى سفتى استخوان ها و خشكى پوست آنان- و نيز طريق قياس- يعنى دورى سن آنان از نطفه و خون و روح بخارى- قابل اثبات است.

سپس اجزاى آتشى در صبيان و جوانان يكسان است، و اجزاى هوايى و آبى در صبيان بيشتر مى باشد، و اجزاى زمينى در بدن سالمندان، بويژه پيران، از آن دو (اجزاى هوايى و آبى) نسبت به صبيان و جوانان به مراتب بيشتر است. اعتدال مزاج جوانان از صبيان بالاتر است، ليكن نسبت به صبيان خشك مزاج، و نسبت به پيران و كهول، گرم مزاج مى باشند. مزاج اعضاى اصلى بدنِ پيران نسبت به جوانان و ميانسالان، خشك تر و به دليل

______________________________

(1) طولانى ترين عمرهاى طبيعى، به حسب مزاج هاى مختلف، در صورتى كه از اعتدال بيرون

نروند، به ترتيب عبارتند:

1. اشخاص دموى؛ 2. اشخاص صفراوى؛ 3. اشخاص بلغمى؛ 4. اشخاص سوداوى.

(2) تجربه در اينجا يعنى مشاهده و استقرا و قياس قضيه منطقى متشكل از صغرا و كبرا مى باشد.

(3) در نسخه آملى «اعضاء» به جاى اعصاب مى باشد؛ يعنى: نرمى اعضاى كودكان.

(4) در نسخه آملى «بالدم» نيز دارد، يعنى نزديكى به خون.

(5) روح بخارى، اجزاى بخار در آن غلبه دارد وتر است، زيرا هواى آميخته با آب مى باشد.

(6) زيرا بدن آنان بسيار تحليل رفته است.

ترجمه قانون در طب، ص: 327

افزايش رطوبت ترى زاى بيگانه، بدنى مرطوب تر از آنان دارند (لذا آنان بسيار در معرض نزله ها قرار مى گيرند).

تفاوت جنسيت در نوع مزاج

درباره جنسيت و تأثير آن در تعيين مزاج مى گوييم:

مزاج زنان نسبت به مردان سردتر و رطب تر است، لذا در آفرينش جسمانى قاصر مى باشند، «1» پس به دليل سردى مزاج، مواد زايد در بدن آنان بيشتر است، «2» گوهر گوشت بدن زنان به دليل كمى تحرك و ورزش، سست «3» و نازك است، «4» گرچه گوشت بدن مردان به لحاظ تركيب با ديگر آميزه ها (نظير: رگ ها و رشته هاى عصبى) به سبكى مى گرايد، زيرا گوشت بدن آنان به خاطر تراكم و تكاثفش، از رگ ها و رشته هاى عصبى وارد شده در آن، به شدت دورى مى جويد «5») به خوبى جفت نمى گردد).

______________________________

(1) يك تفسير شده يعنى اعضاى جنسى آنان نسبت به مردان كوتاه (پنهان) مى باشد و تفسير دوم يعنى همه اعضاى جسمانى آنان نسبت به مردان كوتاه و ضعيف تر مى باشد.

(2) زيرا سردى باعث تكاثف و فشردگى اعضاى بدن مى شود و همچنين مانع تحليل مواد دفعى از بدن مى گردد، جرجانى در ذخيره، ص 9 مى گويد: بدين سبب مايه هاى خام اندر تن

ايشان بيشتر گرد آيد و كمتر تحليل پذيرد، يعنى كمتر خرج شود.

(3) واژه «سخافة» كه ابن سينا در توصيف گوشت بدن زنان به كار برده است دو معنا دارد: 1. رخاوت و سستى جرم بدين معنا گوشت بدن زنان به دليل تحرك كمتر كه موجب تحليل رطوبت سست كننده است، سخيف تر مى باشد؛ 2. مسام زياد در گوشت كه باعث سخافت و سبكى آن مى گردد، بدين معنا گوشت بدن مردان به دليل آميختگى زياد با عصب و رگ ها سخيف تر مى باشد، بنا بر اين گوشت زنان مفرداً سخيف تر است و گوشت مردان مركبا سخيف تر مى باشد.

(4) عبارتى كه از متن قانون، ص 13 ترجمه شد، چنين است «ولقلة رياضتهن جوهر لحومهن أسخف» ممكن است بگوييم «لقلة رياضتهن» تعليل براى جمله قبل است، يعنى: افزايش مواد زايد در بدن زنان، به دليل سردى مزاج و كمى تحرك و ورزش مى باشد، زيرا ورزش باعث تحليل مواد خام در بدن مى گردد؛ و عبارت «جوهر لحومهن أسخف» جمله مستقلى باشد، در اين صورت به واوى پيش از آن نياز مى باشد، هر چند براى آن تأييدى از نسخه ديده نشد، ولى با توجه به كلمه «جوهر» در عبارت، اين معنا تقويت مى گردد؛ زيرا گوهر اشاره به حيثيت ذاتى گوشت زنان دارد، و ورزش در تكوّن آن نقشى ايفا نمى كند.

(5) در نسخه چاپ بولاق، أشدّ تبرّدا (به شدت سرد مى گردد.) دارد، كه معناى مناسبى در اينجا ندارد، لذا از نسخه تهران و آملى «تبرّءاً» در ترجمه استفاده شد.

ترجمه قانون در طب، ص: 328

مزاج ساكنان مناطق شمالى، نسبت به ديگر مناطق، مرطوب تر است؛ و مزاج كسانى كه (در حمام و دريا) با آب سر كار

دارند، مرطوب تر است، و كسانى كه در مقابل آنان قرار دارند (مانند ساكنان مناطق جنوبى و كسانى كه به نوعى با آتش سر كار دارند، مانند: آهنگران)، از مزاج خشك تر برخوردارند. درباره علايم شناخت مزاج ها، به زودى در مباحث علامات كلى و جزيى سخن خواهيم گفت.

ترجمه قانون در طب، ص: 329

آموزش چهارم اخلاط و آن دو فصل است.
اشاره

ترجمه قانون در طب، ص: 331

فصل اوّل ماهيت خلط و اقسام آن
خلط؛
اشاره

جسمِ مايعِ تر (شكل پذير) «1» است، كه غذا در وهله نخست «2») با هضم كبدى) بدان تبديل مى گردد «3». و آن دو گونه مى باشد: بخشى خلطِ پسنديده، و آن خلطى است كه شايستگى «4» دارد تا به تنهايى يا با ديگر اخلاط، جزيى از بافت عضو غذا پذير بدن، قرار گيرد، و به تنهايى يا با خلط ديگر، بدان عضو شباهت يافته، و جملگى جايگزين آنچه از بدن تحليل رفته، گردند؛ بخش ديگر خلط زايد و ناپسند كه آن شايستگى را ندارد مگر

______________________________

(1) در تعريف خلط مى گويند: جسمِ رطب (تر) سيال؛ قيد رطب به ترى عنصرى؛ يعنى شكل پذيرى اشاره دارد، و قيد سيال (مايع و روان) به ترى (خيس) حسى اشاره دارد. اين تفسير از «رطب» و «سيّال» بنابر برخى نظرات مانند قطب الدين شيرازى مى باشد بنا بر اين تفسير اشكال به دو خلط صفراء و سوداء كه در تعريف آن دو گفته مى شود دو خلط يابس وارد نمى باشد، زيرا اين دو خلط بالفعل رطب (شكل پذير) و سيال (مايع) مى باشند و بالقوه و در كيفيت يابس مى باشند يعنى افاده خشكى در بدن مى نمايند. اشكال ديگر بنا بر اين تفسير به بلغم زجاجى و جصى مى باشد اين دو، شكل پذير و سيال نمى باشند در پاسخ مى گوييم، مشابهت بلغم زجاجى و جصّى به شيشه مذاب و گچ مطلق نيست بلكه به لحاظ كيفيت شباهت به اين دو ماده دارند (به بيان مؤلف مفرح القلوب در رنگ شباهت دارند نه در قوام) و در عين حال رطب و سيال مى باشند و اگر به فرض به نهايت زجاجيت و جصّيت برسند

از تعريف خلط خارج مى گردند و به مجاز به اين دو اطلاق خلط مى شود.

(2) قيد «وهله نخست» در تعريف، براى خارج كردن رطوبت هاى ثانوى مانند: نطفه و ... است؛ زيرا آنها پس از تكوّن خلط در مراحل بعدى به وجود مى آيند.

(3) ابن سينا در تعريف خلط مى گويد: يستحيل اليه الغذاء؛ يعنى غذا بدان تبديل مى گردد. برخى از شارحان مى گويند واژه استحاله با حرف الى به معناى تغيير صورت نوعى و ماهوى شى ء مى باشد بنا بر اين واژة استحاله كه در تعريف خلط آمده چون با حرف الى استعمال شده به معناى تغيير صورت نوعى و ماهوى مى باشد لذا كيلوس از تعريف خلط خارج است زيرا استحاله كيلوس كه در معده انجام مى پذيرد صورت نوعى و ماهوى غذا تغيير نيافته و صرفاً تغيير كيفى در آن رخ داده است و براى بيان چنين تغييرى از واژه استحاله بدون حرف الى استفاده مى كنند مثلًا مى گويند استحال الماء الحار بارداً؛ آب گرم، سرد گرديد. (گزيده از مفرح القلوب، ص 21)

(4) خلط پسنديده بايد شايستگى عضو بدن شدن را، داشته باشد هر چند در منافع و مصارف ديگرى از آن استفاده گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 332

اين كه (به كمك طبيعت بدن) به خلط پسنديده تبديل گردد، كه به ندرت چنين اتفاقى مى افتد، و لذا بايد پيش از آن (تبديل به خلط پسنديده) از بدن دفع و بيرون ريخته گردد.

رطوبت هاى موجود در بدن

مى گوييم: رطوبت هاى بدن، بخشى رطوبت هاى اولى است، و بخش ديگر رطوبت هاى ثانوى. رطوبت هاى اولى، همان اخلاط چهارگانه موضوع بحث، مى باشند.

رطوبت هاى ثانوى نيز دو گونه است: رطوبت هاى زايد و رطوبت هاى غير زايد؛ رطوبت هاى زايد بدن را در مباحث آينده يادآور

مى شويم. «1»

رطوبت هاى ثانوى و غير زايد بدن آن است كه از حالت ابتدايى (خلطى) استحاله يافته و در بافت اعضا نفوذ نموده «2»، ولى بطور كامل جزء بافت عضوى از اعضاى مفرد بدن قرار نگرفته است.

اصناف رطوبت هاى ثانوى و غير زايد

رطوبت هاى ثانوى (مرحله دوم) در بدن چهارگونه مى باشد:

1. رطوبتى كه در فضاهاى خالى اطراف مويرگ هاى غذارسان به اعضاى اصلى بدن، محصور مى باشد «3»؛

2. رطوبتى كه بين اعضاى اصلى بدن، همانند شبنم پراكنده است، «4» و هرگاه بدن غذاى مورد نياز خود را از دست دهد، اين رطوبت آمادگى تبديل شدن به غذا براى بدن را دارد و علاوه بر اين هرگاه اعضاى بدن بر اثر حركت شديد يا علت ديگرى، خشك گردد، اين رطوبت باعث نم دهى بدان اعضا مى گردد؛

______________________________

(1) رطوبت هاى زايد، مانند عرق و مخاط در آخر فصل دوم مورد بحث قرار مى گيرد.

(2) مقصود از نفوذ در بافت اعضا، قابليت آن است، زيرا اگر نفوذ در عضو تحقق يافته باشد قسم اول و دوم رطوبت هاى غير زايد از محل بحث خارج مى شود و اگر مقصود از آن نفوذ در مجارى اعضا باشد رطوبت هاى زايد نيز داخل بحث مى گردد.

(3) اين قسم از رطوبت هاى غير زايد، نزديك ترين آنها به اخلاط مى باشد، لذا گروهى از طبيبان آن را خلط دانسته اند.

(4) دليل پراكندگى اين رطوبت بين اعضا، دسترسى سريع بدان است در صورتى كه عضو فاقد غذا گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 333

3. رطوبتى كه به تازگى انعقاد عضوى يافته، و آن غذايى است كه به لحاظ مزاج و شباهت عضوى، به گوهر عضو تبديل گرديده، ولى هنوز قوام كامل نيافته است «1»؛

4. رطوبتى كه از بدوّ تولد در اعضاى اصلى بدن

داخل گرديده و باعث پيوستگى اجزاى عضو مى گردد، منشأ اين رطوبت، نطفه است و منشأ نطفه از اخلاط مى باشد. «2»

اجناس چهارگانه اخلاط
اشاره

مى گوييم: رطوبت هاى خلطى نيز شامل پسنديده و ناپسند (زايد) منحصر در چهار جنس مى باشند. «3»

1. جنس خون، برترين خلط است؛

2. جنس بلغم؛

3. جنس صفراء؛

4. جنس سوداء.

خون:

خون، با مزاج گرم وتر به دو گونه طبيعى و ناطبيعى تقسيم مى شود:

الف. خون طبيعى، سرخ رنگ، بوى تعفّن ندارد، «4» بسيار شيرين «5») و با اعتدال قوام «6») مى باشد.

______________________________

(1) اين رطوبت در حقيقت همان رطوبت شبنمى قسم دوم است كه در حال انعقاد عضوى است ولى قوام تمام نيافته است، وگرنه از رطوبت خارج شده و جزيى از بافت عضو محسوب مى گردد.

(2) لذا به اين رطوبت، رطوبت منوى (ناشى از منى) اطلاق مى گردد.

(3) از اخلاط، تعبير به اجناس شد و از رطوبت هاى ثانوى، تعبير به اصناف شد، زيرا بين اخلاط، اختلاف جوهرى وجود دارد و علاوه بر آن هر خلط، اقسام متعددى دارد، بر خلاف رطوبت هاى ثانوى كه بين آنها تفاوت جوهرى ديده نمى شود، مثلًا صنف دوم در ابتداى هضم چهارم شكل مى گيرد، و صنف سوم در انتهاى آن تحقق مى يابد پس تمايز جوهرى بين آن دو ديده نمى شود.

(4) بوى ناخوشايندى ندارد، زيرا تعفن از استيلاى حرارت بيگانه، ناشى مى گردد و بى بويى از استيلاى سردى، لذا از خون، نوعى بوى خوش استشمام مى گردد.

(5) بسيار شيرين، نسبت به اخلاط ديگر نه اين كه مانند عسل شيرين باشد.

(6) از ويژگى خون «اعتدال قوام» آن بين رقّت صفراء و غلظت سوداء مى باشد، اين ويژگى در متن قانون نيامده ولى از مباحث آينده معلوم مى گردد.

ابن سينا با اين كه منافع اخلاط ديگر را بيان نموده است، از بيان منافع خون طبيعى، صرف نظر نموده است، براى كامل شدن مبحث، منافع خون طبيعى

را يادآور مى شويم:

الف. تغذيه بدن؛ ب. ايجاد حرارت در بدن؛ ج. تكوّن روح طبى از بخش لطيف خون، لذا افراط در خون گيرى باعث عوارضى مانند: غشى و افت نبض مى گردد؛ د. نشاط و زيبايى پوست؛ ه-. سازگارترين خلط با طبيعت بدن، لذا طبيعت از هدر رفتن آن دريغ دارد، و استفاده از مسهل براى تخليه خون ممنوع و مخاطره آميز مى باشد. (گزيده از شرح آملى، ص 116)

ترجمه قانون در طب، ص: 334

ب. خون غير طبيعى، و آن دو گونه تحقق مى يابد:

1. خونى كه به خودى خود، و بدون آميختگى با چيزى (خلطى)، از مزاج شايسته خود تغيير يافته است، مثلًا مزاج آن سرد يا گرم گرديده است.

2. خونى كه به سبب آميختن با خلط ناپسند «1» در مزاج طبيعى آن، تباهى به وجود آمده است، اين قسم نيز بر دو گونه مى باشد:

الف. خلط تباه از بيرون خون، نفوذ نموده و باعث فساد خون گرديده است.

ب. خلط تباه از خود خون به وجود آمده؛ مثلًا اندكى از خون متعفن شده در نتيجه بخش لطيف آن (متعفن)، صفراى غير طبيعى گرديده و بخش غليظ آن، سوداى غير طبيعى، «2» و هر دو يا يكى از آن دو در خون باقى مانده و باعث فساد خون گرديده است. اين نوع از خون غير طبيعى هر دو گونه اش (الف و ب) به اقتضاى آنچه با آن آميخته، مختلف است، و آن از اصناف بلغم، سوداء، صفراء، و مائيت (آبى، كه از اخلاط محسوب نمى باشد.) به وجود مى آيد.

بنابراين، خون غير طبيعى (به سبب آميختن با مواد مختلف ويژگى هاى خود را از دست مى دهد.) از حيث قوام، گاه (به سبب

آميزش با سوداء يا بعضى از اصناف بلغم) به صورت دُردى و غليظ مى گردد، و گاه (به سبب آميزش با صفراء يا آب) به صورت آبكى و رقيق، و از حيث رنگ، گاه (به سبب آميزش با سوداء) بسيار تيره و گاه (به سبب آميزش با بلغم) سفيد، و همچنين از حيث بو و مزه دگرگون مى گردد؛ پس (به سبب آميزش با صفراء)

______________________________

(1) تعبير به خلط ناپسند دقيق نمى باشد، چنان كه اشاره خواهد شد گاه خون غير طبيعى، در اثر آميخته شدن با آب به وجود مى آيد؛ لذا تعبير به «ماده ناپسند» مناسب تر بود.

(2) مشهور بر آن است كه خون به بلغم استحاله نمى گردد، لذا در پيدايش اين نوع از خون غير طبيعى، به صفراء و سوداء اشاره شد.

ترجمه قانون در طب، ص: 335

تلخ و (به سبب آميزش با بلغمِ شور) شور يا (به سبب آميزش با سوداء يا بلغمِ ترش) به ترشى مى گرايد.

بلغم:

بلغم، آن نيز به دو گونه، طبيعى و ناطبيعى تقسيم مى گردد:

الف. بلغم طبيعى آن است كه شايستگى تبديل به خون را در وقت مقتضى دارد؛

زيرا بلغم خون ناتمام پخته است و آن نوعى بلغم شيرين مى باشد. «1» بلغم طبيعى بسيار سرد نبوده، بلكه نسبت به بدن انسان، اندك سرد است و نسبت به دو خلط خون و صفراء سرد مى باشد.

(با اين كه بلغم طبيعى اندكى شيرين است ولى) گاه بلغم شيرين، طبيعى نيست، و آن بلغم بى مزه است- به زودى آن را يادآور مى شويم- آن زمان كه با خون طبيعى آميخته گردد، (و بدان شيرين گردد) و آن شيرينى بسيار در نزله ها (از سر) و مخاط (از سينه) محسوس مى باشد.

به باور

جالينوس، طبيعت، عضو خاصى را براى نگهدارى بلغم شيرين طبيعى، مهيا نكرده است، چنان كه براى دو خلط صفراء و سوداء چنين كرده است، زيرا اين نوع از بلغم شباهت نزديكى به خون دارد و همه اعضاى بدن بدان نيازمند مى باشند؛ لذا بايد (همراه با خون) در مجارى خون (رگ ها) جريان داشته باشد.

مى گوييم: اين نياز اعضاى بدن به بلغم دو گونه است.

1. نياز ضرورى؛ 2. نياز انتفاعى.

اما نياز ضرورى، (كه همراهى بلغم با خون را اقتضا مى كند) دو چيز است:

اول: نزديكى دائم مقاديرى از بلغم با اعضاى بدن، تا در صورت فقدان غذاى مورد نياز، بلغم براى تغذيه اعضا به خون نيكى تبديل گردد، اين (نارسايى در خون رسانى به اعضا) به دليل احتباس (گرفتگى عروق) و قطع خون رسانى از ناحيه گوارش، از معده و كبد، و همچنين بروز عوامل ديگر، به وجود مى آيد، در اين صورت قواى اعضا به كمك حرارت

______________________________

(1) بلغم بى مزه به خون تبديل نمى گردد، و هر بلغم شيرينى نيز طبيعى شمرده نمى شود لذا تعبير به نوعى بلغم شيرين شد. داود انطاكى در تذكره، ص 10 مى گويد: بلغم طبيعى در حال جدا شدن شيرين است و مدت زمانى پس از آن بى مزه مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 336

غريزى، بلغم را پخته، گوارش داده و (با تبديل به خون) عضو را تغذيه مى نمايد «1». چنانچه حرارت غريزى، مى تواند باعث نضج و گوارش بلغم و اصلاح آن به خون گردد، حرارت بيگانه نيز باعث عفونت و فساد بلغم در بدن، مى گردد. «2»

اين جنبه از ضرورت (تبديل به خون) براى خلط بلغم مى باشد و دو خلطِ صفراء و سوداء، در آن مشاركت ندارند، زيرا

گرماى غريزى، تنها بلغم را به خون نيك اصلاح مى كند؛ گرچه (دو خلط ديگر) در فساد و عفونى شدن توسط گرماى عارضى (غير ذاتى و بيگانه) با بلغم مشاركت دارند.

دوم: فايدة ديگر همراهى بلغم با خون، مهيا سازى خون براى تغذيه اعضاى بلغمى مزاج بدن، مانند: مغز، است، كه بايد در خون غذا رسان بدان، بهره اى معيّن از بلغم فعال موجود باشد، اين جنبه از ضرورت براى دو خلطِ صفراء و سوداء نيز وجود دارد.

اما نياز انتفاعى (و غير ضرورى) براى خلط بلغم در بدن، ترى بخشى به مفاصل و اعضاى پر حركت بدن مى باشد، در نتيجه براى عضو در اثر حركت و اصطكاك، خشكى عارض نمى گردد، اين منفعتى نزديك به ضرورت است.

ب. بلغم غير طبيعى، و آن داراى انواع متعددى است «3»:

1. بلغم مخاطى، بلغم زايدى كه از حيث قوام متفاوت است، و اين تفاوت در هيأت و قوام در حس نيز مشهود است؛

2. بلغم خام، بلغمى كه در نگاه سطحى قوام يكدستى دارد، ولى در واقع، قوام پيوسته و يكسانى ندارد «4»؛

______________________________

(1) در صورتى كه خلط بلغم مانند دو خلط ديگر در عضوى (مفرغه) نگهدارى مى گرديد، چنين نفعى بر آن مترتب نبود.

(2) اين عبارت گويا در حاشيه بوده است و به سهو وارد متن گرديده است. (شرح آملى، ص 120)

(3) بلغم غير طبيعى، دو گونه تظاهر پيدا مى كند، از حيث هيئت و قوام و از حيث طعم و مزه، (همه اقسام بلغم سفيد مى باشند) لذا به همين دو گونه نيز شناخته و تقسيم مى گردد.

(4) بلغم خام و ناپخته است، كه حرارت در آن هيچ ثأثيرى نگذاشته، و در نگاه سطحى نيز تغييرى در

آن محسوس نمى باشد؛ لذا از بلغم مخاطى، سردتر مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 337

3. بلغم آبكى، بلغمى كه بسيار رقيق است «1»؛

4. بلغم جصّىّ، بلغمى كه بسيار غليظ مى باشد، و آن بلغم سفيدى، كه گچى ناميده شده است، «2» زيرا بخش لطيف آن به علت زيادى ماندن در مفاصل و منفذهاى بدن، تحليل رفته، (و بخش غليظ و پر تراكم آن به جا مانده است) اين بلغم، غليظترين] سفيدترين [نوع بلغم محسوب مى شود؛

5. بلغم مالح، از انواع بلغم غير طبيعى (به لحاظ طعم) صنف بلغم شور است، و آن از گرم ترين و خشك ترين و خشك زاترين نوع بلغم است و سبب پيدايش هر شورى (از آن جمله بلغم شور)، آميزش به اعتدال رطوبت آبكى كم مزه يا بى مزه با اجزاى زمينى سوخته خشك مزاج و تلخ مزه مى باشد، و اگر اين آميزش از اعتدال (در مقادير) فراتر رود، تلخ مزه مى گردد؛ و بر همين منوال، املاح معدنى و آب هاى شور به وجود مى آيد. و در صنعت نيز مى توان نمك را از خاكستر و زاج و آهك و غير آن توليد نمود، بدين صورت كه اين مواد را در آب پخته، سپس صاف نموده و آن قدر مى جوشانند تا نمك گردد، و يا آن را به حال خود رها مى كنند، تا به شكل نمك بسته شود. ترجمه قانون در طب 337 بلغم: ..... ص : 335

همچنين هرگاه بلغم رقيق بى مزه (بلغم تفه)، يا كم مزه اى كه غلبه ندارد، با صفراى سوختة تلخ با طبيعت خشك، به اعتدال «3» آميخته گردد، به نمك تبديل گرديده و ايجاد گرمى مى نمايد؛ و اين همان بلغم صفراوى، مى باشد. «4»

حكيم فاضل

جالينوس، معتقد است: اين بلغم در اثر عفونت يا اختلاط با مائيت، شور گرديده، و ما مى گوييم: عفونت به سبب پيدايش سوختگى و خاكستر در آن، با آميختن با رطوبت بلغم، باعث شورى بلغم مى گردد.

______________________________

(1) اين نوع بلغم به لحاظ رقت زياد، به آب شباهت دارد، و لذا از همه اقسام بلغم، سردتر و نفوذ پذيرتر در اعضا مى باشد.

(2) اين بلغم از حيث رنگ و غلظت مانند گچى است كه با آب مخلوط شده باشد و با اين كه رنگ بلغم، سفيد است، اين نوع بلغم به لحاظ شدت سفيدى به بلغم گچى نامگذارى شده است.

(3) اگر اعتدال در مقدار نباشد و درصد صفراء بيشتر باشد، بلغم شور به وجود نمى آيد بلكه صفراى محّيّه (از اقسام صفراء) به دست مى آيد.

(4) به طبيعت صفراء متمايل است، لذا گرم ترين نوع بلغم مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 338

اما اختلاط بلغم با مائيت (آب گونه) به تنهايى، بدون تحقق سبب دوم (عفونت) «1» هرگز باعث پيدايش نمك نمى گردد، و شايد «أو» (كه براى تقسيم مى باشد و معادل آن در فارسى «يا» است) در كلام جالينوس واو عاطفه و بدون همزه بوده است، (كه براى جمع بين دو چيز است.) در اين صورت، مطلب تمام است «2».

6. بلغم حامض (ترش)، همان گونه كه بلغم شيرين، دو گونه است:

الف. شيرينى به خودى خود؛ ب. شيرينى در اثر آميزش با چيزى خارجى.

ترشى بلغم نيز دو گونه به وجود مى آيد:

الف. در اثر آميزش با چيزى بيگانه يعنى سوداى ترش كه آن را بيان خواهيم كرد.

ب. ترشى به سبب رخداد چيزى در خود بلغم، بدين گونه كه بلغم شيرينِ ياد شده،

يا بلغمى كه در

راه شيرين شدن است، مانند بسيارى از افشره هاى شيرين، ابتدا جوش آيد سپس ترش گردد.

7. بلغم عفص (گس مزه)، اين نوع بلغم غير طبيعى نيز وضعيتى مشابه بلغم ترش دارد، زيرا چه بسا عفوصت آن در اثر آميزش با سوداى عفص به وجود آيد، يا به سبب ظهور خود بخودى سردى بسيار كه باعث خشكى آب آن و به دليل خشكى، استحاله اندك «3» به ارضيت (زمين) يابد سپس حرارت ضعيفى نيست تا آن را بجوشاند و ترش گرداند و نيز حرارت نيرومندى نيست تا آن را نضج آورد، در نتيجه مزه آن گس گردد.

8. بلغم زجاجى، از اقسام بلغم غير طبيعى گونه اى زجاجى است كه سفت و متراكم مى باشد، و در چسبندگى و سنگينى همانند آبگينه گداخته است.

اين بلغم غير طبيعى (علاوه بر قوام و هيأت غير طبيعى، از حيث مزه نيز متفاوت است) بسا مزه ترش دارد، و بسا بى مزه است، گويا غليظ بى مزه آن، همان بلغم خام باشد،

______________________________

(1) هرگاه دو سبب (عفونت و مائيت) با بلغم رقيق آميخته گردند، باعث ايجاد بلغم شور مى گردد.

(2) يعنى سبب نمك شدن عفونت با مائيت است، و در اين صورت ديگر اشكال به كلام جالينوس وارد نيست، گويا عفونت در بيان جالينوس به معناى سوختن و احتراق است.

(3) استحاله اندك به ماهيت ارضى، در اثر خشكى رطوبت و مائيت بلغم، و قيد «اندك» به اين منظور مى باشد كه در صورت استحاله زياد، از ماهيت خلط بلغم، خارج مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 339

يا به سوى بلغم خام در استحاله است. اين نوع از بلغم در ابتدا، آبكى و سرد مى باشد، «1» و متعفن نشده و با

چيزى نيز آميخته نگرديده، بلكه در اثر احتقان و نرسيدن حرارت، در لابه لاى اعضاى بدن ماندگار شده و (با تحليل بخش لطيف آن) غليظ گرديده، و سردى آن افزايش يافته است.

اكنون روشن شد كه اقسام بلغم تباه به اعتبار مزه چهار دسته مى باشد:

1. مالح (شور) «2»؛ 2. حامض (ترش) «3»؛ 3. عفص (گس و زمخت)؛ 4. مسيخ (بى مزه) «4».

و به اعتبار هيأت و قوام نيز چهار دسته مى باشد:

1. مائى (آبكى و رقيق)؛ 2. زجاجى (شيشه اى، ژله اى) «5»؛ 3. مخاطى «6»؛ 4. جصّى (مانندگچ) «7» و بلغم خام در رديف مخاطى، محسوب مى شود. «8»

______________________________

(1) به دليل اين رقت، در منافذ بدن نفوذ مى نمايد و به سبب سردى، حرارت بيگانه در آن اثر نمى كند و باعث تعفن آن نمى گردد، و در اثر درنگ بسيار در اعضا و نارسايى در حرارت، تحليل نرفته، و در نتيجه سفت و زجاجى مى گردد.

(2) اخوينى در هداية المتعلمين، ص 33 مى گويد: بلغم شور در روده ها گرد آيد، و باعث به وجود آمدن بيمارى هاى چون تب محرقه، زحير، داءالثعلب مى گردد و با توجه به تعبير شرح موجز، ص 12 كه در خصوص نحوه به وجود آمدن بلغم شور دارد «حرارت قوى نارى در بلغم بى مزه عمل مى كند و باعث پيدايش التهاب و تشيظ (حرارت) عفونى در بلغم مى گردد و در نتيجه بلغم شور به وجود مى آيد» بنا بر اين نظر مى توان طيف گسترده اى از بيمارى هاى التهابى (چون آرتريت روماتوئيد و ...) را به بلغم شور نسبت داد، و در درمان اين نوع از بيمارى ها ابتدا بايد با داروهاى سرد (چون كاسنى، تاج ريزى و ...) رفع التهاب نمود سپس رفع بلغم

كرد.

(3) اخوينى در هدايه، ص 33 گويد: بلغم ترش به معده گرد آيد و سبب بيمارى شهوت كلبى، سردى معده و ضعف گوارش، (بالا رفتن اسيد معده) فساد دندان ها، سردرد بلغمى، و در صورت عفونت، تب هاى عفونى پنج روزه، هفت روزه، نه روزه و بيمارى پوستى بهق سفيد و برص گردد.

(4) اخوينى در هدايه، ص 34 گويد: بلغم بى مزه به قوام تنك (رقيق) بود و بر مفاصل گرد آيد و مفاصل را جنبان دارد اگر بيشتر گرد آيد و طبيعت مفاصل دفع آن نكند اوجاع مفاصل بلغمى پديد آيد و اگر بر اعصاب افتد، استرخا پديد آيد.

(5) در مفاصل به شكل ژله و شيشه مذاب به وجود مى آيد و باعث بيمارى هاى مفصلى سرد مى گردد.

(6) اين نوع بلغم غير طبيعى در نزله هاى سرد و بيمارى هاى تنفسى و ريوىِ رطوبى به شكل مخاط ديده مى شود.

(7) بلغم گچى در مفاصل و مهره هاى كمر به وجود مى آيد و باعث زوايد استخوانى و غضروفى در آنها مى گردد از جمله تنگى كانال نخاعى را مى توان نام برد.

(8) پيش از اين گفته شد «گاه بلغم شيرين طبيعى نيست» ولى در اينجا از اقسام بلغم فاسد شمرده نشد، در پاسخ مى گوييم: بلغم شيرينى كه در اثر اختلاط با خون طبيعى، به وجود مى آيد، و شيرينى مزه آن، هنگام سرماخوردگى و با ريزش خلط از سر و سينه، احساس مى گردد، نا طبيعى بودن آن به اعتبار مزه آن نمى باشد؛ لذا بايد آن را در رديف يكى از اقسام بلغم مانند: مسيخ يا مخاطى، قلمداد نمود.

ترجمه قانون در طب، ص: 340

صفراء:
اشاره

صفراء، آن نيز به دو گونه، طبيعى و زايدِ غير طبيعى، تقسيم مى گردد.

صفراى طبيعى،

كف خون مى باشد كه رنگ آن سرخِ خالص «1»، سبك و تيز] گرم [است

هرگاه صفراء، گرم تر باشد، سرخى بيشترى دارد، آن گاه كه صفراى طبيعى در كبد تكوّن مى يابد، دو بخش مى گردد، بخشى از آن با خون جريان مى يابد، و بخش ديگر به كيسه صفراء سرازير مى شود.

آن بخش از صفراء كه با خون همراه است، دو جنبه ضرورى و انتفاعى دارد، جنبه ضرورى وجود صفراء با خون، آميزش آن با خون براى تغذيه اعضايى است كه در مزاج خود به اندازه مقتضى، سزاوار بهره اى از صفراى نيك اند، مانند: ريه؛ جنبه انتفاعى همراهى صفراء با خون، ايجاد رقت و لطافت در خون براى سهولت عبور خون در مجارى تنگ است.

صفراى پالايش يافته و جذب شده به زهره نيز دو جنبه ضرورى و انتفاعى دارد، اما جنبه ضرورى به اعتبار همه بدن، پاكسازى بدن از جريان صفراى اضافى در آن، و به اعتبار عضوى خاص، تغذيه كيسه زهره است؛ اما جنبه انتفاعى ذخيره صفراء در زهره دو چيز است:

1. شستشوى روده از مدفوع و بلغم چسبنده؛

2. گزش و تحريك روده و ماهيچه مقعد، تا احساس به دفع پيدا شود، و براى تخليه حركت كند «2»؛ لذا بسا به سبب پيدايش سده (بند آمدگى) در مجراى بين زهره به سوى روده، بيمارى قولنج عارض مى گردد. «3»

______________________________

(1) شارح موجز، ص 14 مى گويد: سرخ خالص، كه مايل به زردى است، چون رشته زعفران، لذا برخى رنگ صفراء را زرد گفته اند، زيرا احمر ناصع، زرد زعفرانى است، داود انطاكى در تذكره، ص 10 مى گويد: صفراء هنگام جدا شدن از بدن سرخ خالص است و مدت زمانى پس از آن زرد مى گردد.

(2)

سطح روده ها توسط ماده اى رطوبى معروف به «صهروج امعاء» اندود شده است تا از تماس و آسيب روده ها با مواد دفعى جلوگيرى شود و اين ماده رطوبى مانع احساس به دفع مى گردد لذا براى تحريك طبيعت به دفع لازم است پيوسته صفراى تندى بدان ريزش نمايد (گزيده از شرح موجز، ص 14).

(3) گاه گرفتگى بين مجراى بين زهره و روده ها باعث بروز بيمارى قولنج (انسداد روده قولون) مى شود و علامت بالينى آن سفيد شدن دفعى مدفوع مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 341

صفراى غير طبيعى «1»

صفراى غير طبيعى دو گونه است:

الف. خروجش از صفراى طبيعى به سبب اختلاط با ماده بيگانه.

ب. خروجش از صفراى طبيعى به سببى در گوهر آن.

گونه اول از صفراى غير طبيعى كه در اثر آميزش با ماده بيگانه به وجود آمده، نوعى از آن شناخته شده و از شهرت بسيارى برخوردار است «2»، و آن صفراى آميخته با بلغم است و آن در بيشتر موارد در كبد به وجود مى آيد «3»، و نوعى از آن كه شهرت كمترى دارد، صفراى آميخته با سوداء مى باشد.

وجه شناخته شده و شايع تر به دو صفراى غير طبيعى مرّه صفراء «4» و يا مرّه محّيّه (زرده تخم مرغى) «5» تقسيم مى شود؛ زيرا بلغمى كه با آن آميخته گرديده، گاه رقيق است و در نتيجه مره صفراء به وجود مى آيد، و گاه غليظ است و از آن صفراى شبيه به زرده تخم مرغ به وجود مى آيد. «6»

اما آن نوع (آميخته با سوداء) كه شيوع كمترى دارد و آن را صفراى محترق (سوخته) مى نامند، پيدايش اين نوع از صفراى غير طبيعى، دو گونه مى باشد:

______________________________

(1) تقسيم صفراى غير طبيعى بر مبناى سبب

پيدايش آن مى باشد كه تفاوت در رنگ نيز در آن مشهود است.

(2) يعنى وجود و شيوع بسيارى دارد.

(3) به صورت نادر در فضاى معده به وجود مى آيد زيرا اولًا همه اخلاط در كبد به وجود مى آيند ثانياً فضا و مجارى كبدى بسيار تنگ مى باشد و آميختگى اخلاط در آن به گونه اى است كه در برخى شرايط، تمايز بين آنها منتفى مى گردد، بر اين اساس در پاره اى موارد و شرايط خلط غير طبيعى به وجود مى آيد.

(4) با اين كه به بيشتر اقسام صفراء در لغت «مِرّه» اطلاق مى شود ولى به لحاظ شيوع و مشهود بودن اين نوع از صفراء به خصوص در قى بدان مره گفته شده (بطورى كه گمان شده صفراء تنها آن است) و اخوينى در هدايه آن را «اصفر» (زردآب) ناميده است اين نوع صفراء باعث بروز بيمارى هاى صفراوى چون اسهال صفراوى، نمله، تب غب و عفونت پذيرى و زخم آورى مى باشد.

(5) از اين صفراى غير طبيعى، قى و بيمارى هاى صفراوى پديدار شود و اگر عفونت پذيرد، تب اينيالوس (تبى كه درون بدن بسوزد و بيرون سرد باشد) و اورام مزمن به وجود آيد و اگر با خون آميزد طاعون پديد آيد. (نقل با تصرف از هداية المتعلمين، ص 31)

(6) رنگ اين دو نوع از صفراء، به دليل آميزش با بلغم زرد مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 342

الف. صفراء، درون خود سوخته گردد، و رماديت (خاكستر) در آن به وجود آيد «1») و با اجزاى لطيف صفراء آميخته گردد) در نتيجه بخش لطيف صفراء، از خاكستر آن متمايز نگردد، بلكه رماديت در آن حبس گردد، و اين خطرناك تر است، «2» و بدان صفراى

سوخته اطلاق مى كنند؛

ب. سوداء، از خارج وارد شود و با صفراء درآميزد، اين نوع (از صفراى محترق) خطر كمترى دارد. «3»

رنگ اين گونه از صفراء، سرخ است، ولى نه خالص است و نه درخشان، «4» بلكه به

خون شباهت زيادى دارد، جز آن كه (نسبت به خون) رقيق است، «5» و گاه به عللى رنگش تغيير مى كند «6».

اما صفراى غير طبيعى به سبب تغيير در گوهر خود (نه اختلاط)، دو گونه به وجود مى آيد:

1. آن كه بيشتر در كبد به وجود مى آيد؛

2. آن كه بيشتر در معده به وجود مى آيد.

آن كه بيشتر در كبد، تكوّن مى يابد، تنها يك صنف است، و آن بخش لطيف خون است، وقتى بسوزد و از بخش كثيف آن، سوداء، به جاى ماند. «7»

اما آن كه بيشتر در معده تكوّن مى يابد دو صنف است:

الف. صفراى كرّاثى؛

ب. صفراى زنگارى.

______________________________

(1) يعنى به سوداء تبديل گردد.

(2) زيرا سوداى حاصل از صفراى سوخته، بدترين صنف سوداء مى باشد.

(3) اطلاق صفراى سوخته به قسم «الف» حقيقى است، زيرا صفراء، در واقع سوخته است ولى اطلاق آن به قسم «ب» به دليل مشابهت در اوصاف از جمله خشكى و حدّت، مجاز مى باشد.

(4) به دليل آميختگى با سودا.

(5) زيرا سوداى آميخته بدان، كم مى باشد و اگر سوداء، زياد باشد به اقسام سوداء، ملحق مى گردد.

(6) اگر مختلط سوداى احتراقى باشد رنگ آن سياه مى گردد و اگر سوداى طبيعى باشد متمايل به سياهى مى باشد.

(7) تفاوت اين صفراء با صفراى محترق در آن است كه در صفراى محترق بايد اختلاط صورت پذيرد، به گونه اى كه اجزاى سوخته قابل تمييز نباشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 343

صفراى كرّاثى (گندنايى- تره اى) گويا از سوختن صفراى محّيّه

توليد مى شود، زيرا هرگاه آن صفراء، سوخته گردد، سوختن در آن سياهى به وجود آورد و با زرده (محى) آميزد و در اين بين صفراى سبز (صفراى كراثى) پديد مى آيد.

اما صفراى زنگارى، گويا از صفراى كراثى به وجود مى آيد، هرگاه سوختن صفراء شدت يابد تا آنجا كه رطوبت هاى آن فنا گردد، و رنگ آن به دليل خشكى رطوبت، به سفيدى زند، زيرا حرارت در ابتدا جسم مرطوب را سياه گرداند، سپس با تباهى رطوبت آن، سياهى را از آن كنده و با تشديد سوختن، جسم را سفيد كند، كه مى توانيد اين واكنش طبيعى را در سوختن هيزم مشاهده كنيد، كه ابتدا به زغال تبديل مى شود و پس از آن خاكستر مى گردد، زيرا حرارت در جسم تر، سياهى ايجاد مى كند و در جسم خشك، سفيدى و در مقابل، سردى در جسم تر، سفيدى ايجاد مى كند و در جسم خشك سياهى، اين نظريه درباره چگونگى پيدايش صفراى كراثى از صفراى محّيه، و صفراى زنگارى از صفراى كراثى، حدس و تخمينى از جانب من است.

صفراى زنگارى، گرم ترين، بدترين و كشنده ترين نوع صفراء مى باشد، لذا از گوهر زهرها شمرده مى شود.

سوداء
اشاره

سوداء، نيز به دو گونه، طبيعى و زايد غير طبيعى، تقسيم مى شود.

سوداى طبيعى، رسوب و ته نشين خون پسنديده و مزه آن بين شيرينى و گسى است.

هرگاه سوداء در كبد به وجود آيد به دو بخش توزيع مى شود: بخشى از سوداء با خون در بدن جريان مى يابد، و بخش ديگر آن به سوى طحال سرازير مى گردد.

بخش همراه خون به دو جهت، ضرورى و انتفاعى مى باشد. جنبه ضرورى، آميزش آن با خون به اندازه لازم، در جهت تغذيه تك تك اعضايى است

كه در مزاج آن، وجود مقدارى از سوداى نيك ضرورت دارد، مانند: استخوان ها «1». اما جنبه انتفاعى وجود سوداء، تقويت، استحكام بخشى و ايجاد تراكم در خون و جلوگيرى آن از تحليل مى باشد.

______________________________

(1) همچنين تغذيه غضروف ها و رباطٌّها.

ترجمه قانون در طب، ص: 344

سودايى كه در طحال ذخيره شده، آن بخش از سودايى است كه خون از آن مستغنى مى باشد، و براى آن دو جنبه، ضرورى و انتفاعى، تصور مى شود. ضرورت آن يا به ملاحظه همه بدن- يعنى پاكسازى بدن از سوداى اضافى «1»- مى باشد، و يا به ملاحظه عضوى در بدن- يعنى تغذيه طحال- است. اما منفعت در ذخيره سازى سوداء، زمان ترشّح آن به سوى دهانه معده است، و اين منفعت به دو چيز تحقق مى يابد:

1. تقويت، استحكام بخشى و زمخت گرداندن دهانه معده؛

2. قلقلك در دهانه معده به واسطه ترشى سوداء «2» و برانگيختن حس گرسنگى و اشتهاى به غذا.

بدانيد كه صفرايى كه به زهره سرازير مى شود آن مقدار از صفراست كه خون از آن بى نياز مى باشد، و صفرايى كه از زهره فرومى ريزد، آن مقدارى از صفراست كه زهره از آن بى نياز مى باشد، همچنين سودايى كه به طحال مى ريزد آن چيزى است كه خون از آن بى نياز مى باشد و سودايى كه از طحال ترشح مى گردد، آن چيزى است كه طحال از آن بى نياز مى باشد.

همان گونه كه صفراى مرارى (در كيسه صفراء) نيروى دافعه را از پايين تحريك مى كند، سوداى طحالى (در طحال) نيز نيروى جاذبه را از بالا بيدار مى گرداند؛ فتبارك اللَّه أحسن الخالقين و أحكم الحاكمين.

سوداى غير طبيعى

سوداى غير طبيعى سودايى است كه به روش رسوب و ته نشين شدن خون، به

دست نمى آيد، بلكه توليد آن به فرايند خاكستر شدن و سوختن است، چرا كه اجسام ترِ آميخته با عنصر زمينى به دو روش، عنصر زمينى از آن جدا مى گردد:

______________________________

(1) در صورت انتشار سوداء در بدن، بيمارى هاى سوداوى مانند يرقان سياه (سندى) به وجود مى آيد.

(2) سوداى ذخيره در طحال، نضج مى يابد و بر ترشى آن افزوده مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 345

1. از راه رسوب و ته نشين شدن «1» و اين گونه رسوب تنها از خلط خون حاصل مى شود (و ديگر اخلاط رسوب ندارند) و اين همان سوداى طبيعى است.

2. از راه سوختن، بدين گونه كه بخش لطيف خلط گداخته گردد و بخش غليظ آن به جاى ماند، اين گونه رسوب از خون و ديگر اخلاط به دست مى آيد، و اين سوداى زايد است و (براى تمايز از سوداى طبيعى) به آن اطلاق مِرَّه سوداء مى شود.

گفتيم سوداى طبيعى تنها از راه رسوب و دُردى خون به دست مى آيد، زيرا خلط بلغم به دليل چسبندگى و لزوجت چيزى مانند دُردى «2» از آن ته نشين نمى گردد. خلط صفراء نيز به دليل لطافت و كمى عنصر زمينى در آن و حركت پيوسته آن «3» و حجم اندك آن در بدن، كه از خون متمايز باشد، چيز قابل توجهى از آن رسوب نمى كند، و هرگاه

اندكى صفراء از خون جدا شود، (ته نشين نمى گردد، بلكه) بى درنگ متعفن شده يا از بدن دفع مى گردد. «4»

و در صورت تعفن (توسط حرارت بيگانه)، بخش لطيف آن گداخته مى گردد و بخش كثيف آن تحت عنوان سوداى سوخته، به جا مى ماند نه سوداى رسوبى.

(در ادامه چگونگى به دست آمدن سوداى غير طبيعى مى گوييم)

بخشى از سوداى زايد خاكستر صفراء و سوخته آن است و مزه اى تلخ دارد، تفاوت آن با صفرايى كه آن را صفراى سوخته ناميديم در آن است كه صفراى سوخته، در اثر امتزاج با همين خاكستر به وجود مى آيد، ولى اين همان خاكسترى است كه خودبه خود جدا شده و بخش لطيف آن گداخته شده است.

______________________________

(1) رسوب عبارت است، از جدا شدن اجزاى ارضى در يك مايع و شكافتن آن و ريزش به سمت پايين، مانند:

آب كدر.

(2) در نسخه اى كالدهن دارد، يعنى مانند روغن كه داراى دردى و رسوب نمى باشد، بعضى از شارحان مى گويند به جز روغن زيتون.

(3) صفراء، به لحاظ حرارت زياد، پيوسته در جنبش و حركت است و جسم سائل در حال حركت، چيزى از آن رسوب نمى كند، لذا نياز به سكون دارد. (تلخيص از شرح آملى، ص 135)

(4) در صورت درنگ، طبيعت آن را به سرعت به كيسه صفراء انتقال مى دهد.

ترجمه قانون در طب، ص: 346

بخشى ديگر از سوداى زايد، خاكستر بلغم و سوخته آن است، اگر بلغم، بسيار لطيف و آبكى باشد، خاكستر آن به شورى و در غير اين صورت به ترشى يا گسى گرايش دارد.

بخش ديگر سوداى زايد، خاكستر خون و سوخته آن است، و مزه آن شور متمايل به اندكى شيرينى مى باشد.

آخرين بخش از سوداى زايد، خاكستر سوداى طبيعى است، اگر رقيق باشد، خاكستر و سوخته آن بسيار ترش است، مانند: سركه، و روى زمين مى جوشد، و بوى ترشى از آن استشمام مى گردد بطورى كه مگس و ساير حشرات از آن گريزان مى باشند؛ و اگر غليظ باشد ترشى كمتر با اندكى گسى و تلخى دارد.

بنا بر اين اصناف

سوداى تباه و پر خطر، سه دسته مى باشد، صفراء هرگاه سوخته گردد، و بخش لطيف آن تحليل رود، و دو دسته كه بعد از آن گفته شد «1».) يعنى، خاكستر سوداى رقيق و خاكستر سوداى غليظ).

اما سوداى حاصل شده از خاكستر بلغم، زيان آن ناچيز است و به كندى عمل مى كند و ناپسندى آن به مراتب كمتر است «2».

پس هرگاه خلطهاى چهارگانه، سوخته گردد، از لحاظ تباهى و خطر، به ترتيب

عبارتند از:

سوداى صفراوى، كه شديدترين و بد آفت ترين و فسادپذيرترين آنها مى باشد، «3» ولى درمان پذيرتر است «4» اما دو دسته ديگر (يعنى سوداى رقيق و غليظ) آن كه ترش تر است، ناپسندتر «5» ولى در صورت رسيدگى در مراحل اوليه بيمارى، درمان پذيرتر مى باشد، «6» و دسته سوم (سوداى سوخته غليظ) كه جوشش آن روى زمين كمتر، و چسبندگى آن به اعضاى

______________________________

(1) اگر مى گفت: دو دسته اخير، درست تر بود، زيرا بعد از آن، يعنى صفراى سوخته، ذكر نشد، بلكه در آخر گفته شد.

(2) زيرا رطوبت بلغم از شدت و حدت سوختن مى كاهد.

(3) زيرا صفراء از حدت و شدت و سرعت نفوذ بسيارى برخوردار مى باشد.

(4) به سبب لطافتِ صفرا، به سهولت از بدن دفع مى گردد، لذا مدت زمان نضج آن نيز از ديگر اخلاط كمتر مى باشد.

(5) اين ناپسندى به دليل رقت آن است كه باعث غوص و سرعت انتشار بيشتر آن در بدن مى گردد.

(6) اين نيز به دليل همان رقت است كه در برابر درمان با سرعت بيشترى تحليل مى پذيرد.

ترجمه قانون در طب، ص: 347

بدن نيز كمتر مى باشد و پيمودن مرحله انتهايى بيمارى تا به مرگ به كندى انجام مى پذيرد، «1» ولى در گداختن و نضج

يافتن و پذيرش دوا، بسيار سركش «2» مى باشد «3»؛ اين بود اصناف خلطهاى طبيعى و زايد غير طبيعى.

جالينوس مى گويد: كسانى كه مى پندارند خون، تنها خلط طبيعى بدن است، و ديگر خلطها زايد بوده و مورد نياز بدن نمى باشند، در اشتباه مى باشند، زيرا اگر اين چنين بود و خون به تنهايى همه اندام بدن را تغذيه مى نمود، بايد همه آنها در مزاج و هيأت با يكديگر شباهت داشته باشند، و نبايد استخوان محكم تر از گوشت باشد، مگر به اين علت كه خونِ تغذيه كننده آن، خونى آميخته با گوهر سفت سوداوى بوده باشد، و مغز از آن نرم تر نباشد مگر به اين علت كه خونِ تغذيه كننده آن، خونى آميخته با گوهر نرم بلغمى بوده باشد؛ و علاوه بر اين دليل، شما خون را پيوسته آميخته با اخلاط ديگر مشاهده مى كنيد نه به تنهايى، (و اين آميختگى ادامه دارد تا) هنگام خارج كردن و قرار دادن خون در ظرف آزمايش، پس در اين زمان است كه جدايى خون از آنها را مى بينيم، و بخشى همانند كف، و آن صفراء و بخشى همانند سفيده تخم مرغ (نپخته)، و آن بلغم و بخشى همانند رسوب و دُردى و آن سوداء، «4» و بخشى نيز آبكى و آن آبى است كه زايد آن به ادرار از بدن دفع مى گردد. و آب از خلطها شمرده نمى شود، زيرا آب چيزى است كه نوشيده مى شود ولى در فرايند تغذيه بدن قرار نمى گيرد، و تنها نياز بدان به جهت رقيق كردن غذا و عبور دادن آن

______________________________

(1) به دليل غلظت ماده كه باعث انتشار كند آن در بدن مى گردد.

(2) اين نيز به دليل غلظت

و خشكى ماده مى باشد كه در برابر دارو از خود مقاومت نشان مى دهد.

(3) افزايش سوداء در بدن باعث بروز بيمارى هاى سوداوى بويژه بيمارى هاى اعصاب و روان مانند ماليخوليا مى گردد.

سوداى غير طبيعى نيز باعث بروز طيف وسيعى از بيمارى ها مى گردد: (سوداى صفراوى) سوداى سوخته از صفراء، بسيار ناپسند و باعث بروز تب ربع زودگذر، زخم ها و ورم هاى بدخيم و جذام و نوعى ماليخوليا كه شخص جهنده، خشمناك و كشنده مى گردد. (سوداى بلغمى) سوداى سوخته از بلغم (رقيق و غليظ) باعث تب هاى بلغمى، تب ربع ديرپا، زخم هاى ديرپا و ماليخولياى كه شخص خيره و ابله و خواب آلود گردد. (سوداى دموى) سوداى سوخته از خون از ديگر اقسام بهتر باشد و باعث ماليخوليايى كه شخص خندان و آواز خوان باشد. (سوداى سوداوى) سوداى سوخته از سوداء (رقيق و غليظ) به غايت ناپسند، رنگ تيره، ترش و تيز باشد باعث بروز زخم هايى كه بهبودى ندارد و ماليخولياى آن خوب نگردد. (برگرفته از هداية المتعلمين، ص 36)

(4) خون نيز به سرعت رسوب نموده (مرده) و به سوداء تبديل مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 348

در بدن مى باشد، ليكن خلط، گوهرى است كه از خوردنى و نوشيدنىِ غذا دهنده،

به دست مى آيد.

معناى سخن ما كه مى گوييم «غذا دهنده»؛ يعنى آن بالقوه (نه بالفعل) با بدن سنخيت دارد و آنچه بالقوه با بدن انسان شباهت دارد، جسم آميخته است نه بسيط و حال اين كه آب، جسمى بسيط مى باشد. «1»

باور بعضى از مردم كه توانايى بدن، ناشى از زيادى خون و ناتوانى آن در اثر كم خونى مى باشد، نادرست است، بلكه اعتبار در خصوص توانايى و ضعف بدن به ميزان بهره گيرى «2»

درست از خون، يعنى استفاده بهينه و شايسته از خون، بستگى دارد. «3»

بعضى نيز بر اين پندارند كه با افزايش و كاهش خلطها در بدن، تا زمانى كه نسبت بين مقادير هر يك از آنها نسبت به ديگرى «4» به حسب اقتضاى بدن انسان، رعايت گردد، بدن در تندرستى به سر مى برد، اين نظريه نيز نادرست است، زيرا علاوه بر حفظ نسبت موجود بين خلطها و برقرارى تعادل ميان آنها، بايد مقدار معين و مقتضى از هر خلط نيز مراعات شود (پس براى حفظ صحت و تندرستى، بايد مقدار نسبى و نفسى اخلاط در بدن رعايت شود).

______________________________

(1) آب خالص عنصرى، بدون هيچ املاح و امتزاجات مراد مى باشد، البته در اين بيان نوعى مناقشه ديده مى شود و آن خلط بين آب عنصرى و آب خارجى مى باشد.

(2) رُزء در تعبير ابن سينا يعنى چگونگى ارتزاء (بهره بردن) بدن از خون و اين در صورتى است كه در بدن اختلال نباشد و در مجارى آن انسداد نباشد.

(3) صرف افزايش خون در بدن باعث توانايى و تندرستى نمى باشد، زيرا افزايش خون در بدن و رگ ها، علاوه بر امتلا و سنگينى و ايجاد خستگى و كسالت در بدن، طبيعت بدن را از تصرف كامل بر خون و استحاله آن به گوهر بافت اعضا و تغذيه آنها، بازمى دارد، لذا باعث بروز ضعف و بيمارى در بدن مى گردد.

(4) درباره تعيين مقدار هر يك از اخلاط با يكديگر، نظرات گوناگونى ارايه شده برخى بر اساس زمان فترت تب ها محاسبه نموده اند مثلًا فترت تب بلغمى (يعنى مدت زمان تجمع خلط بلغم و قبل از اشتعال آن كه به نوبه تعبير مى شود (6 ساعت

مى باشد و فترت تب صفراوى 36 ساعت، پس بلغم مدت زمان كوتاه ترى تجميع مى گردد، در نتيجه مقدار آن در بدن به مراتب بيشتر از صفراء مى باشد يعنى نسبت يك ششم، بنا بر اين پس از خون بلغم و سپس صفراء و سوداء بيشترين اخلاط را تشكيل مى دهند آملى شارح قانون، ص 143 مى گويد: همه اين مطالب يقينى نيست و صرف حدث و گمان مى باشد. داود انطاكى در تذكره، ص 11 مى گويد: درست در نظر من اين است كه نسبت بين اخلاط در بدن ثابت نمى باشد و در واقع تابع نوع غذايى است كه مصرف مى شود، مثلًا اگر گوشت جوجه و زرده تخم مرغ خورده شود بيشتر آن خون، سپس صفراء، سپس بلغم مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 349

درباره اخلاط مطالب ديگرى به جا ماند كه بر طبيبان بحث در آنها روا نمى باشد، زيرا از فن طب قلمداد نمى شود، بلكه بر حكيمان است تا در آن موضوعات به كاوش پردازند، لذا از طرح آن مباحث در اينجا خوددارى نموديم «1».

فصل دوم چگونگى به وجود آمدن خلطها در بدن
اشاره

جويدن غذا در دهان نوعى گوارش تلقى مى گردد، به دليل اين كه سطح دهان به سطح معده پيوسته است، بلكه گويا يك سطح را تشكيل مى دهند، لذا در سطح دهان نيروى هاضمه از سوى معده مى باشد، پس هرگاه دهان با غذاى در حال جويده شدن تماس پيدا كند، در آن نوعى تغيير به وجود مى آورد و بزاق دهان نيز كه از نضج و پختگى كافى

______________________________

(1) در تبيين نظريه اخلاط چهارگانه، كه از مبانى فلسفى طب شمرده مى شود و از اهميت بسيارى در علم طب برخوردار است، بطورى كه گروهى به اين مكتب پزشكى، طب اخلاطى،

اطلاق نموده اند، مى گوييم: به يقين طبيبان و حكيمان گذشته، براى تشخيص رطوبت هاى موجود در بدن و تعيين اخلاط چهارگانه، دست به آزمايش و تجزيه خون نزده اند، چنان كه امروزه در آزمايشگاه، مواد بسيارى از تجزيه خون بدست مى آيد، لذا تلاش بسيارى از علاقمندان طب سنتى به تطبيق با مبانى جديد و مواد تشكيل دهنده خون، كامل و دقيق از آب درنمى آيد، و درست اين است كه اين نوع مباحث را در مبانى خود مورد بررسى قرار داد، و انتظار نداشت كه به طور دقيق با مبانى جديد قابل تطبيق باشد، به اختصار مى گوييم: آنچه به نظر مى آيد اين است كه مقوله اخلاط، مبتنى بر شالوده طب سنتى، يعنى مزاج و از نگاهى ماكروسكوپى و كلى نگر مى باشد و اشتراك بين ابزار و امكانات امروزى و گذشته وجود نداشته تا در نتيجه گيرى نيز اشتراك و انطباق نظر وجود داشته باشد، لذا نظريه اخلاط بيشتر مبتنى است بر تشخيص هاى خارجى و كلى از حالت شناسى بدن، علامت شناسى، آسيب شناسى، تشخيص هاى بالينى، واكنش هاى دارويى و غذايى و در آخر، نتيجه گيرى از شيوه درمانى بيمارى هاى سوء مزاج مادى (خلطى) مى باشد، لذا تقسيم اخلاط به چهار دسته بر اساس مؤلفه هاى ياد شده بوده، و نه از راه تجزيه خون و با چشم مسلح و ميكروسكوپى، حتى اين كه شيخ الرئيس مى گويد: آن گاه كه خون را در ظرف آزمايش قرار دهيم، لايه رويين آن، همانند كف و آن صفراء و بخش سفيد آن بلغم و بخش لخته و ته نشين آن سوداء و بخشى آبى و بخشى خون كه از آنها جدا و متمايز مى باشد، اين آزمايش

نيز چنان كه خود ابن سينا تصريح مى كند: به چشم مى بينيم، در واقع يك نگاه غير مسلّح است، نه تجزيه علمى خون، و مبتنى بر همان علامت شناسى مى باشد كه البته به طور مستقيم روى خون (نه به واسطه بدن) انجام مى گيرد.

بنا بر اين آنچه نظريه اخلاط را امروزه نيز استوار و قابل استناد مى دارد، گذشته از مبانى خاص خود، نتيجه بخشى آن در زمينه درمان بيمارى ها مى باشد و با توجه به علايمى كه هر خلط از خود بروز مى دهد و با استفاده از داروى مربوط به دفع آن خلط از بدن، و رفع علايم آن و در نهايت بهبودى بيمارى، و همين اندازه در درستى علوم تجربى و كاربردى كافى است، هر چند از لحاظ تحليل علمى و تطبيق آن بر يافته هاى جديد جاى بحث و مناقشه باقى مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 350

برخوردار است «1» و حاوى حرارت غريزى (از سوى معده) مى باشد در عمل گوارش آن را يارى مى دهد، لذا گندم جويده شده در دهان مى تواند دمل ها و زخم ها را نُضج آورد در حالى كه آرد خمير شده در آب يا پخته شده در آن چنين نيست «2»، و طبيبان در اين باره مى گويند: دليل گوارش و هضم اندك در غذاى جويده شده در دهان، نبودن مزه و بوى پيشين در آن است (پس هضم و گوارش دهانى نيز وجود دارد).

سپس غذا با ورود به معده، گوارش كامل مى يابد و اين نه تنها به سبب حرارت معده است، بلكه حرارت اعضاى پيرامون معده، نيز در آن مؤثر است، لذا از جانب راست معده، كبد و از جانب چپ آن طحال- و طحال به

وسيله بافت خود گرما ايجاد نمى كند

بلكه توسط شريان و وريدهاى فراوان در آن گرما ايجاد مى گردد- و از سمت جلو، توسط پرده ثرب پيه اى، كه به سبب پيه حرارت را به سرعت مى پذيرد و آن را به معده منتقل مى كند، و از سمت بالا توسط قلب به سبب گرم نمودن پرده حجاب «3»، باعث گرم شدن معده مى گردد.

هرگاه غذا در معده گوارش نخستين يابد، در پاره اى از حيوانات «4» به خودى خود و در بيشتر آنها به كمك آميخته شدن با نوشيدنى به كيلوس تبديل مى گردد، و كيلوس ماده اى روان، مانند آش جوى غليظ، يا آب جو «5» از لحاظ نرمى و سفيدى مى باشد، پس از آن، بخش لطيف كيلوس از (انتهاى) معده و نيز از روده ها از راه رگ هاى موسوم به ماساريقا «6»

______________________________

(1) نضج و پختگى بزاق دهان، به سبب وجود حرارت غريزى در آن است و در صورت فقدان حرارت غريزى به تعفّن مى گراييد.

(2) اين دليل از خارج بر وجود نوعى هضم و گوارش در دهان گواهى مى دهد.

(3) پرده ديافراگم، حجاب ناميده مى شود؛ زيرا بين قلب (دستگاه تنفسى) و معده (دستگاه گوارشى) قرار مى گيرد.

(4) مانند مار كه بدون نياز به آب گوارش صورت مى گيرد.

(5) واژه «كشك» كه در تعريف كيلوس بيان شده در زبان عربى به آب جو اطلاق مى گردد، در لسان العرب مى آيد: الكشك: ماءالشعير. ولى تحقيق اين است كه «كشك شعير» به معناى آش جو مى باشد، لذا شيخ آن را از آب جو جدا ذكر نمود و شاهد آن تعبير على بن عباس اهوازى است كه مى گويد: هرگاه جو با آب پخته گردد و از آن كشك به عمل آيد ...

(كامل الصناعه، ج 1، ص 181) البته ممكن است شيخ از كلمه كشك فارسى استفاده كرده باشد، چنان كه كاربرد برخى از واژگان فارسى در قانون به چشم مى خورد، مانند: دوغ، ماست، كدخدا و ....

(6) وريدهاى مزانتريك.

ترجمه قانون در طب، ص: 351

به سمت كبد جذب مى گردد؛ ماساريقا، به رگ هاى باريك «1» و محكمى مى گويند كه به طول همه روده ها «2» پيوند خورده است.

آن گاه كه كيلوس در ماساريقا ريخته شد، از طريق رگى به نام باب كبد، «3» در كبد نفوذ مى نمايد؛ يعنى در اجزا و شعبه هاى باب كبد «4» كه درون كبد ريز و باريك مانند مو، پراكنده مى باشد «5» و از طرف ديگر با دهانه ريشه اى رگ بيرون آمده (وريد اجوف) از جانب محدّب كبد، در تماس است. كيلوس در مجارى تنگ كبد ما «6» عبور نمى كند مگر به مدد آميخته شدن با آبى كه بيشتر از نياز بدن نوشيده مى شود، پس هرگاه بخش لطيف كيلوس در رشته رگ هاى كبدى، پراكنده گردد، گويا تمامى كبد با تمامى كيلوس تماس يافته است، از اين رو فعل كبد در كيلوس از شدت و سرعت بيشترى برخوردار خواهد بود و در اين زمان كيلوس پخته مى گردد (هضم كبدى).

از مثل اين كيلوس در هر پخت كبدى، چيزى مانند كف و چيزى مانند دُردى حاصل مى گردد و چه بسا چيزى مايل به سوخته، اگر در پختن زياده روى شود يا چيزى مانند خام، اگر در پختن قصور شود، حاصل مى گردد.

______________________________

(1) تا كيلوس غليظ از آن عبور نكند و باعث سده در كبد نگردد.

(2) از تعابير ابن سينا استفاده مى شود كه عروق ماساريقا از اواخر معده (بواب) تا انتهاى

روده ها (راست روده) قرار دارد، ليكن بيشترين اتصال آن به روده اثناعشر مى باشد زيرا به باب كبد نزديك مى باشد، ابن سينا در كتاب امراض در تشريح كبد مى گويد: ماساريقا كيلوس را اندك استحاله اى به خون مى دهد زيرا در ماساريقا نيروى گوارشى از جانب كبد وجود دارد.

(3) وريد باب cm . 5 طول دارد و از يكى شدن وريدهاى مزانتريك فوقانى و ... به وجود مى آيد، اين وريد از خلف اولين قسمت دوازهه به طرف بالا و راست رفته وارد چادرينه كوچك مى شود ... وارد ناف كبد مى شود. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 206)

(4) سينوزوئيدهاى كبدى مسطح و منشعب كه بين صفحات كبدى قرار گرفته اند. (فيزيولوژى پزشكى گايتون، ج 3، ص 1897)

(5) سيستم وريدى باب به صورت شبكه موى رگى از اعضايى كه خون خود را به اين سيستم تخليه مى كنند، شروع شده و به عروق موى رگ مانندى به نام سينوزوئيدهاى كبدى ختم مى گردد. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 206)

(6) طبق نسخه بولاق و تهران (فينا) يعنى در ما انسان ها، زيرا مجارى كبدى انسان نسبت به ساير حيوانات تنگ مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 352

كف رويين، همان صفراست، و دُردى و ته نشين همان سوداست، اين دو خلط

طبيعى مى باشند.

آنچه سوخته، بخش لطيفش صفراى پست، و بخش كثيفش سوداى پست كه دو خلطنا طبيعى مى باشند، و بخش ناپخته و خام، بلغم است، و اما صافى يافته از اين مجموع كه به خوبى نضج يافته، خلط خون مى باشد.

خون تا زمانى كه در كبد قرار دارد، به خاطر آب اضافى، كه دليل آن گفته شد، «1» از حد شايسته، رقيق تر مى باشد، ولى اين خون زمانى كه از كبد جدا مى گردد، با

برطرف شدن نياز (كه عبور از مجارى تنگ كبد بود) از آب اضافى نيز پالايش مى شود.

آب زايد از طريق رگى «2» كه به سوى دو كليه فرو مى آيد، دفع مى گردد و با خود اندكى خون كه از حيث مقدار و كيفيت، براى تغذيه كليه شايسته است، همراه مى آورد و كليه ها از چربى و خون موجود در اين آب، تغذيه مى كنند، و باقى مانده را (از طريق حالب) به سوى مثانه و از مجراى آلت به بيرون دفع مى كنند.

خون خوش قوام، از طريق رگ بزرگِ بيرون آمده، از بالاى كبد «3»، خارج مى گردد، و در وريدهاى منشعب از كبد جريان مى يابد، سپس در نهرهاى وريدى، و پس از آن در جوى هاى نهر، و سپس در جويچه ها، و سپس در رشته رگ هاى مويى، و سپس از دهانه آنها در بافت اعضاى بدن، به تقدير خداوند حكيم، تراوش مى كند. «4»

______________________________

(1) آب اضافه همراه با كيلوس، باعث رقت و نفوذ آسان آن از طريق ماساريقا و رگ هاى تنگ كبد مى گردد.

(2) رگى به نام «بَربَخ» به معناى دهليز.

(3) رگ اجوف كه از محدّب كبد بيرون مى آيد و به دو بخش صاعد و هابط تقسيم مى گردد و رگ صاعد (بالارونده) به وريد شريانى و قلب متصل مى گردد، چنان كه در تشريح مى آيد.

(4) ترتيبى كه ابن سينا- رحمه اللَّه تعالى- براى جريان خون از كبد بيان مى كند، عبارت است از: وريد اجوف- جداول وريدى- سواقى جدول- رواضع ساقى- رگ هاى مويى- و اعضاى بدن.

ترجمه قانون در طب، ص: 353

اسباب چهارگانه توليد خلط در بدن «1»
خلط خون

سبب فاعلى براى توليد خون، حرارت معتدل (كبد) مى باشد؛

سبب مادى براى توليد خون، غذاها و نوشيدنى هاى معتدل و نيكو مى باشد «2»؛

سبب صورى براى توليد

خون، نضج خوب مى باشد؛

سبب غايى براى توليد خون، تغذيه اعضاى بدن مى باشد؛

خلط صفراء

سبب فاعلى براى توليد صفراى طبيعى، كه كف روى خون است، حرارت معتدل مى باشد؛

سبب فاعلى براى توليد صفراى سوخته، حرارت آتشين بسيار، بويژه در كبد مى باشد؛

سبب مادى براى توليد صفراء، غذاهاى لطيفِ گرم و شيرينِ چرب و تند مى باشد؛

سبب صورى براى توليد صفراء، زياده روى در پختن به سوى افراط «3» مى باشد؛

سبب غايى براى توليد صفراء، دو جنبه ضرورى و انتفاعى كه پيش از اين گفته شد، مى باشد.

خلط بلغم

سبب فاعلى براى توليد بلغم، حرارت كم مى باشد «4»؛

______________________________

(1) ابن سينا- رحمه اللَّه تعالى- پس از تعريف خلط، و چگونگى ايجاد آن در دستگاه گوارش، در صدد بيان اسباب چهارگانه براى توليد اخلاط در بدن مى باشد و پيش از اين درباره ضرورت وجود اسباب چهارگانه براى ايجاد و شناخت هر چيزى، مختصر توضيح داده شد، «علت فاعلى»: پديدآورنده، «علت مادى»: مواد غذايى «علت صورى»: طرح و شكل، «علت غايى»: مقصود و هدف.

(2) سبب مادى توليد اخلاط در بدن، مواد غذايى مورد مصرف مى باشد زيرا در همه مواد غذايى مقاديرى از اجزاى توليدكننده اخلاط وجود دارد، ليكن هر ماده غذايى به آنچه بيشتر توليد مى كند نسبت داده مى شود، مثلًا زرده تخم پرنده، خون ساز است هر چند مقدارى صفراء و نيز اندكى بلغم از آن توليد مى گردد.

(3) در بعضى از نسخه ها «لا الى الافراط» دارد؛ يعنى نه به سوى افراط، كه با متن مناسب تر مى باشد، زيرا بحث درباره صفراى طبيعى مى باشد، و در صورت افراط، صفراى غير طبيعى به وجود مى آيد.

(4) سبب فاعلى براى توليد همه اخلاط در بدن حرارت معتدل كبد، مى باشد، ولى در خصوص بلغم گفته شد: حرارت قاصر و كوتاه، از اين تعبير برخى استفاده

كرده اند، كه در هر گوارشى، بلغم به وجود نمى آيد و حال اين كه توليد بلغم نيز در بدن ضرورى است، و بعضى براى گريز از اين اشكال، محل توليد بلغم را در غير كبد؛ يعنى در معده مى دانند، جرجانى در ذخيره مى گويد: بلغم دو گونه است، طبيعى و ناطبيعى اما طبيعى، غذايى است خام كه حرارت و قوت معده آن را تمام بگواريده باشد ... و معدن بلغم معده است و هرگاه كه حرارت معده كمتر باشد و قوت هاضمه، سخت ضعيف باشد، بلغم بسيار تولد كند، خاصه اگر خوردنى ها سرد وتر باشد (ذخيره خوارزمشاهى، ص 13) ... و تولد بلغم بيشتر اندر معده باشد و اندر روده هاى بالا و اندر جگر بنادر باشد و صفراء و سوداء بيشتر اندر جگر باشد و بنادر اندر معده و اندر رگ ها نيز باشد. (ذخيره خوارزمشاهى، ص 15) و آملى شارح كتاب قانون علاوه بر سيد اسماعيل جرجانى، ابن هبل، مؤلف المختار و ابى سهل مسيحى را از كسانى مى داند كه بر اين باورند كه بلغم در هضم اول در معده توليد مى شود.

توليد بلغم در هر گوارش ضرورى مى باشد؛ زيرا بدن همان گونه كه به خون نياز دارد به بلغم نيز نياز دارد و علاوه بر اين، مواد غذايى مورد مصرف، حاوى اجزاى مادى هر يك از اخلاط چهارگانه مى باشند، و بايد هر يك به خلط متناسب تبديل گردد، پس توليد بلغم در همه گوارش ها لازم است و درباره اين كه محل توليد بلغم در كبد است نه در معده آملى مى گويد: آنچه در معده به وجود مى آيد، مواد دفعى است كه مى تواند از بدن تخليه شود، ولى

بلغم مورد نياز بدن و اعضاى آن مى باشد و علاوه بر اين كبد جايگاه جدا سازى اخلاط از يكديگر مى باشد و معده، توان جدا سازى را ندارد، بنا بر اين آنچه در معده از بلغم و يا صفراء و سوداء ديده مى شود در واقع اخلاط غير طبيعى مى باشند (شرح آملى، ص 148)، در توجيه «حرارت كوتاه كبد» براى توليد بلغم مى گويد: حرارت كبدى، سبب فاعلى همه اخلاط مى باشد و در توليد همه اخلاط طبيعى به اعتدال و يكسان است و اختلاف فعل كبد در اعمال حرارت براى توليد اخلاط گوناگون در واقع به اقتضاى اختلاف مواد غذايى مى باشد؛ مثلًا حرارت كبد در اجزاى غذاهاى معتدل، باعث توليد خون مى گردد، و در اجزاى غذاهاى لطيف و بسيار گرم، باعث توليد صفراء مى گردد، ولى در اجزاى غذاهاى غليظِ مرطوب، حرارت كبد، كوتاه و قاصر است، لذا باعث توليد بلغم مى گردد، پس حرارت كبد به عنوان سبب فاعلى در همه يكسان است و اختلاف آن ناشى از اختلاف اجزاى غذايى مى باشد و سبب مادى و قابلى در آن تعيين كننده مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 354

سبب مادى براى توليد بلغم، غذاهاى غليظِ مرطوبِ چسبندهِ سرد، مى باشد؛

سبب صورى براى توليد بلغم، قصور در پختن مى باشد؛

سبب غايى براى توليد بلغم، دو جنبه ضرورى و انتفاعى، كه پيش از اين گفته شد،

مى باشد.

خلط سوداء

سبب فاعلى براى توليد سوداى رسوبى (طبيعى)، حرارت معتدل مى باشد؛

سبب فاعلى براى توليد سوداى سوخته (ناطبيعى)، حرارت فراتر از اعتدال مى باشد؛

سبب مادى براى توليد سوداء، غذاهاى بسيار غليظِ كم رطوبت، و غذاهاى گرم از آن «1» در توليد سوداء، بسيار توانمند مى باشند؛

______________________________

(1) يعنى بسيار غليظِ كم رطوبت مانند بادمجان.

ترجمه

قانون در طب، ص: 355

سبب صورى براى توليد سوداء، دُردى ته نشين شده به يكى از دو گونه (رسوبى و طبيعى يا سوخته و ناطبيعى) مى باشد، بطورى كه سيلان نكند (در طبيعى) يا گداخته نگردد (در ناطبيعى) «1»؛

سبب غايى براى توليد سوداء، دو جنبه ضرورى و انتفاعى، كه پيش از اين گفته شد، مى باشد.

دلايل افزايش سوداء در بدن «2»

سوداء در بدن به عللى افزايش مى يابد:

1. حرارت كبد «3»؛

2. ناتوانى طحال «4»؛

3. سردى زياد منجمدكننده «5»؛

4. تداوم احتباس «6»؛

5. طولانى شدن بيمارى ها و افزايش آنها باعث سوختن اخلاط در بدن (سوداى سوخته) مى گردد «7»؛

______________________________

(1) در متن قانون اشاره به سبب صورى دو گونه سوداء، طبيعى و ناطبيعى مى باشد، عبارت «سيلان نكند» به سوداى طبيعى اشاره دارد يعنى رسوب كند بطورى كه روان نباشد، البته نه به طور مطلق كه از تعريف اخلاط خارج گردد؛ زيرا گفته شد: خلط جسم روان است. پس سوداى طبيعى نسبت به ساير اخلاط سيلان ندارد ولى در حد خود روان است، و عبارت «گداخته نگردد» اشاره به سوداى ناطبيعى دارد، زيرا سوداى ناطبيعى، سوخته اخلاط است، ولى تا جايى كه گداخته و نابود نگردد، تا از تعريف و اطلاق خلط بر آن خارج گردد.

(2) علاوه بر اسباب ياد شده در ايجاد سوداء، عوامل و علل ديگرى نيز وجود دارد كه به لحاظ اهميت، بيان مى گردد.

(3) حرارت زياد از اعتدال كبد باعث ايجاد سوداى سوخته در بدن مى گردد.

(4) ضعف طحال در بدن به دو گونه تظاهر مى نمايد: 1. ناتوانى در جذب سوداء از كبد در نتيجه سوداء در خون افزايش مى يابد و طحال نحيف گرديده و اشتها زياد مى باشد؛ 2. ناتوانى طحال در دفع و تحليل سوداء

از خود كه باعث افزايش سوداء و امتلاى طحال و كاهش اشتهاء مى گردد.

(5) باعث انجماد اخلاط و غلظت قوام آنها در بدن مى گردد.

(6) هرگونه احتباس و ماندگارى اخلاط در بدن مى تواند باعث افزايش سوداء گردد؛ مثلًا هنگام انسداد و گرفتگى در يك مجرا بخش لطيف از اخلاط به تدريج تحليل مى رود و بخش كثيف آن سوداء مى گردد، و يا احتقان خون بواسيرى كه خونى سوداوى مى باشد و بازگشت آن به كبد، باعث افزايش سوداء در بدن مى گردد.

(7) زيرا لطيف از اخلاط در پى بيمارى هاى طولانى و زياد به تدريج تحليل مى رود و كثيف آن سوداى سوخته به جا مى ماند.

ترجمه قانون در طب، ص: 356

6. هرگاه سوداء در بدن افزايش يابد و در فضاى بين معده و كبد «1» تجمع نمايد، توليد خون و ديگر اخلاط خوب، كاهش مى يابد. «2»

بايد دانست كه علاوه بر اسباب ياد شده، گرمى و سردى نيز دو سبب فاعلى براى توليد اخلاط در بدن مى باشند؛ «3» گرمى معتدل باعث توليد خون، و گرمى زياد باعث توليد صفراء، «4» و گرمى بسيار زياد به سبب شدت سوختن، باعث توليد سوداء (غير طبيعى) در بدن مى گردد، و سردى باعث توليد بلغم در بدن، «5» و سردى بسيار زياد به سبب شدت انجماد باعث توليد سوداء مى گردد، و (البته تنها توجه به اين دو عنصر كيفى و فاعلى در توليد اخلاط كافى نمى باشد بلكه) بايد در قبال توجه به قواى فاعلى، قواى منفعلى نيز رعايت گردد. «6»

______________________________

(1) در مراق شكم چنان كه در بيمارى نافخه ديده مى شود يا در مسير ماساريقا.

(2) در اين عبارت به طور غير مستقيم (عرضى) به يكى از عوامل افزايش سوداء

در بدن اشاره مى شود هرگاه سوداء در مراق شكم بنابه راى ابن سينا و جالينوس (شرح حكيم جيلانى) و يا در طريق ماساريقا متوقف گردد باعث كم خونى و در نتيجه سردى مزاج كبد مى گردد و سردى كبد نيز منجر به توليد سوداء در بدن مى گردد.

از اين عبارت ابن سينا كه مى گويد: «توقف و تجمع سوداء در فضاى بين معده و كبد (مراق شكم شامل لوزالمعده و ...) باعث كاهش خون و اخلاط مفيد (و رطوبت ها از جمله انسولين) بدن مى گردد» مى توان در خصوص نظريه بيمارى ديابت بارد (قند سوداوى) استفاده نمود، اين بحث شايسته تحقيق و بررسى بيشترى مى باشد.

(3) در سبب فاعلى گفته شد سبب فاعلى توليد اخلاط در بدن، گرمى معتدل كبد است، پس مقصود از گرمى و همچنين سردى در اين بيان چيست؟ 1. مقصود از گرمى و سردى غير كبد باشد يعنى گرمى و سردى بدنى؛ 2. مقصود از گرمى و سردى مادى باشد يعنى نسبت به ماده غذايى مثلًا اگر سرد باشد در برابر گرمى كبد مقاومت مى نمايد لذا از نضج كامل ناتوان مى شود و باعث توليد سوداء و بلغم در بدن مى گردد لذا در ادامه مى گويد: بايد قواى منفعلى نيز رعايت شود.

(4) نسبت به علت قابلى (مواد غذايى) گرمى زيادى دارد لذا باعث ايجاد صفراى طبيعى در بدن مى گردد و اگر گرمى زياد نفسى مقصود باشد (نه نسبى) باعث ايجاد صفراى غير طبيعى در بدن مى شود.

(5) شامل بلغم طبيعى و غير طبيعى.

(6) ابن سينا در اين عبارت به اين نكته اشاره مى كند كه در توليد اخلاط در بدن، تنها گرمى و سردى به عنوان دو علت فاعلى كافى نيست،

بلكه بايد توجه به نيروهاى منفعلى (پذيرا) يعنى: عناصر مادى و مواد غذايى، گردد، ممكن است مقصود ابن سينا از نيروهاى منفعلى در اين عبارت، رطوبت و خشكى موجود در كبد باشد و مثلًا هرگاه حرارت معتدل بر رطوبت كه نيروى منفعل است، اعمال شود باعث توليد خون در بدن مى گردد، و هرگاه حرارت زياد بر خشكى اعمال شود باعث توليد صفراء مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 357

نبايد بر اين باور بود كه هر نوع مزاج، الزاماً مزاج شبيه به خود (از اخلاط) را در بدن به وجود مى آورد، و توان توليد مزاج متضاد با خود را- ولو عارضى نه ذاتى- ندارد، زيرا بسيار اتفاق مى افتد كه يك مزاج، ضد خود را ايجاد مى كند؛ مثلًا مزاج سرد و خشك سرشتى، رطوبت بيگانه در بدن به وجود مى آورد، وجود اين رطوبت بيگانه در بدن ناشى از هم سنخى با مزاج اصلى بدن نيست، بلكه از ناتوانى دستگاه گوارش عارض مى گردد.

علايم افتراقى براى تشخيص مزاج سوداوى

اين انسان كه از مزاج سرد و خشك با رطوبت بيگانه برخوردار است، نشانه هاى تشخيصى ذيل را دارد:

1. بدنى لاغر «1»؛

2. سستى مفاصل «2»؛

3. كم مويى «3»؛

4. ترسويى «4»؛

5. سردى و نرمى پوست «5»؛

6. تنگى رگ ها «6»؛

مانند اين حالت «7» مزاج سن پيرى است با اين كه در حقيقت سرد و خشك مى باشد، ولى باعث توليد بلغم (با مزاج سرد وتر) در بدن مى گردد.

(در ادامه بحث گوارش) بايد بدانيد كه براى خون و آنچه همراه با خون جريان دارد، هضم و گوارش سوم (هضم عروقى) «8» در رگ ها، به وجود مى آيد و آن گاه كه به اعضا

______________________________

(1) به دليل سوء تغذيه از ضعف گوارش.

(2) به دليل

تجمع رطوبات در مفاصل ناشى از ضعف گوارش، رخوت در آنها عارض مى گردد.

(3) به دليل نقصان حرارت.

(4) به دليل كم خونى كه باعث ضعف قلب مى باشد.

(5) سردى سطح بدن به دليل استيلاى سردى، و نرمى پوست به دليل رطوبت بيگانه.

(6) به دليل سردى كه باعث انقباض رگ ها مى گردد.

(7) يعنى به وجود آمدن مزاج ضد نسبت به مزاج اصلى بدن

(8) حكيم جيلانى مى گويد: مقصود از هضم عروقى، رگ هاى كوچك بدن مى باشد زيرا آنچه از رگ هاى كوچك خارج مى شود در رنگ و قوام با آنچه در كبد بوده، متفاوت مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 358

توزيع گرديد و به هر عضوى از بدن رسيد، هضم چهارم (هضم بافتى و عضوى) در آن عضو رخ مى دهد. «1»

فضولات و مواد دفعى گوارش

فضولات هضم اول در معده، از راه روده ها تخليه مى گردد.

فضولات هضم دوم در كبد، بيشترين آن از راه ادرار، و به جا مانده آن به سمت طحال و زهره، تخليه مى گردد.

فضولات دو هضم ديگر (يعنى سوم و چهارم) از راه هاى گوناگون از بدن

پاكسازى مى گردد.

1. به صورت تحليل نامرئى از بدن؛

2. از راه عرق كردن؛

3. به شكل چرك از منافذ پيدا، مانند: سوراخ بينى و گوش و از منافذ ناپيدا، مانند: روزنه هاى سطح پوست؛

4. از راه هاى غير عادى، مانند: ورم هاى (و دمل هاى) باز شده؛

5. از راه رشد زايده هاى بدن، مانند: مو و ناخن.

استفراغ صاحبان اخلاط رقيق

بدان كسانى كه اخلاط رقيق در بدن دارند با تخليه آن دچار ضعف مى گردند، و اگر منافذ پوستى آنان نيز فراخ باشد به توان و نيروى آنان آسيب جدى وارد مى شود، زيرا هرگونه تحليل كه در بدن اتفاق مى افتد، باعث ضعف جسمانى مى گردد، و علاوه بر اين چون اخلاط رقيق به سهولت از بدن خارج مى شوند و هر آنچه به آسانى، تخليه و تحليل پذيرد، روح «2» را به آسانى همراه با خود، تحليل مى برد.

______________________________

(1) در هضم كبدى و عضوى، استحاله كامل به وجود مى آيد كه از آن به تبديل صورت نوعى ياد مى شود، ولى آنچه در هضم معدى و عروقى رخ مى دهد تبديل جزيى و ايجاد آمادگى براى هضم كبدى و بافتى مى باشد.

(2) مقصود روح طبى مى باشد كه در بحث ارواح خواهد آمد.

ترجمه قانون در طب، ص: 359

اسباب تحريك اخلاط در بدن

بدان همان گونه كه براى پيدايش اخلاط در بدن اسباب و عواملى وجود دارد، براى حركت اخلاط نيز وجود اسباب ضرورى است، هرگونه حركت «1» يا چيزهاى گرم «2» باعث تحرك خون و صفراء در بدن مى گردد، و چه بسا خلط سوداء نيز به حركت آيد و تقويت گردد، ولى بى تحركى و سكون باعث تقويت خلط بلغم و بعضى از اصناف سوداء در

بدن مى گردد.

نقش تخيلات در تحريك اخلاط

نفس توهّمات «3» باعث حركت اخلاط در بدن مى گردد؛ مثلًا نگريستن به چيزهاى سرخ، باعث حركت خون مى گردد، لذا شخصى كه دچار خون ريزى از بينى شده، از خيره شدن به اشياى سرخِ درخشان بر حذر شده است (زيرا باعث خون ريزى بيشتر مى گردد).

اين بود گفتار ما پيرامون اخلاط و چگونگى توليد آن، و مناقشه با مخالفان و كسانى كه در درستى اين مباحث ترديد مى كنند، به عهده حكيمان مى باشد نه طبيبان.

______________________________

(1) شامل حركت جسمانى و نفسانى مانند شادى و خشم و ....

(2) شامل غذاها و دواهاى گرم و گرماى خورشيد و محيط.

(3) توهّمات نفسانى مبادى حدوث احوال و تغييرات جسمانى مى گردد، مثلًا شخص تندرست در اثر توهم بيمارى بيمار مى گردد يا شخص بيمار در اثر تلقين و توهم تندرستى بهبودى مى يابد.

ترجمه قانون در طب، ص: 361

آموزش پنجم در يك فصل و پنج گفتار
اشاره

ترجمه قانون در طب، ص: 363

فصل حقيقت عضو و اقسام آن
اشاره

اندام بدن، اجسام حاصل از نخستين آميزش اخلاط پسنديده مى باشد، چنان كه اخلاط، اجسام حاصل از نخستين آميزش عناصر مى باشند.

اعضاى بدن بر دو گونه مى باشند:

1. اعضاى مفرد (متشابه الاجزاء)؛

2. اعضاى مركب (اعضاى آلى).

مفرد، به عضوى در بدن اطلاق مى گردد كه هر جزء محسوس آن را در نظر آوريم، با تماميت آن در اسم و تعريف مشترك باشد، مانند: گوشت و اجزاى آن، استخوان و اجزاى آن، عصب و اجزاى آن، و آنچه اين گونه است، متشابه الاجزاء مى نامند.

مركب، به عضوى در بدن اطلاق مى گردد كه هر جزء از آن را در نظر آوريم با تماميت آن در اسم و تعريف مشترك نباشد، مانند: دست، و صورت، پس هر جزء از صورت، صورت نيست، و هر جزء از دست، دست نيست. اعضاى مركب بدن را اعضاى آلى نيز مى نامند، زيرا اين اعضا آلت و وسيله براى نفس در انجام حركت ها و كارها خود مى باشند.

فهرست اعضاى مفرد بدن

1. استخوان، اولين عضو متشابه بدن مى باشد، كه از بافتى سفت آفريده شده؛ زيرا پايه بدن و تكيه گاه حركت ها آن مى باشد.

2. غضروف، از بافتى نرم تر از استخوان برخوردار است، لذا عضوى انعطاف پذير بوده، و از اعضاى ديگر بدن سفت تر مى باشد. فايده آفرينش غضروف برقرارى پيوندى نيكو بين استخوان ها و اعضاى نرم بدن است؛ عضو سفت و عضو نرم بدون واسطه (غضروف) پيوند

ترجمه قانون در طب، ص: 364

نيابند، تا اين كه عضو نرم از جانب عضو سفت آسيب بيند، بويژه هنگام ضربه و فشار، بلكه تركيب بين آنها (اعضاى نرم و سفت) به صورت پلكانى برقرار مى گردد، مانند غضروفى كه در استخوان شانه است «1» و مانند غضروف سر دنده هاى آزاد

(نزديك به شكم) «2» و مانند غضروف خنجرى زير جناغ سينه «3». فايده ديگر غضروف، محافظت از خُرد شدن استخوان هاى هم جوار با مفاصل ساينده «4» است؛ فايده ديگر غضروف در اين است كه هرگاه يك ماهيچه به عضو بدون استخوان كشيده شود به غضروف تكيه داده و بدان نيرو مى يابد، مانند: ماهيچه پلك ها كه نقش غضروف «5» در آنجا تكيه گاه براى وترهاى پلك مى باشد؛ فايده ديگر، در بسيارى از جاهاى بدن، نياز مبرم به تكيه بر چيزى اندك محكم احساس مى گردد، كه غضروف ها اين نياز را تأمين مى كنند، مانند: غضروف هاى حنجره «6».

3. عصب، اجسامى كه از مغز يا نخاع رويش مى يابند، سفيد، و نرم در انعطاف (خم پذيرى)، سفت در جدا كردن، آفرينش اعصاب براى انجام حس و حركت در اعضاى بدن مى باشد.

______________________________

(1) اين غضروف به گونه اى است تا به پوست هنگام حركت استخوان كتف آسيب وارد نشود.

(2) يعنى غضروف سر دنده هاى مايل به سوى شكم، عبارت قانون چنين است «والشراسيف فى أضلاع الخلف» شراسيف (جمع شرسوف) در دنده هاى خلف.

«أضلاع خَلف» به پنج دنده تحتانى (يعنى دنده هاى 8- 9- 10- 11- 12) دنده هاى آزاد) اطلاق مى گردد و آملى شارح قانون علت اين نام گذارى را تخلّف آنها از دايره شدن با اتصال به جناغ سينه، مى داند. پس شراسيف به غضروف هاى سر اين دنده ها مى گويند كه مانع آسيب به پوست و اعضاى نرم مجاور خود مى باشد.

شراسيف أطراف أضلاع الصدر التى تُشرِف على البطن. (لسان العرب).

الخَلف ... ما تخلّف من الاضلاع ما يلى البطن (راغب در مفردات).

(3) غضروف خنجرى (Xiphoid Cartilage( زايده اى در بخش تحتانى استخوان جناغ، محاذى دهانه معده، باعث محافظت پوست و اعضاى

ديگر از اتصال مستقيم با استخوان سينه مى گردد.

(4) مفصل هاى ساينده به مفصل هاى در حركت و اصطكاك اطلاق مى گردد كه دچار ساييدگى مى گردند، مانند: زانوها.

(5) شايد مقصود از غضروف پلك ها صفحات تارسال پلكى (TarsalPlates( باشد؛ «سپتوم اوربيتال در لبه پلك ها ضخيم شده و صفحات تارسال پلكى را تشكيل مى دهد، اين صفحات پرده هاى هلالى شكلى از بافت فيبروز (ليفى) متراكم هستند كه پلك ها را حمايت مى كنند.». (ضروريات آناتومى اسنل، ص 294)

(6) حنجره نياز به غضروف دارد، زيرا صوت زيبا كه از تموج هوا به وجود مى آيد به عضوى سفت و در عين حال انعطاف پذير نياز دارد.

ترجمه قانون در طب، ص: 365

4. وترها، اجسامى كه از قسمت هاى انتهايى ماهيچه ها مى رويند، در ويژگى ها به عصب شباهت دارند «1»، و به اعضاى حركتى بدن متصل مى شوند و باعث حركت آنها مى گردند. عملكرد وترها در تحريك اندام بدن، بدين صورت است كه يك بار با كشش خود عضو را مى كشد، به سبب كشيده شدن و جمع شدن و بازگشت عضله به پشت، و ديگر بار با سستى خود، عضو را رها مى كند، به سبب انبساط و بازگشت عضله به وضع عادى، يا عضله در وضع عادى خود نيز از حد طبيعى در طول (بر خلاف عضلات ديگر) فراتر مى باشد؛ چنان كه در بعضى از عضله ها مشاهده مى شود (مانند عضله زبان كه

از حد طبيعى بيشتر كشيده شده و تمام زبان بر آن قرار دارد، لذا زبان مى تواند از دهان بيرون بيايد).

وترها، بيشتر از پيوند بين عصبى كه در عضله فرو رفته و از طرف ديگر آن آشكار شده و (با اتصال به) اجسامى كه رباط ناميده مى شوند- و بعد از وترها

از آنها ياد مى گردد- تكوّن مى يابند، اين رباطها «2» نيز (مانند وترها) اجسامى عصب گونه در لمس و در منظر مى باشند، كه از جانب استخوان ها «3» به سوى عضله ها مى آيند، پس (فايده رباطها در اين است كه) با عصب ها «4» به صورت رشته رشته، ليفى (رشته اى) را تشكيل مى دهند و آن قسم از ليف متناسب با عضله سازى، از گوشت پر مى گردد، (ماهيچه مى شود) و بخشى از آن ليف كه از عضله جدا مى گردد به سوى مفصل يا عضو متحرك مى رود، و با تنيدن رشته به دور خود، وتر را مى سازد.

______________________________

(1) در سفيدى رنگ، نرمى، خم پذيرى و استقامت در پاره شدن، از اين رو بعضى، مانند جرجانى آن را از انواع عصب مى شمرد.

(2) مؤلف با اين كه بحث درباره رباطٌّها را پس از اين مى آورد ولى تعريف رباطٌّها را در اينجا به مناسبت چگونگى تكون وتر از تركيب عصب و رباط مقدم داشت، رباطٌّها نيز مانند وترها شباهت به عصب دارند در لمس يعنى بافت نرمى دارند و در منظر يعنى رنگ سفيدى دارند.

(3) در نسخه بولاق «الاعضا» دارد كه درست نمى باشد زيرا رباطٌّها از طرف استخوان ها مى آيند نه اعضاى ديگر بدن (نسخه آملى).

(4) در نسخه بولاق «الاوتار» دارد كه صحيح نمى باشد زيرا در صدد بيان چگونگى ساخت وترها نيز مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 366

5. رباطها، كه از آنها ياد كرديم، آنها نيز اجسامى شبيه به عصب مى باشند؛ پاره اى از آنها به اطلاق رباط ناميده مى شوند و پاره اى از آنها به اختصاص به نام «عَقَب» ناميده مى شوند. آنچه از رباط (از استخوان) به سوى عضله كشيده مى شود، تنها رباط گفته مى شود، و آنچه

به سوى عضله كشيده نمى شود، ليكن در انتهاى دو استخوان مفصل قرار گرفته و اتصال ايجاد مى كند يا بين اعضاى ديگر بدن ارتباط برقرار مى كند و بين عضوى با عضو ديگر را استحكام مى بخشد، (با اين كه رباط است و) بدان رباط اطلاق مى شود، گاه به نام «عَقَب» اختصاص مى يابد «1». هيچ يك از رباطهاى داراى حس نمى باشد تا از عوارض بسيار ناشى از حركت (عضله ها) و اصطكاك (مفاصل) دچار آسيب نگردد، «2» فايده رباطها از آنچه گذشت روشن گرديد.

6. شريان ها (سرخ رگ ها)، رگ هايى كه از قلب مى رويند، تو خالى و در طول بدن امتداد مى يابند (تا به همه اعضا، روح حيوانى را رسانند)، بافتى عصبى دارند (لذا نرم و انعطاف پذير مى باشند)، و از گوهرى رباطگونه نسج يافته اند (تا در برابر حركت هاى پيوسته و شديد استحكام كافى داشته باشند).

شريان ها از دو حركت انبساطى و انقباضى برخوردارند كه بين آنها با سكون هايى جدايى حاصل مى گردد. «3» آفرينش شريان ها براى رساندن هوا به قلب و تخليه بخار دودى از آن، و رساندن روح حيوانى به همه اعضاى بدن به فرمان خداوند مى باشد.

7. وريدها (سياه رگ ها)، شباهت به شريان ها دارند. «4» با اين تفاوت كه از كبد مى رويند و بدون ضربان مى باشند. آفرينش وريدها براى رساندن خون به همه اعضاى بدن مى باشند. «5»

______________________________

(1) عَقَب، عصبى است كه از آن وترها ساخت مى گردند ... با گوشت آميخته و از آن پاك مى گردد ... كمان را با اين رشته از رباط محكم مى كنند (گزيده از لسان العرب، ماده عقب)، در تشريح، به برخى از رباطٌّهاى بدن مانند رباطٌّهاى اطراف مهره ها و ... عقب اطلاق مى شود.

(2) علاوه بر حكمتى كه

گفته شد به دليل عدم رويش رباطٌّها از مغز و رويش آنها از استخوان ها مى باشد.

(3) بين دو حركت متضاد (دم و بازدم) وجود سكون ضرورت دارد.

(4) مانند شريان ها، بافتى عصبى، توخالى، و در طول بدن امتداد دارند.

(5) غالباً اين چنين است ولى ماساريقا كه براى جذب غذا از معده و روده ها به سوى كبد مى باشد، و بربخ كه براى تخليه آب از كبد به سوى كليه است، و حالب نيز كه براى دفع ادرار به مثانه مى باشد، نوعى وريد محسوب مى شوند.

ترجمه قانون در طب، ص: 367

8. غشا (پرده ها)، اجسامى كه از رشته هاى عصب گونه «1» ناپيدا، «2» نازك، «3» محكم و پهن بافته شده است، اعضاى بدن را در بر مى گيرد «4» و سطح خارجى آنها را مى پوشاند.

فوايد وجود غشاها در بدن

الف. نگهدارى اعضاى بدن بر شكل خود و حفظ آنها از فروپاشى «5»؛

ب. اتصال عضو به ديگر اعضاى بدن و پيوند بين آنها به وسيله رشته هاى باريك عصب و رباط كه چون ليفى براى پرده ها به هم دوخته شده اند، مانند: كليه كه به وسيله غشاى خود به كمر پيوند خورده است.

ج. ايجاد سطحى حساس توسط پرده براى اعضايى كه در بافت خود فاقد حس مى باشند. اين سطح در وهله نخست، نسبت به آنچه با آن روبه رو مى شود، حساس بوده و از خود واكنش نشان مى دهد، و در غرض بعدى، نسبت به آنچه درون خود رخ مى دهد نيز حساس مى باشد، اين اعضا مانند: ريه، كبد، طحال، و كليه ها كه در بافت خود هيچ گونه حسى ندارند، ولى در برخورد با عوامل حساسيت برانگيز، توسط پرده هاى پوشيده شده حس مى كنند و هرگاه در آنها باد يا ورم به

وجود آيد آن را حس مى كنند (و احساس درد مى كنند). احساس باد توسط پرده به عرض است، زيرا كشيدگى در عضو، باعث آن مى گردد و احساس ورم توسط (فشار بر) مبادى پرده و متعلق آن نيز عرضى است نه به خاطر سنگينى عضو به واسطه سنگينى ورم (زيرا خود عضو حس ندارد تا آن را درك كند).

9. گوشت، عضوى است كه پر كننده جاهاى خالى است كه از كنار هم قرار گرفتن اعضا در بدن به وجود آمده است و همچنين نيرويى براى تقويت آن اعضا مى باشد.

______________________________

(1) تعبير به عصب گونه (عصبانى) شد، زيرا بعضى از پرده ها تنها از رشته عصب بافته شده مانند پرده روى نخاع، بعضى تنها از رشته رباط بافته شده مانند دو پرده مغزى (ام الدماغ) كه از رباطٌّهاى روينده از استخوان جمجمه بافته شده و در اكثر پرده ها از تركيب عصب و رباط بافته شده اند.

(2) اجزاى عصبى به دليل باريك بودن نامحسوس مى باشند.

(3) پرده ها بيشتر رقيق و نازك مى باشند، ولى بعضى از آنها چنين نمى باشد مانند پرده و غلاف قلب.

(4) برخى از پرده ها عضو را در برنمى گيرد، مانند پرده ديافراگم كه بين سينه و دستگاه گوارش حايل مى باشد.

(5) مثلًا مغز نرم و مرطوب است و توسط پرده هاى آن به شكل خود نگه داشته مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 368

تقسيم ديگرى براى اعضاى بدن

هر عضوى در بدن، در سرشت خود «1» داراى نيرويى غريزى مى باشد كه بدان وسيله كار تغذيه (شايسته) «2» آن عضو سامان مى يابد، و كار تغذيه متشكل است از: جذب غذا، نگهدارى آن، شبيه سازى آن به عضو، پيوند و چسباندن آن به عضو، و تخليه بخش زايد آن.

پس از

اين كه براى هر عضوى اين نيروى غريزى وجود دارد، اعضاى بدن متفاوت مى باشند، برخى از اعضا براى خود علاوه بر اين نيرو، نيروى ديگرى نيز دارند كه از آنها به اعضاى ديگر بدن فرستاده مى گردد و برخى از اعضا، فاقد آن مى باشند، و از طرف ديگر برخى از اعضا براى خود علاوه بر اين نيرو، نيروى ديگرى نيز از اعضاى ديگر به آنها مى رسد، و برخى از اعضا، فاقد آن مى باشند،

پس هرگاه بين اين اعتبارات تلفيق كنيد، اعضاى بدن به چهار گونه تقسيم مى گردند:

1. عضو قابل و معطى «3»؛

2. عضو معطى و غير قابل؛

3. عضو قابل و غير معطى؛

4. عضو غير قابل و غير معطى.

درباره وجود عضو قابلِ معطى كسى ترديد ندارد، زيرا به اتفاق طبيبان دو عضو مغز و كبد هر دو ويژگى را دارند؛ يعنى اين دو عضو علاوه بر قبول نيروى حياتى و حرارت غريزى و روح «4» از سوى قلب، خود نيز سرمنشأ (معطى) نيرويى مى باشند كه به ديگر اعضاى بدن فرستاده مى شود. مغز نزد گروهى از دانشمندان بطور مطلق، منشأ حواس مى باشد. و نزد گروه ديگر از ايشان مطلق نمى باشد (بلكه پس از پذيرش از قلب مى باشد)

______________________________

(1) سرشتى بودن اين نيرو (تغذيه) با قول به دريافت آن از سرمنشأ خود يعنى كبد منافات ندارد زيرا مقصود اين است كه هر عضو بناچار بايد نيروى تغذيه و رشد را دارا باشد و آن را از بدو وجود در نهاد خود سرشته نموده باشد، هر چند در واقع از كبد دريافت نموده است.

(2) قيد شايسته، مناسب است، زيرا ممكن است تغذيه تحقق يابد هر چند مثلًا امساك نباشد مانند زلق امعا

يا تشبيه نباشد مثل بيمارى پوستى برص.

(3) قابل يعنى پذيراى نيرو و معطى يعنى فرستنده نيرو.

(4) حرارت غريزى و روح، قوه نمى باشند، بلكه تابع نيروى حياتى قلب مى باشند.

ترجمه قانون در طب، ص: 369

و كبد نيز نزد گروهى از دانشمندان «1» بطور مطلق، سرمنشأ تغذيه بدن مى باشد و نزد گروه ديگر از ايشان، مطلق «2» نيست.

درباره وجود عضو قابلِ غير معطى، نيز ترديد، بسيار دور مى باشد، مثال آن «گوشت» مى باشد كه قبول نيروى حسّى (از جانب مغز) و نيروى حياتى (از جانب قلب) مى نمايد، ولى به هيچ وجه سرمنشأ نيرويى براى ارسال به اعضاى ديگر بدن نيست.

درباره دو قسم ديگر، اختلاف نظر ديده مى شود، درباره وجود عضو معطىِ غير قابل، طبيبان با بسيارى از حكما «3» اختلاف نظر دارند. بسيارى از حكيمان گذشته، بر اين باورند كه اين عضو قلب است كه سرمنشأ و اصل (نخستين) «4» براى همه نيروهاى بدن مى باشد و به همه اعضا، نيروى تغذيه و رشد، نيروى حياتى و نيروى حركتى و ادراكى ارسال مى نمايد. «5» ليكن طبيبان و گروهى از نو حكيمان، اين نيروها را در بين اعضاى بدن پراكنده مى دانند «6» لذا ايشان وجود عضو فرستا و غير پذيرا را انكار مى كنند، و البته نظريه حكما با تحقيق و دقت، درست تر «7» مى باشد و نظريه طبيبان در نظر ابتدايى آشكارتر «8» مى نمايد.

______________________________

(1) نزد جالينوس و پيروان مكتب وى، مغز و كبد مانند قلب بطور مطلق، سرمنشأ قوا خود مى باشند.

(2) نزد معلم اول (ارسطو) و شاگردان مكتب وى سرمنشأ همه قوا در بدن، قلب مى باشد و مغز و كبد نيز مانند ديگر اعضا نيروى خود را از قلب دريافت مى نمايند.

(3) در

نسخه تهران «الكبير من الفلاسفه» دارد يعنى بزرگ از «حكيمان» كه منظور ارسطو مى باشد كه مى گويد: قلب در بدن منشأ همه قواست.

(4) در نسخه آملى، صفت الاول براى اصل آورده شده زيرا مغز مثلًا بر اين مبنا اصل ثانوى براى قوه حس مى باشد.

(5) خود از سوى عضوى در بدن نيرويى دريافت نمى كند.

(6) بنا بر اين مثلًا تغذيه بدن از نيروى طبيعى كبد، سرچشمه مى گيرد، حتى خود قلب نيز نيروى طبيعى را از سوى كبد دريافت مى كند.

(7) در نظريه حكيمان، قلب مبدأ فاعلى همه قوا در بدن مى باشد آملى مى گويد: قوى ترين چيزى كه پيروان ارسطو براى درستى اين نظريه ارايه مى دهند عبارت است از اين كه نفس، حقيقتى واحد است و در واقع مبدأ همه قوا نفس است و اول تعلق نفس نسبت به اعضاى بدن، قلب مى باشد پس لازم مى آيد قلب محل همه قوا باشد و از آن جا كه قوا (صورت يا كيفيت) نمى تواند بدون موضوع و محل باشد لذا بايد در بين اعضاى بدن عضوى به عنوان محل براى قوا باشد و قلب، عضوى است كه محل پذيرش قوا و آلت اعمال قوا از سوى نفس در بدن مى باشد، و مغز و كبد موقعيت قلب در بدن را ندارند با اين تفسير از نظريه حكيمان، در واقع نفس مبدأ قواست و هو المراد بالقلب لا العضو اللحمانى. (برداشت از شرح آملى، ج 1، ص 173)

(8) براى آشكار بودن اين نظريه نزد طبيبان دلايل متعددى ذكر مى شود: 1. نيرو در جايى و از عضوى صادر مى گردد كه آثار و ابزار آن نيرو در آن ديده شود و آثار قواى نفسانى در مغز مشهود است

و ابزار بروز افعال نفسانى نيز رشته هاى اعصاب مى باشد كه به گواه تشريح، از مغز مى رويد؛ 2. اگر قلب، منشأ قواى نفسانى و طبيعى در بدن بود، مى بايد بيمارى قلبى در افعال نفسانى و طبيعى نيز اختلال ايجاد نمايد؛ 3. در صورت بروز بيمارى در افعال نفسانى و طبيعى مى بايد به جاى مغز و كبد به درمان قلب پرداخت و ....

ترجمه قانون در طب، ص: 370

درباره وجود عضو پذيراى غير فرستا بين طبيبان و نيز بين حكيمان اختلاف نظر ديده مى شود، گروهى از ايشان بر اين نظر گرايش پيدا نموده اند كه استخوان و گوشتِ غير حساس، «1» و مانند آن توسط نيروهايى كه در نهاد آنها به وديعه گذارده شده به بقاى خود ادامه مى دهند و نيروى آن از عضو ديگرى منشأ نمى گيرد، پس آن گاه كه غذا به آنها رسد به كمك آن نيروهاى نهفته، بسنده مى گردد، بنا بر اين نه نيرويى به اعضاى ديگر مى فرستند و نه از اعضاى ديگر، نيرو مى پذيرند. «2»

گروه ديگر بر اين باوراند كه اين نيروها از درون آنها نمى جوشد بلكه از سوى

كبد يا قلب در ابتداى آفرينش، به آنها افاضه گرديده سپس در نهاد اين اعضا، استقرار يافته است.

بر شخص طبيب بررسى و كشف راهى به سوى حقيقت، از اين دو اختلاف با ارائه برهان، ضرورت ندارد و بر وى به اقتضاى طبيب بودن راهى براى گشايش آن وجود ندارد و زيانى نيز متوجه او از اين گونه مجادلات نمى باشد، ولى بايد بداند و باور داشته باشد كه در اختلاف اول، اشكالى نيست كه (بر اساس نظريه حكما) قلب سرمنشأ حس و حركت از سوى مغز باشد و

نيز سرمنشأ نيروى غذا رسان از سوى كبد باشد يا (بر اساس نظريه طبيبان) چنين نباشد، زيرا مغز چه خودبه خود و چه بعد از قلب، سرمنشأ صدور حركت هاى نفسانى نسبت به اعضاى ديگر بدن مى باشد و همچنين كبد، منشأ صدور كنش هاى طبيعىِ غذا رسان نسبت به اعضاى ديگر مى باشد.

______________________________

(1) مانند گوشت كبد و كليه از اعضايى كه داراى حس نمى باشند.

(2) برخى بر اين باورند كه عضو غير قابل نسبت به نيروى طبيعى است نه نيروى حيوانى و عبارت «پس آن گاه كه غذا به آنها رسد.» شاهد اين مدعاست ولى آملى ضمن ردّ اين سخن مى گويد: تقسيم اعضا به حسب اعطا و قبول كلى است نه فقط نسبت به قواى طبيعى و نزد كسانى كه اين نظريه را قبول دارند، قوه حيوانى همراه با قوه اى كه در تغديه بدان بسنده مى شود وجود دارد.

ترجمه قانون در طب، ص: 371

در اختلاف دوم نيز بر طبيب است كه بداند و باور داشته باشد كه زيانى متوجه او نيست كه نيروى غريزى نهان در مانند استخوان در ابتدا از سوى كبد بوده باشد يا اين نيرو را به مزاج خود سزاوار شده يا چنين نبوده و نه هيچ يك از آنها، ولى اكنون بايد باور داشته باشد كه اين نيروى نهفته در اين عضو از ناحيه كبد نمى رسد بطورى كه اگر راه بين آن دو بسته گردد و نزد استخوان غذاى كافى باشد، استخوان در كار خود دچار تباهى گردد، چنانچه حس و حركت بدن در صورت انسداد عصب آوران از مغز، تباه مى گردد، پس اين نيرو، در استخوان تا زمان بقاى استخوان بر مزاج خود غريزى است.

تقسيم اعضاى بدن

اينك (با تبيين اين مقدمه در خصوص پذيرا يا فرستا بودن نيرو از جانب اعضاى بدن و بر اين اساس) دسته بندى ذيل درباره موقعيت اعضا نسبت به يكديگر ارائه مى گردد:

1. اعضاى رئيس (فرمانده)؛ 2. اعضاى خادم رئيس (فرمان بر)؛ 3. اعضاى مرئوس (فرمان پذير بى خدمت)؛ 4. اعضاى نه فرمانده و نه فرمان پذير.

«اعضاى فرمانده» به اعضايى در بدن اطلاق مى گردد كه منشأ «1» نيروهاى نخستين «2» بدن بوده كه در بقاى حيات شخصى و استمرار حيات نوعى (نسل) ضرورى مى باشد، و به اقتضاى حيات شخصى سه عضو است «3»:

______________________________

(1) اعضاى رئيس در بدن به دو اعتبار، مبدأ براى قوا (نيروها) مى باشند: 1. مبدأ قابلى (پذيرش قوه از سوى نفس و روان)؛ 2. مبدأ فاعلى (اجراى آن در اعضا و جوارح بدن).

(2) نيروهاى نخستين بدن، عبارتند از: نيروى حياتى، نيروى طبيعى، و نيروى نفسانى كه تحقق اوليه براى بدن داشته و بدن به آنها نيازمند مى باشد بر خلاف نيروهاى ثانوى، مانند: نيروى شنوايى، نيروى بينايى و ... كه بعد از نيروهاى نخستين در بدن تحقق مى يابند، و ضرورت حياتى براى بدن ندارند.

(3) ضرورت وجود اعضاى رئيس از آنجا مى باشد كه بدن از عناصرى كه اقتضاى انفكاك و گسستن دارند تركيب يافته است و نيروى حياتى آن را بر التيام و پيوستگى نگه مى دارد و نيروى حياتى به محلى نياز دارد كه آن را حمل نمايد و آن روح است كه قلب، آن را ايجاد مى نمايد و از طرف ديگر، روح و بدن، پيوسته رو به تحليل است لذا بايد نيروى توليد كننده ماده آن در بدن باشد و آن نيروى تغذيه مى باشد و محل آن

خون و توليد كننده آن در بدن كبد مى باشد و چون بدن در معرض نفع و ضرر قرار دارد بايد شعورى باشد كه باعث نفع و مانع ضرر گردد و آن نيروى نفسانى است كه محل آن روح موجود در مغز مى باشد و در نهايت چون مرگ حتمى است بايد براى بقاى نسل نيرويى در بدن باشد كه جانشين براى شخص به وجود آورد و آن نيروى مولده است كه محل آن بيضه ها مى باشد (گزيده از شرح آملى ص 175).

ترجمه قانون در طب، ص: 372

1. قلب، منشأ نيروى حياتى بدن مى باشد؛

2. مغز، منشأ نيروى حسى و حركتى بدن مى باشد؛

3. كبد، منشأ نيروى غذا رسان بدن مى باشد.

اعضاى فرمانده به اقتضاى حيات نسل، اين سه عضو به اضافه عضو چهارم كه به ابقاى نسل اختصاص دارد، و آن بيضه ها مى باشد كه وجود آن در بدن يك جنبه ضرورى دارد و يك جنبه انتفاعى؛ اما ضرورت وجود بيضه ها در بدن، توليد منى (اسپرم) «1» نگه دارنده نسل مى باشد، و جنبه انتفاعى وجود آنها در بدن تماميت بخشى به شكل «2» و مزاج نرينه و مادينه «3» كه (دو صفت و) عارضه لازم براى همه انواع حيوانات مى باشد و نه از صفات ذاتى در نفس حيوانيت «4»» اعضاى فرمان بر» پاره اى فرمان برى در جنبه تهيه و آماده كردن و پاره اى ديگر فرمان برى در رساندن را به عهده دارند، فرمان برى در جنبه آماده كردن را خدمت بهره گويند و فرمان برى در جنبه خدمت رسانى را خدمت مطلق نامند، فرمان برى در آماده كردن (پشتيبانى) بر فعل فرمانده (رئيس) تقدم دارد و فرمان برى در خدمت رسانى

نسبت به فعل او تأخر دارد.

«قلب» عضو فرمانده (در آن نيروى حياتى) و عضو فرمان برِ آماده كننده «5» آن مانند: ريه، و عضو فرمان برِ خدمت رسان آن مانند: شريان ها (سرخ رگ ها) «6» مى باشد.

«مغز» عضو فرمانده (در آن نيروى نفسانى) و عضو فرمان برِ آماده كننده آن مانند: كبد و ديگر اعضا، شامل اعضاى دستگاه گوارش «7» و اعضاى نگه دارنده روح (مثل ريه) «8» مى باشد، و عضو فرمان برِ رساننده آن مانند: دستگاه عصبى مى باشد.

______________________________

(1) مقصود از توليد منى توسط بيضه ها، نضج و ايجاد استعداد براى نيروى مولده مى باشد و ماده منى در اعضاى پيش از بيضه به وجود مى آيد.

(2) شكل و هيأت نرينه (مردى) و مادينه (زنى) مانند استخوان بندى، فراخى سينه، تن صدا و ديگر ويژگى ها.

(3) در زنان نيز وجود بيضه (تخمدان) پنهان در كامل كردن مزاج و ساير ويژگى هاى زنانه مؤثر مى باشد.

(4) نر و ماده بودن از عوارض لازم و جدا نشدنى حيوان محسوب مى شود نه از فصول و صفات مقوم ذات كه با فقدان آن از دايره حيوانيت خارج گردد.

(5) آماده كننده هوا براى قلب و در باز دم تخليه هواى سوخته از آن.

(6) رساننده روح حياتى به همه اعضاى بدن.

(7) اعضاى غذايى آماده كننده مانند دهان، مرى و معده.

(8) اعضاى نگهدارنده روح مانند بينى، ناى، ريه و شريان صاعد به مغز (شبكه).

ترجمه قانون در طب، ص: 373

«كبد» عضو فرمانده (در آن نيروى طبيعى) و عضو فرمان برِ آماده كننده آن مانند: معده مى باشد و عضو فرمان برِ رساننده آن مانند: وريدها (سياه رگ ها) مى باشد.

«بيضه ها» عضو فرمانده (در آن نيروى تبديل كننده خون به منى) و عضو فرمان برِ

آماده كننده آن، كه پيش از او مى باشد، «1» مانند: اعضاى توليدكننده منى و عضو فرمان برِ خدمت رسان آن مانند: آلت و رگ هاى متصل بين آن و بيضه ها در مردان و مانند رگ هاى رساننده منى به محبل «2» رحم در زنان مى باشد، لذا در زنان وجود رحم نيز ضرورت دارد تا بدان، منفعت منى (يعنى بقاى نسل) تكميل گردد.

تقسيمى از جالينوس

جالينوس مى گويد: از برخى اعضاى بدن، تنها فعل صادر مى گردد و از برخى، تنها بهره اى از آنها بروز مى نمايد و برخى، هم داراى فعل و هم بهره مى باشند، اوّلى مانند: قلب، دومى مانند: ريه و سومى مانند: كبد.

من مى گويم: بايد فعل را چنين معنا كنيم: آنچه از كنش هاى داخلىِ ضرورى در حيات شخص يا بقاى نوع كه به تنهايى (توسط عضوى بدون كمك از عضو ديگر) تحقق يافته باشد، مانند: كنش قلب در توليد روح حياتى؛ و بهره را بايد چنين معنا كنيم: آنچه براى پذيرش فعل عضو ديگر آماده مى كند، كه در اين صورت است كه فعل در فايده رسانى به حيات شخص يا بقاى نوع تمام مى گردد، مانند: آماده كردن ريه، هوا را براى قلب، و اما فعل كبد به وجود آوردن هضم دوم است و بهره آن آماده كردن آنچه در هضم اول به وجود آمده براى هضم سوم و چهارم، تا اين كه خون را براى تغذيه خود شايسته گرداند، پس كبد، فعلى را ايجاد نموده و فعل خاصى را براى فعلى (يعنى هضم سوم و چهارم) كه در آينده انتظار آن مى رود انجام مى دهد و آن جنبه منفعتى داشته است (نه ضرورى).

______________________________

(1) لذا مى گويند توليد ماده منى در اعضاى پيش

از بيضه ها مى باشد و در آنها نضج و تكميل مى گردد.

(2) محبل به كسر باء مكان بين حلقه اول در فم رحم و حلقه دوم، منى ابتدا در اين مكان دفق مى گردد سپس رحم آن را در خود مى برد، در بعضى از نسخه ها مهبل (راه رحم) مى باشد (گزيده از شرح آملى، ص 180).

ترجمه قانون در طب، ص: 374

تقسيم اعضا به اعتبار ماده «1»

از اول مى گويم: «2»

پاره اى از اعضا، از ماده منى به وجود مى آيند و آن اعضاى متشابه در اجزا مى باشند به استثناى گوشت و پيه، و پاره اى ديگر از خون به وجود مى آيند، مانند: گوشت و پيه بنا بر اين به جز اين دو عضو، ديگر اعضاى مفرد بدن «3» از دو منى نر و منى ماده تكوّن مى يابند، «4» جز اين كه بنابر نظريه اهل تحقيق از حكيمان (معلم اول) از منى مرد پديد مى آيد همانند به وجود آمدن پنير از پنيرمايه و از منى زن پديد مى آيد همانند به وجود آمدن پنير از شير «5»، پس چنان كه منشأ بستن پنير در پنيرمايه است همچنين منشأ بستن صورت «6») جنين يا اعضاى مفرد) در منى مرد مى باشد و چنان كه منشأ بسته شدن (انعقاد)

______________________________

(1) اين تقسيم اعضاى مفرد مى باشد نه اعضاى مركب.

(2) يعنى از ماده تكون شروع مى كنم.

(3) اعضاى مفرد (متشابه الاجزا) به لحاظ ماده به دو دسته تقسيم مى شوند: 1. اعضاى منوى مانند: استخوان، غضروف، رباط، عصب، وتر، غشا، وريدها و شريان ها، 2. اعضاى دموى مانند: گوشت، و شحم (و سمين).

(4) اين بحث در بر دارنده دو موضوع در رابطه با چگونگى توليد مثل مى باشد موضوع اول: آيا زنان نيز همانند مردان داراى ماده منى مى باشند؟

در اين باره بين طبيبان و حكيمان اختلاف نظر ديده مى شود، گروهى از حكيمان مانند معلم اول (ارسطو) معتقدند در زنان چيزى به نام منى وجود ندارد، و آنچه از زنان ترشّح مى گردد رطوبتى شبيه به منى مى باشد كه به مجاز بدان اطلاق منى نموده اند؛ زيرا منى چنانچه گفته شده داراى پنج ويژگى مى باشد: 1. سفيدى رنگ؛ 2. ايجاد لذت هنگام خروج؛ 3. جهش هنگام خروج؛ 4. نيروى بستن؛ 5. رائحه اى شبيه به شكوفه خرما.

گروهى از طبيبان مانند: جالينوس با ردّ اين نظريه مى گويد: در زنان نيز مانند مردان منى وجود دارد؛ زيرا فرزندان به پدر و مادر خود شباهت دارند و اين شباهت ناشى از وجود ماده منى در آنان مى باشد دليل دوم بيشتر اعضاى مفرد بدن منوى است و منى مرد به تنهايى در ايجاد آنها كفايت نمى كند و دليل سوم وقوع احتلام در زنان و ديدن منى و استلذاذ از خروج آن مى باشد.

از تعابير ابن سينا در اينجا كه مى گويد دو منى نر و ماده و نيز در شفا استفاده مى شود كه معلم اول به وجود رطوبتى شبيه به منى در زنان اقرار دارد، در غير اين صورت وجود اعضايى چون تخمدان و مجارى آن در زنان بيهوده مى باشد.

موضوع دوم: اين دو منى چگونه در تكون جنين نقش دارند جالينوس مى گويد: معلم اول معتقد است كه منى مرد در تكوّن جنين آميختگى و جزئيت ندارد، ابن سينا در كتاب شفا ضمن رد سخن جالينوس مى گويد: معلم اول منى مرد را در تكوّن جنين آميخته مى داند ليكن به نحو فاعليت نه ماده قابلى، در اينجا نيز با بيان تمثيل (پنير و مايه پنير)

در واقع به نظريه حكما (معلم اول) اشاره دارد. (گزيده از شرح آملى، ص 181)

(5) براى تبيين بهتر موضوع به چگونگى ساخت پنير از زدن مايه پنير به شير، تمثيل آورده شد.

(6) مبدأ عقد صورت، يعنى قوه فاعله كه در منى مرد است و مبدأ انعقاد صورت يعنى قوه منفعله كه در منى زن مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 375

در شير است همچنين منشأ پذيرش صورت- يعنى نيروى پذيرنده-، در منى زن مى باشد و همان طور كه هر يك از پنيرمايه و شير، جزيى از گوهر پنير به وجود آمده از آن دو را تشكيل مى دهند، همچنين هر يك از دو منى اجزاى گوهر جنين را تشكيل مى دهند.

اين نظريه اندكى بلكه بسيار (به دقت) با نظر جالينوس متفاوت مى باشد، زيرا وى بر اين باور است كه در هر يك از دو منى، نيروى منعقد كننده و نيروى پذيرنده وجود دارد، ولى «1» با اين وجود منعى نيست كه بگويد: نيروى منعقد كننده در منى نرينه نيرومندتر، و نيروى پذيرنده در منى مادينه نيرومندتر مى باشد، بررسى و تحقيق بيشتر در اين موضوع در كتاب هاى ديگر ما در علوم پايه، مى باشد.

نقش خون ايام عادت در جنين «2»

خونى كه از زنان در روزهاى عادت خارج مى شود، (بيشتر آن) در تغذيه جنين از آن استفاده مى گردد بدين صورت كه بخشى از آن شبيه گوهر منى و اعضاى منوى مى شود و غذاى رشد دهنده آن اعضا، قرار مى گيرد، و بخش ديگر غذا نمى گردد ولى قابليت آن را دارد تا در فضاى خالى اعضا (در جنين) انعقاد يابد، پس به صورت پيه «3» و گوشت مى گردد تا جاهاى خالى بين اعضاى نخستين (بدن جنين) را پر سازد،

و بخش ديگر از اين خون، زايد انگاشته مى شود كه براى هيچ يك از اين دو منظور شايستگى ندارد «4» لذا در بدن زن ماندگار مى شود تا زمان نفاس كه طبيعت آن را به عنوان زايد «5» از بدن دفع نمايد؛ هنگامى

______________________________

(1) اين عبارت براى جمع بين دو نظريه مى باشد.

(2) پس از اين كه روشن شد نقش منى زن و مرد در تكوّن جنين، اكنون در صدد بيان نقش خون حيض به عنوان ماده اى كه تغذيه جنين را در زمان باردارى به عهده دارد، مى باشد.

(3) سمين (چربى) در حكم پيه مى باشد، لذا آن را ذكر نكرد.

(4) بخش اندكى از اين خون نيز به دهانه معده ريزش مى كند به دليل مشاركت معده با رحم لذا طبيعت به چيزى براى تنشيف آن اشتياق مى ورزد اين حالت براى زنانى كه به پسر باردار مى باشند، كمتر مى باشد زيرا جنس نر به خاطر زيادى حرارت، غذاى بيشترى را جذب مى كند در نتيجه از تحليل توانمندترى برخوردار مى باشد، به اين مورد ابن سينا در قانون اشاره نكرده است.

(5) همراه با ديگر فضولات جنين از قبيل ادرار و مدفوع كه در پرده شفا، قرار دارد، هنگام نفاس، از بدن دفع مى گردد، جنين را سه پرده در برگرفته است: 1. پرده مشيمى كه غذا رسانى به جنين به وسيله آن مى باشد؛ 2. پرده شفا كه داخل پرده مشيمى قرار دارد؛ 3. پرده سلا كه داخل پرده شفا قرار داده شده است.

ترجمه قانون در طب، ص: 376

كه جنين متولد شد خونى كه توسط كبد نوزاد، توليد مى گردد جايگزين آن خون (خون عادت) مى شود و آنچه از آن خون در بدن جنين تولّد يافته بود

ديگر از اين خون (خون كبدى) تكون مى يابد. «1»

گوشت، از بخش قوام يافته اين خون به وجود مى آيد كه توسط حرارت و خشكى (با تحليل رطوبت خون) انعقاد يافته است.

پيه، از مائيت و چربى خون به وجود مى آيد كه توسط برودت انعقاد يافته است، لذا با حرارت گداخته مى گردد. «2»

تفاوت اعضاى منوى و اعضاى دموى

آنچه از اعضاى بدن كه از دو منى آفريده شده در صورت جدا شدن و شكستگى به صورت كامل جوش نمى خورد مگر پاره اى از آنها در اندكى از حالات «3» و در سنين خردسالى «4» مثل استخوان ها و شاخه هاى كوچكى از وريدها نه وريدهاى بزرگ و نه شريان ها، (اين نوع از اعضا، علاوه بر جوش حقيقى نيافتن، ترميم پذير نيز نمى باشند، لذا) هرگاه از آن (اعضاى منوى بدن) جزيى تخريب و كاسته گردد، جاى آن رويش نمى كند؛ مانند: «استخوان و عصب «. «5»

______________________________

(1) اين عبارت ابن سينا اشعار دارد كه جنين فقط از خون طمث اغتذا مى كند نه اين كه كبد جنين هيچ نقشى ايفا نمى كند، زيرا جالينوس در كتاب منافع الحيوان مى گويد: وريدهاى بافته شده در مشيمه رحم همه به يك رگ منجر مى گردند و آن نيز از ناف وارد جنين مى شود و به بخش مقعر كبد متصل شده و كبد در آن فعل خود را انجام مى دهد و از آنجا به ساير اعضا توزيع مى گردد. (به نقل از شرح آملى، ص 183)

(2) بنا بر اين بر اعضاى سرد بدن زياد مى باشد و بر اعضاى گرم كم.

(3) اين حالات عبارت است 1. عضو متحرك نباشد 2- عضو حساس نباشد 3. عضو در مجراى ماده قرار نداشته باشد، هر يك از اين حالات براى عضو

باعث دير التيام يافتن آن مى گردد.

(4) زيرا خردسال استخوان هاى نرم تر و ترميم پذيرترى دارد و به لحاظ نزديكى تولد، از نيروى بازسازى بيشترى برخوردار مى باشد.

(5) اگر بگوييد: «پوست» از اعضاى منوى محسوب مى شود با اين حال در همه سنين قابل ترميم است، در پاسخ مى گوييم: آنچه در واقع ترميم مى يابد گوشت زير پوست است كه با سخت شدن جايگزين پوست در پوشاندن اعضاى بدن مى گردد لذا رنگ و هيئت آن با پوست متفاوت مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 377

آنچه از اعضاى بدن كه از خون آفريده شده در صورت جدا شدن و رخنه يافتن، رويش مى يابد و به مانند خود پيوند مى خورد، مانند: «گوشت «. «1»

هر عضوى كه از خونى متولد شده كه هنوز نيروى منى در آن باقى است تا زمانى كه به دوره منى نزديك است، در صورت فقدان از قدرت باز سازى و رويش مجدد برخوردار مى باشد مانند: دندان شيرى در كودكان ولى هرگاه مزاج ديگرى بر آن خون چيره گردد «2» ديگر آن قدرت باز سازى و رويش را نخواهد داشت.

تقسيم اعضا به اعتبار مبدأ عصب

و نيز مى گوييم: اندام حسى و حركتى بدن «3») به لحاظ منشأ عصب) دو گونه است:

1. گاه منشأ حس و حركت در اعضاى حسى و حركتى بدن، تنها يك عصب مى باشد «4»؛

2. گاه منشأ متعدد است و براى هر يك از نيروى حس و حركت، عصب جداگانه اى مى باشد. «5»

منشأ رويش پرده هاى احشايى

منشأ رويش همه پرده هاى پوشاننده احشا «6» يكى از دو غشاى آسترى سينه «7» و شكم «8» مى باشد.

______________________________

(1) گوشت بافتى مرطوب دارد، و خون كه ماده مولد آن است پيوسته موجود مى باشد، لذا از قدرت ترميم پذيرى خوبى برخوردار است بر خلاف استخوان.

(2) مانند: مزاج پيران كه سردى و خشكى بر آنان چيره گرديده است، با اين حال گاه ديده شده كه برخى از آنان دندان درآورده اند، با اين كه رويش دوباره دندان در سن پيرى به لحاظ ناتوانى نيروى مصوّر و تغيير مزاج خون به طور عادى امكان پذير نمى باشد لذا مى گوييم آنچه مشاهده مى گردد از خلقت كامل برخوردار نبوده و دندان حقيقى شمرده نمى شود.

(3) اعضاى بدن، گاه نه حس دارد و نه حركت مانند: استخوان، گاه فقط حس دارد مانند: گوشت حساس، گاه فقط حركت دارد مانند: وتر، گاه هم حس دارد و هم حركت، اين تقسيم ناظر بر اين قسم اخير مى باشد.

(4) در شروح قانون مانند شرح آملى، ص 185 از عصب لامسه (پوست) نام برده شده كه فقط يك عصب، حس و حركت آن را به عهده دارد. در آناتومى اسنل از عصب واگ (اعضاى مرتبط به عصب واگ) كه مخلوطى از الياف حسى و حركتى مى باشد، مى توان نام برد.

(5) مانند «عضلات» كه براى حس و حركت آن عصب جداگانه مى باشد.

(6) احشا در

تعبير اطبّا به اعضايى كه درون قفسه دنده اى بدن جا گرفته اطلاق مى گردد و آن شامل احشاى فوقانى (اعضاى تنفسى) و احشاى تحتانى (اعضاى گوارشى) مى شود.

(7) غشاى آسترى دنده ها و سينه همان پرده جنب است كه پرده اى نازك و از بافتى عنكبوتى برخوردار مى باشد، و از استخوان ترقوه تا غضروف خنجرى (انتهاى جناغ سينه) امتداد مى يابد تا همه اعضاى سينه را چون آسترى در برگيرد، در خلاصه آناتومى اسنل پرده هاى جنب (پلورا) را شامل هر دو لايه جنب احشايى و جنب جدارى مى داند.

(8) پرده صفاق پوشاننده احشاى تحتانى (شكم) مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 378

اما اعضاى در سينه (احشاى فوقانى) مانند: پرده حاجز، «1» وريدها، شريان ها، و ريه، منشأ رويش پرده هاى آنها غشاى آسترى دنده ها (پرده جنب) مى باشد. اما آنچه در شكم (احشاى تحتانى) از اعضا و رگ ها قرار دارد، منشأ رويش پرده هاى آنها پرده صفاق «2» آسترى عضلات شكم مى باشد. «3»

اعضاى ليفى بدن و چگونگى حركت آنها

همه اعضاى گوشتى بدن يا از بافتى ليفى (رشته اى) برخوردار مى باشند، «4» مانند: گوشت در عضلات، و يا در آن، رشته اى وجود ندارد، «5» مانند: كبد و هيچ حركتى از سوى اندام (رشته اى) انجام نمى گردد مگر به كمك رشته، اما حركت هاى ارادى (مثلًا حركت دست) به سبب رشته عضلات آن عضو و حركت هاى طبيعى بدن (غير ارادى) مانند: حركت رحم، «6» و رگ ها يا حركت هاى تركيبى (از ارادى و غير ارادى) مانند: حركت بلعيدن غذا، به كمك شكل هاى خاصى از رشته «7» تحقق مى پذيرد، از قبيل رشته دراز، رشته عريض، و

______________________________

(1) لايه نازكى كه از غضروف خنجرى (انتهاى جناغ) به سمت مهره هاى سينه در پشت كشيده مى شود بدان حجاب حاجز اطلاق مى شود زيرا

بين اندام تنفسى و اندام گوارشى حايل مى گردد، مؤلف مفرّح القلوب، ص 119 مى گويد: «اين حجاب حاجز را جمهور ديافرغما نامند ... و بعضى حجاب حاجز را از عضله مى شمارند» ولى آملى شارح قانون بين حجاب حاجز و ديافراگم تمايز قايل است و مى گويد: از پرده دنده اى (جنب) دو پرده منشأ مى گيرد: 1. پرده حجاب حاجز كه تعريف آن گفته شد؛ 2. پرده ديگرى كه از ترقوه به سمت غضروف خنجرى پايين مى آيد و سينه را به دو نيمه تقسيم مى نمايد و در قدام به استخوان جناغ پيوند مى خورد سپس از آنجا به صورت دو نيمه اندكى نزول مى يابد و آن فاصله بيشتر مى گردد تا قلب را در برگرفته سپس اين دو نيمه در پشت به مهره هاى سينه متصل مى شوند، اين پرده افراغما ناميده مى شود (شرح آملى، ج 1، ص 185).

(2) صفاق، پرده اى مفروش بر شكم از بالا متصل به پرده حاجز بوده و تا استخوان عانه در لگن امتداد مى يابد و از دو طرف نيز به عضلات پهلو متصل مى باشد اين پرده در ابتدا ضخيم و تا به استخوان عانه مى رسد نازك مى گردد، در خلاصه آناتومى اسنل به هر دو لايه جدارى و لايه احشايى صفاق اطلاق مى شود كه در اين بيان جدا بوده و يكى محل رويش براى ديگرى تصوّر گرديده است.

(3) اين نظريه طبيبان مى باشد كه پرده هاى احشايى از دو پرده (جنب و صفاق) رويش مى يابند، ولى برخى معتقدند كه اين پرده ها صرفاً به اين مبادى متصل مى باشند؛ مانند: اتصال اعضا به يكديگر.

(4) يعنى بافت آشكار آن از جنس رشته و ليف مى باشد.

(5) يعنى بافت آشكار آن از جنس رشته نمى باشد.

(6) حركت

رحم در جذب منى و امساك آن و دفع جنين از خود مى باشد.

(7) رشته هاى منسوج در اعضا، نسبت به هيئت عضو سه گونه مى باشند. 1. رشته دراز (طويل)، كه به صورت موازى با محور عضو مى باشد. 2- رشته عريض، كه در عرض محور عضو قرار دارد. 3. رشته مايل (پَر شكل) كه نسبت به محور عضو مورّب و كج مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 379

رشته مايل بنا بر اين براى عمل جذب از بافت رشته اى دراز و براى عمل دفع از

بافت رشته اى عريض كه فشارآور است، و براى عمل نگهدارى از بافت رشته اى مايل استفاده مى گردد.

(اينك به چگونگى قرار گرفتن رشته ها در اعضا اشاره مى شود) اعضاى يك

لايه بدن، مانند وريدها، هر سه نوع از رشته (مانند تار و پود) در يك ديگر بافته

شده اند «1» ليكن اعضاى دو لايه بدن، رشته عريض در لايه بيرونى «2» و دو رشته دراز

و مايل، در لايه درونى عضو، نسج يافته اند با اين تفاوت كه رشته دراز نسبت به

رشته مايل به سطح داخلى عضو، نزديك تر مى باشد، «3» اين چنين آفريده گرديده تا

رشته جذب (دراز) و رشته دفع (عريض) با هم «4» قرار نگيرند «5» بلكه رشته جذب

(دراز) و رشته امساك (مايل) براى با هم بودن، سزاوارند «6» به استثناى روده ها «7»، زيرا

در روده ها نياز چندانى به نگه دارى احساس نمى شود، بلكه به عمل جذب و دفع

نياز مى باشد.

______________________________

(1) تا اين كه به كمك يكديگر در عين نازك بودن استحكام بسيارى داشته باشد.

(2) زيرا رشته عريض براى عمل دفع است و آن با فشار دادن از خارج تحقق مى يابد.

(3) زيرا عمل جذب كه توسط رشته دراز انجام مى شود به نيروى بيشترى نياز

دارد لذا رشته دراز هر قدر نزديك تر و آشكارتر باشد توانمندتر عمل مى نمايد.

(4) در نسخه بولاق «مقابل ...» مى باشد كه نادرست است لذا از نسخه تهران و شرح جيلانى استفاده شده كه «معا بل ...» بود.

(5) زيرا بين رشته دراز (براى جذب) با رشته عريض (براى دفع) تضاد وجود دارد لذا يكى (عريض) در لايه بيرونى و ديگرى (دراز) در لايه درونى قرار داده شده اند.

(6) زيرا علاوه بر عدم تضاد بين آن دو، رشته دراز در عمل جذب پيوسته به رشته مايل براى نگهدارى اجزاى جذب شده، نياز دارد.

(7) استثنا از اين است كه گفته شد، «در اعضاى دو لايه رشته عريض در لايه بيرونى و دو رشته دراز و مايل در لايه درونى قرار داده شده» زيرا روده ها به دليل احتياج به عمل دفع و جذب، رشته عريض و دراز در لايه درونى و رشته مايل در لايه بيرونى تعبيه گرديده است.

در اين كلام مناقشه نموده اند، زيرا در تشريح روده ها مى آيد هر دو لايه آن از رشته عريض بافته گرديده، چنان كه مؤلف كامل الصناعه مى گويد: روده ها از دو لايه سرشته شده كه هر دو لايه از رشته عريض و دايره اى (حلقوى) به وجود آمده اند. (شرح آملى، ص 189)

ترجمه قانون در طب، ص: 380

تقسيم اعضاى عصب گونه بدن «1»

و نيز مى گوييم: اندام عصب گونه بدن «2» كه حاوى چيزهاى بيگانه با بافت خويش مى باشند «3» پاره اى از آنها يك لايه «4» و پاره اى ديگر دو لايه «5» مى باشند.

اينك به (حكمت) و فوايد دو لايه آفريده شدن پاره اى از اين اعضا اشاره مى شود:

1. رعايت دقت و احتياط در استحكام بخشى به عضو تا به سبب حركت شديد محتواى آن،

دچار شكاف نگردد، مانند: شريان ها؛

2. رعايت احتياط در نگه دارى از محتواى درون عضو تا (ماده لطيف) تحليل نرود يا (ماده غليظ) بيرون ريخته نگردد، اما احتمال تحليل پذيرى به دليل نازكى آن در صورتى كه يك لايه باشد، و احتمال بيرون ريخته شدن به دليل پاره شدن (و ناتوانى در مقابل حجم محتوا) و اين ماده نگه دارى شده در عضو مثل روح (هوا) و خون انباشته در شريان ها كه نهايت احتياط در صيانت از آن و جلوگيرى از اتلاف آن ضرورى مى باشد، زيرا روح با تحليل و خون با پارگى و خروج، تباه مى گردند و در آن خطر بزرگى براى بدن مى باشد؛

3. هرگاه عضوى در انجام دو فعل دفع و جذب (يعنى دو فعل متضاد) ناچار به حركتى توانمند باشد براى تحقق هر يك از آن دو فعل، نياز به ابزارى جداگانه دارد، درست مانند: معده و روده ها «6»؛

______________________________

(1) اين تقسيم درباره اعضاى دو لايه و فوايد آن مى باشد و شامل اعضاى مركب دو لايه، مانند: معده نيز مى باشد.

(2) به اين اعضا، عصب گفته نمى شود، بلكه در اصطلاح «عصبانى» اطلاق مى گردد به لحاظ شباهتى كه به اعصاب دارند، و اين تقسيم شامل عصب نمى باشد، زيرا عصب ها (به استثناى دو عصب) تو خالى نمى باشند و لذا حاوى چيزى نمى تواند باشد و روح نفسانى در حقيقت در آن نفوذ مى نمايد، همانند نفوذ شعاع خورشيد در آب.

(3) مانند: وريدها كه حاوى جسم بيگانه اى چون خون مى باشند، و اعضاى عصب گونه اى كه حاوى جسم شبيه به بافت خود هستند، مانند پرده ها، مشمول اين تقسيم نمى باشند.

(4) مانند وريدها به جز وريد شريانى كه به خاطر صيانت از غذاى

قلب دو لايه مى باشد.

(5) مانند شريان ها كه دو لايه مى باشد به جز شريان وريدى كه به خاطر آسيب نرساندن به ريه يك لايه مى باشد.

(6) زيرا در صورت اشتراك در يك ابزار با اثرگذارى بر فعل يكديگر باعث خنثى شدن آن مى گردند؛ لذا از دو لايه آفريده شد تا مثلًا معده، فعل جذب آن توسط رشته هاى دراز در بافت لايه درونى، و فعل دفع توسط رشته هاى عريض در بافت لايه بيرونى، انجام پذيرد.

ترجمه قانون در طب، ص: 381

4. هرگاه خواسته شود هر لايه اى از لايه هاى عضو، اختصاص به انجام فعلى يابد

(و لايه ديگر فعلى ديگر) و آن دو فعل هر يك از مزاجى مخالف با مزاج فعل ديگر به وجود آيد، بنا بر اين جدا كردن بين آن دو فعل، اقدامى شايسته است، مانند معده كه در آن نيروى حسى (براى احساس گرسنگى) خواسته مى باشد، و آن از عضوى عصب گونه ناشى مى شود (و عصب مزاجى سرد و خشك دارد) و براى معده، فعل گوارش نيز خواسته مى باشد و آن از عضوى گوشت گونه ناشى مى شود (و گوشت مزاجى گرم وتر دارد) لذا براى تحقق هر يك از اين دو فعل (يعنى حس و گوارش كه از دو مزاج متضاد حادث مى گردند) لايه اى جداگانه اختصاص داده شده است، لايه اى از بافت عصبى براى نيروى حسى و لايه اى از بافت گوشتى براى گوارش كه لايه درونى، عصبى تعبيه شده و لايه بيرونى، گوشتى، زيرا فعل گوارش را اين امكان هست كه با فرستادن نيرو به سوى مواد غذايى و بدون تماس نزديك با آنها انجام گردد، ولى نيروى حس كننده يعنى حس بساوايى «1» را اين امكان

نيست كه بدون لمس شى ء محسوس تحقق پذيرد.

آخرين تقسيم درباره اعضاى بدن

و نيز مى گويم: مزاج بعضى از اعضاى بدن به مزاج خون نزديك مى باشد، و خون در تغذيه آنها به تغييرات زياد ناچار نيست، مانند: گوشت «2» و لذا در اثناى آن فضاهاى تو خالى تعبيه نگشته است تا غذا رسيده و براى مدتى در آنها انباشته شود سپس گوشت از آن تغذيه نمايد، بنا بر اين غذا (خون) به محض ملاقات با گوشت بدان تبديل مى گردد.

مزاج بعضى ديگر از اعضا، به مزاج خون دور مى باشد و خون در تبديل شدن به آنها ناچار است تغييرات زيادى يابد تا به تدريج به گوهر آن عضو مشابهت پيدا نمايد، مانند: استخوان و لذا در آفرينش آن يا يك فضاى تو خالى براى نگهدارى از غذا تا زمانى كه به هم جنس عضو تبديل گردد، تعبيه شده مانند استخوان ساق و ساعد و يا فضاهاى پراكنده

______________________________

(1) بر خلاف مثلًا حس بويايى كه تماس نزديك با مشموم ضرورت ندارد.

(2) خون به گوشت شباهت زيادى دارد در مزاج، رنگ، و قوام لذا با ملاقات با گوشت به سرعت به آن استحاله مى يابد.

ترجمه قانون در طب، ص: 382

در آن تعبيه شده مانند استخوان فك پايين، «1» هر عضوى كه چنين باشد بايد بناچار

غذاى بيشتر از نياز خود در آن وقت را اختيار نمايد تا اندك اندك به مشابهت با عضو تبديل نمايد.

فايده:

اعضاى نيرومند بدن (رئيس) مواد زايد خود را به سوى اعضاى ناتوان هم جوار خود، مى ريزند چنان كه قلب مواد زايد خود را به (غدد) زير بغل، و مغز به پشت گوش، و كبد به سوى كشاله ران تخليه مى نمايد. «2»

______________________________

(1) بنا بر اين تغذيه استخوان توسط مخ (مغز

استخوان) مى باشد.

(2) به اين مواضع كه مواد زايد اعضاى رئيسى بدن ريخته مى شود «مغابن» محل تجمع (غدد لنفاوى) اطلاق مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 383

گفتار نخست: استخوان ها و آن شامل سى فصل مى باشد.
فصل اول: گفتارى عمومى درباره استخوان ها و بندگاه ها «1»
اشاره

مى گوييم: «2»

1. پاره اى از استخوان ها نسبت به بدن، چون پايه مى باشند كه بنياد بدن بر آن استوار است مانند ستون فقرات كه شالوده اى است تا بدن بر آن تكيه داده است، چنان كه كشتى بر چوبى كه در ابتدا، وسط كشتى به طول قرار داده شده، بنا مى گردد؛

2. پاره اى از استخوان ها براى بدن چون سپر و حفاظ مى باشند مانند: استخوان جاندانه «3»؛

3. پاره اى از استخوان ها چون اسلحه در برابر آسيب و ضربه از بدن دفاع مى كنند مانند: استخوان هايى كه خارا (سناسن) خوانده مى شوند و چون خار بر مهره هاى پشت قرار دارند «4»؛

4. پاره اى از استخوان هاى بسيار ريزِ پركنندة جاهاى خالى مفاصل، «5» مانند: استخوان هاى ريز كنجدى «6» كه بين مفاصل انگشتان (سُلاميات) قرار دارند؛

______________________________

(1) در كتاب كليات تشريح مفردات آمده و تشريح اعضاى مركب بدن به كتاب سوم و در ابتداى هر بيمارى موكول گرديده است.

در اين فصل ضمن تشريح استخوان، مفاصل (بندگاه) نيز مورد بحث قرار مى گيرد، زيرا مفاصل چيزى جداى از استخوان نمى باشد چنان كه در تعريف مفاصل مى گويند: محل اتصال طبيعى استخوان ها و به عبارت ديگر محلى كه دو يا چند استخوان در كنار هم قرار مى گيرند، لذا بحث مفاصل براى تمام بودن تشريح استخوان، لازم مى باشد.

(2) ابن سينا (ره) از تعريف استخوان و مفصل به لحاظ وضوح آن صرف نظر كرد و در اينجا آنها را به اعتبار منافعشان به پنج گونه تقسيم نمود.

(3) مقصود استخوان كاسه سر مى باشد و استخوان جاندانه (يافوخ در جلوى سر)

از باب تمثيل مى باشد.

(4) زوايد خاردار بر ستون فقرات متوجه عقب مى باشند، زيرا مى خواهند از آسيب به نخاع جلوگيرى كنند.

(5) در مفاصل براى اين كه ساييدگى بين دو استخوان در اثر اصطكاك، رخ ندهد از غضروف استفاده مى شود ولى در مفاصل بند انگشتان، بدين منظور از استخوان هاى بسيار ريزى پر شده كه همانند ساچمه عمل كننده مى باشند و از اصطكاك جلوگيرى مى نمايند.

آملى شارح قانون، ص 194 مى گويد: «قرشى وجود اين گونه استخوان ها را در مفاصل انگشتان انكار نموده است». و بايد به ديدگاه اهل تشريح اعتماد نمود.

(6) سزاموئيد (SesamoidBone(.

ترجمه قانون در طب، ص: 384

5. پاره اى از استخوان ها مرتبط به اعضاى نيازمند به آويزگاه مى باشد، مانند: استخوان شبيه به لام (ل) «1» كه براى عضله حنجره و زبان و غير اين دو مى باشد.

تقسيم استخوان ها به مجوّف و مصمت

همه استخوان ها به منزلة تكيه گاه و برپا نگه دارنده بدن مى باشند، و هر استخوانى كه تنها به منظور تكيه گاه بودن «2» و نگه دارنده «3» در بدن قرار دارد و در حركت بخشى به اعضاى آن نقشى ايفا نمى كند، تو پر (مُصمَت) آفريده شده گرچه در آن بناچار روزنه و شكاف هايى وجود دارد، و هر استخوانى كه در حركت اعضاى بدن نيز (علاوه بر تكيه گاه) مؤثر باشد، تو خالى (مجّوف) بودن آن از وسعت زيادى برخوردار است و آن به صورت يك فضاى خالى در وسط استخوان قرار دارد تا نياز به جايگاه هاى غذا رسان پراكنده نباشد پس همين باعث سستى آن گردد، بلكه جرمش محكم و غذايش گرد آمده باشد و آن غذا، مخ پر شده در آن فضاى خالى است، بنا بر اين فايده زيادت وسعت فضاى خالى،

سبكى بيشتر استخوان و فايده تك بودن آن محكم تر بودن جرم آن مى باشد تا در حركت هاى شديد شكسته نگردد و فايده وجود مخ در وسط آن غذا رسانى بدان مى باشد، چنان كه پيشتر آن را تشريح نموديم، و علاوه بر آن، رطوبت بخشى مدام به استخوان تا به سبب خشك زايىِ حركت، خرد نگردد، و (فايده ديگر) در حالى كه استخوانِ تو خالى (مجوف) است، پر (مصمت) بنمايد؛ پس هرگاه نياز به استحكام بيشترى باشد، فضاى خالى كمتر و هرگاه نياز به سبكى بيشترى باشد، فضاى خالى بيشتر.

______________________________

(1) استخوان لامى، استخوان منفردى كه در خط ميانى گردن زير فك تحتانى و بالاى حنجره قرار دارد و با هيچ استخوان ديگر مفصل نمى شود به شكل ل مى باشد ... استخوان متحركى كه با حنجره هنگام بلع غذا به طرف بالا و پايين حركت مى كند اين استخوان يك قاعده استخوانى محكم براى زبان ايجاد مى كند. (گزيده از ضروريات آناتومى اسنل، ص 23)

(2) مانند: استخوان وتدى (قاعده در جمجمه).

(3) مانند استخوان جاندانه و كاسه سر.

ترجمه قانون در طب، ص: 385

استخوان هاى مُشاشى «1» نيز به خاطر غذا رسانى كه گفته شد، اين چنين (با فضاى خالى و متخلخل) آفريده شده اند و علاوه بر آن به دليل چيزى كه بايد از اين استخوان عبور نمايد، مانند: بويى كه شامه آن را همراه هوا از طريق استخوان مِصفات استنشاق مى كند، و مواد زايد مغزى از راه اين استخوان تخليه مى گردد.

مفاصل و اقسام آن «2»

همه استخوان هاى بدن در كنار هم چيده و چسبيده شده اند، و هيچ استخوانى با استخوان هم جوار خود فاصله زيادى ندارد، و تنها برخى از آنها با فاصله اى اندك مى باشند كه آن

هم با زوايد غضروفى يا غضروف گونه، پر گرديده است. زوايد غضروف گونه از فايده غضروف در بدن برخوردار مى باشند «3»، و هر استخوانى كه نياز به رعايت اين فايده نداشته باشد، مفصل آن با استخوان مجاورش بدون هرگونه (فاصله و) زايده اى آفريده شده است مانند: فك پايين «4».

هم جوارى (مفاصل) بين استخوان ها بر چند گونه مى باشد:

______________________________

(1) مُشاش در لغت به زمين نرم گفته مى شود، و در اصطلاح به استخوان هايى كه از نسج متخلخل و نرمى ساخته شده و در جاهاى مختلف بدن مثل استخوان جناغ و سر دنده هاى آزاد وجود دارد، اطلاق مى گردد و در اينجا مراد استخوانى است كه موازى سوراخ هاى بينى قرار دارد و اين استخوان از صفحه اى غربالى با سوراخ هاى بسيار تشكيل شده لذا به اختصاص، بدان استخوان مِصفات (پرويزنى- اتموئيد) اطلاق مى گردد، زيرا هواى استنشاق شده با عبور از آن تصفيه مى گردد.

(2) از آنجا كه ضرورت حركت و انعطاف در بدن، اقتضا مى كند كه استخوان ها يك پارچه آفريده نشوند، و از طرف ديگر بين آنها فاصله كه باعث سستى مى گردد، نباشد بر اين اساس بايد بين استخوان هاى متعدد تركيب و ارتباط منسجم بر قرار نمود لذا در ادامه مبحث استخوان ها، بحث درباره مفاصل و اقسام آن متناسب مى باشد.

(3) فايده غضروف ها قرار گرفتن بين استخوان ها تا از ساييدگى و خرد شدن در اثر حركت و اصطكاك جلوگيرى نمايند، شبيه به غضروف ها مانند استخوان هاى «سمسمانى» نيز از اين فايده بهره مند مى باشند. ترجمه قانون در طب 385 مفاصل و اقسام آن ..... ص : 385

(4) فك پايين كه دو استخوان آن زير چانه مفصل شده از جمله استخوان هايى است كه نياز به غضروف

ندارد زيرا آن دو حركت نمى كنند مگر با هم لذا باعث ساييدگى يكى بر ديگرى نمى گردند.

در خط ميانى، سطح خارجى تنه منديبل (فك تحتانى) داراى برجستگى خفيفى به نام التصاق چانه (SymphysisMenti( مى باشد كه محل جوش خوردگى دو نيمه استخوان در طى دوران جنينى است. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 22)

ترجمه قانون در طب، ص: 386

1. هم جوارى با مفصل سليس (متحرك)؛ 2. هم جوارى با مفصل سخت غير ثابت (نيمه متحرك)؛ 3. هم جوارى با مفصل ثابت (غير متحرك).

مفصل ثابت بر سه گونه مى باشد: الف. مركوز؛ ب. مدروز؛ ج. ملزق.

مفصل سليس، مفصلى را گويند كه هر يك از دو استخوان به آسانى حركت هاى خود را انجام دهد بدون اين كه (لازم باشد) استخوان ديگر با آن حركت نمايد، مانند: مفصل مچ با ساعد.

مفصل سخت غير ثابت، مفصلى را گويند كه حركت هر يك از دو استخوان به تنهايى سخت و اندك باشد مانند: مفصل بين مچ و كف يا مفصل بين دو استخوان از استخوان هاى كف دست.

مفصل ثابت، مفصلى را گويند كه هيچ يك از دو استخوان آن به تنهايى حركت نكند، مانند: مفصل.

استخوان هاى جناغ «1»

مفصل ثابت مركوز (مستقر)، مفصلى را گويند كه يكى از دو استخوان برآمدگى داشته و استخوان ديگر فرورفتگى، و برآمدگى در آن فرورفتگى جا گرفته باشد بطورى كه در آن حركت ننمايد، مانند دندان ها كه در رويش گاه خود ثابت گرديده است.

مفصل ثابت مدروز (دوخته)، مفصلى را گويند كه هر يك از دو استخوان پستى و بلندى داشته باشد مانند: اره دندانه هاى استخوان در پستى آن به خوبى نظام يافته باشند چنان كه مسگرها صفحه هاى مس را (بعد از كنگره دار نمودن)

بر هم سوار مى كنند، به اين نوع وصل (بين استخوان ها) شأن و درز مى گويند مانند: استخوان هاى كاسه سر.

مفصل ثابت مُلزَق (چسبيده) دو حالت دارد: چسبيده در طول «2»، مانند: مفصل بين دو استخوان ساعد؛ و چسبيده در عرض، مانند: مفصل مهره هاى تحتانى از ستون فقرات،

______________________________

(1) استخوان هاى هفت گانه جناغ سينه كه به يك ديگر مفصل شده اند در صورت حركت (به سبب تنفس) يك پارچه حركت مى كنند.

(2) در طول خط مستقيم، مثل تركيب دو زند ساعد (زيرين و زبرين) كه در ابتدا و انتها با هم مفصل شده اند.

ترجمه قانون در طب، ص: 387

(قيد تحتانى براى اين است كه) مفصل مهره هاى فوقانى از ستون فقرات از جمله مفاصل غير ثابت (نيمه متحرك) مى باشد. «1»

فصل دوم: تشريح كاسه سر «2»
اشاره

فايده مجموع استخوان جمجمه در آن است كه براى مغز، مانند سپرى پوشاننده و نگهدارنده آن در برابر آسيب ها و ضربه هاى خارجى مى باشد، و فايده (و حكمت) در آفرينش آن از قطعات متعدد و استخوان هاى بيشتر از يكى، در دو گفتار خلاصه

مى گردد، گفتار نخست نسبت به خود استخوان جمجمه مى باشد و گفتار دوم نسبت به آنچه در بر دارد.

گفتار نخست به دو فايده تقسيم مى شود:

1. هرگاه آسيبى از شكستگى و عفونت در جزيى از سر عارض گردد، لزوماً همه سر را در بر نمى گيرد ولى اگر استخوان سر يك دست بود، همه آن مورد تهديد قرار مى گرفت.

2. در يك استخوان يك دست، تفاوت در سختى، نرمى، اسفنجى بودن، متراكم بودن، نازكى و ستبرى وجود ندارد در صورتى كه اين تفاوت را استخوان چند قطعه اقتضا مى نمايد (و بدان نياز مى باشد).

گفتار دوم (نسبت به آنچه در بر دارد) فايده اى است كه به واسطه قطعات

(شؤون) سامان مى يابد يكى نسبت به خود مغز است و آن ايجاد روزنه و منفذ براى عبور بخارات غليظ كه در سر تحليل مى پذيرد و امكان عبور از خود استخوان حجيم سر را ندارد، و مغز با اين تحلل (از راه اين منافذ) پاكسازى مى گردد، و فايده ديگر نسبت به رشته هاى عصبى

______________________________

(1) طبقه بندى مفاصل نزد جالينوس با شيخ الرئيس كمى متفاوت مى باشد جالينوس مفصل را اتصالى مى داند كه منجر به حركت گردد و به هر پيوندى كه باعث حركت نباشد «لحام» اطلاق مى كند، لذا مفصل موثق (ثابت) را مفصلى مى داند كه حركت واضحى ندارد نه بدون حركت، در طبقه بندى جالينوس به مفصل گوى و حفره نيز اشاره شده است كه يك استخوان حفره دار و سر استخوان ديگر كروى كه در آن حفره جا گرفته و آن را مفصل «مفرق» ناميده است مانند مفصل ران و شانه.

(2) مقصود از قِحف در عربى دو استخوان كاسه سر (يافوخ- آهيانه- پاريتال) مى باشد، هر چند منافع ياد شده شامل همه استخوان هاى سر مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 388

مى باشد كه از مغز انشعاب مى يابد و در اعضاى سر ريشه گرفته است. در اين دو فايده بين مغز و دو چيز ديگر نيز مشاركت وجود دارد:

1. فايده نسبت به رگ ها و شريان هاى وارد در سر از طريق اين شؤون (منافذ)؛

2. فايده نسبت به پرده ستبر سنگين كه اجزاى آن به اين شؤون (درزها) چسبيده اند، لذا از مغز جدا بوده و باعث سنگينى آن نمى گردند.

شكل طبيعى استخوان جمجمه كروى مى باشد به خاطر دو خصوصيت و فايده:

1. نسبت به فضاى داخل سر، و آن وسعت بيشتر شكل كروى نسبت به اشكال

هندسى ديگر با خطهاى راست مى باشد هرگاه اضلاع آن برابر باشند؛

2. نسبت به خارج سر، زيرا شكل كروى در برابر ضربه هاى خارجى به اندازه اشكال داراى زاويه آسيب پذير نمى باشد.

يادآورى مى كنيم كه شكل سر با كروى بودن متمايل به درازا (بيضى) مى باشد، زيرا رويش گاه رشته هاى عصب در طول سر قرار دارد «1» و بدين وسيله (توسط اعصاب) فشار بر مغز وارد نمى گردد، براى استخوان سر دو برآمدگى در جلو و عقب آن قرار دارد تا از اعصاب فرود آمده به دو سو نگه دارى نمايد. «2»

درزهاى كاسه سر

براى اين شكل سر درزهاى سه گانه واقعى «3» و دو درز دروغين قرار دارد:

1. درز تاجى «4»، اين درز با استخوان پيشانى مشترك بوده (و به صورت كمانى) به آن مفصل شده است «5»؛

______________________________

(1) رويش گاه رشته هاى عصب كه در طول بين مقدم و مؤخر سر هفت عدد و در عرض آن دو عدد مى باشند و به آن ازواج هفت گانه مى گويند و علاوه بر آن بطون سه گانه سر نيز در طول آن قرار دارد.

(2) برآمدگى جلو سر نسبت به عقب آن بزرگ تر مى باشد زيرا حواس كه در آنجا قرار دارد به محل بيشترى نياز دارد و در برآمدگى عقب سر تنها نيروى حافظه جاى دارد.

(3) درز حقيقى به درزى گفته مى گردد كه دو استخوان مانند دندانه هاى اره درون هم مفصل شده باشند و درز دروغين به درزى گفته مى گردد كه دو استخوان به يكديگر چسبيده باشند برخى بدان درز قشرى مى گويند.

(4) اكليلى، كرونال (CoronalSuture(.

(5) درز اكليلى درست در محل قرار گرفتن تاج در سر مى باشد و دو استخوان يافوخ را با پيشانى پيوند مى دهد و

از لابلاى آن بخارات بطن مقدم سر بيرون مى آيد.

ترجمه قانون در طب، ص: 389

2. درز سهمى «1»، اين درز خط راستى در وسط سر مى باشد و سر را به درازا به دو نيمه تقسيم مى نمايد، به اين درز به تنهايى درز سهمى و به اعتبار پيوند آن با درز تاجى، درز سفّودى «2» اطلاق مى كنند و (در اين هنگام) شكل آن مانند كمانى كه در وسط آن خط راستى كشيده شده (ديده مى شود «3»؛

3. درز لامى «4»، اين درز بين استخوان سر (آهيانه) از پشت و قاعده آن (استخوان وتدى) مشترك مى باشد و آن به صورت زاويه اى «5» است كه نقطه آن بر انتهاى درز سهمى قرار دارد، و از آن جهت درز لامى ناميده مى شود كه شبيه لام در كتابت يونانى مى باشد، اين درز به ضميمه دو درز پيشين به صورت (؟ مى باشد. «6»

دو درز دروغين در طول سر و دو طرف درز سهمى و به موازات آن كشيده شده، اين دو بطور كامل در استخوان سر فرو نرفته، لذا آن دو را درز قشرى (پوستى) مى نامند، هرگاه اين دو درز با سه درز حقيقى پيشين پيوند داده شود اين شكل (؟ به وجود مى آيد.

اشكال غير طبيعى سر

شكل سر به صورت غير طبيعى سه گونه مى باشد:

1. جلوى سر برآمدگى نداشته باشد در نتيجه فاقد درز تاجى مى گردد «7»؛

2. عقب سر برآمدگى نداشته باشد در نتيجه فاقد درز لامى مى گردد «8»؛

3. جلو و عقب سر هر دو برآمدگى نداشته باشد، لذا به صورت كروى (توپى) كه در طول و عرض برابر است، مى گردد.

______________________________

(1) تيرى، ساژيتال (SagittalSuture(.

(2) سفّود، سيخ كباب را مى گويند كه در وسط كباب داخل مى شود.

(3)

بيشتر بخارات سر از اين درز خارج مى شود.

(4) لامبدوئيد (LambdoidSuture(.

(5) به صورت زاويه حاده، كه انتهاى دو ضلع وسعت بيشترى دارد زيرا محل استقرار بصل نخاع مى باشد.

(6) تحليل بخارات از اين درز بسيار ناچيز مى باشد؛ زيرا بخار ميل به تصاعد دارد و اين درز به سمت پايين كشيده مى گردد.

(7) در اين شكل از سر، اختلال در حواس و افكار پديد مى آيد.

(8) در اين شكل از سر، اختلال در نيروى حافظه به وجود مى آيد.

ترجمه قانون در طب، ص: 390

فاضل طبيبان، جالينوس گويد: اين شكل از سر (يعنى كروى) چون تمام جوانب در آن برابر است، عدل در آفرينش اقتضا مى كند، درزها در آن به صورت مساوى بوده باشند، لذا در شكل طبيعى سر در طول يك درز (سهمى) و در عرض آن دو درز (تاجى و لامى) وجود دارد، ولى در اين شكل در طول يك درز و در عرض نيز يك درز مى باشد؛ بنا بر اين درز عرضى درست در وسط عرضِ سر از گوش تا گوش كشيده شده، چنان كه درز طولى نيز درست در وسط طولِ سر، آن را قطع مى نمايد.

فاضل ياد شده در ادامه گويد: امكان ندارد براى سر، شكل چهارمى از اشكال غير طبيعى تصور نمود، مثلًا طول سر كمتر از عرض آن باشد، زيرا در اين صورت از بطن هاى مغز يا جرم آن چيزى كاسته مى گردد كه اين امر مخل حيات و مانعى براى درستى تركيب سر مى باشد، بنا بر اين جالينوس نظريه پيشواى طبيبان بقراط را درست انگاشته كه

براى سر فقط چهار شكل مى دانسته است (يك شكل طبيعى و سه شكل غير طبيعى) اين را بدان.

فصل سوم: تشريح استخوان هاى زيرين كاسه سر

براى سر، بعد

از اين (دو استخوان كاسه سر) پنج استخوان ديگر نيز وجود دارد، چهار استخوان مانند جدران (ديواره) و يك استخوان مانند قاعده (وتدى)، «1» استخوان هاى ديواره سر از دو استخوان يافوخ (يعنى كاسه سر- آهيانه) سخت تر است، زيرا افتادن و آسيب ها بيشتر متوجه اين ناحيه از سر مى باشد و از طرفى نياز به تخلخل (عدم تراكم) در استخوان كاسه سر و يافوخ بيشتر احساس مى شود، و آن (تخلخل) به دو دليل مى باشد:

1. بخارهاى تحليل رفته بتواند از آن عبور كند؛ 2. سبك باشد و بر مغز سنگينى نكند. «2»

سخت ترين استخوان هاى ديواره، استخوان پس سر مى باشد زيرا پشت سر از نگاه حواس پنهان است.

______________________________

(1) استخوان وتدى، مانند پايه براى استخوان هاى ديواره مى باشد، لذا بدان، قاعده اطلاق شده است.

(2) استخوان آهيانه تماسى با مغز ندارد تا بر آن سنگينى كند، مگر به دليل تجمع بخارات كه آن نيز به دليل اول بر مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 391

ديواره اول، استخوان پيشانى مى باشد و محدود مى كند آن را از بالا، درز تاجى و از پايين با درز ديگرى كه ادامه درز تاجى بوده و از روى چشم نزديك ابرو عبور كرده و انتهاى آن به طرف ديگر درز تاجى متصل گرديده است.

دو ديواره ديگر (گيجگاهى) «1» كه در دو طرف راست و چپ سر قرار گرفته و آن دو استخوانى است، كه سوراخ دو گوش در وسط آن قرار دارد و به لحاظ سختى آن، بدان استخوان سنگى مى گويند، و محدود مى كند هر يك از اين دو استخوان را از بالا، درز قشرى و از پايين، درزى كه از سمت درز لامى مى آيد و به درز تاجى منتهى

مى گردد، اين درز از جلو، بخشى از درز تاجى شمرده مى شود و از عقب، بخشى از درز لامى.

اما ديواره چهارم (استخوان پس سر) «2»، محدود مى كند آن را از بالا درز لامى و از پايين درز مشترك بين سر «3» و استخوان وتدى كه دو طرف درز لامى را به هم مى رساند.

اما استخوان قاعده مغز (شب پره اى) «4» و آن استخوانى است كه ديگر استخوان هاى سر بر آن نهاده شده و بدان استخوان وتدى (ميخى) نيز مى گويند، اين استخوان براى دو منظور، سخت و محكم آفريده شده است:

1. تا بر تحمل سنگينى استخوان هاى سر يارى گردد؛ 2. هرچه سخت باشد كمتر پذيراى عفونت از ناحيه فضولات سر مى گردد، زيرا اين استخوان زير مواد زايد سر جاى دارد كه پيوسته در حال ريزش است، «5» لذا بايد در استحكام آن نهايت رعايت به عمل آيد.

در هر دو طرف گيجگاه (زير عضله) دو استخوان سخت قرار دارد تا عصبى را كه در آن گذر مى نمايد، بپوشاند و قرار گرفتن اين دو استخوان در طول گيجگاه به نحو مايل مى باشد، به اين دو استخوان، زوج (جفت) مى گويند.

______________________________

(1) تمپورال (Squamous Temporal(.

(2) اكسى پيتال (Occipital(.

(3) مقصود از سر پشت سر است، چنان كه پيش از اين گفته شد، و ممكن است در اينجا مقصود، مفصل بين سر و مهره اولى گردن باشد زيرا پايين اين ديواره، مشترك است با انتهاى استخوان وتدى و مهره اول گردنى و نخاع از سوراخ بزرگى كه در اين استخوان مى باشد، عبور كرده و وارد سر مى گردد.

(4) اسفنوئيد (Sphenoid(.

(5) علاوه بر آن در معرض تصاعد بخارات بدن نيز قرار دارد، لذا با استحكام بيشتر از

عفونت و فساد آن جلوگيرى مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 392

فصل چهارم: تشريح استخوان هاى فك و بينى
اشاره

تعداد استخوان هاى فك و گيجگاه «1» با بيان درزهاى فك روشن مى گردد، بنابراين مى گوييم:

فك فوقانى از بالا به درز مشترك بين آن و پيشانى محدود مى شود اين درز زير ابرو از گيجگاه تا گيجگاه ديگر (مستقيم) كشيده شده است، و از پايين به درز رويش گاه دندان ها (موازى با دندان ها) محدود مى شود و از جانب چپ و راست نيز درزى است كه از گوش مى آيد بين فك و استخوان وتدى كه وراى دندان آسيا قرار دارد، مشترك مى باشد، سپس سمت ديگر فك كه انتهاى آن است؛ يعنى آن بخش از فك كه خم شده و اندكى به داخل، برگشته است درزى بين آن و بين درزى كه ياد مى كنيم، فاصله مى اندازد، و آن درزى است كه بالاى كام را به صورت طولى قطع مى نمايد؛ اين محدوده فك فوقانى مى باشد. درزهاى داخل در اين محدوده عبارتند از:

1. درزى كه بالاى كام را به صورت طولى قطع مى نمايد؛

2. درز ديگرى از بين دو ابرو شروع مى گردد تا به محاذات بين دو دندان پيش (جلو) مى رسد «2»؛

3. درز ديگرى كه از ابتداى همين درز «3» شروع مى گردد و كج شده به پايين مى رود تا به محاذات بين دو دندان رباعى «4» و دندان نيش از جانب راست مى رسد و درز ديگرى نيز همانند آن در سمت چپ شكل مى گيرد.

در اين صورت بين درزهاى سه گانه،- يعنى درز ميانى «5» و دو درز كنارى- و بين درز موازى با رستنگاه دندان هاى ياد شده «6» دو استخوان به شكل مثلّث متعين مى گردد كه

______________________________

(1) در انتهاى فصل گذشته به دو

استخوان گيجگاهى اشاره شد، تكرار آن در اين فصل شايد به لحاظ آن باشد كه به فك فوقانى تعبير فك گيجگاهى نيز مى شود زيرا گيجگاه در طرفين فك فوقانى قرار دارد.

(2) اين درز با درز طولى در يك خط قرار دارد، لذا شارح آملى براى ايجاد تمايز بين آن دو مى گويد: يكى در سطح و ديگرى در عمق قرار دارد.

(3) يعنى بين دو ابرو مقصود درز اول و درز دوم مى باشد به دو اعتبار ياد شده (سطحى و عمقى).

(4) چهار دندان كه بين دندان هاى پيش و نيش قرار دارد.

(5) به دو اعتبار ياد شده (سطحى و عمقى).

(6) يعنى دندان هاى شش تايى، پيش، رباعى و دندان نيش.

ترجمه قانون در طب، ص: 393

قاعده اين دو، نزديك درز رستنگاه دندان ها نمى باشد، بلكه جلوتر از آن (در بالا) درزى عرضى كشيده شده كه قطع كننده (درزهاى سه گانه) و در نزديكى قاعده سوراخ هاى بينى قرار دارد، زيرا درزهاى سه گانه با عبور از اين درز عرضى خود را به رستنگاه دندان ها مى رسانند «1». و پايين دو استخوان مثلث دو استخوان ديگر وجود دارد كه همه آن توسط قاعده دو استخوان مثلث (از سمت بالا) و رستنگاه دندان ها (از سمت پايين) و دو درز كنارى، احاطه شده و درز ميانى اين دو استخوان را از يكديگر جدا مى گرداند، بنا بر اين (ترسيمى كه از درزها و استخوان ها شد) هر استخوان داراى دو زاويه قائمه نزد درز جداكننده (درز ميانى) و دو زاويه حاده نزد دو دندان نيش و دو زاويه منفرجه (در بالا) نزد قاعده سوراخ هاى بينى مى باشد.

از درزهاى فك فوقانى، درزى است كه از درز مشترك بالا «2» به

سوى ناحيه چشم شروع به پايين آمدن، «3» مى نمايد و با رسيدن به حفره چشم به سه شاخه تقسيم مى گردد: شاخه اى در پايين درز مشترك با پيشانى و بالاى حفره چشم (زير ابرو) عبور مى كند تا به ابرو وصل گردد و درز دوم پايين تر از آن بدون اين كه وارد حفره چشم شود به ابرو وصل مى گردد، درز سوم نيز مانند آن دو بوده با اين تفاوت كه پس از ورود به حفره چشم به ابرو وصل مى گردد، هر يك از اين سه درز نسبت به درز زير ابرو پايين تر قرار دارند و از موضعى كه با درز بالايى در تماس است دور مى باشند، ليكن استخوانى كه درز اول از اين سه درز آن را متمايز مى نمايد بزرگ تر است، سپس استخوانى كه درز دوم آن را متمايز مى نمايد «4») سپس استخوانى قرار دارد كه درز سوم آن را متمايز نموده است). «5»

______________________________

(1) بنا بر اين قاعده اين دو استخوان مثلّث، درز عرضى متقاطع مى باشد نه درز محاذى با رستنگاه دندان ها.

(2) بين دو ابرو كه مشترك بين فك فوقانى و پيشانى است.

(3) پايين آمدن به اعتبار اتصال اين درزها به ابروها معنى پيدا مى كند.

(4) مقصود از درز اول و استخوان بزرگ تر كه توسط آن جدا گرديده استخوان بعد از استخوان زوج (در گيجگاه) مى باشد زيرا اين استخوان بخشى از گيجگاه و ابرو و بخشى از محل چشم را در بر دارد و مقصود از درز دوم و استخوان دوم استخوانى است كه در موضع چشم قرار دارد و محل عبور اعصاب فك فوقانى مى باشد و استخوان سوم كه كوچك ترين آنهاست استخوانى است در مجراى اشكى چشم.

(شرح حكيم على جيلانى، ص 205)

(5) اضافه از نسخه آملى، وى در حكمت وجود اين درزها مى گويد: بنا بر اين در هر دو طرف كره چشم سه استخوان توسط درزهايى از هم جدا مى باشند و برخى به لحاظ آشكار نبودن اين دروز، تنها يك استخوان در هر طرف تصور مى كنند و حكمت اين درزها در آن است كه فضولات تر مغزى كه بسيار به سوى چشم ريزش مى نمايد با تحليل از اين منافذ مانع آسيب و فساد چشم گردد و ريزش اشك نيز به دليل ازدياد همين فضولات تر مى باشد و اين كه بيشتر در اثر گريستن اشك جارى مى گردد بدان دليل است كه هرگونه درد و ناراحتى باعث تسخين قلب مى گردد و در نتيجه بخارات از دل و اطراف آن به سوى مغز متصاعد مى گردد و چون هنگام تصاعد غلظت مى يابد امكان نفوذ از پرده هاى دماغى را ندارد لذا مغز آن فضولات را به سوى چشم ها سرازير مى نمايد به خاطر ارتباط پرده هاى دماغى با چشم ها لذا از اين درزها پاكسازى انجام مى گردد. (گزيده از شرح آملى، ص 205)

ترجمه قانون در طب، ص: 394

بينى و منافع آن

فوايد بينى در بدن روشن است و آن را در سه چيز مى توان بيان نمود:

1. بينى با فضاى خالى كه در خود دارد به استنشاق هوا كمك مى كند تا اين كه هواى بيشترى را در خود نگه دارد و نيز پيش از ورود به مغز آن را تعديل نمايد، زيرا هواى استنشاق شده گرچه بيشتر آن وارد ريه مى گردد ولى مقدار شايسته اى از آن وارد مغز نيز مى گردد و علاوه بر آن براى استنشاقى كه در آن بوييدن مقصود است هوايى شايسته در

مكانى واحد جلوى آلت بويايى «1»، تجمع نمايد تا حس بويايى بيشتر و دقيق تر تحقق پذيرد، اين بود بيان سه فايده در قالب يك فايده؛

2. بينى در جدا كردن حروف كمك مى نمايد و علاوه بر آن در سهولت اداى آنها در حين جدا كردن، تا اين كه هوا به مقدار زياد در مكان جدا كردن حروف متراكم نگردد. و اين دو فايده نيز در يك فايده بيان گرديد و شبيه بينى در اندازه گيرى هوا براى اداى حروف، سوراخى است در پشت ناى (مزمار) كه هميشه باز است و آن را نمى بندند.

3. بينى مجراى دفع فضولات مغزى است از اين رو باعث حفاظت و تندرستى از ديدگان مى گردد و علاوه بر آن بوسيله دميدن، به ريزش فضولات دماغى كمك مى كند.

تركيب استخوان هاى بينى

بينى از دو استخوان مثلّث گونه «2» كه زواياى آن از بالا (بين دو ابرو) به هم مى رسد و دو قاعده آن در زاويه اى به هم چسبيده اند و به دو زاويه كه از هم مفارق مى باشند، تركيب

______________________________

(1) آلت بويايى در مغز دو زايده شبيه به نوك پستان مى باشد.

(2) شكل (قيفى) بينى هوا را از فراخى مى گيرد و به تنگى منتهى مى گرداند. مانند: بادسنج. (شرح آملى، ص 207)

ترجمه قانون در طب، ص: 395

شده است. هر يك از اين دو استخوان بر يكى از دو درز كنارى، كه پيشتر در بحث درزهاى استخوان هاى صورت (فك فوقانى) ذكر شد، قرار مى گيرد. انتهاى تحتانى اين دو استخوان دو غضروف نرم وجود دارد «1» و بين آن دو، روى طول درز ميانى غضروفى (تيغ وسط) ديگر است كه بخش فوقانى آن سخت تر از بخش تحتانى آن مى باشد و بطور كلى

از دو غضروف كنارى محكم تر مى باشد.

فايده غضروف ميانى در آن است كه بينى را به دو سوراخ مجزا تقسيم مى كند تا اگر از مغز ماده زايدى ريزش كرد در بيشتر اوقات به يكى از آن دو متمايل شود و تمام راه استنشاق كه رساننده هواى روح افزا به روح موجود در مغز (روح نفسانى) است، مسدود نگردد.

فايده دو غضروف كنارى سه چيز است:

1. فايده اى كه براى همه غضروف هايى است كه در انتهاى استخوان ها قرار دارند و قبلًا آن را بيان نموديم؛

2.) قابليت انعطافى اين دو غضروف است) تا در صورتى كه به استنشاق يا دميدن بيشتر نياز باشد، گشاده و توسّع يابند؛

3. مساعدت در بيرون راندن بخار «2» به سبب حركت و به لرزه در آمدن هنگام دميدن.

دو استخوان بينى، باريك و سبك آفريده شده است، زيرا در اينجا به سبكى بيشتر نياز است «3» تا به استحكام، بويژه اين كه اين دو استخوان دورند از ارتباط با اعضاى آسيب پذير و علاوه بر آن در جلوى ديد و مراقبت قرار دارند.

فك تحتانى، شكل استخوان ها و فايده آن روشن مى باشد «4» و آن از دو استخوانى تشكيل شده كه زير چانه توسط مفصل ثابت «5» به هم پيوند خورده اند، و از انتهاى هر يك

______________________________

(1) در نسخه شرح آملى يك غضروف نرم وجود دارد. (شرح آملى، ص 208)

(2) بيرون ريختن فضولات سر و بخارهاى ناپسند و بد بو.

(3) زيرا اين دو استخوان بر درزهاى كنارى قرار دارند و در صورت سنگينى ممكن است به درزها آسيب وارد نمايند و باعث توسّع آنها گردند بويژه در صورت فشار و ضربه به بينى.

(4) فك متحرك مى باشد كه در

امر جويدن غذا و تكلّم مشاركت دارد.

(5)) مفصل موثق ملزق در عرض) مفصل ثابت چنان كه قبلا گفته شد مفصلى است كه يك استخوان بدون ديگرى حركت نمى كند و در طول هم پيوند خورده اند.

ترجمه قانون در طب، ص: 396

از آن دو استخوان زايده اى كج (مانند منقار) «1» بيرون زده است كه با زايده ديگرى «2» تركيب يافته كه خوش قواره گرديده اند و آن زايده از استخوانى «3» روييده كه هر دو طرف بدان منتهى مى گردند و هر يك از دو استخوان به وسيله رباطها به هم بسته شده اند.

فصل پنجم: تشريح دندان ها

تعداد دندان ها سى و دو عدد مى باشد و چه بسا برخى انسان ها (به دليل كوچك بودن فك) دندان هاى عقل را (نواجذ) نداشته باشند و آنها چهار دندان كنارى مى باشند و با نبود آنها تعداد دندان ها به بيست و هشت عدد مى رسد.

(ترتيب چينش دندان ها بدين قرار است) دو دندان پيش و دو دندان رباعى براى بريدن اشيا از بالا و مانند آن از پايين، و براى شكستن دو دندان نيش از بالا و از پايين، و براى آرد كردن دندان هاى آسيا از بالا و پايين چهار يا پنج عدد «4»، پس مجموع دندان ها سى و دو يا بيست و هشت عدد مى باشد.

دندان هاى نواجذ غالباً در ميانه سن رشد مى رويند و آن پس از بلوغ تا (ابتداى) سن وقوف است «5» و سن وقوف تا نزديكى سى سالگى ادامه دارد، لذا به دندان هاى نواجذ دندان هاى عقل گفته مى شود «6». همه دندان ها داراى ريشه و سرهاى «7» تيزى مى باشند كه در سوراخ هاى استخوان هر دو فكِ حامل آنها ثابت مى باشند و در كناره هر سوراخ، زايده اى گرد و سخت مى رويد

كه دندان را (مانند حلقه اى) در بر گرفته و آن را محكم مى دارد و علاوه بر آن در آنجا رباطهاى محكمى است (تا دندان ها از جاى خود بيرون نيايند).

______________________________

(1) زايده قدامى كورونوئيد (Coronoid(.

(2) زايده خلفى كونديلار (Condyloid(.

(3) استخوان حجرى، صدفى (گيجگاهى) از استخوان هاى سر.

(4) مقصود از دندان پنجم، دندان عقل مى باشد و عبارت بعدى نيز بر آن اشاره دارد كه در اين صورت، دندان ها سى و دو عدد مى گردد.

(5) ابن سينا در شفا مى گويد: پس از بيست سالگى مى رويد.

(6) اسنان الحلم در متن دو معنا دارد: 1. به كسر حاء يعنى عقل زيرا عقل و تمييز از ابتداى بلوغ حاصل مى شود؛ 2. به ضم حاء يعنى احتلام و اين معنا نيز صحيح است، يعنى دندان هاى بلوغ.

(7) سرهاى تيز در واقع توصيف همان ريشه است (نه تاج دندان) چنان كه از عبارات بعدى معلوم مى شود.

ترجمه قانون در طب، ص: 397

هر يك از دندان ها به استثناى دندان هاى آسيا يك سر (ريشه) دارند و دندان هاى آسياى ثابت در فك تحتانى حداقل دو سر دارند و چه بسا سه سر دارند بويژه دندان هاى عقل دندان هاى آسياى ثابت در فك فوقانى حداقل هر يك از آنها سه سر دارند و چه بسا چهار سر دارند بويژه دندان هاى عقل.

بيشتر بودن سر (ريشه) دندان هاى آسيا به دليل بزرگى آنها و كار بسيار آنهاست (لذا استحكام بيشترى مى طلبند) و دندان هاى آسياى فوقانى ريشه هاى بيشترى دارند، زيرا آويزان مى باشند و اين سنگينى گرايش آن را به سمت مخالف با ريشه هايش مى گرداند، ولى دندان هاى آسياى تحتانى، سنگينى آن مخالف سمت ريشه ها نمى باشد.

هيچ يك از استخوان هاى بدن حس ندارند به استثناى دندان ها جالينوس مى گويد: بلكه

تجربه گواه است كه دندان ها حس دارند و بدان توسط نيرويى كه از مغز (به وسيله اعصاب) مى آيد، دست يافته اند تا بين گرمى و سردى (و كيفيات ديگر) تمييز دهند.

فصل ششم: فايده پشت

مهره هاى پشت «1» براى چهار فايده آفريده شده اند:

1. كانال براى عبور نخاع از آن كه بقاى حيات حيوان بدان وابسته است و ما در جاى خود درباره فايده نخاع به تفصيل سخن خواهيم گفت و در اينجا به اجمال اشاره مى كنيم. اگر همه اعصاب (براى رساندن نيروى حس و حركت به اعضاى دور و نزديك) از مغز نشأت مى گرفتند، لازم بود سر انسان بسيار بزرگ تر از آنچه هست، باشد در آن صورت (علاوه بر زشتى قيافه) جابه جايى چنين سرى بر بدن سنگين مى نمود و نيز بايد يك عصب براى رسيدن به دورترين نقاط بدن مسافت طولانى را بپيمايد و در اين مسير طولانى در معرض آسيب ها و بريدگى «2» قرار گيرد و همين طول مسير، نيروى آن را در

______________________________

(1) كلمه «صلب» كه به پشت ترجمه شد در اصطلاح اطبّا عبارت است از مهره هاى پشت از انتهاى استخوان جمجمه تا استخوان دنبالچه.

(2) در اثر حركت هاى اعضاى ديگر دچار پارگى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 398

كشيدن اعضاى سنگين (توسط عضله) به سمت منشأ آن، «1» سست مى گرداند، لذا آفريدگار، كه نامش عزيز باد، نعمتى ارزانى داشت و آن، فرستادن جزيى از مغز كه همان نخاع باشد به پايين بدن همانند جويبارى كه از چشمه جارى مى شود تا اين كه از آن بهره عصب در كناره ها و انتهاى بدن به اندازه نزديكى و موازات نسبت به اعضاى بدن توزيع گردد، سپس مهره هاى پشت را كانالى مطمئن براى

آن قرار داد؛

2. مهره هاى پشت نگهدارنده و سپرى براى اعضاى ارزشمند جلوى آن مى باشند و به همين منظور براى مهره ها خار و زوايد آفريده شده (تا جنبه دفاعى آن قوى تر باشد)؛

3. ستون مهره ها آفريده شده تا شالوده و پى براى تمام استخوان هاى بدن باشد مانند چوبى كه در نجارى كشتى در ابتدا آماده مى كنند و سپس چوب هاى ديگر را در آن قرار داده و به آن مى بندند، به همين خاطر ستون پشت سخت (صلب) آفريده شده است؛

4. ستون پشت باعث به قامت ايستادن انسان بدون تكيه گاه مى باشد و چرخش به جهت هاى مختلف را براى انسان امكان پذير مى گرداند، لذا ستون پشت به صورت مهره هايى كنار هم چيده و نه يك استخوان و نه استخوان هاى متعدد آفريده شده است و مفصل هاى بين مهره ها نه سست است كه باعث ناتوانى در ايستادن گردد و نه آن قدر سفت كه مانع خم شدن و انعطاف.

فصل هفتم: تشريح مهره ها

مى گوييم: مهره، استخوانى است كه در بين آن، سوراخى قرار دارد كه رشته نخاع از آن عبور مى كند، براى هر مهره، گاه چهار زايده مى باشد در سمت راست و سمت چپ از دو جانب سوراخ، «2» زايده اى كه رو به بالاست بالارو، و آن كه رو به پايين است، پايين رو و

______________________________

(1) كشيدن عضو به سمت مبدأ به وسيله ايجاد انقباض در عضلات نياز به نيروى زيادى دارد لذا بدان استدلال شد ولى رفتن عضو به سمت خلاف مبدأ با انبساط عضلات، نيروى كمترى مى خواهد.

(2) در نسخه بولاق «و از دو طرف سوراخ» دارد، كه در نسخه آملى و جيلانى واو عطف وجود ندارد و آملى در توضيح مى گويد: بدون واو صحيح

است.

ترجمه قانون در طب، ص: 399

سرنگون ناميده مى شود و چه بسا تعداد زوايد (در برخى مهره ها) به شش رسد، چهار زايده از طرفى و دو زايده از طرف ديگر و گاه به هشت عدد نيز مى رسد «1». فايده اين زوايد در اطراف سوراخ مهره اى عبارت است از كنار هم قرار گرفتن مهره ها به سبب پيوند بين زوايد، پيوندى مفصلى به واسطه گودى در بعضى از زوايد و سرِ گوه اى (لقمه اى) در بعض ديگر «2») بدين صورت ستون فقرات به وجود مى آيد).

براى مهره ها زوايد ديگرى نيز وجود دارد نه براى اين فايده، بلكه چون سپر دفاعى براى حفاظت و استقامت در برابر ساييدگى، و تا رباطها بر آن بافته گردند. و آن استخوان هايى پهن و سخت مى باشند كه در طول مهره ها قرار گرفته اند، آنچه از اين زوايد در عقب (مهره ها) قرار گرفته اند خارا و سناسن ناميده مى شوند، و آنچه در جانب راست و چپ قرار دارند بال ها (زوايد عرضى) ناميده مى شوند، و همانا جنبه حفاظتى از عصب و رگ ها و ماهيچه ها براى بال هايى است كه گرايش بيشترى به داخل در طول بدن دارند «3» و براى بال هايى كه جلوى دنده ها (در بخش سينه) قرار دارند، فايده اى ويژه است، و آن خوش اندام پيوند خوردن سرهاى گوژى دنده ها در حفره هاى آفريده شده در آن بال ها مى باشد، و براى هر بال دو حفره (رويه مفصلى) و براى هر دنده دو زايده گوژى (تكمه اى) مى باشد «4» سر برخى از بال ها دو شاخك مى باشند شبيه دو بال و آن در مهره هاى گردن است كه فايده آن را به زودى يادآورى مى كنيم.

براى مهره ها غير از سوراخ ميانى، سوراخ هاى (بين مهره اى) ديگرى

براى بيرون آمدن عصب از آن و داخل شدن رگ ها به آن «5» است بعضى از اين سوراخ ها بطور كامل در بدنه يك مهره جاى دارد و بعضى ديگر در بدنه دو مهره جاى دارد و جايگاه آن درست مرز

______________________________

(1) در هر جانب سوراخ چهار زايده.

(2) لذا به اين زوايد، زوايد مفصلى اطلاق مى شود.

(3) به درون محور بدن متمايل مى باشند.

(4) هر سر دنده به شكل زايده اى برآمده و محدّب در حفره بال فرو رفته كه اين گونه پيوند باعث استحكام بسيار مى باشد.

(5) محل عبور اعصاب نخاعى براى رساندن نيروى نفسانى (حسى و حركتى) به اعضاى بدن و داخل شدن عروق خونى به آن براى تغذيه نخاع.

ترجمه قانون در طب، ص: 400

مشترك بين آن دو مهره مى باشد، چه بسا جاى سوراخ از دو طرف بالا و پايين مهره مى باشد و چه بسا تنها از يك طرف و چه بسا در هر يك از دو مهره نيم دايره كامل مى باشد و چه بسا در يك جانب، سوراخ بزرگ تر و در جانب ديگر كوچك تر مى باشد.

اين نوع سوراخ ها در دو پهلوى (چپ و راست) مهره قرار داده شده نه در پشت مهره ها، به دليل فقدان حفاظت از آنچه (از عصب و عروق خونى كه) از اين سوراخ ها خارج و داخل مى گردد و نيز در معرض برخوردها قرار داشتن. و همچنين اين سوراخ ها در ناحيه قدامى مهره ها قرار داده نشده (با اين كه در آنجا در حفاظت بهترى بود)، زيرا در جاهايى واقع مى شدند كه سنگينى طبيعى بدن بدان سمت متمايل بوده و نيز حركت هاى ارادى بدن (چون خم شدن) بدان سوى مى باشد و همين باعث ناتوان گرديدن ستون فقرات

مى گردد و در اين حالت ديگر اين امكان نيست تا ستون استوارى براى اتصال رباط و پيوند عقب «1» بدان باشد، و علاوه بر آن، كشش بدن بر محل خروجى عصب ها موجب سستى و فشار بر آنها مى گردد. «2»

اين زايده هاى (شوكى و خارى) كه براى صيانت از ستون مهره ها مى باشد،

توسط عقب و رباطها در بر گرفته شده، يعنى روى آنها (نوارهاى) رباطى «3» كشيده شده تا با ايجاد نرمى و روانى (فرمان پذيرى آسان) گوشت بدن در اصطكاك با آنها دچار

آسيب نگردد. «4»

______________________________

(1)» عَقَب» چنانچه پيش تر از بيان شيخ الرئيس فهميده شد، نوعى رباط است و به رباطٌّهاى اطراف مهره ها اطلاق مى گردد.

فيومى در المصباح المنير، ص 419 مى گويد: عَقَب سفيد از بندهاى (طناب) مفصل هاست. مؤلف بحرالجواهر، ص 263 مى گويد: عَقَب وزان فرس عصب است و وزان كتِف (عَقِب) هر رباطى را مى گويند كه به عضلات كشيده نشود بلكه بين دو استخوان را محكم پيوند زند.

(2) ابن سينا براى واقع نشدن سوراخ هاى جانبى در قسمت قدامى مهره ها دو دليل ارائه نموده است: 1. تضعيف مهره ها؛ 2. فشار بر خروجى اعصاب نخاعى، ابن حزم قرشى ضمن ردّ دليل دوم، دليل ديگرى را براى آن اقامه مى كند و آن تاشدگى رشته هاى عصبى براى عصب رسانى به دو جانب بدن است كه علاوه بر در تنگنا واقع شدن آنها باعث طولانى شدن بى جهت رشته هاى عصبى نيز مى گردد و آملى شارح قانون ايراد قرشى را وارد ندانسته و عمده دليل شيخ را كه همان ايجاد ضعف در ستون فقرات است، كافى به مقصود مى داند. (گزيده از شرح آملى، ج 1، ص 213)

(3) قانون چاپ بولاق «رطوبات» دارد كه مناسب نبود،

لذا از نسخه آملى و جيلانى «رباطات» در ترجمه آورده شد.

(4) رباط محيطى عبارتند از: دو نوار فيبرى طويل كه در تمام طول ستون مهره ها قدام و خلف قرار دارند و به همين مناسبت آنها را رباط عمومى مهره ها مى نامند. (قرآن و دانش پزشكى، دكتر سيد عباس ملائك، ص 216)

ترجمه قانون در طب، ص: 401

زايده هاى مفصلى نيز در چنين وضعيتى (وجود رباطهاى محيطى) قرار دارند (كه علاوه بر ايجاد نرمى و روانى)، يكى بر ديگرى توسط عقب و رباطهايى كه از همه سوى كشيده شده بسيار محكم بسته شده اند، جز اين كه از جانب قدامى پيوند عقب (رباط رسانى) محكم تر و از جانب پشت نرم و روان تر مى باشد، زيرا احتياج به خم و تا شدن به سوى جلو از خميدن و وارو شدن به جانب پشت بيشتر است.

چون رباطهاى كشيده به جانب پشت، نرم و روانند، فضايى هر چند كوچك بناچار در پشت به وجود مى آيد كه توسط رطوبت هاى چسبنده پر مى گردد «1» در نتيجه ستون مهره ها به لحاظ استحكام ايجاد شده توسط عقب و رباطهاى (قدامى) براى آرامش و سكون چونان استخوانى يك دست آفريده شده و به لحاظ روانى (توسط رباطهاى خلفى) براى ايجاد تحرّك گويا از استخوان هاى متعدد آفريده شده است.

فصل هشتم: فايده گردن و تشريح استخوان هاى آن
اشاره

گردن براى عبور ناى از آن آفريده شده و فايده هاى آفرينش ناى را در جاى خود ياد خواهيم كرد. «2»

از آنجا كه مهره هاى گردنى- و بطور كلى مهره هاى بخش فوقانى ستون فقرات- بر مهره هاى تحتانى آن سوار مى باشند، لازم است كه كوچك تر باشند، زيرا هرگاه افعال بر اساس حكمت و نظام عقلانى صادر گردد، بار بايد از ناقل خود سبك تر باشد.

از

آنجا كه رشته نخاعى كه از مغز سرچشمه مى گيرد، بايد در آغاز چون رودخانه اى، بزرگ و ستبر باشد، زيرا پراكندگى رشته هاى عصبى اختصاص يافته به بخش هاى فوقانى بدن نسبت به بخش هاى تحتانى آن بيشتر است (زيرا اعضاى بخش فوقانى به مراتب

______________________________

(1) اين رطوبت لزج ضمن پر كردن فضاى خالى و چسبيدن مهره ها با يكديگر مانعى براى روانى پشت ايجاد نمى كند.

(2) در كتاب سوم زيرا ناى از اعضاى مركب بدن محسوب مى شود، و خلاصه فايده ناى جذب هوا به سوى ريه و ايجاد صدا مى باشد؛ لذا گفته شده آن كه گردن ندارد، ريه و نيز صدا ندارد مانند: ماهى.

ترجمه قانون در طب، ص: 402

بيشتر مى باشند)، بنا بر اين لازم است سوراخ هاى مهره اى در فقرات گردن فراخ تر باشند و چون كوچكى مهره گردن همراه با فراخى سوراخ آن، باعث سستى بدنه مهره هاى گردن مى گردد، لذا بايد در آنجا نوعى از استحكام تمهيد گردد تا آنچه از اين دو عامل ياد شده (فراخى سوراخ توأم با كوچكى جدار مهره اى) سبب سستى مهره هاى گردن گرديده، جبران شود از اين رو بايد مهره هاى گردن سخت ترين مهره ها آفريده شده باشد.

از آنجا كه تنه هر مهره گردنى كوچك «1» است زايدهاى خارى آن نيز به تناسب كوچك آفريده شده، و اگر درشت آفريده مى شد، زمينه شكستگى و آسيب مهره ها در برخورد با اشياى پر قدرت به وجود مى آمد و چون زايده خارى مهره هاى گردن كوچك اند (در عوض) بال هاى آن (زوايد عرضى) بزرگ دو سر «2» و دو شاخه قرار داده شد. «3»

از آنجا كه چرخش (در جهات مختلف) براى مهره هاى گردنى از سكون و عدم تحرّك ضرورت بيشترى دارد، و (از طرفى)

مهره هاى گردنى نسبت به مهره هاى تحتانى حامل و نگهدارنده استخوان هاى زيادى از بدن نمى باشند «4» و لذا (بدين دو دليل) مفصل هاى مهره هاى گردنى از روانى بيشترى نسبت به مفصل هاى مهره هاى تحتانى برخوردارند و از آنجا كه استحكام از دست رفته مهره ها به دليل روانى مفصل هاى آن، برابر آن استحكام يا بيشتر از آن توسط عوامل محيطى چون عصب، ماهيچه و رگ ها كه مفصل ها را احاطه كرده و روى آنها را پوشش داده، تأمين گرديده و همين امر (عوامل محيطى) مفصل هاى گردن را از استحكام خواهى بيشتر بى نياز گردانده و چون نياز به استحكام بيشتر به مفاصل كاهش يافت، و آن توسط عوامل ياد شده (وجود عصب و ماهيچه ...) به حد كفايت انجام گرديد، بنا بر اين ديگر زوايد مفصلى بالارو و پايين روى مهره هاى گردنى، به مانند

______________________________

(1) از نسخه آملى (صغيرا) ترجمه شد در نسخه بولاق (رقيقا) دارد كه مى توان به تناسب موضوع «باريك» معنا كرد.

(2) ممكن است از عبارت استفاده شود كه خود زايده خارى نيز دو سر مى باشد.

(3) تا از سوراخ ها و منافذ بيشترى برخوردار باشد و بزرگى بال ها مانند بزرگى خارها باعث آسيب پذيرى مهره ها نمى گردد زيرا بال ها در دو پهلوى مهره قرار دارند جايى كه در معرض برخورد كمترى مى باشد.

(4) ترجمه مربوط به اين عبارت از قانون مى باشد «اذ ليس اقلالها للعظام الكثيرة اقلال ما تحتها فلذلك ...».

ترجمه قانون در طب، ص: 403

ساير مهره هاى پايين گردن، بزرگ و بسيار عريض آفريده نشده اند، بلكه پايه هاى آنها بلندتر «1» و رباطهاى آن، روانتر قرار داده شده است.

محل هاى خروجى عصب چنان كه پيش از اين گفتيم از بين مهره هاى گردن به صورت مشترك

بين دو مهره در نظر گرفته شده، زيرا يك مهره گردنى به علت كوچكى و نازكى بدنه و نيز فراخى كانال نخاعى آن، به تنهايى تحمل سوراخ (بين مهره اى) را ندارد، مگر مهره هاى خاصى از آن كه استثنا مى كنيم و درباره وضعيت آنها توضيح خواهيم داد.

اكنون مى گويم: مهره هاى گردن هفت عدد است، اين اندازه از نظر عدد و طول در مدار اعتدال قرار دارد، براى مهره هاى گردن به استثناى مهره اول تمام زايده هاى يازده گانه ياد شده، يعنى يك زايده خارى در خلف مهره، و دو بال (زايده عرضى) و چهار زايده مفصلى بالارو در بخش فوقانى و چهار زايده مفصلى پايين رو در بخش تحتانى و هر بال داراى دو شاخك مى باشد و حلقه خروجى عصب در ميانه دو مهره قرار دارد، البته براى مهره اول و دوم گردن خصوصياتى است كه براى ديگر مهره ها نيست.

بايد بدانيد كه حركت سر به سمت راست و چپ به وسيله مفصل بين سر «2» و مهره نخست گردن ايجاد مى گردد و حركت سر به سمت جلو و عقب به وسيله مفصل بين سر و مهره دومين گردن ايجاد مى گردد.

(مفاصل گردن)

در ابتدا بايد درباره اوّلين مفصل (بين سر و مهره اول گردن) سخن بگوييم.

مى گوييم: روى دو زايده بالاروى مهره اول از دو طرف (چپ و راست) به سمت بالا دو گودى آفريده شده كه دو برآمدگى از استخوان سر در آن فرو رفته است، «3» هرگاه يكى از

______________________________

(1) در رويش گاه زايده عميق تر فرو رفته تا كوچكى بدنه بيرونى زايده را جبران نمايد.

(2) با استخوان پس سر (اكسى پيتال-Occipital ( مفصل شده است.

(3) دو زايده بسيار كوچك كه

از دو استخوان گيجگاهى سر روييده است. (شرح جيلانى، ص 216) درباره مفاصل مهره ها در آناتومى مى گويند: ... مفصل استخوان پس سر با اطلس، از طرف استخوان پس سر دو برآمدگى استخوانى شبيه دو پاشنه (مانندu ( و در استخوان اطلس (مهره اول) دو حفره كوچك شبيه انگشتانه به نام «كاويته گل نوئيد-Glenoide ¬ به نقل از كتاب قرآن و دانش پزشكى، دكتر ملائك، ص 218.

ترجمه قانون در طب، ص: 404

آن دو برآمدگى به سمت بالا بيايد و ديگرى (در گودى) فرو نشيند سر به سمت فرو رفته كج مى گردد (بدين صورت سر به سمت چپ و راست حركت مى نمايد.)

از آنجا كه مفصل دوم ديگر نمى تواند بر اين مهره (اول) قرار گيرد، براى آن مهره ديگرى جداگانه لحاظ شده و آن مهره بعدى (يعنى دوم) است، لذا از طرف قدامى درون اين مهره (بعد از رشته نخاع) زايده اى «1» بلند و سفت روييده كه جلوى نخاع (و هم گام با آن) به درون سوراخ مهره اول وارد شده و از آن عبور مى كند، پس در واقع سوراخ مهره اول مشترك بين آن دو (نخاع و زايده) مى باشد، از اين رو (شكل) سوراخ مهره اول از عقب به جلو كشيده تر از راست به چپ است، زيرا فضاى اشغال شده از سوراخ توسط اين دو عبوركننده، به مراتب بيشتر از يك عبور كننده مى باشد، (پس در واقع) عرض اين سوراخ تنها به اندازه بزرگ ترين آن دو عبور كننده (يعنى نخاع) تعريض گرديده است. «2»

اين زايده را دندانه مى نامند، و رشته نخاعى مجاور آن توسط انبوهى از رباطهاى محكم پوشيده شده تا بخش زايده از بخش نخاعى آن

جدا گردد، و استخوان دندانه اى نخاع را تحت فشار قرار ندهد و با حركت خود به پرده آن شكاف وارد نكند.

سپس اين زايده (پس از عبور) از ميان مهره اول، برآمده و در گودى استخوان سر فرو مى رود و گودى استخوان سر آن را در حلقه خود مى گيرد و بدين وسيله سر از جلو به سمت عقب حركت مى نمايد. «3»

رويش زايده دندانه اى در ناحيه قدامى مهره، براى دو فايده مى باشد:

______________________________

(1) دومين مهره گردنى يا آكسيس داراى يك زايده ميخ مانند به نام زايده «ادونتوئيد-Odontoidprocess ¬ است كه از سطح فوقانى تنه به طرف بالا برآمده شده، با مهره اطلس مفصل مى شود. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 26)

(2) بنا بر اين شكل مهره نخست گردن دايره نمى باشد، بلكه تقريبا به شكل حلقه بيضوى است.

(3) در آناتومى گفته مى شود: مفصل دو مهره اول گردن، اطلس و آكسيس (جزء دسته مفاصل مسطح مى باشند) به وسيله چهار رباط نگاه دارى مى شود (رباط قدامى، خلفى، و دو پهلويى). مفصل پس سر با آكسيس بطور غير مستقيم مربوط مى شود؛ يعنى سطح مفصلى با يكديگر ندارند بلكه به وسيله اوتار وصل مى باشند. سه رباط ديگر (يك ميانى و دو رباط پهلويى) ... به راس زايده ادونتوئيد (دندانه اى) وصل مى گردد. (گزيده از كتاب قرآن و دانش پزشكى، دكتر ملائك، ص 218)

ترجمه قانون در طب، ص: 405

1. پناهگاهى براى صيانت بيشتر از ناحيه قدامى مهره؛

2. ديواره تنه مهره اول به سمت داخل باريك گردد نه خارج «1».

ويژگى مهره اول گردن

مهره اول گردن فاقد زايده خارى مى باشد تا بر آن سنگينى نكند و آن را دچار آسيب نگرداند، زيرا با اين كه زايده خارى از مهره نيرومند هرگونه

آسيبى را باز مى دارد ولى همين زايده نسبت به مهره ضعيف (بر عكس عمل مى كند) باعث شكستگى و توجه آسيب بدان مى گردد، و علاوه بر آن وجود خار، موجب شكاف عصب و ماهيچه هاى انبوهى كه اطراف مهره را فرا گرفته، مى گردد با اين كه نياز اندكى به خار حفاظتى در اين مهره احساس مى گردد، زيرا اين مهره چون فرو رونده اى نهان در لابلاى حفاظها «2» و دور از دسترس هرگونه گزند و آسيب قرار دارد و به همين جهات از داشتن بال ها نيز عارى «3» مى باشد، بويژه آن كه بيشترين عصب و ماهيچه به دليل نزديكى به منشأ خود در كناره اين مهره در تنگنا قرار دارند، لذا ديگر براى بال ها در پهلوى آن فضاى خالى باقى نمى ماند.

از ويژگى هاى ديگر اين مهره آن است كه محل خروج عصب از خود مهره مى باشد نه از دو پهلوى (چپ و راست) و نه از سوراخ مشترك بين دو مهره، بلكه از دو سوراخ كه واقع شده در دو طرف فوقانى مهره متمايل به عقب، خارج مى گردد «4»، زيرا اگر محل خروج عصب (از بالاى مهره) جاى فرو رفتن دو زايده سر (در دو گودى مفصلى مهره) «5» باشد، با توجه به حركت هاى شديد آن دو، عصب دچار زيان جدى مى گرديد و همچنين است

______________________________

(1) عبور زايده دندانه اى در سوراخ مهره اول باعث باريك شدن آن مى گردد، اگر اين باريك شدن در جداره داخلى آن واقع شود براى صيانت از مهره مناسب تر است، زيرا ناحيه خلفى مهره (خارج) بيشتر در معرض ضربه و آسيب مى باشد.

(2) مانند استخوان، ماهيچه، عصب و رباط.

(3) گويا در مهره اول و دوم بال هاى كوچكى

كه يك شاخه است، ديده مى شود؛ لذا آملى در شرح كلام ابن سينا مى گويد: شيخ الرئيس در اين عبارت از كلمه «عريت» استفاده كرد (گويا عريان و خالى از بال مى باشد) به هر حال صحت و سقم اين گونه مطالب به علم تشريح موكول مى باشد.

(4) يعنى يك سوراخ سمت راست رو به عقب و سوراخ ديگر سمت چپ رو به عقب در بخش فوقانى مهره.

(5) يعنى مفصل اول.

ترجمه قانون در طب، ص: 406

خروج عصب (از پايين مهره) محل فرو رفتگى دوم كه براى دو زايده كه در دو گودى مهره دوم داخل شده و توسط مفصل روان متحرك، باعث حركت سر به سوى جلو و عقب مى گردد «1» و نيز شايسته نيست خروج عصب از عقب و جلوى مهره گردن به دلائلى كه درباره ديگر مهره ها «2» ذكر شد، و نه از دو جانب (جلوى مهره) «3» به دليل نازك شدن دو طرف استخوان (جلوى) مهره به سبب عبور زايده دندانه اى از آن، پس بايد خروج عصب از مهره اول درست اندكى پايين تر از مفصل سر و متمايل به عقب از دو جانب باشد، يعنى جايى كه ميان عقب و پهلوى مهره قرار دارد، پس بناچار بايد اين دو سوراخ كوچك و عصب نيز باريك باشد.

ويژگى مهره دوم گردن

بر خلاف مهرة اول، خروج عصب از بالاى مهره دوم ممكن نيست، زيرا در صورت خروج عصب از آن مانند مهره اول، خطر آن است «4» كه بر اثر حركت مهره اول به دليل خم شدن سر رو به جلو و بازگشت آن به عقب، عصب دچار پارگى و كوفتگى گردد و به همين دليل ممكن نيست عصب از

جلو و عقب مهره و همچنين از دو جانب (جلوى) آن «5» خارج گردد «6»، زيرا اگر چنين بود (سوراخ) در محلى مشترك با مهره اول قرار مى گرفت و بناچار مى بايد اين زوج عصب نيز باريك مى گرديد و لذا ناتوانى عصب مهره اول را جبران نمى نمود در نتيجه زوج هاى عصبى ناتوان با هم گرد مى آمدند و به علاوه (در صورت

______________________________

(1) چنانچه قبلًا گذشت مفصل دوم كه باعث حركت سر به سمت جلو و عقب مى گردد بر مهره دوم گردن قرار دارد ولى اينجا در بحث ويژگى هاى مهره اول و عدم خروج عصب از پايين آن آورده شده است.

(2) چنانچه پيش از اين گفته شد بدليل فقدان حفاظت در عقب مهره و كشش سنگينى طبيعى بدن به سوى جلوى مهره.

(3) مقصود از دو جانب در عبارت قانون دو پهلوى (چپ و راست) مهره نمى باشد؛ زيرا اولًا در چند سطر پيش تر بيان شد و نياز به تكرار وجود ندارد و ثانياً با تعليل ارائه شده سازگار نمى باشد پس منظور از آن، دو طرف جلوى مهره مى باشد.

(4) اين خطر درباره مهره اول وجود ندارد؛ زيرا مهره اول با استخوان سر چون استخوان واحدى عمل مى كنند لذا مهره با حركت سر دچار حركت نمى گردد.

(5) منظور از دو جانب مانند مهره اول است يعنى دو جانب از جلوى مهره يا عقب مهره.

(6) بلكه در اين حالت خطر پارگى عصب با حركت گردن بيشتر مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 407

خروج عصب از دو جانب جلوى مهره) به سبب مشاركت با مهره اول باعث پيدا شدن بهانه مهره اول در ايجاد تباهى در صورت خروج عصب از دو سوراخ جانبى (جلوى آن)

مى گرديد. «1»

بنا بر اين لازم است سوراخ عصب در مهره دوم بر دو پهلوى زايده خارى و به

موازات دو سوراخ خروجى عصب از مهره اول باشد، و بدنه مهره اول اين مشاركت «2» را تحمل مى نمايد.

زايده دندانه اى كه از مهره دوم روييده توسط رباطى محكم به مهره اول بسته

شده است.

(از ديگر ويژگى هاى مهره هاى گردن) مفصل بين سر و مهره اول و نيز مفصل بين سر و مهره اول با مهره دوم از روان ترين مفاصل ستون مهره ها مى باشد به دليل نياز مبرم به حركت هايى كه توسط آن دو (يعنى سر و مهره اول با مهره دوم) سر مى زند و اين كه اين حركت ها بسيار رسا و آشكار مى باشد.

با حركت سر همراه مفصل يكى از دو مهره، مهره ديگر نيز همگام با مفصل ديگر به منزلة يك چيز مى گردد، تا آنجا كه با حركت سر به جلو و عقب، سر با مهره اول به منزلة يك استخوان مى گردد و با حركت بدون اعوجاج سر به سمت چپ و راست مهره اول با مهره دوم به منزلة يك استخوان مى گردند.

اين بود مطالبى كه درباره مهره هاى گردن و ويژگى هاى آن به ذهن ما خطور نمود.

فصل نهم: تشريح مهره هاى سينه

مهره هاى سينه اى به مهره هايى اطلاق مى گردد كه دنده ها به آنها جوش خورده و اندام تنفسى را در بر گرفته است. مهره هاى سينه اى دوازده عدد مى باشد كه يازده مهره آن داراى زوايد خارى و بال (زوايد عرضى) بوده و يك مهره فاقد دو بال مى باشد.

______________________________

(1) منظور از بهانه همان علتى است كه براى عدم خروج عصب از دو جانب جلوى مهره اول ذكر شد، و آن نازكى ديواره قدامى آن به واسطه عبور زايده دندانه اى

از آن بود.

(2) كه در پايين و به موازات خود محل خروج زوج عصب مهره دوم قرار داشته باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 408

زوايد خارى مهره هاى سينه اى يك اندازه نمى باشند، زيرا آنهايى كه اعضاى شريف بدن «1» را در بر گرفته بزرگ تر و از بافت محكم ترى بر خوردار است و بال هاى مهره هاى سينه اى از بال هاى مهره هاى ديگر به علت پيوند دنده ها به آنها سخت تر مى باشند «2» و هفت مهره فوقانى از مهره هاى سينه اى، داراى زوايد خارى بزرگ و بال هاى پهن مى باشند تا از قلب نهايت حفاظت را به عمل آورند و چون جرم اين بخش از مهره هاى سينه در اين زمينه صرف شده (براى ايجاد تعادل) زوايد مفصلى بالاروى آنها از پهناى كوتاه ترى بر خوردار مى باشند

مهره هاى وراى مهره دهم «3» زوايد مفصلى بالاروى آنها داراى گودى هاى پيوند (رويه هاى مفصلى) مى باشند و زوايد پايين رو برآمدگى هايى از آنها بروز مى نمايد كه در گودى ها خوش اندام مى گردد و زوايد خارى آن به سوى پايين كشيده مى شود و خارهاى مهره دهم، راست و سر آن مدوّر و گرزى شكل مى باشد «4» و زوايد مفصلى بالاروى آن از هر دو كناره داراى گودى هايى بدون برآمدگى مى باشد و از بالا و پايين با هم پيوند مى خورند «5» سپس برآمدگى هاى مهره زيرين دهم (يازده و دوازده) به سمت بالا و گودى هاى آن به سمت پايين مى باشد و خارهاى آن (خلاف مهره هاى وراى دهم) به طرف بالا برجسته مى باشد. به زودى فوايد همه آنها را يادآور مى شويم. مهره دوازدهم سينه اى فاقد بال ها (زوايد عرْضى) مى باشد، زيرا آن نياز بسيار كه به لحاظ دنده ها احساس مى گرديد در اين مهره منتفى مى باشد

«6» و درباره جنبه حفاظتى آنها (بال ها) نيز راه ديگرى انديشه شده كه علاوه بر حفاظت، فايده ديگرى نيز بر آن مترتب است.

______________________________

(1) مانند قلب، ريه و رگ جهنده بزرگ.

(2) تا دچار شكستگى نگردند.

(3) يعنى مهره هاى اول تا نهم سينه اى.

(4) اين ترجمه طبق اين عبارت از نسخه مى باشد «سناسنها منتصبة مقبّبة».

(5) در روى زوايد عرضى رويه هاى مفصلى براى مفصل شدن با تكمه هاى دنده اى ديده مى شود (مهره 11T و 12T فاقد اين سطوح بر روى زوايد عرضى مى باشند). (ضروريات آناتومى اسنل، ص 26)

(6) زيرا دنده آخر (دنده مواج) كوچك مى باشد لذا نياز به استحكام شديد ندارد.

ترجمه قانون در طب، ص: 409

در توضيح آن مى گوييم: مهره هاى كمرى براى نگه دارى آنچه (از مهره ها و ...) بر آن استوار است به بزرگى بيشتر بدنه و استحكام بيشتر مفصل هاى آن احتياج دارد و به تعداد گودى ها و برآمدگى (تكمه ها) مفصلى بيشترى نياز دارد، لذا زوايد مفصلى مهره هاى كمرى دو چندان گرديده بدين ترتيب مى بايد مهره دوازدهم مجاور آن نيز بدان شباهت پيدا نمايد، در نتيجه زوايد مفصلى آن نيز دو چندان مى باشد، بنا بر اين آن مقدار از مواد كه مى بايد در ساخت بال هاى آن هزينه شود در بافت آن زوايد مصرف گرديد، سپس پهناى مهره دوازده طورى افزايش يافت كه گويا به بال شباهت پيدا نموده است، پس در آفرينش اين مهره، هر دو فايده «1» با هم گرد آمده است، انتهاى پرده حاجز (ديافراگم) به مهره دوازدهم متصل مى گردد.

كوچكى «2» مهره هاى بالاى مهره دوازدهم آنها را از اين گونه استحكام در افزايش زوايد مفصلى بى نياز نموده است، بلكه بزرگى زوايد خارى و بال هايى كه از آنها مى رويد،

تنه مهره اى را از آن (دو چندان بودن زوايد مفصلى) منصرف نموده است.

از آنجا كه مهره هاى سينه اى از مهره هاى گردنى بزرگ تر مى باشد، سوراخ هاى مشترك (خروجى اعصاب) كه بين دو مهره سينه اى تقسيم شده، مساوى نمى باشند، بلكه به صورت پلكانى اندك اندك مى گردد بدين صورت كه در جرم مهره فوقانى افزوده «3» و از جرم مهره تحتانى كاسته شده «4» تا جايى كه هر سوراخ بطور كامل در يك مهره سينه اى قرار داده شود و انتهاى آن (اشتراك سوراخ خروجى اعصاب در دو مهره) تا مهره دهم ادامه دارد، ليكن جرم بقيه مهره هاى پشت (از مهره دهم سينه اى به بعد) و مهره هاى كمرى اين تحمل را دارند تا بدنه آنها تمام سوراخ را در خود جاى دهند، در مهره هاى كمرى، سوراخ راست و سوراخ چپ براى خروج عصب وجود دارد.

______________________________

(1) دو فايده: 1. استحكام دنده ها؛ 2. حفاظت از اعضاى بدن.

(2) در نسخه بولاق «عرضها» داشت كه طبق نسخه آملى و جيلانى (صغرها) ترجمه گرديد.

(3) در نتيجه، قوس سوراخ در آن كوچك تر مى باشد، زيرا آن مهره از مهره زيرين خود كوچك تر است.

(4) در نتيجه، قوس سوراخ در آن بزرگ تر مى باشد، زيرا جرم مهره بزرگ تحمّل پذيرش بيشتر سوراخ را در خود دارد.

ترجمه قانون در طب، ص: 410

فصل دهم: تشريح مهره هاى كمر

بر مهره هاى كمرى «1» خارها و بال هاى پهن وجود دارد و زوايد مفصلى تحتانى آنها عريض مى باشند بطورى كه به بال هاى محافظ، شباهت پيدا نموده اند.

مهره هاى كمرى پنج عدد مى باشند و آنها همراه مهره هاى خاجى به منزلة پايه و اساس براى تمامى پشت مى باشند و مهره هاى كمر، تكيه گاه و حامل براى استخوان شرمگاه «2» و رويشگاه عصب هاى پا «3» مى باشند.

فصل يازدهم: تشريح مهره هاى خاجى

مهره هاى خاجى «4» سه عدد مى باشند و نسبت به مهره هاى ديگر، از تداخل مهره اى و چينش بسيار بالا و استحكام مفصلى برخوردارند «5» و پهن ترين بال ها را دارند و رشته عصب از سوراخ هايى درون مهره بيرون مى آيد كه به معناى حقيقى دو پهلوى مهره نمى باشد تا هنگام حركت مفصل سرين ايجاد تنگنا ننمايند، بلكه نسبت بدان بسيار مايل بوده و به سمت جلو و عقب گرايش بيشترى دارند.

استخوان هاى (مهره هاى) خاجى (در خصوصياتى چون بزرگى، زوايد، و ...) به استخوان هاى كمر مشابهت دارند.

______________________________

(1) قَطَن (كمرLumbar -(، بخشى از ستون مهره ها كه در طول از پشت تا عَجُز (خاجى) و در عرض از بين دو وَرِك (سرين) شروع مى شود (نقل از شرح آملى ص 223).

(2) استخوان شرمگاه (پوبيس) از جلو به بعضى از مهره هاى كمرى متصل مى باشد.

(3) اعصاب پا از مهره هاى كمرى منشأ مى گيرند و از مهره هاى خاجى به دليل ايجاد ناتوانى در آنها منشأ نمى گيرند.

(4) بخش ساكرال (Sacral( ستون مهره اى به سمت جلو تقعر داشته و از 5 مهره ابتدايى كه به يكديگر جوش خورده و استخوان گوه اى شكل (مثلثى) به نام ساكروم (Sacrum( را ايجاد مى كنند، تشكيل شده است. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 27)

(5) به گونه اى كه گويا استخوان يك پارچه اى گرديده است.

ترجمه قانون در

طب، ص: 411

فصل دوازدهم: تشريح مهره هاى دنبالچه

دنبالچه از مهره هاى سه گانه غضروفى بدون هيچ زايده در آن تشكيل مى گردد و رشته عصب مانند مهره گردن به دليل كوچكى مهره از سوراخ هاى مشترك مى رويد، از انتهاى مهره سوم آن (آخرين مهره) عصب تك بيرون مى آيد. «1»

فصل سيزدهم گفتار پايانى: فايده پشت

در بحث از استخوان هاى پشت گفتارى متوسط بيان كرديم، اينك بايد درباره فايده همه پشت سخن كاملى ادا نماييم، پس مى گوييم:

همه پشت انسان به مانند استخوانى يك پارچه مى باشد كه به بهترين شكل ممكن اختصاص يافته است و آن شكل قوسى (مستدير) مى باشد، زيرا دورترين شكل از آسيب پذيرى در اثر برخوردها مى باشد، لذا (براى تحقق اين شكل) سرهاى زوايد خارى فوقانى به سمت پايين و سرهاى زوايد خارى تحتانى به سمت بالا خم شده تا به مهره وسط برسد، يعنى مهره دهم (سينه اى) «2» سر زايده خارى اين مهره به دو سمت (بالا و پايين) خم نمى باشد تا دو خم شدگى (زايده خارى فوقانى و تحتانى) در آنجا با هم خوش اندام گردند.

زايده خارى مهره دهم به اعتبار طول ستون مهره اى نه تعداد آنها، در وسط زوايد خارى قرار دارد.

از آنجا «3» كه پشت، به حركت خميدن و تا شدن به دو سمت (جلو و عقب) نيازمند مى باشد و اين در صورتى است كه مهره وسط به عكس جهت حركت مايل شود و بخش فوقانى و تحتانى، موافق با جهت حركت گردش كنند و گويا دو طرف پشت تمايل به

______________________________

(1) نه از دو جانب بالا و پايين و نيز جلو و عقب آن مهره به دليل كوچكى و ناتوانى در پذيرش سوراخ در اين مواضع.

(2) مهره دهم سينه اى در وسط ستون فقرات قرار دارد و

منظور از وسط به اعتبار طول ستون مهره اى نه تعداد مهره ها مى باشد كه از انتهاى مهره هاى گردنى (زيرا پشت به استثناى گردن است) شروع مى گردد و تا انتهاى مهره هاى خاجى (مهره هاى دنبالچه غضروفى و بى زايده خارى است) ادامه دارد.

(3) در صدد بيان فايده اين كه مهره دهم سينه اى (مهره وسط) از وجود تكمه ها (لقمه ها) عارى مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 412

پيوند با يكديگر را دارند، لذا تكمه هايى براى آن آفريده نشده، بلكه حفره هايى وجود دارد، سپس تكمه هاى مهره هاى تحتانى و فوقانى به اين حفره ها متوجه مى باشند، (كناره) مهره فوقانى به سمت پايين و مهره تحتانى به سمت بالا مى باشد تا مهره وسط به آسانى در جهت عكس حركت مايل گردد و براى مهره فوقانى، كشش به سمت پايين و براى مهره تحتانى، كشش به سمت بالا مى باشد.

فصل چهاردهم: تشريح دنده ها

دنده ها حفاظت از احشاى سينه اى از قبيل ابزار تنفسى «1» و بخش هاى فوقانى دستگاه گوارش «2» را به عهده دارند و استخوانى يك پارچه قرار داده نشده تا بر بدن سنگينى نكند و در صورت رسيدن آسيب، همه آن را فرا نگيرد و در صورت نياز به آسانى گشاده گردد، مانند آنچه طبيعى است «3» يا چون وقت پر شدن شكم از غذا و باد در اين صورت به فضايى وسيع تر براى هواى جذب شده نياز مى باشد و ديگر اين كه ماهيچه هاى سينه اى يارى كننده حركات تنفسى و آنچه مربوط بدان است «4» در لابلاى دنده ها قرار گيرند. «5»

از آنجا كه سينه، «6» بر ريه و قلب و اعضاى «7» مرتبط بدان احاطه دارد، لازم است در صيانت از آنها نهايت مراعات انجام گردد، زيرا اثر آسيب هايى كه

بدان اعضا وارد مى گردد بسيار بزرگ (و فراگير) مى باشد، با اين وجود نبايد نگهدارى همه جانبه از اين اعضا باعث ايجاد تنگى و آسيب رسانى بدانها گردد، بنا بر اين دنده هاى هفت گانه فوقانى اين چنين آفريده شده، مشتمل بر اعضاى درونى خود، در جلو به استخوان جناغ پيوند خورده، و بر

______________________________

(1) ريه و عضلات سينه.

(2) مرى، دهانه معده، كبد، طحال.

(3) هنگام حركت هاى شديد و هواى گرم كه نياز طبيعى به هوا مى باشد.

(4) مانند صدا و سخن گفتن.

(5) حركت آلات تنفسى؛ يعنى سينه، ريه و حجاب حاجز به يك ماهيچه ممكن نمى باشد و نياز به تعدد ماهيچه دارد لذا بايد استخوان هاى متعدد با فاصله وجود داشته باشد تا ماهيچه ها در بين آنها جاى گيرد.

(6) در بيان اين كه چرا دنده هاى بخش سينه اى تمام و محيط بر قلب و ريه مى باشد.

(7) حجاب و شريان ها.

ترجمه قانون در طب، ص: 413

عضو رئيسى از همه جانب احاطه كامل داشته، ولى دنده هايى كه دستگاه گوارش را در بر دارند (چنين نمى باشند، بلكه) چون حفاظى از پشت آفريده شده در جايى كه در معرض مراقبت بينايى قرار ندارد و از جلو به استخوان جناغ نمى رسد، بلكه به صورت پلكانى اندك اندك پايان مى پذيرد، لذا مسافت بين انتهاى آشكار دنده هاى فوقانى (گوارشى) كوتاه تر و مسافت بين دنده هاى تحتانى آن دورتر مى باشد تا علاوه بر صيانت از اندام گوارشى از قبيل كبد و طحال و غير آن، فضاى وسيعى نيز براى معده (در بخش تحتانى) مهيا باشد تا در اثر پرى خورى و تجمع باد، فشار بر معده وارد نگردد.

دنده هاى هفت گانه فوقانى را دنده هاى سينه اى مى نامند و آن از هر طرف

هفت دنده

است دو دنده وسط از آن بزرگ تر و درازتر و دنده هاى (شش جفت دنده) دو طرف آن كوتاه تر مى باشند، زيرا اين شكل (كروى) در بر گيرنده تر از همه سو بر محتواى خود مى باشد. «1»

اين دنده ها (سينه اى) ابتدا با همان خميدگى خود ميل به پايين پيدا مى كنند، سپس مانند بازگشت كننده به بالا از خميدگى بازگشته و به استخوان جناغ پيوند مى خورد- چنان كه بعدا آن را توضيح مى دهيم- زيرا فضاى بيشترى براى فراگيرى ايجاد مى گردد و در هر يك از مفاصل پشت، از هر دنده اى دو زايده در دو گودى فرو رفته در هر يك از بال هاى مهره ها داخل مى گردد، پس مفصل مضاعف به وجود مى آيد، «2» اين چنين است وضعيت هفت جفت دنده فوقانى با استخوان جناغ.

اما پنج جفت دنده كوتاه باقى مانده عبارتند از: دنده هاى آزاد (متخلّف) «3» و دنده هاى دروغين «4» سر دنده ها متصل به غضروف آفريده شده تا در برخوردها از شكستگى مصون

______________________________

(1) افزون بر آن، اين شكل از رسيدن آسيب محفوظتر است و از نظر هندسى، فضاى بيشترى را به وجود مى آورد.

(2) يك زايده و يك گودى قرار داده نشد بلكه مفصل به سبب وجود دو زايده و دو گودى دو برابر گرديد تا در اثر اتساع و حركت سينه و شكم دچار شكستگى و دررفتگى نگردد.

(3) اصطلاح دنده هاى متخلف چنان كه پيشتر اشاره شد به پنچ دنده كه از اتصال به جناغ تخلف نموده و تنها از پشت و پهلوها حفاظت مى نمايند، اطلاق مى شود.

(4) دنده هاى مواج (FloatingRibs(.

ترجمه قانون در طب، ص: 414

باشند و علاوه بر آن سختى آنها به اندام نرم و پرده حاجز برخورد نكرده (و باعث آسيب

نشود)، بلكه جرمى معتدل در نرمى و سختى بين آنها حايل گردد.

فصل پانزدهم: تشريح استخوان جناغ

استخوان جناغ «1» از هفت استخوان تشكيل شده و به دليل فايده اى كه در ديگر موارد دانسته شد از استخوان يك پارچه آفريده نگرديده است و علاوه بر آن تا در انبساط آنچه بر آن احاطه دارد از اعضاى تنفسى «2» روان تر عمل نمايد، بدين منظور از بافتى ترد «3» و شكننده آفريده شده و براى كمك به حركت نامحسوسى كه براى خود (جناغ) دارد، به غضروف ها پيوسته اگرچه مفصل هاى آن محكم مى باشد.

استخوان جناغ به تعداد دنده هاى پيوسته بدان هفت بند آفريده شده و به پايين آن صفحه اى استخوانى پهن شبيه به غضروف پيوند خورده است كه انتهاى پايين آن مايل به گردى است و به دليل شباهت آن به خنجر آن را استخوان خنجرى مى نامند «4» و نقش حفاظتى براى دهانه معده ايفا مى نمايد و افزون بر آن حايل بين جناغ و اندام نرم قدامى شكم مى باشد و- چنان كه بارها گفتيم- پيوند شايسته اى بين عضو سخت با عضو نرم برقرار مى نمايد.

فصل شانزدهم: تشريح استخوان ترقوه

ترقوه (چنبر گردن) «5» استخوانى است كه به دو طرف از بخش فوقانى جناغ پيوند خورده و با انحناى خود (و گود شدنش) نزد فرو رفتگى گلو شكافى «6» خالى مى گردد كه رگ هاى

______________________________

(1) استرنوم (Sternum(.

(2) ريه و حجاب حاجز.

(3)» هشّ» ترد و شكننده، بافتى نزديك به غضروف دارد.

(4) زايده گزيفوئيد (XiphiodProcess(.

(5) استخوان كلاويكل (Clavicle(، استخوان دراز باريك و (S( شكل است كه به طور افقى قرار مى گيرد ... كلاويكل مانند بستى عمل مى نمايد كه اندام فوقانى را از تنه دور نگه مى دارد اين استخوان، نيروى وارده به اندام فوقانى را به اسكلت محورى انتقال مى دهد .... كلاويكل در تمام طولش، درست در زير

پوست قرار دارد، دو سوم داخلى آن به سمت جلو محدّب و يك سوم خارجى آن به سمت جلو مقعّر است. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 30)

(6) نرسيده به گودى گلو اين شكاف غير از فرورفتگى جلو گلو (يعنى نحر) مى باشد، در واقع موازى آن در هر جانب مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 415

بالارو به سوى مغز و نيز عصب پايين رو از جانب مغز (به اعضاى بدن) در آن عبور مى نمايد، سپس استخوان ترقوه تمايل به سمت خارجى پيدا نموده و به سر شانه ها متصل مى گردد و شانه بدان بسته شده و به تمامى آن دو (استخوان ترقوه و شانه) استخوان بازو پيوند مى خورد.

فصل هفدهم: تشريح استخوان كتف

استخوان شانه براى دو فايده آفريده شده است:

1. استخوان بازو و دست بدان آويخته باشند و استخوان بازو به استخوان سينه نچسبيده باشد، در نتيجه روانى حركت هر يك از دو دست به سوى ديگرى را دشوار گرداند و باعث تنگى فضاى موجود گردد، بلكه بازو (به واسطه اتصال به كتف) به دور از دنده ها آفريده شده و توسعه براى جهت هاى حركتى بازو داده شده است؛

2. استخوان كتف حفاظ نگهدارنده اى براى اندام محبوس در قفسه سينه مى باشد و جايگزين خارها و بال هاى مهره اى در جايى كه نه مهره اى است تا در برابر برخوردها بايستد و نه حواسى كه نسبت به آن آگاهى دهد. استخوان كتف از جانب خارجى باريك مى باشد «1» و (به سمت داخل) ستبر مى گردد، پس بر انتهاى خارجى آن، حفره اى بى عمق «2» به وجود آمده كه سر مدور استخوان بازو در آن فرو رفته است، و براى آن دو زايده

مى باشد يكى به سمت بالا و پشت، كه زايده

أخرم «3» و نوك كلاغى «4» ناميده مى شود

______________________________

(1) نزديك بازو.

(2) حفره كم عمق يا بى عمق است تا مفصل روان و متحرك براى حركت آسان بازو به وجود آيد. به تعبير جرجانى: سر پهن آن سوى حجامت گاهست و سر ديگر آن جايگاه است كه به تازى منكب گويند ... بر اين سر مغاكى است كه قعر او نيك فرو رفته نيست ....

زاويه فوقانى خارجى اسكاپولا (كتف) حفره كم عمق و گلابى شكل به نام حفره گلنوئيد را ايجاد مى كند، كه با سر استخوان هومروس (بازو) در مفصل شانه مفصل مى شود. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 30)

(3) ابن سينا در متن قانون از دو زايده نام مى برد كه زايده اول دو نام دارد و زايده ديگر بدون نام مى باشد. به نظر مى رسد نام زايده ديگر كه در تشريح جديد «اكروميون» ناميده شده همان «أخرم» باشد كه تصحيف جابجايى در نسخ قانون رخ داده است.

(4) زايده غرابى، كوراكوئيد (Coracoid( اين زايده با سطح تحتانى استخوان ترقوه توسط رباط متصل مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 416

بدان كتف همراه با ترقوه (توسط رباطها) پيوند مى خورد و اين زايده از دررفتگى

بازو به سمت بالا جلوگيرى مى نمايد و زايده ديگر «1» نيز از داخل و به سمت پايين، سر بازو را از دررفتگى جلوگيرى مى نمايد، سپس استخوان كتف (بعد از اين دو زايده) همان طور كه دارد به سمت داخل فرو مى رود پيوسته پهن مى گردد تا پوشش نگهدارنده اش،

بيشتر گردد.

بر سطح خلفى استخوان كتف، زايده اى مثلّث گونه قرار دارد كه قاعده آن به سمت

بيرون و زاويه آن به سمت داخل مى باشد تا سطح پشت، از هموارى خارج نگردد، زيرا اگر قاعده آن به سمت

داخل قرار مى گرفت، سطح پوست برآمده مى شد و در برخوردها دچار درد مى گرديد، اين زايده به مانند خار مهره ها، براى حفاظت از پشت آفريده شده و به آن عَير شانه «2» مى گويند.

انتهاى پهناى كتف (از جانب داخلى به سمت گردن) به غضروف ته گردى متصل مى گردد و علت پيوند استخوان كتف به اين غضروف همان است كه در ديگر غضروف ها بيان گرديد.

فصل هجدهم: تشريح بازو

استخوان بازو براى دور ماندن از هرگونه آسيب گرد آفريده شده و سر فوقانى آن برآمده است تا در گودى كتف توسط مفصل سست بسيار غير محكم فرو رود و به دليل همين سستى، مفصل استخوان بازو بسيار دچار دررفتگى مى گردد. در سستى اين مفصل دو فايده منظور مى باشد: يكى به خاطر تأمين يك نياز؛ دوم به خاطر وجود ايمنى. تأمين نياز ايجاد سلاست در حركت بازو به همه جوانب مى باشد و وجود ايمنى به دليل آن است كه بازو گرچه بايد توانايى و امكان حركت هاى گوناگون به اطراف را داشته باشد، ليكن اين حركت ها آن گونه زياد و پيوسته نيست تا ترس از پارگى و دررفتگى رباطهاى بازو

______________________________

(1) زايده اكروميون (Acromion( اين زايده مفصل بين استخوان كتف با ترقوه مى باشد.

(2) به هر برآمدگى عير گويند مانند عير قدم، جرجانى گويد: بر پشت كتف استخوان دراز است سرتاسر كتف چون مثلث ايستاده ... طبيبان آن را به تازى عير كتف خوانند يعنى خرك كتف و اين از بهر آن گويند كه هرچه بر كتف نهاده شود، بار آن بر وى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 417

وجود داشته باشد، بلكه در واقع بازو در بيشتر حالات، ثابت است و اين بخش هاى ديگر دست است

كه در حركت و فعاليت مى باشد، لذا ديگر مفصل هاى دست بسيار محكم تر از مفصل بازو بسته شده اند.

مفصل بازو (با كتف) توسط چهار رباط جمع شده است: يكى رباط پهن غشايى «1» كه سطح مفصل را پوشانده مانند ديگر مفصل ها؛ دو رباط ديگر از زايده اخرم به سوى پايين فرود آمده، يكى با انتهاى پهن خود سر بازو را در بر گرفته و رباط ديگر (سوم) كه بزرگ تر و سفت تر است همراه رباط چهارم كه آن نيز از زايده منقارى برآمده به سوى پايين مى آيد و در برشى كه براى آن دو رباط مهياست، قرار مى گيرند، شكل اين دو رباط تمايل به پهنى دارند «2» بويژه هنگام تماس با بازو «3». از ويژگى هاى اين دو رباط آن است كه چون آسترى براى بازو مى باشند و به ماهيچه هاى انباشته بر باطن بازو متصل مى شوند.

استخوان بازو از داخل گود و از طرف خارج برآمده است تا ماهيچه، عصب و رگ هاى انباشته بر هم در آن پناه گيرند و همچنين انسان بتواند به خوبى، چيزى را زير بغل خود حمل نمايد و نيز بتواند به بهترين حالت، يك دست را برابر دست ديگر ببرد.

انتهاى تحتانى استخوان بازو از دو زايده به هم چسبيده تشكيل شده است زايده اى داخلى (انسى) كه بلندتر و باريك تر بوده و با چيز ديگرى پيوند نخورده است، بلكه صرفاً حفاظ عصب و رگ ها مى باشد و زايده اى خارجى كه توسط تكمه اى «4»، كه توصيف آن را مى آوريم، مفصل آرنج بدان تمام مى گردد، و بناچار ميان آن دو زايده، شيارى به وجود مى آيد كه در دو طرف اين شيار دو گودى از بالا (يعنى حفره فوقانى) به

سمت جلو و از

______________________________

(1) از ضخامت كمى برخوردار است مانند پرده اگر رباط ضخيم و سفتى بود، بازو را از سهولت در حركت مانع مى گرديد با اين حال به خاطر پوششى كه دارد مانع از دررفتگى بازو مى گردد.

(2) پهن نيست بلكه متمايل به پهنى است.

(3) تا بازو را پوشش بهترى دهد.

(4) كاپيتولوم (Capitulum( قسمت مدور براى مفصل شدن با سر زند رويين. (به نقل از ضروريات آناتومى اسنل، ص 33)

ترجمه قانون در طب، ص: 418

پايين (يعنى حفره تحتانى) به سمت عقب كشيده شده است، «1» گودى داخلى فوقانى هموار و صيقلى مى باشد و پرده اى بر آن قرار ندارد و گودى خارجى بزرگ تر است، و آن سمت از گودى خارجى كه بعد از گودى داخلى قرار دارد از بافت زبرى برخوردار مى باشد و شكل گودى آن دايره اى نبوده، بلكه چون ديواره اى راست ايستاده تا اين كه هرگاه زايده استخوان ساعد به جانب وحشى (خارج) حركت نمود با برخورد به ديواره، بايستد- و به زودى نياز بدان را بيان مى كنيم- بقراط اين دو گودى را دو پاشنه ناميده است. «2»

فصل نوزدهم: تشريح ساعد

استخوان ساعد از دو استخوان به نام زند كه در طول به هم چسبيده اند، تشكيل شده است. استخوان بالايى كه برابر انگشت شست قرار دارد، باريك تر مى باشد و آن

«زند رويين» ناميده مى شود و استخوان پايينى كه برابر انگشت كوچك قرار دارد ستبرتر است، زيرا حمل كننده زند رويين مى باشد، و آن را «زند زيرين» مى نامند.

نقش زند رويين در حركت ساعد به پيچيدن و اتساع است و نقش زند زيرين در حركت ساعد به باز و بسته شدن، وسط هر يك از اين دو استخوان باريك مى باشد، زيرا

ضخامت عضلات پيرامونى، آنها را از تراكم استخوانى سنگين كننده بى نياز ساخته است و انتهاى اين دو استخوان به دليل نياز به كثرت رويش رباطها از آن دو ناحيه حجيم مى باشد زيرا بسيار است كه هنگام حركت هاى مفصلى ساييدگى و برخوردهاى شديد بر اين دو ناحيه وارد مى گردد و افزون بر آن از وجود عضلات و گوشت نيز بى بهره اند.

______________________________

(1) دليل اين كه از گودى داخلى (به اصطلاح انسى) تعبير به بالا و از گودى خارجى (به اصطلاح وحشى) تعبير به پايين نمود اين است كه گودى داخلى (يعنى باطن آرنج) در بيشتر وضعيت قرار گرفتن دست، به سمت بالا و گودى خارجى به سمت پايين قرار مى گيرد.

(2) در نسخه بولاق دو چشم دارد و در نسخه تهران و شرح آملى دو عتبه (پاشنه) تشبيه به دو پاشنه درب به دليل حركت استخوان ساعد به جلو و عقب در آن مى باشد، و سيد اسماعيل جرجانى نيز چنين مى گويد: و بقراط اين دو مَغاك (گودى) را عتبه خواند و عتبه به زبان پارسى آستانه در باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 419

استخوان زند رويين كج مى باشد، گويا از داخل شروع و با اندكى انحراف به

جانب بيرون پيچيده است و فايده اين شكل، آمادگى متناسب براى حركت پيچشى دست است و زند زيرين راست مى باشد، زيرا اين شكل براى باز و بسته شدن متناسب ترين حالت مى باشد.

فصل بيستم: تشريح مفصل آرنج

بندگاه (مفصل) آرنج از به هم جوش خوردن بندگاه زند رويين و بندگاه زند زيرين با استخوان بازو تشكيل يافته است.

انتهاى زند رويين، گودى است كه تكمه اى «1» از جانب خارجى استخوان بازو در آن خوش نشسته است و توسط رباطها در آن

بسته شده و با چرخش اين تكمه در آن گودى حركت پيچش و وارو شدن دست به وجود مى آيد. و اما زند زيرين داراى دو برآمدگى مى باشد كه ميانه آن برشى- مانند نوشتن سين به زبان يونانى (C(- است. سطح موجود در گودى اين بريدگى برآمده است تا خوش اندام گردد در برش انتهايى استخوان بازو كه فرو رفته است جز اين كه شكل فرو رفتگى آن شبيه گوژ مدوّر (قرقره اى) مى باشد، پس از خوش نشستن بريدگى (سينى) موجود ميان دو برآمدگى زند زيرين در بريدگى بازو، بندگاه آرنج جوش مى خورد «2»» پس هرگاه بريدگى ميان دو برآمدگى زند زيرين در آن بريدگى حركت كند، مفصل آرنج جوش مى خورد» «3»، پس هرگاه بريدگى بر بريدگى به عقب و پايين، حركت نمايد، دست بازمى گردد و هرگاه بريدگى ديواره اى از گودى نگهدارنده تكمه (كه در پشت بازو قرار دارد)، دست را از باز شدن بيشتر مانع گردد، بازو و ساعد، راست بايستند و هرگاه يكى از دو بريدگى بر ديگرى به جلو و بالا حركت نمايد، دست جمع گردد تا جايى كه ساعد با بازو از جلو و داخل تماس پيدا مى كند، انتهاى تحتانى دو زند (در

______________________________

(1) كاپيتولوم (Capitulum(.

(2) قسمت قرقره اى شكلى بنام تروكلئا (Trochlea( براى مفصل شدن با بريدگى تروكلئاى استخوان اولنا (زند زيرين). (ضروريات آناتومى اسنل، ص 33.)

(3) اين عبارت در نسخه بولاق تكرارى است كه از تخليط دو پاراگراف سطر قبلى و بعدى به وجود آمده است.

ترجمه قانون در طب، ص: 420

ناحيه مچ) چون استخوانى واحد سخت به هم چسبيده و در آن بين گودى فراخ مشتركى ايجاد گرديده كه بيشتر آن در

زند زيرين قرار دارد و آنچه از استخوان هر دو زند از گودى بيرون افتاده به شكل سطحى صيقلى و گوژى باقى مانده تا از رسيدن آسيب ها مصون ماند «1» و در عقب گودى زند زيرين برآمدگى متمايل به طول خارج مى گردد كه به زودى درباره فايده آن سخن مى گوييم «2».

فصل بيست و يكم: تشريح مچ

مچ دست «3» از استخوان هاى زيادى تركيب يافته است تا در صورت وقوع آسيب، همه مچ را درگير ننمايد. تعداد استخوان هاى مچ هفت عدد (اصلى) و يك استخوان اضافه مى باشد، هفت استخوان اصلى در دو رديف در كنار هم قرار دارند، سه استخوان در رديف بعد از ساعد چيده شده، زيرا اين رديف مى بايد باريك تر باشد و چهار استخوان ديگر در رديف دوم قرار گرفته اند، زيرا پس از آن استخوان كف و انگشتان مى باشند لذا اين رديف بايد عريض تر باشد.

استخوان هاى سه گانه رديف اول، پلكانى چيده شده و سرهاى به طرف ساعد آن باريك تر و بسيار منسجم و به هم چسبيده مى باشند و سرهاى به طرف رديف دوم پهن تر و از انسجام و چسبيدگى كمترى برخوردار مى باشند.

استخوان هشتم (اضافى) در به وجود آوردن دو رديف استخوان هاى مچ نقشى ندارد، بلكه براى حفاظت از عبور عصبى به كف دست آفريده شده است. «4»

______________________________

(1) آملى گويد: برآمدگى انتهاى زند رويين برابر انگشت شست را «كوع» نامند و برآمدگى برابر انگشت كوچك را «كرسُوع» نامند. (شرح آملى، ص 235)

(2) اگر زايده نيزه اى منظور باشد در انتهاى تحتانى زند رويين قرار دارد و در انتهاى تحتانى زند زيرين زايده مدور «استيلوئيد» مى باشد كه از سطح داخلى آن به سمت پايين امتداد دارد. (نقل از ضروريات آناتومى اسنل، ص

34)

(3) مچ محدوده بين دو زند و كف دست مى باشد.

(4) رديف اول با سه استخوان به هم چسبيده و رديف دوم با چهار استخوان، تكميل مى شوند و استخوان هشتم (Pisiform - نخودى) بيرون از آنها براى جنبه حفاظتى در برابر انگشت كوچك قرار داده شده است.

ترجمه قانون در طب، ص: 421

از تجمع سر استخوان هاى رديف سه تايى، انتهايى به وجود مى آيد كه در گوديى، كه در انتهاى دو زند گفتيم، فرو مى رود و از آن مجموع، بندگاه بسته و باز شدن به وجود مى آيد و برآمدگى ياد شده در زند زيرين، «1» در گودى موجود در استخوان هاى مچ داخل مى گردد و از آن، بندگاه پيچيدن و اتساع به وجود مى آيد.

فصل بيست و دوم: تشريح كف دست

كف دست نيز از چند استخوان تركيب يافته است تا هرگاه آسيبى رسد، همه آن را فرا نگيرد و نيز دست امكان گود شدن براى گرفتن اشياى گرد را داشته باشد و همچنين بتواند مايعات را در خود نگه دارد. اين استخوان ها از بندگاه هاى بسيار مستحكم برخوردار مى باشند كه يك به يك، به هم محكم بسته شده اند تا پراكنده نباشند، در نتيجه كف دست نسبت به آنچه در خود گرفته و نگه داشته دچار ناتوانى گردد (اين پيوند و اتصال) تا جايى است كه اگر پوست كف دست كنده گردد، همگى اين استخوان ها چنان به هم پيوند خورده اند كه فاصله بين آنها از نگاه حس پنهان مى باشد با اين همه (پيوند باز) رباطها يكى به سوى ديگرى بسيار محكم بسته شده اند، با اين وجود از چنان انعطاف پذيرى برخوردار مى باشند كه به محض جمع كردن، كف دست گود مى گردد.

استخوان هاى كف دست چهار عدد است «2»

زيرا به انگشتان چهارگانه متصل مى باشند و آن طرف كه بعد از مچ قرار دارد به هم ديگر نزديك مى باشند تا پيوندشان به استخوان هاى (مچ) كه گويا به يك ديگر چسبيده و پيوسته اند، به خوبى انجام پذيرد، و آن طرف كه به سوى انگشتان قرار دارد، اندكى از هم دور مى باشند تا پيوندشان به استخوان هاى (انگشتان) كه از هم دور و فاصله دارند، به خوبى انجام پذيرد.

______________________________

(1) زايده اى كه در عقب زند زيرين قرار دارد بنا به نقل آملى «مِسلّة و ميل» ناميده مى شود كه با زايده نيزه اى (styloidProcess( كه در زند رويين قرار دارد بنابر تشريح جديد، تطابق دارد زيرا مسلة به سوزن بزرگ اطلاق مى شود.

(2) به تعداد انگشتان دست به جز انگشت شست.

ترجمه قانون در طب، ص: 422

كف دست به دليل (فايده اى كه) دانستيد، گود مى گردد، و بندگاه مچ با كف به وسيله گودى هاى انتهاى استخوان هاى مچ تشكيل مى گردد، بدين گونه كه تكمه هايى از استخوان هاى كف كه از پوشش غضروفى برخوردارند، در آنها فرو مى روند.

فصل بيست و سوم: تشريح انگشتان

انگشتان، ابزارى براى كمك در گرفتن اشيا مى باشند، اندامى گوشتى تهى از استخوان آفريده نشده اند هر چند در صورت آفرينش بدون استخوان بروز حركت هاى گوناگون ممكن بود مانند بسيارى از كرم ها و ماهى ها، ليكن حركتى سست و ناپايدار، لذا براى اين كه كنش و حركت ها سست و ناتوان چون افراد رعشه اى نباشد، از وجود استخوان برخوردار گرديد و در عين حال از استخوان يك پارچه آفريده نشده است تا در حركت و كارها چون افراد كزازى «1» دچار دشوارى نگردد.

در بند انگشتان دست به سه عدد استخوان اكتفا شد، زيرا اگر در تعداد آنها افزوده مى شد و اين

افزايش باعث افزايش حركت هاى آن مى گرديد، به يقين ضعف و ناتوانى در نگه داشتن آنچه در آن به استحكام بسيار نياز است، به دنبال داشت، و همچنين اگر از كمتر از سه استخوان آفريده شده بود؛ مثلًا از دو استخوان (گرچه) استحكام آن افزوده مى گرديد، (ولى) حركت هاى آن از اندازه كافى كاهش مى يافت و حال اين كه نياز به تصرف متفاوت توسط انگشتان دست كه با حركت هاى گوناگون آن تحقق مى يابد به مراتب بيشتر از استحكام بيرون از اندازه، احساس مى گردد.

پايه استخوان هاى انگشتان دست، پهن تر و سر آنها باريك تر آفريده شده، و استخوان زيرين آن بزرگ تر و (بند دوم نيز بزرگ) به شكل پلكانى تا اين كه باريك ترين آن، انتهاى

______________________________

(1) كزاز را شيخ الرئيس پس از بيمارى هاى مغز در عداد بيمارى هاى عصب قرار داده است و براى آن اطلاقات متعددى ذكر مى كند كه اولين اطلاق آن، بيمارى است كه از عضلات ترقوه شروع مى گردد و آنها (در اثر تشنج) به سمت جلو و عقب دچار كشيدگى مى گردند و به تعبير آملى در شرح كليات، ص 237؛ عضلات بسته و باز در اثر تشنج و كشيدگى برابر مى گردند در نتيجه وترهاى عضله ها قبول حركت نمى كنند لذا عمل باز و بسته و انحنا غير ممكن مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 423

نوك انگشتان قرار دارد و اين (نوع چينش) براى آن است كه نسبت (و تعادل) بين استخوانى كه سوار بر استخوان ديگر است به خوبى رعايت گردد.

استخوان هاى بند انگشتان مدور آفريده شده تا در برابر آسيب ها مصون بماند،

و از بافتى سخت و توپر و خالى از مغز سامان يافت تا بر استوارى در حركت ها و در گرفتن

و كشيدن اشيا تواناتر باشد. سطح زيرين اين استخوان ها گود و سطح رويين آنها برآمده آفريده شده اند تا گرفتن اشيا و ماساژ و فشار دادن آنها «1» به خوبى انجام گيرد.

براى يك بند انگشت كنار بند انگشت ديگر (براى مفصل شدن به هم) گودى و برآمدگى قرار داده نشده تا پيوند آنها چون يك شى ء واحد به خوبى رعايت گردد، آن گاه كه به استفاده از استخوان واحد نياز مى باشد، ولى براى كناره هاى خارجى آنها مانند انگشت شست و كوچك، در آن جانبى كه انگشتى متصل نمى شود، برآمدگى اندك وجود دارد تا مجموع انگشتان دست هنگام به هم چسباندن آنها به شكل دايره (مشت) گردد كه آن در برابر آسيب ها نگه دارنده مى باشد.

سطح زيرين دست، گوشتى قرار داده شده تا تكيه گاه باشد «2» و در تماس با اشيا هنگام گرفتن آنها آرامش داشته باشد «3» و سطح رويين آن چنين نمى باشد تا دست سنگين نگردد، «4» و مشت به منزله اسلحه اى سخت و دردآور گردد. «5»

نوك انگشتان دست از گوشت بسيارى برخوردار است تا هنگام تماس با اشيا مانند چسب به خوبى به آنها چفت شود. «6»

______________________________

(1) زيرا تقعّر (گودى) آنها باعث تماس و برخورد بهتر و بيشتر با اشيا مى گردد و تحدّب (برآمدگى) مانع آن مى باشد.

(2) و پوست دست در اثر فشار به وسيله استخوان دچار آسيب نگردد.

(3) شكل شى ء در دست گرفته شده را بپذيرد و از دست نلغزد و به زمين نيافتد.

(4) لذا با افزايش گوشت بدون نياز دست سنگين و در نتيجه حركت هاى آن دچار كندى گردد.

(5) نسخه آملى «جُمع» دارد يعنى دست گره شده (مشت) و اين در صورتى

كه عارى از گوشت باشد سلاح دردآور شمرده مى گردد.

(6) به دليل نرمى گوشت و شكل پذيرى آن بر خلاف استخوان.

ترجمه قانون در طب، ص: 424

بندگاه هاى انگشت ميانى بلندتر قرار داده شده، سپس انگشت انگشترى «1»، سپس انگشت اشاره، سپس انگشت كوچك، تا انتهاى آنها به هنگام گرفتن اشيا برابر گردند و در بين آنها شكاف به جا نماند و علاوه بر آن، انگشتان چهارگانه و وسط كف دست براى گرفتن اشياى گرد، گود گردد.

نقش انگشت شست در عمل، برابر همه انگشتان چهارگانه مى باشد «2» و اگر در غير جاى خود قرار داده مى شد، فايده آن از بين مى رفت، زيرا اگر به فرض در وسط كف قرار داده مى شد، بيشترين كارهايى كه با كف دست انجام مى گيرد، از دست مى داديم «3» و اگر مثلًا در كنار انگشت كوچك قرار داده مى شد، اين امكان كه دو دست را كنار هم قرار دهيم و چيزى را با آن برداريم از ما گرفته مى شد، و دورترين وضعيت براى انگشت شست اين بود كه در پشت دست قرار داده شود. «4»

انگشت شست در كنار چهار انگشت مشت، پيوند نخورده تا اين كه فاصله بين آن و ديگر انگشتان كم نشود، لذا اگر چهار انگشت از يك طرف چيزى را بردارند، انگشت شست از طرف ديگر بر آن فشار آورد، در نتيجه اين امكان براى كف دست باشد كه شى ء بزرگ را بردارد و در خود جاى دهد، و همچنين (با فاصله اى كه وجود دارد) براى شست فايده ديگرى ديده مى شود و آن نقش درپوش بر آنچه كف در خود گرفته است و آن را پنهان داشته و انگشت كوچك (و

كنارى آن) «5» نيز از پايين چون پرده اى آن را بپوشاند.

همه مفاصل انگشتان (سُلاميات) از طرف انتها (و توسط زوايد برخى از آنها) و گودى هايى به هم فرو رفته، جوش خورده اند كه ميان آنها مايعى چسبنده قرار داده شده «6» و

______________________________

(1) انگشت انگشترى (بنصر) به انگشت چهارم كنار انگشت كوچك گفته مى شود.

(2) زيرا در عمل مقابل تك تك انگشتان چهارگانه و نيز مجموع آنها مى باشد، و لذا از آنها فاصله دارد.

(3) مثل تكيه دادن، گرفتن چيزى در دست، ماساژ دادن.

(4) زيرا همه فايده شست از بين مى رفت.

(5) پرانتز اشاره به نسخه بولاق است كه انگشت انگشترى (بنصر) در آن وجود دارد ولى در نسخه آملى نمى باشد و آن مناسب تر است.

(6) اين مايع چسبنده باعث رطوبت بخشى به مفاصل و جلوگيرى از خشكى و ساييدگى در اثر حركت زياد و اصطكاك آنها مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 425

رباطهايى سخت، آن بندگاه ها را در برگرفته اند. سر آنها (كه در گودى فرو مى رود) به وسيله پرده هايى از بافت غضروف پوشانده شده اند «1» و شكاف هاى موجود در بين اين نوع مفاصل «2» براى استحكام بيشتر توسط استخوان هايى بسيار خُرد به نام استخوان هاى كنجدى (ساچمه اى) پر گرديده اند. «3»

فصل بيست و چهارم: فايده ناخن

ناخن براى چهار فايده آفريده شده است:

1. تكيه گاهى براى نوك انگشتان باشد تا هنگام فشار بر چيزى دچار سستى نگردد؛

2. انگشت بتواند به وسيله آن، چيزهاى ريز را از زمين بردارد؛

3. انگشت بتواند به وسيله آن، اعضا را تميز كند و آنها را بخاراند؛

4. اسلحه اى براى دفاع در پاره اى از اوقات باشد «4»، سه فايده نخست براى نوع

انسان سزاوارتر است و فايده چهارم براى حيوانات ديگر (درنده گان). ناخن به دليل

آنچه

دانسته شد «5» از انتهايى گرد برخوردار است و از استخوان هايى نرم آفريده شده تا سطح زيرين چسبيده بدان دچار پارگى و آسيب نگردد، آفرينش ناخن به گونه اى است كه پيوسته در حال رشد مى باشد، زيرا ناخن همواره در معرض ساييدگى و سابيدگى

قرار دارد.

______________________________

(1) تا اين كه غضروف مانع خرد شدن استخوان در اثر اصطكاك به سبب حركت هاى بسيار گردد.

(2) مفاصل سُلاميات به دليل اين كه امكان فرو رفتن استخوان هاى آنها به طور عميق وجود ندارد و براى اين كه از دررفتگى آنها جلوگيرى به عمل آيد شكاف هاى آنها توسط استخوان هاى ريز و سبكى به نام كنجدى (سزاموئيد) پر گرديده هر چند مفاصل ديگر در صورت لزوم توسط غضروف پر مى گردند، گفته مى شود هر يك از اين مفاصل داراى چهار عدد از اين نوع استخوان ها مى باشند كه مانع ميل و دررفتگى آنها به جهات چهارگانه مى گردند.

(3) در ابتداى تشريح استخوان ها، درباره آن توضيح داده شد.

(4) براى ناخن فوايد ديگرى نيز متصور است از جمله زينت و قشنگى انگشتان، باز كردن گره ها، جدا كردن چيزهاى ضعيف.

(5) مصونيت بيشتر شكل مدوّر از آسيب ها و علاوه بر آن، زيبايى آن مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 426

فصل بيست و پنجم: تشريح استخوان شرمگاه (لگن خاصره) «1»

دو پاره استخوان يكى راست و ديگرى چپ استخوان خاجى، «2» پيوسته است و در وسط (شرمگاه) توسّط مفصل محكمى به هم متصل مى شوند، اين دو به منزله پايه براى همه استخوان هاى فوقانى و در عين حال حمل كننده و جابجاكننده براى اندام تحتانى مى باشد و هر يك از اين دو استخوان به اجزاى چهارگانه اى تقسيم مى گردند:

1. استخوانى كه در سمت خارجى قرار دارد، استخوان حَرقفى و خاصره «3» ناميده مى شود؛

2. استخوانى كه

در سمت قدامى قرار دارد، استخوان شرمگاه «4» ناميده مى شود؛

3. استخوانى كه در سمت خلفى قرار دارد، استخوان سرين «5» ناميده مى شود؛

4. استخوانى كه در سمت پايين داخلى قرار دارد، استخوان حُقّه ران «6» ناميده مى شود، زيرا در آن حفره اى است كه سر كوژى ران در آن فرو مى رود بطور كلى بر استخوان شرمگاه اعضاى با اهميتى، مانند: مثانه، رحم، كيسه هاى منوى از نرينه ها، نشيمنگاه و مخرج قرار دارد.

______________________________

(1) تشريح استخوان هيپ يا بى نام (Innominateor Hip Bone( مى باشد كه از نام اجزاى آن براى نام گذارى آن استفاده مى شود مانند استخوان عانه (شرمگاه) و يا استخوان لگن خاصره، كه در عنوان قانون از تشريح عانه تعبير آورده شد.

سيد اسماعيل جرجانى مى گويد: با استخوان هاى عجز، دو پاره استخوان پيوسته است يكى از سوى راست و يكى از سوى چپ و هر دو بزرگ است و اين استخوان ها را نامى خاصه نيست لكن آن موضع كه زير اوست و پهن تر است استخوان خاصره و حرقفه نيز گويند؛ يعنى استخوان تهى گاه و آنچه فروتراست و از سوى بيرون است آن را استخوان ورك گويند؛ يعنى استخوان سرين و آنچه سوى پيش است و باريك تر است و در وى سولاخى است آن را استخوان عانه گويند؛ يعنى استخوان زهار و پيوستن سرهاى هر دو به يكديگر اينجاست .... (ذخيره خوارزمشاهى، ص 23)

(2) ساكروم (Sacrum(.

(3) ايليوم (Ilium(.

(4) پوبيس (Pubis(.

(5) ورك، ايسكيوم (Ischium(.

(6) روى سطح خارجى استخوان بى نام، فرورفتگى عميقى به نام استابولوم-Acetabulum )حقه) وجود دارد كه با سر استخوان ران مفصل مى شود. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 37).

ترجمه قانون در طب، ص: 427

فصل بيست و ششم: گفتارى مختصر در فايده پا «1»

خلاصه كلام اين كه فايده پا در

دو چيز مى باشد:

1. استوارى و ايستادن و اين توسط گام مى باشد؛

2. جابجا شدن با قامت راست و در حال بلند شدن و در حال نشستن و اين توسط ران و ساق تأمين مى گردد.

پس هرگاه گام آسيب بيند استوارى و ايستادن دشوار گردد نه جابه جا شدن مگر به اندازه اى كه جابه جا شدن به وجود استوارى براى يكى از پاها نيازمند باشد و هرگاه ماهيچه «2» ران و ساق پا آسيب بيند، ايستادن آسان مى باشد، ولى جابه جايى دشوار مى گردد.

فصل بيست و هفتم: تشريح استخوان ران

ابتداى استخوان هاى پا از استخوان ران شروع مى گردد و آن بزرگ ترين استخوان بدن مى باشد، زيرا حمل كننده اعضاى فوقانى بدن و جابه جاكنندة اعضاى تحتانى آن مى باشد. انتهاى فوقانى استخوان ران گوى شكل است تا در فرورفتگى سرين به خوبى جفت گردد. استخوان ران از خارج بدن (و جلوى بدن) برآمده و از داخل و پشت بدن گود و قوسى (مقصّع) مى باشد، بنا بر اين اگر استخوان ران راست و برابر فرورفتگى سرين قرار داده مى شد، گونه اى كج روى «3» به وجود مى آمد مانند كسانى كه مادرزادى چنين مى باشند، و علاوه بر اين اشكال، جاى خوب و مناسبى براى نگه دارى ماهيچه هاى بزرگ و عصب و رگ ها تعبيه نمى گرديد، در نتيجه از مجموع آنها (استخوان و ماهيچه و ...) چيز راستى به وجود نمى آمد و لذا شكل نشستن نيز به خوبى به دست نمى آمد (مانند افراد چاق كه به

______________________________

(1) مقصود از پا در اين فصل مجموع ران، ساق و گام مى باشد.

(2) قيد «ماهيچه» در عبارت آورده شد زيرا اگر استخوان ران و ساق دچار شكستگى گردد استوارى و ايستادن نيز مختل مى شود.

(3) حكيم آملى در

معناى كج روى (فَحَج) مى گويد: سر گام ها در راه رفتن به هم نزديك و پاشنه ها از هم دور باشد ليكن حكيم جيلانى آن را فاصله بين دو زانو حدود هشت انگشت در راه رفتن تفسير نموده است، كه همان پاى قوسى و پرانتزى مقصود مى باشد (گزيده از جامع الشرحين ص 242).

ترجمه قانون در طب، ص: 428

سختى روى زانو مى نشينند)، سپس اگر استخوان ران به داخل خم نگردد (شكل گود و قوسى)، گونه اى ديگر از كج روى بروز مى نمايد (و آن كم شدن فاصله بين دو پا مى باشد) «1» در نتيجه براى ايستادن واسطه اى (فرجه اى) «2» كه بدان و از آن مايل شدن تحقق مى يابد، از بين مى رفت و پا تعادل خود را از دست مى داد.

در انتهاى تحتانى ران دو برآمدگى براى پيوند با زانو مى باشد، لذا بايد ابتدا درباره ساق سپس درباره مفصل سخن گوييم.

فصل بيست و هشتم: تشريح استخوان ساق

استخوان ساق نيز مانند ساعد از دو استخوان تشكيل گرديده است: يكى بزرگ تر و بلندتر و آن استخوان داخلى ساق مى باشد كه بدان درشت نى مى گويند؛ و دومى كوچك تر و كوتاه تر به گونه اى كه با استخوان ران تماس پيدا نمى كند، بلكه پيش از رسيدن به آن كوتاه مى شود، البته در قسمت تحتانى همراه با درشت نى تا انتها امتداد مى يابد، و بدان نازك نى مى گويند، براى ساق نيز برآمدگى به خارج وجود دارد، سپس در قسمت تحتانى برآمدگى ديگرى به داخل ديده مى شود تا بدان ايستادن به خوبى و اعتدال تحقق يابد.

درشت نى، ساق حقيقى مى باشد «3» و از استخوان ران كوچك تر آفريده شده است، زيرا دو انگيزه در اينجا وجود دارد: يكى براى افزايش بزرگى استخوان و آن استوارى

و باربرى اندام فوقانى است؛ و انگيزه ديگر براى افزايش كوچكى استخوان و آن سبكى براى حركت كردن و از آنجا كه انگيزه دوم به هدف مقصود از استخوان ساق نزديك تر است، بدين منظور ساق كوچك تر آفريده شد و انگيزه اول به هدف مقصود از استخوان ران نزديك تر است، بدين منظور استخوان ران بزرگ تر آفريده شد و به ساق اندازه اى متناسب اعطا گرديد بطورى كه اگر ساق اندكى بزرگ تر از اين بود مانندِ بيماران فيل پا و دوالى

______________________________

(1) اين حالت، يعنى: تضييق بين دو پا ضد واژه فحج مى باشد و به تعبير حكيم جيلانى از باب اطلاق ضد بر ضد مى باشد.

(2) براى بلند شدن از زمين بايد فضايى براى كج شدن و سپس راست شدن وجود داشته باشد.

(3) زيرا به ران متصل بوده و حمل كننده بدن مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 429

(واريس) مبتلا به دشوارى در حركت مى گرديد و اگر از آن كم تر مى بود مانند ساق نازكهاى مادرزادى مبتلا به ضعف و دشوارى حركت و ناتوانى از باربرى اندام فوقانى مى گرديد، با اين همه (كه اندازه متناسب دارد بدان بسنده نشد) درشت نى بر نازك نى تكيه داده و بدان تقويت گرديده است «1»، البته براى نازك نى

فوايد ديگرى نيز وجود دارد مانند: پوشاندن عصب و رگ ها در ميان خود و نيز همراهى با درشت نى در به وجود آوردن مفصل گام تا استحكام يابد و مفصل باز و تا شدن نيز

تقويت گردد.

فصل بيست و نهم: تشريح مفصل زانو

بندگاه زانو به واسطه فرو رفتن دو زايده «2» انتهاى ران (در دو حفره سر استخوان ساق) به وجود مى آيد، كه با رباطى پيچيده بر آن دو (زايده و حفره) محكم

شده و رباط (ديگر) كه در عمق حفره «3» بسته شده و دو رباط محكم (ديگر نيز) از دو طرف بسته مى باشد «4» جلوى دو زايده با استخوان كشكك «5» خوش اندام گرديده است و آن كاسه زانوست و استخوانى متمايل به گردى مى باشد، فايده آن مقاومت هنگام زانو زدن و نشستن آويزان (نيم خيز) كه از پارگى و گسستگى (رباطها) جلوگيرى مى نمايد، و نيز تكيه گاه براى مفصلى كه پيوسته با حركت خود بدن را جابجا مى نمايد. جايگاه اين استخوان در جلوى زانو قرار داده شد، زيرا بيشترين فشار هنگام خم شدن متوجه اين قسمت از زانو مى باشد و به سمت عقب خم شدن شديد وجود ندارد و به دو طرف (چپ و راست) نيز خم شدن

______________________________

(1) تا بر استوارى و باربرى نيز يارى گردد.

(2) به اين دو زايده كه در دو گودى سر درشت نى فرو مى رود، جوزتان (دو گردو) مى گويند (شرح جيلانى ص 243).

(3) يعنى سر دو زايده را در وسط دو گودىِ درشت نى محكم بسته است.

(4)) رباطٌّهاى متقاطع- (arcuatelig بدن صورت كه سر يك زايده را به سمت راست گودى ساق و سر زايده ديگر را به سمت چپ گودى ساق محكم بسته است (شرح آملى ص 243).

(5) استخوان كشكك جالينوس مى گويد: استخوانى است با اندك غضروفيت. كشكك، پاتلا (Patella( يك استخوان سزاموئيد (يعنى استخوانى كه در ضخامت يك وتر رشد مى كند) است كه در ضخامت وتر عضله چهار سر ران قرار دارد اين استخوان مثلثى شكل است ... (ضروريات آناتومى اسنل، ص 40).

ترجمه قانون در طب، ص: 430

بسيار ناچيز است، بلكه انعطاف زانو به سمت جلو مى باشد و هنگام

ايستادن و زانو زدن و مانند آن، فشار بر آن وارد مى گردد.

فصل سى ام: تشريح استخوان گام

گام، ابزارى براى استوارى آفريده شده است و شكل آن از جلو دراز است تا با تكيه بر آن، بر راست ايستادن يارى گردد.

براى كف پا به طرف انسى (داخل)، گودى (برآمدگى از سطح زمين) قرار داده شده تا تمايل گام هنگام راست ايستادن بويژه زمان راه رفتن به جهت مخالف پاى بالا آمده، باشد؛ زيرا برابرى مى نمايد به كمك آنچه از تكيه به سمت پاى حمل كننده (پاى ديگر) تقويت گرديده، پايى را كه بالا آمده است، در نتيجه استوارى و تعادل در ايستادن برقرار گردد. «1» و علاوه بر آن گام نهادن بر چيزهاى بر آمده از زمين، بدون درد شديد باشد و نيز گام بتواند چيزهايى مانند پلكان و لبه بلندى ها را به راحتى در خود گيرد.

گام براى فوايدى، از تركيب استخوان هاى متعدد آفريده شده است، از جمله آن كه در صورت نياز بتواند اشيا را خوب نگه دارد و آنچه از زمين زير پاست در خود گيرد، زيرا گام چيز زير پا را نگه مى دارد چنان كه كف، چيز گرفته شده در دست را و هرگاه نگه دارنده (مثل گام) اين آمادگى را داشته باشد كه با جابجايى اجزاى خود به شكلى در آيد كه بتواند چيزى را به نيكويى در خود نگه دارد به مراتب بهتر است از اين كه نگه دارنده قطعه استخوانى يك پارچه باشد و قابليت انعطاف و شبيه شدن به اشكال گوناگون را نداشته باشد، و فايده ديگر براى تعدد استخوان گام بين همه اندامى كه از استخوان هاى متعدد تشكيل يافته، مشترك مى باشد.

______________________________

(1) عبارت

متن بنابر نسخه آملى اين چنين است «ليقاوم بما يجب أن يسند من الاعتماد الى جهة الاستقلال بالرجل المشيلة فيعتدل القوام».

ترجمه قانون در طب، ص: 431

استخوان هاى گام بيست و شش عدد مى باشد كه عبارتند از: استخوان قاپ (كعب) «1» كه بدان بندگاه ساق كامل مى گردد، استخوان پاشنه (عقب) كه پايه راست ايستادن بر آن استوار مى باشد، استخوان زورقى (ناوى) كه بدان گودى كف پا به وجود مى آيد، استخوان هاى چهارگانه «2» ميخى (مچ پا) آنها با استخوان هاى كف پا پيوند مى خورند؛ يكى

از آنها استخوان نردى (مكعبى) است كه چون شش ضلعى در جانب خارجى گام قرار دارد و به وسيله آن، جانب خارجى پا به خوبى روى زمين قرار مى گيرد و استخوان هاى پنج گانه كف پايى.

درباره استخوان قاپ، بايد گفت كه استخوان قاپ (كعب) انسان نسبت به استخوان قاپ ديگر حيوانات به شكل مكعّب، نزديك تر مى باشد، گويا برجسته ترين استخوان گام است كه در حركت كردن سودمند مى باشد، چنان كه استخوان پاشنه برجسته ترين (بزرگ ترين) استخوان پا است كه در ايستادن سودمند مى باشد.

استخوان قاپ در بين دو انتهاى برآمده از درشت نى و نازك نى «3» قرار دارد كه آن را همه جانبه، يعنى از بالا و عقب آن و نيز از دو طرف خارجى و داخلى، احاطه نموده اند. «4»

دو طرف استخوان قاپ (از پايين) در دو گودى استخوان پاشنه بسيار محكم فرو رفته است و استخوان قاپ واسطه بين استخوان ساق و پاشنه مى باشد و بدان وسيله پيوند آن دو به نيكويى انجام مى گردد و بندگاه بين آن دو محكم و از لرزش مصون مى باشد.

______________________________

(1) استخوان قاپ (تالوس-Talus ( با مفصل شدن به انتهاى تحتانى نازك نى،

قوزك خارجى را ايجاد مى كند.

(2) پاره اى از علماى تشريح استخوان نردى (كوبوئيد-Cuboid ( را از استخوان هاى رسغ محسوب نداشته اند لذا نزد آنها سه عدد مى باشد (گزيده از شرح آملى، ص 245) در ضروريات آناتومى اسنل، ص 43 نيز استخوان هاى ميخى (كونئيفورم-Cuneiform ( را سه عدد برمى شمرد و مى گويد: استخوان هاى كوچك و گوه اى شكل اند كه در خلف با استخوان ناويكولار (ناوى-Navicular ( و در قدام با استخوان متاتارسال (كف پايى-Metatarsal ( مفصل مى شوند.

(3) بدان دو برآمدگى كعبين (دو كعب) مى گويند.

(4) معناى عقب آن (قفاه) پشت نيست زيرا آن دو برآمدگى از پشت احاطه ندارند بلكه مقصود پشت دو طرف از بالا مى باشد. (گزيده از شرح آملى، ص 246) و از جلو با استخوان زورقى مفصل مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 432

استخوان قاپ در حقيقت در وسط قرار دارد «1» و چنين پنداشته مى شود كه به خاطر گودى كف پا به سمت بيرون منحرف گرديده است.

استخوان قاپ از ناحيه قدامى به استخوان زورقى پيوند مفصلى خورده است و استخوان زورقى از ناحيه خلفى به استخوان پاشنه و از ناحيه قدامى به سه استخوان از استخوان هاى كف پايى متصل مى باشد و از جانب خارجى به استخوان نردى كه اگر خواستى آن را استخوان جداگانه اى بر شمار و اگر خواستى آن را استخوان چهارم براى استخوان هاى كف پايى قرار بده.

پاشنه، زير استخوان قاپ قرار دارد، بسيار سخت و به سمت عقب مدور مى باشد تا در برابر اصطكاك و آسيب ها مقاومت نمايد، سطح تحتانى آن نرم و هموار مى باشد تا زير پا به خوبى يك دست و برابر قرار گيرد و گام هنگام ايستادن بر جايگاه خود منطبق گردد. اندازه

پاشنه، متمايل به بزرگى آفريده شده تا بار بدن را بكشد. ريخت پاشنه، مثلّث مايل به كشيدگى (يعنى به شكل مكعب مستطيل) مى باشد بدين گونه كه (از سمت استخوان زورقى) اندك اندك باريك مى گردد تا به گودى كف پا برسد و در گودى رو به بيرون پا ناپديد مى گردد، تا گودى كف پا به تدريج از پشت به وسط پا شكل گيرد.

وضعيت استخوان هاى مچ پا با استخوان هاى مچ دست متفاوت مى باشد، استخوان هاى مچ پا در يك رديف چيده شده اند، و استخوان هاى مچ دست در دو رديف و علاوه بر آن تعداد آنها به مراتب از استخوان هاى مچ دست كمتر مى باشد، دليل اين تفاوت در اين است كه نياز به حركت و در خود گرفتن اشيا براى مچ دست بيشتر نسبت به گام مى باشد و بيشترين نقش گام در ايستادن است و زيادى تعداد استخوان ها و (در پى آن) تعدد مفاصل باعث سستى و به وجود آمدن روزنه هاى خالى بيش از اندازه مى گردد و اين به

______________________________

(1) بين استخوان ساق و پاشنه به طور مستقيم مفصل نشده است؛ زيرا پاشنه بايد بسيار با ثبات روى زمين قرار بگيرد در حالى كه مفصل ساق با گام از مفاصل متحرك مى باشد، لذا استخوان قاپ در اين بين، واسطه قرار داده شد.

ترجمه قانون در طب، ص: 433

كار نگه داشتن (در ايستادن) و در خود گرفتن آسيب جدى وارد مى نمايد،

چنان كه به عكس، نبود هر گونه روزنه و خلل نيز بدين امر آسيب وارد مى نمايد،

زيرا جا براى هرگونه باز شدن و انعطاف متعادل و ملايم را سلب مى گرداند و دانسته

شد كه در خود گرفتن به تعداد زياد استخوان و كوچك بودن ابعاد

آنها مناسب تر است و

روى پاى ايستادن و سنگينى را تحمل كردن به تعداد كمتر و بزرگى ابعاد استخوان ها مناسبت بيشترى دارد.

استخوان كف پا از پنج استخوان آفريده شده است تا به هر يك از آنها يك انگشت پيوند داده شود، زيرا استخوان انگشتان پا در يك رديف كنار هم چيده شده اند «1»، چرا كه نياز در آنها به استحكام (براى ايستادن) بيشتر است تا به نگهداشتن و در خود گرفتن كه اين دو در انگشتان دست مقصود مى باشد. «2»

انگشتان پا به جز انگشت شست از سه بند استخوان (سلاميات) و انگشت شست از دو بند استخوان تركيب شده است.

در حد كفايت درباره استخوان هاى بدن سخن گفتيم، پس هرگاه همه استخوان هاى بدن را شماره كنيم به جز استخوان هاى كنجدى (سمسمانى) و استخوان لامى- شبيه به لام در نوشتن يونانى- «3» دويست و چهل و هشت (248) عدد مى باشد «4»

______________________________

(1) بر خلاف استخوان انگشتان دست كه كنار هم در يك رديف قرار ندارند.

(2) در انگشتان دست بر عكس است و نياز به گرفتن و برداشتن اشيا بيشتر است؛ لذا انگشتان با فاصله قرار دارند.

(3) استخوانى در حنجره كه رباطٌّهاى عضله حنجره از آن منشأ مى گيرد.

استخوان لامى، استخوانى منفرد در خط ميانى گردن و بالاى حنجره قرار دارد اين استخوان به شكل (U( مى باشد. (گزيده از ضروريات آناتومى اسنل، ص 23)

(4) اين تعداد بنابر احتساب دو سر كتف ها (قلة الكتف) به عنوان دو استخوان مستقل مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 435

گفتار دوم درباره ماهيچه ها «1» آن شامل سى فصل مى باشد: «2»
فصل اول: گفتارى كلى در تشريح عصب، ماهيچه ها، وتر و رباط

از آنجا كه حركت ارادى اندام بدن با نيرويى (نفسانى) است كه از سوى مغز به وسيله رشته عصب به آنها افاضه مى گردد و از طرفى رشته هاى

عصب به خوبى با استخوان ها كه در واقع ريشه و منشأ نخستين براى حركت دادن اندام حركتى هستند، پيوند نمى خورند، زيرا استخوان از بافتى سخت و عصب از بافتى نرم ساخته شده است، لذا آفريدگار متعال عنايت فرمود و از استخوان ها چيزى شبيه عصب روياند كه «عقب و رباط» ناميده مى شود، پس آن را با عصب جمع كرد و همانند جسم واحدى به هم بافت. و از آنجا كه جسم بافته شده از رشته عصب و رباط به هر حال باريك است؛ زيرا رشته عصب آن گونه كه در رويشگاه خود حجيم است فاصله قابل توجهى را نمى پيمايد و به اعضا و جوارح نمى رسد و اندازه اش در رويشگاه خويش نيز تنها به مقدارى است كه گوهر مغز و نخاع و فضاى داخل سر و خروجى هاى عصب بتوانند آن را تحمل نمايند بنا بر اين اگر حركت دادن اندام بدن به رشته هاى عصبى ارتباط داده شود در حالى كه عصب به همين اندازه ممكن باشد- بويژه هنگامى كه شاخه شاخه شده و بر اعضاى بدن توزيع مى گردد- در

______________________________

(1) پس از تشريح استخوان، بايد از غضروف بحث مى گرديد ولى چون در تشريح استخوان بدان اشاره شد لذا به همان اندازه اكتفا گرديد و به تشريح عضله (ماهيچه) پرداخته شد با اين كه از اعضاى مفرد بدن نيست؛ زيرا پس از استخوان بيشترين اجزاى بدن را تشكيل مى دهد و حركت اعضا نيز بدان مى باشد از اين رو به اعضاى مفرد بدن نزديك است لذا گروهى آن را از اعضاى مفرده شمرده اند.

(2) در نسخه تهران و آملى، بيست و نه فصل مى باشد زيرا در اين دو نسخه تشريح صورت

و پيشانى در يك فصل (دوم) گنجانده شده و فصل سوم تشريح ماهيچه هاى كرة چشم مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 436

نتيجه سهم يك استخوان از عصب بسيار باريك تر از سرمنشأ و رويشگاه خود مى گردد، در اين صورت با دور شدن از سرمنشأ و رويشگاه خود فساد آشكارى پديدار مى گردد، «1»

(با توجه به اين مقدمه) آفريدگار متعال به حكمت و تدبير خويش آن را عضوى قطور گرداند بدين صورت كه با رشته رشته كردن جسم تافته شده از رشته عصب و رباط، ليفى به وجود آورد و ميان آن را از گوشت آكنده نمود و پرده اى بر آن پوشاند و در وسط آن ستونى مانند محور از بافت عصب قرار داد. اين مجموعة را كه از رشته هاى عصب، عَقَب، و ليف آن دو و گوشت آكنده و پرده كشيده شده بر آن، تشكيل يافته است، «ماهيچه» مى نامند كه با جمع شدن خويش، وترى را كه از رباط و عصبِ نافذ از ماهيچه به عضو تشكيل يافته، مى كشد و با انقباض وتر، عضو مورد نظر، كشيده مى گردد و با انبساط خويش، وتر سست شده و عضو مورد نظر، دور مى گردد.

فصل دوم: تشريح ماهيچه هاى صورت

روشن است كه ماهيچه هاى چهره به تعداد اندام متحرك در آن مى باشد و اندام متحرك در چهره عبارتند از: پيشانى، دو چشم، دو پلك بالا، گونه به همراه دو لب، دو لب به تنهايى، انتهاى دو بينى و فك پايين.

فصل سوم: تشريح ماهيچه هاى پيشانى

پيشانى توسّط ماهيچه نازكِ پهن پرده اى كه در زير پوست پيشانى گسترده شده، حركت مى نمايد. اين ماهيچه با پوست پيشانى بسيار آميخته است بطورى كه گويا بخشى از ماهيت پوست گرديده و كندن آن از پوست ممكن نمى باشد؛ و تماس اين ماهيچه با عضو متحرك (پوست) بدون وتر مى باشد، زيرا عضو متحرك، پوستى پهن و سبك است كه حركت دادن چنين عضوى به وسيله وتر چندان پسنديده نمى باشد.

______________________________

(1) به دليل نازكى آن مقاومت لازم را ندارد لذا در كشيدن عضو دچار پارگى مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 437

با حركت اين ماهيچه، دو ابرو به سوى بالا مى رود و با سستى آن، چشم در بسته شدن يارى مى گردد. «1»

فصل چهارم: تشريح ماهيچه هاى كره چشم

ماهيچه هاى حركت دهنده كره چشم شش عدد مى باشد: چهار عدد از آنها در نواحى چهارگانه فوقانى و تحتانى و دو گوشه كنج چشم (متصل به بينى) قرار دارند، هر يك از آن ماهيچه ها چشم را به سمت خود مى گرداند، دو ماهيچه ديگر مايل به كجى مى باشد و چشم را به دور خود مى چرخاند.

پشت كره چشم ماهيچه اى قرار دارد كه عصب تو خالى «2»- در باره آن در تشريح اعصاب چشم سخن گفته خواهد شد ج را تقويت مى نمايد، بدين صورت كه به عصب و آنچه (از پرده ها) با عصب است چسبيده و آنها را بالا نگه مى دارد «3» تا از شلى كه باعث بيرون زدگى آن است، جلوگيرى نمايد؛ و علاوه بر آن هنگام تيز نگريستن، عصب را از (تشوش و تشتت) نگه مى دارد. اين ماهيچه به دليل وجود پرده هاى رباطى شعبه شعبه مى باشد، لذا بيننده را (در تعداد) دچار ترديد مى گرداند، از اين رو نزد دسته اى

از دانشمندان تشريح، يك ماهيچه شمرده مى شود و نزد دسته ديگر دو ماهيچه و نزد دسته سوم سه ماهيچه، ولى به هر فرض كه تصور شود، سر ماهيچه (در رويشگاه خود) يكى مى باشد.

فصل پنجم: تشريح ماهيچه هاى پلك

پلك تحتانى نيازمند حركت نيست، چرا كه مقصود با حركت پلك فوقانى به تنهايى تأمين مى گردد، و به وسيله آن بستن و خيره شدن براى چشم تمام مى گردد و خواسته خداى متعال به كم بودن ابزار تا حد ممكن كه نابسامانى به وجود نيايد، معطوف است.

______________________________

(1) اشاره به دو فايده ديگر اين ماهيچه مى باشد، حركت دادن ابرو، در نتيجه ابرو براى حركت به ماهيچه جداگانه اى نياز ندارد و با استرخاى خود چشم را در بسته شدن كمك مى نمايد.

(2) عصب نورى اولين عصب از اعصاب دماغى كه از مغز منشأ مى گيرد.

(3) از نسخه تهران و جيلانى «فَتُقِلُّه» استفاده شد كه به معناى بالا نگه داشتن است.

ترجمه قانون در طب، ص: 438

علاوه بر آن در زيادت و تعدّد ابزار (براى انجام كار) آسيب هاى شناخته شده اى متصوّر مى باشد، هر چند اين امكان بود كه پلك فوقانى ثابت باشد و در مقابل پلك تحتانى متحرك گردد، ولى در اينجا نيز خواسته آفريدگار به نزديك قرار دادن هر كار به سرمنشأ صدور آن (يعنى مغز) و به وا داشتن هر سبب به سوى هدف خود به بهترين و متعادل ترين راه و استوارترين شيوه معطوف است، و اين پلك فوقانى است كه به رويشگاه اعصاب نزديك تر مى باشد و عصب براى رسيدن به آن نيازمند خم شدن و وارو شدن نيست و از آنجا كه پلك فوقانى «1» به دو حركت نياز دارد، حركت اول، بالا آمدن هنگام باز

شدن چشم حركت دوم، فرود آمدن هنگام بستن آن، بستن چشم به ماهيچه اى پايين كشاننده نيازمند است «2»، لذا بايد عصبى به اين ماهيچه آيد كه در عين حال كه به سمت پايين متمايل است به سمت بالا برآيد، در اين صورت (به فرض اين كه پلك تحتانى متحرك مى بود) اگر ماهيچه يكى بود بناچار بايد به انتهاى پلك و يا وسط آن متصل مى شد؛ اگر وسط پلك وصل مى شد، هنگام بالا رفتن ماهيچه، روى حدقه چشم پوشانده مى گرديد؛ و اگر به انتهاى پلك وصل مى شد، تنها مى توانست به يكى از دو انتهاى آن وصل گردد، در نتيجه، چشم طبيعى و متعادل بسته نمى شد، بلكه كج (و زشت) نمايان مى گرديد، و چشم در سمتى كه در ابتدا با وتر تماس پيدا مى نمود محكم بسته مى شد، و در سمت ديگر ناتمام بسته مى گرديد، در نتيجه روى هم آمدن پلك چشم يك نواخت نمى شد، بلكه همانند پلك بيمار لقوه اى نمايان مى گرديد بر اين اساس (براى بستن چشم) يك ماهيچه آفريده نشده، بلكه دو ماهيچه از دو كنج چشم رويانده شده اند و پلك را به سمت پايين بطور يك نواخت مى كشانند، البته براى باز كردن پلك، يك ماهيچه كه به وسط پلك رسد، كافى است، پس انتهاى وتر آن بر كناره پلك انبساط مى يابد و هرگاه جمع گردد، پلك باز شود، لذا براى آن يك ماهيچه آفريده شده كه بطور مستقيم بين دو پرده (پلك) پايين

______________________________

(1) بيان ماهيچه براى دو حركت پلك فوقانى و اين كه بستن چشم تنها با يك ماهيچه تحقق نمى يابد.

(2) بستن چشم به ماهيچه اى جداگانه نياز دارد و با استرخاى ماهيچه بازكننده به دليل

سبكى پلك چشم بد شكل و بستن ناقص انجام مى گرفت.

ترجمه قانون در طب، ص: 439

مى آيد و به صورت پهن به جسمى همانند غضروف «1» كه زير رويشگاه مژه كشيده شده، متصل مى گردد.

فصل ششم: تشريح ماهيچه هاى گونه

براى گونه، دو حركت وجود دارد: يكى پيرو حركت فك پايين و حركت دوم با

مشاركت لب مى باشد. سبب حركتى كه براى گونه پيرو حركت عضو ديگر (فك) رخ مى دهد، ماهيچه هاى همان عضو مى باشد «2»؛ و سبب حركتى كه براى گونه همراه با عضو ديگر (دو لب) رخ مى دهد، ماهيچه اى است كه بطور مشترك براى گونه و عضو ديگر وجود دارد، و اين ماهيچه پهن كه در هر گونه تنها يكى مى باشد و به همين نام شناخته شده است. «3»

هر يك از اين دو ماهيچه «4» از چهار جزء تشكيل يافته است زيرا رشته (رباطى) آن از چهار محل به سوى ماهيچه مى آيد:

1. منشأ آن از سوى ترقوه و انتهاى اين ماهيچه به انتهاى هر دو لب مايل به پايين پيوند مى خورد و دهان را به سمت پايين به صورت كج مى كشاند؛ ترجمه قانون در طب 439 فصل ششم: تشريح ماهيچه هاى گونه ..... ص : 439

منشأ آن از سوى جناغ و ترقوه از دو طرف (چپ و راست) و رشته «5» اين ماهيچه به صورت كج عبور مى نمايد؛ پس رشته اى كه از راست آمده، رشته اى را كه از چپ آمده قطع مى نمايد «6» و از آن عبور مى كند و (در ادامه آن) رشته سمت راستى به پايين انتهاى

چپ لب پيوند مى خورد و رشته سمت چپى عكس آن عمل مى نمايد (يعنى رشته راستى را قطع و از آن عبور نموده و به پايين انتهاى راست

لب پيوند مى خورد). هرگاه اين رشته

______________________________

(1) جسم همانند غضروف در رويشگاه مژه تا اين كه باز شدن در همه پلك يك نواخت باشد.

(2) ماهيچه ديگرى وجود ندارد.

(3) به دليل پهن بودن، (ماهيچه پهن) ناميده مى شود.

(4) هر گونه، يك ماهيچه دارد.

(5) اين رشته از رشته اوّل پهن تر مى باشد، زيرا رويشگاه (جناغ و ترقوه) آن عريض است.

(6) موضع تقاطع زير پوست چانه مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 440

(از دو طرف) دچار انقباض گردد، دهان تنگ و به سوى جلو آشكار مى گردد (غنچه مى گردد و اين رشته) مانند بند كيسه نسبت به كيسه عمل مى نمايد؛

3. منشأ رشته سوم از نزد زايده اخرم در شانه آغاز مى گردد «1» تا اين كه بالاى پيوندگاه آن ماهيچه «2» متصل مى شود و لب را همگون و يك نواخت به دو طرف مايل مى گرداند «3»؛

4. منشأ رشته چهارم از خارهاى مهره گردن «4» مى باشد كه به موازات دو گوش عبور مى نمايد و به انتهاى گونه «5» پيوند مى خورد و باعث حركت آشكار گونه مى گردد كه به دنبال آن لب (بالا) نيز حركت مى نمايد، بسا اين رشته در برخى از انسان ها به بيخ

گوش بسيار نزديك بوده و در نتيجه (انتهاى ماهيچه) بدان پيوند مى خورد و باعث حركت گوش مى گردد. «6»

فصل هفتم: تشريح ماهيچه هاى لب

از ماهيچه هاى لب- چنانچه گفتيم- ماهيچه اى است كه با گونه مشترك مى باشد و از ماهيچه هاى اختصاصى لب چهار ماهيچه مى باشد: دو ماهيچه «7» از بالاى سمت رخسار مى آيد و به نزديكى انتهاى لب (فوقانى) متصل مى گردد و دو ماهيچه از جانب پايين (چانه) مى آيد «8» و براى حركت دادن لب ها تنها اين چهار ماهيچه كافى است، زيرا هرگاه يكى از آنها حركت كند، لب

را به آن جانب حركت مى دهد و هرگاه دو تا ماهيچه از دو

______________________________

(1) در حالى كه بالا مى آيد از دو طرف گردن عبور مى كند.

(2) آن بخش از ماهيچه كه پيش از اين گفته شد.

(3) لذا با جمع شدن آن دو رشته، خنده به وجود مى آيد و با جمع شدن يكى از آن دو، حالت لقوه دست مى دهد.

(4) مهره دوم گردن.

(5) كه دو استخوان رخسار مى باشد (نسخه شرح آملى ص 253) و در نسخه بولاق و تهران اجزاى گونه دارد.

(6) لذا بعضى از افراد مى توانند گوش هاى خود را تكان دهند، و بيشتر كسانى كه گردن بلندى دارند و موضع گوش آنان پايين است چنين توانى مى باشد.

(7) هر يك از سمت چپ و راست.

(8) به انتهاى لب پايين متصل مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 441

طرف حركت نمايد، لب به دو جانب بازمى گردد، بنا بر اين حركت لب به جهات چهارگانه سامان مى يابد و جز آن نيز حركتى متصور نمى باشد، پس اين چهار ماهيچه بس است.

گاه اين چهار ماهيچه و كناره هاى ماهيچه هاى مشترك به گونه اى با جرم لب آميخته گرديده كه چشم قادر بر تمييز آن از بافت مخصوص لب نمى باشد، زيرا لب، عضوى گوشتى، نرم و بى استخوان است.

فصل هشتم: تشريح ماهيچه هاى بينى

دو ماهيچه كوچك و محكم به دو طرف نرمه نوك بينى متصل مى باشد، كوچك تا فضاى صورت را براى ماهيچه هاى ديگر (گونه و لب) كه نياز بدانها بيشتر مى باشد، تنگ نگرداند، زيرا حركت هاى اعضايى چون گونه و لب، هميشگى و به مراتب از تعداد و دفعات بيشترى بر خوردار است بنا بر اين نياز به حركت آنها شديدتر از حركت دو انتهاى نرمه بينى مى باشد «1». اين دو

ماهيچه براى جبران فقدان استخوان در آنجا محكم آفريده شده است. اين دو ماهيچه از ناحيه لپ مى آيد و در ابتدا با رشته لپ آميخته مى باشند، دليل اين كه دو ماهيچه نرمه بينى از دو لپ مى آيد اين است كه حركت آن به همان سوى مى باشد، «2» آن را بدان.

فصل نهم: تشريح ماهيچه هاى فك تحتانى
اشاره

آرواره تحتانى براى حركت كردن اختصاص يافته است نه آرواره فوقانى به دليل وجود فوايدى چند از جمله:

1. حركت عضو سبك پسنديده تر است؛

2. حركت عضوى كه مشتمل بر اعضاى مهمى «3» در خود نيست كه حركت آنها باعث بروز خطر براى آن اعضا باشد، سزاوارتر و درست تر است؛

______________________________

(1) حركت (ارنَبه) نرمه نوك و دو طرف بينى با لرز و ارتعاش آن براى دو منظور مى باشد 1. دفع فضولات دماغى 2- جذب و دفع هواى بيشتر و اين دو به ندرت مورد نياز واقع مى شود.

(2) زيرا هدف از حركت آن، اتساع دهانه بينى مى باشد و آن با حركت به سوى جانبين (لپ ها) تحقق مى يابد.

(3) اعضاى مهم مانند: چشم، بينى.

ترجمه قانون در طب، ص: 442

3. فك فوقانى اگر به گونه اى بود كه حركت دادن آن آسان مى نمود، ديگر رعايت اين اندازه استحكام در مفصل آن و مفصل سر لازم نبود.

(اينك كه حركت براى فك تحتانى محرز شد) فك تحتانى به بيشتر از سه گونه حركت نيازى ندارد:

1. حركت براى باز كردن دهان؛ 2. حركت براى بستن دهان؛ 3. حركت براى جويدن و ساييدن.

حركت بازكردن، مستلزم پايين آمدن فك، و حركت بستن، مستلزم بالا آمدن فك، و حركت ساييدن، مستلزم چرخش و گردش فك به چپ و راست است.

روشن است كه حركت براى بستن دهان بايد توسط ماهيچه

پايين آمده از بالا و با ايجاد انقباض به سوى بالا تحقق يابد، و حركت براى باز كردن دهان عكس آن عمل مى نمايد، و حركت براى ساييدن توسط ماهيچه به شكل اريب انجام مى پذيرد.

(ماهيچه هاى بستن دهان)

براى بستن دهان دو ماهيچه، كه به ماهيچه گيجگاهى شهرت دارد، آفريده شده است، (و به دو ملتفت نام گذارى شده است) «1». اندازه اين دو ماهيچه در انسان كوچك است، زيرا عضو (فك) متحرك به وسيله آن در انسان، كم حجم، سبك وزن و از بافت متخلخل (اسفنجى) برخوردار مى باشد و علاوه بر آن حركت هاى به وجود آمده براى اين عضو كه از اين دو ماهيچه سرچشمه مى گيرد، سبك است. «2»

فك پايين حيوانات ديگر به مراتب از فك انسان بزرگ تر و سنگين تر مى باشد و حركت دادن آن توسط دو ماهيچه در انواع متفاوت حركات، از قبيل گاز گرفتن، بريدن، دريدن و كندن، شديدتر مى باشد.

______________________________

(1) اين جمله «تسميان ملتفتين» به فاء در نسخه تهران و شرح آملى وجود ندارد، و در خلاصة الحكمه عقيلى خراسانى تعبير «ملتفتين» آمده است.

(2) زيرا بستن دهان، و جويدن غذاهايى كه غالبا نرم و پخته است براى فك انسان، سبك و آسان مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 443

اين دو ماهيچه (براى بستن دهان) از بافت نرمى برخوردار است، زيرا (عصب آن) به سرمنشأ خود- يعنى مغز كه از جسمى در نهايت نرمى تشكيل شده- نزديك مى باشد، بين آن دو و مغز چيزى جز يك استخوان حايل نمى باشد، بنا بر اين (نرمى) و بيم مشاركت مغز با اين دو ماهيچه در آسيب ها كه بسا «1» عارض گردد يا دردهايى (براى گيجگاه) اتفاق افتد تا آنجا كه عارض

شده، منجر به سرسام «2» و مانند آن از بيمارى ها «3»، گردد «4» لذا آفريدگار سبحان آن دو «5» را از سر آغاز و سرچشمه خود از مغز در پوشش دو استخوان زوج، پنهان نموده و عبور داده آن دو را مسافتى شايسته در كانال و پناهگاهى طاق «6» مانند كه از دو استخوان زوج و از پيچ خم هاى سوراخ منفذ آن شكل گرفته و جوانب آن كانال، دو ماهيچه (عصب) را تا گذر كردن «7» از استخوان زوج پوشانده تا اين كه بافت آن به تدريج (با درازى مسافت) سفت شود و از رويشگاه نخستين خود اندك اندك دور گردد.

براى هر يك از اين دو ماهيچه وتر بزرگى به وجود آمده كه بر كناره فك پايينى مشتمل مى باشد، پس هرگاه وتر دچار انقباض گردد فك را بالا مى برد (و دهان بسته مى گردد).

دو ماهيچه كه از درون دهان عبور نموده و به سوى فك پايين سرازير مى شود (در بستن دهان)، اين دو ماهيچه (گيجگاهى) را يارى مى نمايد، آنها در دو فرو رفتگى (در هر جانب از فك) قرار دارند «8»، زيرا بالا كشيدن شى ء سنگين، تدبير در يارى طلبيدن نيروى زيادى را مى طلبد.

______________________________

(1) در نسخه هاى تهران و شرح آملى و جيلانى (عسى) مى باشد كه (بسا) ترجمه شد و در نسخه بولاق (غشى) مى باشد كه نتيجه آسيب به گيجگاه مى باشد كه در پاورقى بعد بدان اشاره شده است.

(2) اختلاط دماغى.

(3) مانند تب ها، سكته، سرگيجه، تشنج و «غشى» و ....

(4) به خاطر اين تقارن چه بسا ضربه اندكى به گيجگاه باعث مرگ گردد.

(5) مقصود دو عصب ماهيچه در دو گيجگاه مى باشد.

(6) طاق ترجمه واژه ازج مى باشد و

طبق لغت مى توان آن را بنا و خانه طويل نيز معنا كرد براى افاده اين معنا واژه كانال به كار برده شد.

(7) مجاوزة از نسخه تهران ترجمه شد.

(8) تا اين كه در دهان برآمدگى بزرگى نمايان نگردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 444

وتر اين دو ماهيچه (فك) «1» از وسط آن دو و نه از انتهاى آن مى رويد تا از استحكام بيشترى بر خوردار باشد. «2»

(ماهيچه هاى بازكننده دهان)

رشته هاى «3» ماهيچه بازكننده دهان و پايين آورنده فك از زوايد سوزنى (نيزه اى) پشت گوش نشأت مى گيرند، پس (از به هم پيوستن اين رشته ها و پر شدن آن توسط گوشت) ماهيچه واحدى را تشكيل مى دهد، سپس به صورت وترى محض مى گردد تا استحكام زيادى به دست آورد، سپس دو باره رشته رشته شده و از گوشت آكنده گشته و تبديل به ماهيچه مى گردد؛ لذا آن را ماهيچه مكرر مى نامند (دليل وتر گرديدن آن) تا به سبب طول امتداد در معرض آسيب قرار نگيرد، سپس به محل خم شدن فك به سوى چانه تماس پيدا مى نمايد، پس هرگاه كه دچار انقباض گردد استخوان فك را به سوى عقب مى كشد بناچار فك به پايين مى آيد (و دهان باز مى گردد.) و از آنجا كه سنگينى طبيعى به يارى آن مى آيد، دو ماهيچه كفايت مى نمايد و به ماهيچه ديگرى نياز نمى باشد.

(ماهيچه هاى جونده)

دو ماهيچه براى جويدن غذا، از هر طرف يك ماهيچه به شكل مثلّث مى باشد، هرگاه سر يك زاويه از زواياى آن مثلث در گونه ترسيم گردد دو ساق آن امتداد مى يابد، يكى به سمت فك پايين سرازير مى گردد و ديگرى به سمت استخوان زوج (گيجگاهى) بالا

______________________________

(1) شارح حكيم گيلانى مى گويد: مقصود وتر دو ماهيچه اصلى مى باشد نه دو ماهيچه يارى رسان، چنانكه برخى توهم نموده اند و در مقابل شارح آملى معتقد است، مقصود وتر دو ماهيچه يارى رسان مى باشد كه مانند دو ماهيچه اصلى وترشان از وسط ماهيچه نشأت مى گيرد و شارح آملى در ادامه مى گويد: شيخ الرئيس به وجود چهار ماهيچه براى بستن دهان تصريح ندارد، زيرا اين دو ماهيچه يارى رسان هنگام انبساط در فك به

دو ماهيچه اصلى جوش خورده و وتر آنها نيز از وسط ماهيچه مى آيد لذا علماى تشريح در وجود آن دو اختلاف نموده اند برخى وجود آن دو را نفى كرده و گروهى آن دو ماهيچه را به منزله دو جزء براى دو ماهيچه اصلى تلقى مى نمايند.

(2) زيرا وسط دو ماهيچه فك از انتهاى آن كلفت تر مى باشد لذا بر خلاف ديگر وترها كه از انتهاى ماهيچه ها مى رويند، وتر فك از وسط دو ماهيچه خود رويش مى نمايد.

(3) مقصود رشته هاى رباط دو ماهيچه باريك مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 445

مى رود و قاعده بين آن دو ساق به صورت مستقيم رسم مى گردد و هر زاويه اى به آنچه در بردارد، مى چسبد تا اين كه براى اين ماهيچه جهت هاى گوناگون براى انقباض ممكن گردد، و حركت هاى آن يكسان نباشد، بلكه براى آن گرايش هاى متنوع و ناهمگونى «1» به وجود آيد تا در آن ميان ساييدن و جويدن شكل گيرد. «2»

فصل دهم: تشريح ماهيچه هاى سر
اشاره

براى سر، حركت هاى ويژه، و حركت هاى مشترك با پنج مهره گردنى مى باشد و توسط آنها حركت هماهنگ از تمايل سر و گردن با هم حاصل مى گردد، هر يك از دو گونه حركت، يعنى حركت ويژه و حركت مشترك يا به شكل وارو شدن به جلو و يا خم شدن به عقب و يا تمايل به سمت راست و ياتمايل به سمت چپ مى باشد، و از اين بين (حركت راست و چپ) حركت توجه به شكل چرخش به وجود مى آيد.

(ماهيچه وارونه كننده سر به جلو)

دو ماهيچه براى حركت ويژه سر به شكل وارو كردن سر به سمت جلو مى باشد كه از دو ناحيه مى آيد، زيرا رشته هاى دو ماهيچه چسبيده به پشت گوش از ناحيه بالا مى آيند و از ناحيه پايين از استخوان هاى جناغ (و ترقوه) «3» دو ماهيچه بالا مى آيند به گونه اى كه گويا به هم متصل مى باشند، لذا بسا گمان شده كه آن دو، يك ماهيچه مى باشند و بسا گمان شده كه دو ماهيچه مى باشند و بسا گمان شده كه آن دو، سه ماهيچه مى باشند، زيرا انتهاى يكى از آن دو شاخه شده و دو سر گرديده است، هرگاه يكى از آن دو ماهيچه حركت نمايد سر، مايل به همان سوى وارو مى گردد و هرگاه هر دو ماهيچه با هم حركت كنند سر، به سمت جلو به صورت متعادل وارونه مى گردد.

______________________________

(1) ترجمه واژه «متفنَّنة» از نسخه آملى.

(2) ابن سينا در اين عبارت مى گويد: هرگاه سر يك زاويه .... در اين فرض و شكل به عقيده ابن سينا تعداد ماهيچه ها براى جويدن دو عدد مى باشد يكى از جانب راست و ديگرى از جانب چپ. اين در حالى است كه گروهى

به دليل كثرت سرهاى اين ماهيچه تعداد آن را چهار و گروهى شش عدد تصوّر مى نمايند، در صورتى كه كثرت سرهاى ماهيچه دليل تعدد آنها نمى باشد.

(3) اضافه ترقوه از شرح آملى مى باشد كه با تعبير بعد يعنى «يرتقيان» مورد نياز مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 446

(ماهيچه وارونه كننده سر و گردن به جلو)

ماهيچه هاى وارونه كننده سر و گردن با هم به سمت جلو دو ماهيچة واقع زير مرى مى باشند كه (يكى از آن دو) به سوى بخش مهره اول و دوم گردنى مى رود و با آن دو پيوند مى خورد، پس هرگاه جزيى كه بعد مرى واقع شده، دچار انقباض گردد سر به تنهايى به جلو خم مى شود «1» و اگر جزيى كه با دو مهره گردنى پيوند خورده به كار آيد گردن نيز به جلو خم مى گردد. «2»

(ماهيچه برگرداننده سر به عقب)

ماهيچه هايى كه تنها سر را به سمت عقب بر مى گردانند، عبارتند از چهار زوج ماهيچه كه زير زوج ماهيچه هايى كه بيان آن مى آيد، «3» نهفته مى باشند. رويشگاه اين زوج ماهيچه ها بالاى مفصل (مهره اول گردن با سر) «4» مى باشد، پس از آنها يكى به سوى زوايد خارى «5» مى آيد، و رويشگاه آن از وسط عقب سر (استخوان مؤخر سر) دورتر مى باشد، و يكى ديگر به سوى زوايد بالى (عرضى) مى آيد و رويشگاه آن درست وسط عقب سر مى باشد.

پس از همين زوج (بالى) «6»، يك زوج ماهيچه به سوى دو بال مهره اول مى رود و بالاى دو ماهيچه اى كه به خار مهره دوم گردن مى رسد، قرار مى گيرد.

______________________________

(1) اين جزء از ماهيچه با جزء ديگر در حال استلقا (به پشت خوابيدن) زير مرى قرار مى گيرد تا براى مرى مزاحمت ايجاد نكند و اين جزء بدون اين كه به مهره هاى گردنى چسبيده باشد تا درز لامى در استخوان سر كشيده مى شود.

(2) رشتة اين جزء از ماهيچه همراه با جزء پيشين، از استخوان جناغ منشأ مى گيرد سپس از جزء ديگر جدا مى گردد و در مجاورت مهره ها قرار گرفته و بخش فوقانى آن به

دو مهره اول و دوم گردنى به سختى مى چسبد. (برداشت از شرح آملى، ص 258)

(3) در عبارت قانون «التى ذكرها» دارد شارح آملى مى گويد: چون بعد از اين درباره آن سخن خواهد گفت، لذا مناسب بود بگويد «التى نذكرها».

(4) بالاى مفصل شامل استخوان مؤخر سر مى باشد.

(5) مهره دوم گردنى زيرا مهره اول زوايد خارى ندارد.

(6) از ماهيچه اى كه به سوى بال ها مى رود چند زوج منشعب مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 447

يك زوج ماهيچه (سوم)، رشته هاى (رباطى) آن از بال مهره اول، به سوى زايده خارى مهره دوم فرستاده مى شود، و فايده اين زوج ماهيچه به دليل مايل بودن هر فرد آن، ثابت نگه داشتن ميل سر به حالت طبيعى (و جلوگيرى از افتادن سر به دو جانب) هنگام برگشتن سر به عقب مى باشد.

از آن ماهيچه ها، زوج چهارم است كه از بالاى مفصل شروع و از زير زوج سوم به صورت مايل به سمت خارج عبور مى نمايد و ملازم بال مهره اول مى باشد «1»، در نتيجه دو زوج نخست (با انقباض خود) سر را به سوى عقب بدون تمايل (به چپ و راست) يا با تمايل بسيار اندك، بر مى گردانند و زوج سوم كجى تمايل سر را نگه مى دارد و زوج چهارم سر را با اريب دادن آشكار به سوى عقب بر مى گرداند.

هرگاه هر يك از زوج سوم و چهارم به تنهايى مايل شود، سر را به همان جهت سوق مى دهد و هرگاه هر دو زوج با هم دچار انقباض گردنند سر به سوى عقب بدون تمايل حركت مى نمايد.

(ماهيچه برگرداننده سر و گردن به سوى عقب)

ماهيچه هايى كه سر و گردن را به سمت عقب بر مى گردانند، عبارتند از: سه زوج فرو رفته

«2»، و يك زوج پوشنده «3» كه هر فرد از آن به شكل مثلث است كه قاعده آن استخوان مؤخر سر و دو ضلع آن به سوى گردن فرود مى آيد و اما سه زوج ماهيچه مفروش زير آن (زوج پوشنده) بدين گونه مى باشند: يك زوج بر دو جانب مهره هاى گردن سرازير مى باشد، يك زوج به سوى بال ها بسيار متمايل مى باشد، يك زوج بين دو جانب مهره ها و انتهاى بال ها قرار دارد.

______________________________

(1) يعنى رشته هاى رباطى آن از بال مهره اول گردن تجاوز نمى كند.

(2) زيرا كناره مهره اول گردنى به لحاظ كوچكى جرم آن فروگاه و گودى زيادى دارد كه اين زوج ماهيچه در آن فرو رفته است.

(3) سه زوج ماهيچه ياد شده زير يك زوج ماهيچه پوشيده گرديده اند.

ترجمه قانون در طب، ص: 448

(ماهيچه مايل كننده سر به چپ و راست)

ماهيچه هاى كج كنندة سر به دو جانب عبارت اند از: دو زوج كه با مفصل سر (با دو مهره گردن) ملازم مى باشند؛ يك زوج از آن دو در بخش قدامى مفصل قرار دارد و آن جاى اتصال بين سر و مهره دوم مى باشد، يك فرد آن از جانب راست و فرد ديگر از جانب چپ؛ و جاى زوج دوم، بخش خلفى سر مى باشد و بين مهره اول و سر جمع مى نمايد، يك فرد از جانب راست و فرد ديگر از جانب چپ، بنا بر اين هر گاه يكى از اين چهار ماهيچه دچار انقباض گردد، سر به همان سمت با اندكى اريب متمايل مى گردد

و هر گاه دو ماهيچه در يك جهت دچار انقباض گردند، سر بدون هيچ اريبى به آن سمت

متمايل مى گردد.

اگر دو ماهيچه قدامى حركت نمايد، در وارونه شدن به سمت جلو كمك

مى نمايند و اگر دو ماهيچه خلفى حركت نمايند، سر به سوى عقب برگردانده مى شود و هرگاه اين چهار ماهيچه با هم حركت نمايند، سر راست مى ايستد. اين ماهيچه هاى چهارگانه كوچك ترين ماهيچه ها شمرده مى شوند، ولى اين كوچكى با توجه به جايگاه خوب و نيز در پناه ماهيچه هاى ديگر بودن، جبران مى گردد بطورى كه ماهيچه هاى ديگر با بزرگى خود به اين درجه از توانايى دست مى يابند.

مفصل سر، به دو ويژگى كه دو معناى متضاد در خود دارند، نيازمند مى باشد:

1. استحكام، اين ويژگى به محكم نمودن مفصل و كم پذيرى حركت ها وابسته است.

2. زيادى تعداد حركت ها، اين ويژگى به روان نمودن مفصل و سستى آن وابسته است. در اينجا به سستى مفاصل به دليل اطمينان به استحكام حاصل از كثرت ماهيچه هاى پيچيده پيرامون آن، اولويت داده شد. پس هر دو منظور (استحكام و روانى مفصل) به گونه اى تأمين گرديد؛ تبارك اللَّه احسن الخالقين و رب العالمين.

ترجمه قانون در طب، ص: 449

فصل يازدهم: تشريح ماهيچه هاى حنجره
اشاره

حنجره، عضوى غضروفى است كه به عنوان ابزارى براى ايجاد صدا آفريده شده و آن از سه غضروف تركيب مى گردد:

1. غضروفى كه جلوى گلو زير چانه قرار دارد و قابل رويت و لمس مى باشد اين غضروف، سپرى (دَرَقى، تُرسى) «1» ناميده مى شود، زيرا درون آن گود و روى آن برآمده مى باشد، كه شباهت به درق و نوعى سپر «2» دارد؛

2. غضروفى (خلفى) كه پشت گلو بعد از گردن قرار دارد و بدان بسته شده آن را به غضروف بى نام مى شناسند؛

3. غضروفى كه روى دو غضروف پيشين را چون پرده اى پوشانده است و به غضروف بى نام پيوند خورده است و با غضروف درقى بدون مفصل و پيوند، تماس

دارد. بين آن و بين غضروف بى نام توسط دو گودى روى آن كه در دو زايده از غضروف بى نام جفت گرديده، مفصل مضاعف را به وجود آورده و به وسيله رباطها به يكديگر محكم شده اند، اين غضروف «مِكَبّى» «طرجهالى» «3» ناميده مى شود.

با جمع شدن غضروف درقى به غضروف بى نام و با دور شدن يكى از ديگرى، فراخى حنجره و تنگى آن به وجود مى آيد، «4» و با پوشاندن غضروف «طرجهالى» روى غضروف سپرى و همراهى آن حنجره باز مى گردد و با كناره گيرى از آن حنجره بسته مى گردد «5»

______________________________

(1) غضروف تيروئيد-Cartilage Thyroid . بزرگ ترين غضروف حنجره است اين غضروف داراى دو تيغه از جنس هيالن مى باشد كه در خط وسط در زاويه V شكل. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 306)

(2) ترس (سپر) اعم از درق مى باشد زيرا درق از پوست بدون استفاده از چوب ساخته مى گردد.

(3) طرجهالى بنابر نسخه شارح آملى معرب «تركهاله» است كه نام ظرفى است كه سر آن چون دايره سپس به تدريج رو به پايين باريك مى گردد، اين غضروف نيز چنين شكلى دارد.

لسان العرب به نقل از جوهرى مى گويد: الطّرجهالة: كالفنجانة معروف قال و ربما قالوا طرجهارة بالراء، ... (لسان العرب، ج 11، ص 401، ماده طرجهل).

ظرف پادشاه، صُواع ملِك، و به فارسى مكوك را طرجهاله مى گويند (لسان العرب، ج 12، ص 7)، غضروف اپيگلوت-Epiglottis . تيغه اى برگ مانند از جنس غضروف الاستيك مى باشد كه در خلف ريشه زبان قرار گرفته توسط پايه اش به پشت غضروف تيروئيد متصل مى شود. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 308)

(4) فراخى حنجره براى بلند و كلفت كردن صدا و تنگى آن براى پايين و باريك كردن صدا مى باشد.

(5) باز

كردن حنجره براى تنفس و بستن حنجره هنگام خوردن و آشاميدن و براى جلوگيرى از ورود چيزى به ناى كه منجر به سرفه گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 450

(تشريح استخوان لامى) «1»

نزد حنجره و جلوى آن، استخوان مثلث گونه اى قرار دارد كه استخوان لامى ناميده مى شود، زيرا شبيه حرف لام در نوشتن الفباى يونانى مى باشد و شكل آن چنين «؟» است.

فايده «2» آفرينش استخوان لامى اين است كه تكيه گاه و آويزگاه باشد تا رشته هاى (رباطى) ماهيچه حنجره از آن رويش يابند، زيرا حنجره براى چسباندن «3» غضروف سپرى به غضروف بى نام (خلفى) و براى جمع كردن و بستن «4» غضروف طرجهالى و براى دور كردن طرجهالى از دو غضروف ديگر تا حنجره باز شود «5»، به ماهيچه هايى نيازمند است.

ماهيچه هاى بازكننده حنجره «6»

از ماهيچه هاى حنجره، زوجى است كه با رويش از استخوان لامى «7» به سوى بخش قدامى غضروف سپرى مى رود و بر آن (از دو جانب) ضمن گسترده شدن، پيوند مى خورد، پس هرگاه منقبض گردد، غضروف سپرى «8» را به سمت جلو و بالا مى راند و متعاقب آن فضاى حنجره اتساع مى يابد.

يك زوج ماهيچه كه از ماهيچه هاى گلو شمرده شده و به سمت پايين مى كشد و ما آن را از ماهيچه هاى مشترك بين گلو و حنجره مى دانيم، و رويشگاه آن از باطن استخوان

______________________________

(1)HyoidBone .

(2) دانسته شد كه عضلات براى حركت دادن اعضا، نياز به تكيه گاه دارند تا الياف رباطى از آنها رويش نمايد. استخوان گردن و فك فاصله داشته و متناسب براى اين عضلات نمى باشند لذا براى اين نياز، استخوان لامى قرار داده شد كه با توجه به شكل آن «U¬ داراى اجزايى است كه جهات حركتى عضلات حنجره را تأمين مى نمايد.

(3) براى تمديد صدا.

(4) تا غذا و نوشيدنى وارد ناى و مجراى هوا نگردد.

(5) و هوا نفوذ كافى نمايد.

(6) در اينجا تعبير «بازكننده» شامل ماهيچه هاى

موسّع يعنى گشادكننده نيز مى باشد.

(7) از دو ضلع فوقانى (U( منشأ مى گيرد.

(8) در نسخه بولاق، تهران و جيلانى «طرجهالى» دارد كه شارح آملى ضمن نادرست دانست آن مى گويد: پيوندى بين آنها وجود ندارد كه به جلو رانده شود، و حكيم جيلانى نيز مى گويد: شيخ الرئيس در اينجا حاشيه اى نوشته بدين مضمون كه در كلام جالينوس «غضروف سپرى» دارد.

ترجمه قانون در طب، ص: 451

جناغ به سوى غضروف سپرى مى باشد و در بسيارى از حيوانات زوج ديگرى آن را همراهى مى كند.

دو زوج ماهيچه ديگر، يكى از آنها دو ماهيچه مى باشند كه از عقب سر به سوى غضروف طرجهالى مى آيند و با آن پيوند مى خورند و هرگاه انقباض يابند، طرجهالى را بلند مى كنند و به سمت عقب مى كشند، پس از چسبيدن به غضروف سپرى دور مى گردد و در نتيجه فضاى حنجره توسعه مى يابد.

زوج ديگر دو ماهيچه اش (از لامى) به دو كناره غضروف طرجهالى مى آيند «1»، پس هرگاه دچار انقباض گردند، آن را از غضروف سپرى جدا مى نمايند و (به سوى دو جانب) در عرض مى كشند پس در گستردن حنجره يارى مى نمايد. «2»

ماهيچه هاى تنگ كننده حنجره

از آن ميان، يك زوج ماهيچه از سوى استخوان لامى مى آيد و به غضروف سپرى متصل مى شود، سپس پهن مى گردد و بر غضروف بى نام مى پيچد تا اين كه انتهاى هر يك از آن دو ماهيچه، پشت غضروف بى نام يكى مى گردد، پس هرگاه انقباض يابد، حنجره را تنگ مى گرداند. «3»

از آنها چهار ماهيچه «4» مى باشند، چه بسا گمان شده كه دو ماهيچه مضاعف «5» مى باشند كه دو جانب غضروف سپرى را با غضروف بى نام متصل مى گردانند، پس هرگاه دچار انقباض گردند، پايين حنجره را تنگ مى گردانند و

گاه چنين تصور مى شود كه يك زوج از آن دو، تويى (آسترى) و زوج ديگر رويى مى باشد. «6»

______________________________

(1) هر فرد از اين ماهيچه به جانبى از طرجهالى از سمت پايين متصل مى شود.

(2) يعنى با كشيدن غضروف به كناره، زوج پيشين را در اتساع فضاى حنجره مساعدت مى نمايد.

(3) با چسباندن غضروف سپرى به غضروف بى نام.

(4) دو زوج حقيقى كه از دو ضلع تحتانى استخوان لامى رويش مى يابند.

(5) به دليل شدت پيوند بين هر فرد كه تصور شده دو ماهيچه مى باشند.

(6) يعنى يك زوج داخل حنجره و زوج ديگر خارج آن تا تضييق بهتر انجام پذيرد.

ترجمه قانون در طب، ص: 452

ماهيچه هاى بستن حنجره

بهترين وضعيت قرار گرفتن اين ماهيچه ها اين است كه درون حنجره به وجود آيند تا هرگاه انقباض يافتند، غضروف طرجهالى را به سمت پايين كشيده و آن را ببندند و چنين نيز آفريده شدند. يك زوج ماهيچه از ريشه غضروف سپرى مى رويد و از درون به سوى كناره هاى طرجهالى و ريشه غضروف بى نام چپ و راست بالا مى رود، پس آن گاه كه انقباض يابد، مفصل را محكم مى نمايد و حنجره را به گونه اى مى بندد كه در برابر ماهيچه هاى سينه و پرده حاجز «1» در (بستن و) نگه داشتن نَفَس مقاومت مى نمايد.

اين دو ماهيچه كوچك آفريده شده تا فضاى درونى حنجره را ضيق نگرداند و بسيار محكم آفريده شده تا با استحكامش وظيفه بستن حنجره و نگه داشتن نفس را كه كوچكى جرم طبعاً موجب كوتاهى (و سستى) آن مى باشد جبران نمايد.

منفذ عبور هر يك از اين دو ماهيچه، مستقيم با اندك كجى (به سوى دو جانب غضروف طرجهالى) بالا مى رود تا پيوند بين غضروف سپرى و

غضروف بى نام، ممكن گردد.

گاه «2» دو ماهيچه زير غضروف طرجهالى يافت مى شود كه (در بستن حنجره) دو ماهيچه فوق را كمك مى نمايند.

فصل دوازدهم: تشريح ماهيچه هاى گلو «3»

در حلقوم بطور كلى دو زوج ماهيچه وجود دارد كه آن را به سمت پايين مى كشد:

1. يك زوج ماهيچه كه در تشريح حنجره بيان كرديم؛

______________________________

(1) زيرا ماهيچه هاى سينه و حجاب حاجز با بسط خود باعث باز شدن حنجره مى شوند و اين ماهيچه در صدد بستن حنجره مى باشد.

(2) در برخى از انسان ها.

(3) در برخى از نسخه ها حلقوم و حلق دارد در متن نيز ابن سينا ماهيچه هاى هر دو را به تفكيك بيان مى نمايد. حلقوم، به فضاى تحتانى حنجره و ابتداى ناى اطلاق مى گردد، و مقصود از حلق در اينجا مجراى نوشيدنى و غذاست (ابتداى مرى).

بطور كلى عضلات جدار حلق شامل عضلات تنگ كننده فوقانى، ميانى و تحتانى است كه جهت الياف آنها كم و بيش حلقوى است و همچنين شامل عضلات نيزه اى حلقى و شيپورى حلقى است كه جهت رشته هاى آنها تقريبا طولى مى باشد. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 330)

ترجمه قانون در طب، ص: 453

2. يك زوج ماهيچه كه آن هم از جناغ مى رويد و به سوى بالا مى رود و به استخوان لامى پيوند مى خورد، سپس به حلقوم متصل شده و آن را به سوى پايين مى كشد «1».

ماهيچه هاى گلو عبارتند از: دو «نُغنُغه» «2» كه نزد گلو قرار داده شده اند و به عمل فرو بردن غذا كمك مى نمايند. «3» آن را بدان.

فصل سيزدهم: تشريح ماهيچه هاى استخوان لامى

استخوان لامى داراى ماهيچه هاى ويژه خود و ماهيچه هاى مشترك با عضو ديگر مى باشد.

اما ماهيچه هاى ويژه آن، سه زوج مى باشند:

1. يك زوج ماهيچه كه مبدأ آن از دو طرف (چپ و راست) فك تحتانى مى باشد و به دو طرف خط راست روى استخوان لامى مى پيوندد، اين زوج، استخوان لامى را به سوى فك تحتانى مى كشد؛

2. زوج

ديگر از زير چانه (چپ و راست) رويش مى يابد و با عبور از زير زبان به انتهاى فوقانى استخوان لامى متصل مى گردد، اين ماهيچه نيز استخوان لامى را به سوى دو جانب فك تحتانى مى كشد؛

3. سومين زوج، رويشگاه آن زوايد سهمى «4» نزد (استخوان حجرى) «5» گوش مى باشد و به جانب تحتانى خط راست روى استخوان لامى متصل مى گردد.

اما درباره تشريح ماهيچه هاى مشترك با ديگر اعضا، سخن گفته شده و يا مى شود.

______________________________

(1) اين جفت ماهيچه، گلو را از باز ماندن بيش از اندازه در هنگام فرياد كشيدن نگه مى دارد در نتيجه توان صدا، ضعيف نمى گردد و علاوه بر آن از زوال حلقوم از موضع خود صيانت مى كند.

(2) ماهيچه نيزه اى- حلقى (Stylopharyngeus( مبدأ: زايده نيزه اى گيجگاهى، انتها: كناره خلفى غضروف تيروييد، عمل: بالا بردن حنجره براى عمل بلع. ماهيچه كامى- حلقى (Palatopharyngeus( مبدأ: نيام كامى و لبه كام سخت انتها: كناره خلفى غضروف تيروييد عمل آن: ديواره حلق را بالا مى برد. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 327 و 331)

(3) نَغانغ به ماهيچه هاى گلو نزد زبان كوچك در بالاى انتهايى گلو اطلاق مى شود.

عضلات نغانغ وقتى دچار تشنج شوند، فضاى موجود را ضيق مى نمايند در نتيجه به سرعت فرو رفتن غذا به پايين كمك مى نمايند و از فوايد ديگر آن يارى صوت و گرم نمودن حلق در برابر برودت آب و هواى وارد بر آن مى باشد. (گزيده از شرح آملى، ص 268)

(4) زوايد سوزنى، در تشريح جديد زايده استايلوئيد (نيزه اى).

(5) بخش صدفى (Squamous( استخوان گيجگاهى.

ترجمه قانون در طب، ص: 454

فصل چهاردهم: تشريح ماهيچه هاى زبان

ماهيچه هاى حركت بخش به زبان نه عدد مى باشند: دو ماهيچه «1» پهن كننده زبان، «2» كه از زايده هاى سهمى

مى آيند و به دو جانب زبان پيوند مى خورند؛ دو ماهيچه درازكننده زبان، «3» كه با رويش از بخش فوقانى استخوان لامى به وسط زبان «4» پيوند مى خورند؛ دو ماهيچه كه زبان را به شكل مايل «5» حركت مى دهند، رويشگاه اين دو از ضلع پايينى از اضلاع استخوان لامى مى باشد و در زبان بين دو ماهيچه دراز كننده و پهن كننده نفوذ مى نمايد؛ دو ماهيچه پشت روكننده زبان، يعنى برگردانندة آن. جايگاه اين دو ماهيچه زير ماهيچه هاى پيشين مى باشد، رشته هاى اين دو ماهيچه به صورت عرضى زير زبان گسترده شده است و به همه استخوان فك تحتانى پيوند مى خورد.

در شمارش ماهيچه هاى زبان، از ماهيچه فردى (نهم) ياد مى شود كه بين زبان و استخوان لامى متصل مى گردد «6» و يكى از آن دو را به سوى ديگر مى كشاند.

بعيد نيست ماهيچه حركت دهندة طولى زبان به بيرون از دهان اين چنين عمل نمايد «7»، زيرا براى ماهيچه، حركت كردن خود به خود به سبب امتداد وجود دارد، چنان كه براى ماهيچه، حركت كردن خود به خود به سبب انقباض و كوتاه شدن وجود دارد.

فصل پانزدهم: تشريح ماهيچه هاى گردن

ماهيچه هاى حركت دهنده گردن به تنهايى «8»، دو زوج مى باشند: يك زوج سمت راست و يك زوج سمت چپ، پس هرگاه يك ماهيچه منقبض گردد، گردن به آن سمت به

______________________________

(1) اين دو ماهيچه (به دليل سبكى زبان و سهولت حركت آن) باريك مى باشند و از قاعده زوايد نيزه اى استخوان گيجگاهى (صدفى) مى رويند.

(2) حركت عرضى زبان، هر يك از اين دو ماهيچه منقبض گردد، زبان به همان جانب حركت مى نمايد.

(3) براى چشيدن بعضى چيزها زبان بايد كشيده و از دهان بيرون آيد لذا اين دو

ماهيچه با كش آمد خود زبان را دراز مى گردانند.

(4) در نسخه بولاق «اصل زبان» مى باشد. كه موافق با نسخ تهران، آملى و جيلانى ترجمه شد.

(5) لذا باعث حركت دورانى زبان در دهان مى گردند.

(6) از ماهيچه هاى مشترك با استخوان لامى مى باشد.

(7) يعنى با انقباض و امتداد.

(8) اين تعداد ماهيچه ويژه حركت گردن به تنهايى مى باشند، هر چند سر نيز به تبعيت از گردن بناچار حركت نمايد.

ترجمه قانون در طب، ص: 455

صورت مايل كشيده مى شود و هرگاه دو ماهيچه منقبض گردد «1»، گردن به آن سمت، راست و بدون اريب كشيده مى شود و هرگاه چهار ماهيچه با هم عمل نمايند «2»، گردن بدون هرگونه كجى راست مى ايستد.

فصل شانزدهم: تشريح ماهيچه هاى سينه «3»
اشاره

پاره اى از ماهيچه هاى حركت دهنده سينه، تنها در حركت انبساطى قفسه سينه شركت دارند نه حركت انقباضى آن، از اين نوع ماهيچه ها، پرده حاجز «4» است كه بين دستگاه تنفسى و دستگاه گوارشى حايل مى باشد، درباره آن به زودى توضيح خواهيم داد. «5»

يك زوج ماهيچه كه زير ترقوه قرار داده شده و رويشگاه آن از بخشى (از ترقوه) است كه تا سر استخوان كتف امتداد دارد، پس از اين درباره آن سخن مى گوييم، «6» و به دنده اول سينه از راست و چپ متصل مى شود. «7»

يك زوج كه هر فرد آن مضاعف است و داراى دو شاخه مى باشد، شاخه فوقانى به گردن متصل مى باشد و آن را به حركت مى آورد و شاخه تحتانى «8» سينه را به حركت مى آورد و با آن ماهيچه اى كه به زودى شرح مى دهيم، آميخته مى گردد و در نهايت به دنده پنجم و ششم سينه پيوند مى خورد.

______________________________

(1) در صورت تساوى دو جذب از سوى دو ماهيچه.

(2)

شايد حالت سكون و استراحت اين عضلات كه از آن به فعل تعبير شده، باعث راست ايستادن گردن باشد.

(3) قفسه سينه براى جذب هوا و دفع دخان (كربن) نياز به حركت هاى انبساطى و انقباضى دارد كه توسط ماهيچه ها انجام مى گيرد علاوه بر آن از اعضاى مهم درون قفسه سينه توسط ماهيچه ها محافظت به عمل مى آيد.

(4) حجاب حاجز (ديافراگم) مهمترين ماهيچه تنفسى مى باشد و تنفس بى اراده (در خواب و ...) به وسيله حركت اين عضله مى باشد علاوه بر حركت انبساطى براى جذب هوا، مانع تصاعد بخارات از اندام گوارشى به اندام تنفسى مى شود و نيز به تخليه روده ها و اخراج جنين در وقت تولد كمك مى كند.

(5) در كتاب سوم (بيمارى ها).

(6) آخر همين فصل.

(7) اين ماهيچه كمك به حركت انبساطى مى نمايد و مستقل نيست.

(8) اين شاخه، از زير بغل و دنده ها ناشى مى شود.

ترجمه قانون در طب، ص: 456

يك زوج در جاى گود در كتف پنهان مى باشد و با زوج ديگرى كه از مهرة اول گردنى به سوى كتف فرود مى آيد، پيوند مى خورد و آن دو به منزله يك ماهيچه مى گردند «1» و در نهايت به دنده هاى آزاد «2» سينه متصل مى شوند.

زوج چهارم «3» رويشگاه آن از مهره هفتم گردنى و مهره اول و دوم از مهره هاى سينه اى مى باشد و به دنده هاى جناغ سينه «4» پيوند مى خورد، اين بود مجموعه ماهيچه هاى

انبساطى سينه. «5»

(ماهيچه هاى منقبض كننده سينه)

براى حركت انقباضى سينه، ماهيچه هايى وجود دارند كه برخى از آنها انقباض غير مستقيم به وجود مى آورند و آن پرده حاجز است آن گاه كه از حركت افتد، و برخى انقباض مستقيم ايجاد مى نمايند، از اين قبيل است يك زوج ماهيچه كه زير ريشه دنده هاى

فوقانى سينه كشيده شده و كار كرد آن كشيدن و جمع كردن است. «6»

زوج ديگرى در انتهاى دنده ها قرار دارد (از بالا) با استخوان جناغ بين غضروف خنجرى و استخوان ترقوه چسبيده است و (از پايين) به ماهيچه هاى مستقيم از ماهيچه هاى شكم چسبيده است، «7» دو زوج ديگر، اين ماهيچه را يارى مى نمايند.

(ماهيچه هاى منقبض كننده و منبسطكننده سينه)

ماهيچه هايى كه دو حركت انقباض و انبساط سينه را با هم انجام مى دهند عبارتند از ماهيچه هاى بين دنده اى، ليكن نهايت دقت ايجاب مى نمايد كه ماهيچه منقبض كننده غير

______________________________

(1) به دليل شدت التيام بين آن.

(2) مقصود پنج دنده تحتانى كه به استخوان جناغ متصل نمى باشند.

(3) در نسخه بولاق و تهران زوج سوم دارد، و نسخه آملى در ترجمه آمد.

(4) دنده هايى كه به استخوان جناغ متصل است و به آن «دنده هاى خلص» اطلاق مى شود.

(5) كه با انبساطى كه ايجاد مى نمايند فضاى بين دنده اى را توسعه مى دهند و در نتيجه باعث اتساع سينه مى گردند.

(6) مقصود نزديك كردن و كشيدن دنده ها به يكديگر مى باشد.

(7) هرگاه دچار انقباض گردد انتهاى دنده ها را به هم نزديك و جمع مى نمايد و در نتيجه سينه قبض مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 457

از ماهيچه منبسطكننده باشد، زيرا در حقيقت فضاى بين دو دنده را چهار ماهيچه «1» تشكيل مى دهند، گرچه (در نگاه سطحى) يك ماهيچه گمان مى شود، چرا كه آنچه تصور مى شود يك ماهيچه است از رشته هاى مورب بافته گرديده (بدين گونه كه) بخشى از آن آسترى (داخلى) مى باشد و بخش ديگر پوشاننده آن (خارجى) و بخش پوشاننده، قسمتى بعد از انتهاى غضروفى دنده قرار دارد و قسمت ديگر بعد از انتهاى سخت دنده قرار دارد «2» و رشته هاى آسترى «3»

همه اش متفاوت با رشته هاى پوشاننده قرار دارند، و آنچه (از رشته هاى آسترى) به انتهاى غضروفى دنده قرار دارد، همه اش مخالف است با آنچه در انتهاى ديگر واقع مى باشد، اكنون كه شكل رشته ها چهارگونه مى باشد، پس سزاوار است كه اين ماهيچه ها نيز چهار عدد باشند.

ماهيچه هايى «4» كه در رو قرار داده شده اند، منبسطكننده «5» و ماهيچه هايى «6» كه در زير قرار داده شده اند منقبض كننده مى باشند، بر اين اساس همه ماهيچه هاى سينه، هشتاد و هشت عدد «7» مى باشند.

دو ماهيچه كه از استخوان ترقوه به سوى سر شانه مى آيند، ماهيچه هاى سينه را كمك مى كنند، اين دو ماهيچه (از چپ و راست) به دنده اول سينه متصل مى گردند و آن را به سمت بالا مى برند، بدين ترتيب در انبساط سينه مشاركت مى نمايند. «8»

______________________________

(1) فاصله بين دنده ها را فضاى بين دنده اى مى نامند، هر فضا داراى سه عضله تنفسى (و يك عضله داخلى تر) مى باشد: 1. عضله بين دنده اى خارجى Intercostal External ؛ 2. عضله بين دنده اى داخلى Intercostal Internal ؛ 3. عضله عرضى سينه Thoracis Transversus ؛ 4. عضله بين دنده اى داخلى ترIntercostal Innermost . )ضروريات آناتومى اسنل، ص 98)

(2) يعنى انتهاى دنده ها كه به مهره هاى پشت متصل است.

(3) رشته هاى آسترى نيز مانند رشته هاى پوشاننده، دو گونه مى باشند ليكن هر دو گونه در وضعيتى مخالف با پوشاننده قرار دارند.

(4) يعنى ماهيچه هاى پوشاننده (خارجى).

(5) با كشيدن دنده به سوى خارج.

(6) يعنى ماهيچه هاى آسترى (داخلى).

(7) زيرا تعداد ميان دنده ها 22 عدد مى باشد و از ضرب 4 ماهيچه بين دنده اى در 22، عدد هشتادوهشت به دست مى آيد.

(8) برخى بر ابن سينا خرده گرفته اند كه چرا درباره تشريح عضلات حركت دهنده كتف در اين كتاب و در كتاب

شفا سخن به ميان نياورده است، حكيم جيلانى مى گويد: نسخه هاى كتاب قانون متفاوت است در يك نسخه قديمى از قانون پس از عبارت اخير (فتعين على انبساط الصدر) در تشريح ماهيچه هاى كتف (شانه) دارد:

«ما يختصّ بتحريك الكتف سبعة ازواج ... ماهيچه هايى كه به حركت دادن كتف اختصاص دارند هفت زوج مى باشند- دو زوج از پس استخوان سر، رويش مى يابند، يكى به بالاى كتف پيوند مى خورد و به سوى استخوان ترقوه پيش مى رود، عمل اين ماهيچه حركت دادن كتف به سوى بالا مى باشد، با انحراف آن به سمت سر، ديگرى به ريشه (پايين) كتف پيوند مى خورد و آن را به ازاى سر بالا مى برد.- يك زوج ديگر نيز از سوى مهره اول گردن مى آيد و به بالاى كتف پيوند مى خورد و آن را به گردن نزديك مى نمايد- زوج چهارم از استخوان لامى رويش مى يابد، آن نيز به بالاى كتف متصل مى گردد، و آن را به سوى بالا حركت مى دهد- دو زوج ماهيچه از زوايد خارى مهره هاى سينه و گردن رويش مى يابند و كتف را به سوى عقب و پايين حركت مى دهند- زوج هفتم از مهره كمر رويش مى يابد و كتف را به سوى پايين و جلو با رفتن به عقب مى كشد.» حكيم جيلانى در ادامه مى گويد: خدا مى داند اين بخش از تشريح از ملحقات خود شيخ الرئيس است يا از طرف شخص ديگرى اضافه گرديده است ... (شرح جيلانى، ص 274) لازم به ذكر است كه اين بخش از تشريح در ترجمه اى قديمى از قانون نيز موجود مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 458

فصل هفدهم: تشريح ماهيچه هاى حركت بازو
اشاره

ماهيچه هاى بازويى كه مفصل شانه را حركت مى دهند، سه ماهيچه مى باشند كه از

سينه مى آيند و مفصل را به سمت پايين مى كشند:

1. ماهيچه اى «1» كه رويشگاه آن از زير پستان مى باشد و طرف ديگر آن به بخش قدامى بازو كه جلوى زهِ حفره شانه «2» قرار دارد، متصل مى شود. اين ماهيچه (با انقباض خود) بازو را به سينه نزديك مى گرداند و علاوه بر آن با پايين آمدن، قهرا شانه را نيز به دنبال خود به سمت پايين مى كشد؛

2. ماهيچه ديگر رويشگاه آن از بالاى جناغ مى باشد و بر قسمت داخلى سر بازو

احاطه دارد، اين ماهيچه (با انقباض خود) بازو را با اندكى بالا آوردن به سينه نزديك مى نمايد.

______________________________

(1) عضله سينه اى كوچك (PectoralisMinor( مبدأ: سومين، چهارمين و پنجمين دنده، انتها: زايده كوراكوئيد (غرابى) استخوان كتف ... عمل: ناحيه شانه را پايين مى آورد و اگر استخوان كتف ثابت باشد دنده هاى مبدأ را بالا مى كشد. (ضروريات آناتومى اسنل، جدول 17- 3)

(2) در نسخه آملى، جيلانى و تهران «زيق النقره» دارد و در نسخه بولاق «زيق الترقوه» مى باشد، كه نسخه اول ترجمه شد.

زيق در فارسى زه، يخه و گريبان كه دور گردن را احاطه كرده است، مقصود در اين عبارت طرف و كناره است، اين ماهيچه به لبه گودى كتف پيوند مى خورد.

شايد مقصود از كناره و لبه نقره كتف، حفره گلنوئيد (GlenoidFossa( باشد كه زير زايده كوراكوئيد (غرابى) قرار دارد، چنانچه در ضروريات آناتومى اسنل، ص 31 دارد: زايده كوراكوئيد كه در بالاى حفره گلنوئيد به طرف بالا وجلو كشيده شده، محل اتصال ماهيچه ها و رباطٌّها مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 459

3. ماهيچه اى بزرگ «1» و مضاعف «2» كه رويشگاه (رشته هاى) آن از سراسر استخوان جناغ مى باشد، به پايين جلوى بازو پيوند

مى خورد، هرگاه توسط رشته اى كه براى شاخه فوقانى است، حركت داده شود، بازو را رو به روى سينه بالا مى آورد و يا هرگاه شاخه ديگر (تحتانى) حركت نمايد، بازو را در برابر سينه پايين مى آورد و يا هرگاه هر دو شاخه به حركت آيند، بازو را مستقيم (بدون بالا و پايين) در برابر سينه قرار مى دهد.

(نوع دوم از ماهيچه هاى حركت بازو)

دو ماهيچه كه رويشگاه آن، استخوان خاصره است در حالى كه از ماهيچه بزرگِ برآمده از استخوان جناغ، «3» به داخل بدن تمايل بيشترى دارد، به استخوان بازو متصل مى گردد: يكى از اين دو ماهيچه كه ستبر (و بلندتر) است از سوى استخوان خاصره و (مهره هاى) دنده هاى آزاد رويش مى يابند و بازو را به صورت راست به سمت دنده هاى آزاد سينه مى كشند؛ و دومين آن، ماهيچه اى نازك است «4» كه اين ماهيچه از (غشاهاى زير) پوست خاصره نه از استخوان آن، رويش مى يابد، تمايل اين ماهيچه به وسط (دنده ها) از ماهيچه اول بيشتر مى باشد، انتهاى اين ماهيچه به وتر ماهيچه برآمده از پستان (اولين ماهيچه) در حالى كه فرو رفته است، پيوند مى خورد، عمل اين ماهيچه به صورت

مشاركت، مانند عمل ماهيچه اول است «5» با اين تفاوت كه اندكى به عقب متمايل مى گرداند.

(نوع سوم از ماهيچه هاى حركت بازو)

پنج ماهيچه ديگر در حركت بازو نقش دارند كه مبدأ همه آنها از استخوان

شانه مى باشد:

______________________________

(1) عضله سينه اى بزرگ (PectoralisMajor( مبدأ: استخوان ترقوه، استخوان جناغ و 6 غضروف دنده اى، انتها: لبه خارجى ناودان دو سرى استخوان بازو ... عمل: اداكسيون (باز كردن) و روتاسيون داخلى بازو (چرخاندن به طرف داخل) .... (ضروريات آناتومى اسنل، جدول 17- 3)

(2) لذا داراى دو شاخه مى باشد كه هر يك، حركتى را انجام مى دهد.

(3) مقصود ماهيچه سوم (بزرگ و مضاعف) مى باشد كه از استخوان جناغ برآمده است.

(4) به خصوص در ابتداى رويش، سپس به تدريج ستبر مى شود.

(5) ماهيچه اول (ستبر) بازو را به سمت دنده هاى آزاد و به صورت مستقيم مى كشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 460

يك ماهيچه از استخوان شانه رويش مى يابد و فضاى بين استخوان حاجز «1»

و ضلع بالايى استخوان شانه را پر مى كند و به سوى بخش فوقانى سر بازو از جانب خارجى با اندك گرايش به داخل نفوذ مى كند، وظيفه اين ماهيچه دور نمودن (بازو از سينه) با گرايش به داخل بدن مى باشد.

دو ماهيچه از اين پنج ماهيچه، رويشگاه آن دو ضلع بالايى از استخوان شانه مى باشد، يكى بزرگ كه رشته ليفى خود را به طرف بخش هاى تحتانى از استخوان حاجز مى فرستد و فضاى بين حاجز و ضلع پايينى از شانه را پر مى نمايد و در انتها به سر بازو از جانب خارجى آن متصل مى گردد و بازو را با گرايش به سوى خارج بدن، از سينه دور مى نمايد و ماهيچه ديگر به ماهيچه اول متصل است تا آنجا كه گويا جزيى از آن مى باشد و با آن نفوذ مى كند و مانند آن عمل مى نمايد، با اين تفاوت كه اين ماهيچه، تنها به بالاى شانه تعلق زيادى دارد «2» و پيوند اين ماهيچه به روى بازو به صورت اريب مى باشد و بازو را به سمت خارج بدن گرايش مى دهد.

ماهيچه چهارم محل فرو رفتگى «3» از استخوان شانه را پر مى كند و وتر آن به بخش هاى داخلى از جانب خارجى سر استخوان بازو متصل مى گردد و عمل آن، چرخاندن بازو به سوى عقب مى باشد.

ماهيچه ديگر (پنجم) رويشگاه آن از جانب پايين از ضلع پايينى شانه مى باشد و وتر آن (به سر بازو) درست بالاى محل اتصال ماهيچه بزرگِ بالا آمده از استخوان خاصره پيوند مى خورد و عمل اين ماهيچه، كشيدن بخش فوقانى سر بازو به سوى بالا مى باشد.

براى بازو، ماهيچه ديگرى است كه داراى دو سر مى باشد، لذا دو عمل

(مختلف) و يك عمل مشترك انجام مى دهد. اين ماهيچه از پايين استخوان ترقوه و از گردن مى آيد و سر

______________________________

(1) مقصود از «حاجز» چنانچه پيش از اين گفته شد، استخوان مثلّث شكل روى كتف مى باشد كه بدان عير شانه اطلاق مى گردد.

(2) قرشى مى گويد: شيخ الرئيس رويشگاه اين ماهيچه را نيز زاويه بالايى شانه ذكر نمود، ليكن بر اين باور هستم كه رويشگاه آن بخش هاى بالايى از زاويه پايين شانه مى باشد.

(3) سطح قدامى اسكاپولا (شانه) مقعّر است و حفره كم عمق ساب اسكاپولار را تشكيل مى دهد. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 31)

ترجمه قانون در طب، ص: 461

بازو را در خود مى گيرد، محل اتصال اين ماهيچه نزديك محل اتصال وتر ماهيچه بزرگِ بالا آمده از (جناغ) سينه مى باشد «1». گفته شده كه يكى از دو سر ماهيچه از داخل (ترقوه و گردن) مى باشد و با اندكى اريب به سوى داخل گرايش مى دهد و سر ديگر ماهيچه از خارج آن مى آيد و به پشت شانه بخش پايينى آن پيوند مى خورد و بازو را با اندكى اريب به سوى خارج گرايش مى دهد و هرگاه دو سر ماهيچه با هم عمل نمايند بازو را به صورت مستقيم بالا مى برد.

برخى از مردم (علماى تشريح) دو ماهيچه ديگر را به تعداد ماهيچه هاى بازو اضافه مى نمايند: ماهيچه اى كوچك كه از پستان مى آيد، و ماهيچه ديگرى كه در مفصل شانه نهان شده است و بسا ماهيچه هاى آرنج با آن عمل مشتركى را انجام مى دهند.

فصل هجدهم: تشريح ماهيچه هاى حركت ساعد
اشاره

پاره اى از ماهيچه هاى حركت دهنده ساعد، خم كننده ساعد و پاره اى بازكننده آن مى باشند. اين گونه از ماهيچه ها روى استخوان بازو قرار داده شده اند و پاره اى از ماهيچه هاى ساعد رو گرداننده «2»

و پاره اى ديگر برگرداننده «3» مى باشند، اين گونه ماهيچه ها روى بازو قرار ندارند.

(ماهيچه هاى بازكننده)

ماهيچه بازكننده، يك زوج ماهيچه مى باشد كه يك فرد آن ساعد را با گرايش به داخل بدن، بازمى گرداند، زيرا رويشگاه آن از زير بخش قدامى بازو و ضلع پايينى شانه مى باشد و در ادامه به بخش هاى داخلى آرنج پيوند مى خورد و فرد ديگر آن ساعد را با

______________________________

(1) مقصود ماهيچه سينه اى بزرگ است.

(2) مقصود ابن سينا از روگرداننده (درون گردان (ترجمه ماده كبّ به معناى به رو افتادن) يعنى بطن ساعد و كف دست به سوى زمين گردانده شود.

(3) مقصود ابن سينا از برگرداننده (خارج گردان (ترجمه ماده بطح به معناى وارونه شدن) يعنى پشت ساعد و دست به سوى زمين گردانده شود.

ترجمه قانون در طب، ص: 462

گرايش به خارج بدن، بازمى گرداند، زيرا اين فرد از ماهيچه از بخش خلفى «1» بازو رويش مى يابد و در ادامه به بخش هاى داخلى از آرنج متصل مى گردد، هرگاه اين زوج ماهيچه با هم عمل نمايند بناچار ساعد به صورت مستقيم بازمى گردد.

(ماهيچه هاى خم كننده)
اشاره

ماهيچه خم كننده ساعد (به سوى بازو) يك زوج ماهيچه مى باشد كه يك فرد آن كه بزرگ تر است و ساعد را با گرايش به داخل بدن، خم مى گرداند، زيرا رويشگاه آن از حفره «2» پايينى «3» استخوان شانه و از زايده منقارى (غرابى) شانه مى باشد، هر سر ماهيچه اى اختصاص به رويشگاهى دارد و ساعد را به طرف باطن بازو مايل مى نمايد و وتر آن كه بافتى عصبانى «4» دارد به بخش قدامى زند فوقانى، پيوند مى خورد. فرد ديگر با گرايش به خارج بدن، ساعد را خم مى گرداند، زيرا رويشگاه آن از ظاهر بازو، يعنى پشت آن، مى باشد «5» و آن ماهيچه اى با دو سر گوشتى

مى باشد «6» يكى از بخش خلفى بازو و ديگرى از بخش قدامى آن مى باشد، اين ماهيچه در عبور خود اندكى به درون مى رود تا رها شود و به جلوى زند زيرين پيوند گردد.

ماهيچه اى كه با گرايش به خارج بدن، خم مى نمايد به زند زيرين پيوند مى خورد و ماهيچه اى كه با گرايش به داخل بدن، خم مى نمايد به زند فوقانى پيوند مى خورد تا اين كه كشش محكم تر باشد. هرگاه اين دو ماهيچه با هم هماهنگ عمل نمايند ساعد را مستقيم (بدون هيچ گرايش) خم مى گردانند.

______________________________

(1) در نسخه بولاق «فقار العضد» دارد كه سه نسخه تهران، آملى و جيلانى «قفاء العضد» دارد و طبق آن ترجمه شد.

(2) نسخه بولاق «الزند» دارد كه نادرست مى باشد در نسخه تهران و آملى، ص 277» الزيق» دارد كه مقصود حفره لبه كتف (گلنوئيد) است.

(3) قرشى بر جمله «الزيق الاسفل من الكتف» اشكال وارد نموده و آن را ناشى از سهو نسّاخ دانسته است، و صحيح «الزيق الأعلى» مى باشد زيرا وى زيق (حفره) فوقانى شانه را موازى با جلوى بازو مى داند، آملى اشكال وى را وارد نمى داند و مى گويد: در اكثر كتاب هاى تشريح يكى از دو سر ماهيچه را ناشى از طرف پايينى حفره سر شانه مى دانند و طرف پايينى از حفره در واقع همان «زيق اسفل» مى باشد.

(4) بافت عصب گونه دارد نه بافت غشايى (پرده مانند).

(5) زيرا اين قسمت بازو موازى خارج بدن است لذا بدان سوى متمايل مى كند.

(6) به وتر نيازى ندارد.

ترجمه قانون در طب، ص: 463

يك ماهيچه كه استخوان بازو را در خود گرفته، دو ماهيچه بازكننده ساعد را چون آستر پوشاننده است «1»، البته به واقع شبيه تر «2»

آن است كه اين ماهيچه (جداگانه نبوده بلكه) بخشى از ماهيچه خم كننده اخير شمرده گردد. «3»

(ماهيچه هاى برگرداننده)

ماهيچه هاى برگرداننده ساعد يك زوج مى باشند كه يك فرد آن، روى ساعد بين دو زند قرار داده شده است و با زند بالايى بدون وتر (فقط با گوشت) تماس برقرار مى نمايد و رويشگاه فرد ديگر از ماهيچه كه باريك و دراز است از بخش فوقانى سر بازو به سمت ظاهر مى باشد، بيشتر آن در بين ساعد عبور مى نمايد و با نفوذ خود به مفصل مچ دست نزديك مى شود، پس به بخش داخلى انتهاى زند بالايى مى رسد و توسط وترى از بافت غشايى، بدان متصل مى گردد.

(ماهيچه هاى روگرداننده)

ماهيچه هاى روگرداننده ساعد يك زوج مى باشند كه بر خارج ساعد «4» قرار داده شده اند: يك فرد آن، از بخش فوقانى داخل سر بازو شروع مى گردد و به زند بالايى پايين مفصل مچ، متصل مى شود؛ و فرد ديگر كه از آن كوتاه تر و رشته هاى آن به پهنى متمايل است و انتهاى آن از بافت عصبى بيشترى برخوردار مى باشد، از خود زند پايين شروع مى گردد و به انتهاى زند بالايى نزد مفصل مچ پيوند مى خورد.

فصل نوزدهم: تشريح ماهيچه هاى حركتى مچ
اشاره

ماهيچه هاى حركت دهنده مفصل مچ دست عبارتند از:

پاره اى ماهيچه خم كننده، پاره اى ماهيچه بازكننده، پاره اى ماهيچه روگرداننده، پاره اى ماهيچه برگرداننده بر عقب.

______________________________

(1) آن دو را در باز كردن ساعد كمك مى كند.

(2) بر خلاف ديدگاه نخست گروهى از علماى تشريح كه آن را ماهيچه جداگانه اى مى دانند.

(3) زيرا در واقع ماهيچه خم كننده به نيروى بيشترى نياز دارد.

(4) آملى مى گويد: هر چند در نسخه هاى كتاب كليات «موضوع من خارج» دارد ليكن درست آن است كه «داخل» باشد يعنى باطن ساعد زيرا كبّ ضد بطح مى باشد بنا بر اين طرز قرار گرفتن ماهيچه هاى آن بايد بر خلاف قرار گرفتن ماهيچه هاى بطح باشد. (شرح آملى، ص 278)

ترجمه قانون در طب، ص: 464

(ماهيچه بازكننده)

از ماهيچه هاى بازكننده، ماهيچه اى است كه به ماهيچه ديگرى پيوند خورده، گويا آن دو، يك ماهيچه مى باشند با اين تفاوت كه رويشگاه يكى از وسط زند زيرين است و وتر آن به استخوان انگشت شست متصل مى گردد و به وسيله اين ماهيچه، انگشت شست از انگشت اشاره دور مى گردد؛ و ماهيچه ديگر از زند بالايى رويش مى يابد و وتر آن به اولين استخوان از استخوان هاى مچ، يعنى آن استخوان كه برابر انگشت شست قرار دارد، متصل مى گردد. هرگاه اين دو ماهيچه با هم حركت نمايند، مچ با اندكى به رو گرديدن باز مى گردد و هرگاه ماهيچه دوم به تنهايى حركت نمايد، مچ به عقب برگردانده مى شود و هرگاه ماهيچه اول به تنهايى حركت نمايد، بين انگشت شست و اشاره فاصله حاصل مى گردد.

ماهيچه اى روى زند بالايى از جانب خارجى قرار گرفته است. رويشگاه آن بخش هاى پايينى از سر بازو مى باشد و وتر دو سرى را مى فرستد كه به

وسط استخوان كف جلوى انگشت وسط و اشاره متصل مى گردد و سر وتر آن روى استخوان زند بالا نزد مچ تكيه داده مى شود، اين ماهيچه مچ را با رو گرداندن، باز مى كند.

(ماهيچه خم كننده)

ماهيچه هاى خم كنندة مچ، يك زوج مى باشند كه بر جانب خارجى ساعد قرار دارند «1»، فرد پايينى از سر داخلى بازو شروع مى شود و به استخوان كف جلوى انگشت كوچك منتهى مى گردد و فرد بالايى از بالاتر از آن شروع مى گردد و به آنجا (استخوان كف جلوى انگشت كوچك) منتهى مى گردد.

ماهيچه (سومى) با آن دو همراه مى باشد كه از بخش هاى تحتانى بازو شروع مى گردد و درست در وسط زوج ياد شده قرار مى گيرد و داراى دو انتها مى باشد كه يكديگر را به صورت صليبى قطع مى نمايند، سپس به محل بين انگشت اشاره و انگشت وسط متصل مى گردند و هرگاه با زوج پيشين، هماهنگ به حركت درآيند، مچ را خم مى نمايند.

______________________________

(1) يك فرد روى فرد ديگر از ماهيچه قرار گرفته است.

ترجمه قانون در طب، ص: 465

عمل برگرداندن و روگرداندن مچ نيز توسط ماهيچه هاى خم كننده و بازكننده انجام مى گيرد «1») بدين گونه كه) هرگاه دو ماهيچه از آنها به صورت متقابل به شكل اريب حركت نمايند، «2» بلكه ماهيچه پيوسته به استخوانِ كف جلوى انگشت كوچك نيز هرگاه به تنهايى حركت نمايد، پشت كف دست برگردانده مى گردد و اگر ماهيچه انگشت شست، كه درباره آن سخن خواهيم گفت، آن را كمك نمايد، برگرداندن پشت كف دست (به سوى زمين) كامل مى گردد و اگر ماهيچه پيوسته به مچ جلوى انگشت شست، به تنهايى حركت نمايد، كف دست، اندكى رو گردانده مى گردد «3» و اگر همراه

با ماهيچه انگشت كوچك (خنصرى)، كه درباره آن سخن خواهيم گفت، حركت نمايد كف دست به صورت كامل رو گردانده مى گردد. پس آن را بدان.

فصل بيستم: تشريح ماهيچه هاى حركتى انگشتان

برخى از ماهيچه هاى حركت دهنده انگشتان در استخوان كف دست قرار دارند و برخى ديگر در استخوان ساعد، اگر بنا بود همه بر استخوان كف دست گرد مى آمدند، دست به دليل تجمع گوشت بسيار بر آن سنگين مى گرديد.

از آنجا كه ماهيچه هاى مچى «4» از انگشتان دست دور مى باشند به ضرورت، وترهاى آن دراز بوده و به وسيله پرده هايى كه از همه جوانب آن را در برگرفته اند، محافظت مى گردند. اين وترها مدور بوده و از بافت مستحكمى برخوردار است و تا رسيدن به عضو «5» عريض نمى شوند، وقتى به عضو رسيدند، پهن مى گردند تا بتوانند عضو حركت داده شده (توسط وتر) را به خوبى تحت پوشش كامل قرار دهند.

______________________________

(1) ماهيچه جداگانه براى آن وجود ندارد.

(2) مثلًا يك ماهيچه بازكننده و يك ماهيچه خم كننده حركت نمايند.

(3) پيش از اين گفتيم كه مقصود ابن سينا از رو گرداندن، گرديدن كف دست (كه مو ندارد) به سوى زمين مى باشد.

(4) مقصود از ماهيچه هاى مچى، ماهيچه هاى روى استخوان ساعد است كه وترهاى آن از روى مچ عبور مى كنند.

(5) مفصل انگشتان مقصود است كه سُلامى ناميده مى شود.

ترجمه قانون در طب، ص: 466

همه ماهيچه هاى بازكننده انگشتان دست و همچنين ماهيچه هاى حركت دهنده انگشتان به سوى پايين «1» روى استخوان ساعد «2» قرار داده شده اند.

(ماهيچه هاى بازكننده)

از ماهيچه هاى بازكننده، ماهيچه اى است كه در وسط پشت ساعد «3» قرار دارد و از بخش مرتفع از سر تحتانى بازو رويش مى يابد و به سوى انگشتان چهارگانه وترهايى را مى فرستد، تا آنها را باز نمايد.

(علاوه بر آن) ماهيچه هاى حركت دهنده به سوى پايين سه ماهيچه مى باشند كه در كنار اين ماهيچه (بازكننده) يكى به ديگرى متصل مى باشد،

يك ماهيچه از بخش ميانى سر خارجى بازو، بين دو زايده رويش مى يابد و دو وتر را به سوى انگشت كوچك و انگشترى مى فرستد و يك ماهيچه ديگر كه از جمله ماهيچه هاى مضاعف (دو لايه) مى باشد. اين دو ماهيچه از اين سه ماهيچه محسوب مى گردند. رويشگاه آن دو از پايين دو زايده بازويى به سوى داخل بدن و از كناره زند زيرين مى باشد و دو وتر را به سوى انگشت ميانى و اشاره مى فرستد و دومين آن دو كه در واقع ماهيچه سوم مى باشد از بالاى زند فوقانى رويش مى يابد و به سوى انگشت شست، وترى را ارسال مى نمايد و نزد اين ماهيچه، ماهيچه ديگرى است كه آن يكى از دو ماهيچه ياد شده در بحث ماهيچه هاى حركت دهنده مچ مى باشد. رويشگاه آن از جايگاه ميانى از زند زيرين مى باشد و (هنگام انقباض) وتر آن انگشت شست را از انگشت اشاره دور مى گرداند.

(ماهيچه هاى خم كننده)

برخى از ماهيچه هاى خم كننده انگشتان روى استخوان ساعد و برخى ديگر در باطن استخوان كف قرار دارد. ماهيچه هاى روى ساعد را سه ماهيچه تشكيل مى دهند كه يكى

______________________________

(1) مقصود از پايين، حركت انگشتان به سوى انگشت كوچك مى باشد.

(2) زيرا چنانچه گفته شد، پشت كف دست، گنجايش گوشت و ماهيچه زيادى را ندارد.

(3) در وسط ساعد قرار داده شد تا وترها را به صورت يك نواخت بين چهار انگشت توزيع نمايد.

ترجمه قانون در طب، ص: 467

روى ديگرى در وسط ساعد چيده شده است. مهم ترين آنها ماهيچه زيرين مى باشد كه در زير (دو ماهيچه ديگر) پنهان گرديده است و به استخوان زند زيرين متصل مى باشد «1». دليل اهميت ماهيچه زيرين (از دو ماهيچه ديگر)

عمل آن مى باشد «2»، لذا بايد جايگاه آن محفوظتر باشد. منشأ اين ماهيچه، وسط سر خارجى بازو متمايل به داخل بدن مى باشد، سپس عبور نموده و وتر آن پهن مى باشد «3» و (در ادامه) به وترهاى پنج گانه تقسيم مى گردد كه هر وترى به سوى بطن استخوان انگشتى مى آيد.

وترهاى انگشتان چهارگانه (به جز انگشت شست) هر يك از آنها، مفصل اول و سوم را جمع مى كنند، اما مفصل اول به دليل اين كه به وسيله رباطى بر آن پيچيده شده و اما مفصل سوم، زيرا سر وتر بدان منتهى و پيوند مى خورد، اما وترى كه به سوى انگشت شست مى رسد، مفصل دوم و سوم آن را جمع مى كند، زيرا بدان دو پيوند خورده است.

ماهيچه دوم كه روى اين ماهيچه قرار گرفته، كوچك تر از آن مى باشد و از سر داخلى دو سر بازو منشأ مى گيرد و به زند زيرين اندكى پيوند مى خورد و روى مرز مشترك بين جانب خارجى و داخلى كه سطح رويين زند فوقانى است عبور مى كند، پس آن گاه كه به ناحيه انگشت شست مى رسد، به سوى داخل كف دست گرايش مى يابد و براى جمع كردن مفصل هاى ميانى از انگشتان چهارگانه وترهايى را به سوى آنها ارسال مى نمايد، و به سوى انگشت شست نمى آيد، مگر شاخه اى كه از نزد وتر آن نمى آيد بلكه از جايگاه ديگرى مى آيد. «4»

رويشگاه (ثانوى) ماهيچه اول، پس از ابتدايى كه ياد شد، از سر زند زيرين و زند رويين مى باشد. رويشگاه ماهيچه دوم از سر زند زيرين مى باشد.

______________________________

(1) زند زيرين مناسب است زيرا زند رويين به سوى خارج بدن منحرف مى باشد و اين ماهيچه ها براى تاكردن انگشتان بايد

در جايى مناسب در بخش داخلى وسط ساعد قرار گيرند و وسط داخلى ساعد در زند زيرين مى باشد.

(2) زيرا دو مفصل را حركت مى دهد لذا از اهميت بيشترى برخوردار است.

(3) وتر ماهيچه هاى خم كننده از ابتدا عريض مى باشند زيرا به دليل پنهان بودن از گزند آسيب و پارگى مصون مى باشند بر خلاف وتر ماهيچه هاى بازكننده كه در ابتدا مدور مى باشند.

(4) براى انگشت شست از وترهاى ماهيچه دوم بهره اى نيست.

ترجمه قانون در طب، ص: 468

براى بستن (خم شدن) انگشت شست بر يك ماهيچه اكتفا گرديد، در صورتى هر يك از چهار انگشت ديگر توسط دو ماهيچه بسته مى گردد، زيرا با اهميت ترين عمل چهار انگشت، بسته شدن است و مهم ترين عمل شست، باز شدن و از انگشت اشاره دور گرديدن مى باشد.

(ماهيچه سوم)

در حقيقت براى بستن و خم كردن كف دست نيست «1» ليكن وتر خود را به سوى باطن استخوان كف دست مى فرستد و روى آن گسترده و پهن مى گردد تا آن را در تقويت حس فايده بخشد «2» و مانع رويش مو بر آن گردد «3» و براى باطن كف دست، تكيه گاه باشد و چاره جويى كف دست را تقويت نمايد، «4» اين بود ماهيچه هاى روى مچ. «5»

(ماهيچه هاى استخوان كف)

ماهيچه هاى قرار گرفته روى خود استخوان كف، هيجده ماهيچه اند كه يكى روى ديگرى در دو رديف چيده شده اند، يك رديف پايين و داخلى «6» و رديف ديگر بالا و خارجىِ متمايل به پوست دست قرار دارند.

ماهيچه هاى رديف پايين هفت عدد مى باشند، پنج عدد از آنها انگشتان را به سوى بالا گرايش مى دهند و از اين تعداد، ماهيچه انگشت شست از اولين استخوان مچ مى رويد، و ماهيچه ششم كوتاه و پهن است با رشته هاى ليفى مايل و سر آن به موازات انگشت ميانى به استخوان كف دست پيوسته مى باشد، وتر آن به انگشت شست متصل، و آن را به سمت پايين مايل مى گرداند، ماهيچه هفتم نزد انگشت كوچك قرار داده شده و از استخوان كف كه بعد از انگشت كوچك قرار دارد، شروع مى شود و آن را به سمت پايين مايل مى گرداند،

______________________________

(1) با اين كه در مقام تقسيم در عداد ماهيچه هاى انقباضى محسوب مى شود.

(2) زيرا باطن كف براى لمس اشيا به حس بيشترى نياز دارد.

(3) زيرا با غلبه عصب در تشكيل اين ماهيچه و برودت آن انعقاد بخار دخانى (ماده مو) منتفى مى گردد و وترهاى موجود نيز مانع نفوذ بخار دخانى از منافذ پوستى مى باشد.

(4) تا در

اثر نگه دارى محكم اشيا آسيب به استخوان كف وارد نگردد.

(5) مقصود ماهيچه هايى كه از ساعد آمده و روى مچ عبور مى نمايد، در نسخه آملى ماهيچه هاى روى ساعد دارد.

(6) نزديك به استخوان دست.

ترجمه قانون در طب، ص: 469

هيچ يك از اين هفت ماهيچه براى بستن انگشتان نمى باشد، بلكه پنج ماهيچه براى گرايش انگشتان به سمت بالا و دو ماهيچه براى گرايش آنها به پايين مى باشند.

ماهيچه هاى رديف بالا زير ماهيچه گسترده بر گودى كف دست (راحة) قرار دارند و تنها جالينوس به وجود آنها پى برده است و آنها يازده ماهيچه مى باشند، هشت ماهيچه از آن، دو به دو در حالى كه يكى روى ديگرى قرار دارد، به مفصل اول از مفاصل انگشتان چهارگانه پيوند خورده اند تا (با انقباض خود) باعث بسته شدن آن مفصل گردند.

ماهيچه هاى رديف پايين، بستن و جمع كردن همراه با گرايش به پايين مفاصل انگشتان را به عهده دارند و ماهيچه هاى رديف بالا بستن با اندكى بالا كشيدن آنها

را به عهده دارند و هرگاه هر دو رديف ماهيچه حركت نمايند، انگشتان به صورت مستقيم بسته مى گردند.

سه عدد از ماهيچه ها (يازده گانه) ويژه انگشت شست مى باشند، يكى براى بستن مفصل اول و دو عدد براى بستن مفصل دوم؛ چنانكه اين مطلب را دانستى.

بنا بر اين وترهاى ماهيچه هاى بازكننده پنج گانه، پنج عدد مى باشد و وترهاى گرايش دهنده به سوى پايين به استثناى انگشت شست و كوچك براى هر انگشت يك عدد و براى شست و انگشت كوچك دو عدد مى باشند و وترهاى بستن براى هر انگشت، چهار عدد مى باشند و وترهاى گرايش دهنده به سوى بالا براى هر انگشت يك عدد مى باشند، اين

مطلب را بدان.

فصل بيست و يكم: تشريح ماهيچه هاى حركتى پشت
اشاره

پاره اى از ماهيچه هاى پشت، بدن را به سمت عقب تا مى كنند و پاره اى ديگر به سمت جلو خم مى نمايند و از اين دو (گونه حركت)، ساير حركت هاى پشت شكل مى گيرد.

نام" ماهيچه هاى پشت" (در حقيقت) به ماهيچه هاى تاكننده به عقب، اختصاص دارد و آن دو ماهيچه مى باشد كه گمان مى شود هر يك از آن دو از بيست و سه ماهيچه

ترجمه قانون در طب، ص: 470

تركيب يافته است، زيرا هر يك از آنها از يك مهره مى آيد «1») بدين معنا كه) از هر مهره به جز مهره اول رشتة ليفىِ اريب «2» رويش مى يابد. «3»

هرگاه اين ماهيچه ها به صورت متعادل (بدون زياده و كم) دچار كشيدگى گردند، پشت راست مى گردد و هرگاه در كشيدگى زياده روى شود، پشت به سوى عقب تا مى گردد و هرگاه ماهيچه اى كه در يك جانب (چپ يا راست) قرار دارد حركت نمايد، پشت را به همان سمت متمايل مى گرداند.

ماهيچه هاى خم كننده به جلو

ماهيچه هاى خم كننده پشت به جلو، دو زوج مى باشند كه يك زوج روى ديگرى

قرار داده شده و آن از ماهيچه هاى حركت دهنده سر و گردن مى باشد كه از دو پهلوى مرى عبور مى نمايد و انتهاى پايينى آن در برخى افراد به پنج مهره از مهره هاى

بالايى سينه پيوند مى خورد و در بيشتر مردم به چهار مهره پيوند مى خورد و انتهاى

بالايى آن به سوى سر و گردن مى رود و زوج ديگر زير آن (زوج اول) قرار داده

شده كه «متنان» «4» ناميده مى شود. اين زوج از مهره دهم يا يازدهم «5» مهره هاى سينه اى آغاز و به سوى پايين سرازير مى گردد (و در صورت انقباض) پشت را به سوى پايين

خم مى نمايد.

وجود اين ماهيچه ها، ميانه پشت را در

حركت هاى خود از ماهيچه هاى جداگانه بى نياز مى نمايد، زيرا ميانه پشت در خم شدن و تا شدن و هرگونه انعطاف از حركت دو طرف (بالا و پايين پشت) پيروى مى كند.

______________________________

(1) تعداد مهره ها به استثناى مهره هاى گردنى بيست و سه عدد مى باشد، ليكن قرشى مى گويد: مهره هاى بيست و سه گانه به جز مهره هاى خاجى و دنبالچه و مهره اول گردنى مقصود مى باشد. (شرح آملى، ص 285)

(2) بايد رشته ليف، اريب (كج) باشد، زيرا رشته هاى اريب در حركت دادن مناسب تر مى باشند.

(3) با تركيب رشته هاى ليفى يك ماهيچه به وجود مى آيد.

(4) به اين زوج ماهيچه به دليل قرار گرفتن آن در متن پشت؛- يعنى وسط آن- «متنان» مى گويند.

(5) نسخه شرح آملى دهم و يازدهم دارد. (شرح آملى، ص 285)

ترجمه قانون در طب، ص: 471

فصل بيست و دوم: تشريح ماهيچه هاى شكم

ماهيچه هاى شكم هشت عدد مى باشند كه همه در ايفاى چند فايده شركت دارند:

1. كمك به دستگاه تخليه براى فشار وارد كردن بر آنچه در احشا از مدفوع و ادرار وجود دارد، و نيز فشار براى خروج جنين از رحم؛

2. تكيه گاهى براى حجاب حاجز مى باشد و نيز آن را وقت باز دم براى بيرون راندن هوا (يا دميدن در چيزى) كمك مى نمايد؛

3. با ايجاد حرارت، معده «1» و روده ها «2» را گرم مى نمايد.

از اين هشت ماهيچه يك زوج مستقيم «3» است كه به صورت راست، از غضروف خنجرى فرود مى آيد و رشته آن در طول به سوى استخوان شرمگاه امتداد مى يابد و انتهاى آن در آنچه بعد از شرمگاه قرار دارد، گسترده مى گردد، اين زوج از ماهيچه از ابتدا تا انتها از گوهرى گوشتى «4» برخوردار مى باشد.

(از هشت ماهيچه) دو ماهيچه ديگر (ماهيچه عرضى)، «5»

اين زوج ماهيچه (مستقيم) را در پهنا قطع مى نمايند و جايگاه آن دو بالاى پرده كشيده شده روى همه شكم «6» و

زير دو ماهيچه دراز (ماهيچه مستقيم) مى باشد و تقاطع به وجود آمده بين رشته هاى اين دو ماهيچه (عرضى) و رشته هاى دو ماهيچه اولى (مستقيم) تقاطع بر زواياى

قائمه مى باشد.

______________________________

(1) لذا با حرارت، هضم معدى خوب انجام مى گيرد.

(2) لذا با حرارت روده ها، تخليه خوب انجام مى گيرد و يبوست عارض نمى گردد.

(3) در طرفين خط وسط شكم، يك عضله پهن عمودى به نام عضله مستقيم شكمى (RectusAbdominis( وجود دارد. مبدأ آن سمفيزپوبيس (شرمگاه) و انتهاى آن غضروف هاى دنده اى 5، 6، و 7 و زايده گزيفوئيد (خنجرى) مى باشد. عمل آن محتويات شكم را تحت فشار قرار داده و ستون مهره ها را خم مى كند، جزو عضلات فرعى باز دم نيز مى باشد. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 100 و جدول 11- 3)

(4) تا حرارت بيشترى براى گرم نگه داشتن معده و روده (زير آن) ايجاد نمايد.

(5) عضله عرضى شكم (Transversus( مبدأ آن، شش غضروف دنده اى تحتانى ... انتهاى آن، زايده گزيفوئيد ... عمل آن، محتويات شكم را تحت فشار قرار مى دهد. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 100)

(6) مقصود پرده صفاق مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 472

دو زوج ماهيچه «1» به صورت مايل مى باشند كه هر يك از آن دو در جانب راست و چپ بدن وجود دارد هر زوج از آن، از دو ماهيچه متقاطع به صورت تقاطع صليبى از غضروف سر دنده به سوى استخوان شرمگاه و از استخوان خاصره به سوى غضروف خنجرى كشيده شده است و انتهاى هر دو ماهيچه از راست و چپ نزد استخوان شرمگاه و انتهاى دو

ماهيچه ديگر نزد غضروف خنجرى با هم تلاقى مى كنند.

اين دو زوج در هر جانب بر اجزاى گوشتى از دو ماهيچه متعارض با هم قرار داده شده اند.

اين دو زوج ماهيچه پيوسته بافت گوشتى خود را حفظ مى نمايند تا به وسيله وترهاى پهن پرده گونه با ماهيچه مستقيم تماس برقرار كنند. «2»

اين زوج از ماهيچه روى دو ماهيچه دراز (مستقيم) قرار دارد كه آن هم به نوبة خود روى دو ماهيچه عرضى قرار داده شده است.

فصل بيست و سوم: تشريح ماهيچه هاى بيضه ها

ماهيچه هاى بيضه مردان چهار عدد مى باشند، اين تعداد قرار داده شده اند تا دو بيضه را محافظت نمايند «3» و آن را بالا ببرند تا دچار سستى و ناتوانى نگردند. «4»

______________________________

(1) مقصود از اين دو زوج مايل 1. عضله مايل خارجى (ExternalOblique( مبدأ آن 8 دنده آخر و انتهاى آن زايده گزيفوئيد ... پوبيس، عمل آن محتويات شكم را تحت فشار قرار مى دهد ...؛ 2. عضله مايل داخلى (InternalOblique(. )ضروريات آناتومى اسنل، ص 100)

(2) يعنى وقتى به ماهيچه مستقيم رسيدند از بافت گوشتى آن كاسته مى گردد و به صورت وتر خالص (وترهاى پهن پرده مانند) در مى آيند.

(3) در برابر آسيب هاى خارجى از جمله سرما و گرما محافظت نمايد.

(4) در توضيح اين عبارت شيخ الرئيس «تشيلهما لئلا تسترخيا» آن دو را بالا كشد تا دچار سستى و ناتوانى نگردد. آملى مى گويد: از آنجا كه ماهيچه عضوى گوشتى مى باشد و لذا گرم كننده از اين رو براى بيضتان كه وظيفه توليد منى را بر عهده دارد مناسبت بيشترى نسبت به رباط، وتر و غشا (اعضاى سرد) دارد علاوه بر آن بر خروج منى نيز اعانت مى نمايد. (شرح آملى، ص 287) براى تبيين واضح تر اين

عبارت از ضروريات آناتومى اسنل، ص 369 چنين نقل مى كنيم: اسكروتوم (كيسه بيضه) در خارج حفرات بدن آويزان شده است و درجه حرارت داخلى آن 3 درجه فارنهايت از درجه حرارت بدن پايين تر است. اين نكته اهميت زيادى در فراهم كردن يك محيط مناسب براى توليد اسپرماتوزوئيد در بيضه ها دارد ... اگر دماى اسكروتوم پايين بيايد، ماهيچه دارتوس در ديواره اسكروتوم (بيضه) منقبض مى شود و بيضه ها را به بدن نزديك تر مى كند در همين زمان عضله كرماستر در طناب اسپرماتيك و ديواره اسكروتوم به طور رفلكسى منقبض شده و بيضه ها را به طرف لگن بالا مى برد ...

ترجمه قانون در طب، ص: 473

براى هر بيضه يك زوج ماهيچه «1» مى باشد.

براى زنان يك زوج ماهيچه- يعنى براى هر بيضه (تخمدان) يك فرد ماهيچه- كفايت مى نمايد زيرا بيضه زنان- همانند بيضة مردان- آشكار و آويزان نيست.

فصل بيست و چهارم: تشريح ماهيچه هاى مثانه

بدان، بر دهانه مثانه، ماهيچه اى «2» به دور آن حلقه زده و رشته ليفى آن بر دهانه مثانه پهن گرديده است، فايده اين ماهيچه، نگه دارى پيشاب در مثانه تا زمان اختيار مى باشد پس آن گاه كه (به شخص احساس دفع پيشاب دست دهد) اراده ادرار نمايد، ماهيچه از نگه داشتن شل گردد و ماهيچه هاى جدار شكم نيز بر مثانه فشار وارد نمايند، در نتيجه پيشاب به كمك نيروى دافعه به بيرون مى جهد.

فصل بيست و پنجم: تشريح ماهيچه هاى آلت تناسلى

ماهيچه هاى حركت دهنده آلت جنسى در مردان دو زوج مى باشند، دو ماهيچه از يك زوج آن در دو طرف آلت كشيده مى باشد، پس آن گاه كه كشيده شوند، مجراى آلت گشاده و باز مى گردد در نتيجه منفذ خروجى آن راست مى شود و منى به آسانى در آن عبور مى نمايد و زوج ديگر از استخوان شرمگاه رويش مى يابد و به بيخ آلت به نحو اريب متصل مى گردد، پس آن گاه كه بطور متعادل كشيده گردد، آلت به صورت مستقيم راست مى شود و اگر زياده از آن كشيده گردد، آلت به سوى عقب (نزديك به شكم) مايل مى شود و اگر به يك سمت دچار كشيدگى گردد آلت به همان سمت مايل مى شود. «3»

______________________________

(1) ماهيچه دارتوس (Dartos( در ديواره اسكروتوم (بيضه)، و ماهيچه كرماستر، (Cremaster( عضله كرماستر (معلقه) از الياف تحتانى عضله مايل داخلى منشأ مى گيرد. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 104 و 370).

(2) اسفنكتر پيشاب راه (Sphincter Urethrae( مبدا: فاسيا و شاخه پوبيس انتها: پيشابراه را احاطه كرده و به جسم پرينه آل متصل مى شود عمل: پيشابراه غشايى را تحت فشار قرار مى دهد. (ضروريات آناتومى اسنل، جدول 15- 3).

(3) چهار ماهيچه در مردان: 1- عضله

سطحى پرينه (Superficial transverse Perineal muscle(؛ 2- عضله عرضى عمقى پرينه (Deep transverse Perineal muscle(؛ 3- عضله پيازى اسفنجى (Bulbospongiosus(؛ 4- عضله وركى- غارى (Ischiocavernosus(. )ضروريات آناتومى اسنل، جدول 15- 3)

ترجمه قانون در طب، ص: 474

فصل بيست و ششم: تشريح ماهيچه هاى مقعد

ماهيچه هاى لب روده «1» چهار عدد مى باشند، ماهيچه اى كه به دهانه مقعد پيوسته است و با گوشت آن بسيار در آميخته مى باشد، «2» مانند آميختن ماهيچه هاى لب، و (با انقباض خود) حلقه مقعد را جمع و بسته مى نمايد و با فشار خود باعث تخليه باقى مانده مدفوع از آن مى گردد.

ماهيچه ديگر از ماهيچه اول داخل تر (و از دهانه مقعد دورتر) مى باشد- و بالاى آن به نسبت به سر انسان است- «3» گمان مى شود اين ماهيچه داراى دو انتها است كه در حقيقت به بيخ آلت متصل مى باشد. «4»

زوج ديگر از ماهيچه هاى مقعد به صورت اريب مى باشد كه روى همه ماهيچه هاى پيشين قرار دارد و فايده آن كشيدن مقعد به سمت بالا است و عارضه بيرون زدگى مقعد به دليل شل شدن همين ماهيچه به وجود مى آيد. «5»

فصل بيست و هفتم: تشريح ماهيچه هاى حركتى ران
اشاره

بزرگ ترين ماهيچه هاى استخوان ران، «6» ماهيچه هاى بازكننده و پس از آن ماهيچه هاى خم كننده مى باشند؛ چرا كه برجسته ترين عمل استخوان ران اين دو حركت است و در اين بين حركت باز كردن از خم كردن برتر مى باشد؛ زيرا ايستادن با حركت باز كردن تحقق مى پذيرد، سپس (از نظر اهميت) ماهيچه هاى دوركننده، سپس ماهيچه هاى نزديك كننده و در آخر ماهيچه هاى چرخش دهنده قرار گرفته اند.

______________________________

(1) ترجمه مقعد به «لب روده» از جرجانى در ذخيره مى باشد.

(2) به دليل همين آميختگى زياد ماهيچه با گوشت دهانه مقعد بدان «گوشت پوستى يا پوست گوشتى» گفته مى شود.

(3) اين جمله در اينجانا مفهوم مى باشد.

(4) لذا هنگام راست شدن آلت و نزديكى كه موجب تحليل روح و ضعف قوا مى باشد با تضيق مقعد مانع خروج مدفوع از آن مى گردد و در صورت سستى در اين ماهيچه

شخص مبتلا به بيمارى عذيوط؛ يعنى خروج مدفوع هنگام جماع مى شود.

(5) نام ماهيچه هاى مقعد:

1. اسفنكتر خارجى مقعد (Sphincter ani externus(؛ 2. بخش زير جلدى (Subcutaneous part(؛ 3. بخش سطحى (Superficial part(؛ 4. بخش عمقى (Deep part(.

(6) پيش از اين دانسته شد كه بزرگ ترين استخوان بدن، استخوان ران است لذا ماهيچه حركتى آن نيز بزرگ ترين ماهيچه در بدن مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 475

(ماهيچه هاى بازكننده)

ماهيچه هاى بازكننده «1» مفصل ران عبارتند از:

1. ماهيچه اى «2» كه بزرگ ترين ماهيچه در بدن انسان مى باشد و آن ماهيچه اى است كه روى استخوان شرمگاه و سرين را مى پوشاند، و از داخل و پشت بر تمام استخوان ران تا زانو پيچيده شده است، «3» براى رشته هاى ليفى آن منشأهاى (سرهاى) متعددى مى باشند، لذا كنش هاى اين ماهيچه به انواع گوناگون متنوع مى گردند.

الف. زيرا منشأ يك رشته آن از پايين استخوان شرمگاه مى باشد و با ميل ران به طرف داخل آن را باز مى نمايد. «4»

ب. منشأ يك رشته ديگر، اندكى از رشته نخست بالاتر قرار دارد، اين رشته تنها (و بدون ميل به داخل) ران را بالا مى برد.

ج. منشأ يك رشته ليفى ديگر به مراتب از رشته دوم بالاتر مى باشد، اين رشته، استخوان ران را با ميل به سوى داخل بالا مى برد. «5»

د. منشأ يك رشته ديگر، از استخوان سرين مى باشد، اين رشته استخوان ران را به صورت مستقيم و كامل باز مى نمايد.

2. از ماهيچه هاى بازكننده، ماهيچه اى «6» است كه تمام سطح پشت «7» از مفصل سرين را مى پوشاند. اين ماهيچه (به اعتبار اختلاف منشا) سه سر و دو انتها دارد. رويشگاه اين سه سر، استخوان خاصره، سرين و دنبالچه است. دو سر آن از

بافت گوشتى و يك سر آن از بافت غشايى تشكيل شده است، دو انتهاى اين ماهيچه به بخش عقبى از سر ران متصل

______________________________

(1) ماهيچه هاى بازكننده استخوان ران پنج عدد مى باشد.

(2) عضله چهار سر ران (Quadriceps femoris( و تعبير منشأهاى چهارگانه چهار سر آن مى باشد.

(3) چسبيدن اين ماهيچه به جاهاى متعدد از ران باعث تقويت آن در عمل مى گردد.

(4) زيرا اين رشته به سوى عقب امتداد مى يابد، لذا وقتى اجزاى استخوان ران را از عقب مى كشد بى ترديد ران با ميل به داخل باز مى گردد.

(5) به دليل ارتفاع منشأ ران را بالا مى برد و به دليل انقباض اجزاى داخلى آن ميل به داخل مى دهد.

(6) عضله سرينى بزرگ (Gluteus maximus(.

(7) تمام حفره ها سرين را از گوشت و با توده چربى روى آن پر نموده و كفل را به وجود مى آورد.

ترجمه قانون در طب، ص: 476

است، پس اگر به يك سوى كشد ران با ميل به آن سوى باز مى شود و اگر به دو سوى كشد، ران به صورت مستقيم «1» باز مى شود.

3. ماهيچه «2» ديگر از تمام سطح رويى استخوان خاصره مى رويد و به بخش فوقانى برآمدگى بزرگ كه «طروخانطير» «3» بزرگ ناميده مى شود، متصل مى گردد، اين ماهيچه، اندكى به سوى جلو امتداد مى يابد و با ميل به جانب داخل، استخوان ران را باز مى نمايد.

4. ماهيچه «4» ديگر- مانند ماهيچه پيشين- در ابتدا به پايين زايده كوچك «5» متصل مى گردد، سپس سرازير شده و عمل ماهيچه پيشين را انجام مى دهد، جز اين كه باز كردن ران توسط اين ماهيچه اندك است ولى ميل آن به سوى داخل بسيار مى باشد، رويشگاه آن از پايين سطح رويى استخوان خاصره مى باشد.

5.

از اين ماهيچه ها، ماهيچه اى است كه از پايين استخوان سرين با ميل به سوى عقب مى رويد و استخوان ران را با اندكى ميل به سوى عقب و ميل متناسب به سوى داخل باز مى نمايد.

(ماهيچه هاى خم كننده)

ماهيچه هاى خم كننده «6» مفصل ران عبارتند از:

1. ماهيچه اى كه ضمن ميل اندك ران به سوى داخل آن را خم مى نمايد، و آن ماهيچه مستقيمى است كه از دو منشأ سرازير مى گردد: يك منشأ به انتهاى ماهيچه

______________________________

(1) زيرا با كشيدن به دو سوى همديگر را خنثى مى نمايند.

(2) عضله سرينى كوچك (Gluteus minimus(.

(3)» طروخانطير» لغت يونانى به معناى زايده و برآمدگى كه به صورت بزرگ و كوچك روى استخوان ران قرار دارد، اين لفظ تعريب شده تروكانتر (Trochanter( مى باشد. تروكانترهاى بزرگ و كوچك برجستگى هاى بزرگى هستند كه در محل اتصال گردن (ران) به تنه قرار دارند. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 39)

(4) عضله سرينى متوسط (Gluteus medius(.

(5) طروخانطير كوچك (تروكانتر).

(6) ماهيچه هاى خم كننده چهار عدد مى باشند.

ترجمه قانون در طب، ص: 477

متن «1» متصل مى گردد و ديگرى از استخوان خاصره منشأ مى گيرد و آن (وتر آن) به برآمدگى كوچك داخلى پيوند مى خورد؛

2. ماهيچه ديگر از استخوان شرمگاه مى رويد و به پايين زايده كوچك متصل مى گرد؛

3. ماهيچه اى كه به صورت اريب كنار ماهيچه پيشين كشيده شده است گويا بخشى از ماهيچه بزرگ «2» مى باشد؛

4. چهارمين ماهيچه «3» از شى ء «4» ايستاده راست از استخوان خاصره مى رويد و ضمن خم كردن ران، استخوان ساق را نيز مى كشد. «5»

(ماهيچه هاى مايل كننده به داخل) «6»
اشاره

پاره اى از ماهيچه هاى كج كننده ران به سوى داخل «7» در بحث ماهيچه هاى بازكننده و خم كننده مطرح گرديد.

براى ايجاد اين گونه از حركت، ماهيچه اى (ويژه) «8» وجود دارد كه از استخوان شرمگاه مى رويد و بسيار دراز مى گردد تا به مفصل زانو مى رسد.

براى كج كردن ران به سوى خارج «9» نيز دو ماهيچه وجود دارند، يكى از آنها از استخوانِ پهن «10»

مى رويد. «11»

______________________________

(1)» آخر المتن» نسخه بولاق و تهران و در نسخه آملى «اجزاء المتن» (بخش هاى ماهيچه متن) دارد. متنان به دو ماهيچه كناره مهره ها مى گويند به هر يك از آن «گوشت مهره ها» نيز مى گويند.

(2) از منشأ ماهيچه بزرگ (يعنى دوم) مى رويد و به سوى زانو مى رود و مانند آن عمل مى نمايد.

(3) با عضله خياطه- سارتوريوس (Sartorius( كه از خار خاصره اى قدامى فوقانى منشأ مى گيرد، سازگار مى باشد.

(4) از استخوان ايستاده از خاصره منشأ مى گيرد. (شرح آملى). مقصود از اين استخوان، خار خاصره مى باشد.

(5) لذا از ماهيچه هاى مشترك ران و ساق مى باشد.

(6) مقصود ماهيچه هاى نزديك كننده عضو به بدن است كه در ابتدا فصل از آن تعبير شد.

(7) چنانچه پيش تر نيز گفته ايم، به سوى داخل يعنى سمت داخل بدن كه از آن به انسى بدن ياد مى شود، و به سوى خارج يعنى خارج بدن كه از آن به وحشى بدن ياد مى شود.

(8) عضله نزديك كننده دراز- ادوكتور لونگوس (Adductorlongus( مبدأ آن تنه پوبيس (شرمگاه) انتها آن سطح خلفى استخوان ران عمل آن: اداكسيون (نزديك كردن) ران در مفصل هيپ (بى نام) و به روتاسيون (چرخاندن) داخلى كمك مى كند. (ضروريات آناتومى اسنل، جدول 26- 3)

(9) ماهيچه هاى دوركننده از بدن.

(10) استخوان عريض بخشى از استخوان خاصره مى باشد.

(11) ابن سينا به ماهيچه دوم اشاره نمى كند، ماهيچه دوم از جانب خارجى استخوان خاصره رويش مى يابد و به جانب خارجى زانو بالاتر از محل اتصال ماهيچه اول، متصل مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 478

(ماهيچه هاى چرخاننده ران)

براى عمل چرخاندن استخوان ران دو ماهيچه مى باشند: يكى از بخش خارجى استخوان شرمگاه بيرون مى آيد و ديگرى از بخش داخلى آن، اين دو ماهيچه يكديگر را به

صورت اريب ملاقات مى كنند و در فرو رفتگى «1» نزديك به بخش خلفى زايده بزرگ «2» با هم جوش مى خورند و هرگاه يكى از اين دو ماهيچه به تنهايى استخوان ران را بكشد، ران با اندكى باز شدن به سوى آن جهت متمايل مى گردد؛ پس آن را بدان.

فصل بيست و هشتم: تشريح ماهيچه هاى حركتى ساق و زانو
اشاره

از ماهيچه هاى «3» حركت دهنده مفصل زانو «4» سه عدد در بخش قدامى استخوان ران قرار داده شده اند و آن بزرگ ترين ماهيچه هاى قرار گرفته در خود استخوان ران (نسبت به ديگر ماهيچه هاى «5» آن) مى باشد و عمل آنها باز كردن است.

1. يك ماهيچه از اين سه ماهيچه مانند دو لايه (از ماهيچه) مى باشد «6» و براى آن، دو سر وجود دارد، يك سر آن از زايده بزرگ، و سر ديگر آن از جلوى ران شروع مى گردد؛ و داراى دو انتها نيز مى باشد: يك انتها از بافت گوشتى «7» كه پيش از وتر گرديدن به كشكك زانو متصل مى شود و ديگرى از بافت غشايى «8» كه به جانب داخلى از دو انتهاى ران

متصل مى شود.

______________________________

(1) حفره ركبى (Poplitealfossa(.

(2) شارح آملى زايده بزرگ را در اينجا نزد محل تا شدن زانو مى داند (شرح آملى، ص 291). بنا بر اين شايد مقصود از زايده، تكمه اداكتور (Adductor tubercle( باشد.

(3) زانو نيز داراى ماهيچه هاى بازكننده و خم كننده مى باشد.

(4) براى عمل باز كردن زانو پنج ماهيچه مى باشد.

(5) بزرگ ترين ماهيچه نسبت به همين ماهيچه ها نه به طور مطلق زيرا پيش از اين گفته شد كه بزرگ ترين ماهيچه بدن ماهيچه بازكننده ران مى باشد.

(6) نظريه جالينوس بر اين است كه در واقع دو ماهيچه مى باشند، ليكن به خاطر مخالفت نكردن با گذشتگان آن را يك ماهيچه

شماره كرده است.

(7) تا تكيه گاهى براى زانو باشد.

(8) تا تمام مفصل را به طور كامل پوشش دهد.

ترجمه قانون در طب، ص: 479

2. دو ماهيچه ديگر، يكى را در بحث از ماهيچه هاى خم كننده ران يعنى ماهيچه اى كه از حاجز (خار) استخوان خاصره رويش مى يافت «1» ذكر كرديم.

3. ماهيچه ديگر از برآمدگى خارجى در استخوان ران رويش مى يابد. اين دو ماهيچه به هم پيوند خورده و سرازير مى گردند و از آن دو ماهيچه وتر پهنى به وجود مى آيد كه بر كشكك زانو احاطه دارد و آن را بسيار محكم به زير خود (از اعضا) مى بندد، پس به ابتداى ساق متصل مى شود و زانو را به سبب كشيدن ساق باز مى نمايد.

4. براى باز كردن زانو، ماهيچه ديگرى است كه منشأ آن محل جوش خوردن (دو) استخوان شرمگاه مى باشد و به صورت اريب در جانب داخلى استخوان ران سرازير مى گردد، سپس با بخش عارى از گوشت بالاى استخوان ساق جوش مى خورد و استخوان ساق را با ميل به سوى داخل باز مى نمايد.

5. ماهيچه ديگرى كه در بعضى از كتاب هاى تشريح بدان پرداخته شده، در برابر ماهيچه پيشين در جانب خارجى (از استخوان سرين) واقع شده است. منشأ آن از استخوان سرين مى باشد و در جانب خارجى به صورت اريب پايين مى آيد تا به مكان خالى از گوشت ساق برسد، هيچ ماهيچه اى اريب تر از اين ماهيچه وجود ندارد، اين ماهيچه ساق را با ميل به سوى خارج باز مى نمايد و هرگاه هر دوى اين ماهيچه ها عمل نمايند، ساق به صورت مستقيم (بدون تمايل) باز مى شود.

(ماهيچه هاى خم كننده)

ماهيچه هاى خم كننده «2» ساق عبارتند از:

1. ماهيچه باريك درازى كه از استخوان خاصره

و شرمگاه مى رويد و به رويشگاه ماهيچه بازشونده داخلى و به استخوان حاجز (خار) در وسط خاصره نزديك است، سپس به صورت مايل به سوى بخش داخلى از دو انتهاى زانو عبور مى كند، سپس آشكار مى گردد و

______________________________

(1) ماهيچه چهارم از ماهيچه هاى خم كننده.

(2) ماهيچه هاى خم كننده نيز پنج عدد مى باشند.

ترجمه قانون در طب، ص: 480

به برجستگى موجود در محل عارى از گوشت زانو «1» منتهى مى گردد و بدان مى چسبد، و به وسيله (وتر) اين ماهيچه استخوان ساق به سوى بالا كشيده مى گردد، در حالى كه گام را نيز (با اين حركت) به طرف كنج ران «2» متمايل مى گرداند.

سه ماهيچه ديگر (خم كننده ساق) عبارتند از:

2. ماهيچه داخلى ساق

3. ماهيچه خارجى ساق

4. ماهيچه ميانى ساق

ماهيچه خارجى و ماهيچه ميانى، استخوان ساق را با اريبى به سمت خارج پا خم مى گردانند، و ماهيچه داخلى ساق را با اريبى به سمت داخل خم مى گرداند.

رويشگاه ماهيچه داخلى، قاعده استخوان سرين مى باشد، سپس به صورت اريب از پشت ران عبور نموده تا به محل عارى از گوشت ساق در جانب داخلى آن مى رسد و بدان مى چسبد، رنگ اين ماهيچه به سبزى متمايل است. «3»

رويشگاه دو ماهيچه ديگر (خارجى و ميانى) نيز از قاعده استخوان سرين مى باشد،

جز اين كه اين دو ماهيچه به اتصال به بخش عارى از گوشت جانب خارجى ساق

متمايل مى باشند. «4»

5. در مفصل زانو ماهيچه اى قرار دارد كه گويا در محل تا شدن زانو پنهان شده است، عمل آن چون ماهيچه ميانى مى باشد. «5»

اين گمان وجود دارد كه آن بخش از ماهيچه بازكننده مضاعف كه از خارِ خاصره رويش مى يابد، چه بسا غير مستقيم باعث خم شدن زانو

گردد، و از محل اتصال اين دو «6»

______________________________

(1) آملى مى گويد: در اين عبارت تساهل ديده مى شود زيرا محل عارى از گوشت از مفصل زانو نمى باشد بلكه ابتداى استخوان ساق پايين زانو مى باشد. (شرح آملى، ص 292)

(2) قرشى مى گويد: مقصود كنج رانِ پاى ديگر (نه پاى متحرك) مى باشد. آملى مى گويد: نياز به اين توجيه نيست زيرا وقتى پا به سمت بالا مى آيد به سوى كنج ران پاى ثابت و متحرك هر دو متمايل مى گردد. (شرح آملى، ص 293)

(3) زيرا بافت گوشتى در آنجا اندك مى باشد و رشته هاى ليفى بر آن غلبه دارد.

(4) لذا ساق را با گرايش به سوى خارج خم مى گردانند.

(5) استخوان ساق را با ميل به خارج خم مى گرداند.

(6) يعنى ماهيچه بازكننده ياد شده و ماهيچه پنهان شده.

ترجمه قانون در طب، ص: 481

وترى فرستاده مى گردد كه حُقه استخوان سرين را نگه مى دارد و به بعد خود

وصل مى گرداند. «1»

فصل بيست و نهم: تشريح ماهيچه هاى مفصل گام
اشاره

ماهيچه هاى حركت دهنده مفصل گام، برخى گام را بالا مى برند و برخى ديگر گام را پايين مى آورند.

(ماهيچه هاى بالا برنده)

از ماهيچه هاى بالابرنده، «2» ماهيچة بزرگى است كه در بخش قدامى درشت نى قرار داده شده و منشأ آن بخش خارجى از سر درشت نى مى باشد. پس هرگاه آشكار گردد به سوى ساق مايل مى گردد در حالى كه به سوى انگشت شست مى گذرد پس به آنچه نزديك بيخ شست مى باشد، متصل مى شود و (با انقباض خود) گام را به طرف بالا مى برد.

ماهيچه ديگر از سر نازك نى مى رويد و از آن وترى رويش مى يابد كه به آنچه نزديك بيخ انگشت كوچك است، متصل مى گردد و گام را به طرف بالا مى برد بويژه اگر ماهيچه ديگر نيز با آن هماهنگ باشد، در اين صورت بالا رفتن گام به صورت يك نواخت و مستقيم انجام مى گيرد.

(ماهيچه هاى پايين برنده)

ماهيچه هاى پايين برنده «3» گام عبارتند از:

1 و 2. يك زوج ماهيچه كه منشأ آن از سر استخوان ران مى باشد سپس به سوى پايين سرازير و به طرف باطن عقب استخوان ساق كه از بافت گوشتى بر خوردار است، متمايل مى گردد «4». از اين زوج ماهيچه، وترى مى رويد كه از بزرگ ترين وترها محسوب

______________________________

(1) تا از خارج شدن زايده استخوان ران از حقه سرين جلوگيرى گردد.

(2) دو عدد ماهيچه مى باشد.

(3) ماهيچه هاى پايين برنده پنج عدد مى باشد.

(4) موافق با نسخه تهران، شرح آملى، و جيلانى (فيميلان) ترجمه شد در نسخه بولاق (فيملآن) دارد؛ يعنى: پر از گوشت مى نمايند.

ترجمه قانون در طب، ص: 482

مى شود و آن وتر پاشنه «1» است كه به استخوان پاشنه پيوند خورده است و در حالى كه به طرف خارج پا مايل است پاشنه را به سمت عقب مى كشد، اين ماهيچه باعث ثبات گام روى زمين مى گردد.

3. از ماهيچه هاى پايين

برنده ماهيچه اى است كه ماهيچه پيشين را كمك مى نمايد، اين ماهيچه از سر نازك نى رويش مى يابد، به رنگ بادنجانى است، «2» و به طرف پايين سرازير مى گردد تا خودش بدون فرستادن وتر، بلكه با بقاى بافت گوشتى خود به عقب پاشنه، بالاتر از محل اتصال وتر ماهيچه پيشين، متصل گردد، هرگاه اين دو ماهيچه «3» يا وتر آن، دچار آسيب گردد گام زمين گير مى شود. «4»

4. ماهيچه اى كه از آن دو وتر منشعب مى گردد يك وتر استخوان گام را خم مى كند و وتر ديگر انگشت شست را باز مى نمايد، زيرا منشأ اين ماهيچه از سر درشت نى جاى تلاقى آن با نازك نى مى باشد و از بين آن دو به طرف پايين سرازير مى شود و به دو وتر منشعب مى گردد. يك وتر به پايين مچ جلوى انگشت شست متصل مى گردد و به سبب اين وتر پايين آمدن گام (و خم شدن آن) انجام مى گيرد و وتر ديگر از بخشى

از اين ماهيچه به وجود مى آيد و از منشأ وتر نخست عبور مى كند و در اين صورت

وترى را به طرف مفصل اول از انگشت شست مى فرستد كه با گرايش به جانب داخل آن را باز مى نمايد. ترجمه قانون در طب 482 (ماهيچه هاى پايين برنده) ..... ص : 481

ماهيچه اى از سر خارجى استخوان ران رويش مى يابد كه به يكى از دو ماهيچه پاشنه متصل مى گردد سپس هنگامى كه موازى «5» با باطن استخوان ساق قرار گرفت از آن جدا مى گردد و وترى از آن مى رويد (به سوى ساق و) بخش تحتانى گام را مى پوشاند و

______________________________

(1) مچ پا در خلف با وتر كالكانئوس (وتر آشيل-TendonAchille ( مجاورت دارد. (ضروريات

آناتومى اسنل، ص 84).

(2) به دليل كمى رشته هاى ليفى آن و جالينوس آن را به رنگ آسمانجونى بيان مى كند.

(3) زوج اول (شماره 1) و ماهيچه كمكى آن (شماره 2).

(4) از راه رفتن ناتوان مى گردد.

(5) موافق با نسخه تهران و آملى ترجمه شد، در نسخه جيلانى «جازت» مى باشد، يعنى «از آن عبور نمايد»، و در نسخه بولاق «حازت» كه صحيح آن جازت است.

ترجمه قانون در طب، ص: 483

بر تمام كف گام- مانند ماهيچه گسترده بر كف دست- گسترده مى گردد، و فايده آن نيز مشابه فايده ماهيچه كف دست مى باشد.

فصل سى ام: تشريح ماهيچه هاى انگشتان پا
اشاره

ماهيچه هاى «1» حركت دهنده انگشتان پا عبارتند از ماهيچه هاى خم كننده كه تعداد آن بسيار زياد مى باشد:

1. ماهيچه اى كه منشأ آن سر نازك نى مى باشد و بر امتداد آن به سوى پايين سرازير مى گردد و وترى را مى فرستد كه به دو شاخه از وتر تقسيم مى گردد، يك وتر براى خم كردن انگشت ميانى، وتر ديگر براى خم كردن انگشت انگشترى.

2. ماهيچه ديگر كه از ماهيچه اول كوچك تر است. منشأ آن از بخش خلفى استخوان ساق مى باشد، پس آن گاه كه وتر خود را مى فرستد به دو وتر تقسيم مى گردد، يك وتر انگشت كوچك، وتر ديگر انگشت اشاره را خم مى كند، سپس از هر يك از دو قسمت وترى منشعب مى گردد كه با پيوند به شاخة ديگر وتر واحدى مى گردد كه تا انگشت شست كشيده مى شود و آن را خم مى نمايد.

3. ماهيچه سوم- كه ياد كرديم- از بخش خارجى انتهاى درشت نى مى رويد و ميان دو نى به پايين سرازير مى گردد، بخشى از آن براى خم كردن گام فرستاده مى شود و بخش ديگر به سوى مفصل «2» اول

انگشت شست فرستاده مى گردد؛ اين بود ماهيچه هاى حركتى انگشتان كه روى استخوان ساق و پشت آن قرار داده شده است.

(ماهيچه هاى كف پايى)

ماهيچه هايى كه در استخوان كف پا قرار دارند عبارتند از:

1. ماهيچه هاى ده گانه كه علماى تشريح بدان نپرداخته و اولين كسى كه آنها را شناخته جالينوس بوده است. اين ماهيچه ها به انگشتان پنج گانه متصل مى باشند، يعنى

______________________________

(1) ابن سينا از ماهيچه هاى باز كننده سخنى به ميان نياورد.

(2) در نسخ قانون به استثناى نسخه بولاق «كعب» دارد كه به نظر صحيح نمى باشد، لذا از نسخه بولاق «مفصل اول» ترجمه شد، چنانچه جرجانى در ذخيره، ص 37 بدان اشاره دارد و مى گويد: اين عضله جزوى ببند گشاد نخستين ابهام پيوسته است.

ترجمه قانون در طب، ص: 484

براى هر انگشت دو ماهيچه از راست و چپ آن و انگشتان را به سوى خم شدن حركت مى دهند يا به صورت مستقيم اگر دو ماهيچه با هم حركت كنند و يا به صورت كج اگر يك ماهيچه حركت نمايد.

2. چهار ماهيچه ديگر روى مچ قرار دارند كه براى هر انگشتى يك ماهيچه مى باشد و دو ماهيچه مخصوص خم كردن انگشتان شست و كوچك مى باشند. اين ماهيچه ها بسيار به يكديگر آميخته هستند به گونه اى كه هرگاه آسيب به يكى از آنها رسد، ناتوانى براى ديگر ماهيچه ها در انجام عمل ويژه خود و نيز ناتوانى در جايگزينى براى انجام پاره اى از عمل ويژه ماهيچه آسيب ديده، عارض مى گردد و به دليل همين آميختگى ماهيچه هاى انگشتان، به سهولت نمى توان يكى از انگشتان پا را به تنهايى خم نمود.

(ماهيچه هاى مايل كننده)

از ماهيچه هاى انگشتان پا، پنج ماهيچه بر بخش فوقانى گام قرار دارند كه وظيفه آنها مايل كردن انگشتان به طرف خارج مى باشد. و پنج ماهيچه ديگر در بخش تحتانى گام قرار دارند هر يك از آنها

به انگشتى كه در برابر اوست از جانب داخلى پيوند مى خورد، وظيفه اين پنج ماهيچه مايل كردن انگشتان به جانب داخلى مى باشد، اين پنج ماهيچه به اتفاق دو ماهيچه مخصوص انگشتان شست و كوچك؛ درست مشابه هفت ماهيچه كف دست مى باشند و ده ماهيچه (كف پايى) نخست نيز چنين مشابهتى دارند. «1»

بنا بر اين همه ماهيچه هاى بدن انسان پانصد و بيست و نه عدد مى باشند. «2»

______________________________

(1) اختلاف نظر در خصوص ماهيچه ها از جهت تعداد و مكان دقيق آن بسيار زياد مى باشد، آنچه بر طبيب دانستن آن، لازم است، روش درمان است، مثلًا اگر در ماهيچه عضوى كشيدگى يا سستى عارض شد روش درمان درست آن را بداند و اين به دانستن تعداد ماهيچه متوقف نمى باشد. (گزيده از شرح آملى، ص 296)

(2) عدد مرقوم بنابر بيان ابن سينا است و در كتاب جوامع جالينوس پانصد و هجده عدد مى باشد و پانصد و بيست عدد نيز گفته شده است. (به نقل از شرح آملى، ص 296)

ترجمه قانون در طب، ص: 485

گفتار سوم: تشريح عصب ها و آن در شش فصل مى باشد:
فصل اول: گفتارى ويژه درباره عصب

فايده عصب در بدن به دو گونه مستقيم (ذاتى) و غير مستقيم (عرضى) مى باشد.

فايده مستقيم آن، فرستادن حس و حركت از مغز (يا نخاع) «1» به وسيله رشته هاى عصب، به تمام اندام بدن «2» مى باشد.

فايده غير مستقيم عصب از قبيل استحكام بخشيدن به گوشت «3» و (در نتيجه) تقويت عمومى بدن «4»، و فايده غير مستقيم ديگر عصب، آگاهى دادن به بروز آسيب براى اعضاى فاقد حس بدن- مانند كبد، طحال و ريه- است زيرا اين اعضا گرچه فاقد حس مى باشند، ولى روى آن، كيسه اى عصبى كشيده شده و توسط پرده اى عصبى پوشانده شده است، لذا

هرگاه ورمى در آن به وجود آيد يا به سبب وجود باد، دچار كشيدگى گردد، سنگينى ورم يا جدا سازى باد به كيسه عصبى و به بيخ آن (كه مبدأ آن مى باشد) منتقل مى گردد، در نتيجه براى آن (كيسه) از جهت سنگينى پايين آمدن (انجذاب) و از جهت باد كشيدگى عارض مى گردد، پس حس (به وجود ورم و باد) به او دست مى دهد.

مبدأ رشته هاى عصبى بنابر وجه روشن مغز مى باشد «5» و انتهاى پراكندگى آن پوست بدن است، زيرا با پوست، رشته هاى باريكى آميخته شده كه رشته هاى عصبى از اعضاى هم جوار (با پوست) در آن پراكنده مى باشد.

مغز به دو اعتبار، مبدأ براى اعصاب مى باشد، زيرا برخى از عصب ها به صورت مستقيم (و بدون واسطه) از مغز منشأ مى گيرد، و برخى ديگر از عصب ها توسط نخاع جارى از مغز،

______________________________

(1) اضافه از متن شرح آملى مى باشد.

(2) مقصود اندامى كه به حس و حركت نياز دارند.

(3) زيرا عصب از بافت بسيار محكم كه به دشوارى پاره مى شود، برخوردار است، و با آميختن آن با گوشت باعث متانت در قوام آن مى گردد.

(4) زيرا با استحكام گوشت كه در بدن زياد مى باشد در واقع عموم بدن تقويت مى گردد.

(5) اين سخن نزد طبيبان به اصالت است، ليكن حكيمان به حسب ظهور افعال، مبدأ اعصاب را مغز مى دانند.

ترجمه قانون در طب، ص: 486

رشته هاى عصب كه مستقيم از خود مغز مى آيند نيروى حس و حركت را افاده نمى كنند مگر به اعضايى كه در سر و صورت و احشاى درونى قرار دارند و اعضاى ديگر بدن، نيروى حس و حركت را از عصب هاى نخاعى دريافت مى كنند.

جالينوس بر عنايت بزرگى توجه داده است كه

در خصوص اعصاب دماغى نازل به سوى احشاى بدن «1» شده است، چرا كه آفريدگار بزرگ در صيانت از اين دسته اعصاب نهايت احتياط را به وجود آورده است كه رعايت آن در خصوص ديگر اعصاب بدن ضرورتى ندارد، زيرا اين اعصاب به سبب دورى از مبدأ (مغز) خود بايد با استحكام بيشترى مورد پشتيبانى قرار داده شوند، بدين منظور توسط جسم محكمى كه در قوام از بافتى بين عصب و غضروف برخوردار است و به مانند جرم عصب هنگام انعطاف و پيچ خوردن «2» مى باشد، پوشانده شده اند «3».

اين (استحكام عصب توسط جرم مخصوص) در سه موضع عصب رسانى در بدن وجود دارد:

1. نزد حنجره؛ 2. هرگاه به بيخ دنده ها برسد؛ 3. هرگاه از محل سينه عبور كند «4».

رشته هاى ديگر عصبى كه از مغز مى آيند (و به سوى احشا پايين نمى روند). آن دسته كه براى افاده حس «5» فرستاده مى شوند از مبدأ خود به سوى عضو مقصد به صورت مستقيم عبور مى كنند؛ زيرا راه راست از نزديك ترين راه هاى رسيدن به مقصد مى باشد «6» و علاوه بر آن در (مستقيم بودن عصب حسى) تأثيرى كه از مبدأ (مغز) افاضه مى گردد به مراتب قوى تر است.

______________________________

(1) احشا چنان كه پيشتر گفته شد شامل اعضاى تنفسى و گوارشى مستقر در قفسه سينه مى باشد.

(2) يعنى اين غلاف عصبى در عين استحكام همانند عصب انعطاف پذير مى باشد.

(3) اگر گفته شود براى عصب رسانى به احشا، استفاده از اعصاب نخاعى مناسب تر بود به دليل نزديكى نخاع به اعضاى احشايى بدن و در نتيجه تأثيرگذارى بهتر آن بر عضو و علاوه بر آن دورى مبدأ عصب، باعث سستى و در معرض آسيب قرار

گرفتن آن مى باشد در پاسخ بايد گفت: احتياج اعضاى احشايى بدن، مانند معده به حس و انتقال سريع آن به مغز شديدتر مى باشد تا هرگونه آسيب، درد و تغيير مزاج را سريع به مغز منتقل نمايد.

(4) آملى مى گويد: اگر مى گفت نزد حنجره و پايين تر از آن كافى بود.

(5) رشته هاى عصبى كه به سوى احشا فرود نمى آيند دو دسته مى باشند: 1. حسى؛ 2. حركتى.

(6) زيرا كوتاه ترين خط كه دو نقطه را به هم وصل مى كند خط راست مى باشد و از آن عدول نمى شود مگر به دليل وجود مانع چنانچه در عصب رسانى به چشم از مسير مستقيم صرف نظر شده است

ترجمه قانون در طب، ص: 487

دليل ديگر بر مستقيم بودن اين است كه سفتى عصب در اعصاب حسى مطلوب نمى باشد و اين سفتى با دور شدن از گوهر مغز به سبب پيچ و خم خوردن زياد در مسير عصب رسانى به دست مى آيد، (و اين پيچ و خم خوردن و پيمودن مسير طولانى براى سفت گرديدن به دليل) اين است كه دورى از شباهت به گوهر مغز در نرمى براى عصب به تدريج (نه يك باره) حاصل گردد، چنان كه (به عكس سفتى عصب) در اعصاب حركتى بسيار مطلوب است، بلكه هر قدر عصب نرم تر باشد، براى رساندن نيروى حسى به اعضا رساتر مى باشد. «1»

اما عصب هاى حركتى پس از عبور از مسيرهاى پر پيچ و خم به سوى عضو مقصد گسيل مى گردند تا با دورى از مبدأ به تدريج سفت و با استقامت گردند.

هر يك از دو دسته عصب (حسى و حركتى) به مقدار ضرورى از سفتى و نرمى توسط گوهر رويشگاه خود يارى مى گردند زيرا

بيشترين جايى كه افاده حس مى نمايد از بخش قدامى مغز فرستاده مى گردد و بخش قدامى مغز از قوام نرم ترى برخوردار است و بيشترين جايى كه افاده حركت مى نمايد از بخش خلفى مغز فرستاده مى گردد و بخش خلفى مغز از قوام سفت ترى برخوردار است.

فصل دوم: تشريح عصب مغزى و كانال هاى آن
اشاره

هفت زوج عصب از مغز مى رويد.

1. مبدأ زوج نخست «2» از درون دو بطن (لوب) «3» بخش قدامى مغز مى باشد، درست در همسايگى دو برآمدگى «4» شبيه دو نوك پستان كه بوييدن بدان استشمام مى گردد، و آن

______________________________

(1) شباهت زياد اعصاب حسى به گوهر مغز در بافت نرم آن باعث پذيرش و عبور بهتر حس از آن مى گردد.

آملى در رد كليت اين نظر مى گويد: اين كه نرمى جنس عصب باعث سرعت پذيرش بيشتر آن مى باشد در جايى درست است كه حس در تماس با محسوس و اجزاى آن باشد و اين در خصوص حس بينايى صادق نيست. (شرح آملى، ص 299) اهوازى در كامل الصناعه بر خلاف نظر آملى، عصب بينايى را نرم ترين عصب هاى بدن مى داند. (ج 1، ص 63)

(2) عصب بينايى (OpticNerve(.

(3) دو بخش بودن چپ و راست مغز موازى با درز سهمى كاملا محسوس مى باشد بويژه بطن مقدم آن، رويشگاه عصب بينايى از اين دو بخش مى باشد تا اين كه در صورت وقوع آسيب به يك بخش مغز، بينايى به طور كلى از بين نرود.

(4) طبق نسخه تهران «جوار» ترجمه شد چنانچه جرجانى نيز در ذخيره مى گويد: از پيش دماغ دو فزونى فرود آمده است چون دو سر پستان و حس بوييدن بدان باشد ... از همسايگى هر يكى، عصبى بيرون آمده است مجوف يعنى ميان تهى .... (ذخيره، ص

38)

ترجمه قانون در طب، ص: 488

(زوج نخست) عصبى بزرگ «1» و تو خالى است، رشته عصبى كه از چپ روييده به سمت راست مى رود و رشته عصبى كه از راست روييده به سمت چپ مى رود، سپس در محل تقاطع صليبى «2» با هم برخورد مى نمايند «3»، سپس (با خم شدن هر دو عصب از هم جدا شده) عصبى كه از سمت راست روييده به سوى چشم راست مى رود و عصبى كه از سمت چپ روييده به سوى چشم چپ مى رود «4» و لبه هاى هر دو گشاده مى گردد تا رطوبتى را كه زجاجيه ناميده مى شود دربرگيرد، طبيبان ديگر به جز جالينوس گفته اند كه آن دو از تقاطع صليبى بدون خم شدن عبور مى كنند. «5»

براى قرار گرفتن اين تقاطع (صورى يا حقيقى) سه فايده بيان شده است:

الف. اين امكان باشد كه روح (باصره) بدون حايل، در صورت بروز آسيبى از يك چشم به سوى چشم ديگر سارى گردد، لذا هرگاه يكى از دو چشم را ببنديم، چشم ديگر نيروى بينايى بيشترى پيدا مى كند يا خيره با يك چشم نگريستن باعث صاف تر ديدن آن مى گردد و لذا هرگاه يك چشم بسته باشد، سوراخ عنبيه (مردمك) گشاده مى گردد «6» اين به دليل شدت دفع روح باصره بدان مى باشد.

______________________________

(1) در نسخه تهران و بولاق «عظيم مجوف» دارد كه تعريف درستى براى عصب بينايى مى باشد يعنى حجم اين عصب تو خالى بزرگ است تا تصوير ديده شده قابل انطباع و انتقال باشد، در برخى نسخه ها «صغير او قصير مجوف» دارد يعنى عصبى كوچك است زيرا فاصله بين مغز و چشم كوتاه مى باشد (گزيده از شرح آملى، ص 300).

(2) در نسخه آملى

«لا على تقاطع صليبى» دارد كه در جهت تأييد نظريه جالينوس مى باشد.

(3) تقاطع صليبى در واقع محل تلاقى و يكى شدن دو رشته عصب مى باشد، جرجانى در ذخيره اين محل را مجمع نور مى نامد و چنين مى گويد: هر دو (عصب) به يكديگر رسيده اند و به هم چنان كه تهيى ميان هر دو اندر هم گشاده شده است و تهيى هر دو يكى گشته و فراخ تر شده پس پهنى اين موضع بى شك فراخ تر باشد ... اين موضع را مجمع نور نام كنيم. (ذخيره، ص 38) «عصب بينايى در خلف كاسه چشم ظاهر شده و از طريق كانال بينايى (Opticcanal( حفره كاسه چشمى جمجمه را ترك مى كند اين عصب با عصب بينايى طرف مقابل تقاطع كرده، كياسماى بينايى (Opticchiasma( را به وجود مى آورد. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 238)

(4) اين نظريه جالينوس است كه با رسيدن عصب به تقاطع، خميدگى و انعطاف ايجاد مى شود و هر عصب به مسير خود (مثلًا راست به جانب راست) باز مى گردد لذا بر اساس اين نظريه تقاطع صليبى صورى مى باشد نه حقيقى.

(5) يعنى عصبى كه از جانب راست روييده مسير خود را ادامه مى دهد و به سوى چشم چپ مى رود، و عصبى كه از جانب چپ روييده به سوى چشم راست مى رود.

(6) موافق با نسخه آملى و جيلانى «يزداد الثقبة اتساعا» ترجمه شد كه جمله در آن مثبت مى باشد، جرجانى هم در ذخيره، ص 39 مى گويد: ... و ثقبه عنبيه فراخ تر گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 489

ب. فايده دوم اين است كه براى هر دو چشم، سرانجام واحدى باشد كه نماى تصوير ديده شده به وسيله دو عصب بدان واصل گردد و

در آنجا يك تصوير ترسيم شود، در نتيجه ديدن با دو چشم ديد واحدى مى باشد تا نماى واحد در حد مشترك مغز تصوير گردد، لذا شخص لوچ هنگامى كه يك چشمش به سوى بالا يا پايين منحرف گرديده يك چيز را دو مى بيند، در اثر آن مستقيم بودن كانال عبور عصب به موضع تقاطع نيز از بين مى رود در نتيجه پيش از رسيدن به حد مشترك مغز، حدى ديگر به علت شكسته شدن عصب عارض مى گردد. «1»

ج. فايده ديگر اين است كه هر عصبى (كه از مبدأ مغزى مى آيد در مسير طولانى خود در محل تقاطع) به ديگرى تكيه نمايد «2» و با اين تكيه گاه چنين گردد كه گويا از نزديكى چشم مى رويد. «3»

2. مبدأ زوج دوم «4» از عصب هاى مغزى، پشت مبدأ زوج نخست قرار دارد كه از آن به جانب خارج كج مى باشد، و (هر فرد از عصب) از شكاف واقع در حفره در بر گيرنده كره چشم (كاسه چشمى) بيرون مى آيد «5» و در بين ماهيچه هاى كره چشم پراكنده مى گردد. اين زوج از عصب از بافت بسيار ستبرى بر خوردار مى باشد تا با نرمى كه لازمه نزديك بودن به مبدأ است برابرى نمايد و بدين سبب بر حركت دادن ماهيچه هاى چشم توانا باشد به خصوص كه كمكى براى او از طرف ديگر اعصاب نيست، زيرا زوج سوم (كه امكان اتصال به آن را دارد) صرفا براى حركت دادن فك پايين كه عضو بزرگى است، مى باشد و شاخه عصب اضافه اى براى كمك به ديگرى ندارد و در حقيقت خود نيز نيازمند به كمك از سوى عصب ديگرى مى باشد؛ چنانچه دربارة آن سخن

مى گوييم.

______________________________

(1) لذا يك عصب از ديگرى متمايل مى گردد و يك چيز را به اعتبار هر حدى، دو مى بيند.

(2) در نتيجه با اين تكيه گاه تقويت گردد و از رسيدن آسيب بدان ايمن گردد.

(3) اين تقاطع براى اين دو عصب به منزله رويشگاه دوم و نزديك به سوى چشم مى باشد.

(4) عصب محرك مشترك چشم (OculomotorNerve(.

(5) به محل خروج زوج اول از كاسه چشمى نزديك مى باشد و تنها با استخوان باريكى فاصله شده است.

ترجمه قانون در طب، ص: 490

3. مبدأ زوج سوم «1» حد مشترك بين جلوى مغز و عقب آن نزد قاعده مغز مى باشد «2». اين زوج در ابتداى رويش، اندكى با زوج چهارم آميخته مى باشد سپس با جدايى از آن (هر فرد آن) به چهار شاخه منشعب مى گردد:

الف. شاخه اى كه از محل ورودى رگ سباتى (به كاسه سر)- بعدا درباره آن توضيح مى دهيم- خارج مى گردد و از گردن به سوى پايين شروع به سرازير شدن مى نمايد تا از حجاب حاجز عبور مى كند و در بين اعضاى احشايى زير حجاب «3» توزيع مى گردد.

ب. شاخه دوم خروجى آن از شكاف واقع در استخوان گيجگاهى مى باشد و آن گاه كه از آن جدا گرديد به عصب جدا شده از زوج پنجم- كه بعدا شرح حال آن را مى گوييم- پيوند مى خورد.

ج. شاخه سوم از شكاف خروجى زوج دوم بالا مى آيد، زيرا مقصد آن، اعضاى واقع در جلوى صورت مى باشد «4» و عبور آن از خروجى زوج نخستِ تو خالى شايسته نيست، زيرا باعث مزاحمت براى برجسته ترين عصب مغزى (بينايى) مى شود و آن را تحت فشار قرار مى دهد در نتيجه باعث بسته شدن فضاى تو خالى عصب مى گردد. «5»

اين شاخه

از زوج سوم آن گاه كه از خروجى خود جدا شود خود به سه زير شاخه

تقسيم مى گردد:

1. زير شاخه اول از آن به طرف گوشه چشم «6» مايل مى گردد و از آن جدا شده و به سوى ماهيچه هاى گيجگاهى، ماهيچه هاى جونده، ماهيچه ابرو، ماهيچه پيشانى و ماهيچه پلك مى رود.

______________________________

(1) عصب سه قلو (TrigeminalNerve(.

(2) مقصود از تعبير حد مشترك بين مقدم مغز و مؤخر آن نزديك قاعده، پل مغزى و بصل النخاع مى باشد.

(3) مانند معده و روده ها.

(4) محل خروجى زوج سوم نزديك و محاذى با اعضاى صورت مى باشد.

(5) موجب بطلان يا كاهش بينايى مى شود.

(6) گوشه چشم خارجى و كوچك تر كه به طرف گوش است.

ترجمه قانون در طب، ص: 491

2. زير شاخه دوم در شكاف به وجود آمده، نزد گوشه چشم ديگر «1» نفوذ مى كند

و از آن جدا شده و به اندرون بينى مى رود، سپس در لايه پوستى پوشاننده بينى

پراكنده مى گردد.

3. زير شاخه سوم كه زير شاخه اى كوچك نيست «2» و در كانال دهليزى «3» كه در استخوان گونه تعبيه شده، سرازير مى گردد. اين نيز به دو شاخه فرعى تقسيم مى گردد، يك شاخه از آن به درون فضاى دهان مى رود و در بين دندان ها «4» توزيع مى گردد، آن مقدار كه سهم دندان هاى آسيا مى باشد در اين بين آشكار است، ولى سهم دندان هاى ديگر گويا از چشم پنهان مى باشد «5» و نيز در لثه فوقانى پراكنده مى گردد، شاخه فرعى دوم در آنجا در سطح بيرونى اعضا مانند پوست گونه و انتهاى بينى و لب بالا پراكنده مى گردد، اين بخش هاى عصبى، تمامى مربوط به شاخه سوم از زوج سوم مى باشد.

د. شاخه چهارم از زوج سوم از شكاف فك فوقانى

عبور مى نمايد و به سوى زبان مى رود و در لايه سطحى زبان پراكنده مى گردد و حس چشايى مخصوص زبان را به زبان مى رساند و آنچه اضافه است از تارهاى عصبى پراكنده در زبان در گوشت بن دندان هاى پايين و لثه هاى آن و لب پايين پراكنده مى گردد، بخشى از عصب كه به سوى زبان مى آيد از عصب چشم باريك تر مى باشد، زيرا محكمى عصب چشايى و نرمى عصب بينايى با ستبرى آن (بينايى) و باريكى اين (چشايى) برابرى مى كند «6».

4. مبدأ زوج چهارم در عقب مبدأ زوج سوم (در طول مغز) با گرايش بيشتر (نسبت به زوج سوم) به سوى قاعده مغز قرار دارد و چنانچه گفتيم با زوج سوم آميخته مى باشد

______________________________

(1) منظور از «لِحاظ» به كسر لام در تعبير ابن سينا گوشه چشم داخلى و بزرگ تر مى باشد كه به طرف بينى قرار دارد.

(2) بلكه زير شاخه عصب بزرگى است كه تارهاى عصبى بسيارى از آن منشعب مى گردد.

(3)» التجويف البربخى» بربخ دهليز، مجراى واسع عبور آب را مى گويند.

آملى مى گويد: در بسيارى از نسخه ها «برنجى» مى باشد كه آن را تحقيق نكرده ام.

(4) بين گوشت و لثه دندان ها پراكنده مى گردد تا حس به دندان ها داده شود.

(5) موافق با نسخه تهران، آملى و جيلانى ترجمه شد (كالخفى عن البصر) گويا به دليل ريز بودن آن پنهان است و با دقت و تأمل آشكار مى گردد.

(6) در نتيجه در نيرو با هم برابر مى باشند.

ترجمه قانون در طب، ص: 492

سپس از آن جدا مى گردد و به سوى كام مى رود و به آن حس بساوايى «1» مى بخشد. اين زوج، عصب كوچك مى باشد ولى از زوج سوم سخت تر است زيرا كام و غشاى مخاطى آن از

غشاى مخاطى روى زبان سخت تر مى باشد «2». هر فرد از زوج پنجم به دو شاخه به شكل دو لايه (مضاعف) منشعب مى گردد بلكه نزد بيشتر علماى تشريح هر فردى از آن در حقيقت يك زوج جداگانه از عصب محسوب مى شود، «3» رويشگاه آن از دو جانب مغز مى باشد. شاخه اول «4» از هر زوج آن به سوى غشاى پوششى پرده صماخ گوش مى رود، پس در همه آن پراكنده مى گردد و رويشگاه اين شاخه در حقيقت بخش مؤخر مغز مى باشد «5» و به وسيله اين عصب حس شنوايى منتقل مى گردد؛ و شاخه دوم «6» كه نسبت به شاخه اول كوچك تر است از شكاف واقع در استخوان سنگى گيجگاه (صدفى) بيرون مى آيد. اين شكاف را به دليل وجود پيچيدگى زياد و پيچ و خم در مسير آن، اعور و اعمى (شكاف كور) مى نامند تا بدين وسيله مسافت طولانى گردد و انتهاى آن از ابتداى آن دور شود تا عصب پيش از خروج از آن شكاف، دورى از مبدأ را تجربه كند و به دنبال آن

______________________________

(1) حس در كام لامسه (بساوايى) مى باشد چنانچه جيلانى و اهوازى در كامل الصناعه (ج 1، ص 64) بدان تصريح نموده اند بر خلاف جرجانى (ذخيره، ص 39) كه حس كام را مانند زبان چشايى گرفته است.

(2) زيرا زبان و پوشش روى آن به دليل حس قوى تر (چشايى) و حركات متنوع به نرمى بافت، نياز بيشترى دارند.

(3) حتى جالينوس مى گويد: اين دو از يك رويشگاه واحدى خارج نمى شوند بلكه هر يك، از مبدأ جداگانه رويش مى يابند.

از اينجا و با توجه به تقسيم بندى متفاوت اعصاب مغزى نزد گذشتگان از علماى تشريح به ريشه اختلاف

ايشان با تشريح جديد در تعداد زوج هاى عصب مغزى پى مى بريم، مثلا به دليل تقارب رويشگاه، شاخه اى از عصب شمرده شده و امروزه عصب جداگانه.

(4) عصب دهليزى- حلزونى (V estibulocochlear Nerve( از دو دسته الياف حسى به نام هاى دهليزى و حلزونى تشكيل شده است هر دو قسمت از سطح قدامى مغز در بين كنار تحتانى پل و بصل النخاع خارج مى شوند اين عصب در حفره كرانيال خلفى همراه با عصب صورتى به طرف خارج رفته و سپس وارد مجراى گوش داخلى مى شود. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 245)

(5) بين كلام ابن سينا در اينجا كه رويشگاه اين عصب را «الجزء المؤخر» مى گويد و در كتاب سوم «من المقدم» بخش قدامى مغز مى گويد، تفاوت به نظر مى آيد كه مقصود از جزء مؤخر، بطن مغز نمى باشد. لذا براى جمع بين اين دو تعبير عبارت اسنل را يادآورى مى كنيم: هر دو قسمت از عصب از سطح قدامى مغز در بين تحتانى پل و بصل النخاع خارج مى شود.

(6) عصب صورتى (Facial Nerve( دو ريشه اين عصب از سطح قدامى مغز در بين پل مغزى و بصل النخاع خارج مى شوند عصب صورتى در حفره كرانيال خلفى همراه با عصب دهليزى- حلزونى به سمت خارج رفته وارد مجراى گوش داخلى مى شود كه در قسمت خاره اى گيجگاهى قرار دارد ... و از سوراخ نيزه اى- پستانى خارج مى شود. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 243)

ترجمه قانون در طب، ص: 493

سختى و صلابت به دست آورد، پس از آشكار شدن (از شكاف) با عصب زوج سوم آميخته مى گردد و بيشترين آن دو به سوى گونه و ماهيچه پهن، مى روند و باقى مانده آن دو به سوى ماهيچه هاى

دو گيجگاه روانه مى گردند.

حس چشايى در شاخه چهارم (از عصب سوم) و حس شنوايى در زوج پنجم آفريده شده زيرا ابزار شنوايى، به آشكار بودن نياز دارد و نبايد راه رسيدن هوا بدان مسدود باشد «1» و ابزار چشايى بايد در پناهگاه باشد بنا بر اين بايد عصب شنوايى (به دليل آشكارى آن) سخت تر و رويشگاه آن به بخش عقبى مغز مناسب تر مى باشد.

در ماهيچه هاى چشم به يك عصب بسنده شد و در ماهيچه هاى گيجگاهى از عصب هاى متعددى استفاده شده است زيرا سوراخ چشم به اتساع زياد نياز دارد، چرا كه عصب رساناى نيروى بينايى چون تو خالى است بايد قطر زيادى داشته باشد و استخوان گود شده براى نگه دارى كره چشم (به دليل نازكى آن) تحمل داشتن سوراخ هاى زيادى را ندارد ولى عصب گيجگاهى به سختى زياد نياز دارد و به قطر زياد احتياج ندارد بلكه ستبرى زياد حركت را براى او سنگين مى گرداند و همچنين خروجى آن كه در استخوان سنگى مى باشد (به دليل سفتى جرم) تحمل سوراخ هاى متعدد را دارد.

6. رويشگاه زوج ششم «2» بخش عقبى مغز (پشت زوج پنجم) مى باشد و توسط پرده ها و رباطها به زوج پنجم بسته شده است گويا دوتايى يك عصب را تشكيل مى دهند سپس از آن جدا شده و از طريق سوراخ موجود در انتهاى درز لامى، جمجمه را ترك مى كنند. اين عصب پيش از خروج به سه شاخه تقسيم مى گردد كه هر سه شاخه با هم از آن سوراخ خارج مى گردند:

يك شاخه به سوى ماهيچه هاى حلقى و بيخ زبانى مى رود تا زوج هفتم را در حركت دادن زبان و ماهيچه هاى حلقى كمك نمايد؛

______________________________

(1) تا اين

كه تموج هواى حامل صوت به پرده صماخ برسد.

(2) عصب زبانى- حلقى (Glossopharyngeal Nerve(.

ترجمه قانون در طب، ص: 494

شاخه دوم به سوى ماهيچه هاى شانه و نزديك آن فرود مى آيد و بيشتر آن در بين ماهيچه پهن روى شانه پراكنده مى گردد اين شاخه كه از مقدار متناسبى برخوردار است به صورت آويزان عبور مى كند تا خود را به مقصد برساند؛

شاخه سوم «1» كه بزرگ ترين آن سه مى باشد از طريق ورود رگ سباتى به سوى بالا به طرف اعضاى احشايى بدن سرازير مى گردد و (هنگام پايين رفتن) با رگ سباتى توسط رباط بسته مى گردد، آن گاه كه برابر حنجره قرار مى گيرد رشته هايى از آن منشعب مى گردد كه به ماهيچه هاى رو به بالاى حنجره كه حنجره و غضروف هاى آن را بلند مى كنند، عصب رسانى مى نمايند اين عصب وقتى از حنجره عبور نمود رشته هايى از آن رو به بالا مى آيد و به ماهيچه هاى واروكننده پايين رو، عصب رسانى مى نمايند. اين ماهيچه ها در باز كردن و بستن غضروف طرجهالى نقش بسزايى دارند، زيرا بناچار بايد (طرجهالى) به سوى پايين آيد، لذا (به دليل باز گشتن آن به بالا) به اين عصب راجعه «2» مى گويند.

(سبب رويش نيافتن عصب راجعه از نخاع)

اين شاخه از مغز رويش مى يابد و به سوى پايين فرود مى آيد، زيرا اگر قرار بود از اعصاب نخاعى رويش يابد و به سوى بالا رود از مبدأ خود، كج و غير مستقيم به سوى

بالا مى رفت، لذا اين آمادگى و توان را نداشت كه غضروف طرجهالى را محكم به طرف پايين بكشد.

(سبب رويش از زوج ششم)

اين شاخه از زوج ششم مغزى رويش يافته است، زيرا آنچه در مغز از اعصاب نرم و مايل به نرم وجود دارد آنچه پيش از زوج ششم قرار گرفته «3» عصب رسانى به ماهيچه هاى سر و صورت و اعضاى مرتبط با آنها را بر عهده دارد و زوج هفتم نيز قابليت رويش شاخه

______________________________

(1) عصب واگ (Vagus Nerve(.

(2) عصب راجعه حنجره (Recurrent laryngeal(.

(3) يعنى زوج پنجم و پيش از آن.

ترجمه قانون در طب، ص: 495

عصب راجعه را از خود ندارد، زيرا مانند زوج ششم، راست فرود نمى آيد «1» بلكه به ضرورت با كجى همراه مى باشد.

از آنجا كه شاخه عصب بالاروى راجعه به تكيه گاهى بس محكم، شبيه به قرقره چرخ چاه نيازمند مى باشد كه عصب بالارو بدان نيرومند گردد و به دور آن بگردد، لذا بايد داراى ويژگى هايى از قبيل راستى، «2» سختى، استحكام، صيقلى و نزديكى (به حنجره) «3» داشته باشد و چيزى (با اين ويژگى ها) مانند شريان بزرگ وجود ندارد و شاخه عصب بالاروى چپ رو از اين شاخه ها با اين شريان برخورد مى نمايد، در حالى كه اين شاخه ستبر و مستقيم مى باشد در نتيجه بر شريان خم مى گردد، بدون اين كه به بستن زياد نياز داشته باشد.

اما شاخه عصب بالاروى راست رو با توصيف نخست (ستبر و مستقيم) با شريان بزرگ

مجاور قرار نمى گيرد، بلكه اين شاخه، باريك است تا زير شاخه هاى ديگر از آن منشعب گردد و صفت مستقيم بودن خود را نيز از دست داده است آن گاه كه به صورت اريب به سوى زير بغل متمايل گردد، بنابراين بايد توسط رباطها، رشته هاى فرعى آن به تكيه گاهى محكم بسته شود تا بدين وسيله آنچه از ستبرى و راستى از دست داده است به نوعى جبران گردد. حكمت دور بودن شاخه هاى عصب راجعه از مبدأ خود اين است كه به تكيه گاه «4» خود نزديك گردد و (دوم اينكه) به واسطه اين فاصله، نيرو و استحكام بيشترى كسب نمايد.

نيرومندترين شاخه عصب راجعه، عصبى است كه در دو لايه «5» ماهيچه هاى حنجره همراه شاخه هاى عصب كمكى، «6» پراكنده گرديده است، سپس بقيه اين عصب (از حنجره) به سوى پايين فرود مى آيد و به زير شاخه هايى منشعب مى گردد كه در پرده هاى حاجز و سينه و ماهيچه هاى آن دو، و در قلب، ريه، وريدها، و شريان هايى موجود در آنجا، پراكنده

______________________________

(1) در صورتى كه كشيدن غضروف طرجهالى به عصب راست نيازمند مى باشد.

(2) تا عصب دچار انحراف نگردد.

(3) زيرا مقصد عصب راجعه حنجره مى باشد.

(4) مقصود از «المتعلق» در اين تعبير، تكيه گاه يعنى شريان بزرگ مى باشد، ممكن است عضو مقصد يعنى حنجره مقصود باشد.

(5) در نسخه آملى «بالعضلتين المطبقتين» مى باشد يعنى دو ماهيچه كه حنجره را مى بندد.

(6) در بستن حنجره.

ترجمه قانون در طب، ص: 496

مى گردد و باقى آن از حجاب عبور مى نمايد و با شاخه عصب فرود آمده از بخش سوم «1» همراه مى گردد و آن دو در پرده هاى احشايى «2» پراكنده مى گردند و در انتها به استخوان پهن

(لگن خاصره) مى رسد.

7. مبدأ زوج هفتم «3» از حد مشترك بين مغز و نخاع «4» مى باشد، بيشتر آن در ماهيچه هاى حركت دهنده زبان و ماهيچه هاى مشترك بين غضروف تُرسى (تيروئيدى) و استخوان لامى پراكنده مى گردد و در پاره اى موارد بقيه آن در ماهيچه هاى مجاور با اين ماهيچه ها پراكنده مى گردند، ولى هميشه اين چنين نيست. «5»

(سبب رويش عصب حركتى زبان از اين موضع)

از آنجا كه اعصاب ديگر مغزى براى عصب رسانى (و اعطاى حس و حركت) به اعضاى ديگر بدن گسيل گرديده اند و از طرف ديگر ايجاد شكاف بيشتر در اين موضع و پايين آن شايسته نمى باشد، بنا بر اين سزاوار اين بود كه عصب حركتى زبان از اين موضع آيد و عصب حسى آن از موضع ديگر.

فصل سوم: تشريح عصب نخاعى گردن و كانال هاى آن
اشاره

عصب هايى كه از طناب نخاعى مى رويند و از مهره هاى گردن خارج مى گردند هشت زوج مى باشند:

1. محل خروج زوج اول «6» از دو سوراخ مهره اول گردن مى باشد و تنها در ماهيچه هاى سر پراكنده مى گردد، اين عصب، كوچك و باريك است؛ زيرا، چنان كه در تشريح استخوان ها گفتيم، رعايت احتياط در تنگى خروجى آن ضرورى مى باشد.

______________________________

(1) بزرگ ترين شاخه (عصب واگ) از زوج ششم.

(2) مانند معده، كبد، طحال و كيسه صفرا.

(3) عصب زير زبانى (Hypoglossal Nerve( عصب زير زبانى يك عصب حركتى است، اين عصب از سطح قدامى بصل النخاع در بين هرم و زيتون خارج مى شود .... (ضروريات آناتومى اسنل، ص 248).

(4) يعنى موضعى در انتهاى مغز و ابتداى نخاع (بصل النخاع).

(5) در برخى انسان ها چنين مى باشد.

(6) عصب پس سرى كوچك (Lesser occipital( توزيع پوشش سر در خلف گوش (ضروريات آناتومى اسنل، ص 255).

ترجمه قانون در طب، ص: 497

2. محل خروج زوج دوم بين مهره اول و مهره دوم گردن مى باشد؛ يعنى سوراخى كه پيش تر در مبحث استخوان ها درباره آن سخن گفته شد، بيشتر رشته هاى آن، حس بساوايى را به سر مى رساند بدين منظور به صورت مايل بر فراز مهره ها مى رود و به سوى بخش قدامى آن خم مى گردد و روى غشاى خارجى از دو گوش گسترده مى گردد و نارسايى

زوج اول در گسترده شدن و عصب رسانى كامل در اعضاى پيش رو را كه به دليل كوچكى و كوتاهى آن بود، جبران مى نمايد، باقى مانده اين زوج به ماهيچه هاى پشت گردن و ماهيچه پهن آن مى رود و به آنها نيروى حركت مى بخشد.

3. رويشگاه و محل خروج زوج سوم از سوراخ بين مهره دوم و سوم مى باشد و هر فرد آن به دو شاخه فرعى (خلفى و قدامى) منشعب مى گردد، رشته هايى از يك شاخه (خلفى) آن در عمق ماهيچه اى «1» كه آنجا قرار دارد پراكنده مى گردد، بويژه ماهيچه برگرداننده سر با گردن سپس به سوى خار مهره ها بالا مى رود آن گاه كه در برابر آن قرار گرفت به ريشه هاى آن مى چسبد، سپس به سوى سر آنها بالا مى رود و با رباطهاى (باريك) غشايى كه از اين خارها روييده آميخته مى گردد، پس (از آميختن) دو شاخه عصب به سوى جهت دو گوش خم مى گردند و در غير آدمى «2» به دو گوش منتهى مى گردند و ماهيچه هاى آن دو را حركت مى دهند.

شاخه فرعى دوم (قدامى) به سوى بخش جلوى صورت مى رود تا به ماهيچه پهن (در گونه) مى رسد، در ابتداى بالا رفتن به دور آن رگ ها و ماهيچه هايى مى پيچند تا از آن حمايت كرده، باعث تقويت آن گردند، گاه در حيوانات با ماهيچه هاى گيجگاهى و گوشى نيز آميخته مى گردد، بيشترين پراكندگى اين شاخه در ماهيچه هاى هر دو گونه مى باشد.

4. محل خروج زوج چهارم «3» از سوراخ بين مهره سوم و چهارم مى باشد و مانند زوج قبلى به دو شاخه قدامى و خلفى تقسيم مى شود، شاخه قدامى آن كوچك مى باشد، لذا

______________________________

(1) يعنى ماهيچه هاى مهره دوم و سوم گردن.

(2)

مقصود حيواناتى كه داراى گوش آشكار و بلند مى باشند و با حركت دادن آن مى توانند صدا را از جهات مختلف بشنوند.

(3) عصب فرنيك (Phrenic nerve( عصب فرنيك يك شاخه بزرگ و بسيار مهم شبكه گردنى است و تنها عصب حركتى ديافراگم مى باشد ... اين عصب با عبور از جلوى شريان سابكلاوين وارد قفسه سينه مى شود. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 254)

ترجمه قانون در طب، ص: 498

(براى تقويت) با زوج پنجم آميخته مى گردد، گفته شده كه شاخه اى از آن مانند تار عنكبوت نفوذ مى كند و بر شريان سباتى امتداد مى يابد تا به پرده حاجز (ديافراگم) برسد و روى دو نيمه پرده اى كه نصف كننده سينه است، عبور مى نمايد.

شاخه خلفى كه بزرگ تر مى باشد به سوى پشت خم مى گردد، پس در عمق ماهيچه ها فرو مى رود تا به خارها مى رسد و رشته هايى را به سوى ماهيچه هاى مشترك بين سر و گردن مى فرستد سپس (باقى آن) به سوى جلو خم مى گردد و به طرف آن پيش مى رود تا به ماهيچه هاى گونه و دو گوش در حيوانات متصل مى گردد و گفته شده كه به سوى پشت سرازير مى گردد.

5. محل خروج زوج پنجم از سوراخ واقع بين مهره چهارم و پنجم مى باشد اين نيز به دو شاخه فرعى (قدامى و خلفى) منشعب مى گردد، شاخه قدامى آن كه كوچك تر است به سوى ماهيچه هاى گونه و ماهيچه هاى واروكننده سر به جلو و ديگر ماهيچه هاى مشترك بين سر و گردن مى رود.

شاخه فرعى دوم (كه بزرگ تر است) به دو زير شاخه تقسيم مى گردد، يك زير شاخه بين شاخه فرعى اول (قدامى) و بين زير شاخه دوم قرار مى گيرد و به سوى بخش هاى فوقانى شانه مى رود و با

جزيى از زوج ششم و هفتم آميخته مى گردد «1» و زير شاخه دوم با شاخه هايى از زوج پنجم (شاخه قدامى آن) و ششم و هفتم آميخته مى گردد و به وسط پرده حاجز عبور مى نمايد.

6 و 7 و 8. زوج هاى ششم، هفتم و هشتم «2» به ترتيب از سوراخ هاى بين مهره هاى به جا مانده ديگر خارج مى گردند، محل خروج زوج هشتم از سوراخ مشترك بين آخرين مهره گردن و اولين مهره پشت مى باشد.

______________________________

(1) در ماهيچه هاى واقع در آنجا پراكنده مى گردد.

(2) شبكه بازويى (Brachial Plexus( شبكه بازويى در مثلث خلفى گردن از اتحاد شاخه هاى قدامى پنجمين، ششمين، هفتمين و هشتمين اعصاب نخاعى گردنى و اولين عصب نخاعى سينه اى به وجود مى آيد اين شبكه ممكن است به ريشه ها، تنه ها، شاخه ها و طناب هايى تقسيم شود (ضروريات آناتومى اسنل، ص 255).

ترجمه قانون در طب، ص: 499

شاخه هاى اين سه زوج بسيار با يكديگر آميخته مى باشند (تشكيل شبكه بازويى) ولى بيشتر زوج ششم بر فراز سطح استخوان شانه مى رود و آن اندازه رشته عصبى كه از زوج ششم به سوى پرده حاجز گسيل مى گردد نسبت به زوج چهارم بيشتر ولى از زوج پنجم كمتر مى باشد.

بيشتر شاخه هاى زوج هفتم به سوى بازو مى رود، گرچه از شاخه هاى آن همراه با شاخه اى از زوج پنجم به سوى ماهيچه هاى سر و گردن و پشت مى روند و سپس به پرده حاجز مى رسد.

اما زوج هشتم پس از آميزش و همراهى با ديگر زوج ها (ششم و هفتم) به سوى پوست ساعد و دست مى رود و چيزى از آن به طرف پرده حاجز نمى رود «1» ولى آنچه از زوج ششم به ناحيه دست مى رود «2» از شانه عبور نمى كند «3»

و آنچه از زوج هفتم مى رود از بازو نمى گذرد.

آنچه از ناحيه شانه به سوى ساعد مى آيد «4» از زوج هشتم است كه البته با ابتداى رشته هاى عصب روييده از نخاع بخش مهره اى سينه آميخته گرديده است. «5»

______________________________

(1) بر خلاف زوج ششم و هفتم.

(2) گرچه با زوج هشتم آميخته مى باشد.

(3) آملى مى گويد: اين سخن ابن سينا در اينجا كه زوج ششم از شانه عبور نمى كند، با عبارت فصل اول از تعليم سوم در بحث اعراض و دلايل در تعارض مى باشد؛ زيرا در آن فصل مى گويد، أما مشاركات، از درد انگشتان به سبب سابق به وجود آسيب در زوج ششم از ازواج عصب گردنى استدلال مى گردد ولى در اينجا مى گويد، عصب ششم از شانه عبور نمى كند.

آملى مى گويد: سخن ابن سينا در اينجا درست مى باشد، چنانچه جالينوس تصريح بر اين نكته نموده است كه از عصب ششم گردنى به انگشتان دست عصب رسانى نمى شود.

حكيم جيلانى در پاسخ به اين تعارض مى گويد: اين تصريح از كلام جالينوس است كه خود در جاهايى از كتاب هاى خود حكايت نموده است كه حسِ انگشتان كوچك و انگشترى و نيمى از انگشت ميانى مردى دچار آسيب گرديد بطورى كه درمان او مفيد واقع نشد تا اين كه دارو بر خروجى هاى عصب زوج ششم از اعصاب نخاعى وى ضماد كردم و نتيجه بخش واقع گرديد و ابن سينا نيز بدين موضوع در محل خود استدلال نموده است لذا براى رفع تناقض موجود بايد بگوييم آنچه در اينجا بيان شده مقصود اعصاب حركتى دست مى باشد كه از زوج ششم عصب رسانى نشده است و آنچه در آن فصل بيان شده مقصود اعصاب حسى دست مى باشد

كه از زوج ششم عصب رسانى شده است. (شرح آملى، ص 311)

(4) در نسخه جيلانى به جاى عبارت «أما الذى يجى ء للساعد من الكتف» كه ترجمه شد. آمده است: أما الذى يجى ء الساعد والكف يعنى آنچه به سوى ساعد و كف دست مى آيد، اين نسخه با اين كه با نسخه آملى، بولاق و تهران سازگار نمى باشد ليكن با بيان ابن سينا در فصل بعدى كه مى گويد «فيرافق ثامن عصب العنق ويمتدان معا الى اليدين حتى يوافيا الساعد والكف» سازگار مى باشد.

(5) چنانچه از اسنل نقل شد: شبكه بازويى از ... و اولين عصب نخاعى سينه اى به وجود مى آيد.

ترجمه قانون در طب، ص: 500

(علت عصب رسانى به پرده حاجز از اعصاب گردنى)

همانا براى عصب رسانى به پرده حاجز، از عصب هاى نخاعى گردنى و نه از اعصاب نخاعى پايين تر توزيع مى شود «1» تا عصب از بخش مرتفع به سوى پايين سرازير گردد در نتيجه توزيع (و حركت بخشى) آن در پرده حاجز به بهترين وجه انجام پذيرد بويژه كه اولين مقصد آن پرده نصف كننده سينه مى باشد، و امكان رسيدن ساير عصب هاى نخاعى به صورت مستقيم بدون شكسته شدن به زاويه اى به پرده حاجز نبود. «2»

از طرف ديگر اگر بنا بود همه رشته هاى عصبى كه به سوى پرده حاجز سرازير مى شود، از مغز فرود آيد، مسير طولانى را بايد طى مى نمود. «3»

محل پيوند اين رشته از عصب ها وسط پرده حاجز قرار داده شد زيرا اگر به جاى وسط، به انتهايى از پرده متصل مى گشت، ديگر پراكندگى و پخش شدن رشته هاى عصب به صورت عادلانه و يكنواخت انجام نمى گرفت، يا اگر به همه جوانب پرده متصل مى گرديد، اين نوع اتصال انحراف از مجراى طبيعى آن بود،

زيرا حركت توسط ماهيچه ها به سبب انتهاى آنها (كه به عضو متصل است) مى باشد، سپس جوانب پرده متحرك از ناحيه پرده مى باشد، بنا بر اين بايد (جوانب) انتهاى عصب ها قرار داده شود «4» نه ابتداى آن.

اينك كه بايد عصب ها در ابتدا به وسط پرده متصل گردد، به ضرورت بايد آويزان باشد، پس براى حفاظت آن (از آسيب و پارگى) لازم است تحت حمايت و پوشش قرار گيرد، در نتيجه به وسيله نگه دارنده اى محافظ كه همراهى كننده اوست از پرده نيمه كننده سينه پوشانده گرديد «5» و با تكيه بر آن، بر پرده فرود آمد. «6»

______________________________

(1) با اين كه اعصاب نخاعى پايين تر نزديك تر به پرده حاجز مى باشند.

(2) بلكه به صورت اريب به پرده حاجز مى رسد.

(3) در اين مسير طولانى در معرض آسيب قرار مى گرفت و از تحريك بخشى به پرده ناتوان مى گرديد.

(4) تا هرگاه دچار انقباض شود پرده جمع گردد و در حالت استراحت پرده انبساط يابد.

(5) در وسط آن كانال عبور براى اين عصب قرار داده شد.

(6) دو جمله اخير از نسخه تهران ترجمه گرديد.

ترجمه قانون در طب، ص: 501

از آنجا كه كار پرده حاجز بسيار با اهميت است «1» براى عصب رسانى بدان از مبادى متعدد عصب بهره گيرى گرديد تا اگر آسيبى به يك مبدأ عصب وارد گردد، پرده حاجز دچار تباهى نگردد.

فصل چهارم: تشريح عصب مهره هاى سينه «2»

محل خروج زوج اول از رشته عصب هاى سينه اى، شكاف بين مهره اول و دوم از مهره هاى سينه مى باشد و به دو شاخه تقسيم مى گردد:

بزرگ ترين شاخه آن در بين ماهيچه هاى دنده اى «3» و ماهيچه هاى پشت پراكنده مى گردد؛

شاخه دوم (كوچك تر) روى دنده هاى نخستين امتداد مى يابد و با هشتمين عصب گردنى همراه

مى گردد و هر دو به سمت دو دست امتداد مى يابند تا (براى رساندن حس و حركت) به ساعد و كف دست برسند.

محل خروج زوج دوم، از شكاف واقع بعد از شكاف ياد شده مى باشد، يك شاخه «4» از آن براى رساندن حس به سطح بازو عصب رسانى مى كند. «5»

شاخه باقى مانده «6» همراه با ديگر زوج هاى به جا مانده «7» پس از تجمع به سمت ماهيچه هاى واقع بر استخوان شانه كه حركت دهنده مفصل آن مى باشند و نيز ماهيچه هاى پشت مى روند.

رشته هايى از اين عصب كه از مهره هاى سينه مى رويد و به سوى شانه نمى رود

براى عصب رسانى به ماهيچه هاى پشت و ماهيچه هاى بين دنده اى متصل به استخوان

______________________________

(1) ترويح قلب و رساندن هوا بدان و دفع بخار دخانى از آن مى باشد.

(2) اعصاب نخاعى كه از مهره هاى سينه خارج مى گردد دوازده زوج و يك فرد از عصب مى باشد.

(3) اعصاب دنده اى (Intercostal Nerves( اعصاب بين دنده اى شاخه هاى قدامى 11 عصب نخاعى سينه اى اول هستند هر عصب بين دنده اى، وارد يك فضاى بين دنده اى مى شود. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 260)

(4) اين زوج نيز به دو شاخه از عصب تقسيم مى گردد.

(5) لذا به دليل همين تقارن عصب در بيمارى ذات الجنب دست دچار درد مى گردد.

(6) يعنى شاخه دوم از زوج دوم.

(7) يعنى ده زوج عصب باقى مانده از اعصاب سينه اى.

ترجمه قانون در طب، ص: 502

جناغ «1» و ماهيچه هاى واقع در خارج سينه مى رسند، و رشته عصب هايى كه مبدأ و خروجى آن از مهره هاى دنده اى كاذب مى باشد به سوى ماهيچه هاى بين دنده اى و ماهيچه هاى شكم مى روند.

رگ هاى ضربان دار و ساكن با رشته هاى اين اعصاب همراه مى گردد و (براى خون رسانى) از منافذ خروجى

اين اعصاب وارد طناب نخاعى مى گردند.

فصل پنجم: تشريح عصب مهره هاى كمر «2»

اعصاب كمرى همگى در اين كه شاخه اى از آنها (به سوى عقب) براى عصب رسانى ماهيچه هاى پشت و شاخه اى از آنها (به سوى جلو) براى عصب رسانى ماهيچه هاى شكم و ماهيچه هاى پوشاننده پشت بروند، مشتركند، ليكن سه زوج فوقانى از آنها با عصب فرود آمده از مغز آميخته مى باشند، و دو زوج به جا مانده چنين آميختگى را ندارند.

دو زوج پايين رو، شاخه هاى بزرگى را به سوى دو ساق پا مى فرستند، با اين خصوصيت كه شاخه اى از زوج سوم و شاخه اى از اولين عصب خاجى با اين شاخه ها آميخته مى باشند، جز اين كه دو شاخه ياد شده از مفصل سرين جلوتر نمى روند و در ماهيچه هاى مفصل آن پراكنده مى گردند، ولى اين دو زوج با عبور از سرين به سوى دو ساق پا پيش مى روند.

تفاوت بين عصب رسانى ران ها و پاها با عصب رسانى در دستان در اين است كه اعصاب ران و پا همگى در يك نقطه متمركز نمى شوند، سپس فرو رفته به سوى درون مايل گردند «3»، زيرا شكل پيوند بازو به استخوان شانه مانند پيوند ران به استخوان سرين نمى باشد و همچنين اتصال عصب ران به رويشگاه خود با اتصال عصب بازو به رويشگاه خود متفاوت مى باشد. «4»

______________________________

(1) اضلاع خُلَّص (دنده هاى خالص و حقيقى.

(2) اعصاب كمرى پنج زوج مى باشند.

(3) بلكه همه آنها از جانب خلفى پا عبور مى نمايند.

(4) زيرا بين مفصل شانه و رويشگاه اعصاب دست كه از مهره هاى گردنى مى باشد، فاصله وجود دارد ولى مفصل سرين به خروجى اعصاب پا كه مهره هاى كمرى و خاجى مى باشد نزديك است با اين تفاوت، بديهى است كه وضعيت قرار

گرفتن شبكه هاى عصب در اين دو موضع متفاوت باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 503

عصب رسانى به ناحيه ساق پا گوناگون مى باشد، بخشى از اعصاب از درون ران عبور مى كنند، و بخشى از سطح ران، و بخشى ديگر زير ماهيچه ها خزيده و در آنجا پنهان مى گردند.

از آنجا كه راهى براى عبور عصب «1» روييده از ناحيه استخوان شرمگاه از بخش خلفى بدن به سوى پاها و همچنين از باطن ران به دليل تراكم ماهيچه ها و رگ هاى بسيار در آنجا، وجود ندارد، لذا كانالى براى شاخه اى از عصب ويژه ماهيچه هاى پا «2» قرار داده شده، پس (از بخش قدامى) در مجراى فرود آمده به سوى بيضه ها عبور داده مى شود تا به سوى ماهيچه هاى شرمگاه رو آورد سپس به طرف ماهيچه هاى زانو سرازير مى گردد.

فصل ششم: تشريح عصب خاجى و دنبالچه اى «3»

اولين زوج از رشته عصب هاى خاجى بنابر آنچه گفته شد، با عصب كمرى «4» آميخته مى باشد. «5»

آنچه مانده از زوج هاى خاجى و تك عصب روييده از انتهاى دنبالچه در ماهيچه هاى مقعد و در خود آلت تناسلى و ماهيچه هاى مثانه و رحم و در غشاى شكم و در قسمت هاى داخلى عمقى از استخوان شرمگاه و در ماهيچه هاى فرستاده شده از استخوان خاجى پراكنده مى گردد.

______________________________

(1) در نسخه بولاق و تهران، براى عبور ماهيچه ها دارد كه به نظر صحيح نمى باشد لذا طبق نسخه آملى و جيلانى ترجمه گرديد.

(2) از دو زوج پايين رو (زوج چهارم و پنجم).

(3) اعصاب خاجى و دنبالچه اى شش زوج و يك فرد عصب مى باشد.

(4) دو زوج عصب پايين رو كه گفته شد با شاخه اى از اولين عصب خاجى آميخته مى باشد.

(5) عصب سياتيك (SciaticNerve( بزرگ ترين عصب بدن از دو زوج عصب كمرى و عصب هاى

خاجى منشأ مى گيرد.

ترجمه قانون در طب، ص: 505

گفتار چهارم: تشريح سرخ رگ ها و آن پنج فصل مى باشد:
فصل اول: تعريف سرخ رگ ها

رگ هاى زننده، همان سرخ رگ ها مى باشند، همه آنها به جز يكى، داراى دو لايه ظريف مى باشند، كه لايه زيرين (آسترى) به سبب تماس مستقيم با ضربان و حركت شديد از سوى گوهر روح سفت تر است، كه حفاظت از گوهر روح و نگه دارى آن از هرگونه گزند و تقويت آوند آن، غرض اصلى مى باشد.

رويشگاه شريان ها از حفره چپ از دو حفره قلب مى باشد زيرا حفره راست آن، نزديك تر به كبد قرار دارد بنا بر اين بايد به جذب غذا و به كارگيرى آن «1» عهده دار باشد. «2»

فصل دوم: تشريح شريان وريدى

اولين چيزى كه از حفره چپ قلب رويش مى يابد دو شريان مى باشد:

1. يكى از آن دو شريان براى استنشاق هواى لطيف «3» و رساندن خونى كه تغذيه ريه را به عهده دارد از جانب قلب به سوى ريه مى رود و در آن توزيع مى گردد، زيرا گذرگاه غذارسانى به ريه قلب و از قلب به سوى ريه است. «4»

______________________________

(1) به كارگيرى آن؛ يعنى تصرف در غذا و آماده كردن آن براى قلب.

(2) ابن سينا در اين فصل بدون تعريف از ماهيت شريان ها تنها به بيان دو ويژگى از آنها بسنده مى نمايد.

(3) هواى لطيف (نسيم) را از ريه دريافت و به قلب مى رساند.

(4) قرشى مى گويد: اين نظريه مشهور مى باشد ولى درست اين است كه تغذيه ريه از اين شريان نمى باشد زيرا اين شريان از حفره چپ قلب مى آيد و خونى كه در آن جريان دارد از طرف ريه مى آيد بنا بر اين نفوذ خون از طرف قلب به سوى ريه از وريد شريانى مى باشد. (شرح آملى، ص 314) در تشريح جديد نيز نظريه قرشى تأييد مى شود: خون رسانى به ريه ها،

برونش ها، بافت همبند ريه و جنب احشايى، خون خود را از شريان هاى برونشيال (bronchial( كه شاخه هايى از آئورت نزولى هستند دريافت مى كنند. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 317)

ترجمه قانون در طب، ص: 506

رويشگاه اين قسم (شريان وريدى) از باريك ترين بخش هاى قلب مى باشد «1» و (اين رويشگاه) در جايى قرار دارد كه وريدها در آن به سوى قلب نفوذ مى كنند. «2»

اين قسم بر خلاف ديگر شريان ها يك لايه مى باشد «3» لذا شريان وريدى ناميده مى شود، و آفرينش يك لايه آن به دليل اين است كه:

الف. نرم تر، روان تر و قابليت باز و بسته شدن بهترى داشته باشد.

ب. قابليت بهترى نسبت به تراوش آنچه (خون) از آن به سوى ريه تراوش مى شود داشته باشد، يعنى تراوش از خون لطيف بخارى كه با گوهر ريه مجانست دارد و در قلب به نهايت پختگى خود نزديك شده و ديگر به پخته شدن مجدد نياز ندارد، «4» بر خلاف خون «5» جارى در وريد اجوف «6» كه به پخته شدن نياز دارد و پيرامون آن سخن خواهيم گفت، بويژه اين كه به سبب نزديكى محل آن (شريان وريدى) «7» به قلب، نيروى حرارت نضج يافته به سهولت بدان مى رسد.

ج. عضوى كه اين شريان در آن ضربان دارد، عضوى «8» نازك و سبك است بنا بر اين ترس از آسيب هنگام ضربان در آن وجود ندارد تا استحكام را برگزيند، لذا به اين دليل از استحكام جرم آن (شريان وريدى) بى نيازى احساس گرديد به گونه اى كه اين بى نيازى در مورد شريان هاى هم جوار با اعضاى سخت وجود ندارد، و وريد شريانى «9»، كه درباره آن سخن خواهيم گفت، گرچه (مانند شريان وريدى)

هم جوار با ريه مى باشد ولى به انتهاى

______________________________

(1) تا مانند جرم ريه باريك باشد.

(2) يعنى نزديك به موضعى كه در آن وريدهاى شريانى پس از اريب به سوى داخل حفره قلب نفوذ مى كنند.

(3) در معالجات بقراطيه و بنابر نظريه انباذقلس از دو لايه باريك به وجود آمده است. (به نقل از شرح جيلانى، ص 315)

(4) در صورتى كه شريان وريدى يك لايه باشد تراوش خون رقيق از منافذ آن براى تغذيه ريه به سهولت انجام مى پذيرد.

(5) در نسخه آملى و جيلانى «خون آبكى جارى» در مقابل خون بخارى (گازى) مى باشد.

(6) وريد شريانى.

(7) يا محل خون؛ يعنى منزلت اين خون به قلب نزديك است لذا نضج و بهره كافى از حرارت غريزى در قلب برده است. (از حكيم جيلانى، ص 315)

(8) مقصود ريه مى باشد.

(9) پاسخ به اين سوال كه وريد شريانى نيز مانند شريان وريدى با ريه هم جوار مى باشد، پس بايد يك لايه باشد در صورتى كه چنين نيست.

ترجمه قانون در طب، ص: 507

ريه «1» كه به طرف پشت قرار دارد، مجاور مى باشد، شريان وريدى در بخش قدامى ريه فرو رفته و به صورت بخش ها و شاخه هايى در آن پراكنده مى باشد.

بنابر آنچه گذشت هرگاه بين دو نياز اين شريان- يعنى نياز به استحكام و نياز به سلاستى كه باز و بسته شدن و تراوش آنچه تراوش مى شود به عهده آن است.- مقايسه اى صورت پذيرد، نياز به سلاست نسبت به استحكام و ستبرى جرم بيشتر احساس مى گردد.

2. شريان ديگر كه بزرگ تر مى باشد و ارسطو طاليس آن را اورتى «2» ناميده است، در ابتداى رويش از قلب دو شاخه مى فرستد كه بزرگ ترين آن به دور سطح قلب

دايره مى زند و در اجزاى آن پراكنده مى گردد، «3» و شاخه كوچك تر، قلب را دور مى زند و در حفره راست قلب «4» پراكنده مى گردد.

تنة به جا مانده از شريان اورتى پس از دو شاخه ياد شده، از قلب جدا مى شود و به دو بخش تقسيم مى گردد: بخش بزرگ تر (آئورت نزولى) به سوى پايين شايستگى دارد سرازير گردد و بخش كوچك تر (آئورت صعودى) به سوى بالا شايستگى دارد صعود نمايد.

بخش شايسته به سوى پايين نسبت به ديگرى از قطر بيشترى آفريده شده است، زيرا اين بخش به سوى اعضايى از بدن گسيل مى گردد كه تعداد آن بيشتر و قطر آنها بزرگ تر است، و آن اعضايى از بدن مى باشد كه پايين قلب قرار گرفته اند.

بر محل خروج شريان اورتى سه غشاى سفت «5» از داخل به سوى خارج وجود دارد، «6» كه اگر تعداد آن يك يا دو عدد بود، فايده «7» مورد نظر حاصل نمى گرديد مگر در صورت بزرگى

______________________________

(1) كه از بافت نسبتا سختى برخوردار است.

(2) آئورت (Aorta( اصلى ترين تنه شريانى است كه خون اكسيژن دار را از بطن چپ قلب به بافت هاى بدن مى برد. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 167)

(3) شريان هاى كرونارى- اكليلى (تاجى (Coronary( شريان هاى كرونارى راست و چپ بلافاصله در بالاى دريچه آئورتى از آئورت صعودى جدا مى شود. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 163)

(4) در جرم قلب از طرف داخل نه خارج.

(5) دريچه سه لختى (Tricuspid Valve( دريچه سه لختى داراى سه لت قدامى، جدارى و تحتانى است. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 162).

(6) حكيم جيلانى در توصيف اين سه غشا مى گويد: از غشاهاى قلبى رويش مى يابد و رباطٌّهاى آن از داخل قلب به سوى خارج كه داخل

اورتى باشد مايل مى گردد اين موضع بهترين جا براى باز شدن هنگام انبساط شريان و دفع روح و خون از قلب مى باشد و براى بسته شدن تا از بازگشت خون به قلب جلوگيرى نمايد ... شكل آن هنگام باز شدن مانند سين در كتابت يونانى مى باشد ....

(7) فايده مورد نظر چنانچه بيايد جلوگيرى از بازگشت خون شريانى به داخل بطن چپ قلب است.

ترجمه قانون در طب، ص: 508

حجم يك غشا يا دو غشا كه در اين صورت، حركت سنگين مى گرديد؛ و اگر تعداد آن چهار عدد بود، جرم آن بسيار كوچك (باريك) مى شد و در اين صورت فايده آن منتفى مى گرديد و اگر جرم آن نيز بزرگ مى بود، مجراى آن تنگ مى گرديد.

شريان وريدى داراى دو غشاى «1» رو به داخل مى باشد و در آن به وجود دو غشا بسنده گرديد، زيرا در خصوص شريان وريدى نياز به استحكام دريچه «2» به اندازه نيازى كه در شريان اورتى احساس مى شود، نيست، بلكه نياز در شريان وريدى به سستى آن بيشتر

احساس مى شود تا تخليه گاز دودى و خون جارى به ريه توسط شريان وريدى به سهولت انجام پذيرد.

فصل سوم: تشريح شريان بالارو

شاخه بالارو (آئورت صعودى) از دو بخش شريان اورتى به دو شعبه جداگانه تقسيم مى شود: بزرگ ترين «3» آن دو به طرف گودى سينه «4» بالا مى رود، سپس با تمايل به سمت راست به گوشت نرمِ توتى شكل «5» كه در آنجا قرار دارد، مى رسد و در آنجا به سه شاخه تقسيم مى گردد: دو شاخه از آن دو شريانى مى باشند كه سباتى نام گذارى شده اند و اين دو به سمت راست و چپ همراه با دو وريد عمقى وداج «6»،

كه دربارة آن سخن خواهيم گفت،

______________________________

(1) دريچه ريوى (Pulmonary Valve( سوراخ ريوى را محافظت مى كند و داراى سه لت نيمه هلالى است ... از اين سه لت نيمه هلالى، يكى در خلف و دو تا در قدام قرار گرفته اند. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 162)

(2) عبارت ابن سينا در قانون موافق نسخه تهران و آملى و جيلانى «احكام السكر» مى باشد، سكر به كسر سين در لغت يعنى آب را مسدود كردن و بند آوردن و در اينجا به معناى دريچه جهت ممانعت از بازگشت خون شريانى به داخل بطن چپ قلب مى باشد.

(3) شريان كاروتيد مشترك (Common Carotid Artery(.

(4) در نسخه بولاق «اللثة» مى باشد كه نادرست است، لذا طبق نسخه تهران و آملى «اللبة» كه به معناى گودى سينه و محل چسبيدن دو ترقوه است ترجمه گرديد.

(5) غده توتى شكل كه اهوازى در كامل الصناعه (ج 1، ص 75) مى گويد: غده اى بزرگ كه در اجزاى بالاى جناغ گسترده مى باشد ... موضع تكيه شريان هايى است كه از شريان ابهر (اورتى) مى آيد.

غده تيروئيد (Thyroid Gland( در گردن قرار گرفته ... غده تيروئيد عضوى بسيار پر عروق است. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 392)

(6) وريد جوگولار (Jugular Vein(.

ترجمه قانون در طب، ص: 509

بالا مى روند، دو شريان سباتى با دو وريد وداج- چنانچه خواهيم گفت- در تقسيم شدن با هم مى باشند.

شاخه سوم در جناغ سينه و دنده هاى خالص نخستين و در مهره هاى ششگانه فوقانى گردنى و در اطراف ترقوه پراكنده مى گردد تا به سر شانه مى رسد، سپس از آن عبور كرده به طرف اعضاى هر دو دست مى روند.

شعبه كوچك تر از دو شعبة «1» شريان اورتىِ بالارو به سوى زير بغل مى رود و

مانند شاخه سوم از شعبه بزرگ تر شريان اورتى تقسيم مى پذيرد. «2»

فصل چهارم: تشريح دو شريان سباتى

هر يك از دو شريان سباتى در انتهاى خود به سوى گردن به دو بخش قدامى و خلفى تقسيم مى گردند.

بخش قدامى «3» به دو شاخه تقسيم مى شود، يك شاخه در عمق به سوى زبان و ماهيچه هاى پنهانِ فك تحتانى مى رود، و شاخه ديگر آشكارا به سوى جلوى دو گوش تا ماهيچه هاى گيجگاهى بالا مى رود و با گذر از آن ماهيچه ها و به جا گذاشتن شعبه هاى متعددى در آن، به سوى نوك سر پيش مى رود، انتهاى شاخه هاى شريان واقع در سمت راست با انتهاى شاخه هاى شريان واقع در سمت چپ تماس برقرار مى كنند.

بخش خلفى «4» به دو زير شاخه تقسيم مى گردد، كوچك ترين آن دو، بيشتر آن به سوى عقب سر بالا مى رود و در بين ماهيچه هاى احاطه كننده مفصل سر پراكنده مى شود و كمتر آن از درون شكاف بزرگ واقع در درز لامى به سوى قاعده عقب مغز رو مى آورد.

______________________________

(1) شريان آگزيلارى (زير بغلى) (Axillary Artery(.

(2) يعنى مانند شاخه سوم در جناغ سينه و دنده هاى خالص و ... توزيع مى گردد.

(3) شريان كاروتيد خارجى (External Carotid Artery( شريان كاروتيد خارجى يكى از شاخه هاى انتهايى شريان كاروتيد مشترك است، اين شريان شاخه هاى متعددى دارد از قبيل: شاخه زبانى، صورتى، حلقى، گوشى خلفى، گيجگاهى، فكى فوقانى و پس سرى، و .... (گزيده اى از ضروريات آناتومى اسنل، ص 170)

(4) شريان كاروتيد داخلى (Internal Carotid Artery( شريان كاروتيد داخلى از محل دو شاخه شدن شريان كاروتيد مشترك در محاذات كنار فوقانى غضروف تيروئيد شروع مى شود ... در انتها به دو شاخه تقسيم مى شود شريان مغزى قدامى و ميانى.

حلقه شريانى، در

فضاى زير عنكبوتيه در حفره بين پايه اى در قاعده مغز جاى دارد ....

مغز توسط دو شريان كاروتيد داخلى و دو شريان مهره اى خون رسانى مى شود. (گزيده اى از ضروريات آناتومى اسنل، ص 174).

ترجمه قانون در طب، ص: 510

زير شاخه بزرگ تر در جلوى شكاف پيشين از داخل شكاف واقع در استخوان صدفى به سوى شبكه وارد مى گردد، بلكه در حقيقت شبكه از به هم پيوستن آنها بافته مى گردد، رگ ها در رگ ها، لايه ها بر لايه ها و شاخه ها بر شاخه ها بدون اين كه بتوان يكى از آنها را به تنهايى بدون چسبيدگى و پيوسته بودن به ديگرى چون شبكه اى، جدا نمود، رشته هاى شريان در قسمت جلو، عقب، راست و چپ به صورت گسترده در بين شبكه پراكنده مى باشد، سپس با تجمع و به هم پيوستن آنها- چنانچه در ابتدا بود- يك زوج شريان تشكيل مى گردد و براى آن در غشا (ستبر) «1» شكاف هايى ايجاد مى شود و از آن به سوى مغز بالا مى رود و در غشاى نازك (چسبيده به مغز) «2» پراكنده مى گردد، سپس در گوهر مغز به سوى بطن هاى آن و صفاق بطن فرو مى رود و در آنجا دهانه شاخه هاى بالا آمده شريانى با دهانه شاخه هاى رگ هاى وريدى پايين آمده به هم مى رسند. «3»

اين شريان ها بالا مى روند و آن وريدها پايين مى آيند، زيرا وريدها خون را به مغز مى ريزانند و آن را سيراب مى گردانند، لذا بهترين وضعيت براى آوندهاى خون رسان وارونگى انتهاى آنها است «4»، ولى اين شريان ها روح «5» را به مغز مى رسانند و روح جسم لطيف (سبك) متحرك بالارو است كه براى ريزش آن نيازى به وارونه بودن آوند آن نمى باشد، بلكه اگر چنين وضعيتى

داشته باشد باعث زياده روى در تخليه خونى كه روح را همراه دارد مى گردد و علاوه بر آن به دشوارى حركت روح مى انجامد، زيرا حركت روح به سمت بالا آسان تر است. «6»

به سبب حركت و لطافتى كه در گوهر روح وجود دارد به اين كه روح (از طريق شريان) در مغز انتشار يابد و مغز را گرمى بخشد و نياز آن را بر آورده گرداند، بسنده شده

______________________________

(1) سخت شامه (Dura Mater(.

(2) نرم شامه (Pia Mater(.

(3) عبارت ترجمه شده در نسخه آملى چنين آمده «تلاقى فوهات شعبها التى قد تصغرت ثمة بفوهات الشعب العروق الوريدة النازلة»، و در نسخه تهران چنين است «قد صغرت بمرّة» يعنى: دهانه شاخه هاى شريانى كه به يكباره كوچك شده ....

(4) تا خون را به سهولت به سوى عضو سرازير گرداند.

(5) روح حياتى (خون حاوى هوا.

(6) به دليل ميل هوا و ناريت كه بر روح غلبه دارد.

ترجمه قانون در طب، ص: 511

است «1» و به همين دليل شبكه شريانى زير مغز گسترده شده است «2»، پس خون شريانى و روح در آن در تردّد مى باشد و پس از برخوردارى از نضج لازم و شباهت به مزاج مغز، اندك اندك به سوى مغز رها مى گردد، شبكه شريانى مغز در وضعيتى بين استخوان و غشاى سخت (سخت شامه) قرار داده شده است. «3»

فصل پنجم: تشريح شريان پايين رو

شاخه پايين رو (آئورت نزولى) از شريان، در آغاز بطور مستقيم مى گذرد و با رسيدن به مهره پنجم (سينه اى) بر آن تكيه مى كند زيرا جايگاه مهره پنجم محاذى با سر قلب مى باشد و در آنجا غده توتى «4» چونان تكيه گاه و تقويت گاهى براى آن مى باشد تا بين آن و

بين استخوان هاى پشت حايل گردد.

مرى با رسيدن شريان پايين رو به آن موضع از آن به سمت راست دور مى شود (تا جاى عبور آن تنگ نشود) و با آن هم جوار نمى باشد «5» سپس در حالى كه به پرده ها آويزان است تا رسيدن به پرده حاجز، به سوى پايين سرازير مى گردد تا شريان را در تنگنا قرار ندهد «6»

______________________________

(1) آملى مى گويد: آنچه از عبارت شيخ مى توان فهميد اين است كه روح حيوانى به سبب حركت رو به بالاى خود و لطافتى كه در اثر غلبه دو عنصر سبك (هوا و آتش) كسب نموده چون از طريق شريان به آسانى به سوى مغز متصاعد مى گردد و حيات و حرارت را به مغز مى بخشد ديگر نيازى نيست كه روح در مغز منتشر باشد. (با اين توضيح باز در عبارت ابهام ديده مى شود).

(2) از آنجا كه در روح حركت و لطافت كه مقتضى حرارت است وجود دارد لذا براى تعديل آن شبكه شريانى در زير مغز قرار داده شد تا پيش از رسيدن به مغز، مزاج آن معتدل گردد.

(3) خون رسانى مغز توسط دو شريان كاروتيد داخلى و دو شريان مهره اى انجام مى شود اين چهار شريان در سطح تحتانى مغز با يكديگر پيوند شده حلقه شريانى (Circulus arteriosus( را تشكيل مى دهند، شريان هاى مغزى در فضاى زير عنكبوتيه قرار دارند. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 235)

(4) در اينجا ابهام وجود دارد كه مقصود از غده توتى كدام است اگر همان غده اى باشد كه پيش از اين گذشت (تيروئيد) بايد شريان پايين رو اندكى به سوى بالا برود و يا اين غده چيز ديگرى باشد، سيد اسماعيل جرجانى (ذخيره، ص 46)

توثه را ريه خوانده است لذا مى گويد: تا نزديك مهرة پنجم از مهره هاى پشت و اين مهره برابر دل است و موضع شش آنجاست و حايل ميان شريان و استخوانهاى پشت شتر است. حكيم جيلانى (ص 319) بر جرجانى خرده گرفته، مى گويد: اين توثه غير از آن است كه پيش تر گفته شد و اشكالى هم ندارد و سيد آن را به ريه تصحيف نموده است.

(5) ترجمه بر اساس نسخه آملى مى باشد.

(6) جيلانى مى گويد: اين عبارت جواب اين پرسش است كه چگونه اين شريان مستقيم پايين مى رود در صورتى كه مرى مانع مى باشد. (جامع الشرحين، ص 319)

ترجمه قانون در طب، ص: 512

شريان پايين رو با رسيدن به مهره پنجم (راست بودن خود را از دست مى دهد) كج مى گردد و به سوى پايين در طول ستون فقرات سرازير مى گردد تا به استخوان خاجى مى رسد. زمانى كه در موازات سينه قرار مى گيرد و در حال عبور از آن است، شاخه هاى متعددى از خود به جا مى گذارد، از آن ميان شاخه اى كوچك و باريك «1» در آوند ريه از سينه پراكنده مى گردد و انتهاى رشته هاى آن به ناى مى رسد.

پيوسته شريان پايين رو از كنار هر مهره اى كه عبور مى كند، شاخه اى از خود به جا مى گذارد كه آن شاخه بين دنده ها و نخاع مى رود «2») و خون رسانى مى نمايد).

آنگاه كه شريان پايين رو از سينه عبور مى نمايد، دو شريان از آن جدا مى گردد كه به سوى پرده حاجز مى روند و در بخش چپ و راست آن پراكنده مى گردند و پس از آن شريانى را به جا مى گذارد كه شاخه اى از آن در معده، كبد و طحال پراكنده مى گردد و از

كبد شاخه اى به سوى مثانه رها مى گردد و پس از آن شريانى بيرون مى آيد كه به نهرهاى وريدى «3» پيرامون روده هاى باريك و قولون خون رسانى مى كنند.

سپس از شريان پايين رو سه شريان جدا مى گردد كه كوچك ترين آن ويژه كليه چپ مى باشد و در پوشش آن و اجسام در بر گيرنده آن پراكنده مى گردد تا (خون و) روح حياتى را به آن برساند «4» و دو شريان ديگر به سوى دو كليه مى روند تا كليه (از روح حياتى و حرارت غريزى بر خوردار گردد و) از آن دو (شريان) «5» مائيت خون را جذب نمايند. «6»

______________________________

(1) زيرا آوند ريه در قسمت سينه باريك است و به شريان بزرگى نياز ندارد.

(2) زيرا نخاع جزيى از مغز محسوب مى شود كه نيازمند حيات و حرارت غريزى مى باشد.

(3) شريان مزانتريك (Mesentric Artery(.

(4) دليل اختصاص اين شريان كوچك به كليه چپ اين است كه كليه چپ به دليل نزديكى به طحال از سردى آن متأثر شده لذا براى ايجاد تعادل با كليه راست به وسيله اين شريان گرمى لازم را به دست مى آورد.

(5) از نسخه بولاق و تهران در ترجمه اين عبارت استفاده گرديد.

(6) در شرح آملى دارد «يصيران الى الكليتين ليفيداهما الحياة والحرارة وتجذبان منهما مائية الدم ...» كه به ظاهر به دو شريان برمى گردد كه آنها از دو كليه مائيت خون را جذب مى كنند چنانچه در بسيارى از اوقات از معده و روده ها نيز خون ناپاك را جذب مى نمايند.

در همين معنا شارح جيلانى (ص 320) مى گويد: ظاهر آن است كه از طريق وريدهاى همراه با آن دو شريان خون ناپاك از سطح معده و روده جذب مى گردد و

از جالينوس نيز نقل مى كند كه شريان هاى اطراف جداول امعايى گاه مقدارى كيلوس را از روده ها جذب مى كنند و آن را به خون تبديل مى گردانند.

ترجمه قانون در طب، ص: 513

كليه ها در بيشتر اوقات، خون آلوده را از سطح معده و روده ها جذب مى كنند.

سپس دو شريان از شريان پايين رو جدا مى گردد كه به سوى بيضه ها مى روند. شريانى كه به سوى بيضه چپ مى رود پيوسته شاخه اى از شريان رو به كليه چپ را همراه دارد، بلكه چه بسا مبدأ شريانى كه به سوى بيضه چپ مى رود تنها از كليه چپ باشد، و مبدأ شريانى كه به سوى بيضه راست مى رود، پيوسته شريان بزرگ «1» مى باشد و به ندرت چيزى از آنچه به سوى كليه راست مى رود با آن همراهى مى كند.

سپس از اين شريان بزرگ «2» شريان هايى جدا مى گردد كه (شعبه اى) در نهرهاى وريدى پيرامون روده راست پراكنده مى گردد، و شاخه هايى در طناب نخاعى متفرق مى شود كه از شكاف هاى مهره اى وارد مى گردد و رگ هايى نيز به سوى دو طرف خاصره مى رود.

شريان ديگرى به سوى بيضه ها مى رود و از جمله اين شاخه ها زوج كوچكى است كه به شرمگاه زنان «3» منتهى مى گردد، غير از آن كه بعد از اين دربارة مرد و زن بيان مى شود.

اين زوج شريان با وريدها آميخته مى گردد، سپس اين شريان بزرگ با رسيدن به آخرين مهره «4» با وريد همراه،- چنانچه آن را بيان خواهيم كرد- به دو بخش به شكل لام در نوشتن يونانى (؟) تقسيم مى گردد، يك بخش راست رو و بخش ديگر چپ رو مى باشد هر يك از آن دو سوار بر استخوان خاجى به سوى ران پيش مى روند و قبل

از رسيدن به ران هر يك از آن دو، رگى را به جا مى گذارند كه به سوى مثانه و ناف پيش مى روند، سپس آن دو در ناف به يكديگر مى رسند. اين دو رگ در دوره جنينى به وضوح ديده مى شود، ليكن در دوران تكاملى انتهاى آن دو خشك شده و ريشه هاى آن به جا مى ماند كه از آن دو، شاخه هايى (بزرگ) در بين ماهيچه هاى واقع بر استخوان خاجى پراكنده مى گردد.

______________________________

(1) مقصود از شريان بزرگ، شريانى است كه اين دو شاخه شريانى از آن منشأ يافته است نه بالاتر از آن.

(2) شريان باقى مانده از شريان اصلى.

(3) شريان واژينال (Vaginal Artery( اين شريان معمولا جايگزين شريان مثانه اى تحتانى (كه در مردان وجود دارد) مى گردد و واژن و قاعده مثانه را خون مى دهد. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 189).

(4) مقصود، آخرين مهره كمرى مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 514

رشته شريانى كه به سوى مثانه مى رود، در آن توزيع مى گردد و انتهاى آن در مردان به طرف آلت رفته و باقى مانده آن، كه زوج كوچكى است، در زنان به سوى رحم مى رود.

(پس از خروج شاخه هاى ياد شده) دو شريان (لامى) پايين آمده به سوى پاها با رسيدن به ران به دو شاخه بزرگ منشعب مى گردند، شاخه اى به بخش خارجى ران و شاخه ديگر به بخش داخلى آن مى رود. شاخه خارجى نيز به سوى بخش داخلى ران متمايل مى باشد «1»، و رشته هايى از خود در دو جانب ماهيچه به جا مى گذارند، سپس به سوى پايين سرازير مى گردند و از آن (رشته هاى به جا مانده) شاخه اى بزرگ به سوى جلو بين انگشت شست و اشاره مايل مى گردد و باقى آن

(در گام) پوشيده مى شود.

(وضعيت قرار گرفتن شريان ها با وريدها)

اين شريان ها «2» در بيشتر بخش هاى پا در حالى كه زير شاخه هاى وريدى كشيده شده اند عبور مى كنند؛ درباره وريدها بعد از اين سخن خواهيم گفت.

پاره اى از شريان ها كه با وريدها همراه نمى باشند «3» عبارتند از:

1. دو شريان كه از كبد به سوى ناف در بدن جنين مى آيد؛

2. رشته هاى شريان وريدى؛

3. شريان رونده به سوى مهره پنجم؛

4. شريان بالارونده به سوى گودى سينه؛

5. شريان مايل به زير بغل؛

6. دو شريان سباتى كه در پرده شبكيه و مشيميه «4» مغز پراكنده مى باشند؛

______________________________

(1) براى محافظت از شريان در برابر حوادث خارجى.

(2) رشته هاى دو شاخة بزرگ از شريان پا.

(3) در نسخه تهران، آملى و جيلانى «ما لا يرافق» مى باشد كه ترجمه گرديد ولى در نسخه بولاق «ما يوافق» مى باشد كه كلام مثبت است و كاملا مخالف ديگر نسخه ها مى باشد و شيخ الرئيس در عبارت پيشين درباره شريان هاى همراه با وريد تنها به دو شاخه بزرگ از شريان هاى پا بسنده نمود.

(4) در نسخه آملى واو عطف وجود ندارد و مشيميه توصيف اين شبكه مى باشد يعنى شبكه اى كه چون مشيمه بافته شده است.

ابن سينا در كتاب سوم بعد از توضيح دو پرده دماغى (سخت شامه و نرم شامه) بدون آوردن لفظ شبكه، به شبكه نگهدارنده شريان ها و وريدها اشاره مى نمايد كه «هو كالمشيمة يحفظ اوضاع العروق بانتساجها فيه» مانند مشيمه اى به هم بافته شده حافظ وضعيت رگ ها مى باشد.

مؤلف بحرالجواهر نيز مى گويد: شبكه نزد طبيبان عبارت است از وريدها و شريان هاى زير بطن وسط و بطن مؤخر دماغى كه يكى در ديگرى بافته شده بطورى كه از هم جدا نمى گردند و فضاى خالى آن به وسيله غده اى (صنوبرى)

پر شده است.

به نظر مى رسد مقصود از اين شبكه كه از به هم پيوستن عروق به وجود مى آيد، حلقه شريانى ... (Circulus( زير عنكبوتيه مى باشد كه خون رسانى مغز را به عهده دارد و پيش از اين درباره آن سخن گفته شد.

ترجمه قانون در طب، ص: 515

7. آنچه به سوى پرده حاجز مى رود؛

8. آنچه همراه با شاخه اى به سوى شانه مى رود؛

9. آنچه به سوى معده، كبد، طحال و روده ها مى رود؛

10. آنچه از پرده مراقى شكم سرازير مى شود؛

11. رگ هايى كه به تنهايى در (ماهيچه هاى واقع بر) استخوان خاجى قرار دارند. «1»

هرگاه شريان با وريد بر ستون پشت «2» همراه گردد «3»، شريان بر وريد سوار مى گردد، تا عضو پست تر عضو برجسته تر را حمل نمايد، ليكن در اندام آشكار بدن، شريان تحت پوشش وريد قرار گرفته تا پوشيده تر و مصون تر باشد و وريد براى آن به منزله سپرى محافظ است.

همراهى شريان ها با وريدها براى دو هدف مى باشد:

1. وريدها به وسيله غشاهاى پوشاننده شريانى با شريان ها پيوند داده شوند و اعضاى واقع بين آن دو سيراب گردند. «4»

2. شريان و وريد از يكديگر سيراب شوند. پس آن را بدان. «5»

______________________________

(1) آملى مى گويد: شيخ به مصاديق و موارد قسم دوم يعنى شريان هاى همراه وريدها به جز دو شريان بزرگ پا، اشاره اى نكرد لذا از آنچه بيان گرديد روشن مى شود كه غير از موارد ياد شده ديگر شريان ها همراه با وريدها مى باشند. (شرح آملى، ص 322)

(2) يعنى اگر عبور آن دو داخل فقرات پشت و محاذى آنها باشد.

(3) اين عبارت بر اساس نسخه تهران، آملى و جيلانى ترجمه گرديد با توجه به نسخه آملى در اين عبارت، تصحيفِ جابجايى صورت

گرفته است يعنى عبارت صحيح «العروق التى فى عضل الموضوعة على عظم العجز وحده واذا رافق الشريان الوريد على الصلب» به عبارت غلط ذيل تصحيف شده است «العروق التى فى عظم العجز وحده واذا رافق الشريان العضل الموضوعة على الوريد على الصلب».

(4) آملى مى گويد: بين وريد و شريان عضوى قرار ندارد پس مقصود از اعضاى واقع بين آن، دو جانب آنها مى باشد. (شرح آملى، ص 322)

(5) از اين عبارات و شواهد ديگر استفاده مى شود كه بين شريان ها و وريدها ارتباط وجود دارد چنان كه اهوازى بدان تصريح مى كند: وريدها منافذى به سوى شريان ها دارند دليل بر آن هرگاه شريانى زده شود همه خون وريدى نيز تخليه مى گردد. (كتاب كامل الصناعه، ج 1، ص 139)

ترجمه قانون در طب، ص: 517

گفتار پنجم: وريدها (سياه رگ ها) و آن پنج فصل مى باشد:
فصل اول: تعريف وريدها

رويشگاه همه رگ هاى بى ضربان از كبد مى باشد «1»، در ابتدا دو رگ از كبد مى رويد: يكى از سطح فرو رفته كبد كه بيشترين «2» فايده آن در كشيدن غذا (از معده و روده ها) به سوى كبد است و آن را باب كبد مى نامند؛ و رگ ديگر از سطح برآمده كبد مى رويد كه فايده آن رساندن غذا از كبد به همه اعضا مى باشد و آن رگ اجوف «3» ناميده مى شود.

فصل دوم: تشريح وريد باب

بايد از تشريح رگ موسوم به باب «4» شروع كنيم:

انتهاى باب كه در جاى خالى كبد (ناف كبد) فرو رفته است ابتدا (به تعداد زوايد كبدى) به پنج بخش تقسيم مى گردد و رشته رشته شده تا به اواخر برآمدگى كبد برسد، و از آن وريدى به سوى كيسه صفراء مى رود «5»

______________________________

(1) در اين موضوع كه مبدأ وريدها كبد مى باشد، بين گذشتگان نيز اختلاف نظر ديده مى شود برخى چون ارسطو مبدأ وريدها را قلب مى داند. حكيم آملى در شرح اين عبارت از قانون «شريانات هى أجسام نابتة من القلب» از معلم اول ارسطو نقل مى كند: مبدأ اعصاب، شريان و وريد از قلب مى باشد زيرا قلب مبدأ همه قوا است. جالينوس مبدأ وريدها را كبد مى داند و براى نظريه خود چنين استدلال مى نمايد، وريد بين قلب و كبد، قسمت ستبر آن به سمت كبد قرار دارد و از آنجا به شاخه هايى تقسيم مى گردد و علاوه بر آن چون خون طبق نظريه قدما در كبد توليد مى شود لذا بايد مجارى انتقال آن نيز از همان سوى فرستاده گردد. (گزيده شرح آملى، ص 165)

(2) گفته شد «بيشترين فايده» زيرا براى باب كبد فوايد ديگر نيز مترتب مى باشد از جمله فرستادن

شعبه اى براى غذا به اعضا و فايده ديگر در باب كبد براى كيلوس استعداد خلط شدن در كبد به وجود مى آيد.

(3) به دليل فراخى و زيادى خون، آن را «اجوف» مى نامند.

(4) وريد باب (PortalVein( وريد باب 5 سانتى متر طول دارد و از يكى شدن وريدهاى مزانتريك فوقانى و طحالى در پشت گردن پانكراس به وجود مى آيد ... وارد ناف كبد مى شود. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 206)

(5) زيرا كيسه صفراء بسيار به كبد نزديك مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 518

اين رشته ها به مانند ريشه هاى درخت «1» روييده به طرف عمق رويشگاه خود پيش مى رود.

انتهاى واقع در گودى سطح كبد هم زمان با جدا شدن از كبد به هشت شاخه تقسيم مى گردد، كه شامل دو شاخه كوچك و شش شاخه بزرگ تر مى باشد.

يكى از دو شاخه كوچك براى مكيدن غذا به خود روده موسوم به دوازدهه «2» پيوند مى خورد، و از آن رشته هايى منشعب مى شود كه (براى تغذيه) در جرم موسوم به انقراس «3» پراكنده مى گردد.

شاخه دوم در بخش هاى تحتانى معده و نزد بواب «4»، كه دهانه پايينى معده است، براى به دست آوردن غذا پراكنده مى گردد.

يكى از شش شاخه باقى مانده براى غذارسانى به سوى سطح رويين معده فرستاده مى شود زيرا سطح داخلى معده با غذاى اوليه واقع در آن تماس مى يابد و به وسيله همين تماس تغذيه مى شود. «5»

______________________________

(1) آملى مى گويد: مقصود از ريشه هاى درخت كه در تمثيل رشته هاى اين بخش ها بيان شده، رگ ها مى باشد؛ زيرا آنچه در عمق رويشگاه مى رود رگ است و بخش هاى پنج گانه به منزله درختان مى باشد.

قرشى چون رشته ها را نفس بخش هاى پنج گانه مى داند لذا مى گويد اين بخش ها به منزله

ريشه هاى درخت مى باشد كه از جرم كبد غذا را مى رساند. (شرح آملى، ص 324)

(2) روده دوازدهه (Duodenum( لوله اى است به شكل C با طول تقريبى 25 سانتى متر كه مانند حلقه اى سر پانكراس را در برمى گيرد. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 336) حكيم جيلانى به نقل از جالينوس مى گويد: ابروفلن اين روده را دوازدهه ناميد؛ زيرا طول آن به اندازه دوازده انگشت صاحب آن مى باشد، جيلانى در ادامه مى گويد: اين نكته بين طبيبان به غلط مشهور مى باشد و ناشى از بدى ترجمه است، و مشاهده و قياس آن را نادرست مى انگارد و به نظر محيط اين روده (نه طول آن) به اندازه اى است كه اين مقدار را بپوشاند. (جامع الشرحين، ص 324)

(3) تعبير «المسمّى بانقراس» موسوم به انقراس، با گمان به اصلى بودن باء به پانكراس (Pancreas( برگردانده شده است.

حكيم جيلانى مى گويد: انقراس (لوز المعده) گوشت نرمى است كه وضعيت عروق واقع بين كبد و دوازدهه را حفظ مى كند. جالينوس مى گويد: انقراس (مربض) گوشت نرمى از جنس غده مى باشد كه در اين موضع زير رگ هاى ضربان دار و بى ضربان گسترده شده است .... (جامع الشرحين، ص 324) لوزالمعده عضوى نرم است كه بر روى جدار خلفى شكم در پشت معده و خلف صفاق قرار دارد ... (ضروريات آناتومى اسنل، ص 351)

(4) بوّاب (پيلورPyloric )( دهانه خروجى معده و متصل به دوازدهه مى باشد.

(5) از اين رو ديگر نياز به آمدن وريد به آن نمى باشد و با كيلوس واقع در معده كه نزديك به خون گرديدن است تغذيه مى نمايد.

ترجمه قانون در طب، ص: 519

شاخه دوم به سوى طحال مى رود تا آن را تغذيه نمايد و پيش از رسيدن به طحال

رشته هايى از آن منشعب مى گردد تا جرم موسوم به انقراس (لوز المعده) را از صاف ترين خونى كه به طرف طحال مى رود تغذيه نمايد «1» سپس به طحال پيوند مى خورد «2» و با اتصال به طحال، رشته اى شايسته از آن باز مى گردد كه براى تغذيه در طرف چپ معده توزيع مى شود.

پس از استقرار شاخه نفوذكننده در طحال در وسط آن، بخشى از آن رو به بالا و بخش ديگر رو به پايين مى رود، رشته اى از بخش بالارو براى تغذيه در نيمه فوقانى طحال پراكنده مى شود و بخش ديگر (از بدنه طحال) بيرون مى زند تا به برآمدگى معده برسد، سپس به دو بخش ديگر تقسيم مى گردد، بخشى براى تغذيه معده در سطح چپ آن پراكنده مى شود و بخش ديگر براى تخليه سوداى زايدِ گس مزه و ترش به دهانة معده فرو مى رود تا از اين راه مادة زايد «3» را در ضمن ديگر مواد زايد از بدن پاكسازى نمايد و دهانة معده «4» را گزيده، لذا با تحريك آن باعث بيدارى اشتها گردد، پيش از اين درباره آن (در بحث منافع سوداء) سخن گفتيم.

بخش پايين رو نيز به دو قسمت تقسيم مى گردد، رشته اى از بخشى از آن در نيمه تحتانى طحال براى تغذية آن پراكنده مى گردد و بخش دوم (از بدنه طحال) به سوى پرده ثرب «5» بيرون مى آيد و در آن براى تغذيه پراكنده مى گردد.

شاخه سوم از شش شاخه اول به طرف چپ (از باب) مى رود و در نهرهاى عروقى پيرامون روده مستقيم براى مكيدن تفالة غذاى به جا مانده پراكنده مى گردد.

شاخه چهارم از شش شاخه، مانند مو پراكنده مى گردد برخى در سطح آشكار سمت راست

برآمدگى معده، درست برابر شاخه آمده به طرف چپ از طحال پراكنده مى گردد، و

______________________________

(1) خون مورد تغذيه طحال سوداى غليظ است و خون مورد تغذيه لوزالمعده سوداى آبكى و رقيق مى باشد.

(2) از اينجا ارتباط بين نارسايى لوز المعده (بيمارى ديابت) و سوداء و علايم مشترك آن روشن مى گردد.

(3) يعنى سوداى اضافه بر نياز بدن.

(4) فم معده (كارديا (Cardiac( به دهانه ورودى معده متصل به مرى اطلاق مى گردد.

(5) پرده ثرب چادرينه ها (Omenta( روى معده و روده ها كشيده شده، نيروى هاضمه را در انسان يارى مى نمايد و با گوهر شحمى خود، حرارت را در خود نگه مى دارد، پرده ثرب آسترى براى صفاق مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 520

برخى ديگر به طرف راست ثرب رو مى آورد و برابر شاخه آمده از سمت چپ از رشته هاى رگ طحالى پراكنده مى گردد.

پنجمين شاخه از شاخه هاى شش گانه، براى به دست آوردن غذا، در نهرهاى پيرامون روده قولون «1» پراكنده مى گردد.

ششمين شاخه نيز چنين است «2» و بيشترين آن، پيرامون روده صايم «3» پراكنده مى باشد و بقيه آن پيرامون رشته هاى باريك پيوسته به روده كور «4» پراكنده مى باشد تا غذا را جذب نمايد؛ پس آن را بدان.

فصل سوم: تشريح وريد اجوف و رشته هاى بالا آمده از آن
اشاره

ريشه وريد اجوف در ابتدا درون كبد به صورت تارهايى مانند مو پراكنده مى باشد تا غذا را از تارهاى رشته رشته وريد موئين باب بكشد «5»، (با اين تفاوت كه) رشته هاى وريد اجوف از برآمدگى كبد به سوى داخل وارد شده، ولى رشته هاى وريد باب از گودى كبد به سوى داخل وارد شده است، سپس ساقه وريد اجوف از برآمدگى كبد بيرون مى زند و به دو بخش اجوف بالارو (تحتانى) «6» و اجوف پايين رو

(فوقانى) تقسيم مى گردد.

وريد اجوف بالارو «7» با ايجاد شكاف «8» در پرده حاجز از آن عبور مى نمايد و (پيش از عبور) از خود دو رگ به جا مى گذارد كه براى تغذيه پرده حاجز در آن پراكنده مى گردد، سپس به

______________________________

(1) روده قولون (Colon(.

(2) يعنى مانند شاخه پنجم پراكنده مى باشد.

(3) روده روزه دار (ژژونوم (Jejunum(.

(4) روده كور (سكوم (Cecum(.

(5)) اشاره به شبكه مويرگى كبد) سيستم وريدى باب به صورت شبكه موى رگى از اعضايى كه خون خود را به اين سيستم تخليه مى كنند، شروع شده و به عروق موى رگ مانندى به نام «سينوزوئيدهاى كبدى» ختم مى گردد. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 206)

(6) اين وريد (به سوى قلب) در سمت راست آئورت صعود مى كند، (ضروريات آناتومى اسنل، ص 205) لذا در تشريح قانون وريد صاعد (بالارو) ناميده شده است.

(7) وريد اجوف تحتانى (Inferior Vena Cava( اين وريد در شكم تشكيل مى شود سپس بخش وترى ديافراگم (تاندون مركزى محاذات هشتمين مهره سينه اى) را سوراخ كرده وارد پريكارديوم مى شود و به قسمت خلفى و تحتانى دهليز راست قلب باز مى شود (ضروريات آناتومى اسنل، ص 204).

(8) زيرا بايد براى رسيدن به قلب و اعضاى فوقانى بدن، پرده ديافراگم را كه بين قلب و اعضاى گوارشى حايل است، شكاف دهد.

ترجمه قانون در طب، ص: 521

محاذات غلاف «1» قلب مى رسد و رشته هاى متعددى را به سوى آن مى فرستد كه مانند مو در آن پراكنده مى گردند و آن را تغذيه مى نمايند. «2»

سپس (ادامه وريد بالارو) به دو شاخه تقسيم مى گردد، شاخه بزرگ آن به طرف قلب مى رود و از گوشك (دهليز) راست قلب وارد آن مى گردد. اين وريد بزرگ ترين وريد قلب شمرده مى شود و از

ديگر وريدهاى قلب بزرگ تر است، زيرا وريدهاى ديگر قلب براى استنشاق هوا مى باشند و اين وريد براى ارسال غذا و طبعا غذا نسبت به هوا به مراتب غليظتر مى باشد، در نتيجه لازم است آوند و مجراى آن از ضخامت بيشترى برخوردار باشد.

براى اين وريد هنگام ورود به قلب سه غشا «3» از سخت ترين غشاها آفريده شده كه بسته شدن «4» آن از خارج به سوى داخل مى باشد تا قلب هنگام مدد خواستن از طريق اين وريد خون را جذب نمايد، سپس هنگام انبساط (به درون وريد) پس نزند.

اين وريد هنگام محاذى قرار گرفتن «5» با قلب، سه رگ از خود به جا مى گذارد:

رگ اول بعد از جدا شدن از قلب به سوى ريه مى رود. رويشگاه اين رگ از كنار رويشگاه شريان ها نزديك بطن چپ مى باشد در حالى كه در بطن راست به طرف ريه خم شده است «6» و مانند شريان ها از دو لايه آفريده شده، لذا وريد شريانى ناميده مى شود.

فايده نخست در دو لايه بودن، اين است كه خونى كه از او تراوش مى كند «7» متناسب با گوهر ريه در نهايت رقت باشد، زيرا اين خون مدت زمان كوتاهى از قلب خارج شده و هنوز به پختگى خون ريخته شده در شريان وريدى نرسيده است.

______________________________

(1) آبشامه (Pericardium(.

(2) اين عروق مانند مو مى باشد تا خون رقيق به غلاف قلب برسد.

(3) به نظر دريچه سه لختى (Tricuspid( مى باشد چنانچه در ضروريات آناتومى اسنل، ص 161 دارد: سوراخ دهليزى- بطنى راست، در جلوى سوراخ وريد اجوف تحتانى قرار گرفته و توسط دريچه سه لختى محافظت مى شود.

(4) موافق نسخه تهران، جيلانى و آملى كلمه «مسفقها» به مناسب ترين معنا،

يعنى بسته شدن دريچه، ترجمه شد، و در نسخه بولاق «مسقفها» است كه معناى مناسبى ندارد، آملى از سَفَاقَة الثوب، گرفته؛ يعنى: ستبرى آن از خارج به داخل مى باشد.

(5) بعد از رسيدن به قلب، مقصود مى باشد نه محاذات خارج از قلب.

(6) دليل خميدگى وريد در بطن راست اين است كه رويشگاه اين وريد، هنگام نفوذ به قلب در گوشك دهليز راست مى باشد در اين صورت امكان نفوذ در بطن چپ را ندارد مگر اين كه از بطن راست به طرف بطن چپ خم گردد.

(7) زيرا خون از مسامّ وريد خارج مى شود لذا با دو لايه بودن منافذ خروجى خون تنگ مى گردد در نتيجه خون رقيق از آن به ريه تراوش مى كند.

ترجمه قانون در طب، ص: 522

فايده دوم اين است كه خون در محيط اين وريد، پختگى بيشترى را كسب نمايد. «1»

رگ دوم از رگ هاى سه گانه در قلب دور مى زند، سپس درون آن پراكنده مى گردد تا قلب را تغذيه نمايد و اين (پراكندگى) زمانى است كه وريد اجوف نزديك است در گوشك راست درون قلب فرو رود. «2»

رگ سوم در خصوص انسان ها به جانب چپ مايل مى گردد، سپس متوجه مهره پنجم از مهره هاى سينه اى مى شود و بر آن تكيه مى دهد و (براى تغذيه) در بين دنده هاى هشت گانه پايين و ماهيچه هايى كه در بر دارند و ديگر بافت هاى موجود در آنجا پراكنده مى گردد.

ادامه وريد اجوف (تحتانى) پس از توزيع رگ هاى سه گانه (در محاذات داخلى قلب) با عبور به صورت صعودى از قلب، رشته هاى موى رگى «3» از آن در بخش هاى فوقانى پرده هاى نيمه كننده سينه و بخش هاى فوقانى غلاف قلب و در گوشت نرم

موسوم به غده توتى، پراكنده مى گردد.

سپس هنگام نزديك شدن به ترقوه دو شاخه از آن منشعب مى شود كه به صورت اريب به سوى استخوان ترقوه رو مى آورند هر لحظه كه به ترقوه نزديك و در آن فرو مى روند از يكديگر دور مى گردند و هر شاخه اى از آن، خود به دو رشته تبديل مى شود:

يكى از آن رشته ها از هر جانب، بر انتهاى جناغ سينه از چپ و راست سرازير مى گردد تا به غضروف خنجرى منتهى مى شود و در محل عبور خود رشته هايى را از خود به جا مى گذارد كه در ماهيچه هاى بين دنده اى پراكنده مى گردد و دهانه آنها با دهانه رگ هاى منتشر در آنجا تماس مى يابند و دسته اى از آن به سوى ماهيچه هاى بيرون از سينه خارج

______________________________

(1) دو لايه بودن، باعث حفظ حرارت بيشتر مى باشد.

(2) ترجمه بنابر تفسير آملى از اين عبارت مى باشد دليل وى اين است كه اين سه رگ پيشتر داخل قلب شده اند پس بايد درون آن دور بزند و حكيم جيلانى تفسير ديگرى را ارائه مى دهد كه مبتنى بر نظر جالينوس مى باشد وى مى گويد: رگ دوم در سطح خارجى قلب دور مى زند بنابر اين تفسير عبارت چنين ترجمه مى شود: رگ دوم قلب را دور مى زند سپس براى تغذيه در داخل قلب پراكنده مى گردد و اين دخول در قلب در موضع فرو رفتن وريد اجوف در گوشك راست قلب مى باشد. (شرح آملى، ص 328)

(3) رشته هاى مويرگى، زيرا براى تغذيه اعضاى ياد شده خون رقيق آبكى مورد نياز مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 523

مى شود وقتى به غضروف خنجرى مى رسد، دسته اى از آن به سوى ماهيچه متراكمِ حركت دهنده شانه مى رود و در آن پراكنده مى گردد،

و دسته اى ديگر به سوى پايين، زير ماهيچه مستقيم «1» مى رود و رشته هايى در آن پراكنده مى سازد، و انتهاى رشته هاى آن به رشته هايى كه از استخوان خاجى بالا آمده پيوند مى خورد كه به زودى درباره آن سخن خواهيم گفت.

ادامه هر يك از آن دو رشته كه زوجى را تشكيل مى دهند هر فرد از آن، پنج شاخه از خود به جا مى گذارد:

1. شاخه اى در سينه پراكنده مى گردد و چهار دنده فوقانى را تغذيه مى نمايد؛

2. شاخه اى در محل دو شانه پراكنده مى گردد و آن را تغذيه مى نمايد؛

3. شاخه اى به سوى ماهيچه هاى فرو رفته در گردن مى رود تا آنها را تغذيه نمايد؛

4. شاخه اى در شكاف شش مهره بالايى گردن وارد مى شود و با عبور از آن به سوى سر مى رود؛

5. شاخه اى بزرگ كه بزرگ ترين آنهاست از هر طرف به سوى زير بغل مى رود و به رشته هاى چهارگانه اى تقسيم مى گردد:

1. رشته اول در ماهيچه هاى روى استخوان جناغ پراكنده مى گردد و آن از ماهيچه هايى است كه مفصل شانه را حركت مى دهد؛

2. رشته دوم در گوشت نرم «2» و در پرده هاى صفاقى زير بغل پراكنده مى گردد؛

3. رشته سوم بر جانب سينه به سوى سطح مراق پايين مى رود؛

4. رشته چهارم كه بزرگ ترين آنهاست و به سه شاخه تقسيم مى شود:

1. شاخه اى در ماهيچه هاى واقع در فرورفتگى شانه پراكنده مى گردد؛

2. شاخه اى در بين ماهيچه بزرگ واقع در زير بغل پراكنده مى گردد؛

______________________________

(1) ماهيچه راست بر طول شكم قرار دارد.

(2) مقصود غده زير بغل مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 524

3. شاخه سوم كه بزرگ ترين است از روى بازو به سوى دست عبور مى كند و آن موسوم به وريد ابطى (زير بغلى) مى باشد.

آنچه از انشعاب نخست (وريد

اجوف بالارو) به جا ماند كه يك فرد آن «1» به شاخه هاى متعدد مزبور منشعب گرديد، به سوى گردن بالا مى رود و پيش از اين كه از گردن عبور كند به دو بخش تقسيم مى گردد: 1. وداج ظاهر؛ 2. وداج غاير (پنهان).

وداج ظاهر در ضمن بالا رفتن از ترقوه به دو بخش تقسيم مى گردد:

يك بخش با جدا شدن به سوى جلو و (با انحراف به سوى) جانب مى رود؛

بخش دوم در ابتدا رو به جلو مى رود و اندكى پايين مى آيد، سپس بالا مى رود و رو مى آيد در حالى كه مجدداً از ترقوه آشكار مى گردد و بر آن حلقه مى زند، سپس بالا مى رود و رو مى آيد در حالى كه بر ظاهر گردن آشكار مى گردد، اين مسير ادامه دارد تا به بخش نخست ملحق گردد و با آن آميخته شود؛ در نتيجه از آميزش آن دو، وداج ظاهر معروف به وجود مى آيد.

از اين بخش پيش از آميخته شدن با بخش نخست دو رشته (دو زوج) «2» جدا مى گردد:

1. يك رشته «3» به صورت عرضى مى رود سپس در محل فرورفتگى پيوند دو ترقوه به هم مى رسند؛

2. رشته دوم «4» به صورت اريب بر سطح گردن آشكار مى گردد و دو فرد آن با هم تماس نمى يابند.

از اين دو زوج رشته هاى تار عنكبوتى منشعب مى گردد كه محسوس نمى باشد. «5» ليكن گاه تنها از زوج دوم در جمله انشعابات آن، سه وريد محسوس و با اهميت، پراكنده مى گردد و ديگر انشعابات آن مشهود نمى باشد.

______________________________

(1) مقصود شاخه اى از اجوف بالارو مى باشد كه گفته شد؛ اين وريد بزرگ ترين وريد قلب شمرده مى شود.

(2) اين دو رشته به صورت دو زوج مى باشد، چنانچه در عبارات بعدى

بدان تصريح مى شود.

(3) يك فرد به جانبى و فرد ديگر به جانب ديگر.

(4) اين رشته نيز چنانچه از عبارت «دو فرد آن با هم تماس نمى يابند» روشن مى شود، زوج مى باشد.

(5) رشته ها بسيار نازك است مانند تار عنكبوت، براى تغذيه اعضايى كه جز اين دو زوج وريد ديگرى به آنها نمى رسد، تشكيل اين رشته ها پيش از آميختن و بعد از آن مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 525

1. يكى از اين وريدها (كه بزرگ ترين است) بر شانه امتداد مى يابد و آن موسوم به وريد كتفى مى باشد و وريد قيفال از آن ناشى مى گردد؛

2 و 3. دو وريد ديگر در دو پهلوى وريد كتفى تا رسيدن به سر كتف همراه مى باشند، ليكن يكى با رسيدن به سر كتف، همانجا متوقف مى شود و از آن عبور نمى كند، بلكه در آن پراكنده مى گردد و وريد دوم كه جلوى وريد اول است از آن گذشته و به سر بازو مى رسد و در آنجا پراكنده مى گردد.

اما وريد كتفى «1» از هر دوى آنها پيشى گرفته و تا انتهاى دست ادامه مى يابد؛ اين (وضعيت انشعابات دو وريد، پيش از تشكيل دو وداج معروف از آنها) را بدان.

وداج ظاهر

پس از آميخته شدن دو فرد (و تشكيل وداج ظاهر) به دو بخش تقسيم مى گردد:

1. بخشى از آن پنهان مى گردد و از آن رشته هاى كوچكى در فك فوقانى منتشر مى گردد، و همچنين رشته هايى كه به مراتب از رشته اول بزرگ تر است در فك تحتانى پراكنده مى گردد و بخش هايى از هر دو رشته (كوچك و بزرگ) پيرامون زبان و سطح رويين از بخش هاى ماهيچه واقع در آن منتشر مى گردد.

2. بخش ديگر آشكار مى گردد و در مواضعى از

سر و گوش ها منتشر مى گردد.

وداج غاير (پنهان)

وداج پنهان با مجراى مرى همراه مى باشد و با او به صورت مستقيم رو به بالا مى رود و در مسير خود رشته هايى را به جا مى گذارد كه با رشته هاى آمده از وداج ظاهر مى آميزد.

همه آنها در مرى، حنجره و همه اجزاى ماهيچه هاى پنهان توزيع مى گردند و انتهاى آن به سوى منتهاى درز لامى مى رسد و در آنجا شعبه هايى در اعضاى «2» واقع بين مهره اول و مهره دوم گردن منتشر مى گردند و از آن موى رگى به سوى مفصل سر و گردن مى رود.

______________________________

(1) كه در وسط دو زوج قرار دارد.

(2) ماهيچه ها، عصب ها و رباطٌّها.

ترجمه قانون در طب، ص: 526

از آن شاخه هايى به پرده پوشاننده كاسه سر مى رود و به محل پيوند دو قطعه از كاسه سر رفته و در آنجا در كاسه سر فرو مى رود و بقيه آن پس از فرستادن اين شعبه ها در بخش انتهايى درز لامى به درون كاسه سر نفوذ مى كند و از آن رشته هايى در دو پرده مغز پراكنده مى سازد تا آنها را تغذيه نمايد و سخت شامه را به اطراف و بالا ببندد، سپس بيرون آمده و پرده پوشاننده كاسه سر را تغذيه مى نمايد، سپس از طريق نرم شامه به طرف مغز، پايين مى رود و چون شريان ها در آن پراكنده مى گردد و همه آن را به صفاق ستبر «1» محكم مى بندد و آن را به مكانى فراخ مى رساند، فضايى كه در آن خون مى ريزد و در آن گرد مى آيد، سپس در بين دو طاق «2» منتشر مى شود، اين مكان را «معصره» «3» مى نامند.

با رسيدن اين رشته ها به بطن ميانى مغز، بايد به رگ هاى بزرگى تبديل

گردند كه از معصره و مجراهاى كه از آن منشعب شده خون بمكند، سپس از بطن ميانى به سوى دو بطن جلو «4» امتداد پيدا مى كند و با شريان هاى بالارو در آنجا تماس برقرار مى كنند و پرده معروف به شبكه مشيميه را مى تنند. «5»

فصل چهارم: تشريح وريدهاى دست «6»

(ادامه) وريد شانه اى همان قيفال «7» مى باشد، اول چيزى كه وقت رسيدن در برابر بازو از آن منشعب مى شود، رشته هايى است كه در سطح پوست و بخش هاى سطحى بازو پراكنده مى گردند، سپس در نزديكى مفصل آرنج به سه شاخه تقسيم مى شوند:

______________________________

(1) مقصود از صفاق در اينجا سخت شامه مى باشد، جرجانى در اين خصوص مى گويد: ... غشا را با قحف پيوسته كند تا گرانى غشا از دماغ برداشته باشد و اين غشا غليظتر است و او را الغشا الثخين گويند و الصفيق نيز گويند (ذخيره ص 43).

(2) مقصود از «طاقين» دو غشاى ام الجافيه (سخت شامه) وام الرقيق (نرم شامه) مى باشد (گزيده از جامع الشرحين ص 330).

(3) به معصره، بركه نيز مى گويند فضايى كه خون از عروق بدان فشرده مى شود و در آن محل جمع مى گردد.

جرجانى در ذخيره مى گويد: اندر پس حجابى كه ميان بخش نخستين و دومين دماغ هست، گشادگى است كه خون اندر وى گرد آيد، آن را معصره گويند.

(4) مقصود، دو بطن مقدم و مؤخر است كه به اعتبار قرار گرفتن در دو جانب بطن وسط، جلو محسوب مى شود.

(5) جيلانى مى گويد: مقصود از شبكه مشيميه در اينجا نرم شامه مى باشد.

(6) وريدهاى دست از وريد اجوف بالارو (تحتانى) منشأ مى گيرد.

(7) وريد سفاليك (Cephalic Vein(.

گفته شده قيفال تعريب شده كيفالس از لغت سريانى مى باشد كه به معناى انتها است زيرا اين وريد

در انتهاى ذراع قرار دارد برخى نيز آن را تعريب شده از كيفالس به معناى سر مى دانند وريد سرى، زيرا فصد آن باعث پاك سازى سر مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 527

1. حبل ذراع، «1» رگى كه بر سطح زند بالا امتداد دارد، سپس به طرف خارجى متمايل

به برآمدگى زند زيرين كشيده مى گردد و در پايين بخش هاى خارجى از مچ دست

پراكنده مى شود؛

2. رگ دوم به طرف محل خميدگى آرنج در سطح ساعد رو مى آورد و با رشته اى از وريد زير بغلى آميخته مى شود، پس از مجموع آن دو وريد اكحل «2» تشكيل مى گردد؛

3. رگ سوم در عمق (بازو) فرو مى رود «3» و آن نيز در عمق با رشته اى از وريد زير بغلى آميخته مى گردد.

وريد زير بغلى، «4» اول چيزى كه از آن منشعب مى گردد، رشته هايى است كه در عمق بازو فرو مى روند و در بين ماهيچه هاى موجود در آنجا پراكنده مى گردند و در آن ناپديد مى شوند، مگر رشته اى كه به ساعد مى رسد.

هرگاه وريد زير بغلى به نزديكى مفصل آرنج رسيد، به دو رشته تقسيم مى گردد: يك رشته در عمق فرو مى رود و به رشته عمقى از وريد قيفال متصل مى شود و اندكى با آن همراه مى گردد، سپس از هم جدا مى شوند، يكى رو به پايين به جانب داخلى فرود مى آيد تا به انگشت كوچك و انگشترى و نيمى از انگشت ميانى مى رسد و ديگرى رو به بالا مى رود و در بخش هاى خارجى دست كه با استخوان در تماس است، توزيع مى گردد.

رشته دوم از دو رشته زير بغلى نزد ساعد به شاخه هاى چهارگانه تقسيم مى گردد:

______________________________

(1) وريد ساعد، وريد ميانى ساعد (Median Vein of the Forearm( وريد

كوچكى است كه از كف دست شروع مى شود و در قدام ساعد صعود مى كند اين وريد به وريد بازيليك يا وريد مديان كوبيتال مى ريزد و يا به دو شاخه تقسيم مى شود كه يكى به نام وريد مديان بازيليك و به وريد بازيليك مى ريزد و ديگرى تحت عنوان وريد مديان سفاليك به وريد سفاليك تخليه مى شود. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 202)

(2) وريد وسط زند، وريد مديان كوبيتال (Median Cubital Vein( وريدهاى سفاليك و بازيليك را در حفره كوبيتال با يكديگر مرتبط مى كند. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 202) وريد اكحل به نام هاى ديگرى چون نهر بدن، و وريد اوسط به دليل توسعه آن بين وريد قيفال و باسليق ناميده مى شود. اكحل به سريانى كحلاوس ناميده مى شود. آن را اكحل گويند، زيرا به دليل زيادى خون در آن به رنگ كحل (كبود) ديده مى شود. (نقل از حكيم جيلانى، ص 332)

(3) از وريدهاى عمقى همراه با شريان.

(4) وريد زير بغلى (Axillary Vein(.

ترجمه قانون در طب، ص: 528

1. شاخه اول در بخش هاى پايين ساعد به سوى مچ توزيع مى گردد؛

2. شاخه دوم بالاتر از محل زير شاخه اول و مانند آن (به سوى مچ) توزيع مى گردد؛

3. شاخه سوم در وسط ساعد مثل پيشين (به سوى مچ) توزيع مى گردد.

4. شاخه چهارم كه بزرگ ترين آنها است (پس از پنهان و عمقى بودن) آشكار و به سطح پوست مى آيد، پس رشته اى را مى فرستد كه با رشته اى از وريد قيفال يكى مى گردد، پس از مجموع آن دو، وريد اكحل به وجود مى آيد.

بقيه وريد زير بغلى همان وريد باسليق «1» مى باشد و آن نيز مجدداً به عمق فرو مى رود.

(توضيح دربارة اكحل) وريد اكحل از جانب داخلى

(ساعد) شروع مى شود و روى زند فوقانى قرار مى گيرد، سپس رو به جانب خارجى مى نمايد و دو شاخه فرعى به صورت حرف لام يونانى (؟) منشعب مى گردد، جزء بالايى لام «2» به سوى انتهاى زند فوقانى مى رود و در ادامه، آهنگ مچ دست مى نمايد و در پشت انگشت شست و بين آن و انگشت اشاره و در انگشت اشاره پراكنده مى گردد.

جزء پايينى لام به سوى انتهاى زند تحتانى مى رود و به رشته هاى سه گانه اى تقسيم مى گردد:

1. يك رشته به محلى بين انگشت ميانى و انگشت اشاره رو مى آورد و با رشته رگى كه از جزء بالايى لام به سوى انگشت اشاره آمده، پيوند مى خورد و آن دو رگ واحدى را تشكيل مى دهند.

2. رشته دوم از آن مى آيد و آن وريد اسيلم «3» مى باشد كه بين انگشت ميانى و انگشترى پراكنده مى گردد.

______________________________

(1) وريد بازيليك (Basilic Vein(. ترجمه قانون در طب 528 فصل چهارم: تشريح وريدهاى دست ..... ص : 526

باسليق در سريانى به معناى ملك بزرگ است، اين وريد بزرگ ترين وريد در دست مى باشد.

(2) لام در كتابت يونانى دو جزء دارد يكى به سوى بالا و جزء ديگر به سوى پايين، در اينجا جزء بالايى لام به سوى انتهاى زند فوقانى مى رود.

(3) كلمه اسَيلم، تصغير اسلم مى باشد دليل نام گذارى آن به اسيلم اين است كه گاه يك وريد مجاور يا سوار بر عصب و شريانى قرار دارد لذا فصد آن با مخاطره مى باشد در بين وريدها، وريد زير بغلى اسلم (سالم ترين) عروق مى باشد و وريد اسيلم نيز از اين جهت امتياز دارد و چون از وريد زير بغلى كوچك تر است به اسيلم (اسلم كوچك تر) نام

گذارى شده است (به نقل از جيلانى).

ترجمه قانون در طب، ص: 529

3. رشته سوم به سوى انگشت انگشترى و كوچك، امتداد مى يابد، همه اين رشته هاى وريدى (براى تغذيه) در انگشتان دست توزيع مى گردند.

فصل پنجم: تشريح وريد اجوف پايين رو

سخن را در تشريح بخش بالارو از وريد اجوف به پايان رسانديم و آن كوچك ترين دو بخش بود، اكنون به تشريح وريد اجوف پايين رو مى پردازيم.

اولين چيزى كه از وريد پايين رو با خروج از كبد و پيش از تكيه دادن بر پشت منشعب مى گردد، رشته هاى مويرگى «1» مى باشد كه به سوى لايه هاى پوششى «2» كليه راست مى رود و در آن و اجسام نزديك به آن پراكنده مى گردد و باعث تغذيه آنها مى شود، سپس رگ بزرگى از آن به سوى كليه چپ جدا مى شود و آن نيز «3» به رگ هاى موئين منشعب مى گردد و در لايه پوششى كليه چپ و در اجسام نزديك به آن براى تغذيه پراكنده مى گردد، سپس دو رگ بزرگ به نام طالعان «4» از آن منشعب مى شود كه براى تصفيه مائيت خون به سوى دو كليه گسيل مى گردد، زيرا كليه توسط آن دو رگ غذاى خود را، كه مائيت خون است، به دست مى آورد.

رگى از طالع چپ، به سوى بيضه چپ مردان و (تخمدان) زنان منشعب مى گردد، به همان گونه كه در شريان ها آن را بيان كرديم و در اين انشعاب و پس از اين كه دو رگ به سوى بيضه ها گسيل مى گردد. چيزى فرو گذار نمى شود. رگى كه به بيضه چپ مى رود، پيوسته رشته اى را از طالع چپ مى گيرد و گاه در برخى افراد منشأ هر دو از آن «5» باشد، و رگى كه به بيضه راست

مى رود گاه به ندرت اتفاق مى افتد كه رشته اى را از طالع راست اخذ نمايد، ليكن در بيشتر اوقات با آن رشته آميختگى ندارد.

______________________________

(1) وجود رشته هاى مويى به دليل آن است كه بر سطح كليه پوشش چربى وجود دارد و چربى از خون رقيق آبكى به وجود مى آيد و خون رقيق آبكى از رگ هاى مويى عبور مى كند.

(2) مقصود از «لفائف كليه» در عبارت قانون لايه هاى چربى پوشاننده كليه مى باشد. چنانچه در اسنل مى گويد: در خارج از كپسول فيبروز، پوششى از چربى به نام چربى اطراف كليوى (چربى پرى رنال (Prerenal fat( وجود دارد. (ضروريات آناتومى اسنل، ص 358)

(3) با رسيدن به كليه چپ به رشته هاى مويى تقسيم مى گردد.

(4) چنانچه قبلا اشاره شد به آن «بربخ» به معناى دهليز اطلاق مى شود.

(5) يعنى منشأ هر دو، طالع چپ باشد و منشأ ديگرى نداشته باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 530

در دو رگى كه از كليه به سوى بيضه ها فرستاده مى شود، مجرايى براى نضج منى وجود دارد و در اثر آن از رنگ سرخ به رنگ سفيد تغيير مى يابد، (اين نضج) به دليل زيادى پيچ و خم اين عروق و زيادى دوران منى در آن مى باشد و نيز همراهى آنچه از كمر مى آيد، بيشترين اين رگ (دو مجراى رو به بيضه ها) در آلت و گردن رحم و آنچه در بحث از شريان ها بيان كرديم، پنهان مى گردد.

پس از رويش دو طالع و رشته هاى آن، بقيه وريد اجوف پايين رو از نزديك «1» بر استخوان پشت تكيه مى نمايد و شروع به پايين رفتن مى كند و نزد هر مهره اى رشته هايى منشعب مى شوند كه به درون مهره وارد مى گردند و در بين ماهيچه هاى واقع

در آن پراكنده مى شوند، پس از آن، رگ هايى منشعب مى شوند كه به طرف لگن خاصره مى روند و به ماهيچه هاى شكم منتهى مى گردند، سپس رگ هايى كه از شكاف مهره اى وارد نخاع مى شوند با رسيدن به انتهاى مهره ها «2» به دو بخش «3» تقسيم مى گردد، هر يك از ديگرى به سمت چپ و راست دور مى شوند، و در برابر ران قرار مى گيرند.

از هر يك از آن دو رگ پيش از رسيدن به ران، ده دسته وريد «4» منشعب مى گردد:

1. دسته اول از آن به سوى دو ماهيچه پشت (متنان) مى روند؛

2. دسته دوم كه رشته هاى باريك و مويرگى دارد به سوى برخى بخش هاى پايين صفاق (نزديك كمر) مى رود؛

3. دسته سوم در ماهيچه هاى واقع بر استخوان خاجى پراكنده مى گردد؛

4. دسته چهارم در بين ماهيچه هاى مقعد و سطح خاجى پراكنده مى گردد؛

5. دسته پنجم به سوى گردن رحم در زنان رو مى آورد و در آن و آنچه مرتبط با آن است پراكنده مى گردد، و در ادامه به مثانه مى رسد، سپس رشته اى كه آهنگ رفتن به سوى مثانه را دارد به دو شاخه تقسيم مى گردد:

______________________________

(1) بدون پيمودن فاصله زياد.

(2) مهره هاى كمرى و گفته شده خاجى مقصود است.

(3) به شكل لام يونانى.

(4) در برخى نسخه ها طبقات ده گانه تعبير مى شود به دليل تفاوت آنها با يكديگر در جرم و در برخى ازواج ده گانه، زيرا هر دسته زوج وريد مى باشند.

ترجمه قانون در طب، ص: 531

يك شاخه در مثانه منتشر مى گردد و شاخه ديگر به سوى گردن مثانه مى رود و اين شاخه به دليل وجود آلت در مردان بسيار بزرگ مى باشد و در زنان كوچك است.

از رگ هايى كه از اطراف به سوى رحم مى آيند

رشته هايى منشعب مى گردند كه به طرف پستان بالا مى روند تا بدين وسيله رحم با پستان مشاركت «1» داشته باشد. «2»

6. دسته ششم به سوى ماهيچه هاى واقع بر استخوان شرمگاه رو مى آورد؛

7. دسته هفتم به سوى ماهيچه هاى واقع به صورت مستقيم بر طول شكم بالا مى رود و اين رگ ها به انتهاى رگ هايى كه گفتيم در سينه، به سوى مراق شكم سرازير است، متصل مى باشند و از ريشه اين رگ ها در زنان، رگ هايى خارج مى شوند كه به سوى رحم گسيل مى گردند «3»؛

8. دسته هشتم به طرف جلو (قُبُل) از مردان و زنان مى آيد؛

9. دسته نهم به سوى ماهيچه هاى درون ران مى آيد و در آن پراكنده مى گردد؛

10. دسته دهم از قسمت حالب، آشكارا به سوى خاصره مى آيد و به انتهاى رگ هاى سرازير شده بويژه از پستان ها، متصل مى گردد و از مجموع آنها رشته اى بزرگ به سوى بيضه ها «4» مى رود.

آنچه از آن (دهم) به جا مى ماند به سوى ران مى رود، پس در آن به صورت شاخه و رشته هايى متفرع مى گردد، يكى از آنها در ماهيچه هاى جلوى ران؛ و شاخه ديگر در

______________________________

(1) فايده اين مشاركت در اين است كه خون طمث كه غذاى جنين است تبديل به شير مى گردد و از اين طريق به پستان منتقل مى شود.

(2) عبارت ( «والعروق التى تاتى الرحم ...» ترجمه: از رگ هايى كه از اطراف به سوى رحم مى آيند رشته هايى منشعب مى گردد ...) در نسخه بولاق و تهران تكرار شده است، و بنابر نقل جيلانى در تقديم و تأخير اين عبارت در نسخه هاى قانون اختلاف زيادى به چشم مى خورد، در نسخه آملى آن را در دسته پنجم آورده است چنانچه در ترجمه آورده شد.

جرجانى در

ذخيره، ضمن نقل آن در دسته پنجم به نظريه جالينوس در اين خصوص اشاره مى كند كه جالينوس در جوامع مى گويد: «مشاركت رحم با پستان بدين شاخه هفتم است،» و اين رگ ها را به زبان يونانى «مغسانا» گويند و تفسير آن به تازى ذات الرأسين باشد يعنى دو سر. (ذخيره، ص 44)

(3) در عبارت «و از ريشه اين رگ ها در زنان» نيز اختلاف در تقديم و تأخير وجود دارد و در نسخه آملى وجود ندارد، در نسخه بولاق در دسته هفتم آورده شده، ليكن اين عبارت با عبارت پيشين «از رگ هايى كه از اطراف ...» در ارتباط مى باشد لذا در واقع بايد در يك دسته ذكر شود دسته پنجم يا دسته هفتم.

(4) در نسخه تهران و جيلانى (الأليتين) دارد يعنى دنبه، مقصود سرين است و جرجانى در ذخيره دو نسخه را جمع نموده است.

ترجمه قانون در طب، ص: 532

ماهيچه هاى پايين ران و بخش داخلى آن به صورت عمقى منتشر مى شود و شاخه هاى بسيار ديگرى كه در عمق ران پراكنده مى گردد.

آنچه پس از همه اينها به جا مى ماند وقتى اندكى به وسط مفصل زانو رسيد (و هنوز در عمق آن فرو نرفته) به سه رشته تقسيم مى گردد:

1. رشته خارجى از آن بر نازك نى به سوى مفصل قوزك پا امتداد پيدا مى كند.

2. رشته اى كه در وسط (بين داخلى و خارجى) واقع است در محل خم شدن زانو (زير زانو) به سوى پايين امتداد مى يابد، و شاخه هايى را در ماهيچه درون ساق به جا مى گذارد و به دو شعبه تقسيم مى شود:

الف. يك شعبه در اجزاى داخلى ساق پنهان مى شود.

ب. شعبه دوم به طرف وسط دو نى «1» مى آيد

در حالى كه به جلوى پا كشيده مى شود و با شاخه اى از وريد خارجى كه ذكر شد، مختلط مى گردد.

3. رشته سوم كه به سمت داخل بدن است به سوى محل بى گوشت ساق «2» گرايش دارد، سپس به طرف قوزك و برآمدگى درشت نى كشيده مى شود و به سوى داخلى گام پايين مى آيد و اين وريد صافن «3» مى باشد.

در واقع اين سه شعبه وريد چهار شعبه گرديده است، دو عدد خارجى كه به سوى گام از قسمت نازك نى آمده اند و دو عدد داخلى، پس يكى از شعبه هاى خارجى روى گام قرار گرفته و در بخش هاى فوقانى انگشت كوچك پراكنده شده است و شعبه دوم از خارجى كه با رشته خارجى از قسم داخلى كه ذكر شده مختلط بوده و در بخش هاى پايينى گام پراكنده مى باشند، اين تعداد وريدهاى بدن بود.

آنچه ارائه شد تشريح اعضاى مفرد بود و تشريح اعضاى آلى (مركّب) بدن هر يك را در گفتارى كه شامل حالات و درمان آنهاست بيان خواهيم كرد، اينك به يارى خداى بزرگ درباره نيروها ابتداى سخن مى نماييم.

______________________________

(1) در نسخه آملى «العصبتين» دارد يعنى، وسط دو عصب.

(2) محل بى گوشت از ساق، نزديك قوزك پا مى باشد.

(3) وريد صافنوس (Saphenousvein( آنچه بيان شده با صافنوس كوچك مطابق مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 533

آموزش ششم درباره قوا و افعال و آن مشتمل بر يك گفتار و يك فصل مى باشد.
اشاره

ترجمه قانون در طب، ص: 535

گفتار پيرامون قوا و آن شش فصل مى باشد.
فصل اول: سخنى كلى پيرامون اجناس نيروها

بدان كه نيروها و كنش ها هر يك به وسيله ديگرى شناخته مى شوند، زيرا هر نيرو در بدن، سرمنشأ فعل و كنشى است و هر فعلى نيز از نيرويى در بدن صادر مى گردد و لذا ما آن دو بحث را در ضمن يك آموزش گرد آورديم.

اجناس (سرشاخه هاى) نيروها و افعال صادر از آن، نزد طبيبان سه دسته مى باشند:

1. جنس قواى نفسانى «1»؛ 2. جنس قواى طبيعى «2»؛ 3. جنس قواى حيوانى «3».

بسيارى از فيلسوفان و همه طبيبان، بويژه جالينوس، بر اين باورند كه هر يك از قواى سه گانه داراى عضوى رئيسى در بدن مى باشند كه آن عضو، كانون (براى توليد) آن نيرو بوده و منشأ صدور افعال آن شمرده مى شود.

بنا بر اين معتقدند: جايگاه و منشأ صدور افعال نيروى نفسانى در بدن، «مغز» مى باشد و نيروى طبيعى خود دو گونه مى باشد: يك گونه از آن هدفش صيانت از شخص و اداره وى مى باشد و آن سامان بخشيدن در كار تغذيه بدن در مدت حيات و رشد دادن بدان تا پايان رشد است. جايگاه اين گونه و منشأ صدور فعل آن در بدن، «كبد» مى باشد؛ گونه دوم از نيروى طبيعى هدفش حفاظت از نسل است و آن سامان در كار توليد مثل مى باشد تا از آميزه هاى بدن، گوهر نطفه را مجزا ساخته، سپس به اذن خالق متعال آن را مصوّر گرداند؛ جايگاه و منشأ صدور افعال آن در بدن، «بيضه ها» مى باشد.

______________________________

(1) قوة نفسانى (PhysicalPower(.

(2) قوة طبيعى (NaturalPower(.

(3) قوة حيوانى (AnimalPower(.

ترجمه قانون در طب، ص: 536

نيروى حيوانى آن است كه كار روح را كه راهوار حسّ و حركت است، سامان بخشد

و روح را آماده براى پذيرش آن دو (حس و حركت) هر آن گاه كه در مغز به وجود آيند، گرداند و روح را چنان گرداند كه حيات را به آنچه (عضوى كه) در آن جريان دارد، ببخشد، جايگاه و منشأ صدور فعل نيروى حيوانى در بدن «قلب» مى باشد.

فيلسوف دانشمند ارسطوتاليس بر اين باور است كه منشأ همه اين نيروها در بدن تنها «قلب» مى باشد، جز اين كه منشأهاى ياد شده (عضوها) صرفاً براى تظاهر كنش هاى نخستين «1» آن تصور مى گردد، چنانچه (از باب مثال) منشأ حس و ادراك نزد طبيبان تنها مغز مى باشد ولى براى هر حسى عضو جداى از مغز وجود دارد «2» كه فعل در آن تظاهر مى يابد، البته اگر بخواهيم از حقيقت امر جستجو كنيم، ديدگاه ارسطوتاليس را درست مى يابيم و گفته هاى ديگران از مقدمات اقناعى غير ضرورى گرفته شده است كه تنها از ظواهر امر پيروى نموده اند، ولى طبيب از آنجا كه طبيب است نبايد به دنبال شناخت نظريه درست از اين دو مقوله باشد، بلكه اين امر بر عهده فيلسوف يا دانشمند طبيعى است و طبيب اگر برايش ثابت شده كه اعضاى ياد شده منشأهاى صدور اين نيروها مى باشند، ديگر بر عهده او نيست از لحاظ فن پزشكى به دنبال اين مدعا باشد كه اين نيرو از منشأ ديگرى كه پيش از آن است ناشى مى گردد يا خير، ليكن ندانستن اين مطلب براى فيلسوف بخشودنى نمى باشد.

فصل دوم: نيروهاى طبيعى خدمت پذير
اشاره

نيروهاى طبيعى در بدن دو گروه مى باشند:

1. نيروهاى خدمت رسان؛ 2. نيروهاى خدمت پذير.

______________________________

(1) مقصود از كنش هاى نخستين: حيات، تغذيه و نمو، حس و حركت و توليد مثل مى باشند و در مقابل كنش هاى

ثانوى مانند: شنوايى و بينايى و ... مى باشند كه براى ظهور آنها اعضا و مبادى ديگرى غير از آنها وجود دارند.

(2) مانند چشم كه ظهور حس بينايى در آن مى باشد. تمثيل براى طبيبان آورده شد كه استبعاد نكنند كه چگونه عضوى منشأ همه افعال است، هر چند فعل آن در عضو ديگرى تظاهر نمايد.

ترجمه قانون در طب، ص: 537

نيروهاى خدمت پذير خود دو دسته (سرشاخه) مى باشند: يك دسته براى ادامه حيات شخص در غذا تصرف مى نمايند. اين دسته به دو گونة قوه غاذى (غذا رسان) و قوه نامى (رشددهنده) تقسيم مى گردد؛ دسته ديگر براى ادامه حيات نوع در غذا تصرف مى كند، اين دسته هم به دو گونه تقسيم مى گردد: قوه مولّد (ايجاد كننده) و قوه مصوّر (شكل دهنده).

(توضيح هر يك از اين نيروها)

نيروى غاذى، نيرويى است كه غذاى رسيده به بدن را براى جايگزينى آنچه (از بافت سلولى) كه از بدن تحليل رفته، شبيه بافت عضوى مى گرداند.

نيروى نامى، نيروى است كه توسط غذايى كه به بدن وارد مى شود، ابعاد جسم را به اندازه متناسب طبيعى افزايش مى دهد تا به نهايت رشد نايل آيد، (لذا در واقع) نيروى غاذى، خدمت رسان نيروى نامى مى باشد. و اين نيرو، گاه غذايى كه وارد بدن مى گرداند برابر آن مقدارى است كه از بدن تحليل مى رود و گاه كمتر از آن مى باشد و گاه بيشتر، و رشد تحقق نمى يابد، مگر در صورتى كه آنچه وارد بدن مى گردد، بيشتر از اندازه تحليل و مصرف بدن باشد، البته هر افزايشى را در بدن نمى توان رشد ناميد، پس فربه شدنِ بعد از لاغرى در سنين ركود از اين قبيل مى باشد، ولى اين رشد محسوب نمى شود، زيرا رشد،

افزايش در همه ابعاد بدن به اندازه متناسب طبيعى تا نهايت آن مى باشد، سپس آنچه پس از آن رخ مى دهد هرگز رشد قلمداد نمى شود، گرچه بدن فربه گردد، چنان كه پيش از سن ركود نيز توقف رشد طبيعى (ذبول- پژمردگى) محتمل نمى باشد، گرچه بدن، دچار لاغرى (هزال) گردد «1» و وقوع اين حالت براى بدن- يعنى توقف زودرس رشد طبيعى- بسيار دورتر از رشد ديرپا براى بدن و بيرون تر از حد ضرورت مى باشد. «2»

______________________________

(1) در اينجا واژه «ذبول و پژمردگى» (توقف رشد طبيعى- توقف زودرس رشد) در برابر رشد طبيعى مى باشد و پس از سن ركود، وضعيتى طبيعى براى بدن شمرده مى شود و واژه «هزال» (لاغرى) برابر سِمَن (فربهگى) مى باشد كه وضعيتى غير طبيعى براى بدن مى باشد.

(2) زيرا ادامه فعل قوه نامى پس از سن وقوف چندان محال به نظر نمى آيد كه ذبول قبل از سن وقوف خارج از ضرورت به نظر مى آيد. زيرا لازم مى آيد بدن در حال تزايد (با تغذيه) رو به نقصان باشد و اين محال مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 538

فعل نيروى غذا رسان (قوه غاذى) با انجام سه فعل جزيى در بدن تحقق مى يابد:

1.) تحصيل) و آن به دست آوردن گوهر بدن كه خون و خلط (طبيعى) است «1» كه (آن دو) با توان نزديك به فعليت شبيه عضو مى باشد، گاه در مسير انجام اين وظيفه توسط نيروى غاذى اخلال مى گردد، چنان كه در بيمارى «اطروقيا» «2» مشاهده مى شود و آن بيمارى فقدان غذا مى باشد؛

2.) الصاق) و آن عبارت است از اين كه غذاى به دست آمده بطور كامل غذاى بدن شود؛ يعنى جزء بافت عضوى از بدن گردد و

گاه- چنانچه در بيمارى استسقاى گوشتى «3» مشاهده مى شود- در انجام اين فعل توسط نيروى غاذى اختلال به وجود مى آيد؛

3.) تشبيه) و آن عبارت است از اين كه غذاى به دست آمده هنگامى كه جزيى از بافت اعضا قرار مى گيرد از هر جهت حتى در رنگ و شكل (قوام) مانند آن عضو گردد و گاه در انجام اين فعل توسط نيروى غاذى نيز اختلال مى شود، چنان كه در بيمارى بَرَص (پيسى) و بَهَق «4» ديده مى شود، در اين دو بيمارى تحصيل و الصاق تحقق دارد، ولى تشبيه به عضو تحقق ندارد (البته اين عارضه در اثر ناتوانى قوه مغيره است، زيرا) انجام اين فعل (تشبيه) به عهده نيروى تغييردهنده، كه زير مجموعه نيروهاى غذارسان است، مى باشد «5». نيروى

______________________________

(1) خون با ديگر اخلاط موافق نظريه شيخ الرئيس غذاى بدن مى باشند و قيد «كه با توان نزديك ...» شامل هر دو (خون و خلط طبيعى) مى باشد نه صرفا قيد خلط باشد در نتيجه مقصود از آن فقط خلط بلغم باشد.

(2) اطروقيا بيمارى لاغرى بدن در اثر پايين بودن غذا يا نبود آن و يا ناتوانى نيروى جاذب آن (نوعى كم خونى در بدن) مى باشد.

(3) قيد «گوشتى» دو نوع استسقاى ديگر را از شاهد بحث خارج كرد؛ زيرا بيمارى استسقا سه گونه مى باشد: 1. استسقاى لحمى (گوشتى (سيروز) كه در اثر عدم انجام الصاق مواد غذايى وارد در بدن به بافت اعضاى آن، بدن دچار خيز و ترهّل مى گردد؛ 2. استسقاى زقى (مشكى) كه در اثر تجمع آب در حفره شكم خيز مايع در آن مشاهده مى شود؛ 3. استسقاى طبلى كه در اثر تجمع باد در حفره شكم

به وجود مى آيد.

(4) برص و بهق دو بيمارى پوستى در بدن مى باشند درباره برص (ويتيليگو) گفته مى شود: سفيدى كه در سطح برخى از اعضاى بدن ظاهر مى گردد و گاه همه اعضا را در برمى گيرد به گونه اى كه رنگ همه بدن سفيد مى شود به اين برص، برص منتشر مى گويند سبب بروز برص سوء مزاج عضو به سردى و چيرگى خلط بلغم بر خون غذارسان مى باشد در نتيجه قوه مغيره ناتوان از فعل تشبيه مى گردد و بهق سفيد، لايه سفيد بر سطح پوست نه به سفيدى برص و بدون عمق (بر خلاف برص) سبب آن، سبب ضعيف شده برص مى باشد. (شرح اسباب و علائم، ص 373)

(5) تفاوت نيروى مغيره با نيروى هاضمه در اين است كه هاضمه صورت نوعى غذا را تغيير مى دهد تا به شكل بافت عضوى نزديك گردد و نيروى مغيره به شكل بافت عضوى تغيير مى دهد تا صورت نوعى سابق از بين برود.

ترجمه قانون در طب، ص: 539

تغييردهنده (قوه مغيره) نسبت به مجموع بدن انسان به اعتبار جنس «1» و سرمنشأ نخستين «2» يك چيز، ولى به اعتبار نوع نسبت به اعضاى متشابه بدن، متفاوت مى باشد، زيرا در هر عضوى از اعضاى متشابه «3» به اعتبار مزاج آن عضو، نيروى تغييردهنده ويژه اى است كه غذا را به گونه اى كاملًا متفاوت با نيروى شبيه ساز در عضو ديگر، شبيه بافت آن عضو مى گرداند، ليكن فعل نيروى تغييردهنده در كبد براى تمام بدن مى باشد. «4»

قوه مولد (ايجادكننده) دو گونه مى باشد:

1. نيروى ايجادكننده منى (نطفه) در نرينه و مادينه «5»؛

2. نيروى جداكننده قوه هاى موجود در منى كه آن را متناسب با مزاج تك تك اعضاى بدن بياميزد،

پس براى عصب، مزاج ويژه خود و براى استخوان، مزاج ويژه خود و براى شريان ها، مزاج ويژه خود، اختصاص مى دهد و همه اينها از منى با اجزاى متشابه يا متشابه درآميختن «6» ناشى مى گردد؛ طبيبان اين نيرو را قوه مغيّره اولى «7» ناميده اند.

______________________________

(1) شامل قوه مغيره در هر عضوى مى باشد.

(2) مقصود از سرمنشأ نخستين «نفس» مى باشد زيرا همه نيروهاى موجود در اعضاى بدن از نفس صادر مى گردد.

(3) هر عضوى از اعضاى مركب (مانند چشم) متشكل از اعضاى مفرد (مانند گوشت و ...) مى باشد لذا به پيرو آن نيروى مغيره در آنها نيز متفاوت مى باشد.

(4) گفته شد مغيره هر عضوى غذا را متناسب و مشابه با مزاج آن عضو تغيير مى دهد ليكن نيروى مغيره كبد، غذا را نه تنها براى كبد بلكه براى تمام بدن تدارك مى بيند اگر اشكال شود كه فعل اندام گوارشى ديگرى چون دهان و معده و ... در تغيير غذا (مانند كبد) براى تمام بدن مى باشد در پاسخ مى گوييم: نيروى مغيره آن اعضا اختصاص به خود آنها دارد و اين فعل نيروى هاضمه آنهاست كه در خدمت همه بدن مى باشد.

(5) اين نيرو از نيروهاى طبيعى خدمت پذير براى بقاى نوع در خون و رطوبات ثانوى بدن تصرف نموده و آن را آماده براى افاضه قوه اى از جانب پروردگار مى گرداند كه آن قوه منشأ تكوّن حيوان مماثل مى گردد، اين قوه را محصّله نيز مى نامند و از بيضه ها مفارق نمى گردد.

(6) اين ترديد از جانب ابن سينا در تشابه اجزاى منى با هم يا فقدان تشابه حقيقى بين آنها بنابر اختلاف بين حكيمان گذشته مى باشد ارسطو مى گويد: اجزاى منى با يكديگر در مزاج تشابه دارند

زيرا سرمنشأ آن تنها بيضه ها مى باشد و هر جزيى از منى در اسم و تعريف مشترك مى باشد.

و در مقابل بقراط مى گويد: اجزاى منى با يكديگر تشابه ندارند زيرا از همه بدن ناشى مى گردند و آنچه از استخوان خارج مى شود شبيه مزاج استخوان است و همين طور از ديگر اعضاى بدن بنا بر اين هر جزيى از منى با جز ديگر متغاير مى باشد و صرفاً در امتزاج با هم تشابه يافته اند هر چند حس از تمييز بين آن ناتوان مى باشد.

(7) نيروى جداكننده (مفصله) گويند و طبيبان براى تمايز با نيروى تغييردهنده غذا (مغيره ثانوى) آن را مغيره اولين ناميده اند.

ترجمه قانون در طب، ص: 540

قوه مصوّر (شكل دهنده) نيروى شكل دهنده كه به فرمان آفريدگار خطكشى و شكل دهى «1» و ميان تهى كردن، سوراخ قرار دادن، ايجاد نرمى و زبرى و قرار دادن اعضا در موقعيت هاى مختلف و ايجاد مشاركت بين اعضا با يكديگر را به عهده دارد، بطور كلى همه افعالى كه به تعيين نهايى مقادير هر عضو از بدن وابسته است، از اين نيرو ناشى مى گردد.

نيروى خدمت رسان به اين نيرو كه براى بقاى نوع انسان در غذا تصرّف مى كند، دو نيروى غاذى و نامى مى باشد.

فصل سوم: نيروهاى طبيعى خدمت رسان
اشاره

از نيروهاى طبيعى كه تنها وظيفه خدمت رسانى دارند- يعنى خدمت رسانانِ نيروى غذادهنده بدن- چهار نيرو مى باشند: 1. جاذبه؛ 2. ماسكه؛ 3. هاضمه؛ 4. دافعه.

نيروى جاذبه، آفريده شده تا آنچه را كه براى بدن نافع «2» است جذب نمايد و اين (عمل جذب) به وسيله بافت دراز رشته اى عضو «3» كه اين نيرو در آن است، انجام مى گردد.

نيروى ماسكه، آفريده شده تا آنچه را كه براى بدن نافع

است، مدت زمانى كه نيروهاى تغييردهندة «4» تغذيه كننده «5» در آن تصرّف نمايند نگه دارد و اين (عمل امساك) به وسيله بافت رشته اى مايل انجام مى گيرد كه بسا توسط بافت رشته اى پهن يارى مى گردد.

نيروى هاضمه، تغييردهنده آنچه نيروى جاذبه كشانده و نيروى ماسكه آن را نگهداشته «6» مى باشد و مواد غذايى را براى كنش نيروى مغيّره در آن آماده مى گرداند و

______________________________

(1) عضوى كج يا راست يا مدوّر باشد.

(2) نافع براى بدن شامل نافع مشهود، نافع مظنون و نافع حقيقى (نفس الامرى). (شرح جيلانى، ص 346)

(3) پيشتر در آموزش پنجم مبحث اعضاى ليفى بدن توضيح داده شده كه عمل جذب توسط بافت ليفى دراز صورت مى گيرد.

(4) معناى لغوى منظور است تا شامل هاضمه نيز باشد.

(5) در نسخه بولاق «الممتازه» مى باشد كه مناسب سياق نيست، لذا «الممتاره» از نسخه آملى و جيلانى در ترجمه مورد استفاده قرار گرفت.

(6) از اين تعبير روشن مى شود كه نيروى جاذبه و ماسكه نيز به يك اعتبار خدمت رسان نيروى هاضمه شمرده مى شوند.

ترجمه قانون در طب، ص: 541

همچنين آنها را به مزاجى شايسته براى غذاى فعلى شدن تبديل مى نمايد. اين كنش نيروى هاضمه را در آنچه «1» مفيد است گوارش مى نامند، ليكن كنش آن در مواد دفعى «2» به يكى از دو حالت انجام مى شود:

1. در صورت امكان، اصلاح آن به شكل مفيد «3» براى بدن كه آن را نيز گوارش مى نامند؛ 2. راه را براى تخليه آن مواد از عضو مانده در آن توسط فشار نيروى دافعه هموار نمايد (كه اين تسهيل براى تخليه چند گونه مى باشد) اگر غلظت قوام ماده دفعى مانع از تخليه آن از عضو است، نيروى

هاضمه آن را رقيق مى گرداند و اگر رقت قوام آن مانع از تخليه است، نيروى هاضمه آن را غليظ مى گرداند و اگر چسبندگى ماده دفعى مانع از تخليه است، نيروى هاضمه آن را تقطيع مى نمايد؛ اين كنش «4» نيروى هاضمه را پختن (نضج) مى نامند و گاه دو واژه گوارش (هضم) و پختن (نضج) به صورت مترادف استعمال مى شود.

نيروى دافعه، اين نيرو مواد زايدِ به جا مانده از غذا كه شايستگى تغذيه بدن را ندارد يا مواد اضافه بر نياز در تغذيه بدن يا موادى كه بدن از وجود آنها بى نياز مى باشد يا موادى كه از به كارگيرى آن در مصارف خواسته شده فراغت ايجاد شده مانند ادرار را از بدن دفع و پاكسازى مى نمايد.

نيروى دافعه، اين مواد زايد را (بطور طبيعى) از مسير و منفذهاى متعارف كه طبيعت براى آن مهيا نموده، دفع مى نمايد و در صورتى كه در آنجا منفذهاى آماده اى نباشند، نيروى دافعه، مواد زايد بدن را از عضو برتر به عضو پست تر و از عضو سخت تر به عضو سست تر، انتقال مى دهد. «5»

هرگاه جهت دفع ماده زايد همان جهت ميل طبيعى آن باشد «6» نيروى دافعه تا حد امكان از تصرف در تغيير جهت طبيعى خوددارى مى نمايد. «7»

______________________________

(1) يعنى در مواد غذايى.

(2) مقصود از مواد دفعى، اخلاط ناصالح كه شايسته تشبيه به اعضا را ندارند.

(3) يعنى در صورتى كه زياد از حد از طبيعى دور نشده و قابليت آماده شدن براى كنش نيروى مغيره در آن باشد.

(4) يعنى ترقيق، تغليظ و تقطيع.

(5) به دليل كاهش عوارض ماده بيمارى زا.

(6) مانند روده ها براى خروج مدفوع.

(7) مثلًا در صورت وجود گرفتگى در روده در بيمارى

ايلاوس و آسيب شديد چون زخم، نيروى دافعه از مسير مرى با قى ء، مواد زايد را دفع مى نمايد.

ترجمه قانون در طب، ص: 542

(چهار كيفيت خدمت رسان نيروهاى طبيعى)

اين چهار نيروى طبيعى را پيوسته چهار كيفيت نخستين، يعنى گرمى، سردى، ترى و خشكى يارى مى كنند.

1. حرارت «1» در حقيقت براى همه نيروهاى چهارگانه به صورت مشترك يارى رسان مى باشد.

2. برودت برخى از نيروهاى طبيعى در بدن را به صورت غير مستقيم يارى مى رساند، زيرا اثر ذاتى و مستقيم سردى، ضديت و ستيز با همه نيروهاى طبيعى در بدن مى باشد، زيرا كنش هاى همه نيروها به وسيله جنبش تحقق مى پذيرد «2» اين موضوع درباره دو كنش جذب و دفع روشن است، ولى درباره كنش هضم نياز به توضيح دارد؛ زيرا عمل هضم به سبب تجزيه اجزاى غليظ و به هم پيوسته و يا گردآورى اجزاى رقيق و از هم گسسته كامل مى گردد و اين گونه واكنش به سبب حركت و جنبش تجزيه اى و تركيبى (شيميايى) تحقق مى يابد، و درباره نيروى ماسكه نيز بايد گفت كه آن به سبب حركت دادن رشته هاى اريب به شكلى محكم از در بر گيرندگى، عمل مى كند.

برودت كيفيتى نابودكننده، بى حس كننده و در نتيجه با همه نيروهاى طبيعى مخالف و از كنش آنها جلوگيرى به عمل مى آورد، جز اين كه نيروى ماسكه را به صورت غير مستقيم بدين گونه كه رشته ليفى را بر شكل در بر گيرندگىِ مناسب و پسنديده اى نگه مى دارد كمك مى نمايد، بنا بر اين در كنش نيروى ماسكه «3» بطور مستقيم تأثيرگذار نمى باشد، بلكه برودت ابزارى را تدارك مى بيند كه به وسيله آن، كنش نيروى ماسكه را تحت كنترل خود در مى آورد.

______________________________

(1) مقصود

از حرارت، حرارت غريزى مى باشد كه حرارت مطبوع در بدن حيوان است و درباره سرمنشأ آن كه آيا سماوى است يا عنصرى، بين حكما اختلاف نظر وجود دارد.

(2) جنبش و حركت نيازمند حرارت مى باشد.

(3) در نسخه بولاق «القوى دافعة» مى باشد و طبق نسخه تهران، آملى و جيلانى «القوى الماسكه» صحيح مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 543

نيروى دافعه نيز از برودت بهره مند مى گردد بدين گونه كه از تحليل بادِ يارى رسان در عمل دفع، جلوگيرى مى نمايد «1» و آن را غلظت مى بخشد و علاوه بر آن رشته ليف پهنِ فشاردهنده را منقبض مى كند و آن را (بر شكل مناسب در عمل دفع) متراكم مى گرداند، اين نيز آماده نمودن ابزار است نه تأثير مستقيم در ذات عمل، بنا بر اين برودت در يارى رسانى اين نيروها (ماسكه و دافعه) بطور غير مستقيم

عمل مى نمايد و در صورتى كه مستقيم و در ذات فعل آنها وارد شود باعث زيان و جمود حركت مى گردد.

3. يبوست، نياز بدان در كنش هاى نيروهاى سه گانه- يعنى دو ناقله و يك ماسكه- وجود دارد، درباره دو ناقله- يعنى نيروى جاذبه و دافعه- نياز مبرم به خشكى به دليل ايجاد امكان زياد براى تكيه كردن كه در هرگونه حركت ضرورى است مى باشد، مقصود من از حركت، حركت روح حامل اين نيروها به سوى كنش هاى خود مى باشد كه اين حركت به دفع نيروهايى مى انجامد كه از مانند آن سستى رطوبى «2» را بر طرف مى گرداند، هر گاه اين سستى رطوبى در گوهر روح يا در گوهر ابزار وجود داشته باشد، اما نياز نيروى ماسكه به خشكى براى ايجاد انقباض در اشيا مى باشد. «3»

اما نيروى هاضمه (نيازى

به خشكى ندارد بلكه) نياز آن (براى طبخ و نضج) به رطوبت شديدتر است.

اينك اگر در صدد مقايسه اى بين كيفيت هاى فاعلى (گرمى، سردى) و منفعلى (خشكى، ترى) و مقدار نياز اين نيروها به آنها باشيد به نتايج زير دست مى يابيد:

______________________________

(1) چنانچه در ادرار كردن، دافعه مثانه به كمك ريح در مجرا كشيدگى و انفتاح ايجاد مى نمايد.

(2) سستى كه به سبب رطوبت به وجود مى آيد باعث ضعف در قوا (جاذبه، دافعه) مى گردد، خشكى آن را دفع مى گرداند.

(3) كيفيت خشكى باعث تقويت آن مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 544

نياز نيروى ماسكه به خشكى از نياز به گرمى بيشتر است، زيرا مدت زمان ايجاد سكون توسط نيروى ماسكه از زمان حركت دادن آن رشته اريب «1» را براى قبض اشيا، به مراتب بيشتر مى باشد، چرا كه مدت زمان حركت دادن آن كه به حرارت نياز دارد، كوتاه است و بيشترين زمان كنش نيروى ماسكه به نگه دارى و سكون بخشى مصرف مى گردد.

از آنجا كه مزاج كودكان بسيار به رطوبت گرايش دارد، طبعاً نيروى ماسكه در ايشان ضعيف مى باشد.

نياز نيروى جاذبه به حرارت، از نياز به خشكى بيشتر است، زيرا حرارت در فعل جذب يارى رسان مى باشد، بلكه بيشتر زمان كنش آن حركت بخشى است و نياز آن به حركت بخشى به مراتب از نياز به سكون بخشى اجزاى ابزار آن و ايجاد قبض در آن به سبب خشكى بيشتر مى باشد و علاوه بر اين نيروى جاذبه تنها به حركت زياد نياز ندارد، بلكه به حركت نيرومند نيازمند مى باشد. «2»

فعل جذب به چند روش انجام مى گيرد:

1. به سبب كنش نيروى جاذبه، مانند آنچه در كشيدن آهن توسط نيروى مغناطيس

مشاهده مى شود؛

2. به سبب ايجاد خلأ، چنانچه در كشيدن آب توسط آب دزدك «3» انجام مى شود «4»؛

3. به سبب گرمى، همانند روغن كه به وسيله شعلة فتيلة چراغ كشيده مى شود. «5»

اگرچه قسم سوم نزد محققان (روش مستقلى نيست بلكه) به ايجاد خلأ برمى گردد و در حقيقت خود ايجاد خلأ است، بنا بر اين هرگاه با نيروى جاذبه حرارت يار گردد نيروى جذب، نيرومندتر انجام مى گيرد. «6»

______________________________

(1) در نسخه بولاق و تهران، رشته عريض دارد كه نادرست است زيرا حركت ماسكه با رشته ليف اريب (مايل) انجام مى پذيرد؛ لذا طبق نسخه آملى «رشته مورب» ترجمه شد.

(2) لذا حركت نيرومند به گرمى نياز بيشترى دارد.

(3)» آب دزد» تعبير جرجانى از زراقات در عبارت قانون مى باشد. (ذخيره، ص 61)

(4) از آنجا كه خلأ امرى ممتنع مى باشد، لذا خلأ به ضرورت مقتضى جذب بالذات (سرشتى) مى باشد.

(5) اين جذب به وسيله گرمى مى باشد.

(6) زيرا دو سبب جذب با هم جمع مى شوند.

ترجمه قانون در طب، ص: 545

نياز نيروى دافعه به خشكى از نياز دو نيروى جاذبه و ماسكه كمتر است، زيرا نيروى دافعه به اندازه نيروى ماسكه به قبض نيازى ندارد و به اندازه نيروى جاذبه به ثبات و قبض و نگه دارى بر شى ء جذب شده به سبب امساك جزيى از ابزار تا جزء ديگر بدان ملحق شود، نيازمند نمى باشد.

بطور كلى نيروى دافعه هرگز به تسكين نيازى ندارد، بلكه به حركت دادن و اندكى به ايجاد تراكم تا فشار و دفع را كمك نمايد نه به مقدارى كه ابزار به وسيله آن به هيأت شكل عضو يا شكل عمل قبض «1» حفظ گردد، چنانچه در نيروى ماسكه زمان طولانى ضرورت

دارد و در نيروى جاذبه زمان اندكى تا جذب اجزاى ديگر بدان ملحق گردد «2»، بنا بر اين نيروى دافعه به خشكى نياز اندكى دارد.

هاضمه نيازمندترين نيرو به حرارت مى باشد در صورتى كه به خشكى هيچ نيازى ندارد «3»، بلكه براى روان نمودن غذا و آماده نمودن آن براى عبور از مجارى و پذيرش شكل ها به رطوبت نيازمند مى باشد.

نشايد كسى بگويد: اگر رطوبت به نيروى هضم يارى مى رساند، نبايد نيروى كودكان (به دليل رطوبت زياد) از هضم چيزهاى سفت ناتوان باشد. «4»

در پاسخ مى گوييم: اين كه كودكان بر هضم اين گونه چيزها ناتوان مى باشند و جوانان بر آن توانا به دليل ضعف يا قوت نيروى هاضمه آنان نيست، بلكه دليل آن هم سنخى و دورى از آن است «5»، بنا بر اين چيزهاى سفت با مزاج كودكان سنخيت ندارد و نيروى هاضمه ايشان آن را نمى پذيرد و نيروى ماسكه نيز آن را نمى پذيرد در نتيجه نيروى دافعه

______________________________

(1) شكل قبض عبارت است از نگه دارى رشته ليفى بر هيأت اشتمال متناسب بر شى ء.

(2) چنانچه در نيروى ماسكه مربوط به هيأت شكل عضو است و نيروى جاذبه مربوط به شكل عمل قبض مى باشد.

(3) زيرا عمل هضم با تغيير، تبديل و ديگر حركت ها تحقق مى پذيرد و خشكى با آن منافات دارد.

(4) در صورتى كه مشاهده خلاف اين است.

(5) مزاج كودكان به دليل كثرت رطوبت با اشياى سفت مجانست و مشابهت ندارد.

ترجمه قانون در طب، ص: 546

آن را به سرعت از بدن دفع مى گرداند، ولى اين گونه اشيا، با مزاج جوانان سنخيت دارد «1» و براى تغذيه آنان شايسته مى باشد. «2»

از آنچه گذشت نتيجه مى گيريم كه نيروى ماسكه به

قبض و پايدارى هيأت آن در مدت زمان طولانى «3» نيازمند مى باشد و نيز به كمك اندكى حركت نياز دارد «4».

نيروى جاذبه به قبض و پايدارى آن در مدت زمان بسيار اندك نيازمند مى باشد «5» و نيز به كمك زياد در حركت نياز دارد «6». نيروى دافعه به قبض به تنهايى بدون پايدارى قابل توجه اى نيازمند مى باشد و نيز به كمك حركت نياز دارد «7». نيروى هاضمه به گداختن و آميختن نيازمند مى باشد.

بنا بر اين نيروهاى خدمت رسانِ طبيعى در نحوه بهره بردارى از كيفيت هاى چهارگانه و مقدار نيازشان به آنها متفاوت مى باشند.

فصل چهارم: نيروهاى حياتى
اشاره

تعريف طبيبان «8» از نيروى حياتى، نيرويى است كه هرگاه در اعضاى بدن به وجود آيد، آنها را براى پذيرش نيروى حس و حركت و كنش هاى حياتى مستعدّ مى سازد «9»

______________________________

(1) مزاج جوانان خشك است و با اشياى سفت مجانست دارد.

(2) آملى اين پاسخ را از جانب شيخ ناتمام مى داند؛ زيرا در اين صورت جوانان نيز به دليل عدم سنخيت مزاج آنان با اشياى نرم بايد در هضم آن دچار ناتوانى باشند، بنابراين بهتر است كه بگوييم: چون در هضم اغذيه سفت به مدت زمان بيشترى نياز مى باشد و از طرفى فعل هاضمه بر ماسكه موكول مى باشد و نيروى ماسكه در كودكان به دليل غلبه رطوبت، ضعيف است لذا اين گونه اشيا، هضم نشده به سرعت دفع مى گردند. (شرح آملى، ص 353)

(3) زمان به حسب نياز فعل هاضمه مى باشد.

(4) اين حركت براى تحريك رشته ليف اريب به سوى هيأت قبض مى باشد.

(5) اين مدت براى تسكين اجزاى ابزار و نگهدارى آن به سبب خشكى مى باشد.

(6) زيرا بيشتر فعل جاذبه را تحريك تشكيل مى دهد.

(7) زيرا

هيچ نيازى به تسكين ندارد بلكه به تحريك و اندكى تراكم.

(8) شيخ الرئيس و ديگر حكما در مقام اثبات نيروى حياتى برنيامده اند لذا با تعبير «يعنون ويضيفون» آن را از طبيبان نقل مى كنند.

آنچه طبيبان را به اثبات اين نيرو وادار نمود تفاوت موجود زنده با موجود مرده در استعداد زنده براى پذيرش و بروز افعال حياتى بود و چون مانند حكما به وجود نفس مجرد كه اين استعداد را به آن نسبت دهند آگاه نبودند، لذا بر اين باور شدند كه نيرويى جداگانه براى پذيرش افعال قوى در جسم زنده وجود دارد.

(9) تعبير استعداد به معناى امكان پذيرش حس و حركت مى باشد نه علت تامه براى آن لذا ديگر اين اشكال وارد نمى شود كه چرا عضو فلج با وجود نيروى حياتى از حس و حركت بى بهره است و يا اين كه قلب با وجود نيروى حياتى چرا حس و حركت ندارد.

ترجمه قانون در طب، ص: 547

طبيبان حركت هاى ناشى از ترس و خشم «1» را به اين نيرو نسبت مى دهند، زيرا مشاهده مى كنند كه اين حالات باعث بروز حركت انبساط و انقباض «2» عارض بر روح «3» منتسب به اين نيروى مى گردد.

براى توضيح بيشتر مى گوييم: چنانچه گوهرى متراكم كه عضو يا بخشى از يك عضو باشد از تراكم اخلاط به نسبت مزاجى خاص به وجود مى آيد، گوهر لطيف روح «4» نيز از بخار اخلاط و بخش لطيف آن به نسبت مزاجى خاص به وجود مى آيد. «5»

چنانچه كبد نزد طبيبان كانون توليد اخلاط متراكم است، قلب نيز كانون توليد بخاريت اخلاط مى باشد.

(اثبات نيروى حياتى و تمايز آن از نيروى نفسانى)

هرگاه روح حياتى بر اساس مزاج شايسته «6» خود به وجود آيد، استعداد پذيرش نيرويى

را مى يابد كه آن نيرو همه اعضاى بدن را براى پذيرش ديگر نيروها مانند نيروى نفسانى و غير آن آماده مى گرداند، بنا بر اين نيروهاى نفسانى در روح و اعضاى بدن موجوديت

______________________________

(1) با اين كه ترس و خشم از حالات نفسانى و داراى مبادى نفسانى مى باشند.

(2) خشم باعث انبساط خون و برافروختگى رنگ چهره و ترس باعث انقباض خون و رنگ پريدگى مى گردد.

(3) مقصود روح حياتى است كه حامل و رساننده نيروى حياتى مى باشد.

(4) مقصود از روح، نفس مجرد نيست بلكه روح مورد نظر نزد طبيبان، ماهيتى مادى دارد.

(5) نزد بسيارى از طبيبان مانند جالينوس و ابو سهل مسيحى، روح طبى ناشى از هواى استنشاق شده مى باشد، دليلى كه براى ايشان اقامه شده اين است كه روح به اتفاق همه طبيبان، مَركب و حامل نيروها در سراسر بدن مى باشد، و كسى كه از تنفس باز داشته شود به زودى هلاك مى گردد زيرا روح حامل از سوى عضو رئيسى به دليل نرسيدن ماده (هوا) ناتوان مى شود.

آملى مى گويد: نظر حكما كه در متن قانون آمده درست است زيرا ضعف و قوت روح طبى تابع تناول غذا و فقدان آن مى باشد اگر انسان براى مدتى بيشتر از متعارف غذا نخورد ضعف قوا را در خود احساس مى كند و در ادامه به سقوط قوه مى انجامد و اگر روح طبى متولد از هوا باشد نبايد چنين چيزى رخ دهد و درباره هوا نيز بايد بگوييم آن به نوعى نقش آب را در بدن ايفا مى كند يعنى علاوه بر تعديل روح و ممانعت از سوختن آن باعث عبور آن (روح) از طريق شريان ها و رساندن آن به همه اعضاى بدن مى گردد.

(شرح آملى، ص 354)

(6) نه هرگونه كه اتفاق افتد.

ترجمه قانون در طب، ص: 548

نمى يابند، مگر بعد از پيدايش اين نيرو (حياتى) «1»، و در مقابل اگر عضوى در بدن (با فقدان حس و حركت) نيرو نفسانى را از دست دهد، مادامى كه زنده است نيروى حياتى را از دست نخواهد داد.

آيا نمى بينيد عضو كرخ شده و عضو فلج در همان حال (كه زنده است) فاقد نيروى حس و حركت مى باشد به دليل (پيدايش سوء) مزاجى كه عضو را از پذيرش (نيروى حس و حركت) مانع مى گردد «2»، يا به دليل گرفتگى كه در طريق عصب هاى گسترده بين مغز و عضو عارض گرديده است «3» با اين وجود عضو زنده مى باشد و عضوى كه مرگ بر آن عارض گرديده از حس و حركت بى بهره بوده و به زودى دچار عفونت و فساد مى گردد، بنا بر اين در عضو فلج نيرويى وجود دارد كه حيات را حفظ مى نمايد تا جايى كه هر وقت مانع برطرف گردد مجدداً نيروى حس و حركت به عضو باز مى گردد، و براى پذيرش آن دو به دليل سلامت نيروى حياتى مستعد مى باشد و تنها وجود مانع

از پذيرش بالفعل آن جلوگيرى مى نمود «4» در حالى كه عضو مرده چنين نيست.

(تمايز نيروى حياتى از نيروى طبيعى)

نيرويى كه به اعضا، استعداد پذيرش مى دهد، نيروى تغذيه كننده (نيروى طبيعى) و غير آن نمى باشد «5»، تا هرگاه نيروى تغذيه كننده پا بر جا باشد، حيات عضو نيز ادامه داشته باشد و هرگاه نيروى تغذيه كننده تباه گردد عضو فاقد نيروى حياتى شود، زيرا آنچه درباره (تمايز) نيروى نفسانى بيان شد عينا شامل نيروى تغذيه كننده نيز مى باشد، چه بسا كنش

______________________________

(1) شيخ

الرئيس در اين عبارات در مقام اثبات نيروى حياتى و تمايز آن از نيروى نفسانى و نيروى طبيعى مى باشد.

(2) اين دليل براى مصداق اول يعنى عضو بى حس و خدر مى باشد.

(3) اين دليل براى عضو فلج مى باشد.

(4) و حال اين كه استعداد پذيرش حس و حركت به صورت غير فعال (بالقوه) باقى بود.

(5) در مقام اثبات تمايز نيروى حياتى از نيروى طبيعى (تغذيه) مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 549

نيروى تغذيه كننده در برخى از اعضا تباه گردد حال اين كه حيات بر قرار است و چه بسا عضو رو به مرگ باشد «1» و حال اين كه كنش نيروى تغذيه كننده برقرار است. «2»

اگر نيروى تغذيه كننده به اعتبار اين كه نيروى تغذيه است استعداد پذيرش حس و حركت را به وجود آورد، بايد گياه نيز استعداد پذيرش حس و حركت را داشته باشد.

(نيروى حياتى اولين نيرو)

در نتيجه نيروى آماده كننده قوا چيز ديگرى است كه از مزاج خاص خود پيروى مى نمايد و آن نيروى حيوانى (حياتى) ناميده مى شود.

نيروى حياتى، نخستين نيرويى است كه با پيدايش روح از بخش لطيف اخلاط در روح به وجود مى آيد.

سپس نزد حكيم ارسطو طاليس «3» روح حيوانى (با تولدش در قلب) مبدأ اول و نفس نخستين «4» كه همه نيروها از آن ناشى مى گردند به سوى او افاضه مى گردد، جز اين كه كنش هاى اين نيروها در ابتداى امر از روح صادر نمى گردند، چنانچه حس نيز نزد طبيبان در ابتدا از روح نفسانى واقع در مغز صادر نمى گردد، بلكه با نفوذ به رطوبت جليديه در چشم يا زبان و غير آن ظهور مى نمايد، لذا هرگاه بخشى از روح (كه در قلب تولد يافته)

در بطن مغز حاصل آيد، مزاج خاصى را مى پذيرد در نتيجه صلاحيت آن را مى يابد كه از او (يعنى مغز) افعال نيروى موجود در آن در ابتدا ظهور نمايد، و در كبد و بيضه ها نيز چنين است. «5»

______________________________

(1) مانند شخص بيهوش كه نيروى حياتى رو به انحلال است و نيروى تغذيه كننده هنوز بر قرار است پس دو نيرو مى باشند.

(2) بنا بر اين دو نيروى حياتى و طبيعى دو حيثيت جداگانه مى باشند و هيچ يك تابع ديگر نمى باشد.

(3) بيان ديدگاه حكيمان درباره روح و ارتباط آن با نفس ناطقه مى باشد.

(4) مبدأ اول و نفس نخستين (نفس ناطقه) مترادف هم آورده شده و تعبير مبدأ اول نزد طبيبان قابل فهم تر مى باشد.

(5) اگر اين روح در كبد حاصل آيد نيروى تغذيه و رشد از كبد ظهور نمايد.

ترجمه قانون در طب، ص: 550

(نظريه طبيبان)

نزد طبيبان مادامى كه روح در مغز به مزاج ديگرى تبديل نگردد آمادگى پذيرش نفس را كه مبدأ حس و حركت است نخواهد داشت و كبد نيز چنين مى باشد، گرچه آميختن نخستين (در قلب)، پذيرش نيروى اوليه حياتى را افاده مى كند، و هر عضوى در بدن چنين است. گويا نزد طبيبان براى هر نوع از كنش ها «1» نفس جداگانه اى وجود دارد، «2» و نفس واحدى كه همه نيروها از آن افاضه گردد يا شامل همه نيروها باشد وجود ندارد، اگرچه آميزش نخست (در قلب) موجب پذيرش نيروى اوليه حيوانى گرديد از آن حيث كه روح و نيرويى را كه كمال آن محسوب مى شود، ايجاد نمود، ليكن نزد طبيبان اين نيرو (بعد از پذيرش روح) به تنهايى كفايت نمى كند تا روح به سبب آن (يعنى نيروى

حياتى) نيروهاى ديگر را مادامى كه در آن (روح) مزاج خاص به وجود نيامده، بپذيرد. «3»

طبيبان گفته اند: اين نيرو علاوه بر اين كه حيات را مستعد مى نمايد، مبدأ حركت گوهر روح لطيف به همه اعضاى بدن و مبدأ قبض و بسط آن براى جذب نسيم و پاكسازى

(از بخار دودى) مى باشد، بنابر آنچه گفته شده، گويا اين نيرو نسبت به حيات، روى كردى انفعالى «4» و نسبت به كنش هاى نفس (ناطقه) «5» و نبض روى كردى فعلى دارد «6»

______________________________

(1) اعم از حيوانى، طبيعى و نفسانى.

(2) ابن سينا اين نظر را از جانب طبيبان با ترديد و با تعبير «كأنّ» بيان مى كند. زيرا احتمال وجود نفس هاى متعدد مورد مناقشه جدى مى باشد.

(3) جرجانى اين عبارت را چنين بيان مى كند: نزديك طبيبان تا روح اندر دماغ، به مزاجى ديگر شايسته قبول قوت نفسانى كه مبداى قوت حس و حركت است نگردد اگرچه آن مزاج نخستين قوت نخستين را كه قوت حيوانيت است قبول كرده است و همچنين اندر جگر و ديگر اندام ها، هر جنسى را از افعال نزديك طبيبان نفسى ديگر است و يك نفس نيست كه همه قوت ها از وى پديد همى آيد، لكن مجموع همه را نفس گويند و اگرچه روح به مزاج نخستين قوت نخستين قبول كرده است و يافته تنها به اين قوت، قوت هاى ديگر را قبول نتواند كرد تا اندر هر عضوى وى را مزاجى خاصه پديد نيايد. (ذخيره، ص 62)

(4) زيرا نيروى حياتى به اعضاى بدن نيروى حيات را افاده مى نمايد و قابل شى ء، منفعل از آن است و نيز بدان خشم و شادى تحقق مى يابد و اين انفعال مى باشد.

اگر كسى ايراد بگيرد

كه شى ء واحد چگونه مبدأ دو چيز قرار مى گيرد در پاسخ مى گوييم: مقصود از نيروى انفعالى نه اين كه به ذات خود پذيرش چيزى مى نمايد بلكه مهيا مى كند شى ء (روح و عضو) را براى پذيرش و صدور دو چيز از شى ء واحد، به اين ترتيب امتناعى ندارد، بنا بر اين نيروى حيوانى روح و اعضا را مستعد پذيرش مى نمايد و سپس كنش هاى نفس و نبض را به سبب حركت انبساطى و انقباضى به عهده مى گيرد.

(5) آملى مى گويد: برخى نفس را به فتح فاء مى خوانند يعنى تنفس كه نادرست مى باشد زيرا تنفس، حركتى ارادى است و از نيروى نفسانى ناشى مى گردد نه نيروى حياتى، و در مقابل حكيم جيلانى مى گويد: مى توان معناى تنفس از آن اراده كرد و آن را به فتح فاء خواند و با توجه به معنايى كه شيخ الرئيس ارائه نموده ارادى بودن تنفس خللى در آن وارد نمى كند. (جامع الشرحين، ص 358)

(6) مقصود از كنش هاى نفس و نبض، انبساط و انقباض قلب و شريان ها براى جذب هوا و دفع دود مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 551

اين نيرو (حياتى) به جهت فقدان اراده و شعور «1» در صدور كنش هاى خود، به نيروى طبيعى مشابهت دارد، و از جهت تنوّع «2» كنش ها به نيروى نفسانى مشابهت دارد، زيرا نيروى حياتى دو حركت انقباض و انبساط را با هم ايجاد مى نمايد و دو حركت متضاد را به وجود مى آورد، جز اين كه «3» گذشتگان (از فلاسفه) هرگاه به نفس زمينى اطلاق نفس كرده اند، مرحله كمالى جسم طبيعىِ «4» ابزارى «5» را قصد كرده اند، و مبدئيت هر نيرويى را كه حركت ها و كنش هاى متفاوت از خود

آن نيرو صادر مى گردد اراده نموده اند، در نتيجه اين نيرو (حيوانى) بنابر نظريه گذشتگان (از فلاسفه) نيروى نفسانى (منسوب به نفس) «6» تلقى مى شود، چنانچه نيروى طبيعى مذكور نيز نزد ايشان نيروى نفسانى ناميده مى شود.

اما اگر از كلمه نفس اين معنا (مبدئيت هر نيرويى ...) اراده نشود، بلكه نيرويى كه مبدئيت ادراك و حركت كه ناشى از ادراك خاص به سبب اراده خاص باشد قصد گردد و از طبيعت نيز نيرويى كه كنشى در جسم آن صادر گردد بر خلاف اين صورت (بدون

______________________________

(1) در حالت خواب و غفلت نيز كنش هاى حياتى صادر مى گردد.

(2) در نسخه بولاق «لتعيّن افعالها» دارد كه نادرست و مغاير عبارات بعدى مى باشد لذا از نسخه تهران و آملى (لتفنّن افعالها) استفاده شد.

(3) استثنا در عبارت از كلام تقديرى است، پس تقدير در عبارت چنين است: به هر نيرويى از نيروهاى ياد شده نزد طبيبان نفس گفته مى شود ليكن نفس نزد فلاسفه يا فلكى است و يا زمينى و نفس زمينى يا نباتى يا حيوانى و يا انسانى است، لذا وقتى به نفوس زمينى نفس مى گويند مقصود كمال اوليه براى جسم طبيعى آلى مى باشد.

(4)» جسم طبيعى» زيرا به كمال جسم صنعتى نفس اطلاق نمى شود.

(5) جسم آلى (ابزارى) جسمى كه صورت نوعى عنصرى نبوده و داراى ابزارى است كه توسط آنها كمالات ثانوى مانند تغذيه، رشد، ادراك و حركت را به دست مى آورد.

(6) به دليل افاضه آن از سوى نفس.

ترجمه قانون در طب، ص: 552

ادراك و اراده) قصد گردد، ديگر اين نيرو، نفسانى «1» نخواهد بود، بلكه نيروى طبيعى مى باشد و بالاترين درجه از نيرويى كه طبيبان آن را نيروى طبيعى مى نامند. «2»

اما

اگر نيروى طبيعى به نيرويى اطلاق شود كه در تغذيه و گوارش غذا براى بقاى شخص يا بقاى نوع تصرف مى نمايد، ديگر اين نيرو (حيوانى)، طبيعى نخواهد بود و جنس سومى را تشكيل مى دهد.

از آنجا كه حالاتى چون خشم و ترس و مانند آن، واكنشى است براى اين نيرو (حيوانى) گرچه مبدئيت آن حس و نيروى واهمه و ادراكى باشد، (نزد طبيبان) به اين نيرو نسبت داده شده است.

تحقيق بيشتر درباره اين نيروها و اين كه يكى مى باشند يا بيشتر از يكى، به عهده دانش طبيعى، كه بخشى از فلسفه است، مى باشد.

فصل پنجم: نيروهاى ادراك كننده نفسانى

نيروى نفسانى مشتمل بر دو نيرو است و آن به منزلة جنس (سرشاخه) براى آن دو مى باشد: به سبب دو تايى جنس براى آن، مشتمل بر دو نيرو مى باشد: يكى نيروى ادراكى و ديگرى نيروى حركتى.

نيروى ادراك كننده نيز چون جنس براى دو نيرو مى باشد: نيروى ادراكى ظاهرى و نيروى ادراكى باطنى. نيروى ادراك كننده در ظاهر، نيروهاى حسى است و آن مانند جنس براى نيروهاى پنچ گانه نزد گروهى و هشت گانه نزد گروه ديگر مى باشد.

اگر نيروهاى حسى ظاهرى را پنج عدد دانستى، عبارتند از: نيروى بينايى، نيروى شنوايى، نيروى بويايى، نيروى چشايى و نيروى بساوايى، ولى اگر آنها را هشت عدد دانستى سبب آن است كه بيشتر دانش پژوهان تصور مى كنند كه نيروى بساوايى خود از

______________________________

(1) به دليل فقدان ادراك.

(2) زيرا اين نيروى طبيعى در ارواح عمل مى كند و آن در اعضا، لذا اين نيروى طبيعى در بالاترين درجه قرار دارد، شايد مقصود از آن طبيعت باشد كه نيروى مدبّر بدون اراده و شعور مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 553

نيروهاى متعدد،

بلكه بطور دقيق از چهار نيرو، تشكيل گرديده است و هر دسته از ملموسات چهارگانه را به نيروى جداگانه اى اختصاص مى دهند، جز اين كه همه آنها در عضو حساس (پوست بدن)- همانند اشتراك نيروى چشايى و بساوايى در زبان و بينايى و بساوايى در چشم- مشترك مى باشند و تحقيق اين نظريه به عهده فيلسوف مى باشد.

نيروى ادراكى باطنى يعنى حيوانى «1» مانند جنس براى نيروهاى پنج گانه مى باشد:

اول آنها نيرويى است كه به حس مشترك و خيال نام گذارى شده و آن نزد طبيبان، نيروى واحدى شمرده مى شود و نزد دانش پژوهان از حكيمان، دو نيرو محسوب مى شود.

حس مشترك، «2» نيرويى است كه همه محسوسات به آن مى رسند و پذيراى صور نوعى آن محسوسات مى گردد و در آن گرد مى آيند و خيال نيرويى است كه صور را پس از گرد آمدن در حس مشترك حفظ مى كند و پس از ناپديد شدن از منظر حس آن را نگه مى دارد، نيروى پذيرا از آن دو غير از نيروى حافظه مى باشد «3». تحقيق درباره درستى اين

______________________________

(1) در اصطلاح فلاسفه، زيرا ايشان نيروهاى باطنى را به دليل اختصاص آنها به حيوان به حيوانى نسبت مى دهند.

(2) به يونانى «نيطاسيا» يعنى لوح نفس ناميده مى شود.

براى اثبات وجود حس مشترك دلايلى اقامه شده كه شارح قانون آملى در اين خصوص به سه دليل اشاره مى نمايد:

الف. ما در وجود خود نسبت به خصوصيات محسوسات گوناگون حكم و گزارش مى دهيم مثلًا اين مزه غير از مزه ديگرى است و اين رنگ غير از آن مزه است و ... اين قضايا مقتضى است كه در جايى از باطن ما اين محسوسات حضور داشته باشند تا چنين

درباره آنها قضاوت شود اين حكم از ناحيه عقل و قضاوت آن نيست زيرا مُدرَك عقل، شى ء محسوس نمى باشد و از طرف ديگر حيوانات با اين كه از عقل بى بهره اند اين ادراك را نسبت به محسوسات دارا مى باشند و حواس ظاهرى (مثل بينايى) نيز تنها نسبت به محسوسات حاضر و خاص به خود (مثل ديدن) قضاوت مى نمايند.

ب. قطره اى كه از آسمان مى بارد آن را به صورت خط مستقيم تصور مى كنيم يا يك نقطه را در حال دوران، دايره اى تصور مى كنيم جايگاه اين نوع تصور حس مشترك مى باشد اين ادراك توسط عقل صورت نمى پذيرد زيرا مُدرَك، محسوس است و نيروى بينايى نيز شى ء محسوس حاضر را ادراك مى نمايد بنا بر اين بايد نيرويى باشد كه وقتى قطره اول فرود آمد تصويرى از آن در خود ترسيم نمايد و سپس از قطره دوم و ... تا خط عمودى تصور گردد و همچنين درباره ترسيم دايره از دوران پيوسته نقطه تصور مى شود.

ج. شخص خواب كه چيزى مشاهده نمى كند صداهايى را مى شنود و بين آنها تمايز احساس مى نمايد پس اين اصوات معدوم نيست زيرا معدوم صرف، قابل درك و تمايز از يك ديگر نمى باشد پس بايد موجوديتى داشته باشد كه وجود خارجى ندارد بنا بر اين بايد در جايى از قواى باطنى به دنبال آن بود، و آن جايى جز نيروى حس مشترك نمى باشد. (شرح آملى، ص 362)

(3) تغاير افعال دليل بر تغاير نيروها مى باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 554

موضوع (كه حافظه و پذيرا دو نيروست) به عهده فيلسوف مى باشد به هر حال (چه يك نيرو باشند و چه دو نيرو) جايگاه و منشأ فعل اين دو نيرو، بطن

جلوى مغز مى باشد.

نيروى دوم نيرويى است كه طبيبان آن را مفكّره مى نامند و محققان گاه متخيّله، و گاه مفكّره مى نامند، پس اگر نيروى واهمه حيوانى- بعداً درباره آن سخن خواهيم گفت- آن را به كار گيرد، يا خود به خود براى كنش خود به پا خيزد، آن را نيروى مخيّله مى نامند، و اگر نيروى ناطقه (عقلانى) بدان رو آورد و آن را به سود مصارف خويش به كار گيرد، نيروى مفكره ناميده مى شود. تفاوت بين اين نيرو و نيروى نخست هرچه باشد «1» در اين است كه نيروى نخست، پذيرا يا نگه دارنده آنچه از صور محسوسات بدان رسيده، مى باشد، ليكن نيروى مفكّره بر آنچه در خيال انباشته شده دست اندازى مى نمايد و تصرفاتى از قبيل تركيب و تفصيل بر آنها انجام مى دهد، پس صورى كه از ناحيه حس مشترك رسيده و صورى بر خلاف آن را در خود حاضر مى گرداند، مانند انسانى كه پرواز مى كند و كوهى از زمرد تصور مى كند، ولى نيروى خيال تنها چيزهايى را نمايان مى كند كه از حس مشترك دريافت نموده است، جايگاه نيروى مفكره، بطن ميانى از مغز مى باشد. اين نيرو ابزارى براى نيرويى است كه در واقع نيروى ادراكى باطنى حيوان را تشكيل مى دهد، و آن نيروى واهمه مى باشد.

واهمه نيرويى است كه در حيوان حكم مى كند كه مثلًا گرگ دشمن است و بچه دوست است، كسى كه علف به او مى دهد، دوست اوست و نبايد از او گريزان بود، اين گونه حكم به طريق غير عقلانى مى باشد.

دوستى و دشمنى از امور غير محسوسى است كه توسط حواس ظاهرى حيوان ادراك نمى شود. در اين صورت نيروى ديگرى آن را

ادراك و در خصوص آن حكم مى نمايد، گرچه ادراك عقلانى نيست جز اين كه بناچار ادراكى (جزيى) غير عقلانى مى باشد. انسان نيز در بسيارى از حكم هاى خود اين نيرو را به كار مى گيرد و در اين حالت جا پاى حيوان بى عقل مى گذارد.

______________________________

(1) نيروى نخست، يك نيرو باشد يا دو نيرو يعنى حس مشترك و خيال.

ترجمه قانون در طب، ص: 555

نيروى واهمه از نيروى خيال متمايز مى باشد، زيرا خيال، صور محسوسات را ثبت مى كند و نيروى واهمه در آنها به معانى غير محسوس حكم مى نمايد.

نيروى واهمه از نيروى موسوم به مفكره و مخيله نيز متمايز مى باشد، زيرا كنش هاى مفكّره بر خلاف كنش هاى نيروى واهمه حكمى به دنبال ندارد، بلكه كنش هاى آن صرفاً نفس حكم و قضاوت در آن مى باشد، كنش هاى نيروى مفكره در محسوسات تركيب مى نمايد و كنش واهمه حكمى در محسوس از معنايى بيرون از حوزه حس مى باشد، چنانچه حواس در حيوان بر صور محسوسات حكم مى كند، همچنين واهمه در آنها بر معانى اين صور محسوس كه به نيروى وهم رسيده و به حس نرسيده حكم مى نمايد.

پاره اى از مردم به مجازگويى در اين مورد مى پردازند و نيروى واهمه را تخيّل مى نامند، «1» ايشان در نام گذارى اختيار دارند، زيرا نزاع در نام گذارى وجود ندارد، بلكه بايد معانى نام ها را فهميد و تمايز بين آن معانى را شناخت.

طبيب نبايد براى شناخت اين نيرو خود را درگير كند، زيرا عوارض آن پيرو عوارض نيروى هاى پيشين مانند خيال و مخيله و نيروى عاقله كه درباره آن سخن مى گوييم، مى باشد.

وظيفه طبيب توجه به نيروهايى است كه آسيب به كنش هاى آن، باعث بروز بيمارى در شخص مى شود، پس اگر

ضرر به كنش نيرويى به سبب رسيدن ضرر به كنش نيروى پيشين بوده و اين ضرر سوء مزاج يا تباهى تركيب در عضوى را به دنبال داشته باشد، بنا بر اين براى طبيب دانش رسيدن اين ضرر به سبب سوء مزاج آن عضو يا تباهى آن براى تدارك آن با درمان و يا حفظ آن از آسيب كفايت مى نمايد و شناخت ماهيت نيروى واسطه (مانند واهمه) بر وى ضرورتى ندارد در صورتى كه چگونگى نيروى آسيب رسان بدون واسطه (مانند مخيله) را شناخته باشد. «2»

نيروى سوم كه طبيبان آن را بيان نموده اند- و آن نيروى پنجم يا چهارم نزد محققان مى باشد-، نيروى حافظه و مذكّره است. نيروى حافظه مخزن آنچه به نيروى واهمه از

______________________________

(1) نيروى وهم، تخيل نيست، بلكه در حقيقت تخيل به سبب آن حاصل مى گردد، لذا مجاز از باب اطلاق مسبَّب بر سبب خود مى باشد.

(2) در نسخه بولاق عبارت «كما ان الخيال ...» تصحيف جابجايى ديده مى شود، عبارت در جاى خود ترجمه مى گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 556

معانى در محسوسات غير از صور محسوس رسيده، مى باشد، چنانچه خيال مخزن آنچه به حس مشترك از صور محسوس رسيده، مى باشد. جايگاه نيروى حافظه، بطن مؤخر از مغز است. در اينجا نيز محل مناقشه فلسفى است كه نيروى حافظه و مذكّره كه بر گرداننده آنچه از انباشته هاى وهم، از منظر حفظ پنهان شده، آيا نيروى واحدى در بدن است يا دو نيرو مى باشد، ليكن بر طبيب دانستن اين نيز لازم نمى باشد، زيرا آسيبى كه به هر يك وارد مى شود از يك سنخ مى باشد و آن آسيبِ عارض بر بطن مؤخر مغز است كه يا از جنس

سوء مزاج و يا از جنس بيمارى تركيب مى باشد.

نيروى باقى مانده از نيروهاى ادراكى، همانا نيروى انسانى ناطقه است كه مانند نيروى واهمه «1» مورد توجه طبيبان نيست، لذا از شرح اين نيرو به همان دليل صرف نظر نموديم، زيرا اين نيرو در نظر طبيبان نسبت به نيروى واهمه از اهميت كمترى برخوردار است، بلكه بطور كلى نظر طبيبان بر نيروهاى سه گانه نه غير آن خلاصه مى شود.

فصل ششم: نيروهاى نفسانى حركتى

نيروى حركتى نيرويى است كه وترها را در هم كشد (انقباض) و آنها را سست گرداند (انبساط) «2» و بدان وسيله اعضا و مفاصل «3» به حركت در آيد، بدين گونه كه نيرو باعث انبساط و انقباض وترها گردد. «4» مجراى اين نيرو (از مغز) در عصب متصل به ماهيچه ها مى باشد. «5»

______________________________

(1) با اين كه نيروى واهمه حالتى در بدن محسوب مى باشد.

(2) هر انبساط و انقباض در اعضا نتيجه اين نيرو نمى باشد زيرا حركت انبساط و انقباض نبض نزد طبيبان به سبب نيروى حيوانى مى باشد، و گاه انبساط و انقباض (عَرَضى در بيمارى) در اثر نفوذ ماده بلغمى غليظ در ليف ماهيچه به وجود مى آيد چنانچه در بيمارى تمدد، منع از قبض مى شود و در تشنج، منع از بسط.

(3) اعضا كنار مفاصل بيان شد زيرا گاه ارتباط و حركت بدون مفصل مى باشد مانند ماهيچه هاى پلك.

(4) انبساط نتيجه سستى وتر و انقباض نتيجه در هم كشيدن آنها مى باشد.

(5) اين نيرو از طريق مجرا و منفذ (عصب) از مغز به سوى اعضا جارى مى گردد اگر اين نيرو در خود ماهيچه وجود داشت نبايد با به وجود آمدن سده در مجراى عصب كه واسطه بين مغز و نخاع و بين

ماهيچه است اين نيرو تباه گردد.

ترجمه قانون در طب، ص: 557

اين نيروى (فاعلى) جنس است كه در زير مجموعه آن گونه هاى متعدد به اعتبار گوناگون بودن مبادى حركتى آن وجود دارد، در نتيجه در هر ماهيچه اى طبيعتى وجود دارد. «1»

اين نيرو (فاعلى حركتى) تابع فرمان واهمه است كه باعث قصد جدى به انجام آن فرمان مى گردد. «2»

فصل آخر: افعال «3»
اشاره

مى گوييم: پاره اى از افعال مفرد مانند فعل هضم به وسيله يك نيرو در بدن تحقق مى يابد و پاره اى از آنها به وسيله دو نيرو تمام مى گردد، مانند فعل اشتهاى به غذا كه به وسيله نيروى جاذبه طبيعى و نيروى حسى واقع در دهانه معده تحقق مى يابد. (چگونگى كار كرد آن در اشتها) نيروى جاذبه با حركت دادن به رشته طويل خواستار آنچه جذب نموده مى باشد و با مكيدن رطوبت هاى موجود (در دهانه معده باعث ايجاد اشتها مى گردد) و نيروى حسى با ايجاد احساس در واكنش (به فعل جاذبه) و با گزش توسط سوداى بيداركننده اشتها، كه حكايت آن گذشت، (باعث ايجاد اشتها مى گردد) پس اين فعل اشتها، توسط دو نيرو انجام گرفته است، زيرا اگر نيروى حسى دچار آسيب گردد معنايى كه موسوم به گرسنگى و اشتهاست، تباه مى گردد، در نتيجه اشتهاى به غذا به وجود نمى آيد اگرچه بدن به غذا نيازمند باشد. «4»

______________________________

(1) از آنجا كه مثلا حركت راه رفتن با جويدن متفاوت است و اين تفاوت نوعى است نه شخصى و زمانى كه تفاوت نوعى در حركات باشد طبعا نيروى فاعلى آن نيز متفاوت است و در صورتى كه نيروى فاعلى جنس باشد به ضرورت تفاوت مشهود به حسب نوع مبادى حركات در ماهيچه ها آن مى باشد

بنا بر اين در هر ماهيچه اى طبيعت خاصى حاكم است كه اين نيرو در محيط آن تظاهر ويژه اى مى نمايد.

(2) در اين عبارت اشاره به نيروى باعثه مى باشد، كه با فرمان آن نيروى فاعلى عضو را حركت مى دهد (مانند آنچه در تقسيم الياف عصب مى گويند: عصب آوران و وابران) ابن سينا در كتاب شفا مى گويد: قوه محركه به دو قسم تقسيم مى شود: 1. نيروى باعثه؛ 2. نيروى محركه و ....

(3) افعال (كنش ها) در بدن به اعتبار مبادى خود يعنى نيروها به افعال طبيعى، افعال حيوانى و افعال نفسانى تقسيم مى گردند و ابن سينا پيش تر با اشاره به آن گفت: نيروها و افعال به يكديگر شناخته مى شوند ....

(4) گرسنگى معدى از بين رفته ولى گرسنگى بدن باقى است.

ترجمه قانون در طب، ص: 558

همچنين فعل بلعيدن با دو نيرو انجام مى پذيرد «1»، يكى نيروى جاذبه طبيعى

و ديگرى جاذبه ارادى «2». كنش نيروى نخست توسط رشته طويل واقع در دهانه

معده و مرى انجام مى پذيرد و كنش نيروى دوم با رشته ماهيچه هاى بلعيدن

انجام مى پذيرد.

هرگاه يكى از دو نيرو تباه شود، فعل بلعيدن دشوار مى گردد، بلكه هرگاه تباه هم

نشده باشد ولى هنوز به انجام وظيفه خود برنخواسته باشد، عمل بلع با دشوارى

روبرو مى گردد. آيا نمى بينى هرگاه اشتهاى حقيقى نباشد، بلعيدن آنچه بدان اشتهاى

حقيقى نداريم با دشوارى مواجه مى باشد، بلكه هرگاه نسبت به چيزى دچار

اشمئزاز و كراهت باشيم، سپس بخواهيم آن چيز را ببلعيم، پس نيروى

جاذبه اشتهايى (طبيعى) دچار نفرت مى باشد در نتيجه بطور ارادى بلعيدن آن

دشوار مى گردد. «3»

گذر غذا (در اعضا و عروق) «4» نيز به نيروى دافعه از سوى عضوى كه از آن جدا شده و به نيروى جاذبه از

سوى عضوى كه رو به آن آورده تحقق مى پذيرد و همچنين تخليه تفاله «5» غذاها از دو راه دفعى بدن نياز به دو نيرو دارد. «6»

چه بسا منشأ تحقق يك فعل در بدن، دو نيروى نفسانى و طبيعى باشد «7» و چه بسا سبب تحقق آن نيرويى و كيفيتى باشد، مانند سردى كه مانع ريزش مواد به عضو مى باشد.

______________________________

(1) زيرا هنوز غذا نرم و رقيق نشده تا به سهولت بلعيده شود.

(2) آملى مى گويد: در بيشتر نسخ «دافعه ارادى» مى باشد و در برخى جاذبه ارادى و از دفع ارادى تعبير به جذب شده است زيرا در بلعيدن جذب روشن تر مى باشد.

(3) مانند خوردن داروها و مسهلات بد طعم.

(4) با اين تفاوت كه اين دو نيرو در دو عضو (منفصل عنه و متوجه اليه) مى باشد.

(5) تعبير تفاله (ثفل) به مدفوع اطلاق مى شود لذا تعبير زايد (فضل) كه در برخى نسخه ها ديده شده مناسب تر مى باشد.

(6) نيروى دافعه طبيعى و نيروى حسى كه در اثر گزش صفراء برانگيخته مى گردد.

(7) در نسخه تهران و آملى و جيلانى عبارت چنين است «ربما كان الفعل مبدأ قوتين نفسانية ...» در اين صورت بايد معنا كرد چه بسا يك فعل در بدن مبدأ پذيرش دو نيروى ... باشد.

ترجمه قانون در طب، ص: 559

كيفيت سردى در حقيقت نيروى دافعه را بر ايستادگى در برابر خلطى كه به عضو سرازير شده و بر منع آن و در تخليه آن از طريق (طبيعى و متعارف آن) كمك مى كند. كيفيت سردى به صورت مستقيم (بالذات) به دو روش مانع (ريزش مواد) «1» مى گردد: روش اول با غليظ و متراكم كردن گوهر آنچه ريزش مى نمايد، و روش ديگر با

تنگ گرداندن روزنه هاى عضو؛ و روش سوم كه به صورت غير مستقيم (بالعرض) عمل مى نمايد، فرونشاندن گرمى است كه عامل جذب ماده به سوى عضو مى باشد.

كيفيت گرمى (در برابر سردى) به سبب روش هايى كه بر خلاف روش هاى ياد شده (در سردى) قرار دارد، «2» و به سبب ضرورت خلأ (يعنى كمك به فعل نيروى جاذبه) جذب مى كند.

(كيفيت گرمى و ضرورت خلأ)، «3» در ابتدا آنچه رقيق است و سپس آنچه كثيف و متراكم است جذب مى نمايد، ليكن نيروى جاذبه طبيعى چيزى را جذب مى كند كه موافق تر است و يا آنچه جذب آن اختصاص طبيعى اوست و چه بسا ماده متراكم، موافق تر و اختصاصى تر در جذب آن توسط نيروى طبيعى باشد.

______________________________

(1) منع از ريزش مواد به عضو در واقع فعل مركب مى باشد.

(2) مانند: رقيق و باز كردن قوام گوهر آنچه ريزش مى كند و توسعه روزنه هاى عضو.

(3) اشاره به تفاوت روش جذب توسط كيفيت گرمى و ايجاد خلأ با روش جذب توسط نيروى جاذبه طبيعى.

ترجمه قانون در طب، ص: 560

منابع مورد مطالعه در ترجمه قانون عبارتند از:

قانون نسخه تهران، چاپ سنگى (تهران 1295. ق)

شرح كليات قانون، محمد بن محمود آملى، چاپ كاشى رام، لاهور

شرح كليات قانون، حكيم على جيلانى، چاپ كاشى رام، لاهور

تحفه سعديه، شرح كليات، قطب الدين شيرازى، نسخه كتابخانه آية اللَّه گلپايگانى

ذخيره خوارزمشاهى، سيد اسماعيل جرجانى، چاپ انتشارات بنياد فرهنگ ايران

شرح موجز، نفيس بن عوض كرمانى، چاپ سنگى

مفرح القلوب، حكيم اكبر ارزانى، چاپ سنگى قادرى هند 1256. ق

هداية المتعلمين، ابوبكر اخوينى، چاپ دانشگاه فردوسى (مشهد)

بحرالجواهر، محمد بن يوسف هروى، چاپ سنگى (تهران 1288. ق)

مخزن الادويه، عقيلى خراسانى، چاپ انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى

ترجمه كشف المراد شرح تجريد، چاپ انتشارات كتاب فروشى

اسلاميه

ترجمه خلاصه ضروريات آناتومى اسنل، چاپ انتشارات ارجمند (تهران)

عيار دانش، على نقى بن احمد بهبهانى، چاپ ميراث مكتوب

لسان العرب، ابن منظور افريقى، دار احياء التراث العربى (بيروت)

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109